✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
حلقه نامزدی
حلقهی نامزدی را که از توی جعبهی چوبی بر می دارم یاد لحظهای می افتم که انگشتر را توی انگشتم میکرد. صدای کف زدن مهمان ها را یادم هست ولی صدای کل کشیدن هم توی خاطره ام پخش می شود. نمی دانم واقعا کل کشیدند یا نه. آن لحظه ها آن قدر استرس داشتم که جزئیات زیادی یادم نمانده. نوزده ساله بودم. مرد بیست و یکسالهای که تازه شش روز بود دیده بودمش حالا محرمم شده بود و رفته بودم توی یک دنیای عجیب و جدید.
آن لحظه از حلقه خوشم نیامد. با تصوراتم فرق داشت و زیاد هم شکل حلقه نبود. یک انگشتر بود با طرحی شبیه بته جقه. نمی دانم به اینها طلای هندی می گفتند یا نه ولی طرحی بود که آن سال ها مد شده بود. گشاد هم بود و حرصم را درآورد. بعدها دوستش داشتم. نشان نامزدی بود. تصاویر توی ذهنم پشت سر هم می آیند. انگشتر را میگذارم کنار بقیهی طلاها. چشمم به پلاک طلای گردنبند می افتد. برای هدیه ی تولد یکی از دخترهایمان بود. شبیه به نوت موسیقی است با یکی دو تا گل ریز روی آن. زنجیر گردنبند ولی آن زنجیری هست که سر عقد، یکی از اقوام انداخت گردنم.
خاطره ها شیطان شده اند چسبیده اند به دل و دستم. یکی دستم را میکشد: این نه! یادت رفته مامانت چه ذوقی داشت وقتی این را برایت خرید؟ -آن یکی نه! فراموش کردی یادگار مادربزرگ است؟ طلای قدیمی است، سنگین است. یک شیطان، شاید هم نفسم، چرتکه را آورده دارد به نرخ روز قیمت طلاها را حساب می کند.
راستش از روز اول هم، همین جملهها توی سرم میچرخیدند و توجیهم میکردند که: نه! صبر کن! درگیر موج احساسات شدی، دو روز دیگر پشیمان می شوی! نه! صبر کن. یک کلیپ توی اینترنت و تلویزیون دیدی جوگیر شدی! تو، همان زمان که آقا گفتند « بر همه فرض است به محور مقاومت کمک کنند»، پول دادی دیگر. همین حرفها، هی جلوی من را گرفتند. تا اینکه دخترم سراغ جعبه طلاها را گرفت. بعد هم النگوی بچگی هایش را برداشت گفت: «این را بدهیم برای غزه و لبنان.» انگار آب سرد ریخت باشند رویم، بی حس شدم. فهمیدم چقدر عقب هستم. کم کم چیزی شبیه شرم و حسرت و غرور در دلم جوشید. بعد خودم را دلداری دادم فکرکردم بچه است، احساساتی شده، دو روز دیگر پشیمان می شود. جعبهی النگو را تا یکی دو هفته همینطور گذاشتم روی دراور. ولی نظرش عوض نشد.
این کار او من را هم آورد توی مسیر. بالاخره وسوسهها را انداختم دور. نشستم پای جعبهی طلاهای خودم. حالا بعد از این همه سال زندگی، چند تکه از آن کم شده و رفته یک جایی، زخم یا چاله ای را پر کرده یا نذر و صدقهای شده. دو سه تا هم بعدتر به آنها اضافه شده است. همه را نگاه می کنم. ازشان عکس می گیرم که اگر دلم تنگ شد دوباره ببینمشان. دروغ چرا؟ دل کندن سخت است. دل کندن از خاطره ها خیلی سخت تر. آخرش هم یکی از همین خاطره ها دستم را می چسبد و دستبندم را برمی گرداند توی کمد.
نمیدانم، شاید من هنوز آنقدر وسیع نیستم که بتوانم از همه چیزم بگذرم. شاید که نه! حتما همین است. هنوز به آن لحظه ی بأبى أنت و أمى و ولدى و نفسى و مالى نرسیده ام. بعضی آدم ها یک باره بزرگ می شوند، رشد میکنند. و بعضی ها مثل من یک قدم پیش میروند و دو قدم عقب میآیند.
یک بار دیگر نگاهشان میکنم. تصویرها، صداها حتی عطر خاطره هایی که پشت هر کدام از طلاهاست هجوم میآورد. نفس عمیقی می کشم. یاد غسان میافتم در غزه. زمانی که مادرش تصویر لبخندش را فرستاده بود که کمک های ایران به دست مردمشان رسیده. صدای سیدحسن نصرالله شهید در سرم می پیچد:« با مالتان به مقاومت کمک کنید. در غزه اگر بتوانند خانه هایشان را از نو بسازند، اگر بتوانند غذا تهیه کنند، یعنی زندگی ادامه دارد، یعنی رژیم آپارتاید در نسل کشی و کشتن یک ملت شکست خورده...» یعنی به حذف این رژیم کودک کش که دشمن همه بشریت است، کمک کرده ایم. یعنی یک قدم به آرزوی آزادی قدس نزدیک تر شده ایم.
نت موسیقی گردنبند من، شاید صدای لبخند کودک آواره ای بشود در چادری در غزه یا لبنان. یا بشود ذکر الحمدلله مادری که غذایی خورده و میتواند نوزادش را شیر بدهد. یا بشود جرینگ فشنگ یک اسلحه در دست یک مجاهد مقاومت..
۱
۲
صدایی با تشر از درونم، درباره بالا رفتن قیمت طلا صحبت می کند. درباره وزن اینها که روی هم چند گرم می شوند. دست و دلم می لرزد. بسم الله می گویم، دانه دانه برشان میدارم میگذارم توی یک جعبه .جدید و درش را می بندم. به خدا میسپارمشان.
آذر و دی 1403
پ.ن.: مینویسم که یادم نرود.میترسم چیزی توی متن باشد که خواننده را دچار سوتفاهم کند. جملهها را خیلی وقت است بالا وپایین میکنم. میدانم هنوز هم خیلی راه مانده تا به آن دختر پیامبری برسم که لباس عروسیاش را بخشید یا حتی آن نوعروسی که از همهی دنیا فقط یک حلقهی ازدواج داشت و از آن گذشت .برای من هنوز خیلی سخت است تا بتوانم همهی دنیایم را ببخشم.
✍ #سوده_عابدی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#ایران_همدل
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@bookishow
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
زیارت عاشورا
وَ لَعَنَ اللَّهُ آلَ زِیادٍ وَ آلَ مَرْوانَ وَ لَعَنَ اللَّهُ بَنی اُمَیَّةَ قاطِبَةً وَ لَعَنَ اللَّهُ ابْنَ مَرْجانَةَ وَ لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً
از سن نوجوانی زیارت عاشورا را کم و بیش می خواندم. خصوصا ماه محرم.شنیده بودم که امام زمان بر شیعیانشان تاکید کردن بر خواندنش. آن هم سه مرتبه: عاشورا عاشورا عاشورا.
گاهی وقتی به عبارت های زیارت توجه می کردم با خودم می گفت لعن یزید و شمر و معاویه؟! چرا؟
آن ظالم ها که دیگه نیستند!بدن هایشان قرن هاست در دل تاریخ پوسیده است ؟
آن هم صد لعن بارها بارها بارها؟!
سال ۱۴۴۸ قمری است.
در اخبار و کانال هامی شنوم که
تروریست های سوری بر سر قبر معاویه گریه می کنند.
در خیابان های سوریه می پرسند علوی یا مسلمان؟
در کوچه و خیابان اعدام های خیابانی علویان بر پا می کنند.
چشم هایم راه می کشد به روی دیوار اتاق.
سوریه اموی یا علوی؟
معاویه چکار کرده است که بعد از گذشت قرن ها هنوز که هنوز است ، حضرت علی علیه السلام اول مظلوم عالم است.
معاویه چقدر بغض و کینه امام را داشت و چقدر این کینه سنگین است که قرن هاست از وزن آن کم نشده است.
شنیدن اخبار و دیدن اتفاقات اخیر و کنار هم قرار دادنشان مانند تکه های پازل ،جواب خیلی از سوالاتم است.
برادرم یک کتاب به دستم داد گفت بخوان.
ترجمه الغارات
پشت جلد کتاب نوشته است که دوره دو سال و نیم بعد از جنگ نهروان امام علی علیه السلام به حکومت ادامه دادند که به دوره ی غارات مشهور است .دوره ای که از قضا تناسب زیادی با شرایط و اتفاقات کنونی ما و منطقه دارد.تنها کتابی که سردار شهید حاج قاسم به خواندن آن تاکید زیادی کرده است.
دلم لرزید بغض راه گلویم را بست
صدای اذان بلند شد...
اشهد ان علی ولی الله
چقدر مظلومیت؟!
در همین حالت بهوت و بغض صفحات کتاب الغارات را ورق می زنم.
الان جنگ، جنگ روایت هاست.
مهم است که قلم دست چه کسی باشد و چه کسی روایتگری کند.
✍ #الهه_طحان
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#سوریه
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
سربازهای در گهواره
پسرم، محمدحسن هفت ساله ی من،جان مادر، تنها کنار اسباب بازی هایش مشغول بود.
اصرار داشت که طرفش نروم.
بعد از مدتی صدایمکرد. با ذوق و شوقی که از چشمانش قشنگ می شد دید.
"مامان قشنگه؟"
ساخته ی دستش را جلویم گرفته بود. و من سخت مشغول کار خودم.
نگاهی گذرا کردم.
"مامان تموم شد ساختمش. با خمیر بازی ببین چه خوب شد."
"مامان نشناختی ؟"
بیشتر دقت کردم. چیزی به ذهنم نرسید. فقط لبخندی زدم. برای اینکه توی ذوقش نزنم گفتم: " خیلی قشنگه"
گفت: "همین !؟؟؟
برای شهید اینو میگن ؟!!!"
تا گفت شهید قلبم را حس کردم.
خدای من...
شاید کمتر از ثانیه ای هزار خیال از ذهنم گذشت. تمام اخبار شهادت شهید سنوار مرور شد.
من که بخاطر روحیه بچه ها دیدن اخبار را خیلی محدود کرده بودم. پس چطور الان پسر کوچکم اسباب بازی ساخته خودش را نشانم میدهد؟ چه کسی را؟
شهید یحیی سنوار....😭
بوسیدمش. خودش و شهید ساخته شده با ذهن کودکانه اش را.
دقیقا یاد سخن امام افتادم که گفتند سربازان
من کودکان در گهواره اند...
✍ #نـ_کرمی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#یحیی_السنوار
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
تمرین انتقام
۵ سال است روبهروی من ایستادهای، چشمهایت را از دور میبوسم و نفرت از قاتلانت را مرور میکنم. تروریستهایی چرک و لجنبسته که با آب زمزم هم نجاست و خون از دستهاشان شسته نمیشود. ۵ سال است نه شوکهایم و ماتمزده، نفرتزدهایم و نفس نمیکشیم. بغض را تهِ سینه جا میدهیم و ریههامان انگار تکه تکه شده باشند، بازدم را سکسکهوار، سخت و دراز و بیوقفه بیرون میدهیم. بغض میکشیم و کینه بیرون میدهیم. گریهمان نمیآید. بعد از تو زیاد گریه کردهایم. دردناک و خجالتزده، خسته و زخمی، وحشی و سخت و سنگین، زیاد گریه کردهایم. بعدِ تو از ما زیاد کشتهاند و شمارش از مغزمان رفته. عدد کشتهها را توی قلبهای پاره پارهمان قلمه زدهایم. زیاد از ما کشتهاند و کشتهها نزدیکترمان کرده به هم. ۵ سال است گِرد شدهایم و انگشتهامان چفتِ هماند. تو و کشتههای قبل و بعدت را طواف میکنیم، چشمهاتان را میبوسیم و تمرینِ نفرت میکنیم: تمرینِ انتقام.
✍ #نرگس_ربانی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#شهید_سلیمانی
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@AlefNoon59
✍خط روایت
میگویند وقتی ققنوسی میسوزد از خاکسترش ققنوس دیگری متولد میشود.
از کجا معلوم...
شاید روزی او هم قاسمی دیگر شد.
۱:۲۰
🔻روایتهای خود در مورد سالروز شهادت شهید سلیمانی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
مردم ایران سرشان درد میکند
چند روزی هست سرم درد میکند، درد مزمنی که همهاش دنبالم میآید؛ در خوشیها، مسافرت، امتحان، مهمانی.
توی آینه نگاه میکنم و میگویم:
_فاطمه سرت درد میکنهها...
مردم ایران سرشان درد میکند برای جهاد برای مبارزه. هرکدام به قد خودشان اهل مبارزهاند. اهل جهادند. اهل ادبیات، آنوقت تلفیق این دو عجیب قشنگ میشود.
تلویزیون چند روزی است کرمانی شده. همهاش، جاده قشنگ پر از درخت منتهی به گلزار شهدا را نشان میدهد. جمعیت موج میزند. دلشان هوای سردار را کرده. پیر و جوان ندارد. همه آمدهاند. از کاپشن صورتیها گرفته تا کاپشن آبیها. پیرمرد با کمرِ افتاده، عصا چرخان به سمت گلزار میرود. موکبها خانوادگی برای زوار حاج قاسم خدمت میکنند. بچهها شور عجیبی دارند. میخوانند، بازی میکنند گاهی هم دعوا، دعوایشان هم قشنگ است.
حالا بیا بگو خانهتان آباد! پارسال را یادتان رفته؟ کم عزیز دادید؟ اصلا چرا شما از چیزی نمیترسید؟
نه یادشان نرفته شهید هم دادهاند. دلشان هم شکسته، یکی رفتهاند و دوتا برگشتهاند.
کاپشن صورتی رفته، امسال با موکب برگشته و کلی دختر همسنوسال خودش.
مردم ما نجیباند، مهرباناند، دلیرند.
بیا برای همه مردم دنیا تعریف کن در این بازه زمانی و در این موقعیت جغرافیایی سال گذشته چه اتفاقی افتادهاست و بعد حضور مردم را وصف کن. در باورشان میگنجد؟
مردم ایران ایستادهاند در صف اول مبارزه، مقاومت و جهاد. مردم ایران سرشان درد میکند برای مبارزه با صهیونیست.
آنان سربازان آن آمدنیِ وعدهدادهشدهاند.
کرمان برف میآید اما از جمعیت کم نمیشود. سرمای استخوان سوز زمستان کرمان به گرمای دل مردمانش در.
بیچارهاند دولتهایی که چنین ملتی ندارند.
...آیا من هم مثل آنان سرم درد میکند؟...
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
✍ #فاطمه_میریطایفهفرد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#شهید_سلیمانی
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@del_gooye
15.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
کاش دروغ بود.
پنجسال پیش همین موقعها، دمدمای طلوع فهمیدم حاج قاسم به آرزویش رسیده. عکس دستی که یادگاری از دفاع مقدس رویش حک شده بود، را میدیدم و میگفتم الکیست. باز هم دروغ فضای مجازیست. مگر میشود حاجی ما را بزنند؟ شخص بزرگ و مهم کشوری را ترور کنند؟!
کاش دروغ بود.
کاش دوباره حاج قاسم را کنار رهبر میدیدیم.
کاش قیافهی خندان رهبر وقتی حاجی را نگاه میکرد، دوباره تکرار میشد!
کاش حاجی برگردد و ببیند چقدر دنیا به او نیاز دارد.
میدانم همه چیز را میداند و میبیند، اما چه کنم آرزوی دل است دیگر..
دنبال بهانه میگردد بلکه بتواند زمان را به عقب برگرداند و حاجی را محکمتر نگهدارد تا به فرودگاه عراق نرود.
✍ #زهرا_نوری
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#شهید_سلیمانی
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@baharezahraa
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
حقِ انگشتر
زینب بود که صدایتان زد:
_ حاج قاسم، حاج قاسم.
برایش راه باز کردید، برای دختری که گمان نمیکرد در آن شلوغی جمعیت بتواند شما را ببیند.
زینبی که موقع ابراز قدردانی، نگاهش به انگشتر توی دستتان که میافتد، میگوید:
_ میشه این انگشترتونو به من بدین.
شما سرتان را پایین انداختید. انگشتر را از توی دستتان درآوردید و سمت زینب گرفتید.
_ به شرطی این انگشتر رو بهت میدم که حقشو ادا کنی، گفتی که از مشهد اومدی.
شرطش اینکه بری پیش امام رضا و شهادت منو ازشون بخوای.
زینب انگشتر را گرفت. لحظهای اما پشیمان شد. دوید تا خودش را به شما برساند.
_ من انگشترتونو نمیخوام، شما باید بمونید، باید علم مقاومت رو سرافراز نگه دارید. باید فلسطین رو به پیروزی برسونید.
آن روزها گذشت، تا اینکه شما برای دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم به مشهد رفتید.
زمان زیادی از آمدنتان به خانه شهید محرابی نگذشته بود که زینب از شما خواست به اتاقش بروید.
عکس شهید حاج عماد و شهید جهاد مغنیه را داد تا برایش امضا کنید. به گفته زینب، نگذاشتید هیچکس آنجا بماند. بعد با حسرت نام شهدا را تکرار کردید و پشت عکس برای زینب و خواهرش فاطمه یادگاری نوشتید.
_ راستی زینب فراموش نکنیا.
روز عرفه شهادت من رو از امام رضا بخواه.
زینب سرش را پایین انداخت.
_ اما حاج قاسم شما باید بمونید، شما پدر بچههای مدافع حرم هستید.
چشمهایتان بارانی شد.
_ دیگه روی دیدن بچههای کوچیک شهدا رو ندارم.
زینب گفت، شما تا وقتی سوار ماشین شدید، بارها این حرفتان را تکرار کردید.
_ زینب، فاطمه برای شهادت من دعا کنیدا، نشه که از قافله شهدا جا بمونم.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#شهید_سلیمانی
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat