eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
670 عکس
101 ویدیو
15 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا هرگز جای آن‌ها نیست.
✨﷽ 〰〰〰〰〰 اینجا هرگز جای آن‌ها نیست روزی که آمدند خیال نمی‌کردند این شکلی مجبور به رفتن بشوند. آمده بودند کار را تمام کنند. آخر مگر غزه چند کیلومتر مساحت داشت؟ با این‌همه تجهیزات و امکانات مگر می‌شد بازی را نبرد. ولی ورق برگشت. این‌جا بوی مقاومت می‌دهد. ما مردم غزه به خلق الانسان فی کبد باور داریم. دنیای‌مان را کوتاه می‌بینیم. نیامده‌ایم بمانیم. اما همین گذر کوتاه را هم نمی‌خواهیم، دست کفر بدهیم. واجتنبوا الطاغوت را آموخته‌ایم. لالایی بچه‌های ما فاستقم کما امرت بوده است. با ما نمی‌شود درافتاد. آن‌موقع که تنها سلاحمان سنگ بود، نتوانستند تسلیم‌مان کنند؛ چه رسد به حالا که با موشک‌های دوش پرتاب ضد هوایی تانک‌های متجاوزان را نشانه می‌گیریم. می‌دانیم که دست از جنایت برنمی‌دارند. می‌روند که برای توحشی دیگر آماده شوند. ولی این را بدانند، اینجا هرگز جای آن‌ها نیست. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🏴 عکس‌های اسیران آزاد شده را یکی یکی باز میکنم و با دیدن لبخندهایشان هربار قاشقی عسل می‌ریزند توی حلقم. تکیده و رنج دیده اما بی‌غل و زنجیر روی دوش مردم غزه نشسته‌اند. مداح بلند می‌شود: "صدا کردند بیایید امامتان آزاد شده." 🏴 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
☘﷽ 〰〰〰〰〰 یسر بعد از عسر به نام خدا چند بار زیارت‌تان آمده‌ام؟ نمی‌دانم. نشمرده‌ام تا کم نشود. زیاد شود. مثل پول‌خردهای کودکی. یک‌بارش ولی خیلی چسبید. آن‌قدر که تا کسی بگوید کاظمین یا به قول عراقی‌ها کاظمیه بویش بپیچد در مشامم. بعدازظهر بود رسیدیم. گرسنه و تشنه. پاییزی گرم. کمی بعد از درآمدن آفتاب اربعین از ساختمان نیمه‌کاره‌ی محل اسکان سه‌روزه‌مان در کربلا درآمدیم. پیاده راه افتادیم سمت ترمینال تا سواری پیدا کنیم. دو ساعت زیر حرارت خورشید رفتیم. سرتاپا سیاه. یکی یک کوله روی دوش یا توی دست. چشم‌ها خیس و لب‌ها خشک. هوا پر از گردوغبار بود و صدای سرفه‌ی آدم‌ها و دادوهوار شوفرها درهم. چطور از بین آن‌همه جمعیت راه باز کردیم و چگونه سوار شدیم و چقدر کشید تا برسیم روبه‌روی دو گنبد طلایی‌تان قصه دیگری است. این قصه از گنبد طلا شروع می‌شود. دیدنش پایان سختی سفر چند روزه بود. تصویری که از آن دو روز اقامت در هتل روبه‌روی مرقدتان دارم، همان است که فخیم‌زاده در ولایت عشق ساخته. آنجا که امام روی دو پا نشسته و برای جماعتی که به سویش می‌دوند، بغل باز کرده. خیال می‌کنم شما هم برای ما زائران خسته و خاک‌آلود و ماتم‌زده‌ی جدتان همان‌جور آغوش گشودید. نزدیک‌ترین هتل جای خالی داشت. بعد از شش روز دوش آب‌گرم. عوض‌کردن لباس. غذای مفصل. ملحفه‌ی تمیز. خواب سنگین. مهم‌تر از همه زیارت سیر و پر. صبح، ظهر و شب. کسی شتاب نداشت. جایی قرار نبود برویم. چله‌ی سوگ را پشت‌سر گذاشته و در خلسه‌ای آرام شناور بودیم. از آن پس کاظمین برای من مأمن است. جایی که می‌شود از دشواری‌ها به آن پناه برد. یسر بعد از عسر. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
آسمان سرد دلتنگی
☘﷽ 〰〰〰〰〰 آسمان سرد دلتنگی برف آمده است. خدا آسمان را تکانده تا زمین سفیدپوش شود. دانه‌های ریز یخی پوک، مثل هرسال در چرخه‌ی تکرار طبیعت پایین ریخته و بارش آن مثل همیشه پیام شادی با خود دارد. برف بی دریغ به همه خوشی می‌بخشد؛ به عکاسی که می‌خواهد عکس زمین را با لباس تازه بگیرد... به مادری نگران کم آبی.. به کودکی دلخوش به برف بازی... روزهای کودکی که تهران و حومه زیر برف می‌خوابید، وقتی برف‌های خامه‌ای جاده‌ی تلو را می‌پوشاند و انحنای نرم خط سفید برفی روی تپه، خشکی سنگ و صخره را سمباده می‌زد، بابا مسافران مشتاق را سوار رامبلر سفید می‌کرد. همان ماشینی که هر چهارتامان راحت در صندلی عقب جا‌گیر می‌شدیم و تمام راه دل‌دل می کردیم در ماشین باز شود و جفت پا فرو برویم در برف بکر. آنقدر که دانه‌های یخی برف را زیر پاشنه‌ی پا،در چکمه‌های لاستیکی حس کنیم. روزهایی که خشک ماندن معنا نداشت. غلت می‌زدیم در شُل‌آب راه افتاده از برف و خسته و کوفته برمی‌گشتیم. بابا تیوپ لاستیکی را باد می‌کرد و بارها سراشیبی کنار جاده را بالا می‌رفت تا ما را روی آن بنشاند و سُرمان دهد پایین. من که کوچک‌ترین بودم، می‌نشاند بین بچه‌های بزرگتر در دو طرف تیوپ و رها می‌کرد در لیزی برف کوبیده. صدای جیغ‌مان را که بین هیجان بازی‌ رج می‌خورد، هنوز می شنوم. برف در خانه ما یک قرار همیشگی برای سرخوشی و لذت بود. نه فقط در کودکی که حتی برای وقتی که خود مادر شدم. بابا حالا با مویی سفیدتر و قدی خمیده‌تر سراشیب جاده منتهی به باغ یا داخل آن را با بیل می‌کوبید تا پای ما‌ اگر در برف گیر کرد و اگر پرت شدیم جز سرخی و سوزن سرما، درد دیگری حس نکند. وقتی برف می بارید به بابا مژده می دادیم. او جواب می داد چند سانتیمتر روی زمین امامه نشسته یا برف آب شده و باز باید منتظر بارش سنگین باشیم. و بالاخره یک روز می‌گفت امامه لباس عروس پوشیده و وقتش است. شال و کلاه می‌کردیم که برویم فال و تماشا. بابا جلوتر از مهمان‌های زمستانی‌اش می‌رفت؛برگها‌ی کومه شده‌‌ی پاییزی را که گُله به گُله گوشه‌کنار باغ جمع کرده‌ و زیر برف حسابی کوبیده و خیس و له شده بود، سامان می‌داد تا زمین مهیای بازی شود. ما غرق خنده و او غرق تماشای ما... امسال اما هیچ کس از برف نپرسید. نمی‌خواستیم دل بابا پر بکشد به باغی که تک‌تک درخت‌هایش را خود کاشته و به ثمر رسانده بود. هرچه از زمستان طلب داشتیم به حساب سال آینده گذاشته‌ایم. بابا نباید ناراحت شود. او غرق ناتوانی و ما غرق تماشای او... آخر امسال نمی‌داند چند سانت برف در امامه باریده.‌ امسال برای همه‌مان سال غریبه‌ای بود و متفاوت از بقیه. زمستان ۴۰۳ کسی نبود برف پشت در آهنی را پاک کند تا راهی برای رفت ‌و آمد بسازد. درختان امسال وقتی سفیدپوش شدند، دستی تکانشان نداد تا بار سبک کنند و رد کفش بابا به یکدستی برف باغ خش نیانداخت. کلیدِ در باغ در دست‌های سفید و لاغر بابا نچرخید چون خسته و کبود از تزریق دارو است. برف اگر دفتر نقاشی طبیعت را در تمام اوشان ، فشم و لواسانات سفید کرده باشد، امسال نمی خواهمش. زمستان وقتی خواستنی خواهد بود که بابا توی باغ باشد و خاک را برای بهار کلنگی کند... دلم می‌خواهد هزار بار تکرار کنم بابا ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @vazhband
✨﷽ 〰〰〰〰〰 گفت: جوانان شهر را سلاخی کردیم، تک به تک دانه به دانه ، میترسم گفتم: زور این شهر در بازوی جوان‌هایش بود، بازو راشکستیم . چشم این شهر به نگاه جوان‌هایش بود، کورش کردیم. ترس به دل راه مده . ترس از جمعیتی پیر؟ ترس از جماعتی کور؟ گفت: پیران این شهر را جوان دیدم. کودکانش را جوان دیدم میترسم! میترسم تمام این شهر جوان است . جوانان نمردند هنوز، نفس میکشند؛ آری نفس می‌کشند. گفتم : پیران جوان و کودکان جوان را به مسلخ می‌بریم، تن هاشان را میسوزانیم و بر خاکسترشان میرقصیم. گفت : باد صداشان را می‌برد، باد قصه آنها را به گوش ها می‌رساند. خورشید راوی برق نگاهشان می‌شود. آسمان غمشان را رو خاک می‌بارد. خاک تن آنها را تو آغوش خود تقدیس می‌کند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽ 〰〰〰〰〰 زهرای مقاومت این زن، زهراست. زهرا قبیسی تا قبل از این هرجا اسمش را می‌دیدم، لبخندی که همیشه توی کلیپ‌ها روی چهره‌اش داشت، توی ذهنم تداعی می‌شد. اما بعد از این، زهرا برای من فقط همین تصویر است «یک زنِ باصلابت از تبار کربلا روبه‌روی یک مُشت نامرد» و نه فقط برای من، برای همهٔ تاریخ تا همیشه زهرا با این تصویر خواهد ماند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @giyume69
📜﷽ 〰〰〰〰〰 عکس دو نفره... لحظه شگرفی از تاریخ بی هیچ کارگردانیِ قبلی داشت تکرار می شد.اراده خدا به روشنی دوربین ها تعلق گرفته بود.زینب از جان تاریخ آمده بود مقابل منبر، نه نه....جلو تانک یزید ابن معاویه.داشت با صدای عباس رجز می خواند!رجز که نه!زخم کاری بود.و کاری تر از رجزهاش زبان بدنش!چقدر شبیه معجزه کلام حسین بود.... «الی اللقاء مع الانتصار دم علی السیف».... توی آن تصویر به جز زینبی که داشت با صدای عباس خشت به خشت وجود یزید را فرو می ریخت یک نفر دیگر هم بود. حسین..... جانم حسین.... لحظه لقاء جایی بالاتر از سطح زمین!درست وقتی که خون بر شمشیر پیروز شد. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های تاریخی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @tayebefarid