در هیاهوها، دنبال صدایتان هستم... حاج حسن آقای عزیز...
که بیایید امید بدهید،
راه بیندازید،
دلداری بدهید،
ایمانم را تازه کنید که:
بیا... بیا... نمان...
من هم خیلی حرفها شنیدم و خیلی تلخیها را تحمل کردم... کارت را به حساب خدا بگذار و محکمتر بیا...
ای خدا.... ای خدای حسن....
نگذار گوشم برای شنیدن صدای صادق و پر شور او، سنگین شود...
.... با توجه به بیاخلاقی برخی کانالهای مدعی فرهنگ جهاد و شهادت و انتشار بیمرجع و دلبه خواهی از این کانال و دست نوشتههای حقیر، توجهم به انتشار مطالب کم شده، ولی چه میتوان کرد؟! به خدا توکل میکنم ....
پادگان مدرس، برادران شهیدی را به خود دید که حکایتشان خواندنی وشنیدنیست... درود به روح بلندشان که بر ترسها فائق شدند. حیات ابدی مبارکشان باد
شهیدان محمد و محمود داسدار از شهدای موشکی جمهوری اسلامی ایران هستند، از یاران گمنام حاج حسن طهرانی مقدم. محمد داسدار (سمت چپ) در 29 اسفند 1385 به شهادت رسید در مقابل یکی از سولهها، با انفجار چند گرم سوخت... درست در بیستوهفتمین سالروز تولدش و 17 روز قبل از عروسیاش! در دیداری که در سال 1401 با همسر شهید محمد داسدار، خانم رقیه بذرپاش داشتم، فهمیدم آن دختر عزیز هنوز ازدواج نکرده و تحصیلات حوزوی را ادامه داده و زندگی را میگذراند... محمد داسدار ، اولین داماد شهید مدرس بود... آخرین نه!
و عجیب اینکه محمود، با اینکه شاهد حادثه بود، جا نزد و تا آخر در کنار حاج حسن ماند و با او به شهادت رسید... طوبی لهم و حسن مآب🌷
#شهیدان_اقتدار #شهید_محمد_داسدار
#دو_برادر_شهید #زندگینامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
شهید محمود داسدار و دخترکش کوثر خانم که عاشقش بود....
و کوهها بلرزند، تو نلرز!
فکر میکنم یکی از مصادیق این عبارت سترگ مولیالموحدین حضرت علی علیهالسلام، این شهید عزیز است... 🌷🍃🌷
من نمیدانم چند نفر هستند که بعد از جنگ، در روزگار امن و آرام، حاضر باشند در جایی کار کنند که برادر عزیزشان آنجا با یک حادثۀ کوچک به شهادت رسیده، حادثهای که بارها امکان تکرار دارد... ببینند و باز هم حاضر باشند آنجا بمانند و در کنار سردار حاج حسن مقدم، با همۀ وجود کار کنند، کاری که فعلا قرار نیست کسی از آن خبر داشته باشد؟!
جاذبه وجود حاج حسن مقدم، از این مردان مخلص و پرتلاش، مجاهدانی نستوه و پا در رکاب برای یاری امام زمانشان ساخته بود که هر روز ، شهادت را پیش چشم خود میدیدند و باز هم به کار ادامه میدادند...
کسانی که از محل کار و شهادت شهید طهرانی مقدم، خبر ندارند و همیشه دنبال رد پای دشمن یا یک اتفاق خاص در شهادت ایشان هستند، تامل کنند...
#شهید_محمود_داسدار
# شهدای_اقتدار
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#انتشار_برای_اولین_بار
#معصومه_سپهری
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
شهیدان محمد و محمود داسدار از شهدای موشکی جمهوری اسلامی ایران هستند، از یاران گمنام حاج حسن طهرانی م
سلام دوستان.
امروز فرصت زیبایی دست داد د. خدمت تعدادی از همسران مکرم شهیدان اقتدار بودم.
همنشینی و دوستی با این انسانهای بزرگ و بیادعا برایم کلاس درس و تجدید روحیه استقامت و صبوریست...
خانم شهید محمد داسدار هم تشریف داشتند. متوجه شدم کارشناس ارشد روانشناسی هستند... تحصیلاتشان را در این مطلب درست ننوشتهام که اصلاح میکنم.
پاینده باشید
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
شهید محمود داسدار و دخترکش کوثر خانم که عاشقش بود.... و کوهها بلرزند، تو نلرز! فکر میکنم یکی از
سپاسگزار دوستان و همکاران و به قول خود حاج حسن آقا، سپاسگزار بچههای حاج حسن هستم که نظرشان را در این باب دریغ نمیکنند🍃🌷🍃
«رسول كرمي»، طلبه جواني بود كه مأموريت داشت جزر و مد را در آن قسمت كارون مطالعه كند. آنجا كمتر از يك كيلومتر با اروند فاصله داشت و تأثير جزر و مد اروند در آنجا هم دقيقا تكرار ميشد. با ورود نيروهاي واحد اطلاعات به آن مكان كه شامل دو ساختمان درون نخلستان و كنار كارون بود، خلاقيت بچهها گل كرد و نام آنجا را از برادر كرمي وام گرفتند و آنجا شد «رسولآباد».
ساختمانهاي درون نخلستان با نخلها به خوبي استتار شده و حساسيت دشمن را برنميانگيختند. آموزش در كارون كه ادامه همان آموزشهاي قبلي بود، شروع شد. بدون خبرِ عمليات و شناسايي منطقه جديد، زندگي برايمان كسلكننده بود. همه دلتنگِ مأموريت بودند تا اين كه يك روز مسئول واحد به رسولآباد آمد و طي صحبتهايي، عدهاي را مشخص كرد كه من هم در ميانشان بودم. گفت: «وسايلتونم بردارين.»
ناصر ديبايي، محمد پورنجف و يوسف حقايي هم جزو اين عده برگزيده شده بودند اما حميد اللهياري، يوسف صارمي، اصغر عباسقليزاده و ابراهيم اصغري همانجا ماندند. با اين حال، باز هم ناراحت بودم كه چرا هيچ خبري از عمليات و شناسايي نيست. براي اين كه افكار و حال و هواي من در روحيه بقيه اثر سوء نگذارد، در اين مورد با كسي حرف نميزدم اما حدس ميزدم كه ناصر ديبايي هم مثل من بيقرار است چون در طي آموزشها، او هم از جان مايه ميگذاشت.
پ.ن۱: شهید رسول کرمی و دو برادر دیگرش از رزمندگان اهل مراغه، در طول جنگ به شهادت رسیدند.
#لشکر_خوبان
#خاطرات_مهدیقلی_رضایی
#کتاب_برگزیده_جشنواره_ربع_قرن_کتاب_دفاع_مقدس
#معصومه_سپهری
#کربلای_۴
#غواصان
#لشکر_عاشورا
https://eitaa.com/lashkarekhoban
سلام دوستان و همراهان بزرگوار....
دی ماه، یاد و خاطره عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ ، خاطره غواصان، رزمندگان گمنام، شهیدان به معراج پر کشیده....
انشاءالله مهمان کتاب لشکر خوبان میشویم که هنوز برای خودم دوباره خواندنش بسیار لذتبخش است...
اگر نظری درباره این کتاب دارید، خوشحال میشوم برایم بفرستید. متشکرم
مقر جديد، «قجريه» بود؛ جايي كه يگان دريايي و گردانهاي حبيب و وليعصر(عج) مستقر بودند. آنجا در بقاياي روستايي مخروبه، محلي را براي مقر واحد در نظر گرفتيم. چهره دمق و گرفته ناصر هم حكايت حال مرا داشت. سر صحبت را باز كردم. گفت: «مهديقلی! چرا از اين شناسايي خبري نشد؟ حالا چي كار كنيم؟!»
چارهاي جز انجام آنچه به ما سپرده ميشد، نداشتيم. ما براي آموزش دادن به نيروهاي غواص گردانهاي حبيب و وليعصر به آنجا منتقل شده بوديم.
در تقسيمبندي گردان حبيب، گروهان 2 كه مسئولش برادر «اصغر عليپور» بود، براي غواصي انتخاب شده بود و احمد بيرامي، مهدي حيدري و من براي آموزش اين گروهان مأمور شديم. در آموزشهاي والفجر 8 در كارون، سرماي زمستان جنوب را تجربه كرده بوديم اما چهره سرد و خشن كارون، چيزي نبود كه با تجربههاي پيشين نرم شده باشد.
لباسهاي غواصي به نيروها داده شد؛ لباسهاي دست دومي كه اكثر در عمليات والفجر 8 نيز بر تن بچهها بود. زيپ اغلب لباسها خراب بود و بسته نميشد. بعضي جوراب نداشتند و بعضي جورابها هم اگر نبود، بهتر بود! لباسهايي كه براي افراد 24 و 25 ساله تهيه شده بود، بر تن نوجوانان 15 ـ 16 ساله گَل و گشاد بود. كساني كه لباسها برايشان اندازه بود، به تعداد انگشتان دست بودند. در اين ميان، كاملترين لباس خراب و سوراخ و گشاد، نصيب «علي برات اعتبار» شده بود. او دست و پاهاي لباسش را چند لا تا ميزد؛ اما گشادي لباس را چارهاي نميشد كرد. زيپ لباس كاملاً خراب بود و چون وزنه نداشت، برادر فرج قليزاده به او آجر ميبست و مضاف بر همه اينها، آرپيجي هم برميداشت و قشنگ ميرفت ته آب! با اين حال و روز وقتي وارد آب ميشد، از چند جهت بدنش در معرض جريانهاي آب قرار ميگرفت و فرو رفتنش در آب قابل پيشبيني بود. بارها و بارها او را از آب بيرون كشيده بودم اما او حتي در همان حال، آرپيجي سنگينش را وِل نكرده بود. #لشکر_خوبان #خاطرات_مهدیقلی_رضایی #معصومه_سپهری #غواصان_لشکر_31_عاشورا
https://eitaa.com/lashkarekhoban
در آن جمع، محمود نوجوان چهارده سالهاي بود كه حتي قبل از اين كه وارد آب شود، از شدت سرما ميلرزيد و وارد آب كه ميشد، عضلههاي پايش ميگرفت. يكبار در مقابل چشمانم بيهوش شد. همه بدنش كرخت شده بود و قدرت حركت نداشت. به سرعت به سويش رفتم و او را با شنا از آب خارج و روي ساحل كارون دراز كردم. مدتي طول كشيد تا حال خود را بازيافت. ميدانستم كه هواي بيرون آب سردتر است و تحمل سرماي آب، آسانتر از سوز هواي خشك و سرد بيرون است. تازه داشت چشمهايش را باز ميكرد. وقتي متوجه شد كه بيرون آب است، گريه كرد و در حالي كه صدايش ميلرزيد گفت: «شما ميخواين من غواص نشم، شما ...» گرچه سالها حضور در جمع رزمندگان مرا بارها با چنين روحيههايي مواجه كرده بود اما شرايط باورنكردني غواصي در آن آب سرد، چنان بود كه شنيدن اين كلمات در آن وضع، برايم غيرمنتظره و تعجبآور بود.#لشکر_خوبان #خاطرات_مهدیقلی_رضایی
#معصومه_سپهری #غواصان_لشکر_31_عاشورا https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
در آن جمع، محمود نوجوان چهارده سالهاي بود كه حتي قبل از اين كه وارد آب شود، از شدت سرما ميلرزيد و
پینوشت مهم:
وقتی حاج مهدیقلی رضایی این روایت را برایم گفت و شنیدیم و نوشتیم، نام کامل این رزمنده را پرسیدم اما ایشان نگفت و افزود، متاسفانه بعد از جنگ، راهی رفت که خوب نبود و بهترست در همین حد فقط معرفی شود😔.... واقعا که باید عاقبت بخیری دعای همیشگیمان باشد...
در آخرين روزهاي سرد پاييزي، ساعتها حضور در آب سرد و منجمدكننده، عامل مهمي بود كه باعث ميشد آدم ادرارش را داخل آب و در لباس غواصي دفع كند. چارهاي جز اين نبود و خود اين باعث شده بود كه همه بعد از خروج از آب حتما خود را با آب بشويند. بچههاي اطلاعات كه در اين قبيل موارد كاركشته و مجرب بودند، خيلي زود فكري براي اين مشكل كردند. در مقرمان يك تانكر پيدا كرديم؛ يك لوله بلند به تانكر بستيم و پايين تانكر، جايي براي گذاشتن چوب و هيزم آماده كرديم. با روشن كردن آتش، آب تانكر گرم ميشد و ما هر بار بعد از اتمام آموزش، سريع بدانسو ميدويديم، لباسهاي غواصي را در میآورديم و با آب گرم استحمام ميكرديم اما بسياري از بچههاي گروهان، در اسكلهاي كه پايينتر از گردان وليعصر بود، لباسهايشان را ميكندند و با آب سرد و يخزده خود را ميشستند.
معمولاً در گوديها و چالههاي اطراف چادرها آب جمع ميشد و هر صبح ما به راحتي ميتوانستيم سطح آب را كه يخزده بود، ببينيم. بنابراين مطمئن بوديم كه در ساعاتي از روز، دماي آب صفر درجه است اما بچهها با همين آب سرد خود را ميشستند و غسل ميكردند. پ.ن: ماجرای غسل رزمندگان در جبهه، در شرایط مختلف، اگر از لابلای خاطرات مختلف رزمندگان دربیاید و مورد تامل باشد، مخصوصا برای نوجوانان و مربیان، یکی از مواقفیست که یادمان میدهد چطور انسان میتواند بزرگ و پاک شود....
#لشکر_خوبان #خاطرات_مهدیقلی_رضایی #غواصان_لشکر_31_عاشورا #غسل_در_جبهه #معصومه_سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban
فاطمه بودن؛ یعنی هرآنچه برایم قیمتیتر است فدای راه ولی....
جان به قربان آزاده زنی که فخر جهان شد و باب حوائج ما؛ ام البنین سلام الله علیها...
تاکنون پای صحبت بسیاری از مادران و همسران شهدا نشستهام. با آنها زندگی را دوره کردهام... درود بر آن زندگیها که شهیدپرور شدند، حتی اگر دیده نشدند. در سیل غمها سوختند، اما چراغی افروختند برای انتشار نوری فناناپذیر، عشقی جاری و غمی که وزن حیات را به بالاترین حد میبرد....
به درک من؛ شهید دادن، سختتر از شهید شدن است😭
درود خدا بر زنانی که شهید دادند و هر روز شهید میشوند🌹
#امالبنین
#روز_تکریم_مادران_و_همسران_شهدا
https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فدای ادب و معرفتت ای بانوی خانهی علی... یا امالبنین❤️
سختگيريهايي ميكردم كه شايد در بقيه گردانها اعمال نميشد. تا جايي كه همه نيروهاي ستون به حدي از توانايي رسيدند كه ميتوانستند از تنگهاي صد و پنجاه متري عبور كنند؛ بدون اين كه جريان آب بتواند آنها را به چپ يا راست منحرف كند. در طول آموزش متوجه شده بودم كه بعضي از بچهها در فين زدن تنبلي ميكنند. اين افراد را شناسايي ميكردم و آنها را در اول ستون ميگذاشتم كه مجبور به فين زدن باشند. از چهرههاي شاخصي كه هميشه جلوي ستون ميگذاشتم، حميد غمسوار بود. حميد با فين زدن اصلاً ميانهاي نداشت. بعد از چند روز كه او را طلايهدار ستون كرده بودم، هر وقت مرا ميديد، ميگفت: «دا فين ورماخدان ايپيم اشيلدي!»
)فین، شبیه پای اردک. از جنس نوعی پلاستیک بود که با حرکت پای غواص زیر آب به حرکت او سرعت میداد.)
پ.ن: در عکس نفر وسط با لباس غوصی مشکی، شهید حميد غمسوار است. او از ۱۴ سالگی در جبهه بود تا در ۱۸ سالگی در عملیات بیتالمقدس ۳، در کوهستان ماووت به شهادت رسید و به دست مادر دلاورش در مزار ابدیاش آرام گرفت🌷
#لشکر_خوبان
#لشکر_عاشورا
#غواصان
#خاطرات_مهدیقلی_رضایی
#معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
سختگيريهايي ميكردم كه شايد در بقيه گردانها اعمال نميشد. تا جايي كه همه نيروهاي ستون به حدي از تو
رزمندگان لشکر عاشورا در این تصویر که اواخر پاییز ۱۳۶۵ در حین آموزش غواصي در موقعیت شهید اجاقلو، قجریه گرفته شده است.
لباس خاکی: حاج رحیم صارمی
غواصان از راست: اکبر فریدونی، ...، شهید🌹 حميد غمسوار، شهید🌹 احد رنجبر، رشید رنجبر، ...
وقتي نيروها را در كنار تجسمي كه از منطقه عمليات داشتم تصور ميكردم، باورم نميشد كه اين نيروها بتوانند آنجا عمليات كنند. نيروهايي كه بعد از يك كيلومتر غواصي و فين زدن، وقتي از آب بيرون ميآمدند، از شدت سرما و خستگي قدرت خم كردن دستشان را نداشتند و سرما بر رگ و خون و استخوانشان نشسته بود، چطور ميتوانستند از مسير ده تا دوازده كيلومتري كه در طرح اوليه حمله مطرح بود، عبور كنند و بعد از رسيدن به خط دشمن، با دستاني كه از شدت سرما خشك شده و حتي قادر به مشت شدن نيست، ماشه بچكانند و تيراندازي كنند؟! در تنهايي، به محاسبه وسعت و عمق حركت نيروها ميپرداختم، شرايط جوي را مطالعه ميكردم، در قدرت جسمي و روحيه بچهها دقيق ميشدم و باز نميتوانستم تصوير واضحي از شب حمله داشته باشم...
#لشکر_خوبان
#لشکر_عاشورا
#غواصان
#خاطرات_مهدیقلی_رضایی
#معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
وارد سنگري شديم و لباس غواصي پوشيديم. براي آخرين بار كنار هم جمع شديم تا تقسيمبندي براي محورها انجام شود. مسئول كل اين شناسايي، اصغرعباسقليزاده بود كه گفت: «برادر ابراهيم اصغري و يوسف صارمي به اسكلهاي كه وسط جزيره بلجانيهس ميرن ... برادر ناصر ديبايي و حميد اللهياري هم به قسمت پشت فانوس دريايي.»
مسيري كه ناصر و حميد مأمور شناسايياش شده بودند، اولين هدف محسوب ميشد. دوباره دلم به تپش و هياهو افتاد كه چرا اسم مرا نگفت. متوجه بودم كه چهرهام در هم رفته و اتفاقا نگاه اصغرآقا هم روي من نشسته بود. فكر ميكردم آيا ميتواند بفهمد چقدر از دستش دلگير و ناراحتم.
ـ خب برادرا، من و مهديقلی هم انشاءالله به پتروشيمي ميريم.
از خجالت سرم را پايين انداختم. مشكلترين مأموريت، شناسايي محور پتروشيمي بود. ميتوانستم حدس بزنم كه به لطف قوت بدني و قدرتم در غواصي، براي اين كار برگزيده شدهام. ما ميبايست قبل از همه وارد آب ميشديم و آخرين افرادي كه باز ميگشتند نيز ما بوديم. بُعد مسير و خطرات پيشبيني شده و نشده در مسير پتروشيمي بيشتر بود.
احساس عجيبي داشتم؛ آميختهاي از ترس و شادي، اضطراب و شور ... بعد از عمليات بدر به شناسايي آبي نرفته بودم. بودن با اصغر عباسقليزاده، قوت قلبم ميداد.
#لشکر_خوبان
#لشکر_عاشورا
#غواصان #شناسایی_کربلای_4
#خاطرات_مهدیقلی_رضایی
#معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban