eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
725 دنبال‌کننده
519 عکس
203 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
1 روزهای آخر شهریور تا 19 مهر، هر سال بعد از سال 1377، برایم یادآور اتفاقی بزرگ است که هر سال معنایی بر آن افزوده می‌شود. چیزی از آن در نظرم جان می‌گیرد و بزرگ می‌شود یا معنایش تغییر می‌کند.. چنین روزهایی برای همۀ دخترها، معمولا خاص است و اگر زندگی مشترک خوشی داشته باشند، یادش همیشه لذت‌بخش و عزیز؛ روزهای خواستگاری تا عقد و سرگرفتن زندگی و راه جدید... من هر سال این روزها را مرور می‌کنم شاید به دلایل دیگری به این مرور نیاز دارم. وقتی زندگی سخت می‌گیرد و تلاطم‌ها در متن یک زندگی به ظاهر ساده و آرام، جانم را درگیر می‌کنند، به این مرور نیازمندترم. همیشه خدا را شکر می‌کنم که چنین وصلی در تقدیر من مقدر کرد، برای توصیف این حال، ساعت‌ها و ورقه‌ها نوشتن نیاز است تا بتوان طوری گفت که خوانندۀ منصف بفهمد( نوشتن آنها بماند برای وقتی دیگر) ... مردم، به محض کمی صمیمیت، اغلب از ما همسران جانبازان که شرایط دشواری داریم، می‌پرسند چطور ازدواج کردی؟! این یک سوال مشترک است که البته رنگ و نیت پرسشگرش هم خیلی فرق می‌کند و عمق و طول پاسخش هم! در این باب می‌گذرم تا کی فرصت و دل‌ودماغ حدیث نفس و نوشتن از زندگی‌ام رخ دهد که همواره از نوشتن آن می‌ترسم اما هر چه زمان می‌گذرد جدی‌تر به آن فکر می‌کنم. اما این بار، 25 سال بعد از آن روز، مایلم بخشی از آن اتفاق و احساس لطف و مهر را با شما در میان بگذارم. https://eitaa.com/lashkarekhoban
2 آخرهای شهریور ماه سال 1377 بود و من، جانانه پای کاری که از سه سال پیش آغازش کرده بودم. بی‌هیچ تجربه و سرمشق، اما با جسارت و شوقی تمام! خاطرات آقای مهدیقلی رضایی که همیشه آن را اتفاقی خدایی در زندگی و راه حیاتم می‌دانم، با اوج و فرود و توقف‌ها و سرعت‌ها پیش آمده و به بخش‌های آخر رسیده بود. آن کتاب سال‌ها بعد به نام «لشکر خوبان» منتشر شد ( نخستین چاپ در سال 1384 رقم خورد) آن روزها روزگارم از صبح تا عصر در یک زیرزمین می‌گذشت. زیرزمین کوچکی نزدیک مسجد حاج احمد در چهارراه منصور تبریز که اولین محل گروه فرهنگی طوبی بود و شرکت تبلیغاتی کِلک که به کار تایپ و صفحه آرایی می‌پرداخت، یکی از شرکت‌های این بنیاد فرهنگی که امروزه برای خود تشکیلات و تجاربی کم نظیر در تبریز دارد. 5- 6 نفر بودیم که از صبح تا عصر روزمان آنجا می‌گذشت. من یک عضو غیررسمی بودم که از تعطیلات تابستان استفاده می‌کردم و آن‌جا می‌رفتم تا بلکه کار کتاب سرعت بگیرد و کامل و نهایی شود... اما پیش از این که کار به سر برسد اتفاق دیگری افتاد که آن روال عادی و شیرین را کاملا به هم زد ... معمولا جانبازان مخصوصا جانبازان نخاعی از نوادری هستند که خواستگاری در آن‌‌ها سمت معکوس دارد، و پیشنهاد ازدواج از سمت دختر خانم به واسطه یا ... اتفاق افتاده. اما من در حالی که حتی یک بار هم به چنین نوع زندگی و ازدواجی فکر نکرده بودم با چنین پیشنهادی مواجه شدم! عصر یک روز از آخرین روزهای شهریور که برده بودم کاغذهای نوشته‌های اخیرم را به منزل آقای رضایی برسانم. معمولا کاغذها را از دم در به همسرشان تحویل می‌دادم و زیاد مصدع نمی‌شدم... چند روزی بود ناهید خانم ( همسر آرام و مهربان آقای رضایی) پشت تلفن می‌گفت خانم سپهری من کاری باهات دارم اگر بیایی! تنها چیزی که تصور نمی‌کردم آن کارِ مورد منظر باشد، طرح خواستگاری برای یک جانباز نخاعی بود که چند نفر فکر کرده و به این نتیجه رسیده بودند می‌توانند با من مطرحش کنند! از جزییات ارجمندش می‎گذرم که نوشتنش بماند برای وقتی دیگر ... ‌ https://eitaa.com/lashkarekhoban
3 ماجرا را بی‌هیچ نگرنی به مادرم گفتم و با لبخند و پرسش او مواجه شدم. «به آقاجونت چی می‌خوای بگی؟!» این بزرگترین سدی بود که باید فتح می‌شد! البته بعدها دیدم سدهای دیگری هم ساخته می‌شد و هر یک اهمیت داشت و فقط لطف خدا بود که با استقامت و امید و ایمان توانستم با احترام و اطمینان همه را پشت سر بگذارم (باز هم نوشتنش بماند برای وقتی دیگر) و کسانی که ناباورانه به کمکم آمدند تا ماجرا را حل کنند (نوشتنش باز بماند برای وقتی دیگر!) اما شاید باورتان نشود آن ایام، خودشان هم به کمک ما آمدند! مناسبتی که هر سال برای من عزیزتر هم می‌شود؛ هفتۀ دفاع مقدس! صبح روزی که قبلش شرایط بسیار دشواری داشتم و فهمیده بودم پدرم به تندی و سختی جواب نه داده است تا چنین کسی اصلا در خانۀ ما نیاید، در حالی که درونم التهابی سخت برپا بود فقط سکوت کردم و کنارشان پای سفرۀ صبحانه نشستم. مثل همیشه تلویزیون روشن بود، اما آن روزها، تفاوت داشت و به خاطر هفتۀ دفاع مقدس، هر صبح بخشی از برنامه به معرفی یک جانباز موفق می‌پرداخت. دست برقضا آن روز یک جانباز نخاعی با همسرش مهمان برنامه بود، وقتی در سکوت شرح خوشبختی و خنده و امید آنها را می‌شنیدیم، پدرم به تندی و در حالی که عباراتی نصیب تلویزیون می‌کرد شبکه را عوض کرد. آن روزها فکر می‌کنم فقط سه چهار کانال داشتیم. اما کانال دیگر هم دقیقا داشت از جبهه و عظمت رزمندگان می‌گفت با مارش حماسی و ... به دقیقه‌ای نرسید که تلویزیون خاموش شد. پدر کمی دست دست کرد و پیچ رادیویش را پیچاند. از اخبار اول صبح رادیوی ایران هم گذشت که از برنامه‌های هفتۀ دفاع مقدس می‌گفت و رسید به صدای آمریکا! باورتان می‌شود گویی صدای آمریکا، مامور بود کار را در جهت منافع و خواست من تمام کند؟! https://eitaa.com/lashkarekhoban
4 وقت اخبار ورزشی بود و گوینده خبر صدای آمریکا گفت: در مسابقات جهانی ژیمناستیک، دختر 16 ساله‌ای که قهرمان جهان بود بر اثر سقوط حین مسابقه، قطع نخاع از ناحیۀ گردن شده است!! بیچاره پدرم سکوت کرد! سکوتی تلخ! اخبار داشت می‌گفت که شرایط او تایید شده و متاسفانه قادر به زندگی عادی و بازگشت به این ورزش نخواهد بود... من نه از حادثۀ تلخ برای آن دختر، اما از پخش آن خبر در آن لحظه در دلم بشکن می‌زدم! تردید نداشتم پدرم به فکر فرو رفته و باید انتخاب بکند! می‌دانستم که برادرم رضا، که خودش هم دو سال پیش ازدواج کرده بود، برا قانع و آرام کردن پدرمان، چنین مثالی زده که«برای هر کسی ممکن است چنین مساله ای رخ دهد، آیا آن فرد حق زندگی و ازدواج ندارد؟! حالا که در جبهه و به خاطر ماها این طور شده، که خیلی محترم است!» ما از خانواده‌هایی بودیم که اصل جنگ در فامیل نزدیکمان هیچ ردی نداشت! نه رزمنده‌ای از نزدیکان در جبهه داشتیم، نه شهید و مجروحی! فقط مثل همۀ ایرانیان، اضطراب و رنج بمبارانها را چشیده و جنگ را پشت تلویزیون و در شهادت فرزندان اقوام و دوستان یا روی عکس و پارچه نوشته‌های شهدا بر در و دیوار محل دیده بودیم. پدرم اعتقادی به ادامۀ دفاع مقدس واین حرفها نداشت. او آدم بسیار دل رحمی بود که طاقت بیماری خود و درد کشیدن دیگران را نداشت و ندارد. نمی‌خواست برای یک عمر مرا که دختری پرکار و بلکه بیش فعال بودم، درگیر ویلچر و درد و محدوددیتهای جانبازی و صدها مسالۀ ناشناخته اش ببیند. حق هم داشت! اما حالا روزگار داشت درسی عجیب و غریب به همۀ ما می‌داد که قهرمانترین آدمها هم ممکن است روزی، بر اثر اتفاقی، همه چیزشان متوقف و مسیر زندگی‌شان به راه دیگری برسد! مهم آن است بعد از آن، می‌خواهند چطور زندگی بکنند؟! بله! خدا خواست تا برای ازدواج من با یک جانباز نخاعی «صدای آمریکا» بزرگ‌ترین سد را بردارد! با یادآوری این روزها شیرینی آن روزهای سخت انتخاب و لطف خدا را باز حس می‌کنم و ته دلم می‌گویم: ممنونم هفتۀ دفاع مقدس! 😊ممنونم صدای آمریکا! https://eitaa.com/lashkarekhoban
کانال دستنوشته‌های معصومه سپهری، نویسنده ادبیات مستند جنگ، همسر جانباز، دوستدار فلسفه، را از اینجا دنبال کنید.👇 https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چطور می‌شود بعد از راهی طولانی و بسیار پرتلاطم، بعد از آن همه نشستن و دویدن و زمین خوردن و گریستن و برخاستن و از شوق شکفتن و همنشین نام و یاد و خاطر شریف شما و یارانتان شدن در یازده سال گذشته، در راهی و بر کلماتی که همه و همه را شاهد بودید،... بر این سکوت تلخ و بی‌محلی دیگرانی که از دور نگاهمان می‌کردند و حال وقت انجام وظیفه‌ آنهاست... ، صبوری کرد؟! ۷۴ روز از تحویل متن کتابتان گذشت... بی‌هیچ اتفاقی! 😔 و ۴۶ روز تا دوازدهمین سالگردتان باقی مانده! دریغا دریغ....
کار پژوهش بسیار سنگین، و نگارش اثر ارزشمند از حیات و جهاد بسیار زیبای سرلشکر غیور سپاه اسلام، شهید حسن طهرانی مقدم، چندی ست کامل شده... هر بار فکرش را می‌کنم می‌پرسم خدایا چه شد که چنین قرعه‌ بی‌نظیری به نامم زدی که از نزدیک نظری به زندگی این حسن بیندازم و همراه حیات پاک و پرتکاپویش شوم؟ هزاران شکر و حمد، هزاران هزار سپاس بیکران بر این توفیق که شاید دیگر برایم تکرار نشود😭... رهین منت شمایم حاج حسن آقای عزیز و بزرگ که درین زمان طولانی همواره عنایت داشتید و امیدوارم و طمعکارم به محبت بیکران شما تا آخر کارم...
کجایی مرد؟ چقدر به قوت قلبی که از کلامت و حمایتی که از نگاهت و کلامت می‌بارید نیاز دارم، در این غربتستان!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
آقا مهدی! برای من.... دگران روند و آیند ... و تو همچنان که هستی! دیشب سریال عاشورا تمام شد. دست سازندگانش درد نکند. خدا را شکر نام و راهتان پیچید در ذهن مردم ما... خوش یه حالت آقای حجازی‌فر! برای من اما، مگر کی از یاد رفته بودید؟ از آن روزهای ملتهب که به سوی خود کشیدید مرا، تا آن اسفند زیبای ۱۳۷۴ که برای اولین بار بخشی از وصیتنامه و جملات شما را بلند بلند برای بچه‌ها خواندم و همه با هم گریستیم و جوانه زدیم... مگر فراموشتان کرده‌ام؟! بیشتر این خاطرات که در سریال عاشورا، تصویر شد، عمیق‌تر و چند جانبه‌تر شنیده و فهمیده بودم. در کتاب "لشکر خوبان" و حوادث پس از انتشار آن، با شما بودم و خوش به این جمله که آن فرمانده گفت:"تو یکی از بچه‌های لشکر عاشورایی!" آرزو داشتم با نگارش کتاب خاطرات سردار مصطفی مولوی، به شما و لشکرتان هم صادقانه خدمت کنم، این که چرا تا کنون نشده، بماند برای بعدها... آرزو داشتم کتاب زندگینامه و دست نوشته‌های شهید بایرامعلی ورمزیاری، آن فرمانده دلاور، شهید گمنام خیبر، تا کنون چاپ شده بود و راهی برای شناخت آن مرد خدا و شما و شهیدان دیگرمان.... کتابی که دلم خون است بابت بلاهایی که آن چند نفر بر سرش آورده‌اند....! آقا مهدی! روزی، یکی از بزرگان ادبیات گفت:"می‌دانی آرزویم چیست؟ دوست دارم آن چند ساعت آخر بدر و آقا مهدی را تو بنویسی!" چه ما خوش خیال بودیم!😔 دعا کنید من از زخم تلخ حاشیه‌ها جان سالم به در برم... https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درست ده سال پیش، در چنین روزی، وقتی هفته دفاع مقدس تمام شده بود، شماره‌ای از تهران، گوشی را به صدا درآورد. پیامشان عجیب بود: می‌خواهیم برای کتاب لشکر خوبان در برنامه‌ای که از طرف دفتر نشر آثار مقام معظم رهبری برگزار می‌شود، مراسمی بگیریم و از تقریظ آقا بر این کتاب رونمایی شود.🌷 ماجرای من و لشکر خوبان که تا حدی در مقدمه چاپ چهارم به بعد موجود است،جزو عجیب‌ترین ماجراهای یک نویسنده با کتابش است! کتابی که با آن مشق نوشتن کردم، با آن به دنیای ۸ سال دفاع مقدس وارد شدم با آن بزرگ شدم به واسطه آن با یک جانباز نخاعی ازدواج کردم با آن فهمیدم که همه به دفاع مقدس و کتاب‌هایش نگاه مشترک ندارند! با آن ، رفتار ناشران را تجربه کردم! با آن، وارد جمع رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا شدم. با آن، باب آشنایی با خانواده شهیدانی عزیز و از یادها رفته بر من گشوده شد... با آن، سهمی از غربت بچه‌های جنگ را چشیدم! با آن فهمیدم اغراض سیاسی چطور می‌تواند آدمی را به جایی برساند که یک متن زنده از یک کتاب را تحریف کنند! وقتی دولتمردانی (!) برای لطمه زدن به عملیات کربلای ۴، به سوء استفاده از متن کتاب لشکر خوبان با تحریف آن، رو آوردند و به لطف حق، با واکنش من و راوی محترم ، موضوع جمع شد (البته بی هیچ عذرخواهی!) با آن بزرگترین جایزه کتاب دفاع مقدس را بردم! ( اثر ممتاز جشنواره ربع قرن کتاب دفاع مقدس در بخش خاطرات دیگرنوشت شد) اما باز هم بی‌توجهی مدیران مدعی فرهنگ را چشیدم! و مرهمی دیر، اما بسیار شیرین را هم با آن تجربه کردم. وقتی بعد از ۸ سال که کتاب منتشر شده بود، تازه بعد از انتشار تقریظ حضرت آقا، مدیران جریان فرهنگی کشور ، بیدار شدند و متوجه گنجی غریب شدند! و با آن به شیرین دیدار آقا با بهترین ‌ترین جمع (۱۴ نفر از رزمندگان واحد اطلاعات لشکر عاشورا) نائل شدم! سالها گذشته! ۲۹ سال از روزی که برای اولین بار صدای آقای مهدیقلی رضایی را شنیدم و به جنگ خیره شدم و دیگر نشد که برگردم، ۱۸ سال از اولین انتشار لشکر خوبان گذشته، و من گویی چون گرگ باران دیده باید همین مسیر را با با صبر و زخم ، اما سربلندی و رضایت از کاری که کردم، با کتاب شگفت انگیز دیگری طی کنم؛ با کتاب شهید حسن طهرانی مقدم! گمنام‌ترین مرد تا لحظه شهادتش! مرد ابدی! https://eitaa.com/lashkarekhoban
تصویر نخستین طرح روی جلد کتاب لشکر خوبان که نمی‌دانم کدام بزرگواری طراحی کرده بود. و از چاپ دوم به بعد، تغییر کرد، چرایش را نگفتند! اما من به رای مدیر محترم دبیر ادبیات پایداری حوزه هنری احترام قائل بودم و هستم. گرچه این چاپ، نادر و عزیز است برای من تا همیشه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان به قربان محمد، نام ستوده‌ای که در چنین روزی به دنیا آمد تا همه محمدهای تاریخ به نامش، گرامی شوند..‌.❤️ و خوشا به خانه‌هایی که با محمد انس دارند❤️ چند روز پیش در آماری متوجه شدم در بین شهدای دفاع مقدس، بیشترین نام، محمد بوده است! بله عاشق‌ترین‌ها محمد بودند و هستند و ما با همه وجودمان، با همه خاطره‌ها و آرزوهایمان، عاشق و فدایی راه محمد صلوات علیه و آله هستیم.. مبارکتان باد عید میلاد حضرت محمد برگزیده خدا❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میان این روزهای ساکت بارانی، صبور و بی‌خیال و بی‌نگرانی، مطمئن از پناه امن و مدام خدا، شما را مهمان خاطره خوش روزی میکنم که دو روز دیگر دهمین سالگرد آن است🥰 خدا را از عمق وجودم شکر می‌کنم که بخشی از عمرم صرف نگارش لشکر خوبان و نگاه از نزدیک به جنگ شد. از رزمندگان و شهیدان واحد اطلاعات عملیات نوشتم که سهمشان از روایت جنگ، اغلب سکوت بود! لشکر خوبان، تنها روایت زندگی آقای مهدیقلی رضایی نبود، روایت جمعی بود که بی‌سروصدا به تکلیفشان عمل کرده بودند و چشم بیدار جبهه‌ها بودند. رزمندگانی از یادها رفته اما استوار بر عهدشان... خوشحال بودم که حالا در بهترین فرصت، در دیدار خصوصی پیر و رهبرمان، با تعدادی از همان رزمندگان همسفر شده بودیم در ۱۵ مهر ۱۳۹۲🌷 و خوشحال‌تر شدم که خستگی آن هشت سال جنگ، به گفته آن سلحشوران میدان جنگ، در آن ساعات دیدار رهبر عزیزمان، به در شد. شیرینی رضایت ولی، چه پناه خوشی‌ست برای ایام حزن و تنهایی... چند دقیقه فیلم زیر، گزارشی از آن سفر است... ص هر وقت دلتنگ می‌شوم سراغش می‌روم تا برای قدم بعدی، جان بگیرم.... https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز این فرمایشات آقا را فراموش نکردم و لطفشان را منحصر در شخص خود نکردم... ایمان دارم همه عزیزانی که در تنهایی، با سرسختی و استواری و عشق، در حال ثبت درست حقایق جنگ هستند، کارشان مصداق جهاد فی سبیل الله است و ان‌شاءالله مورد رضایت حق و برات عزت ما❤️آن روزها تازه در بحر ژرف خاطرات رزمندگان موشکی فرو رفته بودم... مبارک مردم ایران و رهبرم باشد ان‌شاءالله به زودی تولد اثری که برگ زرینی بر تاریخ مقاومت و عزت و غیرت اسلامی و ایرانی خواهد بود ان‌شاءالله..... و من الله التوفیق🌷
شما به پیشواز شهادت رفتید و جسم‌وجان خود را در میدان‌های بزرگ، برای محو و منکوب کردن رژیم منحوس صهیونیستی، همیشه آماده نگه داشتید... . امروز موشک‌هایی که مقاومت را با آن آشنا و توانا کردید، و جرأتی که جهاد و شهادت و ایمان شما و همرزمانتان در رگ جوانان مقاومت در منطقه ریخت، ثمر داده است....درود خدا بر شما که کابوس تا ابد زنده‌ی دشمنان اسلام و شیاطین جهان هستید....درود خدا بر جوانانی که از ذلت تسلیم، به عزت جهاد و شهادت و قیام، بالیده‌اند ... الله اکبر✊️✊️ https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا، اسم مرا هم در میان کسانی بنویس که با قلم و نفس و حرکات و آرزوهایش، در مسیر نابودی رژیم غاصب کودک کش صهیونیست از جهان اسلام تلاش کرد.... https://eitaa.com/lashkarekhoban
مردی که در تمامی عمر بابرکتش گمنام زیست، بیشترین کار را برای قدرت گرفتن جبهۀ مقاومت انجام داد. سال‌ها پیش از آنکه خیلی‌ها در تصورشان می‌گنجد! به مناسبت بخش‌هایی از فصل کمک‌های این مرد بزرگ، فرمانده موشکی جهان اسلام را به تدریج در کانال منتشر می‌کنم. بازنشر آن با ذکر نام کانال و اثر، مایه امتنان است...... درود بر روح بلندت سردار عالیقدر.... دانشمند برجسته... پارسای بی‌ادعا ....
مردی که در تمامی عمر بابرکتش گمنام زیست، بیشترین کار را برای قدرت گرفتن جبهۀ مقاومت انجام داد. سال‌ها پیش از آنکه خیلی‌ها در تصورشان می‌گنجد! به مناسبت بخش‌هایی از فصل کمک‌های این مرد بزرگ، فرمانده موشکی جهان اسلام را به تدریج در کانال منتشر می‌کنم. بازنشر آن با ذکر نام کانال و اثر، مایه امتنان است...... درود بر روح بلندت سردار عالیقدر.... دانشمند برجسته... پارسای بی‌ادعا .... https://eitaa.com/lashkarekhoban
🌷بسم الله ....... بخش‌هایی از کتاب منتشر نشدۀ مرد ابدی ( روایت مستند زندگی شهید حسن طهرانی مقدم به قلم معصومه سپهری) قسمت اول : همه چیز در کشور داشت روال عادی را طی می‌کرد. سیاستمداران، هنرمندان، مردمانِ کوچه و بازار، هر کدام کار روزمرۀ خودشان را می‌کردند، حتی نیروهای نظامی، به‌فکر مأموریت‌های محوله بودند اما ذهن حسن جایی دیگر در جست‌وجو بود. او مأموریتی تازه، بسیار خاص و دشوار برای خودش تعریف کرده بود؛ می‌خواست این سلاح بُرنده موشکی را که تازه در دستانشان خلق می‌شد به خط مقدم نبرد با اسرائیل ببرد! از همان روزهای سرد سال 63 که برای اولین‌بار از سوریه به لبنان رفت و از دور دشمن را دید، از همان دیدارِ کوتاه با چند نفر از بچه‌های مقاومت در تعطیلات ژانویه و هم‌صحبتی با جوانانی که شبیه خودشان بودند، روح حسن با آن رزمندگان در برابر صهیونیست‌ها ایستاده بود. او از اوایل دهۀ هفتاد که طرح‌های تازۀ موشکی را نو به نو مطرح می‌کرد، دنبال راهی بود برای مجهز کردن رزمندگان جبهۀ اسلام به موشک! در فلسطین، مردم با سنگ روبروی دشمن غاصب می‌ایستادند، و در لبنان، سلاحِ پرقدرتی دست رزمندگان مقاومت نبود، اما ایدۀ موشکی شدنِ نیروهای مقاومت، ذهن مردی را مشغول کرده بود که نبض موشک‌های ایران زیر دستش بود. نزدیک‌ترین نقطۀ تماس با صهیونیست‌ها، لبنان بود و حسن به‌شدت به فکر رساندنِ موشک به خطِ مقدمِ مبارزه با دشمن بود. این کار، ذیل مأموریت نیروی قدس سپاه پاسداران ممکن بود. حسن از یک‌سو با فرمانده وقت سپاه قدس، سردار وحیدی رابطه داشت و از یک سو مستقیما با دبیر کل حزب الله لبنان، سیدعباس موسوی. حاضر بود در این راه از هر سرمایه‌ای که دارد، مایه بگذارد! ابتدا باید فهم این موضوع را جا می‌انداخت و آن‌ها را قانع می‌کرد که تلاششان را بر جذب استعداد موشکی در جبهۀ مقاومت بگذارند. پذیرش این تفکر آسان نبود چون استراتژی نظامی حزب الله را تغییر می‌داد! در گام بعدی، تلاش‌ها برای سخت افزاری کردنِ این مسیر آغاز می‌شد.... لطفا تمامی مطالب کانال با لینک و آدرس کامل منتشر شود. https://eitaa.com/lashkarekhoban