eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
726 دنبال‌کننده
518 عکس
203 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
این چند روز مراسم سالگرد شهدای اقتدار برگزار خواهد شد. 🌷جمعه ۱۸ آبان از ساعت ۸/۵ صبح در بهشت زهرا؛ قطعه ۲۴ مرقد شریف حاج حسن آقای عزیز از ساعت ۱۰/۵ قبل از ظهردر قطعه ۵۰ بهشت زهرا، مرقد شریف شهید مهدی دشتبان‌زاده عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رونمایی از کتاب مرد ابدی در برنامه امشب سیزدهمین سالگرد عروج شهید طهرانی‌مقدم و امضای لوح یاد بود .... بماند به یادگار ۱۴۰۳/۸/۱۷ تالار ایوان شمس https://eitaa.com/lashkarekhoban
حسین آرام‌جانم حسین روح و روانم یک روز فقط تو می‌مانی ای عشق کامل و کمال عشق... یک روز فقط تو می‌مانی و قلب‌های عاشقانت... خدایا! آرزومندم آن روز، قلب مرا هم در میان عشاق حسینت، ثبت فرمایی😭 https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست دارم با صدای شما فریادش بزنم... یا بقیه الله الاعظم... افکارم را آرام کنم و برای دوباره ایستادن، محکم‌تر و مطمئن‌تر از همیشه، خالص‌تر و کامل‌تر از قبل خدمت کردن به حضرت بقیه‌الله الاعظم، با صدای شما، ای شهید مهربان و آشنای من، صدایشان بزنم: هل الیک یابن احمد سبیل فتلقی😭🤍 (عج) https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز با آن جمله آخر بالای سنگ مزار؛ محو حالاتتان شدم حسن آقا... همان که فرازی از پیام حضرت آقایمان است. انسانها می‌توانند بی‌نهایت آرزو داشته باشند. هر چه سن بالاتر می‌رود به گمانم از تعدد آرزوها کاسته می‌شود‌. انگار آدمی خودش به نقد آرزوهایش برمی‌خیزد. آرزوها یک یک کمرنگ می‌شوند. حتی به برخی آرزوها که می‌رسی می‌بینی حیفِ آن زمانی که به او فکر کرده و آرزویش نامیده بودی! شاید حتی برخی آرزوها؛ ضدآرزو شوند... اما اما همین جمله آخر؛ یعنی برترین آرزو ارزش فکر عمیق دارد. ارزش برنامه ریزی دارد، بستگی به افق و معنی ما از برتر بودن دارد. که چقدر بخواهیم برای رسیدن به برترین آرزو، مایه بگذاریم! حتی فکر می‌کنم برای خلق زمینه‌های آن برترین آرزو چه مسیر طولانی را باید طی کنیم. حتی معجزه‌ها هم زمینه می‌خواهند. طلبی باید باشد. نجوایی... دعایی... اشک خالصی... چیزی باید باشد که موانع را بردارد... حتی بدون فهمیدن ما! خلاصه این که امروز اسیر این جمله‌ام: شهادت بی‌شک برترین آرزوی آنان بود. این جمله‌ی رهبری‌ست که حاج حسن مقدم را خیلی خوب می‌شناخت: از دوران سخت جنگ تا انس و اشتیاق دیدارهای نزدیک، از نامه‌ها و گزارش‌های محرمانه موشکی، تا بازدیدهای سرشار از انرژی و نور... حسن مقدم؛ سرباز محبوبی بود برای فرماندهش. چه خوب بود که همدیگر را خوب شناختند... چه خوب بود🌷 امیدوارم با توانسته باشم خاطرات و ناگفته‌های حاج حسن را پیش چشمان مردی که همه امیدوار نگاه و اشارات اوییم، زنده کرده باشم. https://eitaa.com/lashkarekhoban
در مسیر بهشت زهرا یک تصویر چشم همه‌مان را گرفته بود... ما و بچه‌های حاج حسن... فاطمه جان می‌گفت خیلی شبیه بابا بود این تصویر... متشکرم از طراح خلاقش که البته نمی‌شناسمش🌻🙏 https://eitaa.com/lashkarekhoban
دقایق طولانی بین قبور مطهر شهدا گشتم. در بهشت زهرا سلام‌الله علیها، مزار مطهر شهدای گمنام همه جا پخش است...این خیلی زیباست... آنها حرف می‌زنند و بیدار می‌کنند. شما شهید گمنام می‌شناسید؟ من در نگارش ؛ یکی را شناختم.... شناختم؟ نه والله .... خیلی نگاهش کردم... فکر کردم... آخر کجا افتاد پیکر ماهت که آن روز می‌خواستی پیش بروی و بروی و بروی ... کجا افتاد؟ حقیقتا رمز و راز شهدای گمنام را چه کسی می‌تواند بفهمد؟ بشناسد؟ بگوید؟ https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
آن شب، دردناک‌ترین خبر این بود که فقط چهار پیکرِ قابلِ شناسایی از شهدا پیدا شده است... . یکی از شهدا
ادامه.... طلیعۀ صبح روز بعد، یکی از سخت‌ترین کارهای عالم را پیشِ‌رو داشتند؛ جمع‌آوری پیکرهای پاره‌پارۀ شهدایی که حتی برای دوستان‌شان قابل شناسایی نبودند. از تعاون سپاه تهران هم برای این‌ کار کمک خواستند. هواپیماهای دشمن باز هم برای بمباران منطقه آمدند، اما گویی از آن بالا هم دیده می‌شد که چیز خاصی در پادگان سالم نمانده است! بمب‌هایشان را ریختند و رفتند، اما دیگر تلفاتی نداشت. دشمن همۀ زورش را زده بود که موشکی ایران را نابود کند و در پنج نوبت پادگان را بمباران کرده بود. غافل از اینکه نه‌تنها همۀ تجهیزات از پادگان تخلیه شده، بلکه مهم‌ترین بخش موشکی، یعنی تونل نعلی شکلِ زیر کوه، کاملا سالم مانده است. در پادگان، تا چند روز، گاهی بمبی تأخیری با صدای مهیبی منفجر می‌شد. مخصوصاً اطراف دریاچه، بمب‌های روسی تأخیری با بالا و پایین شدنِ سطح آب، منفجر می‌شد. جمع کردن تکه‌های پراکندهٔ بدن شهدا چندین روز طول کشید! کار سخت و جانکاهی بود. از این‌سو و آن‌سو، پشت دیواری فروریخته، بالای شاخه‌های درختان صنوبر، کنار بوته‌ها، روی دیوار و سقفی فرو ریخته، تکه‌های بدن شهدا را با اشکِ چشم و خونِ دل، در هفت‌هشت گونی بزرگ جمع کردند. در معراجِ شهدا، براساس اطلاعاتی که از جثهٔ بچه‌ها داشتند، تا حدّ مقدور پیکرها را جدا کردند، نیم‌تنه‌ای، دستی، ... لای پنبه کفن شد و در تابوتی پوشیده در پرچم سه‌رنگ ایران، راهی زادگاه شهدا شد. اولین بار بود که مجموعۀ موشکی در جنگ تلفات می‌داد، آن هم چنین سنگین و پر اندوه. همه، دل‌شان خون بود. تنها دلخوشی‌شان این بود که سیستم موشکی را به‌موقع از آن حملۀ سنگین نجات داده بودند. شبِ کربلای منتظری، دشمن جشن گرفته بود و رادیو بغداد با تبلیغات زیاد وعدهٔ یک خبرِ خوش را به مردم عراق و دوستان صدام می‌‌داد! آنها با مارش پیروزی اعلام کردند که 98 درصد از توان موشکی ایران را با بمبارانِ پادگان منتظری در کرمانشاه نابود کرده‌اند. دشمن به سیستم جاسوسی و قدرت هوایی‌اش مطمئن بود، غافل از دست خدا که بالای همۀ دست‌ها بود. همۀ کسانی که در جریان دستگیری جاسوسِ دشمن و نجات سیستم موشکی از آن حملۀ هوایی سنگین بودند، ایمان داشتند نجات موشکی فقط کار خدا بوده است و بس! حسن تا آن وقت، کمْ شهادت ندیده بود. از آغاز جنگ، شهادت برادرانش علی، عبدی، علیرضا ناهیدی، حسن غازی، سید سعید موسوی، و خیلی‌های دیگر را دیده بود. در جنگ، داغ پشت داغ، سینه‌هاشان را می‌گداخت. خدا می‌دانست و خودش، که دربرابر این مصائب، خودش را نباخته بود بلکه هر بار محکم‌تر مشتش را گره کرده و استقامت و تلاشش را بیشتر کرده بود. حسن ایمان داشت که خدا یاری‌شان می‌کند، فقط به این شرط که تا آخرین حدِ توان، در راه خدا کوشیده باشند! https://eitaa.com/lashkarekhoban
حسن مقدم وقتی با بقیۀ بچه‌ها به پادگان برگشت، دید که از میان سوله‌ها فقط سولۀ تدارکاتی که ابوالفضل دمیرچی و دوستانش ساخته بودند ویران نشده. واقعاً برای بچه‌ها مایۀ تعجب بود. حسن که می‌خواست روحیۀ دوستانش را تغییر دهد به شوخی گفت: «اوس ابوالفضل! ما با صدام هماهنگ کرده بودیم که سولۀ شما رو نزنن!» بعد از آن‌همه ناراحتی، لبخندی بر لبا‌ن‌شان نشست. ابوالفضل خودش رمزگشایی کرد: «حسن آقا! این کرامتِ آیت‌الکرسیه! من تو بنای این سوله، هر ستونی‌ رو با آیت‌الکرسی درست کردم!» آن سوله پر از تدارکات عمومی بود که چند روز بعد وقتی رضا پورمند و دوستانش در حال تخلیۀ آن بودند، درست در دقایق آخر، باز هم هواپیماهای دشمن برای بمباران آمدند، اما اتفاقی برایشان نیفتاد! بعد از بمباران، بچه‌ها هرروز منتظر دستور حملۀ موشکی بودند. دستور عملیات موشکی باید از مقامات بالا و قرارگاه اصلی جنگ صادر می‌شد؛ گاهی مستقیماً خود آقای هاشمی رفسنجانی دستور می‌داد و گاهی محسن رضایی. آنها گاهی در انتخاب هدف هم نظر می‌دادند، اما گزینش موضع پرتاب دست بچه‌های موشکی بود. همگی لحظه‌شماری می‌کردند که با پرتاب دوبارهٔ موشک، تبلیغات چندروزه و شیرین‌کامی دشمن را به‌هم بریزند! رادیو تلویزیون عراق، چندین روز به‌خاطر نابودی یگان موشکی ایران، جشن و تبلیغات داشتند تا روحیۀ مردمی را که چه‌بسا موافق جنگ نبودند، قوی‌تر کنند، اما ده روز بعد، حقیقت آشکار شد! اولین روزِ آذرماه، دستور عملیات موشکی صادر شد. حسن سرِ انتخاب موضع با دوستانش مشورت کرد. نظرات متفاوت بود، اما حسن نظر خودش را قبولاند، نظری خاص و بسیار جسورانه: «بچه‌ها! از همون ‌جایی که خیال می‌کنن نابودش کردن باید بهشون ضربه بزنیم؛ از پادگان منتظری!» https://eitaa.com/lashkarekhoban
این کار ریسک بزرگی بود. آنجا دیگر لو رفته بود و هر آن امکان داشت دوباره مورد حمله قرار بگیرد. اما بچه‌های موشکی می‌خواستند زهر این موشک را برای سردار قادسیه بیشتر کنند. قطعاً جاسوسان خبر می‌دادند که این موشک از دل همان پادگانی بلند شده که صدام آن را به خاک‌وخون کشید! دوستانِ ایران هم با شنیدن این خبر، پیام حیات را از موشک‌ها می‌گرفتند. هم‌قسم شدند برای این هدف. زارع، سُلگی و چند نفر دیگر از بچه‌های واحد مهندسی قبل از همه رفتند و محوطه را کمی صاف، و موضع پرتاب را آماده کردند. کاروان موشک روی سکو و خودروهای همراه آن به پادگان منتظری رسید. سه تا چهار ساعت طول می‌کشید تا کارهای عملیاتی انجام و موضعْ تجهیز و موشکْ عَلَم شود. دو ساعت بعد از غروب، فرمان آتش داده شد. این پرتاب، متفاوت‌تر از همۀ پرتاب‌های قبلی بود. وقتی نور و غرش مهیب موشک پادگان را دربرگرفت و موشک، استوار و غرّنده، شب را شکافت و بالا رفت، همۀ چشم‌ها به اشک نشست و غریو اللّه‌اکبر از همه جا بلند شد. این موشک، به انتقامِ شهدایی پرتاب می‌شد که هنوز خون پاکشان بر خاک پادگان منتظری و روستای مجاور مانده بود. همۀ کسانی که آنجا بودند با مشت‌های گره‌کرده، اللّه‌اکبر می‌گفتند. سربازان در پادگان مجاور بودند و اهالی روستایی که هنوز داغدار شهدایشان بودند با شوروشوقی عجیب، با همۀ وجود تکبیر می‌گفتند و صدایشان به نیروهای موشکی که در منطقه پراکنده بودند، می‌رسید. خیلی از سربازان مثل بچه‌های موشکی، سجدۀ شکر می‌کردند. بچه‌های پادگان مجاور، با وجود تلفات سنگین‌شان در بمباران، به‌محض دیدن بچه‌های حسنِ مقدّم، ‌گفته بودند: «خدا رو شکر که شما سالمید! خدا رو شکر، موشک‌ها آسیب ندیدند!» آن شب، آن موشک به مرکز مخابرات بغداد اصابت کرد و تماس تلفنی این شهر با خارج برای مدتی قطع شد! برنامه‌های تلویزیون بغداد هم قطع شد و گوینده پس از چند دقیقه با اضطرابی که نتوانست پنهانش کند برنامه را از سر گرفت... این‌ها چیزی بود که همه دیدند، اما اتفاقِ بزرگتر درون کاخ صدام افتاده بود. اتفاقی که خبرش یک ماه بعد به گوش حسن و دوستانش رسید. بچه‌های موشکی همیشه دنبال راه‌هایی بودند تا میزان دقت و تأثیر موشک‌هایشان را در خاک دشمن بفهمند. یکی از راه‌های کسب خبر، گفت‌وگو و تخلیۀ اطلاعاتی اُسرای عراقی بود و خلبان‌ها از مهم‌ترین اسرا بودند. یک ماه بعد از بمبارانِ پادگان، خبر خاصی به حسن رسید: «یه میگ 25 عراقی ر‌و تو اصفهان زد‌ن. هواپیما سقوط کرده و خلبانش زنده‌س و اسیر شده.» آن روزها تبلیغات وسیعی می‌شد که پدافند ضدهوایی ایران، قادر به زدن میگ 25 نیست. حالا این خبر برای همۀ رزمنده‌ها خبر خوشی بود. حسن، فوری عبدالحسین کریمی را صدا کرد. ـ عبدالحسین! زود راه بیفت، اطلاعات خلبان‌و بگیر. عبدالحسین، اصالتاً عربِ خوزستانی بود و اکثر گفت‌وگوها با اسرا را بر عهده داشت. حاج آقا افشار، مسئول کمپ اسرا، که با حسن مقدّم دوستی داشت، خبر داده بود که خلبان در اصفهان است. اما تا عبدالحسین آنجا برسد، اسیر را منتقل کرده بودند به کمپ گرمدره در اطراف تهران. عبدالحسین که مسیری طولانی تا اصفهان رانندگی کرده بود، بلافاصله به سمت کمپ گرمدره رفت و خلبان عراقی را پیدا کرد. یک روزِ تمام با او به پرسش و گفت‌وگو نشست. آنچه می‌شنید ارزش آن‌همه دوندگی را داشت. سریع برگشت کرمانشاه و حرف‌های خلبان عراقی را به حسن و بقیۀ دوستانش گفت: «من یکی از خلبان‌هایی بودم که پادگان منتظری ر‌و بمباران کردم! وقتی مشخص شد مقرّ سیستم موشکی ایران تو پادگان شهید منتظری باخترانه ، ماکت اون‌و دقیقاً مثل خودش درست کردن. چند بار اون‌جا رو آزمایشی بمباران کردیم. ماکت دقیقی ساخته شده بود و ما دقیقاً می‌دونستیم توی مأموریتمون روی پادگان، کجا رو باید بزنیم. وقتی با سی‌وشش فروند هواپیما پادگان رو بمباران کردیم، به صدام حسین اطمینان دادیم که پادگان منهدم شده و از این به بعد دیگه موشکی از ایران شلیک نمی‌شه! این اتفاق چنان بزرگ بود که صدام به طراحان این حمله و ما خلبان‌ها نشان شجاعت داد. اما چند روز بعد وقتی باز از ایران موشک شلیک شد، صدام نه‌فقط همۀ مدال‌ها را پس گرفت، بلکه چند نفر از فرماندهان نیروی هوایی‌ عراق‌و اعدام کرد!» 🍃🍂🍃🍂 https://eitaa.com/lashkarekhoban
سیزده سال است چنین شبی، شب شهادت شما، شب ۲۱ آبان، و چنین روزهایی، به نام شما ثبت است حسن آقای عزیز ملت ایران... امسال حال عجیب‌تری دارم چون عده‌ای کتاب زندگی شما را خوانده‌اند و شما را بهتر شناخته‌اند و از چیزهایی که بمن می‌گویند حس شگفتی دربرم می‌گیرد... ندایی درونم سخن می‌گوید که آن همه سختی‌های ناگفتنی، در مسیر طولانی پژوهش و نگارش دارد به بار می‌نشیند. الحمدلله الحمدلله 😭 حال همه ما غریب است امشب! ای شهید، ای زنده‌ جاوید ای مرد ابدی قبیله عشاق امشب، از آن نور و شیدایی که هر چه عمرت گذشت تو را بیشتر پای کار نگه داشت، برای ما هم بخواه حاج حسن... https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۴۰۰ روز از ۱۵ مهر ۱۴۰۲ و آغاز گذشت... چشمان ما ناباورانه دید: غیرت و حمیت و شجاعت و استقامت مردمی ستمدیده و آزاده را در غزه، فلسطین اشغالی و لبنان و از سویی ظلم، رذالت، توحش مدرن، مکر و فریبهای رسانه‌ای، اتحاد جنود شیطان در جبهه جنگ حق و باطل را ... ان‌شاءالله محکم و باصلابت؛ در پیشگاه خدا، در راه آزادی قبله اول اسلام، زیر نگاه شهیدان مظلوم و معصوم غزه و شهیدان راه آزادی قدس به وظایفمان کامل عمل می‌کنیم و شرمنده‌شان نمی‌شویم. https://eitaa.com/lashkarekhoban
هر چه نزدیکتر می شدم و بیشتر می شناختمت، بیشتر ساکت می‌شدم. چطور آن همه بزرگ بودی حاج آقا؟ چطور در دوران حیاتت، هر چه به کارهای بزرگ نزدیک‌تر شدی مشکلاتت هم بیشتر شد، اما نه بزرگتر از روح مبارز و مقاومت؟ چطور قلبت را، روحت را، آرام و بزرگ کردی و حتی اجازه ندادی کسی پیش تو از آدمهایی که در حال آزردن شما و کوچک کردن کارت بودند، بد بگوید؟ چطور نفست را پاکیزه ساختی و به نفس مطمئنه رسیدی؟ بیا به ما هم بگو، چطور چشم خدا را گرفتی در حالی که از راهی که طی کرده بودی و مسیری که گشوده بودی و شاگردانی که پرورده بودی و موشکهایی که آفریده بودی، راضی و آرام بودی... چه استعارۀ عجیبی گفتی در آخرین شب زندگی‌ات که: آره! ما روی سکوی پرتابیم! ......... https://eitaa.com/lashkarekhoban
بزرگیِ کار، هرگز حاج حسن را نترسانده بود، اما حرف‌ها، تهمت‌ها و عدم همکاری‌ها، آزرده و خسته‌اش کرده بود. به گوش خودش هم رسیده بود که «حسن مقدّم با یه عده کارگرِ بسیجی که بعضی‌هاشون اصلا دیپلم هم ندارن، وسط بیابون داره ماهواره‌بر می‌سازه!!» اما باز مثل کوه در مدرس ایستاده بود پای کارش و سنگ بچه‌هایش را به سینه می‌زد. در حالی که از قصور بعضی افراد و سازمان‌ها به شدت برآشفته می‌شد اما با اشتباهاتِ سهوی بچه‌های مدرس، برخورد متفاوتی داشت. یک بار تا به مدرس رسید، فهمید مشکلی پیش آمده. گروهی از بچه‌ها در ترکیب مواد اشتباه کرده بودند و بخشی از مواد مهمی که به سختی و با هزینۀ زیاد به دست آورده بودند، خراب شده بود! وقتی حاج حسن وارد سوله شد، بچه‌ها رنگ به چهره نداشتند و منتظر سخت‌ترین واکنش بودند، اما حاج حسن گویی اصلا خطایی نمی‌بیند، به طرفشان رفت، دست روی شانه‌شان گذاشت، تک تک‌شان را در آغوش‌ گرفت و با شوروحرارت گفت: «بچه‌ها! مبادا دلسرد بشین! ما باید این قدر کار کنیم، این‌قدر کار کنیم، این قدر از این اشتباهات بکنیم، این‌قدر تجربه کنیم و درس بگیریم که دیگه کامل به این کار مسلط بشیم. ما کار بزرگی داریم، راه مهمی داریم، نباید بترسیم، نباید ناامید بشیم، باید مقاوم باشیم و با سرسختی کار کنیم تا به زیروبم کار کاملا وارد بشیم... الانم بر‌گردین سر کارتون!» https://eitaa.com/lashkarekhoban
مهدی دوست نداشت فرهاد زیاد به مدرس بیاید. هر وقت هم که برای عکاسی و فیلمبرداری می‌آمد بعد از پایانِ کار، او را سریع برمی‌گرداند. چندین بار گفته بود: «فرهاد! من راضی نیستم تو اینجا زیاد بیایی! اگه یه اتفاقی بیفته تو اقلا باش!! ... فرهاد! تو این کار نشد نداریم، اینجا همیشه تو خطریم، من دوست ندارم تو زیاد اینجا باشی، تو برای خانواده بمون!» حاج حسن هم شبیه همین احساس را داشت. آخرین پنجشنبه با رسول حامدی تماس گرفته بود که جمعه بیاید تا با هم به مدرس بروند. رسول گفته بود حتما سر وقت می‌آید، اما دقایقی بعد حاج حسن خودش دوباره تماس گرفته بود: «رسول! تو نمی‌خواد بیای! تو زن و بچه داری!!» رسول خیلی تعجب کرده و با خودش گفته بود این چه حرفیه؟! مگه حاج آقا خودش زن و بچه نداره؟! https://eitaa.com/lashkarekhoban
آن روزها شبیه همین گفت‌وگوها در خانۀ خیلی از بچه‌های مدرس رخ داده بود. علی کنگرانی یکی از عکس‌های دسته‌جمعی‌شان با بچه‌های مدرس را بزرگ کرده و به دیوار اتاق نشیمن‌ زده بود. خواهرش، زینب، تعجب کرد! ـ علی! آخه خونه که جای این عکس نیست! این‌‌‌و ببر تو محل کارِتون بزن! ـ اصلا می‌دونی این عکس کیاست؟ اینا همه‌شون شهدای آینده‌ن: این سردار شهید حسن طهرانی مقدّمه، این شهید محمد غلامیه، این شهید مهدی دشتبان‌زاده‌س، این شهید سید رضا میرحسینیه، این شهید علیرضا منصوریانه، این .... اینم داداشت سردار شهید علی کنگرانیه! ـ خوبه! مزه نریز علی! .... https://eitaa.com/lashkarekhoban
همۀ کسانی که قرار بود تا چند روز دیگر با هم در راهی آشنا به شهادت برساند نشانه‌هایی را به شوخی یا جدی بر زبان آورده بودند. سید رضا میرحسینی که در برخی واحدهای عمومی، همکلاسِ همسرش در دانشگاه بود، روز پنجشنبه امتحانِ زبان داشت. راضیه که می‌دانست سید رضا اصلا وقت مطالعه نداشته، سعی می‌کرد سر جلسه کمک‌هایی به همسرش برساند. وقتی به خانه برگشتند سید رضا خودش زود چای دم کرد و جلو خانمش گذاشت! ـ سید رضا!! تو چرا؟! ـ اشکالی داره آدم این جوری از خانمش حلالیت بخواد؟! هر دو خندیدند. راضیه همیشه از نبودِ همسرش شاکی بود. بچه‌هایشان سید علی و سید محمد امین کوچک بودند و شلوغ. سید رضا گاهی چهار شبانه روز پشتِ سرِ هم در مدرس بود و راضیه که همۀ خانواده‌اش ساکن یزد بودند، از این همه تنهایی خیلی اذیت می‌شد. یک بار تصمیم گرفت برود پیش حاج حسن بگوید برای مردها زمانِ مشخصی قرار بدهد که خانواده بدانند آنها کی می‌آیند و کی برمی‌گردند! اما سید رضا راضی نبود و همسرش را با یک جمله آرام کرد: «خانم! این‌و بدون ما برای امام زمان کار می‌کنیم!» ..... (از راست: شهیدان رضا نادی، سید رضا میرحسینی، سیدمحمد حسینی، مهدی دشتبانزاده) https://eitaa.com/lashkarekhoban
بعد از نماز جمعه، برادرش حاج محمد را که بین مردم دید مطمئن شد مادرش هم آنجاست. بیشترِ زحمات مادر، روی دوش محمدشان بود. حاج حسن رفت طرف ماشین. مادر با دیدن حسن، گل از گلش شکفت. سریع به پرستارش گفت: «بدو برای حسن آقا هم یه کاسه آش بگیر!» حسن با این که غذاهای آبکی را دوست داشت، اما از طعم آش زیاد خوشش نیامد. با عبدالحسین از یک کاسه خوردند. عبدالحسین یواش گفت: «حسن آقا! من نمی‌تونم، خودت بخور!» ـ منم دوسش ندارم! اما جرئت داری، اینو به مامانم بگو! مادر، پرستارش را مأمور کرده بود کاسۀ خالی را تحویل بگیرد! یک ذره آش ریخت روی تی‌شرت تمیزِ حسن. او می‌خواست آن را پاک کند! ـ حسن آقا! ایناهاش آب! عبدالحسین چشم دوخت به دستان فرمانده و مرادش که تند لکه را از روی لباسش پاک کرد و شست؛ تی‌شرت خردلی رنگ حاج حسن با آب خیس شد... 🥀🥀🥀🥀🥀 آه از ظهر روز بعد که در چنین ساعاتی، عبدالحسین از روی همان تی‌شرت پیکر شریف حاج حسن را شناخت ...... صلی الله علیک یا ابا عبدالله 😭😭 https://eitaa.com/lashkarekhoban
کسانی که می‌خوانند و می‌فهمند چه تلاش و رنج عظیمی در پشت کتاب مرد ابدی هست، گاهی چیزهایی می‌گویند که در آن شرایط محدود و در جمع نمی‌توانم درست پاسخ دهم.... سیر و سلوک من در نگارش این اثر، خاصه لحظات رنج و رشد و تنهایی حاج حسن و روایت خلوص و زحمات عجیب شهدا، .... پیرم کرد.... بزرگم کرد.... دعا کنید سهمی از آن همه بزرگی و نگاه خاص هم نصیبم شده باشد.... https://eitaa.com/lashkarekhoban
... در گرگ‌ومیش غروب، روشنایی برف‌های پراکنده بر بلندی دشت و تپه‌ها، صحنۀ عجیبی آفریده بود. با صدای اذانِ مغرب، راه افتادند سمت نمازخانه. بعد از نماز عشاء، حاج حسن نافله‌اش را خواند در حالی که حامد کنارش بود و می‌شنید که در قنوتش آیۀ «آمن‌الرسول» را می‌خوانَد. 1 بعد از نماز هم نشست و سورۀ واقعه را خواند. او هر شب قبل از خواب سعی می‌کرد این سوره را بخواند. 2 (پاورقیها: 1 آیات 285 و 286 سورۀ بقره، که به خواندن این آیات در هر شب و برخی نمازهای مستحب سفارش شده است. برخی مفسران معتقدند غرض کلی سورۀ بقره در این آیات گنجانده شده است. 2 در طول بیش از یازده سال پژوهش و نگارش این کتاب متوجه شدم، همسر مؤمن و باوفای شهید طهرانی مقدم بعد از شهادت حاج حسن، هر شب سورۀ مُلک و واقعه را به نیابت ایشان تلاوت می‌کند و اندیشیدم پیوند نورانی این زن و مرد ناگسستنی‌ست. 😭😭 https://eitaa.com/lashkarekhoban
از چند شبِ پیش، چراغ سوله‌های مدرس خاموش نشده بود. حضور حاج حسن در مدرس، به معنی حضور اکثر نیروها بود. به جز معدود افرادی که مرخصی داشتند یا شیفت حضورشان نبود، بقیه سر کار بودند و با برنامه‌ریزی دقیقِ علی کنگرانی، به نوبت ساعاتی استراحت کرده و باز سرکارشان برمی‌گشتند....... 🍂🍂🍂🍂🍂 آه ای مدرس! ایپادگان کوچکی که شاهد بزرگترین کارها به دست پاکترین آدمها بودی و رازدار تلخ و شیرین کارشان، برادری‌شان، رزمشان، قیامشان، عروجشان ..... 😭😭🌷🌷🌷 سلام بر تو و آن 39 لالۀ پرپرت....... https://eitaa.com/lashkarekhoban
مثل اکثر شب‌ها، شامِ بچه‌های مدرس، پیتزا و مرغ سوخاری بود. جهان در اتاق تلویزیون در کانکس روی زمین سفره انداخته بود. حاج حسن در کنار بچه‌های اداری مدرس نشست و کمی خورد. دقایقی همان‌جا با هم بودند؛ در کنار هم حال‌شان خوب بود و صدای خنده‌شان بلند! تلفنِ همراه مهدی دشتبان‌زاده مرتب زنگ می‌خورد. همسرش از شدتِ نگرانی، از سر شب چندین بار به او زنگ زده بود. مهدی وقتی به اتاقش برگشت، متوجه تماس‌های بی‌پاسخ از سوی همسرش شد. تعجب کرد و بلافاصله خودش زنگ زد: «خانم چه خبره؟! 20 تا میس کال انداخته! چیزی شده این قدر زنگ زدی؟!» ـ وای مهدی! من از دلشوره مُردم! نمی‌دونم چرا این‌قدر حالم بده! تو چرا این‌قدر تند رفتی؟ من اصلا نرسیدم بیام خداحافظی کنم! ... حالتون خوبه؟ ـ خانم! چه دلشوره‌ای؟! من سری به عروسی زدم و اومدم اینجا. الانم با بچه‌ها پیش حاج آقا بودیم! سلگی، نواب، علی، همه‌مون اینجاییم، خیلی هم داره بهمون خوش می‌گذره! تو چرا این قدر دلواپسی؟!........ (عکس: از راست: شهیدان مهدی دشتبان زاده و مهدی نواب، مردانی که وزن سنگین‌ترین کارهای موشکی را به دوش گرفتند و کنار فرماندهشان حسن مقدم ماندند و با او به معراج شهادت رفتند..... https://eitaa.com/lashkarekhoban