eitaa logo
مادرستان/ سرزمینِ مادرانه نوشت ها
1.4هزار دنبال‌کننده
222 عکس
51 ویدیو
1 فایل
مادرستان؛ سرزمین مادرانه نوشت‌ها اینجا، دنیا مادرانه است... جایی برای اشتراک دلنوشته‌های مادرانه به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/maadarestaan متن‌های خود را برای ما بفرستید 👇 @maadarestann
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال حمید کثیری
🔴 چرا دانش‌آموزان در سراسر جهان در حالِ هستند؟! نشریه ترجمان یه مطلبی رو به تاریخ ۳۰ دی ۱۴۰۲ در مورد روند تحصیلی دانش‌آموزان در سراسر دنیا کار کرده که به نظر خواندنش مهم باشه. من خلاصه اون رو براتون نوشتم که می‌تونید بخونید 👇👇 معروف‌ترین معیار سنجش توانمندیِ دانش‌آموزان در سطح جهان، آزمونی موسوم به PISA هست که هر ۳ سال یک‌بار عملکرد دانش‌آموزان ۸۰ کشور جهان رو در ریاضی، علوم و درک مطلب می‌سنجه. در سال‌های اخیر هربار که نتایج این آزمون منتشر شده، سیاست‌گذاران و برنامه‌ریزانِ آموزشی در جهان، کلی تعجب کردند! تو چند آزمون گذشته، نمرات دانش‌آموزان، تقریباً در همه‌ی درس‌ها و تقریباً در همه‌جای دنیا به طور مداوم در حال کاهش بوده و حتی کشورهایی مثل فنلاند و کره جنوبی که نظام‌های آموزشی بسیار باکیفیتی دارند هم این اتفاق براشون افتاده. اما چه چیزی باعث افت نمرات در دانش‌آموزان سراسر جهان شده؟ برخی از تحلیل‌گران همه‌گیری کرونا رو عامل اصلی می‌دونند، اما متأسفانه! روند اُفول نمرات از چندین سال قبل و مشخصاً از سال ۲۰۱۲ به بعد شروع شده و کرونا فقط شیب اون رو افزایش داده! گزارش PISA به ۳ دلیل «گوشی‌های همراه» رو معرفی می‌کنه: 1️⃣ دانش‌آموزانی که روزانه کمتر از یک‌ ساعت از اوقات فراغت‌شون رو با دستگاه‌های دیجیتال سپری می‌کنند، عملکرد ریاضی‌شون حدود ۵۰ درصد بالاتر از دانش‌آموزانی هست که روزانه بیش از ۵ ساعت، چشم به اسکرین دوختند! 2️⃣ دلیل دومش رو نفهمیدم و به نظرم یه جوری بود، ننوشتم! 😁 (شایدم بد ترجمه شده بود) 3️⃣ تقریباً نیمی از دانش‌آموزانی که در این آزمون شرکت کردند، گفتند وقتی از موبایل‌شون دور هستند، احساس «کلافگی» یا «اضطراب» می‌کنند! به همین روال، حدود ۵۰ درصد دانش‌آموزان گفتند که بدون موبایل‌هاشون از زندگی دارند. نتیجه چی شده؟! این اضطراب رابطه‌ای معکوس با عملکرد تحصیلی دانش‌آموزان داره! و در مجموع، دانش‌آموزانی که بیشتر با موبایل‌شون کار می‌کنند، در مدرسه نمرات بدتری می‌گیرند، حواس بچه‌های دیگه رو هم پرت می‌کنند 🤦‍♂ و احساس بدتری نسبت به زندگی خودشون دارند! پی‌نوشت۱: آزمون PISA تنها پژوهشی نیست که همبستگی استفاده زیاد از موبایل و عملکرد بد تحصیلی رو نشان میده. پی‌نوشت۲: الان شب امتحانی نرید و این رو به بچه‌ها نشون بدید، باهاشون دعوا راه بندازید! ممنون 😊 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
امام خامنه ای: "باید تربیت دینی فرزندان به عنوان نمونه‌هایی از فرهنگ غنی اسلامی در میان مردم گسترش یابد.» (۱۳۸۷/۰۷/۲۲) 🌱 دوره رایگان تربیت تقوا محور 🌱 🔰 ویژه والدین، طلاب، معلمان، فعالان فرهنگی و عموم علاقه مندان حوزه تعلیم و تربیت 🔹 استاد علیرضا پناهیان (بر اساس صوتهای ماه مبارک رمضان امسال) ⏰ شروع دوره: از یکشنبه، 13 خرداد 🔻همراه با اعطای مدرک (بعد از ارسال خلاصه مطالب) ❣️شرایط شرکت در دوره رایگان: ➖بنر دوره را برای ده نفر از دوستانتون ارسال کنید ➖و ده تا صلوات برای سلامتی امام زمان(عج) و هدیه به شهدای خدمت ختم بفرمایید ⭕️ نیازی به ثبت نام نیست ⭕️ 📌 اطلاعات بیشتر در مورد دوره: https://sokhanesadid.ir/blog/post/10015 @sokhanesadid
وقتی با نوجوانتون بحث می کنید سعی نکنید بهش بفمونید اشتباه میگه باید بهش بگید راههای دیگه ای هم وجود داره 🖐 و اونو تایید کنید 🤌 نوجوان ها از پدر و مادر همه چی دان خوششون نمیاد و حرف شنوی ندارن 😎 @moalm62💚
هدایت شده از نماز شب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه حرفی از یکی شنیدی، ناراحت شدی، برای آخرتت خوبه! مَرَارَةُ الدُّنْيَا، حَلَاوَةُ الْآخِرَةِ حاج اسماعیل دولابی ره 🎙 🆔️ @namazeshab_net
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حموم رفتن امروزیها. 🥰😍 حموم رفتن دهه ی شصتیا. 😶‍🌫😱🥴
این ساعت‌ها که همه جا پر شده از زمزمه نتیجه انتخابات و گمانه‌زنی رای آوری فلان نامزد، ما از فرشتگانی زمینی می‌گوییم که دو هفته با جان و مال و فرزند و همسر، به عظمت یک ایران رزم کردند. مجاهدانه و با خلوص تمام، هر چه داشتند را به میدان افاده آوردند و جز ادای دین به شکوفایی هر چه تمام مردم‌سالاری دینی هیچ نخواستند. نه دنبال منسبی بودند و نه داعی مسندی داشتند همان بانوان گرانقدری که سیاهی چادرشان در گرمای ۴۰ درجه رو‌سیاهشان نکرد و مردانه (شما بخوانید زنانه!) در میدان تبلیغ و روشنگری برای عموم مردم نقش های پررنگی برجا گذاشتند. همان هایی که بچه در آغوش، از این محله به آن محله ارتباط چهره به چهره گرفتند تا شاید گره‌ای باز کنند از ذهن های غبار گرفته... همان زنانی که برای جمع بین خانواده و جهاد فی سبیل الله گوشی در دست گرفتند و یک نفس رزم تلفنی را به اشکال مبارزه افزودند. همان هایی که جز جهاد با جان و خانواده هر چه پس انداز داشتند وسط گذاشتند تا لبیک میلیونی رقم بخورد. ما از بانوانی می‌گوییم که در حکمرانی تا از اصلاح و کار‌آمد‌سازی ساختار‌ها به نفعشان حرف می زنیم انواع موانع را می‌شمارند تا بگویند شدنی نیست، اما آنان با دستان خالی و اراده‌ای فولادین به نشدن‌ها لباس عمل و نتیجه می‌پوشانند و با توکل بر الله و استعانت از حضرت زهرا (س) جهاد میکنند. بله! مخاطب ما شما خواهر عزیز، جهادگر گرانقدر است. فارغ از نتیجه انتخابات و اینکه چه کسی رییس‌جمهور آینده امت میشود، می‌خواهیم خدا‌قوت جانانه‌ای به شما بگوییم که با همکاری و همدلی به حق گل کاشتید! بدانیم و آگاه باشیم برای ساخت ایرانی بهتر جز با اراده‌ی ما و کمک خدا هیچ راه همواری وجود ندارد، پس این روز ها را خوب به خاطر بسپاریم و همینطور آماده و پا در رکاب تا ظهور حضرت حجت (عج) در میدان قیام بمانیم. لطفا نشر دهید تا به دست همه بانوان مجاهد سرزمینمان برسد❤️ https://eitaa.com/maadarestaan
روز اول محرم و شدن در روز اول ماه محرم ریّان بن شبیب به خدمت امام رضا علیه السّلام رسید. آن حضرت فرمود: اى پسر شبیب، آیا روزه دارى؟ عرض کرد: خیر. فرمود: این روز، همان روزى است که حضرت زکریا در آن به درگاه پروردگارش عزّ و جلّ دعا نمود و عرض کرد: «پروردگارا، از جانب خود فرزندانى پاک به من ارزانى دار، به راستى که تو شنونده‌ دعا هستى.» و خداوند دعاى او را مستجاب کرد و به فرشتگان دستور داد در حالى که حضرت زکریا در محراب عبادت به نماز ایستاده بود او را ندا کردند و گفتند: «خداوند مژده‌ یحیى را به تو مى‌دهد که او تو را تصدیق خواهد کرد.» بنابراین، هرکس این روز را روزه بدارد و به درگاه خداوند عزّ و جلّ دعا کند، خداوند همان گونه که دعاى حضرت زکریا علیه السّلام را مستجاب کرد، دعاى او را به مرحله‌ اجابت مى‌رساند. •┈┈••✾❀✾••┈┈• و سپس ابالحسن الرضا علیه السلام فرمود: یَا ابْنَ شَبِیب إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْ‏ءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ 😭 @hejrat_kon چشم انتظارها روزه فردا رو از دست ندهند…
یادداشتی برای دخترم شب سوم از راه رسیده. لباس امشبت را جور دیگری آماده می کنم. با دلی آکنده از غصه. ۳ ساله نیستی اما همین که جلوی چشمانمان راه می روی و خواهش و تقاضا داری، دستمان را می کشی و می بری آن جا که می‌خواهی، ازسرجایت جم نمی‌خوری تا به خواسته هایت برسی، تفاوت بهانه گرفتن هایت را درک می کنم. برادرانت این گونه نبودند. با خودم خیال می کنم حتماً امشب باید خیلی به من سخت بگذرد. روضه نشنیده بغضم گرفته. ظرف های کوچکتان را پر از خوراکی می کنم و برمی‌دارم تا بتوانم چند دقیقه ای سخنرانی هم بشنوم! صدای در است. انگار بابا و داداش ها از نماز جماعت برگشته اند و کم کم باید حرکت کنیم. ورودی حسینیه کیک هم برمی‌داری. خیلی هم خوب‌. هرچه خوراکی بیش‌تر، تو سرگرم تر و من کیفور از مشغول بودن تو. شاید کم تر این ور و آن ور بروی و لبخند روی لب های دیگران بنشانی! امشب زودتر جا برای تکیه زدن پیدا کردیم. پا تند می‌کنم تا خودم را به آن جا برسانم. یادش به خیر آن موقع که دیوار برایمان مهم نبود و می توانستیم هرجا خالی بود بنشینیم. به موقع رسیدیم، سخنرانی هم تازه شروع شد. حوله ات را پهن می‌کنم و تو با خوشمزه هایت سرگرم می شوی. حواسم پرت سخنرانی می شود. می شنوم عبارت هایی را چند شب پیش به بابا می گفتم. یادت هست مراسمی را که دفتر امام‌جمعه دعوت بودیم؟ آن شب گفتم اگر امروز ما در این مسیر قدم برمی‌داریم مدیون پدر و مادرهایمان هستیم که دست ما را گرفتند و هرشب به مجلس عزای امام حسین علیه السلام بردند و امروز ما وظیفه داریم فرزندانمان را در این مکتب پرورش دهیم چرا که یکی از حقوقی که بر گردن ما دارند، تربیت صحیح آن هاست. کجا می روی؟ حالا نمی شود قدم به قدم خوراکی هایت را با بقیه کودکان تقسیم نکنی؟ من باید با کلی عذرخواهی، پشت سرت تکه های کیک را جمع کنم. خب پلاستیک زباله هم از راه رسید و توانستم هر آنچه پودر کرده بودی را در آن بتکانم. خداروشکر شربت ها را هم به داخل آوردند. چند دقیقه بیش‌تر کنار ما می نشینی. تا شربتت را می‌خوری من به ادامه سخنرانی گوش بدهم. سلام ساراجون! ... دوستم مهدیه است. خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودیم. پرسید از اوضاع ما و پرسیدم از بچه هایش. از وقت زایمان خواهرش و سرانجام ثبت نام مدرسه‌ پسرها. انگار دارد روضه شروع می‌شود. همان که منتظرش بودیم. بساط خوراکی ها را جمع می‌کنم. لامپ های سمت ما خاموش نشد که تو بخوابی. چاره ای نیست سعی می کنم هم با تو حرف بزنم و متقاعدت کنم که همین جا بمانی و هم چند عبارت روضه را مهمان جانم کنم. صدای گریه های خانم ها دارد بلندتر می‌شود. انگار روضه اوج گرفته. آخر وسط روضه چه وقت دوباره کیک دادن بود خانم جان. دخترم که جلوی چشمتان این همه خوشمزه خورد. می دانم که سیر است ولی کیکش را پس نمی‌دهد. پس توجهی نمی‌کنم. سینه زنی شروع شده و من از فرصت استفاده می کنم. چشمانم را می بندم و هنوز نتوانسته ام خوب تشخیص بدهم که مداح می‌خواهد ما را به کجا ببرد. بغضم را آماده می‌کنم که از سرجایت بلند می شوی! از من بالا می روی و همان تکه اضافی کیک را به خورد من می دهی! انگار می‌خواهی مطمئن شوی اسراف نشده! و پا می‌گذاری به فرار! تازه می‌خواست اشکم جاری شود که شماره بابا را می‌بینم. انگار وقت رفتن است! کیک بغض آلودم را فرو می برم؛ تو را برمی‌گردانم و پشت سرمان را جمع و جور می‌کنم. حوله ات را تا می‌زنم و ظرف خوشمزه هایت هم می‌گذارم وسط آن و به راه می افتیم. با خودم فکر می‌کنم مراسم امشب کوتاه بود و زود تمام شد؟ یا تو مرا آن قدر به بازی گرفتی که گذر زمان را نفهمیدم؟ فکر می‌کنم از شب های بعد برویم هیئتی که دیرتر از همه جا تمام می شود. شاید وسط مراسم خوابیدی و من هم... جمله طلایی حاج آقا از وسط خیالات درهمم قد علم می‌کند. همان که چند دقیقه ای توانستم به برکت سرگرم شدنت با ظرف خوشمزه ها بشنوم: بچه هایتان را به دستگاه اباعبدالله الحسین وصل کنید. این مکان بهترین جا برای تربیت است. کودکان و نوجوانانی که در این فضا رشد می‌کنند و در حال و هوای این روضه ها بزرگ می شوند... انگار بقیه اش را نشنیده ام اما رزق امشب خودم را گرفتم. هدف شما هستید که باشید. درست همین جا. شما باید بشنوید. شما باید در میان این مقتل خوانی ها نفس بکشید‌. آینده از آن شماست. اگر در این شب ها تربیت شدید می توانم بعدها که راهی خانه بختتان کردم، بنشینم در کنج هیئتی و یک خداقوت به خودم بگویم، بی دغدغه از اول سخنرانی تا آخر سینه زنی را بشنوم و برای عاقبت به خیری شما و بچه هایتان دعا کنم. رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً🤲🏻 ✍🏻
صدای بلند حسین حسین تاریکی و گریه گرما و ازدحام نه! اینجا جای ما نیست! طاقتش را نداری هم تو کلافه میشوی هم بقیه! می رویم توی حیاط نسیم خنکی می‌وزد لابه لای موهایت نور ملایم سبز می تابد به صورت ماهت صدای مداح تقریبا نمی آید و همه جا ساکت است! امشب تا آماده تان کردم و رسیدیم به هیئت، آخر مجلس بود. پری شب و شب قبلش هم همین طور. صدای خادم می آید خانم ها ، توی حیاط به کسی شام نمی دهیم! همه داخل باشند لطفا! بیشتر خانم ها می روند تو و حیاط خلوت می شود منی که تو را به آغوش دارم و آن خانمی که پسرکش خواب است روی فرش آن یکی که باردار است و آن پیرزنی که عصا دارد و آن یکی که دخترک یک ساله اش را بغل گرفته! ما به هم نگاه می کنیم و می دانیم نمی شود ، نمی توانیم! نمی توانیم مثل بقیه به موقع بیاییم نمی توانیم جاهای خنک و خوب هیئت بنشینیم! نمی‌توانیم با تمرکز سخنرانی و مداحی گوش کنیم بغض می نشنید وسط گلویم من شما را طور دیگری شناخته ام شما امام حسین همه اید امام حسین ته هیئتی ها امام حسین محروم ها امام حسین ماهایی که نمی‌توانیم هیئت برویم ماهایی که دیر می رسیم ماهایی که اگر برویم هم جایمان آن گوشه ای از هیئت است که خبری نیست! اسم ما توی لیست این عزاداران شما نیست اما ما روضه های شما را زندگی می کنیم! ما خوب می فهمیم شیرخواره اگر خسته و تشنه شود چه حالی دارد! ما با سه ساله ها و بهانه گیری هایشان آشناییم! ما می فهمیم وقتی پسر نوجوانمان پشت لبش سبز می شود چقدر غیرتی می شود برای دفاع از خانواده اش! ما مادرهایی که داغ پسر جوان بر دل دارند، دیده ایم! ما برادر داریم و می دانیم دلتنگی های خواهرانه یعنی چه! ما ته هیئتی ها ما محروم از روضه ها ما زن ها روضه های شما را زندگی می کنیم! هر روز و هر شب که به شما فکر می کنیم دلمان آشوب می شود! ما اگر هنوز دلمان برای هیئت ها پرمی کشد چون می خواهیم در هوای شما نفس بکشیم! می خواهیم غبار پرچم شما دستی بر سر ما و بچه هامان بکشد! ما اگر چه به ظاهر محرومیم اما با غصه های شما نفس می کشیم! ما محتاج تمام علامت هایی هستیم که به شما می رسد! اسم ما را ته لیست عزادارهایتان بنویسید آقا! ✍محبوبه مرادی ✨مادربون | مادری و بچه داری عضو شوید👈 https://eitaa.com/motherboon
28.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادرستان؛ اینجا، دنیا مادرانه است... به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/maadarestaan متن‌های خود را برای ما بفرستید 👇 @maadarestann
مادرستان/ سرزمینِ مادرانه نوشت ها
مادرستان؛ اینجا، دنیا مادرانه است... به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/maadarestaan متن‌های خود را
روز نهم حدود سه قرن است مردان ما برای عباس (علیه السلام) کفن می پوشند. کفن پوش سینه می زنند برای عباس و این کفن ها را نگه می دارند تا زمان مرگ. آخرین باری که این کفن ها را می پوشند زمانیست که کفن آخرت به تن کرده اند. این کفن سینه زنی را روی کفن آخرت می پوشند تا زحمتی کم کنند از ملائک قبر. نیاز نیست سینه هاشان را ببویند که آیا بوی اهل بیت می دهد یا نه، این کفن قبر را حسینیه می کند. سه قرن است این رسم مردان خانوک است و نمی دانم چند قرن است زنان خانوک برای روضه های عباس و برادرش نان می پزند، ولی میدانم از زمانی که خودم را شناخته ام از اول محرم تا روز نهم مادرم را ندیده ام. از یک روز به محرم که بانی های مجالس دنبالش می آمدند، وعده می داد تا روز ۸ محرم. گاهی شبها می رفت و روز بعد در حد ساعتی استراحت می آمد و دوباره شب میرفت تا روز بعدش. تا روز ۸ محرم همین وضعیت بوده و هست. روز نهم را اما مادرم جایی وعده نمی دهد. روز نهم برایش روز خاصی است. از سحر که می رود مسجد زیارت عاشورایش را میخواند و بر می گردد خانه، همانطور اماده می نشیند روی مبل تا ساعت ۹ صبح شود و همه با هم برویم مسجد شهدا. رسممان این است هیئت ها اول می آیند در مسجد شهدا سینه می زنند و بعد می روند به تکیه ها. مادرم تا زمانی که چشمانش سو داشت خودش تنها می رفت و حالا چند سالی است باید همراش برویم. ماموریم بنشینیم کنارش و چشم بگردانیم وسط هیئت و بهش گزارش بدهیم پسرانش و نوه هایش رفته اند توی هیئت عباسی کفن پوشیده اند. سینه می زنند و از ته دل فریاد می زنند ای فلک حیف از حسینم حیف و صد حیف از حسینم حال مادرم را درک نمی کردم تا زمانی که مادر شدم و از قضا پسردار. انگار تا پسرت را، ثمره حیاتت‌را نبینی که کفن پوش عباس شده است و به سینه می کوبد برای عباس، رسالتت را ادا نکرده ای. انگار تازه آنجاست که میتوانی به عباس، به برادرش بگویی من چیزی برای فداکردن دارم از خودم عزیزتر.... تمام حاصل من از زندگی کفن پوش شماست و سینه زن شما. انگار آنجاست که درک میکنی که این کفنی که تن عزیزت شده است، دارد ماجرا را جدی تر می کند. دارد برایت پیامی می فرستد. انگار با هر ضربه ای که میخورد به سینه‌اش، کفن یادآوری ات می کند: حواست باشد اگر چه برایت عزیز است اما او را به دنیا آورده ای که فدای امامش کنی. و هرسال این ماجرا و نیت ها برایت تکرار می شود تا خوب توی ذهنت حک شود که فرزندت نذر امامش است. من حالا می فهمم چرا زمان جنگ مادرهای شهرم فرزندانشان را به جبهه می فرستادند و شکایتی نمی کردند. آن زمان روستایی کوچک بود و ۵۶ شهید داد به انقلاب. حالا میفهمم مادران شهید شهرم را. انگار از بچگی که کفن تن پاره جگرت می کنی آماده میشوی برای فدا کردنش در راه خدا و هی تمرین میکنی دل کندن در راه خدا را. حالا میفهمم این سینه زنی ها را مردها انجام می دهند اما صحنه گردان اصلی اش مادران آنانند. و تو مادری که هرسال پرشور تر دست پسرت را میگیری و می فرستی اش هیئت کفن پوش، انگار برای خودت هرسال تکرار میکنی رسالتت را هدفت را. در جان و بر زبان می گویی این تمام رسالت من در زندگیست. این تمام حاصل من از زندگیست: برای امام زمانم سرباز تربیت کردن، برای امام زمانم عزیز فدا کردن... 🖊سمانه عرب نژاد https://eitaa.com/maadarestaan
⚫️عبرتهای عاشورا /شریح قاضی ◾️▪️امام خامنه ای: تاریخ مى‌نویسد: «مسجد کوفه مملو از جمعیتى شد که پشت سر ابن زیاد به نماز عشا ایستاده بودند.» چرا چنین شد؟ بنده که نگاه مى‌کنم، مى‌بینم خواصِ طرفدارِ حقْ مقصرّند و بعضى‌شان در نهایتِ بدى عمل کردند. مثل چه کسى؟ مثل «شریح قاضى». شریح قاضى که جزو بنى‌امیّه نبود! کسى بود که مى‌فهمید حق با کیست. مى‌فهمید که اوضاع از چه قرار است. وقتى «هانى بن عروه» را با سر و روى مجروح به زندان افکندند، سربازان و افراد قبیله‌ى او اطراف قصر عبیداللَّه زیاد را به کنترل خود درآوردند. ◾️▪️ابن زیاد ترسید. آنها مى‌گفتند: «شما هانى را کشته‌اید.» ابن زیاد به «شریح قاضى» گفت: «برو ببین اگر هانى زنده است، به مردمش خبر بده.» شریح دید هانى بن عروه زنده، اما مجروح است. تا چشم هانى به شریح افتاد، فریاد برآورد: «اى مسلمانان! این چه وضعى است؟! پس قوم من چه شدند؟! چرا سراغ من نیامدند؟! چرا نمى‌آیند مرا از این‌جا نجات دهند؟! مگر مرده‌اند؟!» ◾️▪️شریح قاضى گفت: «مى‌خواستم حرفهاى هانى را به کسانى که دورِ دارالاماره را گرفته بودند، منعکس کنم. اما افسوس که جاسوس عبیداللَّه آن‌جا حضور داشت و جرأت نکردم!» ◾️▪️«جرأت نکردم» یعنى چه؟ یعنى همین که ما مى‌گوییم ترجیح دنیا بر دین! شاید اگر شریح همین یک کار را انجام مى‌داد، تاریخ عوض مى‌شد. ◾️▪️اگر شریح به مردم مى‌گفت که هانى زنده است، اما مجروح در زندان افتاده و عبیداللَّه قصد دارد او را بکشد، با توجّه به این‌که عبیداللَّه هنوز قدرت نگرفته بود، آنها مى‌ریختند و هانى را نجات مى‌دادند. با نجات هانى هم قدرت پیدا مى‌کردند، روحیه مى‌یافتند، دارالاماره را محاصره مى‌کردند، عبیداللَّه را مى‌گرفتند؛ یا مى‌کشتند و یا مى‌فرستادند مى‌رفت. آن گاه کوفه از آنِ امام حسین علیه‌السّلام مى‌شد و دیگر واقعه‌ى کربلا اتّفاق نمى‌افتاد! اگر واقعه‌ى کربلا اتّفاق نمى‌افتاد؛ یعنى امام حسین علیه‌السّلام به حکومت مى‌رسید. حکومت حسینى، اگر شش ماه هم طول مى‌کشید براى تاریخ، برکات زیادى داشت. گرچه، بیشتر هم ممکن بود طول بکشد. ◾️▪️ اى شریح قاضى! چرا وقتى که دیدى هانى در آن وضعیت است، شهادتِ حق ندادى؟! عیب و نقصِ خواصِ ترجیح دهنده‌ى دنیا بر دین، همین است. بیانات امام خامنه ای در دیدار فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) ۱۳۷۵/۰۳/۲۰ @nasr24
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌷 💠 زن، عطر خوشبو و هوای تنفس در فضای خانه هم‌افق می‌شویم با امام امت تا جور دیگری بیندیشیم😍 🌐 @f_mohaammadi
❁ـ﷽ـ❁ هر گروهی را باز میکنی هر کانالی را که میخوانی حرفِ رفتن است حرف گذر و بلیت و کتانی و چفیه و تاول و... و در این میان، از من بپرسی، می‌گویم آن گروهی که بیش از همه تحت فشار است هستند... یک مرد اگر بتواند که میرود. اگر نتواند، راحت میگوید: امسال پولش نیست نمیروم، مرخصی ندارم نمیروم،... اما یک مادر هزار هزار بار با خودش درگیر است! همه ذرات قلبش کشیده شده سمت عراق، روحش پر کشیده سمت کربلا، پای دلش گام گذاشته در مشایه اما خودش… درگیر درگیر درگیر از یک طرف نگران گرما، گرمازدگی، نبود جا، بیماری، سختی و بی تابی بچه‌ها، خبر شیوع سرخک در عراق، خبر تب دنگی، غذاهای غیرباب میل بچه‌ها و... مگر مسئولیت مادری کم چیزی است؟ از یک طرف مدام خودخوری و خوددرگیری که: اینهمه آدم می‌روند! چرا نمی‌ترسند؟ تو چرا نگرانی؟ لابد من ایمانم مشکل دارد، لابد من آنقدری خریدنی نیستم، من به چشم مولا نیامدم، من بی لیاقتم، من عافیت طلبم و.... حالا اگر باردار باشد که بدتر: فلانی هم باردار بود اما رفت! زمینی هم رفت! تو مگر این بچه را برای همین راه نمیخواهی؟ تو ترسویی، تو وسواس داری، تو روز روزش جا خواهی زد... ━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━ اینهمه فشار از کجا می آید؟ چه شده که اگر کسی این امر مستحب (ولو رزمایش تمدنی) را انجام ندهد، تا این حد خودش را تحت فشار میگذارد؟ یا حتی توسط دیگران قضاوت میشود؟ برچسب میخورد؟ چرا اگر یک مادر بخاطر خوف ضرر منطقی، بخاطر حفظ امانتش، برای جنینش، برای فرزند شیرخواره‌اش، راهی این مسیر نشود، کارش قابل دفاع نباشد؟ عذاب وجدان بگیرد؟ خودش را جامانده بخواند؟! خب! باشد اصلاً بگویید بحث عشق است و عشق منطق ندارد! (؟؟) بفرمایید که آیا این ما جمعیت دلداده عاشق، برای امور دیگر دینی و شعائر اسلامی هم همنقدر مشتاق و بی تابیم؟ همینجور هرطور شده جور میکنیم که بشود؟ روزی پنجاه و یک رکعت نمازمان هم به راه است؟ آیا برای واجبات هم همین طور دست و پا میزنیم؟ آیا برای کارهایی که حتماً و یقیناً درست و لازم هستند اما گاهی حتی دیده هم نمی‌شوند هم اینطور بی قراریم و دل به فکر؟ آیا در پی ترک واجبات و ارتکاب محرمات هم همنقدر خوددرگیری و عذاب وجدان به سراغ ما می‌آید؟ ━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━ حس حسرت درونی، حس درد از فراق، حس دیدن سیل مشتاقانی که جای تو بین‌شان خالیست، بسیار بزرگ است، زیباست، رشد دهنده است اما چقدر از سهمِ این شورِ رفتن ها و جانماندن(؟) ها، مال جوزدگی و «وای خب همه دارند میروند» است و چقدر مال خودم؟ چقدر مال رابطه من و امامم؟ معرفتم؟ ━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━ همه جا حرف رفتن است. اما سخت ترین انتخاب، مال مادرهاست… همان‌ها که از اولین روزی که آن چند سلول کوچک مهمان وجودشان شدند، طنابی از مهر، از عشق، از مسئوليت، از رشد، از نور به پایشان بسته شد! فراغ و فراغت واژه‌ای بیگانه شد و برای همیشه، وجود این امانت‌ها، شد یکی از مؤثرترین عوامل و مؤلفه‌ها در تصمیم‌های کوچک و بزرگ زندگی… ✍ هـجرٺــــ | د. موحد بله و ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8 پی‌نوشت: من هم مادرم، هم معتقد به شعائر، هم پياده روی اربعین رفتم و میروم؛ با بچه و با بارداری و... اما اگر در اطرافم یک مادر پای‌بند فرزند شیرخوارش شده، اگر کسی باردار است، به او تذکر میدهم خود را جامانده و کم لیاقت نداند! او و جاماندگی؟ بی لیاقتی؟! او دارد «شیعه پروری» می‌کند! کاری که هزاران نفر از کربلارونده‌ها نمی‌کنند و از آن -به هزارتوجیه- سرباز میزنند! کاری که از عهده هیچ شیرمردی برنمی‌آید! کاری که خودِ خودِ خدمت به عشاق الحسین و انصارالحسین و است… (=گمنام ها) !
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 ✨کوله‌پشتی گوشه‌ی اتاق وسایلم رو کنار کوله پشتی‌ام می‌چینم. یک دست لباس خنک اضافه، یک کیسه از داروهای ضروری مثل استامینوفن و راینیتیدین و....چفیه ام را. جانماز کوچکی که عمه برای عیدغدیر هدیه داده را. دوتا روسری نخی. چادر اضافه نه، بارم سنگین می‌شود‌‌. اگر چادرم به جایی گیر کرد و پاره شد؟ اگر کشش کنده شد؟ نخ، سوزن و اندازه یک وجب کش مشکی هم می‌گذارم. آخ صابون یادم رفت. عراقی‌ها اعتقادی به صابون مایع ندارند‌. صندل‌هایم، جوراب اضافه. آه! عکس کوچک حاج قاسم، تسبیح یادگاری خانم‌ جون و... گوشه‌ی اتاق را نگاه می‌کنم. کوله پشتی‌ای را می‌بینم که هیچ‌گاه اربعین، مشایه نرفته است. اشک‌هایم سرازیر می‌شود. دست‌هایم از ظرف‌هایی‌ که می‌شستم کفی شده و نمی‌توانم طفلم را که آویزان پیش‌بندم شده و نق می‌زند، بغل کنم. دست هایم را می‌شورم. پیش‌بند را باز می‌کنم و محمدحسینم را در آغوش می‌گیرم. طفلک متعجب از اشک‌هایم شده. گونه‌اش را می‌بوسم‌ و سخت در آغوشم فشارش می‌دهم. و در گوشش زمزمه می‌کنم:((می‌رویم جان مادر، یک‌سالی ما هم همراه بابا می‌رویم. شاید وقتی که‌ تو بزرگتر شده باشی...)) 🖋 به‌ قلم خانم فاطمه معین‌پور 📝@nevisandegi_mabna
مهمان داریم همسایه در می‌زند و سکوت نیمه شب خانه می‌شکند. او خادم موکب شهید زنجانی است. لباس های زائرین امام رضا جان(ع) را برایمان تحفه می‌آورد تا خانه‌مان و ماشین لباسشویی‌مان متبرک شود به گرد و غبار و قطرات عرق لباس زائرین. هیاهوی زائرها توی خانه مان پیچیده است ولی فقط من می‌شنوم. این عادت نویسنده هاست، چیزهایی را می شنوند که بقیه نمی‌شنوند. چیزهایی را می بینند که بقیه نمی‌بینند. تحفه ها را که تحویل می‌گیرم بغض می دود بیخ گلویم. بر هر توری چند بوسه می‌زنم. خوش آمد می‌گویم. خاک پای زائر امام، روشنای چشم ماست. انگار صدای صاحب لباس‌ها می‌شنوم: _«عادت دارم با جوراب سفید به حرم بروم. خاکی که در حرم بر جوراب هایم می نشیند را دوست دارم.» _« خوش ندارم با چادر و مانتویی که بوی آفتاب و عرق می دهد راهی زیارت شوم. باید وقت زیارت تمیز و خوش بو باشیم.» _« کربلا که می رویم می گویند بهتر است با همان لباس های خاکی و تن به عرق نشسته راهی حرم بشوید. اینجا اما مستحب است آراسته محضر امام برسیم.» بغض گلوگیر می‌شود! انگار چفیه اش را نشانم می‌دهد و می‌گوید:« دلم نمی آید غبار کربلا از رویش شسته شود، اما باید تمیز و با عطر خوش محضر امام رئوف (ع) برسم.» چفیه را می بوسم. اشک هایم بی طاقتی می‌کنند. به همه شان می‌گویم :« استراحت کنید و بخوابید. من برایتان این ها را می شویم.» نیمه‌شب،صدای ماشین لباسشویی سکوت را شکسته است. همه خوابند، حتی زائرهایی که لباس هایشان آمده است تا خانه ی ما را تبرک کند. ✍4⃣یعقوبی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
هدایت شده از | ‌‌هِــ | 🪻
سرم خیلی شلوغ‌تر از قبل شده، درگیری‌‌هایم خیلی بیشتر... شنیده‌اید میگویند فلانی شب‌وروزش بهم گره خورده؟؟ آن فلانی خود خود منم!! ترافیک ذهنی، زمانی و کاری ام زیاد شده و استراحتم خیلی کم ؛ از خواب که بگذارید چیزی نگویم... مغز و ساعت فیزیولوژیک بدنم هنگ کرده و پرچم سفید تسلیم را بالا برده در برابر حکم‌رانی این فسقلی‌ها روی برنامه‌های شبانه روز من! مدتی‌ست خستگی را با تمام سلولهای وجودم هم حتی نه؛ با تک‌تک الکترون‌ها، پروتون‌ها و نوترون‌های وجودم درک می‌کنم! آنجا که مدام باید در گنجینه‌ی کوچک دانسته‌های تربیتی‌ام، بگردم دنبال یک راه حل مناسب برای حل یک بحران! یا جوابی برای سوالی سرزده! یا بهترین برخورد در شرایط جدید پیش آمده! خیلی خوب آموخته ام چندین کار را همزمان باهم انجام بدهم آن هم با کیفیت و به قول عکاس‌باشی‌ها، با رزولوشن فول‌اچ‌دی!! مثلا پسرکی را در آغوشم بخوابانم، تدارک غذای ظهر را ببینم، تلفنی حرف بزنم، حواسم هم به خراب‌کاری‌های دخترکی بازیگوش باشد. یا اینکه مثلا با یک شیشه‌شیر در دست، پسرک را تغذیه کنم، برای پسر ارشد خانواده املا بگویم، میز‌ها را دستمال بکشم، دخترک تازه از پوشک گرفته شده را _گلاب‌به ‌روی‌تان_ تندتند بدوانم سمت دستشویی، حواسم‌هم جمع غذای روی گاز باشد که بی‌ناهار نمانیم!! گاهی شدیدا و عمیقا دوست دارم یک دوربین در سراسر نقاط خانه کار بگذارم تا یک تایم‌لپس توپ از روزمرگی‌ها و دوندگی‌هایم بسازد؛ شک ندارم مثل خیلی دیگر از مادرها، جایزه‌ی نوبل فعال‌‌ترین مادر دنیا را از آن خود خواهم کرد!! حالا من کی‌ام؟؟ همان دختر ارشد خانواده‌ای سه‌فرزندی که در تمام عمر نوجوانی و جوانی‌اش، مهم‌ترین کاری که انجام داده درس خواندن بوده و چند مدلی هم غذا میتواند بپزد! خواب را که نگو؛ حتی در دورانی که برای کنکور درس‌ میخوانده، باید حداقل ۱۰ساعت خواب در شبانه روزش برقرار می‌بود، وگرنه درس که هیچ، توانایی سلام‌صبح‌‌بخیر گفتنِ عین آدمیزاد را هم ندارد!! اما با تمام این‌ها، حالا...این‌روزها... نیمه‌شب که‌‌ می‌شود و روح لطیف خواب بر سر و چشم کودکانم سایه می‌اندازد، تا یکی یکی در آغوشم نفشارم و نبوسم‌شان، آرام نخواهم گرفت...!! بله... اینها معجزه‌ست! معجزه‌ای به نام "مادری" "مادری" آنچنان پرتاب‌ت می‌کند از سکوهای ترقی‌های شخصیتی و رفتاری به بالا، که خودت هم نمیفهمی از کجا خوردی!!:)) یک‌دستت سرِ یکی را نوازش میکند و همزمان در گوش آن‌یکی لالایی میخوانی و با چشمانت هم برای تعریف‌های آن دیگری ذوق میکنی و جواب سوالات بی مورد نیمه‌شبی‌اش را با بالاپایین انداختن ابروهایت میدهی! حالا چند شبانه روز هم هست که روی هم شاید ده دوازده ساعت نخوابیده باشی، اما فدای یک تار موی گندیده‌ی نور دیده‌هایت... مدتی‌ست، هرساعتی از شب که سرم به بالش برسد، وقتی روزم را مرور می‌کنم، می‌بینم با همین بدوبدو‌ها، توانسته‌ام مفید باشم! با همین قربان‌صدقه‌شان رفتن‌ها... با همین تر و تمیز ‌کردن‌ سر و روی‌شان... با سیر کردن شکم و خشک نگه داشتن پوشک‌هایشان‌... با همین لالایی‌های بی‌ربط و من دراوردی که حکایت از عشقی نهفته در سینه دارد... با ناز کردن سر یکی و نازکشیدن از دل آن دیگری‌‌... با همین بوسه‌های وقت و بی‌وقتی که شلیک میکنم به سوی‌شان...! با نفس‌های عمیقی که با چشمان بسته می‌کشم آن وقتی که خراب‌کاری‌ها و آتش‌سوزاندن‌های‌شان تمامی ندارد... من اینجا ها مفید بوده‌ام! مفیدتر از حضورم در اتاق پزشک فلان درمانگاه یا حتی بر بالین فلان بیمار در بیمارستان. من، اینجا مفید بوده‌ام، اینجا که تلاش ‌میکنم یک انسان پرورش بدهم هدفی که پیش‌نیازش، انسانی زندگی کردن خودم باشد.... آری... "مادری" سکوی پرواز است، جایگاه قدکشیدن است، میدان مبارزه‌ای‌ست با خودت، برای قوی‌تر شدن، کتاب‌خانه‌ایست پر‌از کتاب‌های مصوری که همه را از بر می‌شوی وقتی فقط یک‌بار، با دل و جان از کنارشان بگذری، فقط کافی‌ست با دل‌ت بیایی؛نه! با تمام وجودت... آنوقت می‌بینی که تنها با پیله‌ای که بچه‌ها دورت می‌تنند، میتوانی پروانه شوی...! یکی از خسته‌ترین شب‌ها؛ ۱۱شهریور۴۰۳/ساعت۲:۳۰بامداد
دست پسرم را گرفته بودم و از در دانشگاه وارد شدم و با هم راهی کلاس شدیم. همانطور که حواسم بود قدم‌هایم را با قدم‌های کوچکش، تنظیم کنم به عکس‌العمل استاد فکر می‌کردم. از فکر اینکه مثل بعضی اساتید، سرد برخورد کند، قلبم تند میزد. خودم را دلداری می‌دادم که نه... ان شاءالله ‌که چیزی نمی‌شود. روی صندلی منتظر نشسته بودیم و من دل‌نگران که استاد وارد شد. ناخودآگاه با چشم‌هایم رفتارش را رصد می‌کردم. برای من که برخورد سرد بعضی از اساتید را با فرزندم دیده بودم، معمولی برخورد کردن هم غنیمت بود! ولی، استادِ آن روز، مثل بقیه نبود. درست وقتی سلام و احوال‌پرسی گرمی با مرد‌ سه ساله‌ام کرد‌، اضطراب از ذهن و قلبم رخت بست. او حتا دقایقی از آرامش و متانت پسرم در کلاس تعریف کرد و دل مرا آرام تر کرد. دیگر او هم عضوی از کلاس شده بود. حتی استاد بخاطر بی‌حوصله‌گی پسرجان، با خوش رویی تمام، کلاس را زودتر تمام کرد. برای من که گاهی، تمام حواسم برای آرام نگه‌داشتن پسرم، خرج میشد شرکت در این کلاس، بوی آسودگی میداد... ذهنم آرام‌تر و خیالم راحت‌تر بود. بعدها وقتی هدیه روز معلم را همراه با پاکت نامه‌ای به ایشان دادیم، از دیدن خوش‌حالی و قدردان بودنش تعجب نکردم؛ حتی وقتی، برخلاف دیگر اساتید، به تشکر ساده اکتفا نکرد، نامه را از پاکت درآورد و با دقت خواند! او قبلا دقت و ظرافت‌های اخلاقی‌اش را با برخورد با پسرم به من فهمانده‌بود. وقتی که خبر پرکشیدن رئیس‌جمهور و همراهانشان را شنیدم، تمام خاطرات‌ دانشگاه برایم مرور شد، رئیس جمهور شهیدمان، همان استاد دلسوز من بود. خاطره دانشجوی کلاس مبانی فقه ۳ سال ۸۸ دانشگاه شهید مطهری مقطع ارشد فلسفه @beytalhasan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله. میدانی رفیق برای بچه های این زمان از یک چیز خیلی میترسم! آن هم رفاه طلبی است! به اسم حمایت، دلسوزی، مهربانی... عجیب شده ایم روزی آنقدر خانواده ها وسیع بودند که هرکس باید به فکر نیازهایش می بود مثلا اگر سر غذا نمی رسید، ممکن بود غذا برایش نماند. اما امروز تمااااام تمرکز خانواده روی این یکی دوتا فرزند است که یک وقتی آب در دلشان تکان نخورد! اتاق مجزای مجهز تخت و بارگاه فلان. لباس و کفش مناسب فصل این غذا را نخواستی منو باز است! اسباب بازی های گران قیمت وووو.... امام علی جانمان می فرمایند بچه هایتان را مثل درخت بیابان تربیت کنید! مقاوم! با این ناز پروری ها مقاوم می شوند؟! کجا قرار است تمرین تاب آوری کنند؟ کجا قرار است یاد بگیرند همه چیز همیشه نیست و حالشان را وابسته به دارایی ها و شرایط بیرونیشان نکنند؟! مگر ما همیشه هستیم که امکانات فراهم کنیم؟ تا کی می توانیم فراهم کنیم؟ تازه قضیه آنجا بدتر می شود که مادر غصه می خورد از اینکه نمی تواند فلان اسباب بازی را برای فرزندش بخرد یا هر فصل این تعداد لباس و کفش که دوستش برای بچه اش می خرد را فراهم کند! که نکند در دل بچه بماند! که نکند غصه بخورد! بیایید اول خودمان را درست کنیم تا وقتی خودمان چشم هایمان درگیر دارایی های دیگران است و برای نداشته هایمان غصه میخوریم؛ مادامی که ما این باشیم او هم همان خواهد شد! هرچه بزرگتر می شود پر توقع تر هرچه بزرگتر می شود کم صبرتر! حتی اگر داریم برای بچه هایمان محدودیت های حساب شده برنامه ریزی کنیم. بگذاریم زیر آفتاب راه برود و گرما را لمس کند بگذاریم کمی با گرسنگی اش دست و پنجه نرم کند بگذاریم کفش هایی که هنوز کار می دهد ولی ظاهرش نو نیست را بپوشد! تا خراب شد نسازیم تا خراب شد نخریم بگذاریم کمی خلاقیتش میدان جولان پیدا کند! القصه گاهی محبت ظالمانه می شود! درست همین جا که یک انسان را از شکوفا شدن استعدادها و توانمندی هایش و قدرتش باز می داریم و او را محدود به تیر و تخته ی دنیا می کنیم! @madaranehamdel
دخترم امشب که دید دارم گریه میکنم زد زیر گریه. بغلش کردم بهش گفتم ناراحت نباش امام زمان بیاد دنیا پر از خوبی و شادی میشه. گفت: الان کجاست؟ گفتم: پیش بچه های فلسطین و لبنان. گفت: داره کمک میده اسباب بازی هاشون رو از زیر خاک ها پیدا کنن؟! گفتم: دقیقا تو میفهمی... ✍ م. پ https://eitaa.com/maadarestaan
بسم الله الرحمن الرحیم «باید ایستاده، عزاداری کنیم» دلم روشن بود که بلایی بر سرمان نازل نشده. سعی کردم، بی‌توجه به آسمان که دلش گرفته بود، به امورات بچه‌ها رسیدگی کنم. پرده‌ها را کنار زدم تا خانه‌ را از این فضای غم‌بار ، بیرون بکشم. نور ضعیفی از پشت ابرها، خودش را روی فرش‌ها پهن کرد. حال و هوای خانه کمی بهتر شد اما من... نمی‌دانم چه دردی به جانم افتاده بود. دلشوره داشتم. از۳۰ اردیبهشت به بعد، آسمان اینطور نباریده بود. اسباب‌بازی‌ها و لباس های بچه‌ها را تند تند از دور خانه جمع کردم. ظرف‌ها را شستم. لباس های روی رخت‌آویز را جمع کردم. از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم و برای خودم کار جور می‌کردم. تلاشی ناموفق جهت فکر نکردن به خبرهای ضد و نقیض. باران هر چند دقیقه شدت می‌گرفت و باز آرام می‌شد. آسمان مثل کسی شده بود که داغی دیده و با دلداری دیگران ساکت می‌شد، بعد چیزی نمی‌گذشت که به یاد عزیز از دست رفته‌اش، دوباره شیون سر می‌داد. برای رهایی از فکر و خیال، پشت سیستم نشستم. کارهای عقب افتاده‌ی دانشگاه را پیگیری کردم. قطعی چندباره‌ی برق، سرعت لاک پشتی اینترنت و تقاضاهای پی‌درپی بچه‌ها، حسابی توی روزمرگی غرقم کرد. وقتی به خودم آمدم که زندگی از جریان افتاده بود. از قاب گوشی به چهره‌ی محجوب‌اش، که می‌خندید، خیره ماندم. رشته‌ی ترس‌ها و افکارم از دستم در رفت. انگشت‌هایم روی صفحه‌ی گوشی ضربه می‌زدند و چیزهایی تایپ می‌کردند. فقط من نبودم. مادرهای دیگر هم حالشان دست کمی از من نداشت. تا چند دقیقه قبل، داشتیم برنامه می‌چیدیم، آش نذری برای سلامتی سید بپزیم. دست به دعا برداریم و خدا را به معصومیت طفل‌هایمان قسم بدهیم، که قهرمان کودکی‌هایمان و تکیه‌گاه جوانیمان را از ما نگیر. به سختی خودم را از روی زمین جمع کردم. آدم ناامید و وارفته‌ای بودم که باید با کاردک از زمین تراشیده می‌شد. پاهایم را دنبال خودم کشاندم تا اتاق. بچه‌ها خواب بودند. یادم آمد، می‌خواستم کنارشان بخوابم. خوب شد نخوابیدم. والا باز هم خودم را نمی بخشیدم. مثل ساعت۱:۲۰ که در خواب راحت بودم. پهلوی بچه‌ها دراز کشیدم. ولی گوشی را کنار نگذاشتم. از ترس اینکه خبر تازه‌ای شود و من بی‌خبر بمانم. مثلاً پیامی بیاید که شهادت سید مقاومت، کذب بوده برای فریب دشمن. زنده است و من در هوایی نفس می‌کشم که او هم در آن نفس می‌کشد. ناامیدی قالب‌ترین حسی بود که داشتم تا قبل از دیدن آن فیلم. همان که سید خوش سیمای ما، با صدای گرم و گیرا اش می‌گفت:« کشته شدن، باعث بیداری و استواری و عزم بیشتر می‌شود و محاصره باعث زیادتر شدن اعتماد و توکل و اتصال به قدرت حقیقی...» عزاداری ام بعد از شنیدن کلمات سید جور دیگری شد. داغ همان‌قدر سوزان بود و غم همان اندازه سنگین. اما ایستادم. باید ایستاده عزاداری می‌کردم. به سمت آشپزخانه پا تند کردم. غذا را بار گذاشتم. برای سرباز های کوچک خانه‌ام و رزمنده‌ی بیرون خانه که زمانی به آمدنش نمانده بود. باید زندگی را به جریان می‌انداختم. کارهای انجام نشده را توی لیست فعالیت‌های فردا نوشتم. کاغذ و قلمم را دست گرفتم تا روایت کنم چه ظلم‌ها به ما شد، اما ما با مشت‌هایی محکم، همچنان ایستاده‌ایم. ف. محمدی https://eitaa.com/maadarestaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا