eitaa logo
مســـــطور🌱
151 دنبال‌کننده
76 عکس
14 ویدیو
3 فایل
مسطور: نبشته؛ مکتوب؛ مرقوم. دانه‌دانه که ببافی، می‌شود یک رج، رج‌ها می‌شوند بافته. بافته‌ای از افکار و احوال تو... منت‌دار حضورتان هستم. حرفی اگر بود اینجام: @e_z_vaziri
مشاهده در ایتا
دانلود
. شب جمعه که آن مرد در تلگرام پیام داد و بعد تماس گرفت و هر دو بار پرسید: «سرکار خانم داستان داشتین برای جشنواره نوروز؟» من به سرعت گفتم: «بله.» منتظر بعدش بودم. مرد، خبر را سریع و صریح داد: «داستان شما برگزیده شده و فردا اختتامیه است.»! چرا؟ واقعا چرا؟ مگر فاصله اصفهان تا تهران، همین فاصله نزدیک حروف است روی صفحه کیبورد؟ مگر می‌شود به سرعت باد، رسید تهران؟ رسیدن به تهران، ساعتها پی بلیط گشتن نیاز دارد و ساعتها رایزنی و خبرگرفتن از دوستان تهرانی که هستند تهران یا نه، و ساعتها سپردن بچه ها به مادر و خواهر و پدر که هزار و یک کار دارند، و ساعتها در اتوبوس نشستن و ساعتها در گرمای تهران منتظر تأیید اسنپ ماندن و قطره قطره قطره عرق ریختن و خیس از عرق به خانه رسیدن و از اینجا به آنجا(محل اختتامیه که موزه تصویر معاصر بود) رفتن و مقادیر زیادی تجربه زیسته ناب به کوله ریختن و باز برگشتن و نماز و شام را پشت به پشت به انجام رساندن و باز به ترمینال رفتن و عاقبت با اتوبوس ولوویی قدیمی به اصفهان رسیدن، و از آغاز تا پایان راضی بودن و شاکر بودن چون اینها تجربه زیسته است و استاد ما فرموده‌اند غیر از تجربه زیسته ننویسید واگرنه دُم خروستان بیرون می‌زند. و جناب امیرخانی گفته است نویسندگی کار خموده و افسردگی‌آوری است. پس هر چند وقت یکبار برای خودتان دوزی از هیجان و خروج از قاعده‌ها را تعریف کنید و بزنید به دل ناشناخته‌ها. من با همین‌ها بود که زدم به دل این سفر فشرده یک روزه. و راضی‌ام. سومین تشکرم از و و دنیای ادبیات است☺️ ✨🌱✨@mastoooor .
. اصل تشکر برای است. پدرم، مادرم، بچه‌هام و همسرم. که اگر همراهی‌اش نباشد همین سوءتفاهم‌های ریز هم نخواهد بود. داستان بهتر از این هم می‌تواند باشد. بهترش خواهم کرد، با جوانه امیدی که از خانم طهرانی گرفتم، با نقد منصفانه‌ای که از میثاق دارم، با درس‌هایی که از مسیر می‌گیرم و با همراهی مدام همسرم. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ▪️پیشا روضه: ▫️ - زن: حجی! آآقا اومِدَن؟ - مرد: بَـله. جَلد برین خونه پُشدی. حالا نمازا میخونن. ▫️ - زن: چای نیمیدِین حالا بِمون؟ - مرد: بزا نماز صُپِّد تموم شِد حج خانوم. ▪️حال روضه: ▫️ - زن: جا هس اونجا من بیام بیشینم؟ - زن: بی‌یَین. جادونا واز میکونیم. ▫️ - زن: تو خونه اصلی جامون نیمیشِد؟ - زن: خیلی بایِد تو صف وایسیم. بیا بریم اِز همون اوروسی تو خونه پُشدی مِمبرا بِد نشون میدم. ▪️پسا روضه: ▫️ - مرد به کسی پشت گوشی همراه: زود بیَین. واینَسین چای بخوریندا. من سَری خیابونم. - لابد زنی پشت گوشی: باشِد چشم. اومدیم. ▫️ - زن: آآقا آخِر بود؟ وا! چه زود! - زن: ساعتی دَوا نیم تمومِس حج خانوم. فردا زودتر بییَین. 🖤 ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دورِعاشقان.....mp3
25.67M
السلام علیک یا سیدنا العشاق❤️ عـاشـورا... (صل الله علیک یا مظلوم بلا ناصر،یا اباعبدالله...) 🖋️سارا رحیمی 🎙سیده بشری صهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. عود را روشن می‌کنم و راه می‌افتم توی اتاق‌ها. تا برسم میان اتاق اول، آتش جان گرفته است. ردِّ دود با حرکت دست من پیچ و تاب می‌خورد و در فضای خالی اطراف بالا می‌رود. حرکت مارپیچ دود را دنبال می‌کنم. هر بار چوب نازک عود را میان هوا بالا می‌برم و باز تند پایین می‌آورمش. دودها در هم می‌لغزند و دایره‌ها تاب می‌خورند میان هم. گاهی پله پله می‌شوند و از روی هم می‌لغزند. اوج می‌گیرند به سمت بالا و باز سُر می‌خورند روی شانه هم. چوب عود را بالا می‌برم و روی هوا می‌نویسم علی. "ی" را توی هوا می‌کشم تا زیر "عین" و حسین را همانجا روی علی رد می‌اندازم. حسین هنوز میان هواست که فاطمه را پشت‌بندش می‌نویسم. دودها هست می‌شوند و رد می‌اندازند روی هوا. هنوز به حرف بعدی نرسیده کش می‌آیند. حلقه‌ها باز می‌شوند از هم و اسم‌ها محو می‌شوند. ردِّ دود تاب می‌خورد توی اتاق و بوی خوش عود فضا را پر می‌کند. عطری که ذره ذره گسترش یافته و در فضا ماندگار شده است شامه‌ام را پر می‌کند. عود را خاموش می‌کنم. دودی نیست. اما ردِّ علی و حسین و فاطمه در مشامم جاریست. 🖤 ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ولی من جور دیگری حس کردم! من فکرکردم، نه، حس کردم، نه، باور کردم، نه ...نه! ... من چی دریافت کردم از این اتفاق، این ماجرا، این تصویر، این صدا، این لحظه، این بو، این هوا، این حرف، این لحن، این متن، این صفحه، این برنامه، این فرد، این شیء، این ایموجی، این نقطه، این ... این ... من فکر کردم، نه، احساس کردم، نه، دریافت کردم که ... ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. نقد جدی از استاد جدی، درد دارد. علی جلائی، جلسه اول کلاس داستان‌نویسی‌اش گفت: «دنده پهن باشید برای دریافت نقد داستان.» گفت: «نقد، طلای کثیف است، اما با روی گشاده نقد هر آدمی را بپذیرید.» امشب نوبت داستان من بود. جدیدترین داستانم را فرستادم، پراشکال‌ترین داستانم را. علی جلائی با نقد جدی، مجبورم کرد خم شوم، طلاهای کثیفی را که روی سر و صورت داستانم می‌ریخت جمع کنم. رگه‌های طلا را از میان کلمات سختش بیرون کشیدم و در همیان ذهنم نگه داشتم. دیر نیست که همیان و طلاهایش به کارم بیاید. قول می‌دهم به علی جلائی که این روز، دور و دیر نباشد و داستان درست و درمانی تحویلش بدهم. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. - حامد! حامد! سلام. کجایی؟ چه می‌کنی؟ +سلام. سلام. کجام؟ در حال تلاش و کوشش. در حال کار. در حال خدمت به مردم. خدمت به اسلام و مسلمین. خدمت به مومنین و مومنات. -هان... خُب. گوشی رو بده باش حرف بزنم. +پیشش نیستم. با کی حرف بزنی؟ -حالش خوب میشه؟ +خوبه حتما. یا می‌میره یا می‌مونه. دیگه غیر از این نیس. -هان... +چکارکردی؟ کی می‌رسن؟ -گردگیری کردم. جارو زدم. تی کشیدم. آره... همینا دیگه... +صپ میرسن؟ آره؟ -آره دیگه. فک کنم شیش ساعته. آره؟ +هوووم... خانم همین‌جا پیاده می‌شین؟ من: سر چهارراه. -چی؟ چی گفتی؟... +هیچی... بفرما خانوم. راننده اسنپ روی ترمز زد. پیاده شدم و دیگر نشنیدم با پشت خطی‌اش چه می‌گفت. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. باز هم نشد. آخرین باری که دندانپزشکی بودم برای خودم نبود. کنار یونیت کودکانه نشستم و دست‌های دخترک را میان دست گرفتم. تمام مدتی که او زیر دست خانم دکتر اشک ریخت و داد کشید و بدنش را بالا و پایین کرد از درد، طاقت آوردم. قربان صدقه‌اش رفتم و اشکهام را پشت پلک‌هام نگه داشتم. حرف زدم و آرامش کردم. بعد از آن روز، با خودم فکر کردم دیگر از دندانپزشکی نمی‌ترسم. درد دارد اما ترس نه. دیگر می‌دانم موقع عصب‌کشی چطور آن سیخونک‌های در سایزهای مختلف را فرو می‌کند توی دندان. فکر کردم انواع سری‌های تراش دندان را دیده‌ام و می‌دانم قرار است چه اتفاقی بیفتد. پس ترس ندارد. کلا اینطوری‌ام. وقتی بدانم قرار است با چی مواجه شوم، راحت‌تر با آن کنار می‌آیم. اعتقادی ندارم به "بی‌خبری، خوش خبری." یا "وقتی رفتی تو اتاق عمل، می‌فهمی دیگه." امروز ولی باز هم نشد. دکتر عصب‌ها را کُشته بود که گفت: "بلند شو. اتاق روبرو، گرافی بگیر." رفتم و برگشتم و باز دراز کشیدم روی یونیت. فکر می‌کردم این بار توانستم. دکتر سر چراغ را بالای صورتم تنظیم کرد. پرسید: "خوبی؟" دهانم نیمه باز بود و یک طرف صورتم بی‌حس. نصفه نیمه گفتم: "سعی می‌کنم." نشنید. گفت: "چی؟" تکرار کردم: "سعی می‌کنم." گفت: "استرس داری؟ چرا؟" جواب دادم: "ترس." باز هم همان کلمه را گفتم. همان که همه دفعات قبلی به دندانپزشک‌های قبلی گفته بودم. دکتر گفت: "تو فقط دهنتو باز نگه دار. تنها کاری که باید بکنی. بقیش با من." درست می‌گفت. همه کار با دکتر بود. من فقط دهانم را باز نگه داشتم و سعی کردم نفس‌هایم را که تند شده بودند کنترل کنم. کار که تمام شد، از روی یونیت بلند شدم. انگشت‌هایم را تمام مدت فشار داده بودم به هم و درد می‌کردند، این بار ولی کمتر. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. رفیقی با رفاقت بیست و چند ساله داشته‌اید تا به حال؟ من دارم. یکی دو تا نه. خیلی زیاد دارم از این‌جور رفیق‌ها. این رفیقم اما فرق دارد. مَحرَم رازهایش بوده‌ام زمانی. با همه خودداری‌اش، با همه آبرومندی‌اش، این‌قدر وجود نحیفش وسیع بوده و هست که هیچ‌وقتِ خدا از کرامت و عزّتمندی نیفتاده است. حالا ولی افتاده. از عزّت و آبرو نه. از پا افتاده. در بستر بیماری خاص افتاده. همان رفقای زیادی که بیست و چند سال است با هم رفیقیم، یک گروه زده‌اند توی ایتا تا برایش دعا کنیم و آرزوی معجزه. راحت به هم می‌گوییم سرطان گرفته. سرطان لعنتی! مادر دو تا بچه دسته گل را که ستون خانه خودش و خانه پدر و مادرش است، دو دستی چسبیده و دارد ذره ذره رفیق‌مان را می‌بلعد. بیماری خاص! بیماری کوفت! بیماری لعنتی! امشب وقتی ایتا را باز کردم و دیدم توی این گروه جدیدم، دلم هم کشید. اسم گروه را گذاشته‌اند: «ان‌شاالله سلامتی دوستمون» اسم خوبیست. اسمِ... خوبیست. درست می‌شود. همه چیز درست می‌شود. دنیا کوچک شده واگرنه همه چیز به دعا و ظهور درست می‌شود. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. علی جلائی دیشب توی کارگاه داستان نویسی‌مان گفت: "واقعیت زندگی عدم قطعیت است و برای همین ما به جهان داستان پناه می‌بریم. جهان داستان باید منطق داشته باشد." مثال هم زد که یکی یک‌دفعه تصادف می‌کند و تا آخر عمر قطع نخاع می‌شود. یکی همسرش می‌میرد و می‌ماند با چند تا بچه. یکی یک شبه میلیاردر می‌شود... . اما جهان داستان باید منطقی داشته باشد پشت همه این اتفاقات. امروز باز واقعیت زندگی، عدم قطعیت خودش را کوبید توی صورتمان. نه آقای جلائی! نه! واقعیت زندگی عدم قطعیت است اما داستان عالم منطق دارد. رهبر عزیز مقاومت، اسماعیل هنیه باید در ایران ترور شود تا ما خون‌خواه او باشیم. منطق‌ها روشنند. ما داستان خداوند را کامل می‌کنیم. دیوار بلندی که می‌گویی باید در داستان‌هایمان بلند و بلندترش کنیم تا درام دربیاید و جذاب شود، الان دارد قدبلندی می‌کند در داستان نهایی عالم. ملالی نیست جناب جلائی! ما با همه توان در برابر این دیوار بلند باطل در می‌آییم و از خون این‌همه شهید مدد می‌گیریم. آنها منطق‌های درست داستانند. شهید شده‌اند تا جبهه حق را هدایت کنند. شهید می‌شویم تا را ببینیم. ما به حضور و ظهور در زمین ایمان داریم. واقعیت زندگی همین است. ✨🖤✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. برگشته‌ام خانه. خانه اراک. صبح تا ظهر مشغول تمیزکاری چهل روز نبودن‌مان هستم. توی خانه می‌گردم و همه جا را دستمال می‌کشم. ظرف‌های شسته توی ماشین و آبچکان را باز می‌گذارم تا ماشین ظرفشویی نُه دقیقه آبشان بزند تا تمیز باشند. گل‌ها و گلدانهایشان را آب می‌دهم و با تک تکشان حال و احوال می‌کنم. جارو و پارو و رُفت و روب که تمام می‌شود، خسته‌ام. عود کُندر را می‌گذارم توی جاعودی انار. نماز را می‌خوانم و می‌روم سروقت کتابها. تور تورنتو در این سفر چهل روزه به اصفهان همراهم نبود و باید تا سه‌شنبه بخوانمش. از دیوار بلند کتابها بیرونش می‌کشم و می‌نشینم کنار مبل. بیست و چند صفحه می‌خوانم. نثر روان است و موضوع، جذاب. ساعت به سه نزدیک می‌شود و کلاس دارم. وارد کلاس می‌شوم و بعد از دیدن چند اسلاید از پاورپوینت استاد و شنیدن حرفهایش، طاقت نمی‌آورم و ضربدر قرمز بالای صفحه را با احترام تمام لمس می‌کنم. اتاق گوگل‌میت را ترک می‌کنم و باز می‌خزم میان تور تورنتو. روایت پدری را می‌خوانم که پسر دانشجویش را راهی سفر می‌کند. سفری بی‌بازگشت با هواپیمای اُکراینی. ✨🌱✨@mastoooor .
هدایت شده از [ هُرنو ]
توضیحات رزق دهم.mp3
13.93M
حافظ، قلم شاه جهان (نجف) مقسم رزق است از بهر معیشت مکن اندیشهٔ باطل... دهم ✋ از شما دعوت می‌کنم به جمع ۲۵۰نفرهٔ ما بپیوندید. قرار است به تکمیل منزل یک خانوادهٔ مستحق در روستای کوسه واقع در استان خراسان شمالی کمک کنیم. توضیحات کامل را در صوت تقدیم کرده‌ام. تقاضا می‌کنم کامل گوش کنید و در صورت علاقه به همراهی، از طریق لینک زیر اقدام به ثبت‌نام کنید. و اگر فکر می‌کنید فرد دیگری هم ممکن است علاقمند به همراهی ما باشد، این پیام را برایش بفرستید و دعوتش کنید. و لطفا پس از اتمام تکمیل فرم، از طریق لینک انتهای فرم ثبت‌نام، وارد کانال خصوصی رزق دهم بشوید. لینک ثبت‌نام رزق دهم👇 https://survey.porsline.ir/s/f0Xc7rmJ دعاگو و دعاجو مصطفا جواهری @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از مامادو♡
آن پشت نشسته و فکر می‌کند ما چطور در این جای کوچک پرواز می‌کنیم و بال‌هایمان کجاست و وقتی پریدیم چطور به این سقف نمی‌خوریم! __________________________________ @Mamaa_do
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا