آب است و خاک سرد
رشد است و زندگی
آهنگ سبز برگ و گلی در سکوتِ شرم
خاری که از تبار فراق است و رنج و درد
ناگاه مرگ و زردی برگی که عاشق است
برگی که می رود
پژمرده سوی خاک...
گلدان نازنین من ای کوچکِ شگرف
آری جهان به دست تو تصویر می شود...
14 اردیبهشت 1399
#علی_مؤیدی
#نیمایی
#شعر
@moayedialiqom
جهان در خواب و شب بر آسمان بود
سکوتی بی کران فریاد می کرد
سیاهی با سلاح ترس در دست
مسیر مرگ را آباد می کرد
چراغ یادها خاموش خاموش
می آمد باد سرد ترس و تردید
هزاران سایه دوشادوش در خواب
ولی تنهای تنها بود خورشید
سیاهی فکر ناپاکی به سر داشت
شفق ترسان و سرد و لاله گون بود
سیاهی خنجری از کینه برداشت
دلش از صبح و از خورشید خون بود
سری خونین، سرِ خورشید، بنگر...
چه خورشیدی که معنای جهان بود
شفق بر خاک مسجد سجده می کرد
جهان در خواب و شب بر آسمان بود
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
#شهادت_امیرالمؤمنین
#نوزدهم_رمضان
@moayedialiqom
بتابان بر زلال چشمهایم چشمهایت را
مپوشان از نگاه من نگاهِ آشنایت را
من آن کوه پر از برفم که چون شب، سرد و خاموش است
رها کن در سکوت من صدایت را صدایت را
من از تبعیدگاه غرب، با چشمان کم سویم
-دریغا- رو به سوی شرق دیدم ردّ پایت را
مرا چشم انتظاری کُشت، باید بار بربندم
توانِ زانوانِ کم توانم کن دعایت را
به سویت خواهم آمد، آری! ای خورشید، ای معشوق
بتاب از دور و روشن کن مسیر بی نهایت را
6 تیرماه 1399
#علی_مؤیدی
#غزل_عاشقانه
@moayedialiqom
نمی دانم که در جهان مادون فلک قمر(!) کسی هست که شعر علی مؤیدی، این پیر سال و زخم خورده، را بخواند یا نه، ولی امروز بلندترین شعری که سروده ام را منتشر می کنم. آری! به دیوانگی نزدیک است، لکن بگذار منتشرش کنم. شاید قدری مضحک و نامأنوس به چشم بیاید، ولی این شعر را که «راه بی پایان» نام دارد، در قالب فایل PDF در کانال قرار می دهم؛ زیرا، از طرفی، قدری مطوّل است و، از طرف دیگر، مایلم که تنها حریفان هم پیاله بخوانندش، نه رهگذران ناآشنا.
آغاز این شعر نیمایی اینگونه است:
عرق ریزان
در اوج هول کابوسی که مبهم بود
بسان قایق پیری که در شب جان به در برده است از گرداب
هراسان ناگهان برخاستم از خواب...
ادامه اش را در فایل PDF بخوانید👇👇👇👇👇
#علی_مؤیدی
#نیمایی
@moayedialiqom
تقدیم به اندیشور جوان، دکتر میثم سفیدخوش:
درود، رود جوانم به این جوان بنِگر
که دشنه خورده و در خون خویش مدفون است
منم که زخم جوانم، آهای رود جوان
بشوی زخم جوان را که سخت دلخون است
غریب مانده ام اینجا مرا به خانه ببر
کویر بی هنر و بی وفاست، می دانی؟
تو ای مسافر دریا دمی بمان و بگو
جهان گمشده ی من کجاست؟ می دانی؟
سکوت روی سیاهی، کویر روی کویر
تو آمدی که به نورِ امید خوش باشم
تو آمدی که در این عمرِ بخت برگشته
به سرنوشت و به بختِ سفید خوش باشم...
#علی_مؤیدی
#تقدیمی
@moayedialiqom
پس از سه سال و اندی که در #دانشگاه_شهید_بهشتی در پی عمر بر باد رفته دویدم، به گمانم، درختم بر داد و بارم سنگین شد و چرخ نیلوفری به زیر آمد (!). القصّه، دفتر من نیز پایان گرفت و حکایتم به سرانجام رسید. اکنون زمان آن است که مرغ مهاجر شوم، بار سفر بندم، یاد و یادگاران را بدرود گویم و حریفان را به خدا بسپارم. این چند بیت را برای #دانشگاه_شهید_بهشتی نوشته ام که تقدیمتان می کنم. غریب روزگاری بود...آه...:
تو دریاچه ای، غرق در موج و ماهی
پر از خاطرات من و بی پناهی
شب سرد طوفان، پر از شوق ساحل
پر از شوق ساحل ولی آه ای دل...
شب سرد طوفان، شب سوز پاییز
شب غربت روزهای غم انگیز
شب روزهای پر از دود تهران
غم مردمان خیابان چمران...
مگو با کسی راز تنهایی ام را
مگو داستان شکیبایی ام را
تو ای موج بی تاب و آزاده، بدرود
تو ای آبی آسمان زاده، بدرود
دریغا که من رِند خلوت گزینم
تو دریاچه ای، من بیابان نشینم
#علی_مؤیدی
#مثنوی
#دانشگاه_شهید_بهشتی
#شعر_تهران
@moayedialiqom
چندی پیش، برای امام مجتبی علیه السلام شعری سرودم که به «شعر نوجوان» تنه می زد. با خود گفتم که در این روزها که فصل عزای آن امام کریم است، بد نیست که اینجا بگذارمش که بخوانیدش و برای سراینده اش فاتحه ای نثار کنید:
زمستان بود و سرما استخوان سوز
صدای زوزه ها بیداد می کرد
هراسان از زمستان یاکریمی
بروی شاخه ای فریاد می کرد
به گرمای دعایی سبز خوش بود
به لب میخواند بر دستان بیدی:
«خدایا آه...فرزندم گرسنه ست
غذایی، دانه ای، آبی، امیدی»
هراسان بود و حیران بود، ناگاه
درخت بید، دستش را تکان داد
کمی لرزید و با انگشت سردش
مسیر مسجد دِه را نشان داد
دو بال یاکریم از شوق جان یافت
به سوی مسجد دِه شد روانه
نگاهی سوی بید پیر انداخت
نگاهی هم به سوی آشیانه
چراغ سبز گنبد، آسمانی
صدای دیگِ مسجد آشنا بود
به دور دیگ نذری عاشقانه
هیاهوی کبوترها به پا بود...
پس از چندی به سوی لانه برگشت
به فکر با کریمان زیستن بود
به دستش رزق یک شب، رزق یک عمر
غذا نذر محبّان الحسن بود
#شعر_امام_حسن_علیه_السلام
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
@moayedialiqom
اعتراض:
بروی زمین می نشینم، زمین
من از خاکم از تیره ای راستین
چه می دانی از مسلک بوتراب
تو ای کافر برج و بارو نشین
چه می نوشی آن خون آلاله هاست!
چه می بافی از برگشان پوستین!
بیا سوی سلمان و قارون مباش
بترس از هراس دمِ واپسین
ببین! ذوالفقار علی را بترس
بترس از سکوت خدا در کمین
#شعر_اعتراض
#علی_مؤیدی
#اشرافیگری
@moayedialiqom
خبر داری؟
کمی دلواپسم، سرمای آبان سخت می تازد
گلم با غنچه های زرد و قرمز در حیاط خانه مان تنهاست
مبادا اخم آبانماه خوابش را بترساند!
چه می گویم؟! ببین زیبایی و تنهایی از پاییز می ریزد
چه مرگ باشکوهی داشت برگ زرد انگورم!
چه غوغایی است در باغی که اکنون خانه و جوی و خیابان است
چه بیدادی!
چه باران دل انگیزی!
چه پاییزی...
پاییز 99
#شعر_پاییز
#نیمایی
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
به بهانه ی شب یلدا:
دلخوشی ام رفته، چرا دل طلب باده کند؟
کافر دلمرده کجا میل به سجاده کند؟
ای شب طولانی دی، یار پریشانی من
صبح به خورشید بگو، روی به دلداده کند
ای دل من! در به دری، زخمی و خونین جگری
جان بده تا رهگذری، رحم بر افتاده کند
در شب طولانی دی، می روم از هر دو جهان
شیخ بگو قبر مرا دلبرم آماده کند
#شعر_یلدا
#علی_مؤیدی
#غزل
#شب_یلدا
@moayedialiqom
من آن ناخدایم که فرزند دریاست
من آن عمر پاکم که امواج بردند
همان ناخدایی که عزم سفر داشت
ولی کشتی اش را به تاراج بردند
در این سوز سرما در این شام آخر
کجایند یاران دیرینه ی من؟
کسی کشتیِ سبز ما را ندیده ست؟
کجا رفت فانوس و آئینه ی من
بیا ای دل زخمی و ساده اندیش
رها کن فراخواندن مردگان را
به دریا بزن، خانه آن سوی دریاست
فراموش کن ساحلِ این و آن را
14 دی ماه 99
#علی_مؤیدی
#شعر
@moayedialiqom
#قدری_درنگ
اندر حکایت هنر آزاد
حریفا! تا کنون نام و نشانی از "هنر آزاد" شنیده یا دیده ای؟ هرچند که حال و مجال پرگویی نیست، امّا چند سطری می نگارم تا صحنه ی این کویر خالی نماند.
از سویی برخی اهالی سرزمین سبز هنر قائلند که نباید "هنر" را به جهانبینی ها و ایدئولوژی های رنگارنگ آلود. رأی آنان این است که هنرمند باید از هر قید و بندی، غیر از عناصر زیبایی شناختی، رها باشد و سیمرغ یا کرکس خیالش، در آسمان آفرینش بی حد و مرز، آزادانه به پرواز درآید. از سوی دیگر برخی قائلند که عرصه ی "هنر" مگر جای لودگی و مسخرگی است؟! خیر! هنرمند را باید بر صندلی بست و مجبورش کرد که در جبهه ی حق علیه باطل جهاد کند و شمشیر قلم به کف گیرد و گرنه هنرش به لعنت خدا هم نمی ارزد.
رفیق شفیقم، به گمانم هر دو در اشتباهند (یا شاید هر سه در اشتباهیم). چه ساده انگار است آن هنرمندی که خیال خام رهاییِ مطلق از اندیشه های بنیادین در سر می پروراند؛ و چه ساده انگار تر آن عزیزی که هنر را ابزار محض دیده و می پندارد که ارزش آفرینش زیبایی، ارزشی نسبی است.
هنرمند عزیز، مگر می توانی بنیادی ترین اندیشه های ذهنت را کنار بگذاری؟ کودکی را تصوّر کنید که پشت به شما کرده است و اصلاً التفاتی به حضورتان ندارد. اگر ناگاه فریادی بکشید، چه می کند؟ بی تردید به سمت شما برمی گردد. این بدان معناست که می داند که صدای فریاد، مبتنی بر علّتی است. او در همان سن خرد، ناخودآگاه، به قانون علّیّت باور دارد و این بخشی از جهانبینی اوست. حال ای هنرمند، تو چگونه می توانی نگاه عامّت به جهان را کنار بگذاری و هنر خلق کنی؟ جهانبینی تو همچون اکسیژنی است که در ریه های حیاتت جریان دارد (البته، جهانبینی در اینجا معنای گسترده تری از قوانین فلسفی ای همچون علیت دارد. این تنها یک مثال ساده بود).
امّا ای برادری که هنر را ابزار می دانی و هنرمند را به جهت مندی ملزم می کنی، چه می کنی؟! مگر می توان هنرمند را به نحو دستوری، به آفرینش هنر بر اساس جهانبینی به خصوصی ملزم کرد؟ این چه جفایی است؟! آری! اگر در پی هنر برخاسته از جهانبینی به خصوصیم، باید پیش از مرحله ی آفرینش هنری بدان بپردازیم. یعنی، شخص را پیش از آنکه هنرمند باشد باید تعلیم داد و جهانبینی اش را ساخت، آنگاه در حین آفرینش هنری رهایش کرد تا آزاد باشد. در آن صورت، شاهد خلق آثار زیبای هنریِ برخاسته از آن جهانبینی خواهیم بود. به هوش و به گوش باشید که جهانبینی را نمی توان در جلسات نقد شعر و نقد فیلم و... ساخت. در لحظه ی خلق اثر هنری، هنرمند را باید آزاد گذاشت. والسلام!
#علی_مؤیدی
#هنر_آزاد
@moayedialiqom
اما غزلی کوتاه:
من عاشقم، مباد که پیمانه بشکند
دل در دیار دوست، غریبانه بشکند
با وِرد "یاحبیب" که بر لب می آورم
شاید طلسم این شب دیوانه بشکند
سنگ نگاه حضرت معشوق می رسد
تا تُنگ زهدِ عالم فرزانه بشکند
آری به رسم عشق، به پای شکوه شمع
باید غرور سرکش پروانه بشکند
فریاد می کشم که مرا تشنگی گداخت
شاید سکوت ساقی میخانه بشکند
هفتم بهمن ماه 1399
#علی_مؤیدی
#غزل_عاشقانه
@moayedialiqom
تقدیم به دوست:
در کلبه ای دور از هیاهوهای این قرن
بر دامن کوهی که ساکت بود و گمنام
چشمم به سیمای اجاقی شعله ور بود
هیزم میان چشم من می سوخت آرام
ابری به روی کلبه دائم برف می ریخت
بادی برای دودکش آواز می خواند
غم بود و من، با استکان چای در دست
غم، آخرین شعر مرا با ساز می خواند
در لابلای برف و شعر و بغض و لبخند
وقتی که غم می ریخت چای و شادمان بود
ناگاه انگشتی به آرامی به در زد
دستان او با کلبه ی ما مهربان بود
آری رفیقی دیگر از راهی پر از برف
آمد که با یاران دیرینش بجوشد
او مرگ بود آری رفیقی آشنا بود
آمد که با ما چایِ تنهایی بنوشد
دوم اسفندماه 99
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
#شعر_مرگ
@moayedialiqom
هذیان
کمی آتش...تنم در آب می سوزد
نمی دانم چرا مرداب می سوزد
سلام ای گل! بهار آورده ای؟ برگرد
که گلبرگت در این تالاب می سوزد
هَوار ای آسمانِ تیره، ماهت کو؟
زمین از دوری شبتاب می سوزد
صدای گرگ می آید، صدای گرگ
تمام گلّه در مهتاب می سوزد...
چه می گویی پدر؟ پاشو! اذان دادند
پدر پاشو! تنت در خواب می سوزد
پنجم اسفندماه 99
#علی_مؤیدی
#غزل
#هذیان
@moayedialiqom
تو را از دور می خوانم، تو را نزدیک می بینم
تو را چون سرنوشتم روشن و تاریک می بینم
کجایی؟ در کدامین غارِ پاکی؟ بار باید بست
ولی...اما...مسیرِ کوه را باریک می بینم
#علی_مؤیدی
#دو_بیت
@moayedialiqom
سلامم بر آدم
که با چند گندم
مرا از بهشتِ درختان خاموش
به سوی زمینِ تو آورد
زمین، منزل چشم دریایی تو
زمین، محرم راز تنهایی تو
زمین، شاهد آسمان بلندت
پر از ماهِ رعنا
پر از صبح و شبنم
سلامم بر آدم...
#علی_مؤیدی
#نیمایی
#شعر_آزاد
@moayedialiqom
May 11
#قدری_درنگ
دمی با سهراب، دمی با اخوان
رفیق جان، «سهراب سپهری» را می شناسی؟ «مهدی اخوان ثالث» را چطور؟ من نیز چندان نمی شناسمشان، چنانکه خود را نیز چندان نمی شناسم. امّا اشعارشان را، کم و بیش، خوانده ام. در این نوشتارِ معلوم الحال، یکی از ویژگی های شعر این دو شاعر صاحب نام را بر دیوار این ویرانه می نگارم تا میراث من باشد برای آیندگانی که، به گمانم، «علی مؤیدی» را به بندگی درگاهشان نیز نخواهند پذیرفت، چه رسد به اینکه نوشته هایش را بخوانند. بگذریم!
بی مقدمه بگویم؛ به گمانم، شعر سهراب، در مواقع بسیار، به نقّاشی می مانَد. می دانم، "رنگ" در شعر او پررنگ است ولی اگر مسأله ی "رنگ" را نادیده بگیریم، باز با نقّاشی روبروییم. البتّه، من از نقّاشی چیزی نمی دانم و تفاوت "رنگ روغن" و "مداد شمعی" چندان برایم روشن نیست امّا می توانم "ایستایی تصویری" شعر سهراب را، کم و بیش، حس کنم. گویا در شعر سهراب، تصاویرِ خلق شده، به نحو نقاشی گونه ای، رنگ آمیزی شده و بر سر جایشان "میخکوب" شده اند. در شگفتم که در لباس واژه ها، چگونه می توان نقاشی آفرید. این چند بند از "صدای پای آب" را بخوانید و بیندیشید و بپرسید که آیا هر مصرع، یک تابلوی نقّاشی نیست؟
چیزھا دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد
نردبانی که از آن، عشق می رفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم ،نور در ھاون میکوبید.
ظھر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود
تصویر کودکی در حال بوییدن ماه، تصویر قفسی که در آن نور پرپر می زند، تصویر نردبانی که به سوی ملکوت رفته است، تصویر زنی در حال کوبیدن "نور" در هاون و تصویر سفره ی زیبای آن زن. شاید این مطلب را پس از بررسی شعر اخوان بهتر دریابیم.
به گمانم، اخوان به جای نقّاشی، صحنه ی نمایش برپا می کند. شخصیّت های شعر اخوان، از انسانی اش گرفته تا نباتی اش، بر صحنه در حال نقش آفرینی اند. او آنها را چنان به حرکت در می آورد که از دریچه ی واژه ها می توان یک نمایش کامل دید. بندی از شعر زیبای "کتیبه" را بخوانید تا بدانید که اخوان چگونه حرکات و سکنات شخصیت ها را، جزء به جزء، می سراید و آن "موقعیّت" به خصوص را خلق می کند. از سکوت و نگاه شخص بالای سنگ گرفته تا تر کردن زبان و... .
یكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
بخوان ! او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد
پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت كرد
چه خواندي ، هان ؟
مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود...
اینکه بر آن کتیبه چه نوشته بود، بماند. در اینجا پرسش من این است که در این بند، ما با یک نقّاشی روبروییم یا با "سکانسی" از یک نمایش؟ به گمانم، در بسیاری از شعرهای مهم اخوان، این ویژگی را می توان دید.
#علی_مؤیدی
#سهراب_سپهری
#مهدی_اخوان_ثالث
@moayedialiqom
اگرچه خانه ی ویران من فقیرانه ست
طلای عشق تو گنجِ نهان این خانه ست
برای دسته ی کوران شهر، ای خورشید
طلوع صبح تو چیزی شبیه افسانه ست
چه افتخار بزرگی که کودکی جاهل
به حال من نظری کرد و گفت: دیوانه ست
نگاه عاشق من در جهانِ نقش و نگار
بجز جمال تو با هرچه هست، بیگانه ست
نشان خانه ی من را تو خوب می دانی
گدای چشم به راهت مقیم ویرانه ست
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
نوبهار است:
نوبهار است ولی غنچه نخندیده هنوز
سبزه در خواب عمیق است، علف بیهوش است
دشت، خاکستری و باغچه خاک آلوده
جغد می خواند و فانوس زمین خاموش است
دوستان منتظر رنگ بهارند، بهار
غفلت از دوست گناه است، به پا خیز ای دشت
شهر من خشک و خموش است، کجایی ای گل؟
شهر من چشم به راه است، به پا خیز ای دشت
دشتِ خاکستری ام سوخته، ای مردم شهر
رنگ سبزی به تنِ سرو جوانش بزنید
چه هراس از غمِ اسفند، از این دیو سیاه
شعله از عشق بگیرید و به جانش بزنید
......
آه ای مردم خونسردِ به خواب آلوده
هرچه فریاد زدم بند زمستان نگسست
هرچه با سنگ زدم، هرچه تقلّا کردم
شیشه ی خواب رفیقان قدیمی نشکست
4 فروردین ماه 1400
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
#شعر_بهار
@moayedialiqom
ببین حالی دگرگون دارم ای گل
نشان از بید مجنون دارم ای گل
مپرس از اشک خون آلودم امشب
چه می دانی؟ دلی خون دارم ای گل
#علی_مؤیدی
#دوبیتی
#شعر
@alimoayediqom