🌷🕊️🌷
.
✅ اشک های جهان آرا برای خرمشهر، چند روز قبل از شهادتش
🔴 روایت فاطمه جوشی، یکی از مدافعان آبادان از فرمانده ی شهید سپاه خرمشهر، محمد جهان آرا به مناسبت ۷ مهر، سالروز شهادتش
◀️ جهان آرا خیلی دلسوز بود. خاطرم هست یک بار اوایل تشکیل بسیج آمده بود جلوی در بسیج دنبال من. می خواستیم برویم مأموریت. همیشه وقتی می آمد از پایین صدا میزد خواهر جوشی! بیا من پایینم
◀️ آن روز دیدم جهان آرا تند تند از پله ها میاد بالا و پشت سر هم میگوید جوشی، جوشی!
جهان آرا مدام صدا می کرد می آمد بالا. به پاگرد که رسید ایستاد. من تند دویدم پایین و خودم را رساندم بهش.
گفت: بیا اینجا ببینم. رفتم پایین. گفتم چیه؟
گفت: اینو بخون! نگاه کردم. گفتم: بسیج خواهران.
گفت: خب الفش؟
نگاه کردم دیدم به جای بسیج خواهران نوشته است «بسیج خوهران»
گفتم: نمیدونم!خانم لطیف کار نوشته. یادش رفته، الفش را جاگذاشته
◀️خیلی دعوا کرد. گفت: چرا دقت نمیکنید؟ چرا اینقدر بی توجهید؟ یه رزمنده ی مسلمون باید خیلی حواسشو جمع کنه.چند ماهه اینو زدید به دیوار؟ اینقدر می رید بالا و میاید پایین ندیدید؟ همین اشتباهات کوچیک کوچیک، ریز ریز جمع میشن، بعد ما دچار اشتباهات بزرگتر میشیم.
گفت: مخصوصاً تو که مسئول بسیجی باید حواستو بیشتر از همه جمع کنی
◀️ چند ماهه اینو زدید، هر روز دارین میرید بالا و میاید پایین، یه بار شده نگاه کنید ببینید اینو اشتباه نوشتید؟
◀️ بعد هم گفت: ما یه اشتباه کردیم برای یه عمرمون بسه! اگه اشتباه نمی کردیم الان بدبختیهای جنگ رو نمی کشیدیم. منظورش بنی صدر بود!
گفت: ما اشتباه کردیم الان داریم ضربه هاشو می خوریم. سعی کنید کارتون رو دقیق انجام بدین، اشتباه نکنید
◀️ آخرین بار که دیدمش چند روز قبل از عملیات ثامن الائمه بود. اشک از چشم هایش جاری شد. خیلی ناراحت شدم. هیچ وقت ندیده بودم یک مرد گوله گوله اشک بریزد. بی صدا. پشت سر هم میگفت خرمشهر که از دست رفت، ان شالله که آبادان از دست نره. خواهر جوشی! ان شالله خدا کمک کنه حصر آبادان شکسته بشه. ما که خرمشهر رو از دست دادیم انگار که نیمه ی تنمون رو از دست دادیم. نمیدونم موقع آزادسازی خرمشهر هستیم، نیستیم؟
◀️ وقتی خبر شهادتش را شنیدم خیلی متأثر شدم. توی دلم گفتم محاصره آبادان که شکسته شد. جهان آرا بود و دید ولی الان دیگر نیست. فکر میکنم مطمئن بود که شکست حصر آبادان معبری برای آزادسازی خرمشهر است
#معرفی_کتاب
#شماره_ی_پنج
#فاطمه_جوشی
#مرتضی_قاضی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#آبادان
#خرمشهر
#محمد_جهان_آرا
https://www.instagram.com/p/CFrp9nlhFif/?igshid=5dgt7gwq2wzi
🚑🚑🚑
.
✅ از لشگر که هیچ، از گردان و گروهانش هم خبری نبود!
🔴 روایت امدادگر جنگ، علی عچرش از روزهای اول مقاومت در خرمشهر
◀️ عراقیها نمیدانستند در خرمشهر چه خبر است. شاید فکر میکردند این نیرویی که مقابلشان ایستاده چند لشکر مجهز است. در حالی که از لشکر که هیچ، از گردان و گروهانش هم خبری نبود.
◀️ وقتی از بعضی بچه ها سوال می کردم فلانی چه کاره ای؟ جواب میداد:
من خدمه ی ژسه ام، خدمه ی ام یکم. اسلحه کم بود، یک نفر اسلحه داشت و جلو می رفت، یک نفر دیگر همراهش بود که اگر نفر اول زخمی یا شهید شد، اسلحه اش را بردارد و دفاع کند.
◀️ ما امدادگرها هم نیروهای بدون سلاح بودیم. یک برانکارد دستمان بود و دنبال نیروها می رفتیم و با کمترین وسایل امداد به مجروحان رسیدگی میکردیم. یک روز همراه با نیروهای سپاه در پل نو بودم. به عراقی ها نزدیک شدیم. جنگ نامنظم بود و حساب و کتاب نداشت. به خاطر نزدیکی به عراقیها بچهها تیر میخوردند. دست تیر خورده ی یک مجروح را پانسمان کردم و او را به همراه یک امدادگر به عقب فرستادم. خودم به همراه نیروها جلو رفتم.
◀️ ناگهان متوجه شدم تنها هستم و هیچ کدام از نیروها اطرافم نیستند. برای اینکه در تیررس عراقیها نباشم داخل یک نهر آب پریدم و در آنجا کز کردم. اسلحه نداشتم، نمی دانستم چه کار کنم. عراقیها نزدیک بودند. بعد از چند روز صدای تیر کلاشینکف را تشخیص میدادم. نیروهای خودمان ژسه داشتند و عراقیها کلاش.
◀️ به عراقیها نزدیکتر بودم. اگر در همان نهر میماندم به احتمال زیاد اسیر می شدم، اگر هم از نهر بیرون می رفتم وسیله ای برای دفاع از خودم نداشتم. دلم نمیخواست اسیر شوم. برای من مرگ بهتر از اسارت بود.
◀️ خودم را از نهر بیرون کشیدم و به سمت عقب دویدم. تیر بود که به طرفم شلیک می شد. فقط میدویدم. برای نجات جانم چند برابر سرعت معمولی میدویدم. صدای یکی از نیروهای ایرانی را شنیدم گه گفت: بپر! به طرف صدا شیرجه زدم. خیس عرق شده بودم. بعد از پریدن در سنگر نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نامردا کجا رفتین؟ میخواهید عقب بکشید یه خبری بدین! شما به امدادگر احتیاج ندارید که من را جا گذاشتین؟
#معرفی_کتاب
#امدادگر_کجایی
#علی_عچرش
#معصومه_رامهرمزی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#آبادان
#خرمشهر
https://www.instagram.com/p/CFw0onmhlYc/?igshid=t108h11gobw4
💣💣💣
✅ سلاح های شیمیایی که ایران علیه عراق استفاده کرد!
🔴 خاطره دکتر سید مسعود خاتمی، مسئول بهداری کل سپاه در سالهای دفاع مقدس از یک روایت وارونه
◀️ وزارت امور خارجه ایران در مرحله اول میخواست ثابت کند که صدام از سلاح های شیمیایی استفاده کرده است. بعد هم شاید قصد داشت اقدامات پیشگیرانه انجام دهد که البته تا آخر جنگ موفق نشد و صدام حسین در نهایت آخرین زهرش را در حلبچه ریخت.
◀️ همانطور که می دانید مردم بی گناه را با گازهای خفه کننده ناجوانمردانه از بین برد و متاسفانه در مقابل این اقدام هیچ اقدام موثری هم انجام نشد. حتی اروپاییها و آمریکاییها در تاریخ نظامی معاصر، ایران را به کارگیری سلاحهای شیمیایی متهم کردند.
◀️ در کتابی که مربوط به تخصص من و یکی از کتابهای معتبر جراحی در دنیاست مطلبی با عنوان «درس نامه ی جراحی سابیستون» آمده است. فصلی در این کتاب به عنوان سلاح های شیمیایی وجود دارد که با این جمله غیر واقعی شروع می شود:
سلاح های شیمیایی که ایران علیه عراق استفاده کرد!
◀️ من این قسمت را کپی گرفتم و به یکی از فرماندهان سپاه نشان دادم و گفتم یک فصل کتابی که در دنیا مرجع است با جمله علیه ایران شروع می شود.
◀️ چند سال قبل هم مجله «ساینس» همین اشتباه را تکرار کرده بود. دکتر رضا ملکزاده، معاون وزیر بهداشت و درمان جمهوری اسلامی، مدیر مسئول مجله ساینس را به ایران دعوت و زمینه ملاقات او را با عده ای از مجروحان و جانبازان شیمیایی فراهم کرد و تاریخچه برخی بمباران های شیمیایی عراق را برای او شرح داد.
◀️ او وقتی برگشت مقالهای نوشت و در آن، ضمن اشاره به ملاقات با مصدومان شیمیایی ایران اعتراف کرد که عراق در جنگ ۸ ساله علیه ایران از سلاحهای شیمیایی استفاده کرده است.
◀️ این کار بزرگی بود که سی سال بعد از پایان جنگ در سال ۹۷ انجام شد. شک نداشته باشیم که اروپاییها که تغذیه کننده صدام در زمینه سلاح و تجهیزات بودند، حالا میخواهند با نوشتن وارونه ی تاریخ، همه ی تقصیرها را به گردن جمهوری اسلامی ایران بیاندازند و نسل بعد را به ما بد گمان کنند
#معرفی_کتاب
#تاریخ_شفاهی_دفاع_مقدس
#طبیب_زندان_دولتو
#دکتر_سید_مسعود_خاتمی
#محمدرضا_باقری
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#سلاح_شیمیایی
#حلبچه
https://www.instagram.com/p/CF7KeKnBu7V/?igshid=e4b6uxhyc2al
🌷🌷🌷
✅ چطور دخترم را در آغوش بگیرم؟
🔴 روایت صدیقه صارمی، رزمنده، مربی نهضت سواد آموزی و مربی پرورشی دهه ی ۶۰ تبریز
◀️ یک روز در بیمارستان صدای ناله ی رزمندهای توجهم را جلب کرد. دو سه تا اتاق را که سر زدم بالاخره منشأ صدا را پیدا کردم. صدای ناله گروهبان جوانی بود. فکر کردم تازه به هوش آمده و از درد می نالد. پروندهاش را خواندم، از نیروهای تیپ ۷۷ ارومیه بود.
◀️ چند ساعتی از عملش میگذشت. به زبان ترکی در گوشش گفتم اگر آب میخواهی بدهم، اگر دردت خیلی زیاد است مسکن بزنم؟
پرستار بخش گفت: نیم ساعت پیش ایبوپروفن زدیم.
◀️ نشستم نزدیک تختش و شروع کردم به صحبت تا آرام شود. ملافه را کشیده بود روی صورتش و کنار نمی زد.
از زیر ملافه گفت: خانم پرستار، من یک دختر دو ساله دارم. هر وقت از ماموریت برمیگشتم می دوید جلو، دستم رو باز میکردم تا بیاید بغلم.
◀️ اینها را گفت و هق هق گریه کرد. بعد دستهایش را از زیر ملافه بیرون آورد. نارنجک در دستش منفجر شده بود و هر دو دستش از مچ قطع شده بود.
گفت: حالا با این دست ها چطور دخترم را در آغوش خواهم گرفت؟
به زور خودم را از اتاق کشیدم بیرون. دلم می سوخت و نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم
#معرفی_کتاب
#دختر_تبریز
#صدیقه_صارمی
#هدا_مهدیزاد
#نشر_راه_یار
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#آذربایجان
#تبریز
#ارومیه
https://www.instagram.com/p/CF9TnRGhOoT/?igshid=7brl33hzdl7q
🍼🍼🍼
✅ نمیشه این بچه رو از پنجره بندازی بیرون؟
🔴 روایت مهری یوشی از غربت زنان در دوران جنگ
◀️ مرداد ۶۱ به تهران برگشتم. همسرم در آن زمان جبهه بود ما خانه نداشتیم. مانده بودیم چه کنیم. انسیه گفت بیایید خانه ما. میخواهیم به شیراز برویم. هر دو باردار بودیم.
◀️ یک شب خواب دیدم که زیر یک خیمه ام. یک نفر لبه چادر را بالا زد و داخل شد. صدای آهنگ محمد رسول الله می آمد. سعی میکردم صورتش را ببینم ولی نمی دیدم. گفت که بچه به دنیا نیامده؟ گفتم نه! هنوز به دنیا نیامده است. سه بار گفت ان شالله مبارک است.
◀️ روزی که رفتم بیمارستان همسرم جنوب بود. هیچکس کنارم نبود. مامان هنوز سر کار می رفت. مادرشوهرم هم فرهنگی بود. خانواده شوهرم مرا بردند بیمارستان امین صادقیه نزدیک راه آهن.
◀️ سزارین شدم و بچه به دنیا آمد. تا به هوش آمدم مادر شوهرم گفت مهری جان بچه دختر است. میخواهی اسمش را چی بگذاری؟ بی اختیار گفتم سعیده. سعیده ۲۹ دی ۶۱ به دنیا آمد.
◀️ سعیده که به دنیا آمد خانواده شوهر و خانواده خودم خیلی ذوق کردند. اولین نوه بود و خیلی عزیز. آن روز در بیمارستان همه زایمان می کردند و شوهرها یکی یکی با دسته گل می آمدند. من اینها را دیدم و دلم خیلی گرفت.
◀️ فردای آن روز بغض کردم و ملافه را کشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه. یکدفعه شنیدم که از بلندگو صدایم میکنند. میگفتند: یوشی را پای تلفن میخواهند. شوهرش از جبهه زنگ زده.
◀️ نمی توانستم از تخت پایین بیایم. بیمارستان به هم ریخت از بس تخت ها را اینطرف و آنطرف کردند تا تخت من را بردند پای تلفن و با شوهرم صحبت کردم. عملیات بود و نمی توانست بیاید.
◀️ سعیده چهل روزه بود که پدرش آمد و او را دید. همان شب بچه خیلی گریه کرد. شوهرم راحت بچه را داد و گفت نمیشه از این پنجره بندازیش بیرون؟!
به خاطر تیری که به سرش خورده بود موجی شده بود و تحمل صدا های یکنواخت را نداشت.
#معرفی_کتاب
#قرار_بانه
#فریبا_انیسی
#نشر_صریر
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#کردستان
#سنندج
#بانه
https://www.instagram.com/p/CF_29iAhC8s/?igshid=tbprfj99fjw
🐶🐶🐶
✅ چشمش را از روی لقمه ای که دستم بود بر نمی داشت!
🔴 روایت صباح وطن خواه، یکی از مدافعان خرمشهر از روزهای بعد اشغال خرمشهر و دفاع از آبادان
◀️ از دیشب توی نخلستان های سمت ذوالفقاری آبادان پخش شده بودیم اما نتوانسته بودیم برگردیم عقب. شبی که با استرس گذشت و من تنها زن جمع بودم. گرگ و میش صبح دیدم دکتر سعادت دارد با یک ظرف ۴ لیتری آب می آید سمتم. برای بچهها صبحانه آورده بود. نزدیکم که شد گفت: سلام خوبی؟ مطمئنم دیشب نخوابیدی.
گفتم: سلام، آره. اصلا نتونستم بخوابم. چی شد؟ چرا دیشب برنگشتی؟
◀️ گفت: تا بخوام لوازم امداد بگیرم از هلال احمر طول کشید و دیگه ماشین گیرم نیومد که برگردم خط.
گفتم: میشه با من بیای بریم وضو بگیریم برای نماز.
گفت: باشه بریم. احتیاج به دستشویی داشتم اما میترسیدم تنهایی جایی بروم. در منطقه ای که بودیم تک و توک خانه های روستایی به چشم می خورد و می شد رفت داخلشان. اما میترسیدم در خانه ها یا از نیروهای عراقی پنهان شده باشد یا کس دیگری باشد.
◀️ داشتیم می رفتیم سمت یکی از خانهها که قاسم فرخی هم آمد پیشمان و گفت صبر کنید منم بیام. آنها در یکی از خانه ها ایستادند و من رفتم داخل. چند لحظه بعد برگشتیم جایی که بودیم. تیمم کردیم و نماز صبح خواندیم.
◀️ بچهها برای صبحانه لقمهای نان و پنیر آماده کرده بودند. به هر کسی یک تکه ی کوچک رسید. لقمه ام را برداشتم و رفتم گوشه ای تا بخورم. تا آمدم لقمه را نزدیک دهانم کنم یک سگ آمد سمتم و چند متری ام ایستاد. قیافه و حالتش با تمام سگهایی که تا آن موقع دیده بودم فرق داشت. تمام تنش می لرزید. دلم برایش سوخت. معلوم نبود به خاطر انفجارهای پشت سر هم اینطور وحشت زده است یا به خاطر چیز دیگری.
◀️ چشمش را از روی لقمهای که توی دستم بود بر نمی داشت. معلوم بود گرسنه است. نمی دانستم نان و پنیر میخورد یا نه اما چیز دیگری نداشتم. همان لقمه را پرت کردم سمتش. سگ توی هوا لقمه را گرفت و شروع کرد به خوردن. چند لحظه بعد هم دمش را تکان داد و رفت. حیوان گرسنه اش بود. زل زده بودم به حرکاتش که قاسم فرخی آمد کنارم و گفت: چرا لقمتو دادی بهش؟ حالا تا ظهر می خوای چی کار کنی؟ گفتم زیاد گرسنه نیستم. بیچاره سگه مثل اینکه خیلی گرسنه تر از من بود.
#معرفی_کتاب
#صباح
#صباح_وطن_خواه
#فاطمه_دوست_کامی
#سوره_ی_مهر
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#خوزستان
#اهواز
#آبادان
#کوی_ذوالفقاری
#خرمشهر
#سگ
https://www.instagram.com/p/CGCdmS-BkN8/?igshid=1k42e5oys8m3o
💣💣💣
.
✅ دروغ گفتن حناق نمی آورد!
🔴 روایت جواد شریفی راد، سرتیم خنثی سازی نیروی هوایی ارتش از خنثی سازی موشک منطقه ی ۱۷ شهریور
◀️ یک بار یک موشک توی منطقه ۱۷ شهریور خورد. به آن منطقه میگفتند ایستگاه بهنام. آن موقع تازه داشتند برج های بهنام را می ساختند
◀️ باران میآمد. موشک آمده بود رفته بود توی یک خانه ای که سقف کج داشت.من و حسن نیک دهقان با هم بودیم. همان روز با رئیسمان مشکل پیدا کرده بودیم و روز قبلش دعوا کرده بودیم. طرف به خاطر اینکه پارتی داشت شده بود رئیس ما. وگرنه تخصصش به شغل ما ربطی نداشت. به منطقه ی خیابان ایران که رسیدیم، به حسن گفتم: حسن، این فلان فلان شده رو باید یه کاریش بکنیم
◀️ آنموقع آقای طاهری استاندار تهران خودش آمده بود جایی که موشک خورده بود.این موشک را نمی شد خنثی کرد، باید منفجرش میکردیم. به استاندار گفتم نمیشه! ما نمیتونیم کاری بکنیم! فقط رئیسمون میتونه. استاندار فکر کرد رئیس ما چون از ما رئیستر است و به کار واردتر است. در صورتی که این بنده خدا اصلا شغلش به شغل ما نمیخورد. فقط به خاطر ارتباطاتی که داشت آمده بود قسمت ما. بالاخره بخش خنثی سازی جای پول در بیاری بود
◀️ گفتم برید بیاریدش. بچههای سپاه رفتند پادگان سراغش. باران میبارید و روی سر ما پلاستیکی کشیده بودند. ما هم بلد بودیم چه کار کنیم. موشک را دمونتاژ میکردیم. یک پیچ را باز می کردیم دوباره می بستیم. این موشک هم مثل بقیه موشکها بود، فرقی نمیکرد
◀️ ولی دروغ گفتن هم حناق نمی آورد. این بنده خدا رئیس ما نشسته بود، ما پشت سر هم از خطر این موشک میگفتیم و دروغ بهم میبافتیم. نه نکن این کارو، خطرناکه! الان منفجر میشه، الان میترکه، کار دستمون میده
◀️ حسن هم توی این جور چیزها با من کاملاً هماهنگ بود. همین جور که داشتیم خالی می بستیم این بنده خدا رئیس ما یک دفعه زد زیر گریه. گفت: اگه من این دفعه از این کارا کردم. فلان فلان شده ها، چرا این کارها رو با من میکنید؟
◀️ وقتی دیدیم داره گریه میکنه، گفتیم پاشو، پاشو برو گمشو! این موشک هم مثل بقیه است، برای ما فرقی نمیکنه. خوب حالش را گرفتیم. آن روز دوربین اتوفوکوس هم برای ما گذاشته بودند و داشت همه این صحنهها را فیلمبرداری میکرد. این فیلمها باید هنوز توی عقیدتی سیاسی نیروی هوایی باشد. همین دوربین بعداً باعث شد بخاطر بلایی که سر رئیسمان آوردیم تنبیه شدیم، البته تشویق هم شدیم ولی تنبیهمان هم کردند. از این کارها زیاد می کردیم
#معرفی_کتاب
#حرفه_ای
#جواد_شریفی_راد
#مرتضی_قاضی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CGKnrIRB9PO/?igshid=1fjvt7d6lef77
🌷🕊️
.
✅ اگر مرد جنگید، بسم الله!
اگر مرد کارید،بسم الله!
🔴 روایت مرتضی قربانی از تخریب سنگر فرماندهی در عملیات فتح المبین
◀️ ۶ ساعت قبل از عملیات فتح المبین یک گلوله توپ به سقف سنگر فرماندهی تیپ ۲۵ خورد.برای آخرین بار با فرماندهان ارتش،جهاد و گردانهای خودمان در سنگر جلسه تشکیل داده بودیم که سقف منفجر شد و یکی از الوارها،شکسته و مثل سرنیزه در وسط نقشه و عکسهای هوایی فرودآمد. در یک دقیقه تمام رملی که روی سقف بود توی سنگر ریخت و همگی تا گردن زیر رمل رفتیم. اگر مقدار خاک بیشتر بود همه شهید میشدیم
◀️ در این عملیات اگر ما به یگانهای زرهی و پیاده دشمن در جلوی قرارگاه فتح حمله نمیکردیم اهداف عملیات فتح المبین حاصل نمیشد و شکست میخوردیم
ما آنجا به چهارده معصوم متوسل شدیم و به خدا توکل کردیم.بعد از آن به قرارگاه پیام دادم و گفتم ما در شب اول نمیتوانیم عملیات بکنیم اما برای عملیات در شب بعد ۵۰ درصد آمادگی داریم. تیپ در وضعیت بدی قرارگرفت و قرار گاه باید از این موضوع مطلع میشد
◀️ نیم ساعت بعد از آن غلامعلی رشید که آن زمان یکی از مسئولان قرارگاه کربلا بود پیش ما آمد و سنگر فرماندهی را که دید تعجب کرد.رشید گفت:مرتضی امشب شب سرنوشت است و بایدعمل کنیم. همه چیز را آماده کن! من هم همه افراد دور و برم حتی راویان تیپ یعنی محسن محمدی معین و صفر حسین پور را بسیج کردم هر طور شده سنگر را تخلیه کنند و وسایل و بیسیمها را از زیر خروارها خاک درآورند. بچهها مردانه بسیج شدند و یک ساعت مانده به زمان شروع عملیات سنگر را آماده و بی سیم ها را نصب کردیم و ارتباطمان با گردانها برقرار شد
◀️ صفر حسینپور راوی تیپ درباره آن اتفاق میگوید:
یادم هست که چون همه بچهها توی خط بودند، ما همه ی بی سیمها را در سنگر فرماندهی جمع کرده بودیم.ما حدود ۱۵ - ۲۰ تا بیسیم مادر در سنگر داشتیم که هم برای ارتش و هم برای سپاه بود.این اتفاق که افتاد، مرتضی یک بیل دست ما داد و بی رودربایستی گفت: شما آمده اید برای کشته شدن، اگر مرد جنگید بسم الله! اگر مرد کارید بسم الله!
شما سنگر را تخلیه کنید،اگر جلسه شد من خودم نوار میگذارم و برایتان ضبط میکنم.آنقدر بیل زدیم که دستمان تاول زد. سنگر که خالی شد دیدیم یک دانه ماسه هم توی هیچ کدام از بیسیمهای ما نرفته که ارتباط نیروهای گردان ها را با تیپ مختل کند.این یک معجزه الهی بود.ضبط صوتها و بیسیم های ارتش و سپاه را از زیر خاک درآوردیم.همه سالم بودند
#معرفی_کتاب
#تاریخ_شفاهی_دفاع_مقدس
#در_مسیر_پیروزی
#مرتضی_قربانی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CGNJd9NBqJe/?igshid=11vnjaqlhhxhl
🎤🎥🎤🎥🎤
.
✅ با آوینی مصاحبه نکردم!
🔴 حکایتی از کتاب دختر تبریز به روایت صدیقه صارمی
◀️ روزهای پرمشغله ای داشتیم. پر از صحنه های دلخراش. هر روز که میگذشت آمار شهدا و مجروحان بیشتر میشد. داشتم مجروحی را آماده می کردم برای اتاق عمل. حس میکردم قبلاً او را جایی دیده ام. چهره رنگ پریده و خاکی اش، تشخیص را مشکلتر میکرد
◀️ چشمم افتاد به نامش که روی اتیکتش نوشته شده بود. حدسم درست بود. آقای نظام اسلامی بود. او را بارها از تلویزیون دیده بودم. با همان حال که خون زیادی هم از پای راستش رفته بود دنبال چیزی روی زمین می گشت. گفتم شما حالت خوش نیست خون زیادی از پایت رفته، باید بروید اتاق عمل. دنبال چی میگردید؟
◀️ یکی جواب داد: دنبال دوربینش میگردد. کلی عکس باهاش گرفته.
برگشتم پشت سرم دیدم بیژن نوباوه است. همراه آقای نظام اسلامی آمده بود. اولین بارم بود که آنها را از نزدیک میدیدم. با این دیدار خوشحالی و ناراحتی را یکجا می شد لمس کرد.
◀️ از نظر پزشک ارتوپدی احتمال قطع شدن پای نظام اسلامی وجود داشت، اما برخلاف تصورش عمل به خوبی انجام شد و پیوند دوباره ی پایش موفقیتآمیز بود. ساعتی بعد برگشتم سر وقت بقیه مجروحان. با چند تا از همشهریان صحبتم گل انداخته بود. من اطلاعاتم را یواشکی از ترک زبانها میگرفتم.
◀️ مردی نزدیکتر آمد. همه سید صدایش می کردند.
- شما چرا با اینها ترکی حرف میزنید؟
- خب آقاسید اینها همشهری من هستند. فارسی را خوب بلد نیستند، باید ترکی صحبت کنم تا بفهمم مشکل شان چیست.
- مگر شما اهل کجایید؟
- تبریز
- خیلی خوب! می توانم با شما مصاحبه کنم؟
- نه آقا سید. من که کاره ای نیستم. بهتر است با آنهایی که توی خط جانفشانی میکنند صحبت کنید.
به نشانه تایید سر تکان داد و راهش را گرفت و رفت. چند متر جلوتر رفت و دوباره برگشت. لبخندی زد و گفت:
بهخدا ماندگار میشه ها!
- نه برادر، من نمیتوانم.
◀️ چند روز بعد از همکارانم شنیدم که آن سید همان سید مرتضی آوینی است. چقدر پشیمان شدم از مصاحبه ای که نکرده بودم
#معرفی_کتاب
#دختر_تبریز
#صدیقه_صارمی
#هدا_مهدیزاد
#نشر_راه_یار
#آذربایجان
#تبریز
#ارومیه
#اردبیل
#سید_مرتضی_آوینی
#شهید_آوینی
#آوینی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CGP5XsIhmgg/?igshid=1wrx6u4myshsl
✅ از آقای هاشمی تنفر خاصی داشتند
🔴 برشی از کتاب پنهان زیر باران و روایت سردار علی ناصری از روزهای اسارت
◀️ نوروز سال ۶۷ بود. سال که تحویل شد غانم آمد و با لهجه خاص خودش به فارسی دست و پا شکسته گفت:
« من سال نو و جدید را تبریک میگید به شما! من دعا کرد که ان شالله سال آینده پیش زن و بچه بود. اما میدانم سال دیگر هم پیش غانم بود. همین غانم میآید و سال دیگر هم میگوید سال تبریک. خسته شدم، هر سال بگویم تبریک!
◀️ بچه ها هم به او شیرینی دادند. با اجازه غانم بچه ها آسایشگاه را آذین بسته بودند و ورق های رنگی و زرق و برق دار چسبانده بودند. جالب آنکه خود غانم هم خواسته بود که در مراسم نوروز ما شرکت کنند. بچه ها حتی عکس امام، آقای هاشمی و آیت الله خامنه ای و آرم سپاه را هم روی دیوار نصب کرده بودند. در مواقع معمولی محال بود بتوان این عکسها را علنی کرد. اما آن سال خود غانم، مسئول کل قاطع از علی بلال خواسته بود که مراسم برگزار کنیم و می خواهد خودش هم در آن شرکت کند.
◀️ وقتی غانم داخل آمد تا سال نو را تبریک بگوید و ما را ببوسد از دیدن آن عکسها و آرم سپاه حسابی جا خورد و دهانش باز ماند. به علی بلال گفت:
- ولک علی! اینها را از کجا آوردید؟
- همینجا بود.
- کجا؟
بلال چیزی نگفت. غانم شروع کرد به روبوسی با ما. بچهها اول سرود ای ایران ای مرز پرگهر خواندند و بعد برای سلامتی امام خمینی صلوات فرستادند.
◀️ غانم حرص میخورد اما نمی خواست واکنشی نشان دهد. یکی از ته آسایشگاه گفت: برای سلامتی آقای هاشمی رفسنجانی صلوات. عراقیها و غانم از آقای هاشمی خیلی بدشان میآمد و از او تنفر خاصی داشتند. تا همه برای سلامتی ایشان صلوات فرستادند، غانم روبوسی را کنار گذاشت و با بقیه زود دست داد و با بلال از آسایشگاه بیرون رفت. همه میدانستیم که این آخرین صلوات های بلند است و زنگ تفریح به زودی تمام خواهد شد.
◀️ بیرون آسایشگاه غانم و بلال با هم جرو بحث کرده بودند. غانم گفته بود بلال چرا صلوات فرستادند؟
- عادت داریم!
نه برای لج من صلوات فرستادند. من موقعی ناراحت شدم که اسم رفسنجانی را آوردند.
خلاصه هر طور بود علی بلال، غانم را آرام کرد و قضیه میان خودشان ماند و غانم چیزی به فرمانده اردوگاه نگفت.
#معرفی_کتاب
#پنهان_زیر_باران
#علی_ناصری
#سید_قاسم_یاحسینی
#سوره_ی_مهر
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#اسارت
#امام_خمینی
#سیدعلی_خامنه_ای
#علی_اکبر_هاشمی_رفسنجانی
https://www.instagram.com/p/CGUYxcbh8ga/?igshid=qtpjuffvujkm
🌷🌷🌷
.
✅ اسمی انتخاب میکنم که همه صلوات بفرستند!
🔴 روایت سردار رحیم صفوی از شهید بروجردی و نامگذاری تیپ محمدرسول الله توسط احمد متوسلیان
◀️ به او مسیح کردستان میگفتند. واقعاً چهره مسیحایی داشت. از نظر شجاعت و قدرت سازماندهی توانمند بود و سازمان پیشمرگان مسلمان کرد راتأسیس کرد. پیشمرگان واقعاً برای آزادسازی کردستان خدمت کردند
◀️ آنقدرصبور و تاثیرگذار بود که وقتی نیروهای ضدانقلاب اسیر می شدند با آنها بحث میکرد و آنها را متقاعد می کرد که مسیرشان اشتباه است.حتی در مورد ضدانقلاب هم به کار فکری قائل بود.بعضا حکم اعدام ضدانقلابی که محکوم شده بود را با توبه دادن و بردن پیش قاضی دادگاه به حبس ابد تغییر میداد.چه در کردستان و چه در جنگ منشا اثر بود و تا زمان حیاتش اگر بخواهم یک نفر اصلی را نام ببرم که در آزادسازی کردستان نقش بزرگی داشت محمد بروجردی بود
◀️ برای عملیات فتح المبین هم کسی که حاضرشد و موافقت کرد حاج احمد متوسلیان و بچههای سپاه مریوان را از کردستان به جبهه جنوب بیاورد و تیپ ۲۷ محمد رسول الله را بنیانگذاری کند خود او بود.من و آقامحسن برای عملیات فتح المبین در بهمن ۶۰ به کرمانشاه رفتیم. بروجردی،ناصرکاظمی و فرماندهان دیگر هم بودند.آقا محسن مطرح کرد که میخواهیم عملیات بزرگی در غرب رودخانه کرخه انجام دهیم ولی یگان کم داریم و آمدیم از اینجا نیرو ببریم. شما یک تیپ تشکیل بدهید
◀️ناصر کاظمی گفت شما به دلیل جنگ در جنوب همه پاسدارها را دارید میبرید و بسیجیها هم به جنوب میآیند. ما برای کردستان نه پاسدار داریم و نه بسیجی. تازه میخواهید از اینجا یک چیزی هم بردارید و ببرید! ایشان با ناراحتی از جلسه بلند شد و بیرون رفت
◀️ولی بروجردی بزرگوار به ریشهای طلایی رنگش دست کشید و گفت: امام جنگ را مسئله اصلی میدانند. چشم! من خودم می آیم و نیروها را هم می آورم. ماشین و سلاح هم می آورم. از شما هم هیچ چیز نمی خواهم. فقط یک حکم به من بدهید
◀️ خودش رفت بچه های مریوان، احمد متوسلیان و قجه ای را به جنوب آورد و تیپ را تشکیل داد.گفتیم شماره تیپ شما ۲۷ است ولی اسمش را خودتان انتخاب کنید
◀️ حاج احمد متوسلیان دستش را به هم مالید و گفت میخواهم اسمی انتخاب کنم که هر کس این اسم را ببرد صلوات بفرستد.نام تیپ را محمد رسول الله گذاشت. بنابراین بروجردی خودش آمد و در عملیات فتحالمبین در فروردین سال ۶۱ شرکت کرد. بروجردی واقعا مطیع امام بود
#معرفی_کتاب
#تاریخ_شفاهی_دفاع_مقدس
#از_سنندج_تا_خرمشهر
#سید_رحیم_صفوی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CGX56q3Be7b/?igshid=ghlzjz2letl2
🍼🍼🍼
.
✅صاحب نداره؟ یک برادری، مردی همراه این زن نیست؟
◀️ آن شب فیروزه خانم، یکی از همسایهها، منزل ما بود. بعد از شهادت محمد تقریباً هر شب می آمد پیش ما. میخواست احساس تنهایی و غربت نکنیم. دو هفته از خاکسپاری محمد میگذشت و پابه ماه بودم. اصلا حال خوبی نداشتم البته به روی خودم نیاوردم. فیروزه خانم فهمید و به مامان گفت. مامان از من سوال کرد که من گفتم درد ندارم و فیروزه خانم رفت
◀️ حدود ساعت ۱۲ شب بود که دردم بالا گرفت.تحمل کردم تا حدود ساعت ۵ صبح که پیاده همراه معصومه از خانه زدیم بیرون. دم ایستگاه اتوبوس نیم ساعت معطل شدیم تا اتوبوس آمد. ایستگاه بعد مردی با یک بغل نان سوار شد. ما را ندید. اتوبوس که راه افتاد او لمبر خورد و ناخواسته تنه ی محکمی به من زد و دردم چند برابر شد
◀️ خودمان را رساندیم بیمارستان نجمیه. آسانسور بیمارستان کار نمی کرد. رفتیم بالا. پرستار بخش زایمان آمد جلو در و اطراف ما دنبال کسی می گشت.
گفت: شوهر این خانم کیه؟
معصومه گفت: من زن داداش ایشان هستم.
این بار پرستار خیلی تندتر دوباره گفت: شوهر این خانم کجاست؟
پشت سر هم شوهر شوهر میکرد. معصومه بغضش گرفت و با همان صدای آرام گفت شوهرش شهید شده.
پرستار گفت: یعنی صاحب نداره؟ یک برادری، مردی همراه این زن نیست؟ یک دفعه بغض معصومه ترکید و زد زیر گریه و گفت من زن داداشش هستم. داداشش هم شهید شده
◀️ پرستار این را که شنید فوراً من را خواباند روی برانکارد و پیشانی ام را بوسید و گفت خانم ببخشید حرفهایم از روی عمد نبود. یک وقت نفرینم نکنی!
◀️ بعد عمل معصومه آمد بالای سرم. گفت خدیجه جان چیزی لازم نداری؟ گفتم عزیزم زود برو تا بچهها از خواب بیدار نشدند برس به خانه. زنی که تخت بغلی بود فخرفروشی میکرد. دختر به دنیا آورده بود. ساعت ملاقات دور تختش غلغله بود.بغض گلویم را میفشرد. ملافه را کشیدم روی سرم و گریه کردم
◀️ آرام آرام صدای بلند زن زائو و همراهانش تبدیل به پچ پچ شد. مادر شوهر زن آمد کنار تختم.
گفت دخترم قدم بچه ات مبارک باشه. چرا ناراحتی؟ ملافه را از روی صورتم کنار زد و گفت رویت را وا کن ببینم. صورت خیس و ملتهب مرا که دید گفت الهی بمیرم. چی شده آخه مگه شوهرت نیامده؟
گفتم نه!
گفت برادری؟
گفتم من هیچ کس رو ندارم. خدا شاهد است که همه کس من مرده اند. شوهرم شهید شده، برادرم شهید شده و ملافه را کشیدم روی سرم.
گفت دخترم ببخشید ناراحتت کردم
#معرفی_کتاب
#راویان_صحنه_ی_جنگ
#شهید_محمدرضا_ملکی
#خدیجه_ملکی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CGc1wkNBfU6/?igshid=1rsngzwkqugg7