✅چون جزئیات مهم است.
📌برای دوستان داستاندوست :
امروز دربارهی این نویسنده سرچ کردم، اما چیز زیادی نیافتم هنوز:
🔺مارجوری کمپر
دیروز بعد از سالها دوباره «خوبی خدا» رو خوندم.
اینبار به اسم نویسنده دقت کردم که برام ناآشنا بود، متأسفانه در گوگل هم دربارهش چیز خاصی پیدا نکردم جز اینکه انگلیسیه و داستان «خوبی خدا» رو نوشته.
و یه چیز دیگه:
«نقشههایت را بسوزان»
کتاب دیگهای که در فیدیبو دیدم از این نویسنده، و یک صفحهش رو براتون گذاشتم.
🔺از جزئیات خیلی قشنگ استفاده میکنه، انگار همهی این صحنهها رو با چشم دیده و صرفاً داره گزارش میده.
نمیشه تا آخر نخوندش.
و برای من از اون نوع نوشتههاست که ترغیبم میکنه به نوشتن.
@paknewis
📌سفردرمانی
خوشبختانه این مینیسفر مقبول افتاد و از میزان کمبود سفر دو طفلان کمی کاسته شد.
بچههای قانعی هستند شکرخدا.
البته هنوز برنگشته، در تدارک نقشهی سفرهای آتیاند اما فعلاً تا مدتی میشود بقیهی سفرها را با رمز «انشاء الله» به وقت گل نی موکول کرد.
قبلاً هر وقت به دخترم میگفتم: «ایشالا میریم» ناراحت میشد و میگفت: «نه مامان، ایشالا نریم، الان بریم»
***
سوالات پررنگ
چرا بعضی سوالها تا سالها سوال باقی میمانند؟
یعنی با وجود اینکه میدانی قبلاً در پی جوابشان رفتهای و یافتهای، اما باز هم جواب فراموش شده و سوال به حالت سوالی خود برگشتهاست؟
یکی از این سوالات برای من این است:
آیا مشهد اردهال همان امامزاده آقاعلیعباس است؟
مطمئنم قبلاً پرسیدهام و حتا به آن مکانها هم رفتهام، اما نمیدانم چرا از خاطرم میرود؛ در این سفر هم باز این پرسش برایم مطرح شد.
***
با صحنهی قتل عکس گرفتیم
صحنهی قتل امیر را بازسازی کردهاند و حالت چهرهها جالب است.
میگویند این مرد بزرگ، شیوهی قتلش را هم خودش انتخاب کرده تا با حالت تشنگی و شباهت به حال سیدالشهداء علیهالسلام از دنیا برود.
مرحبا به شجاعتش.
راستش من به نحوهی مردنم زیاد میاندیشم و دربارهاش زیاد مینویسم.
شاید هم هنوز کم نوشتهام.
هر روز باید به این مسأله اندیشید.
به نظرم نحوهی مرگ، با نحوهی زندگی آدم خیلی ارتباط دارد.
اما کشف این ارتباط آسان نیست.
...
نیمهتمام
«همنوایی شبانهی ارکستر چوبها» از رضاقاسمی را شروعکردم بیآنکه «زمستان ۶۲» از اسماعیل فصیح را تمام کردهباشم،
این هم مرضی است برای خودش:
نیمهکاره رهاکردن.
آخرش هم نیمهکاره میمیرم.
پنجشنبه/ ۱۶ فروردین ۰۳
#یادداشت_روزانه
#آزادنویسی
@paknewis
میخواهم شما را به یک چالش و حرکت یکساله دعوت کنم.
خیلی ساده است. و خیلی سخت.
یک تعداد کتاب مشخص کنید برای امسالتان. مهم نیست چندتا باشد. مهم این است که رسیدن به این تعداد سخت باشد. ولی شدنی.
معلم آمادگی جسمانی دبیرستان ما، برای آبکردن چربیهای بدنهایمان، میگفت تمام حرکات را باید تا آستانهٔ تحمل درد انجام دهیم. میگفت: «پاهایت را انقدر از هم باز کن که دردت بگیرد. حالا نگه دار!»
من سه سال است که این کار را در زمینهٔ کتابخوانی تجربه کردهام. هر سال، روی آستانهٔ تحمل درد کتابخوانیِ خودم ایستادهام. سال ۰۰، ۵۰ کتاب. سال ۰۱، ۷۲کتاب و سال ۰۲، ۹۸ کتاب.
امسال هم میخواهم آستانهٔ درد صد کتاب را حفظ کنم.
عددِ آستانهٔ درد کتابخوانیِ خودتان را پیدا کنید و قرارمدارهای شخصیتان را بگذارید.
با من #همدرد میشوید؟
بسمالله.
#چند_از_چند
این هشتگ امسال ماست.
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
#یادداشت_روزانه
📌به منم بگو کیو دوستداری؟
در مسجد بودند. یک نفر کنار پیامبر آمد و گفت من فلانی را خیلی دوست دارم، خیلی آدم خوبی است. پیامبر فرمود : برو این را به خودش هم بگو.
در این فرهنگ، اعلام دوستداشتن هم، در جای درست خود، به اندازهی خود دوستداشتن مهم است و مسلما اعلام دشمنداشتن هم، چون روی دیگر همین سکه است.
«تولّا» و «تبرّا» دو فریضهی جداییناپذیرند و یکی از مهمترین مراحل آنها «اعلام» است؛ البته به جای خود.
📌سیم پَرَه رَف سیم پَرَه رَف
میگویند یک نفر مشهدی در مراسمی بالای منبر رفته، میکروفون به دست گرفتهبود و شعار میداد. مردم هم با شور و حرارت از او تبعیت میکردند.
ناگهان شعاردهنده از آن بالا دید که پای یک نفر روی سیم میکروفون رفته و الان است که از جا کنده شود، به آن فرد اشاره کرد و فوراً داد زد:
«سیم پَرَه رَف سیم پَرَه رف»
(یعنی سیم پاره شد)
حضار هم یک صدا گفتند: «سیم پره رف سیم پره رفت»
بعد مشهدی جا خورد، گفت:
«سیم پَرَه رف شعار نیِه»
دوباره همهی حضار یکصدا با مشتهای گرهکرده گفتند:
«سیم پره رف شعار نیِه»
الغرض یکی از خاطرات همیشگی راهپیمائی، شیرینکاریهای شعاردهندگان است. امروز خانمی با صدای بلند میگفت:
القدس لاسرائیل
(به جای الموت لاسرائیل)
جالبی این اشتباهات اینجاست که گوینده اصلا به مضمون حرف توجه نمیکند؛ خب پدربیامرز با خودت نمیگویی اگر «القدس لاسرائیل» پس من و تو در این آفتاب با حلق و گلوی خشک چرا داریم داد میزنیم؟
داستان هر موزون دیگری هم همین است البته. مثلا یکی از کمدینها میگفت در مراسم عروسی هر چه بخوانی ملت حرکات موزون انجام میدهند، حتا اگر بخوانی: «بابات داره میمیره، ایشالا مبارکش باد»
من اما حتا وسط روضه و گریه هم اگر مداح، شعر را اشتباه بخواند کل حال و احوال معنویام به فنا میرود؛ این که هیچ، اصلا آن مداح از چشمم میافتد؛ این از من. شاید هم رفتار بقیه عادی تر است.
۱۷/فروردین ۰۳
#آزادنویسی
#هرروز_نویسی
@paknewis
#یادداشت_روز
#ازآموختهها
📌دیروز و امروز دو ویدئو در یوتیوب دیدم:
دو مصاحبه با دو داستاننویس مشهور،
گلی ترقی و کیهان خانجانی.
من البته از هیچکدام هنوز داستانی نخواندهام اما حرف شنیدن از آدمهای باسواد و خوشتعریف همیشه مفید است، حتا اگر همهی حرفهایشان را هم قبول نداشته باشی.
از هر دو نفر میشود نکات بسیاری در نویسندگی آموخت، اما من اینجا فقط دو نکتهی حاشیهای را مینویسم؛
متنها را میشود در بسیاری از کتابها خواند.
🔺نکتهی اول:
گلی ترقی درباره تفاوت «آهکشیدن ایرانی و آهکشیدن فرنگی» میگوید.
او معتقد است آهکشیدن در فرهنگ ایرانی، آهکشیدنی عرفانی است با ریشههایی در گذشته ، اندوهی عمیق که فراتر از غصهخوردن برای مشکلات دم دستی زندگی است و این مخصوص فرهنگ ایرانی (و شرقی) است.
فرنگی از چنین آه و اندوهی دور است؛ او فقط وقتی مسالهی مشخص و منطقی دارد آه میکشد.
🔺نکتهی دوم:
هر دو نویسنده یک تکیهکلام مشترک دارند:
«میدونید؟»
اکتفا به این دو نکته البته نکتههای مهمتر را حیف میکند.
حتماً در روزهای آتی دوباره ویدئوها را میبینم و نکات دقیقتری شکار میکنم.
***
❔شده تا به حال بنشینید و مکالماتی را که هیچ وقت قرار نیست به زبان بیاورید، با خود تکرار کنید؟
یکبار دوبار دهبار بیستبار، انقدر که حسابش از دستتان در برود؟
شنبه/ ۱۸ فروردین ۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
#چالش
@paknewis
📌دستبه مهره با جملات
دو نکتهی مهم از زبان کیهان خانجانی در سمینار یکروزهی مدرسهی نویسندگی:
✔️ اول:
یکی از نکات جالبی که در صحبتهای کیهان خانجانی، نویسندهی کتابهای «بند محکومین» و «یحیای زایندهرود» دوست داشتم، توضیح او دربارهی «صدای نویسنده» بود.
میگفت اولین جملهی داستان تعیینکنندهی صدای نویسنده است و مثالش این بود:
اگر در جملهی اول بگویی « وقتی با صغراسلطان آشنا شدم ...» کار تمام است، یعنی تعیین کردهای «نقلی» بنویسی و این تا آخر داستان با تو خواهدماند.
برای اینکه نمایشی بنویسی، باید بگویی: «صغراسلطان را که دیدم...»
آن وقت قضیه کاملا فرق خواهد کرد.
شبیه این نکته را لیلا کردبچه دربارهی شعر میگوید در کتاب «دستبه مهره با کلمات»؛
انتخاب هر کلمه، برای شاعر محدودیتهایی ایجاد میکند و این محدودیت با انتخاب کلمات بعدی به شکل تصاعدی بالا میرود.
آنگاه شاعر اقتدار خود را در هدایت این محدودیتها و شکستن آنها نشان میدهد.
✔️ دوم:
داستان عبارت است از «خاطره+تخیل»
تا وقتی در ماجرایی هستید، از آن داستان ننویسید، صبر کنید آن ماجرا به گذشته بپیوندد.
#ازآموختهها
🔸🔸🔸
📌دیر خرابآباد
دنیای درهم برهمیست.
باید با یک نفر از فامیل تماس بگیری برای عرض تبریک جهت تولد فرزندش و بلافاصله بعدش با دوستی تماس بگیری برای عرض تسلیت جهت فوت برادر جوانش.
دنیای درهم برهمی ست . همیشه بوده، همیشه هم خواهدبود.
اینجا همچین گل و بلبل هم نیست که بخواهی آرزوی جاودانگی داشته باشی.
اگر هم آرزوی جاودانگی باشد، به امید وعدههایی است که دربارهی جایی بهتر از اینجا شنیدهایم.
جاودانهبودن در آنجا شاید آرزوکردنی باشد اما در این به قول حافظ «خرابآباد» عین عذاب است.
آدم بماند رنج و رفتن عزیزانش را ببیند که چه؟
من همیشه آرزو میکنم زودتر از عزیزانم از اینجا بروم.
هرچند نگران رنج آنها در نبود خودم هم هستم.
اما خب دعا میکنم خدا صبرشان بدهد و از این جهت آسیبی متوجهشان نشود.
شاید این هم نوعی خودخواهی ست.
نمیدانم، گیج شدم.
دنیا واقعا جای درهمبرهمیست.
من که از قوانینش هیچ سر درنیاوردم.
یکشنبه/ ۱۹/فروردین/ ۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
#رورانه_نویسی
#بدون_سانسور
ای بابا! بازم ساعت 10 شد و من تلفنهای واجبم را نزدم
***
رفتم زنگ زدم و برگشتم.
هنوز به ایدهی جالبی نرسیدم .
وقت گذشت. عمر برف است وآفتاب تموز.
هیچی برای نوشتن به ذهنم نمیرسه.
آها همین الان رسید. میتونم همینو بنویسم؛ بنویسم «هیچی به ذهنم نمیرسه» و با کسانی که هیچی به ذهنشون نمیرسه همدردی کنم.
هر چی هم «ناطور دشت» خوندم فایده نکرد.
دیالوگ و مونولوگ این هفتهی کارگاهم خوندم. جالب بود ولی فعلن که برای نوشتن یادداشت ایدهی خاصی بهم نداده.
وقتی نمیتونید بنویسید چیکار میکنید؟
لطفا نگید نمینویسیم که دلخور میشم.
خیلی از اوقات با شروع زورکی نوشتن، کلمه ها سرازیر میشن.
اگه اینم نشد میشه کتاب خوند. با خوندن بعضی کتابا هم کلمات سرازیر میشن.
ولی گاهی این هردو هم افاقه نمیکنه.
اوضاع کلافه کنندهس.
موقع شعر گفتن هم گاهی اینطوری میشدم.
یادمه یه بار سال سوم دبیرستان یکی از همکلاسیهای شعر دوست، تو کلاس یه سیب سرخ بهم نشون داد و گفت: «خانوم شاعر شعر بگو.»
تعجب کردم ولی بلد نبودم چطوری بزنم تو ذوقش.
گفتم شعرم نمیاد الان. هی اصرار کرد. منم گفتم همینجوری یهویی که نمیشه.
(قدیما فکر میکردن شاعر یه آدم شوته که هر وقت هوس کنه، یه شمع روشن میکنه یه سیبی هم میذاره جلوشو شروع میکنه نوشتن از گل و بلبل و باغ و بوستان.
چیزی که توی فیلم «شهریار» هم نشون میداد و لج منو در میاورد.)
اون روز گذشتو چند هفته بعدش یه دفعه یه شب جمعهای بود که این بیت به ذهنم اومد بیمقدمه:
حتا جرقهای هم توی خیال من نیست
جز برق سرخ یک سیب، سیبی که مال من نیست
وقتی نمیتوانم بیتی به هم ببافم
حال کسی در آن دم بدتر ز حال من نیست
فکر کنم این اولین دوبیتی بود که گفتم. شاید هم مثل همیشه اصرار داشتم غزلش کنم و نشده. حالا که میخونمش به دو نکته پیمیبرم. یکی اینکه متقاضی محترم اگر سیب را به من هدیه میکرد شاید احساساتم به غلیان در میآمد و شعری به ذهنم خطور مینمود.
چطوری برای «سیبی که مال من نیست» شعر بگم؟
دوم نکتهای است که یکی از دوستان ظریف میگفت. وقتی گفتم مدتی است به جای شعر قلاببافی میکنم گفت زیاد هم فرقی نمیکنه، هر دوتاش بافتنه.
در دوبیتی هم به بافتنی بودن شعر اشاره کردهام.
شاید هم من اصلا شاعر نیستم.
فقط گاهی چیزهایی به ذهنم خطور میکنه.
گاهی حتا شده بین خواب و بیداری یه بیت موزون به ذهنم اومده. گاهی نوشتمش و گاهی هم ننوشتم از یادم رفته.
خلاصه مطلب اینکه من نه الهام را قبول دارم نه بیالهامی را. چه برای شعر و چه هر اثر هنری دیگری، باید جرقهای در کار باشد که هنرمند آن را تبدیل به آتش کند. حالا این جرقه ممکن است از ابتدای کار وجود داشته باشد یا با وارد عمل شدن و نوشتن خود را نشان دهد. به هر حال برای خلق اثر هنری بیجرقه هم نمیتوان بود.
بعضی ها مغزشان بیشتر جرقه می زند بعضیها کمتر.
این هم شاید تقسیم خداوند است.
(الان یه چیزی کشف کردم، وقتی توی یادداشتها میخوام یک نکتهی علمی را گوشزد کنم و اظهار فضل کنم لحنم کتابی میشه)
راستی یادم افتاد چند روز پیش هم همان دوست دوران دبیرستان زنگ زدهبود که برای مقدمهی کتاب خالهم شعر بگو. هر چی میگفتم باور کن بلد نیستم قبول نمیکرد. آخه من چطور درباره کتابی که ندیدم و زندگینامهی کسی که اصلا نمیشناسم شعر بگم اونم یهویی؟
من میگفتم به خدا من اصن شاعر نیستم. میگفت ناز نکن دیگه بگو.
آخرم به گمونم دلخور شد و خیال کرد من بیحوصلگی میکنم .
اگر شاعر کسی است که زیاد شعر میگوید، پس من شاعر نیستم. فقط گاه گداری پا تو کفش شاعرا کردم و آن هم توبه.
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
📌بهترین مقایسهی دنیا
چند روز پیش (۱۴ فروردین) تو یادداشتم گفتم که سر راهم از کتابفروشی درندشت و فقیر محلهمون کلی کتاب کاغذی خریدم.
متأسفانه کتابفروشیه «آفتابهلگن هفتدست، ولی شام و نهار هیچی»شده.
حالا اسم نمیبرم ولی یادمه قبلنا خیلی بهتر بود. یه مدت جمع کرد و تو صفحهی اینستاشم زنجهمورههایی زد.
بعد از مدتها دوباره پهنکرده ولی انگار دیگه اون کتابفروشی سابق نشد. نمیدونم چه بلاملایی سرش اومد.
اون وقتا میرفتیم دلمون نمیخواست بیاییم بیرون ولی الان دیگه کچل شده.
سورهی مهرم نمیدونم کجا رفته. میمونه یه بوستانکتاب که اونم همچین بهتر نیست، بیشتر برای بچهها خوبه.
باید برم سراغ همون ایران کتابِ سهنقطه که سر کارم گذاشت و کتابمو نفرستاد.
هرچند رفتن به کتابفروشی یه لطف دیگهای داره؛ نفسکشیدن بین اونهمه کتاب کجا و سفارش آنلاین کجا.
یکی از کتابایی که خریدم «ناطور دشت» بود با ترجمهی آراز بارسقیان.
بعدم کار جالب و مورد علاقهم:
«مقایسهی ترجمهها»
با ترجمههایی که توی طاقچه و فیدیبو بود، مقایسهش کردم و از خرید خودم بسی شادمان شدم.
فردا حتماً براتون میگم چرا این ترجمه رو به بقیه ترجیح میدم.
۲۱/فروردین/۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
📌بازی مافیا
دیگه هشتگ #چالش نمیزنم.
دلیل خاصی نداره ولی یاد بازی مافیا میافتم.
من از طرفدارای پر و پا قرص این بازیام. البته فقط تماشا، تا به حال بازی جدی نکردم.
دوسه بار بازی شوخی کردم با آقایون داداشا، اونم چون پسرم عاشق این بازیه، با اشک و گریه داییاشو مجبور میکنه بشینن مافیا بازی کنن.
علیرغم مخالفت خیلیها، من فکر میکنم بازی مفیدیه.
وسطاشم کلی منبر میرم برای پسر.
امشب داشتم بهش میگفتم:
- ببین مامان! همیشه اینو یادت باشه: بهترین راه تشخیص راست و دروغ، دقیقشدن در حرفهای دیگرانه، کسی که حرفای متناقض میزنه مافیاس.
- متناقض ینی چی؟
- ینی ضد و نقیض، ینی حرفایی که با هم جور در نمیان، حرفشو هی عوض میکنه.
-آها مث خیابانی که اولش میگفت آروم باشید با هم نجنگید، بعد یه دفعه گفت: جنگجو باشید، به هم تارگت بزنید؟
- البته اون بنده خدا منظوری نداشت، همینجوری گفت، ولی دقیقاً به همین دلیل بقیه بهش شک کردن.
( در اینجا بچه بیشتر گیج شد و اینجانب بازهم به این نتیجه رسیدم که تشخیص حرفای متناقض، به این راحتیها هم نیست؛ که اگه بود دیگه کسی به اشتباه نمیافتاد.)
- آها مث غفوریان که گفت مافیا فراموشکاره چونکه...بعد یادش رفت چی میخواست بگه؟
- آره دقیقاً ، ببین مافیا چون دروغگوئه فراموشکاره. دروغ تو ذات آدم نیست.
- ولی من دروغ تو ذاتم هست، میتونم مافیای خوبی باشم.
- من: 😐
(در اینجا باز یاد اولین شغلی که انتخاب کرده بود افتادم: « رییس کشور دزدا» )
هیچی دیگه فکر کنم تیرم به سنگ خورد.
ولش کن اصن چه اصراریه وسط بازی هی آدم فاز نصیحت برداره؟
بچه خودش باهوشه میفهمه داستان چیه.
من معتقدم بچهها درستن اگه ما پدر مادرا خرابشون نکنیم.
دلیل دارم که میگم.
دلیلش آیهی ۱۹۰ سورهی اعراف.
باید بیشتر روش تعمق بشه. به نظرم جزء ریشهای ترین مسائل تربیتیه.
۲۱/فروردین/۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
#یادداشت_روزانه
📌 داستان موقعیت
امروز یکی از فیلمهایی رو که مدتهاست قصد داشتم ببینم دیدم:
«میزری»
داستان یه نویسندهی معروفه که چند جلد رمان داره با شخصیت اولی به نام «میزری». قصد داره این سری رو تموم کنه و بره سراغ داستانای بعدی که در یک روز برفی تصادف میکنه و تا پای مرگ میره.
اما یه نفر پیداش میکنه و نجاتش میده.
از قضا اون یه نفر زنیه که ادعا میکنه از طرفدارای پر و پا قرص این نویسندهس و حسابی ازش مراقبت میکنه تا اینکه مرد کمکم میفهمه این زن یه آدم روانپریشه و ازش میترسه،
بعد مجبوره با اون حال و وضع وخیمش راهی برای فرار از دست اون پیدا کنه...
📌داستان بی اتفاق
عصر هم دوباره ناطور دشت رو ادامهدادم برای مقایسه ترجمهها.
یه جور عجیبیه. انگار قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته. اینم ظاهرا یه آدم روانپریشه که یهو قاطی میکنه و کلا حالتای غیر عادی از خودش نشون میده.
چند وقتیه رفتن پیش مشاور رو جدی گرفتم، هم برای خودم و هم بچهها.
دارم فکر میکنم اگه همهی این آدمای بهاصطلاح روانپریش طفلکی تحت درمان قرار میگرفتن یا از آسیب جدی در کودکی حفظ میشدن، شاید اون وقت خیلی از این داستانا و قضایا به وجود نمیومد یا خیلی از جنایت ها اتفاق نمی افتاد،
نمیدونم.
📌 ایدهیابی به شیوهی آگاتا کریستی
دوست داشتم یه مقایسهی جوندار و نسبتاً مفصل بنویسم برای ترجمههای «ناطور دشت» طوری که به درد سایت هم بخوره ولی نرسیدم.
چون چندین و چند وعده داشتم ظرف میشستم؛
و چون کسر خواب هم دارم مغزم خیلی کار نمی کرد که هنگام ظرفشویی ایده بده. باید خوابمو درست کنم.
اما برای سایر اوقات که مغزم فعاله، به یک فرمول تازه رسیدم:
اگر بعد از مدتی نوشتن، مثلاً نیم ساعت، برم سراغ ظرفشویی، معمولاً ذهنم شروع به خلق ایدههای تازه میکنه؛ اونوقت باید سریع یه گوشه یادداشت کنم که یادم نره، خیلی از اوقات هم آرزو میکنم کاش دستگاهی داشتیم که فکرهای درون مغز ما رو به متن تبدیل میکرد.
هرچند اگر هم اختراع شده بود، احتمالاً در دسترس ما نبود، مثل همین ماشین ظرفشویی.
اما نکتهی مهمتر اینکه اگر شما هم مثل من و آگاتا کریستی از فقدان ماشین ظرفشویی رنج می برید، بدانید و آگاه باشید که این نویسندهی معروف داستانهای جنایی هم شخصیتهاش رو هنگام ظرفشستن خلق میکرده،
پس خوشحال باشید که فرصت ویژهای برای ایدهیابی در اختیارتان قرار گرفته است.
فرصتی که بسیاری از بهرهمندان از ماشین ظرفشویی از آن محرومند. اصلا این تکنولوژی چقدر چیز بدی است. مرسی اَه.
📌کمپین ۱۰۰ صفحه
حالا که نمیتوانیم حرف خودمان و مارتین فلوبر را به کرسی بنشانیم و نویسندگان را متقاعد کنیم که حرفشان را در ۱۰۰ الی ۱۲۰ صفحه بزنند و تمام، میتوانیم خودمان را متقاعد کنیم که از هر کتاب فقط ۱۰۰ صفحهی اولش را بخوانیم، اگر لازم بود بقیه را ادامه دهیم و اگر نبود، رها کنیم.
این هم راه حلی برای کمبود وقت.
اصلاً میشود کمپین «۱۰۰ صفحه» راه بیندازیم و طبق اقداماتی سازمانیافته، نویسندگان را ملزم به ایجاز و اختصار نماییم.
مگر یک نویسنده در مورد «یک موضوع خاص» چقدر حرف دارد؟
صد صفحه یا نهایتاً صد و بیست.
بیش از آن اغلب تصدیع اوقات خلق الله است و عملی ناشایست.
۲۲/فروردین/ ۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
قریب به یقین
امروز تنها فعالیت آموزشیم دیدن شبهای مافیا بود.
درگیرش میشم. بهش فکر میکنم. دوست دارم آدما رو بشناسم.
تقریباً.
هیچ قطعیتی وجود نداره. با عدم قطعیت باید قدم برداشت.
کورمال کورمال.
📌برد تلخ
بازیئی که شهروند میتونست کلین شیت ببره، خراب شد.
شهروند مقصر نبود؟ بود.
اجماع شهروندی نبود، حتا به غلط.
به استدلال هیچ توجهی نمیشد.
«نجات چنین شهری به قیمت جونت تموم میشه.»
حقیقتی که برای چندمین بار کامم رو تلخ کرد.
📌 عجب رسمیه
بهترین شهروند عالمم که باشی نمیتونی برای شهر کاری کنی مگر اینکه شهر همراهت باشه.
شهر بد، همراه نمیشه.
شهر بد، شهری نیست که شهروندش ناآگاهه؛
شهر بد شهریه که شهروند ناآگاهش اعتمادبهنفس کاذب داره،
تکروئه، کار تیمی بلد نیست،
بلد نیست کی «من» باشه کی «نیممن»
کی گوش کنه کی حرف بزنه.
و از همه بدتر «استدلال» نمیفهمه.
استدلال نمیگیره.
ذهنش آزموده نیست.
ناآگاهی شهروند طبیعیه،
حالا با این ناآگاهی چه کنیم؟
چقدر میتونیم آگاهی کسب کنیم؟
از کجا معلوم آگاهی که کسب کردیم درسته؟
اگه با این نگاه و این سوالا بازی رو ببینیم مفیده. تاملبرانگیزه.
عین زندگیه.
۲۳/فروردین/۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
#روزانه_نویسی
📌خبیثتر از گرگ
امروزم با یک خبر خیلی بد آغاز شد.
حالم گرفته شد و لب و لوچه آویزان.
حال پسر هم همینطور.
«این از گرگ هم بدذاتتره، گرگ باز حیوونای به این لاغری رو نمیخوره، میذاره یه کم گوشت بگیرن.»
این جملهقصار پسر بود. بعد هم از نقشههای مفصلش برای ادبکردن جنایتکار گفت.
دزد جنایتکار.
زحمات یک ماههمان به باد رفت و نقشههای چندماهه.
طفلکیهای معصوم چه سرنوشت بدی داشتند.
هرچند خودمان هم آخر سر میکشتیمشان و میخوردیمشان، ولی بهتر از این بود که این بدجنس حقهباز بخوردشان.
از این گذشته ما میگذاشتیم کمی صفا کنند و چاق و چله بشوند بعد.
اصلاً ما قصد خوردنشان را نداشتیم، میخواستیم قفس مخصوصی درست کنیم و تولید مرغ محلی راه بیندازیم، البته این نقشهی پسر بود.
طفلک صورتیه و نارنجیه، فقط نمیدونم زرده چجوری فرار کرده.
خوب شد خونه نبودم و صحنه رو ندیدم.
به گزارش یک منبع آگاه، صحنهی دلخراشی بوده.
📌 کارگاه نوشتن با اعمال شاقّه
نوشتن لذتبخش است،
چه سخت باشد چه آسان.
چه ادبی چه غیر ادبی.
چه خصوصی چه عمومی.
چه درمانی چه دردی.
عذاب آنجاست که دلت برود برای نوشتن اما نتوانی بنویسی.
به هر دلیل.
گاهی اوقات واقعاً دلیل مهم نیست، پس بهتر است اصلا نپرسیم «آخه چرا؟»
در روی دیگر سکه، بهتر است از توضیح دلیل اشتباهاتمان برای دیگران دست برداریم، خصوصاً اگر به قصد مظلومنمایی، توجیه یا تبرئهی خویشتن باشد.
باورکنیم برای هیچکس مهم نیست که چرا ما اشتباه کردهایم.
📌 خیلی میخوامت حافظه
برای محافظت از حافظهی عزیزم از همین شنبه یک «ساعت بدون گوشی» در برنامهام میگنجانم بین ساعت ۶ تا ۸ صبح.
گور بابای چشمانداز
فقط تمرکز بر نوشتن
فقط تمرکز
تمرکز.
۲۴/فروردین/۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌یاد من باشد...
تا به حال چندین بار این وسوسه به جانم افتاده که بروم عمل بلفاروپلاستی انجام دهم؛ همانکه چربی و افتادگی پلک را حذف میکند.
از وقتی به زمرهی سایهزنان و خط چشمکِشان پیوستم، تازه فهمیدم که این پف پشت پلک هم عجب دردسری است. (حتا تلفظش، گاهی که با عجله بگویی میشود پش پفت پلک)
خوشبختانه اطرافیانم هیچ مشکلی با این افتادگی نداشتند و فکر حذفش را هم نمیکردند؛ فقط خودم حساس شده بودم.
اما هر بار این وسوسه قوت میگرفت و نزدیک بود نیتم را عملی کنم، کسی درونم صدا به اعتراض بلند میکرد که:
«زشته جلوی خدا. ینی میخوای بگی سلیقهشو نمیپسندی؟ خجالت نمیکشی؟»
بعد هم آیهای را میخواند که از زبان شیطان است :
«فَلَاَمُرَنَّهم فَلَیُغَیِرُنَّ خَلقَ الله»
-به آنها امر میکنم که خلقت خدا را تغییر دهند.
خجالتکی میکشیدم و بعد هم با خودم میگفتم «همینه که هست. میخوای بخواه نمیخوای هم بخواه.»
چند روز پیش دوباره یاد آن وسوسه و آن اعتراض افتادم؛ همان وقت که هوس کرده بودم برای بچهها یک خرگوش بگیرم و با کمی جست و جو فهمیدم نگهداریاش آداب خاصی دارد.
مثلا اینکه برای رفع برخی دردسرها باید حیوان را عقیم کرد.
از خیر خریدنش گذشتم و به همان جوجهرنگی رضایت دادم.
از اینکه میشنوم حیوانات را عقیم میکنند دلم به درد می آید.
چرا زبانبسته باید عقیم شود؟ چون من میخواهم او را مثل یک اسباببازی پیش خودم نگهدارم و دوست ندارم خانهام کثیف شود؟
گاهی فکر میکنم همهی مشکلات آدمیزاد از همین تغییرهای بیدلیل سرچشمه میگیرد.
از اینکه سعی میکند همه چیز را طبق میل و سلیقی خودش تغییر دهد نه بر اساس سلیقهی صاحب آفرینش. وقتی سلیقهی خودش را با سلیقهی سازندهاش جور نمیکند، شبیه رباتی است که بخواهد از سلیقهی مخترعش سرپیچی کند.
شاید بگویید پس چرا از اینکه گوسفند را میکشی و میخوری دلت به درد نمیآید؟
میگویم چون این کار هم جزئی از چرخهی خلقت است. صاحبش اجازه داده.
من هم مثل دیگر حیوانات برای ادامهی حیات به خوردن گوشت نیاز دارم.
مساله این است که کدام دخل و تصرف، موافق قوانین خلقت است و کدام مخالف؛ و برای این منظور هر کس استدلالهای خودش را دارد.
از نظر من تغییر، فقط جایی صحیح است که سعی کنیم آنچه را از مسیر درست خلقت خارج شده، به جای اصلیاش برگردانیم. همین.
به قول سهراب:
یاد من باشد کاری نکنم
که به قانون زمین بربخورد...
فاطمه ایمانی
۲ فروردین ۰۳
#یادداشت_روز
#هرروزنویسی
@paknewis
کسی «و الفتح» میخواند
شروع ناگهانی داشت، طوفانی که حرفش بود
رسید از شش جهت سجیلبارانی که حرفش بود
رسید از سررسید فتح، آن روز تماشایی
رسید از سنگر فرمانده، فرمانی که حرفش بود
برای انتقام خون دلهایی که میخوردیم
فرود آمد همان شمشیر برّانی که حرفش بود
و حالا دشمن است و صبحِ کابوسی که میگفتیم
و حالا دشمن است و عصر خسرانی که حرفش بود
بشارت باد گلها را به فروردینِ روییدن!
که نزدیک است آن سرسبز دورانی که حرفش بود..
بیا و گوش کن! از قدس دارد میرسد کمکم
همان صوت صمیمی، صوت قرآنی که حرفش بود
کسی «و الفجر» میگوید، کسی «و الفتح» میخواند
کنار طبل آن جنگ نمایانی که حرفش بود
به دست ما نوشته میشود بر مصحف تقدیر
برای داستان قدس، پایانی که حرفش بود
#فاطمه_عارفنژاد
@goharshadqom
📌شما کدام ترجمه را میپسندید؟
مقایسه بین ترجمهها از تمرینهایی است که تسلط نویسنده بر نثر را قوی میکند؛ توجه به نوع استفاده از کلمات ، جملهبندیها و مضمونپردازیها، موجب ورزیدگی ذهن و افزایش دقت های کلامی خواهد شد.
در این مقاله مقایسهی مختصری داریم از سه ترجمهی رمان «ناطور دشت» نوشتهی سلینجر معروف.
این ترجمهها که با نام مترجم و ناشر از هم بازشناخته میشوند عبارتند از :
اول: رضا زارع / انتشارات پر
دوم: متین کریمی / نشر جامی
سوم: آراس بارسقیان / نشر میلکان
در این متن برای مقایسه، از شمارهها ی گفته شده در بالا استفاده می شود.
نقاط مشترک ترجمه ها :
ظاهرا زبان شخصیت اصلی در رمان مورد نظر بهگونهای است که اکثر مترجمان ترجیحدادهاند این متن را به صورت محاورهای بنویسند.
حتا مترجمانی که متن را با کلمات غیرشکسته و به حالت کتابی نوشتهاند، در بسیاری از موارد گویا ناخودآگاه فعلها و کلمات را به شکل شکسته آوردهاند.
تفاوت ترجمه ها:
اکنون برای مقایسهآنها، از هر ترجمه جملاتی را کنار هم میگذاریم.
بند اول:
ترجمهی اول:
احتمالا اولین چیزی که هر کس دلش می خواهد درباره ی من بداند ، محل تولدم و چگونگی سپری شدن دوران بچگی پر از حسرتم و اینکه قبل از به دنیا آمدن من، پدر و مادرم مشغول چه کاری بودند و همه ی چرندیاتی که معمولا درباره دیوید کاپرفیلد هست.
ترجمهی دوم:
اگه واقعا بخواین بدونین، اولین چیزی که به ذهنتون می رسه اینه که کجا به دنیا اومدم، و بچگی نکبتی م رو کجا گذروندم، بابا و مامانم قبل از من کارشون چی بود و از این چرت و پرت ها که آدمو یاد دیدوید کاپرفیلد میندازه.
ترجمهی سوم:
اگر آمده ای بشنوی متولد کدام شهرم و کودکی نکبتم چطور گذشته و مامان بابام قبل از به دنیا آمدنم چه می کردند و چمیدانم از این دیوید کاپرفیلد بازی ها، بی خیال! اذیتت نمی کنم. راستش اعصابش نیست.
مقایسه:
در ترجمهی اول جمله بسیار طولانی شده و به همین دلیل فعل جمله دچار مشکل شده است که این مساله برای نویسنده و مترجم نقطهضعف بزرگی محسوب میشود.
ترجمهی دوم کاملا به شکل شکسته نوشته شدهاست و همانطور که گفته شد به نظر میرسد با زبان شخصیت اصلی داستان تطابق دارد.
ترجمهی سوم هم هرچند با توجه به این جمله، کلمات شکسته ندارد، اما از نحو زبان گفتار بهره برده است مثلا در زبان کتابت از تعبیر «بی خیال!» استفاده نمیشود و این کلمه مخصوص زبان گفتار است.
همین نکته نشان میدهد که گوینده دارد با زبانی محاورهای و راحت، زندگی خود را تعریف میکند چنانکه از مفهوم متن نیز کاملا پیداست. بنابراین روشی که ترجمهی دوم و سوم درپیش گرفتهاند به منظور نویسنده نزدیکتر است.
قسمت دیگری از متن:
ترجمهی اول:
سِلما ترمر-دختر مدیر مدرسه- جزء دخترانی بود که در همان نگاه اول دلبری میکرد. خوشگل هم بود. دماغ گندهای داشت و ناخنهایش هم خیلی از ته گرفتهشده بود. از زیرش خون میآمد. دلم برایش سوخت.
ترجمهی دوم:
سلما ترمر-دختر مدیر مدرسه- از اون دخترایی بود که توی همون نگاه اول دل آدمو میبرد. دختر خوب و خوشگلی بود. دماغ گندهای داشت و ناخنهاش اونقدر از ته کوتاه شده بود که از زیرشون داشت خون میومد. آدم دلش براش کباب میشد.
ترجمهی سوم:
سلما ترمر-دختر مدیرمان- دختر خوبی بود. ولی خب از آن دخترهایی نبود که بگیرتت و باهاش حال کنی. دماغش گنده بود و ناخنهاش را آنقدر جویده بود که گوشتش زده بود بیرون. یک جورهایی دلت به حالش میسوخت.
میبینیم که مفهوم بیانشده در ترجمهی سوم با دوتای قبلی کاملا متفاوت است. در دو ترجمهی اولی گوینده معتقد است دختر مورد نظر در نگاه اول مجذوبش کرده ولی در ترجمه ی سوم میگوید: « از آن دخترهایی نبود که بگیرتت» یعنی در نگاه اول نظرش را جلب نکرده است.
اما کدام یک درست است؟
پیش از پاسخ به این سوال به دو نکتهی جالب توجه کنیم: هر سه نویسنده برای توصیف دماغ از کلمهی «گنده» استفاده کردهاند نه معادلهای دیگری مثل بزرگ و ... اما دربارهی بیان احساس ترحم هر کدام تعبیر متفاوتی دارند.
(ادامه در پست بعدی)
۲۶/فروردین/۰۳
#هرروزنویسی
#نقدترجمه
@paknewis
اما بررسی سوال:
گویندهی داستان، در ادامه به دو خصوصیت ظاهری دختر اشاره میکند: دماغ گنده و ناخنهای از ته گرفته شده. و سپس میگوید دلم برایش سوخت.
بنابراین دوصفتی که از آن نام میبرد و ترحمی که نسبت به دختر در دلش پدید میآید، با حال و هوای ترجمهی سوم سازگارتر است. چرا که اگر در نگاه اول شیفتهی او شده بود باید چهرهاش را بهتر از این توصیف میکرد و از احساس علاقه و محبت حرف میزد نه ترحم.
در ادامه نیز قرائن دیگری برای این سخن در متن وجود دارد که میتوانید با خواندن متن آنها را بیابید.
همچنین در متن اول و دوم گفته شده «از زیر ناخن هایش خون میآمد» اما در ترجمه سوم گفته شده «گوشتش زده بود بیرون».
بازهم به نظر می رسد تعبیر متن سوم درست تر باشد چرا که قاعدتاً ناخنها قبلا کوتاه یا جویده شده و طبیعتاً در آن لحظه نباید هنوز درحال خونریزی باشد.
توجه به این نکته نیز در نشان دادن سلیقهی مترجمین و دقت آنها در انتخاب عبارات بسیار کمک کننده است.
نکتهی دیگر اینکه ترجمهی سوم هر چند شکسته نوشته نشده اما بیش از دو ترجمهی دیگر از «نحو زبان گفتار» پیروی میکند و میتوان گفت کاملا گفتاری نوشته شده است. تعابیری مثل «بیخیال» «بگیرتت» «گوشتش زده بود بیرون» یا «یک جورهایی» کاملا گفتاری هستند و در زبان نوشتار استفاده نمیشوند.
اما ترجمهی دوم هرچند برای گفتاریشدن متن از شکستهنویسی استفاده کرده است، اما نحو آن تابع نحو زبان کتابت است و نه گفتار. یعنی اگر کلمات را از حالت شکسته به حالت کتابت درآوریم جملاتی کاملا کتابی و غیرگفتاری خواهیم داشت.
با توجه به این نکات، انتخاب من ترجمهی سوم بود که متنی روان و سالم دارد و در برقراری ارتباط با مخاطب و همچنین انتقال مفاهیم مورد نظر نویسنده موفقتر عمل کرده است.
۲۶/فروردین/۰۳
#هرروزنویسی
#نقدترجمه
@paknewis
#تمرین
📌مقایسهی ترجمهها:
این مقایسه، یکی از مفیدترین تمرینهاست و برای من از جالبترینها.
چرا مقایسهی متنها مفید است؟
چون نظر ما را به این نکته جلب میکند که «یک عبارت را میشود به شکلهای گوناگونی نوشت و هر شکل، پیامی متفاوت به همراه دارد.»
اغلب نویسندگانی که از نثری قوی و پخته برخوردارند، یا خود دستی در ترجمه دارند و یا با مترجمان خوب حشر و نشر دارند.
#تمرین :
از متنی که خودتان نوشتهاید، چند جمله را به دلخواه انتخاب کنید.
سعی کنید هر جمله را به شکلهای گوناگون بنویسید.
کدام جمله بهتر از بقیه، مفهوم مورد نظر شما را به خواننده منتقل میکند؟
📌نکته:
حتماً جملههای خود را با صدای بلند بخوانید.
@paknewis
📌بریدهای از کتاب:
«وقتی من کوچیک بودم، با خانوادهم رفتیم کنار دریا. خواهرم همیشه سنگهای بزرگی پیدا میکرد و از روشون میپرید تو آب، شیرجه میزد و بعد برمیگشت روی آب. من همیشه بالای سنگ وایمیستادم، و اون از توی آب داد میزد: «بپر بریت، فقط بپر! وقتی اون بالا وایسادی و پایین رونگاه میکنی فقط یه لحظه واسه پریدن خودت رو آماده حس میکنی. اگه این کارو کردی، اونوقت جرئتش رو داری. اما اگه اون لحظه رد بشه و منتظر بشی تا دوباره سراغت بیاد، هیچ وقت جرئتش رو پیدا نمیکنی و نمیپری.»
🔺پ.ن:
شاید بریتماری اول یه آدم غیرقابل درک به نظر بیاد، اما کمکم به ترتیب قاشق و چنگال توی کشوها عادت میکنید، دلتون برای گلهای بالکن تنگ میشه و در آخر هم مثل بریتماری جرئت پریدن پیدا میکنید.
اگرهم نه،
وقتی کتابو بستید حتما مثل بقیه کاملاً حس میکنید که «بریتماری اینجا بود».
#معرفی_کتاب
#داستان
#رمان
@paknewis
.
پاکنویس ( تمرین نویسندگی)
📌بریدهای از کتاب: «وقتی من کوچیک بودم، با خانوادهم رفتیم کنار دریا. خواهرم همیشه سنگهای بزرگی پید
سلام دوستان گل 🌷
این رمان نوشتهی «فردریک بکمن» نویسندهی سوئدی هست که شاید اسم رمانهای دیگهش رو شنیده باشید.
مثلاً «مردی به نام اُوِه» یا
«مادربزرگ سلام رساند و گفت متأسف است».
من این یکی رو بیشتر از بقیه دوست داشتم و پیشنهاد میکنم.
🔺خبر مهم:
فردا منتظر یه مقایسهی جذّاب از سه ترجمهی این رمان باشید.
(برای خودم که جذّابه 😅)
اگر شما هم به مقایسهی ترجمهها علاقمند هستید، یه نگاهی بهشون بندازید(در طاقچهی بینهایت) و بگید کدومو بیشتر میپسندید.
«به همراه علت»
@fateme_imani_62
بهتره چند صفحه یا یک بخش کامل از داستان رو با ترجمههای مختلف بخونید تا تفاوتها رو بهتر بفهمید و بعد انتخاب کنید.
@paknewis
#نقدترجمه
#رمان
#ترجمه
@paknewis