eitaa logo
رصدخانه 🔭
143 دنبال‌کننده
146 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ما من شیء تراه عینک إلّا و فیه موعظة ... اینجا خلقی به رصد زندگی خود مشغولند. تا به حال ستاره صید کرده ای؟ ☄ ارتباط با ادمین،تبادل و ارسال متون تولیدی: @Ahmad_84
مشاهده در ایتا
دانلود
؛؛؛ امشب، خانه حس و حال عجیبی گرفته..! خبری از بگو بخند ها نیست! سکوت است و سکوت.... هر گوشه از خانه کسی نشسته؛ هرکدام با چشمانی پر از اشک و صورت هایی که از گریه ی بی صدا به سرخی میزند! به هم نگاه می کنند و بغض ها را قورت می دهند... میخواهند حرف بزنند... چیزی بگویند! اما دستور پدر است! هیچکس حق بلند گریه کردن را ندارد! تصورکن...! میخواهی ناله بزنی، داد بزنی، بلند بلند گریه کنی اما...! شب به نیمه خود رسیده... پدر بالاخره بغض خود را فرو برد: - حسنم.! حسینم.! + بله پدر جان؟ - هرکدام به یک طرف کوچه بروید و تا خاموش شدن چراغ همه ی خانه ها صبر کنید! آنگاه نزد من بیایید. + چشم اندکی گذشت و یکی یکی آمدند. به نظر دیگر زمانش فرا رسیده! ؛؛؛ - اسماء... + بله مولای من - به سرعت کمی آب حاضر کن، تاقبل از طلوع باید کار را تمام کنیم... + آقا جان آب حاضر است - پرده را بکش وخودت داخل شو بسم الله الرحمن الرحیم... پدر مشغول غسل شده و باز همه با هق هق آستین به دهان گرفتند... شب عجیبی شده! ناگهان سکوت شکست! با صدای پدر! + چه شد سرورم ؟!!! چرا اینطور گریه میکنید؟!!! مگر امر خودتان نبود که بچه ها ناله نزنند!!!! اما متعجب تر از این اتفاق ، توجه همه به گریه های حسن جلب شده! جنس گریه هایش با همه فرق میکند! از همه بیشتر مضطرب است. انگار چیزی میداند که کسی نمیداند!! گویا او از سرّ ناله ناگهانی پدر خبر دارد. - پسرم! حسن جان! + بَ بله پدر!!! - تو خبر داشتی!؟ ...؛
هدایت شده از علی فراهانی
در یکی از دوره‌های مجازی آموزش نویسندگی، کاربری سوال کرد: 👇👇👇👇 سلام و ارادت استاد گرامی چند روز پیش درست زمانی که مرغداران مشغول شمردن جوجه های خود بودند، با بعضی از حضرات حاضر در گروه که هر کدام دستی بر آتش تربیت دارند، سرگرم گفت‌وگو در مورد گروهِ وزینِ ....... بودیم هر کدام از اعزه، علتی از علل کم کار شدنشان بیان داشتند... ولی شخصا مشکلم، عدم انگیزه است چرا باید بنویسم؟ و چرا حتما ذیل قواعد خاص باشد؟ از استاد بزرگوار درخواست دارم در صورت صلاحدید، نکاتی در باب اهدافِ نوشتن که موجب انگیزه شود بفرمایند.
هدایت شده از علی فراهانی
و پاسخ من👇👇👇
هدایت شده از علی فراهانی
چرا باید بنویسم؟ می‌خواهم از ضرورت نوشتن برای یک فعال تربیتی بگویم (نه یک فعال و کنشگر فرهنگی). 🔸نویسندگی یکی از قالب‌های بسیار ساده است که ظرفیت‌های تربیتی فراوانی دارد. 🔹- در نویسندگی، تفکر است. من که می‌خواهم بنویسم، اولین وزنه سنگینی که باید بلند کنم، فکر درباره این است که «خب، درباره چی بنویسم؟!🧐» روزهای اول درد عضلانی شدیدی در بازوهای متورم مغز شما پدید می‌آید. تکرار ورزش نوشتن اندیشه شما را تقویت می‌کند و به سرمایه‌های ذهنی شما می‌افزاید. 🔹- در نویسندگی، ارتقای شخصیت است. 👈 از دو زاویه می‌پردازم. 1⃣ چه بسیار انسان‌های دانشمندی دیده‌ام که از نوشته متن بر روی کاغذ پرهیز دارند. وقتی او می‌نویسد، شرمنده می‌شود؛ به خاطر خط زشتش. به خاطر اینکه تعدادی از بندپایان و سخت‌پوستان، در نوشته‌ او می‌خزند و روی نویسنده را با آب می‌شویند. و طفلی😔 هنوز متوجه نیست که «غلتیدن» را با قاف و «حنا» و «بحبوحه» را با «ه‍» نوشته است. هنوز متوجه نیست که در یک جمله‌، دو فعل آورده که یکی برای زمان ماضی است و یکی برای زمان مضارع. بیچاره! اگر نوشته او به دست یک کت و شلواری کروات‌زده و صورت دنبه‌ای بیفتد، چه می‌کند؟!😨 2⃣ زاویه دیگر: خود من بارها در مواجهه با برخی افراد که خجالتی‌اند یا اهل کتمان‌اند، از آن‌ها خواسته‌ام متنی را بنویسند. 💪به طور باور نکردنی شخصیت او را مثل یک نقاش زبردست ترسیم می‌کنم. وقتی به او می‌گویم تو درون‌گرا با طبع گرم و خشک هستی و البته متأسفانه با همسرت سر فلان مسئله اختلاف نظر داری، او حیرت می‌کند و می‌پرسد چگونه؟! می‌گویم قلم تو، شخصیت توست. جعبه سیاه زندگی کنونی توست که نمی‌توانی آن را پنهان کنی. 🔹- نویسندگی، تمام خلاقیت است و خلاقیت علاوه بر تفکر، ✅ خودباوری می‌آورد. ✅ حریت از اسارت‌ها و ابتکار از داشته‌ها می‌آورد. تو در نوشتن باید از سرمایه‌های ذهنی‌ات تولید کنی. با کلمات و ترکیب‌ها خلق کنی. ترکیب‌های کلیشه‌ای را تجزیه کنی و کلیشه‌های تجزیه شده را ترکیب کنی و چهره‌ای نو به آن ببخشی. ✍ راستی دارایی و سرمایه‌های شما چقدر است؟ دوستی مدتی مشغول نوشتن شد، متوجه شد که چقدر دایره لغات او کم است. چقدر اندوخته‌های ذهنی او ناکافی است. او مضطر شد به مطالعه. خواندن کتاب، هم برای کتاب و هم برای کتابت. 👌 جالب است بدانید که بهترین کارگاه‌های خلاقیت، برای دوره‌های نویسندگی خلاق است. ✔️ شما با نوشتن، اعتماد به نفس ✔️ و خودباوری پیدا می‌کنید. ✔️ از کلیشه‌ها آزاد می‌شوید. ✔️ با شهامت، آثارتان را عرضه می‌کنید ✔️ و با خجالت و فرار از ضعف می‌جنگید. 🔘 حالا به نظر شما فعال فرهنگی یا مربی تربیتی یا معلم تعلیمی برای بهره‌بری از این قالب بی‌نظیر، نباید خودش از این مهارت، شناختی داشته باشد! نباید دست‌کم در حد مقدمات این مهارت را بیاموزد! متأسفانه در کانون‌های تربیتی خیلی به مهارت نویسندگی توجه نمی‌شود. چون خود کادر فعال، ضرورت نوشتن را درک نکردند. به همین مقدار بسنده می‌کنم. ان‌شاءالله موفق و شیفته نوشتن شوید😊
🔥از این به بعد متن های شما مخاطبان گرامی رصدخانه هم در کانال منتشر خواهند شد! منتظر نوشته های شما هستیم 🙂 🖋 @nastooham
❄️‌هوا سرداست... و هر کس خودش را به گونه ای گرم می‌کند؛ 🧣مثلا پوشیدن لباس و کلاه، 🔥 یا کنار آتش رفتن و مالش دست ها به هم... اما دل های یخ‌زده مان را حرارت عشق شهداست که گرم میکند....✨♥️ @rasadkhaneh
هدایت شده از «رستگار/فارسی»🇮🇷
پیری نکات نابی با سوز دل به من گفت کز عمر خویش روزی دل شاد رفته باشد گفتا پسر تو نامت در یاد پیر باشد اما بدون تکــرار از یاد رفته باشـــد در سیر خود بدیدم راه تو را ولی حیف سیر تو از حقیقت بـی راهِ رفـته باشــد از یاد حق پرستان روشن کنم دلت را امّــا بـدون ادراکــ بر بـاد رفتـه باشـد ای وای بر نسیـمی کز سـوی یار آیــد لیکن بدون الصاق از راه رفته باشـــد ای وای بر لبی کــه در لحـظه سحـرگاه بی ذکر نامِ یارش در خواب رفته باشد ای داد از کسی که عمر خودش تلف کرد خـالـی زِ دار دنیــا آمــد و رفتــه باشــد آن دیده که بگرید بــر دوری نگارش از بهترین ایـام سرشار رفتـه باشـد بی تاب یار بودن، مرصاد دیدن اوست آید کمی به سویت گر راه رفته باشــد ای «فارسی» گر نیایی در جستجوی یارت آید غـمی جگــر سـوز کَــز یـار رفتـه باشـد 🍃🌧با فارسی همراه باشید @rastegarefarsi
هدایت شده از ذکری
📝روایت فاطمیه 1444 (اول#1) 🔻صبح رسیدم مدرسه و لباس رزمم رو پوشیدم با همسنگرانم صبحانه خوردیم. توشه ی سفر داده شد(جایزه ها و چند دست غذا برای ناهار) و آماده ی زدن به خط بودیم. 🔻سمت روستاهای کوه سفید رفتیم. 🔻تابلوی اولین روستا سر و کله اش پیدا شد. به نقطه ی رهایی رسیده بودیم. روستا به روستا رفقا رو پیاده میکردیم تا در سنگرهای خودشان موضع بگیرند. 🔻خط من روستای بود. با همرزمم یداللهی رسیدیم. روستای یکی مونده به آخر بود. همه رفته بودن؛ وقت رفتن ما هم رسیده بود. 🔻پیاده شدیم. سنگری داشتیم به اسم مسجد امام رضا علیه السلام. 🔻یکی از اهالی روستا کلید را آورد، در سنگر ما باز شد. 🔻دل سنگر خیلی از دست ما غبار گرفته بود، انگار از ما مجاهدین دل خوشی نداشت. با ما نمی‌گرفت و برخورد میکرد. 🔻 اما چاره ای نبود؛ حق با او بود. ما باید هرجوری شده از دلش در می‌آوردیم... ... 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 📌کانال یادداشت‌های تربیتی«ذکری» 🆔 https://eitaa.com/zeekra
دیگر کافیست!🚫 وانمود کردن اینکه من هم یک آنگلاساکسون باربی گونه اروپایی هستم!👠 ...تمام عمر تلاش کردم هویتی بیگانه را مثل نقابی بر روی خود بکشم تا مرا به اتهام «مثل آنها نبودن» به بردگی نکشند... حال آنکه تمام این مدت در بردگی و اسارت همین پوسته بودم... قرار بود دیگر تحقیر نشوم اما بار حقارت درونی را هر روز و هر لحظه به دوش کشیدم! از بیرون دخترک لاغر اندام گندم گون چشم آبی ساختم که ریز می خندد و با پسران، خوب "گرم میگیرد"؛💄 اما این من بودم که داشتم بیشتر تَرَک بر می داشتم و شکسته تر می شدم! و این اسارت از زمانی شروع شد، که از من خواستند «فریبنده» باشم! من را «زن» خواستند ولی «انسان» نخواستند! به من گفتند اگر می خواهی باشی، باید "مجرد"، "جذاب" و "تو دل برو" باشی! و الا حتی در کنج آشپزخانه ها هم جایی نداری.... این است زخم عمیقی که تمدن غرب بر روح من کاشت اما این دوقطبی، دیگر کافیست...! @rasadkhaneh
"اُتُلّّو" بچه که بودیم یه بازی فکری داشتیم به اسم اتلّو یه صفحه مربعی داشت که باید توش با قرار دادن یکی از مهره های حریف بین دو تا از مهره های خودمون اون رو همرنگ با مهره های خودمون می کردیم آخر بازی هم کسی که مهره های بیشتری رو همرنگ مهره های خودش می کرد برنده بود. از همون اول باید برنامه می چیدیم که چجوری زودتر گوشه های صفحه رو تصاحب کنیم؛ چون اگه گوشه رو می گرفتیم تقریبا کنترل همه بازی می افتاد دست ما ! وحتی اگه حریف بیشتر مهره های ما رو هم مال خودش می کرد می تونستیم کامبک¹ بزنیم و بازی رو برنده بشیم! گوشه های اتلّو توی زندگی ما حکم ریشه و مبنای فکری ما رو دارند. اگه اون خشت اوّل فکرهامون رو سفید کنیم و پایه های فکرمون رو با منطق و بر اساس کتاب و سنت ایمان قرار بدیم که بعدش هرچقدر هم که حوادث سیاه موقعیت های سیاه و شکست های سیاه توی زندگی مون پیدا بشه بازم میتونیم برگردیم ... گاهی اگه اشتباهی هم بکنیم می تونیم برگردیم: الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ الْإِثْمِ وَالْفَوَاحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ إِنَّ رَبَّكَ وَاسِعُ الْمَغْفِرَةِ همانها که از گناهان بزرگ و اعمال زشت دوری می‌کنند جز گناهان صغیره (که گاه آلوده آن می‌شوند)؛ آمرزش پروردگار تو گسترده است(نجم ۳۲) حتّی اگه شاهرخ باشیم و کل زندگیمون سیاه، آخرش مهره هامون سفید میشه... ¹ معادل فارسی کامبک زیاد جالب نمی شد... @rasadkhaneh
قاسم سلیمانی قاسم سلیمانی،قاسم بود! قاسم زندگی‌اش! او وجودش را قسمت،قسمت کرد! قسمتی در میادن نبرد با دشمن قسمتی در میدان نبرد با نفس قسمتی در اختیار خانواده قسمتی در تبلیغ دین و بعد همه‌ی قسمت‌ها را تقدیم خداوند نمود! چنانکه پیکرش ارباً،اربا آسمانی شد! @rasadkhaneh
🥀(خورشید روز سیزدهم )🥀 جگرم خونین است ... حالم را نمیدانم ...! نمیتوانم جلوی تکان خوردن شانه هایم را بگیرم..! نمیتوانم جلوی صدای هق هق هایم را بگیرم ...! حاجی.. حاجی ..حاجی ... حاجی صدامو داری ؟!.. حاجی دیگه نمیتونم .. از زمانی که تو رفتی ... از زمانی که دستهایت ازتن جداشدند ، دست دادن ممنوع شد .. شادی ممنوع ... تفریح ممنوع ... حاجی ،چی از این بدتر که کرمانی باشم ولی سه سال است که سالروز پرکشیدنت کنارت نباشم .. میدانی ...! دوست دارم سرم را روی شیشه سنگ قبرت بگذارم و اشکهایم را گلابِ روی قبرت کنم ... داغ تو بردلم مانده است، یعنی چه ؟! حال من ، حالِ جا مانده است ، یعنی چه ؟! بیش از این اشک امانم نمیدهد ...! سردار،سرت دارِ عشق بود ... دارِ دلداگی ، دارِ ولایت میدانی! دلم انجایی شکست که مولا بغض کرد ...! مولا اشک ریخت ...! تو چه کردی با دلها سردار دلها ...!؟ بابابزرگ دوستت دارم ...💔 @rasadkhaneh
شب شهادت حاج قاسم بود. هنوز نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد... حالم اصلا خوب نبود، دلشوره داشتم. به یکی از رفقا زنگ زدم. قرار گذاشتیم نیمه شب بزنیم به دل کوه. طرفای ساعت ۱ بامداد رفتیم یکی از کوه های اطراف یزد همه جا تاریک بود. کوه ها مثل سایه، آسمان را در بر گرفته بودند. عظمت کوه ها و تاریکی شب بر دلهره ام می افزود. به رفیقم گفتم: انسان در برابر عظمت کوه ها در دل تاریکی احساس ضعف میکنه. پس از صحبت کوتاهی راهی خانه شدیم. نزدیک ساعت ۳ بود خوابیدم. هنوز نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد... ساعت ۴ با صدای مادرم بیدار شدم: محمدحسین، محمدحسین مادرم همیشه قبل از نماز صبح روزش را شروع می کند. از خواب بیدار شدم و مبهوت نشستم. باز دلهره سراغم آمد: جانم مامان، چیشده؟ - زیرنویس تلوزیون رو بخون. نوشته حاج قاسم رو در عراق شهید کردن. چشمانم به صفحه تلوزیون دوخته شد. اولش نمیخواستم باور کنم. اصلا نمیتوانستم باور کنم. پیش خودم میگفتم لابد دارم کابوس میبینم. تلاش کردم خودم را از این کابوس تلخ رها کنم و بیدار شوم. با همان حالت دراز کشیدم. موبایلم شروع به اذان گفتن کرد. الله اکبر اشهد ان محمدا رسول الله اشهد ان علی ولی الله... حال عجیبی داشتم. فکرم درگیر بود. مگر می شود حاج قاسم رو زده باشند. نمی توانستم باور کنم. وضو گرفتم و مشغول نماز شدم. مادرم نمازش را خوانده بود و داشت سر جانمازش اشک می ریخت. نمازم که تمام شد نشستم جلوی تلوزیون و شبکه ها رو عوض کردم. یکی از شبکه ها سخنرانی حاج آقای فرحزاد توی حرم حضرت امام رضا(ع) رو داشت پخش میکرد. حاج آقا وسط سخنرانی اعلام کرد ماشین سردار عزیزمون، سردار سلیمانی در عراق بر اثر اصابت موشک منفجر شده و حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید. همه شروع کردند به گریه کردن. به خودم آمدم. اشک از چشمانم سرازیر بود. به هم ریخته بودم. موبایلم را برداشتم. پیام دادم به رفیقم: یادته دیشب گفتم کوه ها خیلی عظمت دارن؟؟ دیگه برام عظمت ندارن، کوه ها در برابر حاج قاسم احساس ضعف می کنن. @rasadkhaneh
هدایت شده از «رستگار/فارسی»🇮🇷
شب جمعه نزد ارباب چــه خوش رفتـــی تو🖤 دستت افتاد چو عباس چه خوش رفتــی تو🖤 نـیمـه شب اوج گرفتـی بـه سـوی کــــربُبلا 🖤 سوی زهرا(س) اربا اربا چه خوش رفـتی تو🖤 🍃🌧با فارسی همراه باشید @rastegarefarsi
بسم رب الشهدا شد ، ساعت ۰۱:۲۰ شد! ساعتی که مدت هاست ، انتظارش را میکشیدم! خوش به حال مردمی که الآن کنارتن حاجی ، پیشت دارن یا زهرا میگن. شب ۱۳ دی از یه جایی به بعد شد خاص ترین شب زندگی ام؛ از سال ۹۸ ! شبی که ۱۸ سالگی ام تمام شد ؛ شبی که شروع یک داستان و ماجرای خاص و جدید برام شد؛ نوشتن برام خیلی سخته ، همینطور صدای نماز آقا با بغض غمناکشون وقتی به عبارت «إنا لا نعلم منه إلّا خیراً» میرسن ، توی گوشمه! وقتی که پشت در دانشگاه توی تهران بودیم و به نماز نرسیدیم ، اما هرکی اونجا با صدای بغض آقا ، منفجر شد! حاج قاسم سلیمانی ! عجب اسم جاودانه ای شد ، عجب همه مارو حالی به حالی کرد؛ حاجی ، حاج قاسم عزیزم ، این سومین سالی ست که از برای تو و خودم مینویسم ؛ به امید آنکه مرهمی باشد بر دردهایم! درد فراق! تو رفتی ، تو پر کشیدی ، اما من رو زنده کردی ، نقطه عطفی و نقطه آغازی شدی برای من و امثال من ، هروقت که اشتباهاتم زیاد شده ، راه کج رفتم ، حواست بوده ، و دوباره با نام و یاد شهدا ، راه رو برام باز کردی ؛ مثل همین حالا! تو شدی الگو ، اسطوره ، به یاد ماندنی ، مرد ، مرد میدان ، مرد عمل ، تابع ولایت ، بی چشم و داشت ، بی غل و غش ، تو شدی هر آنچه که یک شهید میخواهد! تو شدی همان جمله ناب خودتان «شرط شهید شدن ، شهید بودن است.» و چه زیبا آقا برایمان گفتن که حاج قاسم شدن دور از انتظار نیست ، می‌شود او شد! می‌شود شهید بود تا به شهادت رسید ، کار میخواهد ، عمل میخواهد ، ‌پیروی میخواهد ، تبعیت میخواهد و تقوا ! حاجی جانم ! عزیز دلم ! هرکه نداند ، تو خوب میدانی ، ۱۳ دی با نام شما برای من اسم رمزی شده است! به امید آنکه روزی با رضایت خداوند متعال و سفارش شما در بهترین زمان و ایّام در همین ۱۳ دی شهید شوم ! جان فدای عزیزم ، دعایم کن که سخت به دعایت محتاجم ، دعایمان کن که سخت این ملّت به نگاه پدرانه ات محتاج است ! دگر بیش از این رمق نوشتن نیست عمو قاسم ، حواست به ما باشد♥️ هرکه را صبح شهادت نیست ، شام مرگ هست بی شهادت ، مرگ با خسران چه فرقی میکند؟ بامداد سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱ @rasadkhaneh
عجب! نمیدانم خوابم یا بیدار! یا شاید هم این بار واقعا لیاقتی عظیم به بنده ای حقیر داده شده! چشمانم از اشک امان نمی‌دهد تا عظمت ایوانت را به وضوح ببینم نمیدانم چرا حس غربتی ندارم . . . در اوج سردی هوا با نگاهی گرم از سوی شما وارد حریمت میشوم و با حس غرور بر تمامی جهان به شما میگویم پدر ! رایحه معطری به مشامم می‌رسد که هیچ کجای جهان بجز محضرت آن را نمی‌یابم! آری ، باز هم این رو سیاه برای عرض ادب خدمت شاه رسیده و برای منّتی که بر سرش نهاده شده عرض ادب می‌کند السلام علیک یا امیرالمومنین دعاگوی همه دوستان❤️
باید بنویسم. اما از چی؟ نمیدونم. فقط میدونم که باید بنویسم. مشعل نوشتن خاموشه و برای روشن کردنش فقط یه جرقه لازمه. نه یه جرقه‌ی عادی که با کبریت و فندک ایجاد بشه،نه. من یه جرقه‌ی جذاب لازم دارم، یه جرقه‌ای که مخاطب رو به خودش جذب بکنه، یه ایده‌ی جذاب، که ذهن مخاطب رو درگیر کنه اما اون ایده چی میتونه باشه؟ باید طوری بنویسم که کسی نتونه آخرشو حدس بزنه، باید جوری بنویسم که مخاطب نفهمه از کجا خورده. جوری باشه که خودمم تو کَفِش بمونم. ولی خب اون ایده چی میتونه باشه؟ از چی بنویسم؟ از هیچی؟ از پوچی؟ نمیدونم! برای چی نمیدونم؟ چون بی دغدغه ام؟ چون بی فکرم؟ یا چون خبری نیست؟ یا مشکل از جای دیگس؟ نظر شما چیه؟ چرا ایده ای برای نوشتن ندارم؟
اگر یک درخت تنها بودم،مثل باقی درخت‌ها احتمال دیده شدنم خیییلی کم بود! اما حال که دست یک درخت دیگر را هم گرفته‌ام،دیده شده‌ام! در کانال های مختلف عکسم را می‌گذارند و از من نکته‌ی تدبّری برداشت می‌کنند! مردم عکسم را ذخیره می‌کنند و در پس‌زمینه‌ی گوشی‌شان قرار می‌دهند! اما من این دیده‌شدن را نمی‌خواستم! دیده‌شدنِ در نظر خدا را می‌خواستم! اصلا بخاطر او دست آن درخت را گرفتم. اما در نظر دیگران هم دیده شدم عجیب است نه؟
بسم الله الرحمن الرحیم «والصُّبحِ اذا اَسفَر...» قسم به صبح، هنگامی که چهره بگشاید؛ وقتی چشمان تارم را گشودم و روی گندمگونت را برای اولین بار دیدم، تو لبخند بی‌حالی می زدی و من گریه می کردم... مرا بوییدی و بوسیدی و در پتوی سفیدی پیچیدی، آنگاه پسرک گرسنه ات را از عصاره وجود خود سیراب کردی...🤱🏻 «والشمس و ضحـٰها...» قسم به خورشید؛ وقتی که آسمان را روشن می کرد و تازه تو می رفتی که بخوابی...😴 چون دیشبش تا صبح مشغول گریه ها و بی قراری هایم بودی... «والشفع والوتر...» قسم به زوج و فرد؛ روزهایی که به دانشگاه می رفتی و پدر مرا نگه می داشت تا برگردی و پسرت را تحویل بگیری و  او به کارش برسد... و من کم کم در گردش آغوش شما گردش زمانه را یادگرفتم... هرچند یاد نگرفتم وقتی خسته به خانه بر می گردی از تو غذای تازه طلب نکنم... «والفجر...» قسم به سپیده دم؛ صبح هایی که برای مدرسه و نماز با نوازش بیدارم می کردی و پاسخ غر غر هایم به زمین و زمان را با لبخند می دادی... و این در حالی بود که از ساعتی قبل لقمه و نارنگی ام در کیف مدرسه آماده شده بود...🍊 همان نان و پنیری که خیلی وقت ها نمیخوردم و روی دستت باد می کرد ... «والسماء و ما بنـٰها» قسم به آسمان و آنکه آن را بنا ساخته؛ زمانی که صدای کل کل هایمان با بچه ها در خانه به آسمان می رفت... و تو همزمان با آشپزی و انشا گفتن به خواهرم، به فکر پیرزن همسایه هم بودی... اما یادمان داده بودی خودمان دعوا را جمع کنیم... «والارض و ما طحـٰها» قسم به زمین و آنکه اورا گستراند؛ به بدو بدو های من در خانه ی کوچکمان و حوصله و سردرد های تو ... زمانی که زمین می خوردم و تو برایم قصه مردانی را تعریف می کردی که از افتادن، درس برخاستن گرفتند... «والیل اذا سجی» قسم به شب هنگامی که آرام گیرد؛ ولی من که آرام نمی گرفتم! از تو قصه میخواستم! و تو از داستان پیامبران و قهرمانان تاریخ برایم می گفتی.... همیشه هم قبل از اتمام قصه خوابم می برد... «والعصر» قسم به زمانه... به عصر هایی که من که دیگر مرد خانه صدایم می کردی از خرید نان سنگک تازه طفره می رفتم و تا غروب سرگرم فوتبال در کوچه بودم...🚶🏻‍♂ «و هذاالبلد الامین» قسم به این سرزمین امن؛ آغوشت را می گویم... زمانی که در اوج حرارت بحران های نوجوانی، پناهگاه من خانه مادری بود... دست رد به بی اصالتی ها زدم چون ریشه در خاک استواری داشتم...🌳 «و ما خلق الذکر والانثی» قسم به آنکه مرد و زن را آفرید؛ و تو و پدر دست مرا در دست همراهی همیشگی گذاشتید تا درس زندگی که در این سالها از شما آموختم به کار ببندم ... «و والد و ما ولد» قسم به پدر و فرزندش؛ زمانی که مادر بزرگ و پدر بزرگ شدن، لبخند را بر صورت هایتان که تازه با چروک ها خو کرده بود انداخت...👵🏻 و اسباب بازی هایی که برای من نخریدید و برای مغز های بادام خریدید... پدر و عزیزم! دوستتان دارم!❤️ شمایی که مهد قهرمان پروری بودید... شمایی که از مرد خانه، مرد میدان ساختید... شمایی که... بگذار از زبان سردار دلها شما را وصف کنم؛ خداوندا، تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل‌بیت و پیوسته در مسیر پا کی بهره‌مند نمودی. از تو عاجزانه می‌خواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهره‌مند فرما.✨ مبارک 🌹تقدیم به تمام مادران شهدا🌹
شمارش معکوس⏱ ولادت حضرت زهرا که می‌رسد،شمارش معکوس آغاز می‌گردد! ده نه هشت هفت شش پنج چهار و این یعنی تنها چهار روز دیگر تا سه‌ماه پر برکت خدا باقی‌است. آن سه‌‌ماه‌ی که سه‌روز اعتکاف و سه‌شب قدر را در دل خود جای داده است. خوشا به حال آنان‌که خانه‌ی دلشان❤️را برای میهمانی در این سه‌ماه و سه‌روز و سه‌شب مهیا می‌سازند!
هوس افتاد که چندی بشوم خواهانت کاش می شد ببری تا که شوم همراهت من بی عقل و شعورِ هپروتِ خل مغز کی شود تا که شوم یار خوش اسرارت می شود یک نگهی بر من مضطر تو کنی تا که جانی برسد بر دل این مهمانت من بی مایه که باشم که چنین خواهانم گنده تر از دهنم گویم و من بی یادت دو سه روزی نفسم باشد و بعدش بروم غافل از این که نفس را بخرند از یارت معصیت می کنم و غافل از آن می گذرم من دلت می شکنم آه از این سربارت خواهشم گوش کن و دست مرا محکم گیر که چه بد غرق شده در گنه این بیمارت تو نگاهی بنما درد مرا تسکین ده درد هایم نشود خوب مگر با کامت 🌧🍃با «فارسی» همراه باشید @rastegarefarsi
هدایت شده از نظمیه
(ع) «علی امام من است و منم غلام علی هزار جان گرامی فدای نام علی» علی همو که به بیت الحرام زاده شده به کعبه سجده کنم من به احترام علی علی است ساقی و ما مست عشق ناب علی تمام عمر نهادیم لب به جام علی تمام راه به دنبال او قدم بزنیم که جای گام نبی رفته، جای گام علی همیشه گوش سپردیم ما به فرمانش کلام حق علیم است چون، کلام علی اگر به راه علی می‌روی تو با حقی درون ذات خدا حل شده تمام علی علی امام دو عالم شده‌ست زیرا شد نبی خاتم پیغمبران، امام علی
《اکلیل دردسر ساز》 انگار هنوز روی موژه هایم قطرات آب باقی مانده بود و با همان حال به نورِ تیر چراغ برق خیره شده باشم. خط های متعدد سیاه موژه هایم را بر روی آن نقطه ی سفید رنگ را می‌دیدم. شبیه نوری از دور که فقط هاله ای از آن مشخص است. مثل اینکه چشم هایت را ریز کرده باشی. سرم را از سجده بلند کردم. نترسید نه پند اخلاقی و نه حالت عرفانی ای بود. فقط همانطور که پیشانی ام روی مهر بود به ذره ای خیره شده بودم. خیلی کنجکاو شده بودم که آن چیست! برای همین نماز عصرم را که به جماعت نرسیده بودم و خیلی با خروس نیت همراه بود سریع تمام کردم. بعد سرم را نزدیک بردم و روی همان نقطه متمرکز شدم! شانس آوردم مسجد خالی بود وگرنه هر کسی می‌دید فکر میکرد دیوانه شده ام. هر کاری کردم هیچ انعکاس نور از نقطه ای را ندیدم. زاویه ام را تغییر دادم ولی فایده نداشت‌. عینک را از چشمم برداشتم و با چشمانی ریز کرده انقدر سرم را روی زمین این طرف و ان طرف بردم تا با همان صحنه روبه رو شدم. انعکاس نور چراغ در یک ذره کوچک روی فرش مسجد... سوال های زیادی در ذهنم می‌پیچید و مهم تر از همه این بود: آن ذره چیست؟ اکلیل... فهمیدم اکلیل است‌! البته فکر کنم... با دستان لرزانم انگشتم را روی آن زدم. آری به دستم چسبید. الکیل است. وقتی دقت بیشتری کردم دیدم ذره های بیشتری هم آن اطراف هست! سرم را بالا آوردم. خون جلوی چشمانم را گرفته بود. با این سنم انقدر سریع به سمت خانه رفتم که نفهمیدم کِی عصایم را جا گذاشتم. زنگ بلبلی خانه را زدم. صدای کیه کیه ی نوه ی دخترم را می شنیدم ولی جوابی ندادم. همه ی غضبم را جمع کرده بودم که یک جا خالی کنم. شنیدم که نوه ام صدا زد: صابر در رو باز کن. بار دیگر محکم زنگ را فشار دادم تا اینکه صدای خش خش قدم های صابر را روی برگ های زرد انگور که کف حیاط ریخته بود شنیدم. در را که باز کرد بی محل محکم شانه به شانه اش زدم و از کنارش رد شدم. - سلام آقاجون، عصایت کو؟ عینکت کو؟ همین طور که دستی روی چشمانم کشیدم و ملتفت شدم عینکم را هم جا گذاشتم، لنگان لنگان از پله ها بالا رفتم. سارا در اتاق کناری نشسته بود. - عزیزت کجاس؟ صابر که پشت سرم بود به جای او جواب داد: داخل تو آشپزخونه داره ماهی سرخ میکنه. توری ورودی را کنار زدم و به سمت آشپرخانه رفتم. دخترم کنترل تلوزیون به دست از جایش بلند شد و پرسید: بابا چیشده؟ - این مادرت باز می خواد برام تو بالا محله آبرویی نذاره... وارد آشپر خانه شدم و پشت سرم سایه دخترم، سارا و صابر را حس میکردم. حتما بوی دعوا به مَشامشان خورده بود. هاجر روی چهارپایه چوبی همیشگی اش نشسته بود مقابل گاز و مشغول بود. می دانستم متوجه ورودمان شده ولی رویش را برنگردانده. صدایم را بالا بردم: زن... مگه... هاجر ناگهان حول خورد و رویش را برگرداند. صدایم قطع شد. فهمیدم متوجه ورود ما نشده بود. یک دستش تسبیح تربت و یک دستش کف گیر چوبی... - حاجی صد بار بت گفتم اینجوری داد نکش سکته میکنما. هیچ چیز به روی خودم نیاوردم و با ابروهایی در هم گره خورده ادامه دادم: مگه من نگفتم تو مسجد مجلس زنونه نگیرید؟ هاجر گفت: باز کی بهت چیز گفته. - این بار خدا تو نماز بهم وحی کرد. - چیشده؟ - اثرات اکلیل هاتون توی مسجد هست خودتو نزن به اون راه. تا جمله ام تمام شد، نوه ام سارا روی شانه هایم زد و گفت: آقاجون آروم باش تا بهت... حرفش را قطع کردم و گفتم: هیچی نگید این بار تکلیف منه کلید دار و این مسجد باید مشخص شه... همه برید بیرون. سارا تا آمد جواب دهد مادرش جلوی او را گرفت و وی را با صابر بیرون برد. نمیدانستم چه میخواهد بگوید، ولی هر چه بود حسابی کفری شده بودم. هاجر گفت: آقا باز مثل اون بار چی دیدی تو مسجد که این فکرو کردی؟ - مسجد پر اکلیل بود، چرا مراسم می‌گیرید؟ بابا به پیر به پیغمبر من آبرو دارم. چه گناهی کردم مگه. - آقا چرا انقدر شکّاکی اگه من کاری کرده بودم که می گفتم. - نه نمیگید شما ابروی منو کردید توی شیشه... در همین حین سارا به زور محکم در آشپزخانه را باز کرد و دوباره داخل شد. مادرش هم به دنبالش آمد و گفت: مگه نمیگم عصبانی ان بیا بیرون. سارا بی توجه به مادرش رو به من گفت: آقاجون من شنیدم چی گفتید ولی اون اکلیل ها برای دوستم بود که سر نماز بچه اش از کیفش درآورد و به سمت مردونه رفت و از دستش می‌ریخت... پس از شنیدن این حرف نگاهی به هاجر انداختم. مثل همیشه برای اینکه یک وقت به من برنخورد سرش رو پایین انداخته بود! هیچ نتوانستم بگویم و آرام و سر افکنده از آشپزخانه بیرون آمدم. به حیاط رفتم و روی پله نشستم. همه خانه ناگهان ساکت شده بود. همین زمان بود که صابر آمد کنارم، دست روی دستم گذاشت و با همان آرامش همیشگی اش گفت: آقاجون نگفتی عینکت کجاست؟! 🖋 🚶🏻‍♂
هدایت شده از نقطه | Noghteh
48.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ 🌷 تو بهترین بابای دنیایی ... - تدویـــن تصویـــری : فائــــــزه مجیـــــدی - تدویــن صـــدا : محمّــد مهــدی صـــادقی » با همراهی و همکاری هنرمندان گروه قلم 🔺 @noghteh_group |
- آقا، بوی عطر اعتکاف رو باطل میکنه؟ - نه!! این سوال و البته با جوابِ (اره)، چیزی بود که شب اول اعتکاف، زیاد در گوشه و کنار مسجد پرسه میزد. طبیعی به نظر می‌آید که برای این سه روز لازم بود دانش آموزان احکام اساسی را بدانند. همان ابتداء هم یک سری اموری را گوشزد می‌کردیم. اما از دیشب مسئول مسجد چیزی می‌گوید که مربی ها، کادر و انتظامات هم خبر ندارند، چه برسد به دانش آموزان. می‌گویند فردا مهمان ویژه دارید. باید مسجد را تمیز کنید، رخت خواب ها را یک گوشه بگذراید، جارو بکشید و ... هر چه که بود حسابی فکر و ذهنم را درگیر کرده بود. یعنی چه می‌توانست برای عده ای معتکف که در یکی از مسجد های شهر قم که نه، بلکه پردیسان در انتظار باشد؟ گویا وقتش رسیده بود... بعد از نماز همه نشسته بودند و طبق وعده مسجد مرتب شده بود. ناگهان موسیقی متنِ آمده امِ استاد کریمخانی پخش شد. مو بر بدن ها سیخ شد. سکوت بر همه جا حکم‌فرما شده بود. آخ که چقدر دلم لک زده بود برای اعتکاف در مشهدش... اما گویا خودش به مجلس دور‌افتاده‌ی ما آمده بود... از کنار بچه ها سه خادم با کتیبه ای سبز به مقابل جمعیت آمدند. حتی صدای گریه هم از کسی بلند نمی‌شد، انگار نفس همه در پشت بغض گلوها بند آمده بود. هیچ چیز را نمیدیدم به جز پرچم سبزی که دستشان بود. شاید چشم بقیه هم مثل من با قطراتی مزاحم تار شده بود. شاید دستان آنها هم توان پاک کردن اشک هایشان را نداشت... آری اینجا مسجدی حاشیه ای است که قطعا به خاطر دل های پاک بچه ها، لیاقت چنین اتفاقی را داشت. چرا این را می‌گویم؟ چون اگر دل پاک آنها نبود، نباید شب هم میزبان پرچم سبز دیگر و پرچمی مشکی ای می‌شدیم. برای خودم که باور نکردنی بود. میزبانی از امام حسین (ع) و دختر سه ساله اش رقیه (س)... وقتی سر روی پرچم می‌گذاشتم ناخود‌آگاه و بی حواس بوی عجیبی مَشامم را پر کرد. آن را همه‌ی بچه ها حس کرده بودند... آنگاه بود که یکی پرسید: - آقا، بوی عطر اعتکاف رو باطل میکنه؟ - نه!! 🖋 🚶🏻‍♂
امروز که از دنیای گرم و نرم زیر پتو دل کنده و همچون هر روز برای رفتن به کلاس آماده میشدم، ناگهان صحنه ای جذاب روبه رویم سبز شد، اینقدر زیبا بود که لرزش بدنم از سرمای سخت زمستان را از یاد بردم، شاید اگر عقربه ی ساعت هم مثل چشمان من از کار می ایستاد، من روز های روز فقط نظاره گر زخمی شدن زمین با گلوله های سفید یخی میماندم. مثَل من همچون نطفه ای ست که به تازگی از رحم مادر خویش به دنیا آمده و از کثرت تعجب میخواهد فقط به اطرف خود بنگرد و بگردد و درس بگیرد...
بالاخره رسیدیم به اولین وعده گاه، دو کوهه... از همون اول همانطور که انتظارش را داشتم، باران زمین را خیس کرده بود و هوا را مطبوع؛ دوباره مثل هر بار بوی دل انگیز خاک مشامم رو نوازش میداد. اما اینبار دست خالی نیامده بود. به معیت خود، عطر بوی شهیدی را آورده بود تا من را آرام کند.ولی من با این چیز ها آرام نمیشدم؛ بالاخره بغضم ترکید و اشک هایم ، جاری شدن روی صوتم را به ماندن در چشم ترجیح دادند. هر چقدر که میگذشت، حالم بهتر میشد؛ لحظه ای همه ی مشکلات و سختی هایی که کشیدم را فراموش کردم و خود را به جای آن بسیجی گذاشتم که حدود ۴۰ سال پیش از همین جا میخواست به جبهه برود. حالش اینقدر زیبا بود که اگر لحظه ای ولش میکردم پرواز میکرد و میرفت. انگار تعلق به این جهان نداشت، مثل یک مسافر بود.... چقدر دوست داشتم جای او میبودم، با خودم اندیشیدم. چرا ما همیشه ؛فقط دوست داریم ؟ چرا تلاش را ضمیمه حبمان نمیکنیم؟ چرا حب ِجای او بودن را فقط در دل نگه میداریم و اشک میریزیم؟ آیا هنوز وقت شروع نرسیده؟!
💠کوچه‌ی تنگ ای وای دارد می‌آید بطری را چه کنم؟ خوب است در پشت سرم پنهان کنم و بعدهم عرض ادب داشته باشم. نههههه،ای نادان! بطری را در پشت سرت پنهان کنی بوی دهانت را چه خواهی کرد؟؟ عرض کوچه بسیار کم است بوی شراب را خواهند فهمید. پس چه کنم؟؟؟! اصلا... اصلا رو بر می‌گردانم خودم را با دیوار مشغول می‌کنم انگار که حضورشان را نفهمیده باشم احسنت؛خودش است. همین کار را می‌کنم! خودمانیم،دیوار های مدینه هم عجب دیواری هستند:) صدای قدم هایشان می‌آید الان است که از من عبور کند چه؟ صدای قدم ها قطع شد. یعنی امام ایستادند؟ دست مبارکشان را بر روی شانه‌ام گذاشتند برگشتم. امام کاظم فرمودند: در هیچ حالی از ما رو بر نگردانید
«چشم خود را باز کردم ابتدا گفتم حسین» از صمیم جان خود بی انتها گفتم حسین من که هستم ،من غلام کوی اربابم شدم از زمانی که به او در کربلا گفتم حسین اعیاد شعبانیه بر شما مبارک 🌹