📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش چهلوهشتم
این حجم از جمعیت را، مشهد چرا، اما چشمان من تا به حال به خود ندیده بود. پای کسی روی زمین بند نمیشد. وسط جذر و مد افقی جمعیت، گاهی جلوی ماشین حمل شهدا بودیم و گاهی دورتر. سربازهایی که قرار بود دور تا دور ماشین حلقه بزنند، میان جمعیت پخش و پلا شده بودند. هر کاری کنید، زور میلیونی میچربد به زور چند ده نفری. وسط آن فشار همه جانبه، پیدا کردن سوژهای برای نوشتن سخت بود. یک بار چادرم زیر پای کسی کش میآمد و بار دیگر، آرنج مبارک عزیزی نصیب پهلویم میشد. بهترین جا برای رصد سوژهها بالای ماشین حمل شهدا بود که آن هم از آن از ما بهتران بود. آرام آرام خودم را به کنار جدول رساندم. از پشت سرم که مطمئن شدم، روی آن ایستادم. کمی خودم را جا به جا کردم و به درختی تکیه زدم. به سرم زده بود این صحنهها را از نگاه یک روشن دل ثبت کنم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را بستم. بوی اسپند و گلاب وارد ریهام شد. صدای گریه و زاری خانمهایی که کنارم روی جدول نشسته بودند، نزدیکترین صدای محدودهی شنیداری ام بود. چشمانم را محکمتر بستم تا بیشتر تمرکز کنم. زیر لب چیزهایی میگفتند که واضح شنیده نمیشد. صدای زنی از پشت سر تمرکزم را بهم زد.
- بمیرم برای مادرت سید.
سوز صدایش را تحمل نکردم. یاد مادرم افتادم. مادرم طاقت شهید شدنم را هم ندارد چه برسد به مرگ طبیعی. هر بار به شوخی به او میگویم هر وقت شهید شدم فلان کار را بکنید و بهمان کار را نکنید، خودش را به نشنیدن میزند. همین جملات سادهی بی اساس من را هم باور میکند.
سید؟! چرا به فکر مادرت نبودی مرد؟!
قبل از آمدنت، پیرزن توی صحن گوهرشاد، جلوی جهرمی را گرفته بود و از او گلایه میکرد. میگفت چرا پسرم را تنها گذاشتید. جهرمی چه باید میگفت؟!
بینوا بغض کرد و گفت حق دارید.
دستی به زیر چشمهای خیسم کشیدم و دیدن را به ندیدن ترجیح دادم. قانون پایستگی جمعیت کاملا منتفی بود. جمعیت از بین نمیرفت، فقط از حالتی زیاد به حالتی زیادتر تبدیل میشد. تصاویر تشیيع جنازهی بهشتی جلوی چشمم بود. انگار ماشین زمان کمی گَردِ به روز شدن پاشیده بود روی سر مردم و آنها را پرت کرده بود وسط تیر سال ۶۰. سر و رویشان به روز شده بود اما، باورشان تکان نخورده بود.
نگاهم بی هوا خورد به تصویر شهید امیرعبداللهیان. او را باید کجای دلم میگذاشتم؟! هر چه بیشتر نگاهش میکردم، بیشتر میسوختم. نه از شهادتش، بلکه از نگرانی برای نبودن آدمی شبیهاش. سالها سوزنبان یک ملت بود تا مبادا قطار روی ریل جهانی متوقف شود. تجربه، سالها زمان میبرد تا در افکار و رفتار آدمی رخنه کند. میترسم ناپختگی یک عده، پیچ ریلها را شل کند. هر چه زل میزدم توی چشمش باورم نمیشد. من هم عقلم پاره سنگ برمیدارد، نه؟
این قطار سالهاست پیچ ریلهایش شل میشود، لق میزند، گاهی هم میافتد، اما هنوز برای رسیدن به قله، ترسی از سراشیبی و سرازیری ندارد.
ادامه دارد...
معصومهسادات زرگر | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش چهلونهم
به سختی خودم را به جمعیت حاضر در مسیر مراسم تشییع شهدا رساندم.
آرام و قرار نداشتم، کمی که جلوتر رفتم، جوانی رشید را میبینیم که مقوا نوشتهای در دستانش است؛ توجهام را جلب کرد، جلوتر رفتم تا چشمانم یاری کند که نوشته پلاکارد را بخوانم.
با خط خوش نوشته بود:
«ماهم صبح با خبر شدیم!
اما نه صبح جمعه!
آسمانی شدنت مبارک
بر خادم به مردم، رحمت الهی
بر خائن به مردم، لعنت الهی»
ادامه دارد...
سیده فاطمه دامنجان | ۱۲ ساله از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتم
- آمدهام به دیدن رئیس جمهور عزیزم،
در آخرین سفر استانیاش،
حالا بعد از این سفر راحت خواهد خوابید!
او مدتهاست که خواب راحت نداشته،
و سخت کار کرده است،
من جزء کسایی هستم که حسرت به دل موندم،
اون قدر جمعیت زیاده که من برای دیدنش هم باید بایستم اما...
اشکش جاری شد و به جمعیت در حال تکاپو با حسرت و اندوه چشم دوخته بود...
اما پیامی که در دست داشت،
و دل سوختهاش،
قطعا او را در نگاه پر مهر سیدالشهدای خدمت قرار خواهد داد.
ادامه دارد...
رفعت حسنی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۳۰ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
رقیبان.mp3
5.26M
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #شهید_جمهور
رقیبان
توی تب کرونا داشتم میسوختم اما مگر میشد از مناظره چشم پوشید، یکی از این چند نفر قرار بود بشود رئیسجمهور آینده مملکت. شاعر راست گفته که «تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد». پهن شدم جلوی تلویزیون. به جز دونفر که یکیشان دکتر رئیسی بود و سواد حوزوی داشت انگار بقیه تا حالا اصلا اسم فن مناظره به گوششان نخورده بود.
✍🏻 طیبه فرید | #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتویکم
یک دانشآموز دختر بسیجی که به همراه تعدادی از همکلاسیهایش در مراسم تشییع حضور داشت میگفت: «آقای رئیسی نماینده مردم بیرجند در مجلس خبرگان بود و این حق مردم استان بود که برای آخرین بار با نمایندهشان وداع کنند و یک بار دیگر ارادت و علاقه خودشان نسبت به ایشان را به کل دنیا نشان دهند.
آقای رئیسی همیشه به مردم ما لطف داشتند و حتی به سربیشه در آخرین نقطه صفر مرزی هم سفر کرده بود. قبل از ایشان چه در انقلاب و قبل از انقلاب هیچ مسئولی به آنجا سفر نکرده بود.»
ادامه دارد...
سید روحالله طباطبایی | از #یزد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۳۵ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خاکی و خوشقول
در بین جمعیت یک روحانی برایم تعریف کرد که چند وقتی بود حاج آقا رئیسی تولیت آستان قدس رضوی شده بود و چون مدرسهی علمیه ما نزدیک حرم امام رضا (ع) بود، خیلی به حاج آقا اصرار کردیم که یک بار بیایند مدرسهمان.
روز موعود رسید و حاج آقا آمد. ما یک صندلی برای حاج آقا گذاشته بودیم که بنشینند و باقی همه روی زمین مینشستند. وقتی ایشان وارد شدند، رفتند و کناری روی زمین نشستند.
بعد ما اصرار کردیم که بنشینند روی صندلی و گفتند که چون بچهها همه روی زمین نشستند، من هم روی صندلی نمینشینم.
آن روز در مراسم مدرسه، یک سری قول به ما دادند که بعداً به همهی آنها عمل شد.
حالا در مراسم عزای سیدالشهدای خدمت در جنوب شرقیترین نقطه کشور، بچهها در آغوش مادرانشان از شدت گرما بیتابی میکنند و مردم نشسته روی زمین با مراسم همراهی میکنند.
امیررضا انتظاری
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان گلزار شهدا، مراسم عزاداری شهدای خدمت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
زیر پوست شهر
گوشیام زنگ خورد؛
- سلام مجتبی روی میزم پوسترهای چاپ شده آقای رئیسی رو که دیدی؟
اصلاً متوجه آن همه پوستر که با فاصله نیممتری از من روی میز محمدحسین بود، نشده بودم. همان موقع نگاه کردم؛
- اگه میشه برو و میان مغازههای اطراف حوزه پخششان کن.
همه فکر میکنند که کار در فضای عمومی آسان است، اما در فضای خصوصی افراد مثل مغازه کمی سخت میشود. من هم که مستثنا نبودم، ولی عتابی به خودم زدم:
- ها! چیه؟ فقط بلدی ادای عزاداران شهید رئیسی رو در بیاری؟ بلند شو ببینم.
از روی صندلی بلند شدم و تعدادی از عکسها را برداشتم و چسب نواری زرد رنگمان را هم مثل کُلت چرخاندم و در جیبم چپاندم.
نفس امارهام که مدام با من کلنجار میرفت و دنبال راهی برای در رفتن از زیر کار بود، حالش حسابی گرفته شد. از حوزه که بیرون زدم. سمت چپم پر از مغازه فروش مبلمان اداری بود. چند قدم جلو رفتم، مغازه اول پر از مشتریهای با ظاهر نه چندان مناسب بود. نزدیکتر شدم که دوباره کلنجارم با نفسم شروع شد که بیخیال این مغازه شو، دادی بر سرش زدم که چرا دست از سرم برنمیداری؟ دوست دارم بروم.
با چشم، چرخی به اطراف زدم و شاگرد مغازه که بیرون نشسته بود را بیکار گیر آوردم و کار را شروع کردم.
- سلام عکس شهید رئیسی برای نصب در مغازه بدم خدمتتون؟
نگاهی به عکسها انداخت و با بیمیلی اشاره کرد به داخل مغازه؛
- از صاحبکار بپرس. او اختیار دارد.
- ایشون که سرشون شلوغه
- من نمیدونم دیگه، به من ربطی نداره...
برخورد سرد و بیمیلش به کمک نفس سمجم آمد که ادامه نده، بابا کسی میلی به این کار ندارد و خلاصه مرا گوشه رینگ گیر آورده بود و مدام مشت میزد. ارادهام ضعیفتر شد اما کم نیاوردم و ادامه دادم، با قدمهای شکاک سراغ مغازه بعدی رفتم، فلاسکفروشی کوچکی بود. صاحب مغازه که مردی جاافتاده بود داشت با دو مشتریاش سر و کله میزد، وسط حرفش پریدم:
- سلام ببخشید عکس شهید رئیسی برای مغازهتون بدم خدمتتون؟
مثل کسی که جا خورده باشد، چند لحظه مکث کرد، نگاهش به عکس دوخته شده بود. سکوتش را با این جمله شکست:
- خدا بیامرزتش، رئیسجمهور محبوب...
آهی کشید و ادامه داد:
- رئیس جمهور مظلوم. خدا پدرت رو بیامرزه، بله که میخوام، مشتریها هم داوطلبانه عکسها را گرفتند.
همین کلمات به ظاهر ساده کاملاً ورق را برگرداند. ارادهام دوباره جوانه زد. با قدمهای مطمئنتر سراغ مغازه بعدی رفتم. آرایشگاه مردانه بود، جوانی با مدل موی امروزی و خالکوبی روی گردن و دستهایش نشسته بود روی صندلی کار خودش، و با گوشی کار میکرد. با خودم گفتم: «این مغازه که قطعاً کاسب نیستم.» راهم را به سمت مغازه بعدی کج کردم، اما شکی در دلم افتاد و گفتم: «نهایتاً یک نه میشنوی، ولی تو بگو و بعد برو.»
برگشتم سمتش:
- سلام، خداقوت. عکس شهید رئیسی رو بدم خدمتتون؟
از حال و هوای خودش بیرون آمد، ایستاد و جلوتر آمد و نگاهی به عکس کرد.
- دمت گرم، مشتی هستی، بده بذارم تو مغازه.
عکس را گرفت و سریع گذاشت توی ویترین، کار را تمام کرد. انرژی کار تا پایان را به من تزریق کرده بود. یکی یکی مغازهها را میرفتم جلو و عموم مغازهها عکس را میگرفتند، حال نفس امارهام دیدن داشت که گوشه رینگ گیر کرده بود و داشت از حال میرفت.
وارد کفشفروشی بعدی شدم.
- سلام عکس شهید رئیسی بدم خدمتتون؟
جوانی هیکلی بود که پشت ویترین نشسته بود. کمی مکث کرد؛
- سوال داره؟
- چی بگم پس؟
با لحنی طلبکارانه و با چاشنی دلخوری جواب داد:
- سوال نداره، عکس رو بذار، بگو عکس شهید رئیسی. دیگه غُرهامون رو که نمیتونیم سر این خدا بیامرز بزنیم. حداقل عکسش رو ببینیم و فاتحه بخونیم براش.
مغازه بعدی، کاسبش جوانی با موهای فر و لباس مشکی آستینکوتاه بود. آخرین عکس بود که دستم مانده بود، جلو رفتم و گرفتن عکس را پیشنهاد دادم، با اشتیاق گفت: «اتفاقا دنبال عکسش هم بودم، ممنون.» در همین حین یکی از صاحبان مغازههای قبلی با عجله نزدیک شد و گفت دیگه عکس نداری؟
- نه ببخشید تمام شد.
- من متوجه نشده بودم که عکس شهید توزیع میکنی. فکر کردم تبلیغات است.
- مشکلی نیست الان میرم و باز عکس میارم
به تعداد مغازههای باقیمانده عکس بردم و بینشان، توزیع کردم.
حین برگشت به این فکر میکردم که:
«زیر پوست شهرم حال خوبی دارد اما متاسفانه همهمان در مارپیچ سکوتی قرار گرفتهایم که نمیگذارد یکدیگر را خوب بشناسیم.»
مجتبی نباتی
دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت قم
بخش پنجاهوچهارم
ناهار خورده نخورده خودم را رساندم حوزه هنری. گفته بودند ساعت یک ربع به دو حرکت! تشنگی را از کاشان آوردم به قم. راننده ون زردرنگ قبل از سفر یکشیشه آب معدنی بزرگ برایمان خریده بود اما لیوانی نداشت و نداشتم. تا خود قم با هر بار دیدن بطری آب تشنهتر میشدم.
ساعت ۴ و ده دقیقه رسیدیم ورودی حرم. چند نفر از همراهان عکاس بودند. به خاطر داشتن اسباب و اثاثیه ممنوعه به داخل راهشان ندادند. رفیق نیمه راهشان نشدیم. موازی حرم کوچه پس کوچههای قدیم قم را دور زدیم تا خودمان را به ورودی بلوار پیامبر اعظم برسانیم.
از زمین آدم میجوشید. خیابانها آدمرو شده بود تا ماشین رو. کوچک و بزرگ، بچه به بغل و با کالسکه. حتی موتور و ماشینهای پارک شده در خیابان برای شرکت در مراسم حضوری میزدند.
روبهروی زیارت امامزاده شاه احمد قبل از ورودی بلوار پیامبراعظم؛ توی پیاده رو موکب بود. از بین موتور و ماشینها یک وری خودم را رد کردم و رساندم به موکب. شربت آبلیمو کمی عطش تشنگی را خواباند. خوردم.
وقتی مطمئن شدم هنوز شهدا را نیاوردهاند چشم انداختم به مردم. خانم و آقای سپاهپوست بچه به بغل را دیدم که مثل بقیه چشم انتظار آمدن شهدایند.
بعد از سلام و علیک، به خانم سیاه پوست گفتم: «آقاتون اجازه میده گپ بزنیم؟» چشمهایش را به چشم همسرش دوخت و به من گفت: «بله.» همسرش سر به زیر بود. زبان بدنش فریاد میزد: «سمت من نیا.» منم نرفتم.
کواکب سی ساله اهل سودان گفت ده سالی است از کشورش آمده قم تا با شوهرش درس طلبگی بخوانند. برایم عجیب و جالب بود بدانم که چی باعث شده بیاید مراسم رئیس جمهور؟
گفت: «آقای رئیسی را از روزی که در انتخابات شرکت کرد دوستش داشتم. دعادعا میکردم رای بیاورد. از این و آن شنیده بودم آدم خوبی است. ولی حیف که من نمیتونستم بهش رای بدم! تو سودان همش جنگ و خونریزی بیداد میکنه و از انتخابات خبری نیست.
از لحظهای که فهمیدم برای رئیسی حادثه پیش اومده خیلی ناراحت شدم. گفتم الان معلوم نیست که کجاست؟ تشنه است یا گرسنه؟ گیر حیوانات نیفتاده باشه؟»
حرف میزد و آتش به جان خودش میداد. چشمانش را از آب غلیظی پر میکرد و با حواس جمعی تمام جلوی سرریز شدنش را میگرفت. انگار ته چشمش گودالی حفر کرده بود که قطرههایش را تمام و کمال قورت میداد تا برای خودش جمع کند. معلوم بود زن محکمی است. دوباره پرسیدم: «چرا رئیسی رو دوست داشتی؟» گفت: «رئیسی در هر صورت رئیسه! چه زمانی که رئیس جمهور بود، چه الان که شهید شده. او برای همه بود. اصلا این حکومت اسلامی برای همه است. فقط مخصوص شما و ایران شما نیست.»
ادامه دارد...
ملیحه خانی | از #کاشان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت قم
بخش پنجاهوپنجم
هر کدام از همراهانم را به طریقی توی مسیر بلوار پیامبر اعظم گم کردم. تک افتادم بین سیل جمعیت عزادار. داشت غروب می گشد و نزدیک اذان مغرب. توی تاریکیِ دم غروب، چهرهی سه خانم سیاه پوست توجهام را جلب کرد. همپا بودند. کنجکاو شدم ببینم با هم فارسی حرف میزنند؟
ناامید نشدم. با لبخندی سعی کردم خودم را بهشان نزدیک کنم. نفس عمیقی کشیدم و سلام دادم. حدسم درست بود. خانم خیلی جدیای بود که سلام سردی تحویلم میداد. ازش پرسیدم: «فارسی بلدی؟»
- بله فارسی بلدم.
- میشه خودتو برام معرفی کنی؟
- از کشور مالی هستم. ده سالی هست برای تحصیل در حوزه علمیه با شوهرم ساکن قمام.
پرسیدم: «چی شد که اومدی مراسم تشییع رئیس جمهور ما؟»
- قدردانی. این چه سوالیه؟ خب معلومه؛ برای قدردانی اومدم. با اینکه هنوز باورم نمیشه رئیس جمهور شهید شده.
رویم برای پرسیدن سوال بعدی باز شد؛
- مگه شما چی از آقای رئیسی دیدین که برای قدردانی ازش اومدین؟
- بعضی از شماها قدر کشورتون نمیدونین. این همه امنیت دارید. من از بیرون نگاه میکنم، واقعا کشورتون همه چی داره. من تا حالا اینطور رئیس جمهور ندیدم که با رهبر باشه. حتی یک قدمجلوتر از رهبر بر نداره. معلومه که اخلاص داره. رئیس جمهور با مردم بود و به حرفهاشون گوش میداد. دو هفته قبل که اومده بود قم، من کار داشتم و نشد برم دیدارشون. ولی امروز همه کارهامو ول کردم و اومدم فقط برای قدردانی. امیدوارم منو هم دعا کنه.
- برنامه تون بعد از تموم شدن درستون چیه؟
- برمیگردم کشورم. میخوام اونجا حسابی تبلیغ کنم. شاگرد پرورش بدم. برای شاگردام خیلی حرف دارم. از ایران و مردان با اخلاصش بگم...
ادامه دارد...
ملیحه خانی | از #کاشان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا