eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ضیافت‌گاه - ۱۰ شب‌ها آدم‌ها توی سرم راه می‌روند. می‌نشینند جلوی رویم و حرف می‌زنند. چشم‌هایشان، نگاه‌شان، کلام‌شان، همه یک چیز می‌گوید. شب‌ها آدم‌ها توی سرم راه می‌روند و فارسی و عربی را در هم می‌گویند. می‌خندند، گریه می‌کنند، انگشت اشاره‌شان را بالا می‌آورند، برافروخته می‌شوند و دست آخر محکم می‌گویند: "قطعا سننتصر." طوری می‌گویند که برایت وحی منزل می‌شود و ناخودآگاه زیر لب تکرارش می‌کنی. این آدم‌ها را هرجایی نمی‌شود پیدا کرد. نمونه‌شان شاید فقط چندجای تاریخ باشد: روز عاشورا، روزهای اول جنگ خودمان، روزگار دفاع از حرم حضرت عقیله بنی هاشم؛ و حالا. انگار که چیزی مثل نخ تسبیح از آن روزها وصلشان کرده باشد به حالا با این تفاوت که این‌ها، بچه‌های حزب‌الله را می‌گویم، قوی‌تر و محکم‌ترند. انگار که اصلا تاریخ را از قصد کش داده باشند تا برسد به حالا و آدم‌هایی که یک تنه جلوی اسرائیل ایستاده‌اند. این روزها کلی از خودم خجالت کشیده‌ام. وقتی می‌نشینم روبرویشان، بدون اینکه به چشم‌هایشان نگاه کنم، در همان لحظه اول، خالی می‌شوم. تهی از همه چیز. دیروز با سجاد و همسرش ام علی حرف می‌زدم. هر دو جوان و از دهه هفتادی‌های خودمان حساب می‌شوند. سجاد جانباز است. علی را دارند و یک توراهی. وقتی از زهرا پرسیدم می‌گذاری بچه‌هایت وارد حزب‌الله شوند، نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت: "بچه را برای چه می‌خواهم؟ برای مقاومت، برای مبارزه با اسرائیل، برای شهادت." و سجاد ادامه داد: "ما زندگی و بچه‌هایمان را برای آینده ذخیره نمی‌کنیم‌." اینجا بود که خالی شدم. چشم‌هایشان دروغ نمی‌گفت. حرفشان، حرف نبود. باورشان بود. همان طور که تا حالا عملی‌اش کرده بودند. منِ ایرانی آنقدر توی شعار و هیجان و احساسات زودگذر بزرگ شده‌ام که شعار را از اعتقاد تشخیص می‌دهم. از خودم بدم آمد. از خود مرددم. بچه‌هایم را گذاشته بودم توی خانه گرم و نرم، در آرامش، بدون صدای موشک، در کنار فامیل و دوست و آشنا و باز هم برای آمدن تردید داشتم. این یعنی من خودم را مالک همه چیز می‌دانم و این‌ها خدا را. شب‌ها صورت تک‌تکشان می‌آید جلوی چشمم که می‌خندند و انگشت اشاره گ‌شان را بالا می‌آورند و محکم می‌گویند: "قطعا سننتصر."   شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
شور مقاومت روایت اعظم رنجبر | کرمان
📌 شور مقاومت وقتی گل‌کلم‌ها و کرفس‌ها داخل شیشه رفتند، سرکه و آب نمک روی آن‌ها ریختیم. درب شیشه را محکم کردیم و یک گوشه‌ی تاریک و خنک به ترتیب و کنار هم چیدیمشان. حالا که کار آماده‌سازی تمام شده بود؛ باید درباره‌ی فروش آن‌ها تصمیم می‌گرفتیم. پشنهاداتی آمد، اما به ذهنم رسید که فروش شورها در مراسم پنجشنبه‌های پارک محله باشد؛ در کنار شهید گمنام و همراه با قرائت زیارت عاشورا؛ می‌تواند برنامه‌ی خوبی باشد. تبیین در کنار شهید گمنام برکات زیادی دارد. با مسئول برنامه صحبت کردم، پیشنهادم با استقبال زیادی روبه‌رو شد و برای پنجشنبه‌ی پیشِ‌رو برنامه‌ها را هماهنگ کردیم. حواسمان به آب و هوا نبود. پنجشنبه هوا بارانی و سرد شد. برنامه را کنسل و به ناچار به هفته‌ی بعد موکول کردیم. این‌بار قرارمان دوشنبه شد. پارکی دیگر در وسط شهر برای فروش انتخاب کردیم. روز موعود فرا رسید. با چند نفر از هم محله‌ای‌ها، وسط پارک میزی گذاشتیم و بساط شور به پا شد، شوری از جنس مقاومت. تعداد رهگذران کم بود. دوستان برای جلب نظر مردم به استقبالشان می‌رفتند؛ اما آن‌ها مقاوم در نخریدن. خوشحال بودیم از حضور در صحنه. فروش برایمان مهم نبود، ما برای تبیین و آشنا کردن افراد با نیت‌مان آمده بودیم. بساط‌مان را جمع کردیم و راهی خانه شدیم. غذایم روی گاز بود. صدای قل قل خورشت بلند شده بود، قاشق را برداشتم و سراغ قابلمه رفتم. همانطور که قاشق را میان خورشت‌های تقریبا جاافتاده می‌چرخاندم فکرها و خاطرات و دغدغه‌های موازی را مرور می‌کردم. یکدفعه، میان تمام دغدغه‌ها چیزی به ذهنم رسید! می‌شود عصر امروز، همین پنجشنبه‌ی جاری، بار دیگر به پارک محله برویم و در کنار شهید گمنام بساط شور به پا کنیم؟ سرم را سمت ستون وسط دیوار چرخاندم. عقربه‌های ساعت روی دوی بعد از ظهر توقف کرده بودند! وقتی برای هدر دادن نداشتم‌. سریع به دوستانم پیام دادم وقتی از همراهی دو سه نفری دلم قرص شد، شماره‌ی مسئول برنامه‌ی پارک را گرفتم و میز را با او هماهنگ کردم. ساعت چهار، بار دیگر شورها را برای فروش روی میز چیده شد. قبل از شروع مراسم، مجری از کار ما گفت: "مهمانان عزیز قبل از اینکه مداح بیاید عرض کنم که، یه تعداد از بانوان دغدغه‌مند برای حمایت از جبهه مقاومت مقداری ترشی شور درست کردن و می‌خوان با فروش این‌ها، هزینه رو برای مردم لبنان ارسال کنند و اسم کارشون رو هم گذاشتن شور مقاومت". استقبال مردم از همینجا شروع شد. امروز همه چیز خیلی غیرمنتظرانه جور شد تا ما به آن هدفی که داشتیم برسیم. با مردم حرف زدیم، از کارمان گفتیم. درد دل‌ها را شنیدیم. برای جبهه مقاومت دل سوزاندیم و اشک ریختیم. تصمیم گرفتیم کاری کنیم. یاد نیت و پیشنهاد خودم افتادم، انگار شهید گمنام، آبروی محله، خودش نیز دوست داشت میزبان ما باشد. خدا را شکر که ما سهمی در حمایت از جبهه مقاومت داشتیم. اعظم رنجبر پنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 🎥 خاطره خانم شریعتمدار از عیادت مجروحان حادثه پیجر! این روایت‌ها رو ما قبل از این فقط توی روضه‌ها، توی حماسه‌های کربلا شنیده بودیم اما حالا... زینب شریعتمدار یک‌شنبه | ۲۹ مهر ۱۴۰۳ | روایت نصر @Revayate_nasr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴ بخش اول اسمش را که می‌پرسم می‌گوید "لَنا" و برای این که به‌تر بفهمم اضافه می‌کند:"القدس لَنا!" ۵۶ ساله است و اهل یکی از روستاهای دور و برِ نبطیه. خاطرات کودکی و نوجوانی خانم لنا، با جنگ آمیخته است. شش‌هفت‌ساله بوده که توی خانه از پدرش درباره سیدموسی می‌شنود. می‌شنود که سیدموسی، اعتصاب را در مسجدی در بیروت رها کرده و رفته دیرالاحمر که از کشتارِ مسیحیان جلوگیری کند. لنا می‌گوید احساس کردیم، سیدموسی، امامِ مسیحی‌هاست؛ خوشمان نیامد. طول کشید تا بزرگ‌تر شدیم و فهمیدیم که سیدموسی چرا رفته سپر بلای مسیحی‌ها شده. امام موسی را که ربودند؛ لنا یک دختر هشت‌ساله بوده؛ یک دختر هشت‌ساله که عذاب وجدان داشته از ذهنیتِ کودکانه‌اش درباره سیدموسی. لنا، ۱۴ ساله بوده که اسرائیل تا بیروت را اشغال می‌کند؛ اولین تصاویر ذهنی‌اش از اسرائیل، تصویر اشغال‌گری است که آمده توی شهرهایشان. پدرِ خانم لنا، مثل خودش معلم مدرسه بود. توی نبطیه، هنوز خیلی‌ها او را می‌شناسند. پدر، پیش از این که امام خمینی را بشناسد؛ هواخواهِ جمال عبدالناصر بود و بعدش، دلداده‌ی امام شد. خود خانم لنا می‌گوید:"ماها قبلِ امام، نوجوان که بودیم حجاب نداشتیم. اولین‌بار عکس امام را توی روزنامه‌ای دیدم که پدرم جایی از خانه مخفی‌ش کرده بود؛ روزنامه‌ی العهد. نمی‌شناختمش اما فهمیدم روزنامه عکس کسی را چاپ کرده که باید مخفی‌ش کرد؛ از امام ترسیدم تا وقتی شناختمش و من هم مثل پدرم دلداده‌اش شدم." بحث اولِ توی خانه، فلسطین بود. لنا با فکرِ آزادی قدس و جنایت‌های اسرائیل بزرگ شد. وقتی مثل پدرش، معلم مدرسه شد، همین فکرها را با خودش برد سر کلاس. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴ بخش دوم کتاب‌های رسمیِ مدرسه‌ها، کتاب‌های عقیمی بود؛ و پر از اطلاعات غلط. نمی‌شد کنارش گذاشت؛ نمی‌گذاشتند. فکر لنا، همان سال‌های اول تدریس، حول و حوشِ ۱۹۹۶، یعنی قبل از آزادسازیِ جنوب لبنان مشغول این شد که کتاب‌ها باید عوض شوند تا فکرها عوض شود. این فکر چطوری به ذهن لنا رسید؟ شعارِ "نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی" لنا را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود: ما باید کتاب خودمان را داشته باشیم. آن اوایل، خودش و یک معلم دیگر -هُدی- ماجرای جنگ جهانی و اشغال فلسطین و مسائل سیاسی‌مذهبی دیگر را سر کلاس به بچه‌ها می‌گفت. در واقع، مسائلی که توی کتاب رسمیِ تاریخِ بچه‌ها نوشته بودند را از زاویه‌ی دیدِ درست به بچه‌ها می‌گفت. بچه‌ها خوششان می‌آمد از این بحث‌ها. لنا این فکر را همان موقع‌ها با مسئولان مدارس المهدیِ وابسته به حزب‌الله در میان گذاشته بود. مسئولان المهدی می‌گفتند دولت لبنان با این کار مخالفت می‌کند و آوردن کتابِ جدید به مدرسه، خلاف هماهنگی‌هاست. مسئول بخش تاریخ و جغرافیِ مدارس البته با لنا هم‌دل بود اما مدیر المهدی می‌گفت ما چطوری یک ساعت از عمر و وقت بچه‌ها را توی مدرسه‌ها بگیریم؟! این را درباره مهم‌ترین ساعتِ درسی بچه‌ها می‌گفت! از اول ۲۰۰۰، لنا توی مدرسه، با بچه‌ها درباره امام خمینی حرف می‌زد؛ اصلا یک کلاس را صرف همین حرف‌ها می‌کرد. یک فصل کتاب جغرافی و تاریخ بچه‌ها، به چین می‌پرداخت؛ لنا این درس را برای بچه‌ها نمی‌گفت؛ به جاش درسِ "ایران" را جایگزین کرده بود؛ درباره صنایع ایران، مسائل سیاسی و الخ. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴ بخش سوم خانواده‌ها این درس‌‌ها را دوست داشتند و فقط نقدشان این بود که چرا این درس، نمره ندارد؟ بچه‌ها کلاس دینیِ رسمی را دوست نداشتند؛ لنا توی کلاس‌هاش، از آموزش رسمی فاصله گرفت و سرِ کلاس دینی چیزهایی می‌گفت که بچه‌ها را جذب کند. بعد جنگ ۳۳ روزه، اصرار لنا به المهدی برای چاپ کتاب درسی بیش‌تر شد. هم‌زمان نوشتن پیش‌نویس یک کتاب تاریخی‌مذهبی برای مقطع نهم را هم شروع کرد. سرفصل‌هایی را هم که به نظرش باید در مقاطع مختلف تدریس می‌شد به المهدی ارائه کرد. چند نفر از معلم‌ها دور هم جمع شدند که کتاب را برای مقاطع دیگر هم تدوین کنند. اما مشکلی وجود داشت. معلم‌های جوان، هنوز آن‌قدرها تجربه نداشتند و جنگ و مسائل سیاسی‌ش را نچشیده بودند. سر همین، انگار اهمیت این موضوع هنوز برایشان جا نیفتاده بود. لنا با المهدی هماهنگ کرد که چند تا جلسه‌ی جمعی با معلم‌ها داشته باشند و با هم حرف بزنند؛ به قصدِ نزدیک‌تر شدن ذهن‌ها و قلب‌ها. کتاب برای دوره هفتم به بعد، تدوین و منتشر شد؛ اما فقط برای معلم‌ها؛ این شرط المهدی بود. چون سیستم رسمی نباید کتاب را در مدرسه و دست بچه‌ها می‌دید. اسم کتاب‌ها را لنا پیش‌نهاد کرد: "راصد" حالا یازده سال است که راصد در تمام مدارس المهدی در سراسر لبنان تدریس می‌شود. اول قرار بود کتاب‌های راصد فقط اسرائیل را هدف بگیرند اما بعد مباحث عقیدتی و آموزش‌هایی برای شناخت ایران و انقلاب اسلامی وارد راصد شد. بچه‌های خانم لنا توی مدارس المهدی بالیدند و کتاب‌های راصد هم کمک‌شان کرد که مستحکم بمانند. خانم لنا می‌گوید خیلی از شهدای جنگ اخیر، فارغ‌التحصیل‌های مدارس المهدی‌اند. خانم لنا می‌گوید راصد یک نمونه بود؛ می‌شود به جای همه کتاب‌های رسمی، درس‌هایی تدوین کرد که به کار بچه‌ها بیاید. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 آقا ‌کتابی را که سفارش داده ‌بودم تحویل گرفتم. از زیبایی جلد و بوی خوب ورق‌هایش حالم عوض شد. هزینه‌اش را هنوز پرداخت نکرده بودم. دوستم بود که توزیع می‌کرد و بعد از گرفتن کتاب پریدم سمت گوشی. به راحله پیام دادم: «راحله‌ جون شماره کارت بده.» جوابی که فرستاد چهار شاخم را بلند کرد: «لطفا بریز برا آقا» هر کس از حال و هوای امروز کشور و اوضاع جهان و حکمِ فرضِ مردی که ما به او می‌گوییم «آقا» خبر نداشته باشد فکر می‌کند، این آقا تاجر بزرگی‌ست که من قبلا چندین بار از او خرید کرده‌ام و شماره‌ کارتش را هم ذخیره دارم. قیمت پشت جلد را برای آقا واریز کردم و فیشش را برای دوستم فرستادم. چند دقیقه‌ به عکس پرداختِ موفقی که برای راحله فرستاده بودم، خیره شدم. این چندمین بار بود که در این هفته برای آقا پول می‌ریختم؟ حسابش از دستم در رفته. نه‌ من آدم پولداری بودم و نه اینکه دست و دلباز که مدام برای این حساب واریزی داشته باشم. نه. هرچه خرید کردم، صاحبش دست و دل‌باز بود و درجوابِ «شماره کارت لطفا» گفته بود: «واریز کن به حساب آقا» ترشی خریدم، بریز به حساب آقا، آلوچه برای بچه‌ها از مریم خریدم به حساب آقا، سبزی خوردن از زهرا خریدم هزینه‌اش رفت برای سایت آقا. آش خوردیم پولش را برای همان حساب شناخته شده ریختیم. اصلا این جمله‌ی «بریز برا حساب آقا» شده فصل انتهایی تمام خریدهای دوهفته‌ی اخیرمان. هنوز خیره به واریزی قیمت کتاب بودم که راحله پیام داد: «قبول باشه.» مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چرا چیزی نمی‌گی؟! به دخترم گفتم: «مامانی! انگشترِ سرویسِ طلایی که مادرجون اینا برای به دنیا اومدنت هدیه داده بودن رو تقدیم جبهه‌ی مقاومت می‌کنی؟!؟!» پاسخ داد: «همه‌شو تقدیم می‌کنم!» سکوت کردم! وسط سکوتِ منْ سه بار حرفشو تکرار کرد! و بعد پرسید: «چرا چیزی نمی‌گی؟!» گفتم: «خوشحالم!» زهرا صفری eitaa.com/zahrasafari_1989 سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 🎥 می‌انداختیم؛ نه ترشی را، بلکه لرزه بر اندام استکبار روایتی از تلاش زنان اصفهانی در پشتیبانی از جبهه‌ی مقاومت لاله اسفندیاری یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | مناره؛ رسانه دفتر تاریخ مردمی انقلاب اسلامی اصفهان @menareh_isf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
رشت طلایی روایت زهرا برجعلی‌زاده | رشت
📌 رشت طلایی چند روزیست جشنواره همدلی طلایی در شهر همیشه قهرمان رشت، اردو زده. رزق اول صبح امروزم دعوت شدن به این مجلس نورانی بود. همه به محض ورود به کانون بسیج رشت با استقبال گرم پاگشا می‌شدند. داخل راهروی کانون میزهایی تدارک دیده شده بود. قسمتی آقایان و قسمتی هم برای مادران و زنان مهرورز همیشه در میدان. وارد که شدم صحنه‌هایی بسیار زیبا می‌دیدم که ناخودآگاه یاد همدلی و مدد زنان و دختران سرزمینم در جنگ هشت ساله، پشت جبهه می‌افتادم. امروز زنانی از همان جنس را در صف اهدای محبت دیدم که فضای کانون را پر از عطر و یاد خدا کرده بود و با افتخار درباره آنچه از طلای وجودیشان می‌خواستند ببخشند، صحبت می‌کردند. یکی انگشتر آورده بود و یکی دو تا النگو ویک سکه گرمی و آن دیگری تنها گوشواره‌اش را.. همه به صف مانده بودند و برادری یکی یکی طلاها را تحویل می‌گرفت و بر روی ترازو وزن می‌کرد و رسید می‌داد همراه با لوح تقدیری. هر چند خداوند از لحظه‌ای که تصمیم گرفته شد از طلای پرزرق و برق دنیایی بگذرند اجر و وزنی به بلندایی که قابل وصف نیست برایشان حساب کرد و رسیدش را در نامه اعمالشان ثبت و ضبط کرد. از مادری پرسیدم: چه چیزی اهدا کردید؟ گفت: حلقه ازدواجم و زنجیری که سال‌ها بر گردنم بود. گفتم: چه چیزی تو را مجاب بر دادنشان کرد؟ گفت: دستور آقا. من جانم را هم حاضرم بدهم طلا که چیزی نیست. گفتم: این که حلقه را داده اید همسرتان مشکل نداشتند؟ گفت: اتفاقا از تصمیم من بسیار خوشحال شدند و تشویقم کردند. و ادامه داد جایی که آقا فرمان دهد تعلل جایز نیست. در میان همه‌ی ریحانه‌های بهشتی، ستارگان درخشانی بودند که مثل همیشه می‌درخشیدند، مادران و همسران و خواهران شهدا. هر کدامشان به نیابت از دسته گلی که داده بودند نوری از جنس طلا اهدا می‌کردند. بر روی دیوار تابلویی با پرچم فلسطین و لبنان تعبیه کرده بودند و سکه‌های اهدایی را به صورت ریسه‌ای بر روی پرچم فلسطین آذین می‌بستند. قطعات طلا را هم یکی یکی بر پهنای پرچم لبنان سنجاق عشق زده بودند. با فاصله که نگاه می‌کردی شده بود تابلو زرینی از ریسه‌های طلایی که از عنصر وجودی کسانی شکل گرفته بود که از طلای ۱۳، ۸،۶ و....گرمی خود گذشته بودند تا این اثر بر دیوار نقش ببندد. و چه صحنه قشنگی بود وقتی زنان به نیابت آمده بودند به ایستگاه عاطفه‌ها. به نیابت از فرشته‌های غایب، چون دوست نداشتند خودشان و نامشان جایی ثبت و ضبط شود و چه خوش معامله‌ای... گمنامان طلایی... سرهنگ امینی آماری در حین سخنرانی دادند که باعث خوشحالی و شعف همه شده بود. گفتند: تا الان که در خدمت شما هستیم بیش از هفتصد گرم طلا و بیش از ششصد میلیون کمک نقدی و یک تن برنج از طرف مردم اهدا شده و این آمار فقط تا این لحظه هست. بعد از برنامه دختران جوان به صف ماندن برای مصاحبه گرفتن از این بانوان رزمنده طلایه‌دار. زهرا برجعلی‌زاده یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا