eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 مرابطین از راه دور دنبال کسانی بودم که به هر نحوی کنار مردم فلسطین ایستادند. کسی که پویش مقلوبه را اولین‌ بار در ایران بدون امکانات سازمانی و دولتی راه‌اندازی کرد، فاطمه لطیفی بود. تماس گرفتم و خواهش کردم مصاحبه کند. ساکن قم بود. قرار شد با دوربین و فیلم‌بردار به خانه‌اش برویم و مقلوبه درست کند. قرارمان شد پنجشنبه شب. خانم لطیفی ورودی در ایستاده بود. با لبخند سلام کرد و داخل خانه شدیم. بوی غلیظ سرکه به مشامم رسید. همین‌طور خانه را برانداز کردم که شیشه‌های سرکه را کنار آشپزخانه دیدم. از سرکه‌ها که پرسیدم توضیح داد؛ سفارش می‌گیرد و درست می‌کند. انواع شربت دست‌سازش را منو داد. انتخابمان پیشنهاد سرآشپز بود. لیوان‌ها را از کابینت بیرون آورد که فیلم‌بردار موقعیت سینمایی را در هوا قاپید. دوربین را فوری روشن کرد و دشت اول را از آماده‌سازی شربت گرفت. تجهیزات آماده ضبط شد. وسط پخت‌وپَز، خانم لطیفی با هرچه در یخچال، کابینت و اتاق پشتی داشت از ما پذرایی کرد. انواع شکلات و میوه جایی برای سینی چای روی میز نگذاشت. سینی را روی زمین گذاشت و سر صحبت را راجع به بیسکوییت شکلاتی در دستم باز کرد. - اینا رو وقتی شاگردام سوره جدید حفظ می‌کنن بهشون جایزه می‌دم. - کلاس حفظ قرآن دارید؟ - آره. آیه‌ای که پشت تلفن راجع به مرابطین براتون خوندم رو حفظید؟ گیج و مبهوت نگاهش کردم. با تلفظ غلیظ خواندش: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ» - خب حالا بخون؟ - یااااا ایها الذین امنو... اصبرو و صابرو و رابطو .... دوستم حرفم را قطع کرد و گفت: «صابروا نداشت!» شک کردم اما با تعجب گفتم: «داااااشت!» خانم لطیفی که تایید کرد، خیالم راحت شد. ادامه آیه را خواندم و بیسکوییتی که خوردم حلال شد. پرسیدم: «مرابطین یعنی چه؟» گفت: «به زبان عربی و انگلیسی مسلط بودم. تو بخش بین‌المللی حرم علی ابن حمزه فعال بودم. اونجا پیشنهاد شد پویش مقلوبه راه بندازیم. تحقیق کردم رسیدم به مرابطین. از آیه ۲۰۰ آل عمران گرفته شده. یعنی برقراری شبکه اجتماعی مسلمین و معنی دیگرش پاسداری از مرزهاست. خانمای فلسطینی خودشونو پاسدار و فدایی قدس می‌دونن. مرابطین چند سال تشکیل شده بود و الزاماتی داشت. مثلا تو مسجدالاقصی هر روز تلاوت قرآن داشتن. باید حداقل ۵ فرزند داشته باشن. ماه رمضون هم مقلوبه درست می‌کنن و توی مسجدالاقصی واژگون می‌کنن. به معنی واژگونی اسرائیل و برگشتن اهالی قدس به خونشون. گفتم چرا ما همچین کاری نکنیم؟ با یه سری خانم فعال فرهنگی صحبت کردم. گفتم ما به عنوان کشوری که ادعای مسلمونی و دوستی با فلسطین داریم؛ چرا حمایت فرهنگی نداشته باشیم؟ مرابطین از راه دور باشیم.» تا دم کشیدن غذا رفتیم سراغ مصاحبه. تنها جایی که نور و فضای مناسب برای گفتگو داشت؛ دیوار پشتی آسانسور بود. صدای در آسانسور و سروصدای مسافرانش استرس ضبط به جانمان داد. فکر شرورانه‌ای به سرم زد تا در آسانسور را باز نگه دارم. اما به دعوا و ناسزای بعدش نمی‌ارزید. راه دیگر باز گذاشتن در آسانسور از طبقه دیگر بود. اما ناجوانمردانه بود و در دم، در ذهنم رد شد. یک شات گرفتیم. تاکید کردم به جای واژه‌های مرسوم انگلیسی از کلمات ترکیبی فارسی استفاده کند. مبادا امید جلوداری در اخبار ۲۰:۳۰، سوژه‌مان کند. اما خانم لطیفی گه‌گاهی هضم مصاحبه شد. مثلا «پیج» را به جای «صفحه شخصی‌» گفت. از استقبال و بازخورد مردم پرسیدم. گفت: «نزدیک به ۶۰ نفر فیلم و عکس ارسال کردند. مادر پیری بود که توانی نداشت؛ اما از پسرش خواسته بود از غذایش فیلم بگیرد و بفرستد. فیلم و عکسا رو توی پیج خودم و صفحه الاقصی دات آی آر؛ که راه اندازی کردم گذاشتم. یک نفر از یمن و یکی دیگه هم از نجف استقبال کرد. برام فیلم فرستادن. هر کدوم رو که پست کردم، خانمای مرابطین رو هم تگ کردم. یکی دونفرشون استقبال کردن. خانم حَلَوانی یکی از اونا بود که توی پیج خودش گذاشت.» بوی خوش غذا کم کم به مشامم رسید. بلند گفتم: «غذا دم کشید.» خانم لطیفی به آشپزخانه رفت. دیس را روی قابلمه گذاشت و محتویات آن را برگرداند. تصویر زیبا و خوش طعمی قاب دوربین را پر کرد. ساعت ۱۱ شب بود. سریع وسایل پذیرایی و تجهیزاتمان را جمع و جور کردیم تا برگردیم. اما اصرار خانم لطیفی ما را سر سفره مقلوبه نشاند. انگار خانه خودمان بود. جای بشقاب و چنگال را هم یادگرفتیم. زیتون‌ سیاه، سالاد خیار، گوجه، بادمجان و سس خاصش طعم فلسطین داشت. سر میز بار دیگر خانم لطیفی آیه مربطات را پرسید. در ذهنم تکرارش کردم اما دوستم آیه را خواند. «يَا أَيُّهَاالَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»
فهیمه نیکخو پنج‌شنبه | ۲۹ آذر ۱۴۰۳ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 کربلای ۴ و لبنان امروز در صفحه فیسبوک یک دوست لبنانی پست جالبی دیدم. جالب بود و این نگاه پر از امید و ایمان به بهتر شدن شرایط آن هم در این روزهای سخت، ارزش این را داشت که ترجمه‌اش کنم. امشب در ایران یک شب تاریخی خیلی سخت است. عملیات کربلای ۴. جزئیات این عملیات معروف و مشهور است. سال ۱۳۶۵ منطقه خرمشهر. عملیات به خوبی برنامه‌ریزی شده بود اما توسط دشمن لو رفت و عملیات شکست خورد. و نتیجه آن فقط در یک شب اینطور بود. ۴۰۰۰ شهید و مفقودالاثر ۱۱۰۰۰ مجروح و ده‌ها اسیر. از کثرت شهداء رود اروند و زمین‌های اطراف آن به رنگ لباس غواص‌ها درآمد. ببین چقدر می‌تواند حتی تخیل آن آدم را نا‌امید بکند. با این وجود ایران الان یک کشور هسته‌ای است و تا ۹۰ درصد به خودکفایی رسیده است و موشک‌های فراصوت می‌سازد. حزب‌الله هم بعد از پیجرها و شهادت سید و فرماندهان و بمباران امکانات و رفتن خیلی‌ها ان‌شاءالله به همان نتیجه خواهد رسید. همان طور که برای ایران اسلامی اتفاق افتاد... رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 پنج‌شنبه | ۶ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
دردی به قدمت بیست و یک سال روایت مهدیه‌سادات حسینی | کرمان
📌 دردی به قدمت بیست و یک سال حالا بیست و یک سال گذشته، از آن صبح جمعه‌ای که هوا هنوز گرگ و میش بود، همه غرق خواب ناز بودند که ناگهان در و دیوار لرزیدن گرفت. هنوز بعد از بیست و یک سال فراموش نمی‌کنم که هیچ وقت مثل آن روز نترسیده بودم و از فرط وحشت، دست و پایم چوب شده بود‌ و خواهر و برادرم، دو طرف بدنم را گرفتند و فرارم دادند سمت حیاط. ما کرمان بودیم، جایمان توی حیاط امن بود، نهایتش این بود چادر می‌زدیم توی کوچه و تا صبح می‌خوابیدیم تا خیالمان از بابت پس‌لرزه‌ها راحت شود اما نمی‌دانستیم آن ها که بم هستند، نتوانستند جایی فرار کنند. لرزش زمین و زمان فقط ۱۲ ثانیه طول کشیده بود، به اندازه‌ی اینکه کسی از خواب عمیق بیدار شود و بفهمد دارد می‌میرد! همین و بس! چه کسی می‌توانست فرار کند؟ فرضاً که فرار هم می‌کرد، کجا؟ مگر جایی بود که خاک و سنگ و تیرآهن نبارد روی سرش؟ عکس‌های آن روزها، روضه‌های مصورند. عکس‌ها را که می‌بینم، به آدم‌هایی فکر می‌کنم که بعد از آن فاجعه مامور به آواربرداری بودند؛ آواربرداری یعنی آوار را برداری و بگذاری یک جای دیگر و زیرش را جستجو کنی، اما آن آواری که برمی‌داشتند را باید کجا می‌گذاشتند؟ وقتی اسکلت تمام خانه‌ها با هم قاطی شده بود و هرجا که می‌خواستی پا بگذاری یا خاک‌ها را خالی کنی، لابد یک نفر زیر آوار بوده، حالا زنده یا مرده... عکس‌ها را که می‌بینم به گورهای دسته جمعی فکر می‌کنم؛ به جسدهایی که خاک برای دفنشان کم می‌آمده و شاید هزار و یک تدبیر کرده‌اند اما حرف از ده‌ها هزار جنازه بوده! حتی تصورش هم کلافه کننده است چه برسد به دیدنش و لمس کردنش. عکس‌ها را که می‌بینم، به ده‌ها هزار آدمی فکر می ‌کنم که برای شنبه‌ی پیش رویشان برنامه داشتند اما حتی به صبح جمعه هم نرسیدند. پنج دی ماه را باید به تمام مردم بم تسلیت گفت. مگر کسی هست که اهل بم باشد و دست کم یکی دونفر را توی زلزله از دست نداده باشد؟ و دست کم یکی دو آرزویش با سقف خانه‌ها و ستون‌های ارگ بم، نریخته باشد؟ مهدیه سادات حسینی پنج‌شنبه | ۶ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
نه خانه‌ای و نه غذایی در جنگ... روایت نور عاشور | غزه
📌 نه خانه‌ای و نه غذایی در جنگ... این تجاوز به غزه هیچ شکلی از رنج و درد را باقی نگذاشته که به وقوع نپیوسته باشد. این را نه تنها در زندگی خودم، بلکه در زندگی تمام کسانی که اطرافم هستند حس می‌کنم. چند روز پیش دوستم، «اسراء»، که هم‌دانشگاهی‌ام است، با من تماس گرفت. اسراء همیشه در دنیای دیگری از ناز و نعمت زندگی می‌کرد. او همیشه عکس‌های خانه‌اش را به ما نشان می‌داد؛ خانه‌ای زیبا، بزرگ و دارای یک باغ وسیع. خانه‌شان چندین طبقه داشت که با پلکانی داخلی به هم متصل می‌شد و پر از اتاق‌های مرتب بود. خانواده‌اش همیشه وسواس عجیبی برای مرتب نگه داشتن خانه و مراقبت از آن داشتند. اما امروز وقتی با من صحبت می‌کرد، اشک‌هایش متوقف نمی‌شد. گفت: "نور، توی چادر غرق شدم! غرق شدیم! این آخرش شد؟ باید این‌طور با ما رفتار شود؟ نصف شب از خواب بیدار می‌شویم و می‌بینیم باران به داخل رختخواب‌ها و لباس‌هایمان نفوذ کرده. من هم مریض هستم و سرماخورده‌ام. حالا ما توی خیابانیم و جایی برای خوابیدن نداریم. سرما قلب‌هایمان را منجمد کرده!" بعد از بیش از یک ماه قطع ارتباط با دوستم «صبا» که در شمال غزه زندگی می‌کند، امروز توانستم با او صحبت کنم. وقتی مطمئن شدم حالش خوب است، شروع به پرسیدن از زندگی روزمره آنجا کردم. البته کلمه "زندگی" در اینجا فقط به معنای "زنده بودن و نفس کشیدن" است! صبا گفت که نزدیک به چهل روز است طعم نان را نچشیده‌اند و بالاترین آرزویشان این است که کمی آرد پیدا کنند. این مدت، تمام غذایشان فقط برنج و سیب‌زمینی آب‌پز بوده، چون این مواد نشاسته زیادی دارند و به نوعی گرسنگی‌شان را رفع می‌کنند. او تعریف کرد که مدتی پیش، مانند بیشتر مردم شمال غزه، آن‌ها هم خوراک حیوانات را آسیاب کرده و با آن نان پخته‌اند. اما بعد از خوردن این نان، همگی دچار حساسیت‌های پوستی، تورم و التهاب در صورت‌هایشان شدند و از بیماری‌هایی رنج می‌برند که حتی علتشان را نمی‌دانند. وقتی از او درباره انواع سبزیجات و میوه‌های موجود در بازار پرسیدم، خندید و گفت: "میوه؟ سبزی؟ این‌ها رؤیای مردم شمال است؛ البته بعد از رؤیای داشتن نان. در بازار فقط تربچه و سیب‌زمینی وجود دارد، آن هم با قیمت‌های سرسام‌آور. اما مردم مجبورند آن‌ها را به‌عنوان جایگزین نان بخرند." صبا حرفش را این‌طور تمام کرد: "اما در مورد خانه‌ها، خیابان‌ها و جاهایی که قبلاً می‌شناختی، همه کاملاً ویران شده‌اند. اگر برگردی، در مسیر خانه‌ات گم می‌شوی." حرف‌هایش یادم آمد وقتی که مکالمه‌ای گذرا در خیابان شنیدم، که گویی احساسات قلبم را بازگو می‌کرد. پشت سر خانواده‌ای راه می‌رفتم که دخترشان «لمی»، ده‌ساله، گریه می‌کرد و با صدای بلند به پدرش می‌گفت: "من را به خانه‌ام برگردان! نمی‌خواهم در رفح باشم. نمی‌خواهم در این چادر زشت بمانم. به خدا خسته شدم. نه ظاهرش خوب است، نه دوست دارم حتی یک روز دیگر در آن زندگی کنم. چرا باید اینجا باشیم؟ برای چه؟ برای اینکه از مرگ فرار کنیم؟ برگردان من را به خانه‌مان تا همان‌جا بمیرم! اگر من را به چادر برگردانی، وقتی همه خوابید، پاره‌اش می‌کنم. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم؛ چادر تاریک، سرد و زشت است. من می‌خواهم به خانه زیبایمان برگردم و همان‌جا بمیرم. چادر را نمی‌خواهم!" همه ما، لمی... همه ما می‌خواهیم به خانه‌مان بازگردیم. نور عاشور دی ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/25 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از ما برسان محضر ارباب سلامی شاید لحظاتی قبل از فرودآمدن آن موشک نقطه‌زن اسرائیلی مشغول فکر کردن به این جمله حاج‌قاسم بودی و صدایش را دوباره در گوش‌هایت می‌شنیدی که می‌گفت: "سید تو هم دیگه پیر شدی، دیگه به درد نمی‌خوری! باید شهید بشی!" و ناگهان مرغ دلت برای دوباره دیدنش پَر کشید... ما چه می‌دانستیم سید رضی کیست؟ کجاست و چه می‌کند؟ وقتی خبر شهادت مسئول پشتیبانی و لجستیک نیروی قدس در سوریه را شنیدیم و با تصویرت چشم در چشم شدیم... یاد رفتن حاج‌قاسم افتادیم. در دی ماه پُر از غم گفتیم: "وای از غمی که تازه شود با غمی دگر" «از ما برسان خدمت ارباب سلامی» مهربان زهرا هوشیاری @dayere_minayi پنج‌شنبه | ۶ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 غرور شکسته صدای اذان می‌آمد و همه آماده نماز می‌شدند. مردی دست فرزندش را گرفته بود و در دست دیگرش کپسول گازی کوچک. چند قدم جلو می‌آمد و دوباره برمی‌گشت، متوجه شد از او فیلم می‌گیرم رویش را برگرداند. من هم گوشی را در جیبم گذاشتم که بیشتر معذب نشود. چندین بار جلو آمد و دوباره برگشت. انگار حرفی داشت که رویش نمی‌شد به زبان آورد. به آقا سید کمال گفتم این آقا کاری دارد رویش نمی‌شود جلو بیاید. آقا سید و مترجم با ادب و تواضع به سمتش رفتند. مقداری گاز یا مازوت می‌خواست برای گرم کردن خانواده‌اش. در چهره‌اش می‌شد هیبت و غرور شکسته‌اش را دید. خط‌های روی صورتش نشان می‌داد در همین چند روز چقدر پیر شده. چشمان نگران و مستاصلش پر بود از دنیایی حرف. من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان که من آن راز توان دیدن وگفتن نتوان... مردها خوب حال این پدر را درک می‌کردند. حال مجاهد عرصه نبرد با داعش که عمری باعزت زیر سقف گرم خانه‌اش در وطن خود نفس کشیده و امروز این‌گونه... بعضی لحظه‌ها اینجا انگار به روضه گره می‌خورد نمی‌دانم چرا با دیدن این آقا یادم به اسارت امام زین‌العابدین افتاد. برایم مجسم شد حال مردی که در اوج عزت با دستانی بسته در میان بازار شهر انگشت‌نمای خاص و عام شده. مردی که نگران گرسنگی و دست و پای تاول زده کودکان است. مردی که نگران ناموسش در میان بازار برده فروش‌هاست. مردی که امام بود اما با دستان بسته و غرور شکسته و پاهای خسته... فاطمه عبادی eitaa.com/safarnameh_lobnan پنج‌شنبه | ۶ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
شوهرخواهرم نداء: شهید مجاهد محمد... روایت نجلاء ناجی | غزه
📌 شوهرخواهرم نداء: شهید مجاهد محمد... می‌نویسم در حالی که کلمات از من فرار می‌کنند! چگونه می‌توانم اندوه خود، اندوه خواهرم، دخترش و همه خانواده‌مان را وصف کنم؟ این داغ بزرگ‌تر از آن است که در کلمات بگنجد. خواهر زیبایم، نداء، ۲۴ ساله بود. او با محمد ازدواج کرد و دو سال و نه ماه با او زندگی کرد. هنوز به سال سوم زندگی مشترکشان نرسیده بودند که در روز هفتم اکتبر محمد شهید شد. چگونه می‌توانم محمد را برای شما وصف کنم؟ محمد بسیار مهربان، باادب، خوش‌اخلاق و چهره‌ای همیشه خندان داشت. او همه را راهنمایی می‌کرد، به نیازمندان کمک می‌کرد و در کوچک‌ترین جزئیات زندگی ما سهیم بود. در سه سالی که او را می‌شناختیم، هرگز بدی یا بی‌احترامی از او ندیدیم. همیشه به یاد ما بود، ما را با چیزهایی که دوست داشتیم شگفت‌زده می‌کرد، خواه در جشن تولد، رمضان یا عید. او و نداء با هم خانواده ما را مانند خانواده خود می‌دانستند و خانه‌شان همیشه با محبت و مهمان‌نوازی به روی ما باز بود. محمد در روز هفتم اکتبر ناگهان شهید شد. خبر شهادتش چون صاعقه‌ای بر ما نازل شد. اگر نداء را در آن روز می‌دیدید، متوجه می‌شدید چه می‌گویم. این خبر قلبش را شکست و روحش را خرد کرد. گرچه محمد همیشه آرزوی شهادت در راه خدا را داشت و برای آن دعا می‌کرد، اما خبر شهادتش دردناک‌تر از تصور بود. نداء خانه‌ای زیبا داشت که هیچ چیز کم نداشت. خانه‌ای که با عشق محمد ساخته شده بود، اما خانه‌شان توسط اشغالگران بمباران شد. او خانه‌اش، همسرش و تمام خاطراتش را از دست داد. زخمی که در قلب اوست، التیام‌ناپذیر است. روحش شکسته و غرق در غمی عمیق است. ما تلاش می‌کنیم او را تسلی دهیم، اما خودمان هم به تسلی نیاز داریم. محمد برادر ما بود، کسی که دوستش داشتیم و همچنان برایش گریه می‌کنیم. به لطف خدا، نداء دختری کوچک و زیبا به نام «أشرقت» دارد. ماه آینده، ان‌شاءالله، دو ساله می‌شود. نامش أشرقت است و هر روز با نور خود ما را روشن می‌کند. او چقدر به پدرش شباهت دارد! لبخندش زیباست و عشق را در هر جایی که باشد می‌پراکند. محمد مشتاقانه منتظر بزرگ شدن أشرقت بود. همیشه می‌خندید و به او می‌گفت: «کی میشه موهات بلند بشه و منو به اسمم [محمد] صدا بزنی؟» أشرقت هر روز در مقابل چشمان ما بزرگ می‌شود، بدون اینکه پدرش موهایش را نوازش کند یا محبت و لطفش را به او نثار کند. نداء، خواهرم، زنی که محمد با تمام وجودش او را دوست داشت، اکنون بدون او زندگی می‌کند. نداء که نزدیک‌ترین و عزیزترین خواهرم است، بسیار آرام، مهربان و دل‌نازک است. او هیچ‌کس را نمی‌رنجاند و همه را با محبتش شاد می‌کند. وقتی در خانه‌اش بود، همیشه مهمان‌نواز و دست‌ودل‌باز بود و از حضور دیگران خوشحال می‌شد. هدیه‌ها او را بی‌نهایت خوشحال می‌کردند. به خدا سوگند که این کلمات گم شده‌اند و نمی‌توانند عمق درد ما را بیان کنند. تمام اندوه و شکستگی‌مان تقدیم به خداوند. نجلاء ناجي بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/92 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا