📌 #رئیسجمهور_مردم
بیتکلف مثل سید
سال ۹۶ رفته بودم زیارت. دور ضریح نسبتا شلوغ بود. یک دفعه چشمم به چهره آشنایی افتاد. بی هیچ تکلفی ایستاده بود و زیارت میکرد. قدم جلو گذاشتم. خیال کردم مانعم میشوند، ولی کسی کار نداشت. رفتم دست دادم و شانهاش را بوسیدم. حالا خوشحالم حداقل یک شهید را قبل از شهادت زیارت کردم و بهش رای دادهام.
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
انگشترهای قصهدار
هر کس که به این جهان وارد شود و بتواند بگوید چه خبر است؛ نالهی درد، سر میدهد و اشک میریزد. به جنون دچار میشود و چشمهایش شبیه نگاه نیچه بغضدار میشود. در این میان وقتی تمام کمپانیهای فیلمسازی دنیا جمع شده است، وقتی هالیوود و برادران وارنر و پارامونت و دیزنی هرچه میسازند باید یکراست دید و از یاد برد، ایران و فقط ایران تنها نقطهی دنیاست که بزرگترین کمپانی فیلمسازی دنیا را راه انداخته است. کمپانی که بازیگرانش از بیسواد و کارگر و دکتر و مهندس تا وزیر و وکیل و رئیس جمهور همه قصهدار میشوند. میآیند و دیالوگهای طولانی را یکی پس از دیگری ادا میکنند. در اینجا فیلمنامهنویس و کارگردان همهی بازیگران جویای نقش را وارد قصه میکند. به تعداد آنها سناریو مینویسد و هر کس را نقش اول داستان خودش میکند. یکی را ساعت ۱:۲۰ همچون نگین انگشتر سلیمان، عزیز عالم میکند و نگین انگشتر دیگری را در سرسبزیهای غربی ایران فرود میآورد، از قضا جایی است که سالها پیش بازیگر سبزپوشی به نام احمد کاظمی را نیز به داستانیترین نحو ممکن فرود آورد. اما قبل از فرود، پروازی در میان است. هوا نیز طوفانی است و امکان جست و جو وجود ندارد. تکنولوژیها در تعجب ماندهاند و از سیستم هوش مصنوعیشان میپرسند این دیگر چیست و چرا نمیشود. چرا آنقدر به درد نخور شدهایم؟ شب و روز از هم گلایه دارند و حتی سیگنالهای رادیویی برای آنکه بیکار ننیشنند حتی صداهایی که از ذهن ساکنان قصه بیرون نیامده است را هم منتقل میکنند. قصه در شرایط بحرانی قرار دارد. او سالم فرود میآید؟
کارگردان کات میدهد ساعت ۸ صبح است صدایی شنیده میشود:
رئیس جمهور شهید
دست کارگردان برایم رو میشود: سناریو شهید بوده است. تنها سناریویی که نقش اولش میتواند هر شغلی داشته باشد. حتی رئیس جمهور باشد.
زینب قربانی | دانشآموز پایه دوازدهم
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
موکبِ همسایه
موکبشان دورترین و کوچیکترین موکب مراسم تشییع رئیسجمهور بود. آنچنان خبری هم از غذا و نوشیدنی و باند نبود؛ اما میخواستند توی این مراسم جایی داشته باشند. برای همین یک نفرشان گفت: «آقای رئیسی خیلی هوامونو داشت. این کمترین کاری بود که میتونستیم انجام بدیم.»
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار موکب افغانستانیها
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
عروسی
پیام داد و گفت: «دارم میام یزد.»
خیلی وقت بود ندیده بودمش، ولی آمدنش عجیب بود. الان نه وقت مرخصیاش بود و نه وقت دل کندن از امام رضا، پرسیدم: «چرا الان؟»
- دارم برای عروسی خواهرم میام یزد. موندم بخدا یه دلم اینجاست که برای تشییع بمونم. یه دلم به عروسیه.
نوشتم: «بسلامتی. حتما یه خیری هست.»
و توی دلم گفتم: «حتما اگر عروسی رو کنسل کنن باید خسارت آتلیه و تالار و آرایشگاه رو بدن. همینه کنسل نکردن»
دو روز بعد دوباره پیام داد: «سلام. من دارم بر میگردم مشهد به تشییع برسم. عروسی کنسل شد.»
دلم خالی شد. پرسیدم: «چرا کنسل شد؟»
جواب داد: «به خاطر شهادت شهدا دیگه.»
زهرا عسکری
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #یزد
یزد قهرمان
@yazde_ghahraman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ماضی استمراری
«چون خیلی مردمی اند.» «آخه خیلی زحمت میکشه واسه مردم.» «خیلی کارخونههای تعطیلشده رو احیا میکنن.» وقتی از مردم دلیلِ ارادتشان به او را میپرسی، این طور جوابت را میدهند و هردفعه که میخواهی یادآوری کنی که باید از فعل ماضی استفاده کنند، دلت نمیآید.
امّا شاید مردم درست بگویند و این استفادۀ فعل مضارع، سهوی نباشد. رئیسی، فقط مردی در گذشته با کارهای مربوط به ماضی نیست. اگر هم ماضی باشد، ماضی استمراری است!
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
استرس خبرنگار
بالاخره از شهرکرد به ترمینال جنوب رسیدم؛ بعد از هفت ساعت خسته از اتوبوس پیاده میشوم. هرچه یادم میآید در ماشین خوابم نمیبرد، چه شبهایی که تا صبح در صندلی کنار راننده نشستهام و برایش چای ریختهام و از زمین و آسمان تعریف کردهام که خدایی نکرده خوابش نبرد و آن سفر، سفر آخرم نباشد.
دیشب که سوار اتوبوس شدم هنوز خستگی چهل و هشت ساعت گذشته در تنم مانده بود، چهل و هشت ساعتی که کمتر از پنج ساعت خوابیده بودم، بیشتر راه را با خاطرات سفر رئیس جمهوری به شهرکرد سپردی کردم اولین دیدارمان نبود ولی آخرین دیدارمان به همین سفر بر میگشت.
شهریور سال ۱۳۹۹ بعد از ساعتها تلاش توانستم برای دقایقی با رئیس قوه قضائیه که آن روزها آیت الله رئیسی بود دیدار و مصاحبه کردم.
از ماشین که پیاده شد با خوشرویی با همه دست داد و احوال پرسی کرد؛ جوانی از گوشه درخواست سلفی کرد که بالبخند به درخواستش جواب مثبت داد.
ده دقیقهایی از رفتنشان به داخل ساختمان میگذشت که اجازه ورودم صادر شد؛ تا آن روز نزدیک نه سال کار خبرنگاری کرده بودم اما امروز استرسم از همیشه بیشتر بود؛ سوالاتم را بارها چک کرده بودم اما باز هم برای بار آخر آنها را در ذهنم مرور کردم. در آینه آسانسور نگاهی به خودم کردم و با فرستادن صلواتی از آن خارج شدم.
نمازشان تازه تمام شده بود که وارد اتاق شدم، با لبخند جواب سلامم را میدهد با دیدنشان تمام استرسم جایش را به آرامش میدهد.
شب گذشته که با دوستانم سوالات را چک میکردم از پشت تلفن هم استرسم را متوجه شده بودند و میگفتند: «آقای رئیسی را که ببینی استرست میریزه.»
حق با آنها بود با یک لبخند، آرامش جایگزین تمام استرسهایم شد.
ده دقیقه به تمام سوالاتم جواب دادند، با آنکه خستگی از چهرهشان مشخص بود، اما تمام سوالات را با آرامش جواب دادند و تا آخر مصاحبه آن لبخند بر روی لبشان نمایان بود.
مسلم محمودیان | از #شهرکرد
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران ترمینال جنوب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
به رنج
از انبارهای برنج شمال کشور خبری به دست رئیسجمهور رسیده بود. هشتصد هزار تن برنج شالیکوبان و برنجکاران در انبارهای مردمی انباشت شده بود. این یعنی بعد از کلی تشویق به تولید، حالا که کشاورز با خوندل و دست خالی توانسته به محصول برسد، برنجش در انبارها مانده و پولی به دستش نمیرسد که هیچ ضرر هم میکند. رئیس جمهور نگران بود.
مسئولان و استانداران به خط شدند. با بررسیها و پیگیریهای مختلف قرار شد جلوی واردات برنج خارجی گرفته شود. در مرحلهی بعد به یکسری از تجار و مصرفکنندههای عمدهی داخل کشور تسهیلات و سوبسیدهایی داده شد تا برنجهای انباشت شده را خریداری کنند.
حل نشدن این مسئله میتوانست رغبت کشاورزان را برای تولید برنج در سال آینده کم کند اما با اقدام به موقع انبارها تخلیه شد و اثرات این موضوع کاهش پیدا کرد.
حالا و در امسال آمار و ارقام کشت برنج بسیار امیدوار کننده است و ان شاالله زمینههای خودکفایی هم فراهم خواهد شد.
آرش علاءالدینی
به قلم: فاطمه نصراللهی
دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خسته راه
دمپاییهای صورتی نشان از مسافر بودن، میداد. داشت نماز میخواند. آهسته به رکوع و سجده میرفت. معلوم بود مسافرت خسته کنندهای را از سر گذرانده است. منتظر ایستادم تا نمازش تمام شود. از فرصت استفاده کردم و عکس گرفتم. بعد که نگاه کردم به عکس دیدم، دخترش متوجه عکس شده و دارد میخندد.
نزدیک شدم و گفتم: «اهل کجایین؟ اینجا چیکار میکنین؟»
گفت: «اسلامشهر. خودمون رو برای شب ولادت به حرم رسوندیم که بعد از نماز مغرب از بلندگو اعلام کردن به شایعات توجه نکنین و برای سلامتی رئیس جمهور دعا کنین.»
نگاهش را از من دزدید و به دستهایش انداخت. دوباره ادامه داد: «دلم نیومد از حرم، بیام بیرون. تا صبح، مدام از خادمها سوال میکردم. از امام رضا خواستم عمر منو بگیره و به آقای رئیسی بده. چون ایشون میتونست هنوز هم خدمت کنه به مردم. اما تقدیر چیز دیگهای بود.»
دخترک با شنیدن این حرف، بغض کرد و سریع دستهای مادرش را گرفت.
مهناز کوشکی
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۰۰ | #سبزوار آستان شهدای سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
نیمساعت دِقآور
- کسانی که میخوان برن برای تشییع باید پیاده برن. راه زیادی نیست. بهخاطر ازدحام جمعیت، دو ایستگاه بعدی قطار توقف نداره.
این را آقایی با بلندگوی دستی میگفت.
فکرش را نکرده بودیم. از ایستگاه دروازهدولت که آمدیم بیرون، جمعیت بهسمت دانشگاه تهران در حرکت بود و هرچه جلوتر میرفتیم زیادتر میشد.
میرفتیم و نمیرسیدیم. فاصلهی ایستگاههای اصفهان کجا و تهران کجا. ازدحام جمعیت هم سرعتمان را کم میکرد. خیالم راحت بود که همهی خیابانهای مسیر، بلندگو کار شده که برای نماز مشکلی پیش نیاید.
نمیدانم چقدر گذشته بود که به آقایی بیسیم بهدست گفتم: «نماز که هنوز نشده؟!»
- نیمساعت است که آقا نماز را خواندند. نماز میت است، طول که نمیکشد.
سرعت را زیادتر کردیم. بلاخره رسیدیم دم دانشگاه.
از آقایی پرسیدم: «شهدا کجان؟»
- نیمساعت است از دانشگاه راه افتادند.
و این نیمساعتها شد آیینهی دق ما.
هرچه جلو میرفتیم، نیمساعت عقب بودیم.
نماز ظهر که شد ایستادیم برای نماز گوشهی خیابان. سریع خواندیم و راه افتادیم. دیگر امیدی به بودن شهدا نداشتیم.
نیمساعت عقب بودیم، نماز هم اضافه شد.
دنبال نیروهای بیسیم بهدست بودم. آنها گزینههای خوبی بودند برای اطلاعات موثق. هرجا میدیدمشان، میرفتم سراغشان. دیگر نمیپرسیدم، «شهدا کجان؟!» میگفتم: «شهدا هنوز هستند؟!»
چندبار از ادامهی راه منصرف شدیم، اما وقتی میفهمیدیم شهدا هنوز هستند، دوباره انگیزه پیدا میکردیم برای رفتن.
با اینکه آدمهای زیادی را رد کرده بودیم؛ ولی جلو را که نگاه میکردم، انگار من و نسیم و مائده آخرین نفرهای این جمعیت بودیم. ته ته جمعیت. گاهی آنقدر مسیر قفل میکرد که فکر میکردم پشت ماشین حمل شهداییم؛ ولی خبری نبود.
روی لبهی جدول خیابان میایستادیم بلکه ماشین را ببینیم؛ ولی این نیمساعت عقبافتادن، شهدا را از تیررسمان خارج کرده بود.
میدان آزادی را که از دور دیدیم دوباره شروع کردم پرسیدن: «شهدا کجان؟»
- اول آزادی
- شهدا کجان؟
- دور میدون.
دم میدان که رسیدیم آقایی روی ماشینی ایستاده بود برای فیلمبرداری.
- شهدا کجان؟
- اول بزرگراه لشگری. از اونجا میبرنشون.
نمیدانم توی صورتم چی دید که گفت: «از وسط میدان، میانبر بزنید بهش میرسید!»
پا تند کردیم. مردم وسط میدان از خستگی از حال رفته بودند. برای ورود به میدان آزادی هم وسط جمعیت گیر کردیم. زیر برج، سنجودمام جنوبی میزدند و پرچمهای بزرگی توی هوا تکان میخورد. به ضلع غربی برج رسیدیم. روی پلهها ایستادیم. گفتند: «جلوتر نروید، ازدحام میشود، دارند شهدا را سوار میکنند.»
اینهمه راه از اصفهان آمدیم، آخر هم به شهدا نرسیدیم. همانطور که در دوردست دنبال یک نشان از تابوتها بودم یاد حرف آقا افتادم: «صبر یعنی از میدان در نرفتن و خارج نشدن»
نرسیدیم به شهدا؛ اما فاصلهی نیمساعتهمان شد بهاندازهی شعاع یک دایره. بهاندازهی پنج دقیقه یا ده دقیقه. نرسیدیم؛ اما توی مسیر بودیم. شاید توی زندگی روزمرهمان هم هیچوقت به گَرد شهدا نرسیم؛ اما اگر صبر کنیم و توی مسیر بمانیم، میشود فاصلهها را کم کرد.
باید چشمانمان پی شهدا بگردد و دنبال آدمهای بیسیمبهدست باشیم که مسیر شهدا را خوب بلدند.
ملیحه نقشزن
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
آرام دل!
سوم خرداد، مراسم غبارروبی شهدا، ملامجدالدین شلوغ بود. خانواده زحمت کشیده و برای مزار سید مجتبی علمدار حلوا پخته بودند.
محل قرار دلها و ملجا حاجات اهل ساری که رسیدیم؛ خانم میانسالی مثل ابر بهار گریه میکرد. خرما و حلوا تعارف کرده و بلند دعایش کردیم: «انشاءالله حاجتت رو از سید بگیری!»
در لحظه خودش را جمع کرد و انگار حرف ناجوری شنیده باشد با اخم و تخم گفت: «برای حاجت نیومدم، چند روزه پای تلویزیون اشک میریزم و آروم و قرار ندارم. هر چه کردم آروم نشدم و هنوز باورم نمیشه سید محرومان از بین ما رفته. اومدم پیش سید مجتبی که آرومم کنه.»
سید حسام بنیفاطمه | از #گرگان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۰۰ | #مازندران #ساری گلزار شهدای ملامجدالدین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
بچه هیئتی!
همان روز که خبر را شنیدند تماس گرفتند: «میشه بیایم دلسا برای شهدا موکب بزنیم؟»
روز اول که آمدند میز و یخ و تمام وسایل را مثل هیئتیهای کار کشته جابجا میکردند.
کار تشکیلاتی را خوب بلد بودند. هر کدام وظیفهی خودش را انجام میداد.
دم غروب بعد شش ساعت کار برای خداحافظی آمدند، پیش خودم گفتم: «اونقد خسته شدن که بعید میدونم دفعه دیگه برن سمت همچین کارهایی.»
موقع خداحافظی صدا زدند: «میشه فردا هم بیاییم؟!»
و اینگونه شد که سه روز موکبشان به راه بود، برای رییس جمهور شهید!
فاطمه عزیزی و فاطمه گنجی
به قلم: پروین حافظی
شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
امنترین جا
تا وارد حسینیه آستان شهدا شدم، چشمم افتاد به چند کودک پیراهن مشکی که مشغول بازی و دویدن بودند. با خودم گفتم: «امنتر از این جور جاها کجا میشه پیدا کرد که بچهها هم عزاداری کنن و هم بازی و تفریحشون رو داشته باشن.»
ناخودآگاه این بیت به ذهنم آمد:
«زیر علمت امنترین جای جهان است»
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
در ظاهر شبیه ما نبود
پشت میز موکب، چشمانم را تیز کرده بودم و بین مردم دنبال زائران کوچک آقا میگشتم. چشمم به دخترکی افتاد و با ایما اشاره صدایش زدم: «بیا، بیا، بیا!» دخترک با شوقی همراه تعجب دوید سمتم. انقدر چشمم دنبال زائران کوچک بود که اصلا مادرش را ندیده بودم. چشمم که افتاد یک لحظه جا خوردم. ظاهرش اصلا شبیه ما نبود. گفتم نکند، به مذاقش خوش نیاید با دخترش دربارۀ شهید خدمت حرف بزنم. نکند ناراحت شود. خودم را جمع و جور کردم. با دخترک از خادمی آقا تا خادمی رئیس جمهور و در آخر خادمی خودش حرف زدم و بعد نشان خادمی را به سینهاش چسباندم. سرم را که بالا آوردم چشمم روی صورت
مادر دخترک ایستاد. به پهنای صورت
مثل ابر بهار اشک میریخت، آنقدر که نای رفتن نداشت.
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار پارک ۲۲ بهمن، موکب شهدای خدمت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مردم ایران تسلیت
درست در همان ساعاتی که همه داشتیم به خود میباوراندیم و با داغ شهدای خدمت کنار میآمدیم
دخترم پیام تسلیتی را که نوشته بود در حیاط خانه، درب ورودی نصب کرده بود.
در این داغ سن و سال مهم نیست، کوچک و بزرگ، پیر و جوان همه سوختند.
اعظم رنجبر
شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
حَزینین
نشسته بود روی جدول و به موکب نگاه میکرد. نزدیک شدم و سلام کردم. صحبت که کرد مرا برد به اربعین و جاده نجف_کربلا؛ امّا ما در موکب شهدای خدمت بودیم و جادۀ سبزوار_مشهد. اهل کربلا بود و با جمعی حدود سی نفره، حدود یک ماه قبل، از مرز، مَشیاً راه افتاده بودند سمت مشهد الرضا(ع). بعضیهاشان از حشدالشعبی بودند.
خبر شهادت را در شهر داورزن شنیده بودند و گفت: «صِرنا حَزینین کُلَّ الحُزن و اَگَمنا بِالعَزا وَ البُکاء و الحِداد»: خیلی محزون و ناراحت شدیم و گریستیم و مجلس عزا گرفتیم. گفت که عتبات عراق برای این مصیبت مشکیپوش شدهاند. گفت که یکشنبه میرسند به حرم امام رضا ع و اوّلین زائران پیادۀ عراقی بر مزار شهید رئیسی خواهند بود.
هادی سیاوشکیا
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار پارک بهمن، موکب شهدای خدمت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خورمیز سفلی
اواخر پنج شنبه شب، داخل گروه اقوام متوجه شدم مراسم یادبود در مسجد جامع خورمیز سفلی برگزار میشود. مناسبتش شهادت رئیس جمهور بود. با هماهنگی با همسرم به روستای آبا و اجدادی رفتیم. داخل مسجد که شدم، انگار مجلس ختم یکی از ساکنان آنجا بود. چای، قهوه، حلوا و رطب و...
عکس رئیس جمهور سرتا سر مسجد خودنمایی میکرد. همه بهم تسلیت میگفتند. چهرههایی را میدیدم که تا همین یک ماه پیش از عملکر دولت ناراضی بودند.
خدایا شکرت...
فاطمه زارع
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #یزد
یزد قهرمان
@yazde_ghahraman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ابراهیم در گلستان
دستیار مردمی سازی استان گلستان
از سفر شهید رییسی به استانش میگوید؛ از
پتروشیمی گلستان و خلیج گرگان.
سید حسین علوی
خرداد ۱۴۰۳ | #گلستان
روایت مردم
@revayat_e_mardom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
عشایرِ هویتساز
مقصد سفر استانی رئیسجمهور کهگیلویهوبویراحمد بود. آقای رئیسجمهور تا آن روز دیدارهای زیادی با عشایر داشت؛ از مشکلاتشان با خبر بود؛ میدانست عشایر دسترسی به بازار ندارند و دامی که پروار میکنند خریدار ندارد؛ اگر خریداری هم باشد به قیمت خیلی پایین دامشان را میخرند. این در حالی بود که ما در کشور با مشکل تامین دام مواجه بودیم.
قرار شد دولت خوراک دام عشایر را تامین کند و به صورت امانی در اختیارشان بگذارد؛ گوشت پروار شده عشایر هم تضمینی بخرد.
او میخواست عشایر از پس هزینههای زندگیشان بر بیایند و از ظرفیتشان برای رفع نیاز کشور به گوشت قرمز استفاده شود.
آقای رئیسجمهور روزی چند بار مشکلات عشایر را پیگیری میکرد.
و این همه ماجرا نبود؛ به دلیل مسائل تاریخی و نقش هویتسازی که عشایر دارند، عشایر برایشان مهم بودند؛ بهداشتشان، آموزششان، تامین آبشان و بازسازی راههایشان...
با پیگیریهای ایشان بالای صدوبیست مرکز بهداشتی برای عشایر راهاندازی شد و بخشی از راههایشان بهینهسازی شد.
آرش علاءالدینی
به قلم: فاطمه نصراللهی
دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
از شهیدِ غیرت تا شهیدِ جمهور
تا مصاحبهام تمام شد، جلو آمد و پرسید: «خانوم! کدوم شهید رو اوردن اینجا؟» حدس زدم، حرفهایم را شنیده باشد. بدون سوال و جواب اضافی گفتم: «با این خانوم داشتم در مورد شهید غیرت، حرف میزدم.» چشمانش برق زد و خندهای در قاب مشکی چادر و روسریاش ظاهر شد. یک قدم جلوتر آمد و با صدایی آهسته گفت: «اینجاست؟» سری به نشانهی تایید، تکان دادم.
مثل بچهها که کشف بزرگی کردهاند، ذوق کرد و به مامانش گفت: «مزار شهید الداغی اینجاست.»
سریع کفشهایش را به پا زد و رفت سمت مزار. صحبتهایش با شهید، چند دقیقهای طول کشید. بعدش پرسیدم: «اهل کدوم شهرین؟»
_ ساوه اما الان از تشییع شهدای مشهد میایم. انگاری خدا خودش داره برامون برنامهها رو میچینه. اصلا باورم نمیشه مقصد بعد از شهید جمهور، شهید غیرت باشه.»
مهناز کوشکی
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار آستان شهدای سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
دو تا تریلی گل بردم کرمان
ارادت یک گلفروش به شهیدجمهور، حاج قاسم و حاج احمد کاظمی
سهشنبه | ۸ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
مناره، رسانه دفتر تاریخ مردمی انقلاب اسلامی اصفهان
@menareh_isf
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
حلوای عاقبت بخیر
کلاس شیرینیپزی نزدیک خانه ماست. پیاده راهی نیست، مسیر سربالاییِ خیابان پشتی را که بروم شاید نهایت ۸ دقیقهای با گامهای معمولی توی راه باشم. اما هیچوقت به کلاس نرفتم.
زمانش هم زمان است با آمدن همسرم از محل کار. سر ظهر و موقع ناهار، برای ما که خانوادهای هستیم که حتماً باید تمام افراد خانه پای سفره باشند، زمان مناسبی برای کلاس رفتن نیست.
اما آن روز ساعت ۱۱ مسئول کلاس به من زنگ زد؛ روز شهادت رئیس جمهور! وقتی گفت: «میتونید امروز بیاید کلاس شیرینیپزی»! یک لحظه فکر کردم شوخی میکند. اما نه! انگار مربی تصمیم گرفته بود به جای تعطیلی کلاس، آموزش پخت حلوا بگذارد. به من زنگ زده بود تا برای خواندن زیارت عاشورا به محل کلاس بروم.
وارد سالن که شدم خانمها در حال الک کردن آرد حلوا بودند.
بعد از تفت آرد، خانمها نشستند تا زیارت عاشورا بخوانیم. به ذهنمان رسید امام جمعه را به مراسم دعوت کنیم و از کنار این جمع زنانه به سادگی نگذریم. روز میلاد امام رضا علیه السلام بود. اما همه با لباس مشکی توی کلاس حاضر شده بودند. آقای امام جمعه که مداحی را شروع کرد خبری از مولودی ولادت نبود. عطر غم بود که توی فضا میپیچید. اکثر خانمها پای زیارت عاشورا نشسته بودند، چند نفری هم توی آشپزخانه بودند و آرد تفت داده را الک کرده بودند و شیره حلوای آماده را توی آردها میریختند.
بعد از زیارت عاشورا آقای امام جمعه به ائمه سلام دادند و رفتند.
مهر و کتابها که جمع شد، همه دوباره خانمها رفتند توی آشپزخانه.
حلوا که به مرحله گهواره رسید چند نفری که مخصوص زیارت عاشورا آمده بودند خداحافظی کردند تا برای ختم قرآن به حسینیه شهدای گمنام بروند.
حلوا که پخت تو دیس تزیین شد؛ همه حلوا یاد گرفتند، رفتند تا هرکدام گوشهای از شهر در خانههاشان، برای تسکین غم این روزها حلوا درست کنند و نذورات بدهند.
روضههای خانگی منتظر پایان آموزشهای این کلاس بود.
بعد از سرد شدن دیس حلوا، همه روانه حسینیه شهدای گمنام شدیم.
و عطر حلوا بود که با هرقدممان توی شهر
میپیچید...
زهرا بذرافشان
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #شوسف
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا