eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱ شنبه در کنیسه! بخش اول هورتانس بولس تامر، چهل‌پنجاه سال قبل که خشت روی خشت می‌گذاشت برای ساختن کنیسه‌ی غفرائیل، فکرش را هم نمی‌کرد که مسیح به دلِ شیعه‌های جنوب بیندازد که دسته‌جمعی بیایند این‌جا و روزی پنج‌بار توی کنیسه نماز بخوانند؛ نمادی از وحدت، به وقتِ ضرورت. کنیسه(این‌جا بر خلاف تصور، همان کلیساست، نه عبادت‌گاهِ یهودیان) بیست‌سالی متروک بوده‌ و حالا آواره‌هایی که شهر و دیارشان ناآباد است آمده‌اند این‌جا را آباد کرده‌اند. آغازِ متروک شدن کلیسا، تقریبا هم‌زمان است با مرگِ هورتانس بولس تامر -کشیشِ لبنانی- اما کسی توی کنیسه، نسبتی با این فضا ندارد که بتواند این گزاره را تایید یا رد کند؛ حالا خیلی مهم هم نیست. مهم این است که این روزها و شب‌ها، زندگی توی کنیسه‌ی رئیس‌الملائکه غفرائیل(همان جناب جبرائیلِ خودمان) جریان دارد. تا وارد می‌شویم، چند تا پسربچه می‌آیند سمتمان و می‌پرسند که ایرانی هستیم؟ جواب مثبت را که می‌شنوند، خوش‌حال می‌دوند توی حیاط. توی حیاطِ مدرسه، دو تا درخت پیرِ خیلی خیلی بزرگ، سایه‌شان را انداخته‌اند روی سرِ نازحین. روی پیشانی یکی از دیوارها هم نوشته‌اند:"الوعده الصادق ۲" تعداد بچه‌ها توی کنیسه آن‌قدر زیاد است که دارد از تعداد آدم‌بزرگ‌ها پیشی می‌گیرد. توی عکس‌ها نمی‌توانم حضور پرشمارشان را نشان بدهم؛ مجبورم از زاویه‌هایی عکس بگیرم که احتمال ناراحت شدن آدم‌های کم‌تری باشد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۲۱ بخش دوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱ شنبه در کنیسه! بخش دوم می‌نشینم روی سکوی بتنیِ توی حیاط تا ببینم باید از کجا شروع کنم که جوانی می‌نشیند کنارم و سیگار تعارفم‌ می‌کند(طبعا نکشیدم) بیست و چهارپنج‌ساله می‌زند. می‌پرسد:"اصغر کپک و ناتاشا را می‌شناسی؟ ماکسیمیلیان؟ مختار ثقفی؟" حالا مختار را می‌توانم گوشه‌ی دلم بگذارم اما ماکسیمیلیان و اصغر کپک را چه کنم؟ می‌پرسم این‌ها را از کجا می‌شناسی؟ می‌گوید خب، من عاشق ایرانم، عشقِ سریال! بعد می‌گوید این‌ها که چیزی نیست، آواز و مداحی‌ هم بلدم و با صدای رضا رویگریِ مناطقِ محروم، "الله‌الله‌الله رگبارِ مسلسل‌ها" را طوری می‌خواند کانه نوستالژی‌ش باشد. انواع و اقسام مداحی‌ها و حتی سبک‌ها را می‌خواند. می‌پرسد سبکِ دشتی مداحی بکنم؟ و منتظر جواب نمی‌ماند؛ یک ندای فالش محزون از حنجره‌اش می‌آید بیرون که دلم را ریش می‌کند. بعضی از چیزهایی که می‌خواند را نمی‌شناسم. تعجب می‌کند:"این که خیلی مشهوره!" از ما پیگیرتر بوده! بچه‌ی جنوب است و می‌گوید کنگ‌فو کار می‌کند. عینکِ دودی‌ش را وسط حرف‌هایمان گذاشت روی چشم‌هاش و گفت که مدرسِ کنگ‌فو بوده به سربازانِ سوری. عمویش هم توی بمباران‌های اخیر شهید شده. دوربینِ گوشی را می‌گیرم سمتش و از شعر خواندنش، فیلم می‌گیرم. کمی آن‌سوتر، یکی از نازحین، بساطِ سلمانی‌اش را چیده روی یک چهارپایه‌ی کوچک. اول که آمدیم، خواستم عکس بگیرم که نگذاشت؛ مهربانانه. سه‌چهار روزی بود که دنبال سلمانیِ ارزان می‌گشتم. نشستم روی صندلی‌ش که صفایی بدهد. خیلی دقیق و منظم و مرتب و باسلیقه، مقدمات را انجام داد و قیچی‌به‌دست شد و قفلِ حرف زدنش هم وسط قیچی زدن، شکست. اهل نبطیه است؛ با سه تا بچه و یک زن، آمده این‌جا. می‌پرسد از کی اینجایی؟ می‌گویم تقریبا از روز اعلام خبر شهادت سیدحسن. قیچی‌ش از کار می‌افتد. نگاه عاقل‌اندرسفیهی می‌اندازد و می‌گوید که سیدحسن شهید نشده. مناقشه نمی‌کنم. وسط کار، دختر هشت‌نه‌ساله‌ای می‌آید و با ذوق می‌پرسد ایرانی هستی؟ اسمت چیست؟ از کجا آمده‌ای؟ و الخ! بعد هم می‌پرسد که نصرالله را دوست داری؟ استادِ سلمانی، دوباره قیچی‌ش از کار می‌افتد. نگاه عاقل‌اندرسفیهش را اول می‌دوزد به من، بعد به دخترک:"درست بپرس! سیدحسن نصرالله را دوست داری؟" جواب می‌دهم و خیالش راحت می‌شود و شادمانه می‌رود. وقتی کارش تمام می‌شود می‌گوید ببین! من خیلی دلم می‌خواهد بروم حرم امام رضا؛ اما خب، سفر گران است؛ اسمم را بنویس توی گوشی‌ت و آن‌جا که رفتی، به اسم از من یاد کن. عکس می‌گیریم و قول می‌گیرد که عکس را منتشر نکنم و فقط یادگاری بماند توی گوشی. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۲۱ بخش سوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱ شنبه در کنیسه! بخش سوم یک تیم ایرانی آمده‌اند توی کنیسه که فکری به حال پنجره‌های بزرگِ بی‌در و پیکرِ این‌جا بکنند. پاییز، ناگهان رسیده و باید به فکر سرما بود. توی نخ پنجره‌هاییم که بچه‌های کشافه می‌آیند. دو تا سازه‌ی بادی با خودشان آورده‌اند که بچه‌ها را هیجان‌زده می‌کند. حیاطِ نسبتا خالی، حالا یک سرسره داشت و یک اتاقِ بپربپر(اسمش چی بود؟) دخترهای جوان کشافه، با قلم روی صورت بچه‌ها شکل می‌کشند و به گربه و شیر و این‌جور چیزها تبدیل‌شان می‌کنند. بعضی از بچه‌ها گرد نشسته‌اند و با مربی قرآن کار می‌کنند. یک میز هم گذاشته‌اند برای نقاشی. یکی از پسربچه‌ها، پرچم اسرائیل را می‌کشد. کسی می‌گوید بچه‌ها این‌جا پرچم اسرائیل را نقاشی می‌کنند و بعد پاره‌اش می‌کنند. پس‌زمینه‌ی همه این‌ها علی‌العطار دارد خطاب به سیدحسن می‌خواند که یاسید، الله معک، نحنا معک... و بخشی از جمعیتِ توی حیاط به وجد آمده‌اند! وسطِ این هیاهوها، اسرائیل نقطه‌ای را آن نزدیکی‌ها می‌زند و دود سپیدی توی افق مدرسه، می‌رود تا آسمان. بیم این می‌رود که شادیِ بچه‌ها دود شود و برود هوا اما مردم فقط چند ثانیه به افق خیره می‌شوند و دوباره بازی. نزدیکِ غروب است. مردی با لباس ورزشی می‌آید نزدیکم و کلی لاو می‌ترکاند برای سیدالقائد. اهل جنوب است و نظافت‌چیِ یک بیمارستان. می‌گوید من که باور نمی‌کنم سید شهید شده باشد. بعد یک‌طوری که انگار دارد از یک منبع ایرانی استعلام می‌کند می‌پرسد که تو هم همین‌طوری فکر می‌کنی دیگر؟ دلم نمی‌آید بزنم توی ذوقش اما چه بگویم... فیلم شهادت سنوار را دیده. می‌گوید ما فکر نمی‌کنیم که سنوار شهید شد، بل‌که فکر می‌کنیم که سنوار سعید شد. می‌گوید این از حماقت‌های اسرائیل بود و این‌طوری نیست که بعدِ سنوار، اسرائیل نفس راحتی بکشد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۲۱ بخش چهارم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱ شنبه در کنیسه! بخش چهارم چند دقیقه‌ای می‌نشینیم بیرون کنیسه، روی جدول. دخترکی که پرسیده بود سیدحسن را دوست داری، می‌آید سراغمان. هراسان می‌پرسد دارید می‌روید ایران؟ می‌گوییم نه هنوز هستیم. "الحمدلله"ی می‌گوید و به دو می‌رود توی کنیسه. موقع رفتن، دخترک دوباره پیداش می‌شود. -دارید می‌روید؟ -ولی دوباره برمی‌گردیم. چند لحظه سکوت می‌کند و بعد:"آی لاو ایران!" حُسن ختام! به محل اقامت که می‌رسیم، یک سینیِ بزرگ و مشتیِ غذا منتظرمان است. هدیه است؛ هدیه‌ی خانواده‌ی شهید فادی جزار. فادی جزار، فلسطینی‌الاصل است. ۱۱ سال همراه سمیر قنطار، اسیر اسرائیل بوده؛ بعدِ تصمیم برای اجرای عملیات استشهادی. بعدها هم توی قائله‌ی داعش در سوریه، جزو اولین نفراتی است که از لبنان می‌رود به جنگ تکفیری‌ها و در العیس، شهید می‌شود. خانواده‌ی شهید این روزها در صیدا برای نازحین، غذا می‌پزند. وقتی شنیدند که گروه‌های جهادیِ ایرانی آمده‌اند برای کمک، برای بچه‌ها، غذای ویژه فرستادند. کفشِ شهید را هم داده بودند به یکی از بچه‌ها که توی این راه، پایش کند. دارم به سرمای شب فکر می‌کنم؛ به استادِ سلمانی، به پاییز. این آدم‌ها، مثل برگِ درخت‌ها، توی پاییزِ آوارگی، از خانه و زندگی‌شان دور شده‌اند اما دوباره بهار که برسد، جوانه می‌زنند؛ سرزنده‌تر از قبل. این را استادِ سلمانی می‌گفت: برمی‌گردیم به خانه‌هایمان، دیر یا زود، بعدِ پیروزی دوباره می‌سازیمش. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 قابل توجه نویسندگان و راویان همراه راوینا؛ یکی از اهداف راوینا حمایت و هویت‌بخشی به انسان‌رسانه‌های جبهه انقلاب اسلامی است؛ لذا خواهشمندیم همراه با ارسال روایت‌های خود، در صورت داشتن «کانال شخصی»، «اینستا» و یا «ویراستی» نشانی آن را نیز ارسال نمایید. با تشکر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
خدایا! حاضر روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 خدایا! حاضر روزهای اول می‌خواندم مَجمع. می‌گفتم لغت عربی است دیگر و با همان فتحه میم و سکون جیم خوانده می‌شود ولی دیدم لبنانی‌ها می‌گویند مُجَمّع. یعنی با ضمه میم و فتحه جیم. حاج تقی می‌گفت: این جمع شدن ما دور هم در مُجمّع شبیه معجزه است. توضیحاتی می‌دهد که قانع می‌شوم از جمله ماجرای خودمان را: ما حاج‌آقای عزت‌زمانی را روز اول در یک مهمانسرای درب‌و‌داغان در ورودی ضاحیه دیدیم. معاون سازمان تبلیغات مملکت آمده بود در ارزانترین مهمانسرای بیروت. می‌توانست مثل خیلی افراد دیگر برود هتل‌های باکلاس مناطق مسیحی‌نشین ولی نرفته بود و ما همدیگر را در میان این‌همه هتل این‌جا پیدا کرده بودیم. حاج تقی را هم همان‌روز دیدم. با ظاهری ژولیده و مویی نامرتب نشسته بود روی یکی از میزهای لابی به نان و انگور خوردن. من هم که جانم درمی‌رود برای این ساده‌زیستی‌ها. اگر ما همدیگر را آنجا ندیده بودیم دوباره کجا می‌توانستیم در آن اوضاع قمردرعقرب بیروت پیدا کنیم؟! حاج‌تقی ولی می‌گوید عالم حساب‌و‌کتاب دارد و هیچ‌چیز در آن ناگهانی نیست. می‌گوید اگر یک لحظه خلوص نیت‌مان را از دست بدهیم این جمع از هم می‌پاشد. خودشان را می‌گوید وگرنه اخلاص برای من سیخی چند؟ سیدمحمد از شب اول در مجمع به چشمم آمد. داشت به رفیقش می‌گفت: "توی این‌طور جاها نباید صدای فرزندت را بشنوی چون دلت می‌لرزد." سرم را از روی لیوان چای بالا بردم و چهره‌اش را برانداز کردم. عینک گرد و موهای پرپشت مشکی‌اش و صدای خش‌دار مردانه‌اش می‌خورد از بچه‌های نیروی قدس باشد. سیدمحمد ولی شغل آزاد داشت. کنار دست پدرش در کارگاه تولیدی لوازم گاوداری کار می‌کرد. همه‌جا هم بوده. از زلزله کرمانشاه تا سیل سیستان. از دفاع از حرم تا الان در لبنان. می‌گوید: "بچه شیعه هر اشتباهی در زندگیش کند باید در ایام خاصی حاضری‌اش را جلوی خدا بزند. جاهایی که خدا نگاه خاص بهش می‌کند باید حاضر باشد و بگوید خدایا هستم!" سیدابوالقاسم هم مثل ما به جمع اضافه شده. جوان بلندقد خوزستانی که فارسی را هم با لهجه عربی صحبت می‌کند. سالها در عراق و سوریه جنگیده، حالا خودش را رسانده بود لبنان برای رزم؛ می‌بیند بچه‌های حزب‌الله نمی‌گذارند کسی غیر از خودشان خط‌مقدم باشد. می‌رود روضه‌الشهیدین سر مزار حاج عماد و ختم صلوات می‌گیرد تا مگر از عالم بالا چاره‌ای شود. همان‌روز به او می‌گویند بیاید مُجمّع تا به اوضاع آوارگان رسیدگی کند. یادم رفت بگویم مجمع چه‌کار می‌کند. مجمع یک قرارگاه رصد است. جزء اولین مجموعه‌هایی است که یک‌دور لبنان را چرخیده و فهمیده هر منطقه چه چیزی نیاز دارد؟ شیخ تقی می‌گوید در بحران‌ها ما باید اولین کسی باشیم که بلادیده روی شانه‌های ما گریه می‌کند. برای همین قبل از شهادت سیدحسن خودش را رسانده بود لبنان. یعنی حتی قبل از پیام آقا؛ در روزهای شرمندگی. الان بعد از حدود یک ماه به یک نقشه عملیاتی رسیده‌اند. خودشان هم به‌طور مستقیم وارد اجرا نمی‌شوند. پول را از خیّر می‌گیرند و می‌دهند به جوانان حزب‌الله که مسئول دفاتر آوارگان هستند تا نیازها را تامین کند. خیلی‌وقتها همان پول را هم نمی‌گیرند. مستقیم خیّر را وصل می‌کنند به نیازمند. از این‌جور افراد زیادند. شیخ محسن موکب‌دار انصارالزهرا تا شیخ دیگری که اگر اسم کوچکش را هم بنویسم شاکی می‌شود و با پول طلاهای زنش به‌این‌جا آمده و همراه خودش دودست لباس نظامی هم آورده تا به‌قول خودش جئنا لنبقی (آمده‌ایم تا بمانیم) باشد. یا حاج مهدی ایرانی ساکن لبنان که خانه‌اش را محل استقرار پنج خانواده آواره کرده و از اول جنگ تجارت پرسودش را کنار گذاشته برای کمک به نازحین. حرف برای این‌جا زیاد است. خدا توفیق دهد استمرار یابد و کتابش را بنویسم. فعلا کار بزرگی که در مجمع انجام شده، تجلی دعای شیخ تقی است: "خدایا! کارهای بزرگ را به‌دست ما و به‌نام دیگران به‌سرانجام برسان." محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 جهاد دیروز، جهاد امروز می‌گفت شنیده بودم برای کمک به لبنان در حال جمع‌آوری پول و پتو هستند، مالی کمک کرده بودم اما دلم آرام نگرفت. با خانم‌های محل تصمیم گرفتم زمستان که نزدیک است لباس آماده کنیم، من بافتنی ساده بلد بودم در حد کلاه. میل بافتنی‌ام را بعد سال‌ها از ته کمد در آوردم. شروع کردم به بافتن. دائم به کسی که این کلاه‌ها را به سر می‌گذارد فکر می‌کردم. - اونی که سرش میذاره چه داستانی داره؟ پسره یا دختر؟ زنه یا مرد؟ یاد خاطرات مادر افتادم زمانی که پدر و دایی‌ها در جبهه جنگ ایران و عراق مشغول دفاع از کشور بودند و این طرف مادرهایمان با همسایه‌ها مشغول تدراکات پشت جبهه. جنگ همان جنگ بود. مظلوم در برابر ظالم و رهبری که حکم جهاد داده بود. حضرت آقا: بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند. من که بعد مدت‌ها کلی حس خوب بهم تزریق شد وقتی به این فکر می‌کنم با همسایه‌ها قرار است توی فصل سرما کلی کلاه و شالگردن و دستکش آماده شود برای مردم مقاوم لبنان. مژگان رضائی چهارشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 آدم‌های عادی حرفه‌اش تصویربرداری و کارگردانی بود. سرش را تراشیده بود و ريشش را بلند کرده بود. برای رفتن سر قرار سوار موتور بزرگ چند سیلندر قرمزش شدم؛ به‌سختی. علاء میگفت ۱۵ هزار دلار قیمت دارد. رسیدیم به مقصد. گفت: "من لامذهب بودم؛ نه خدا نه پیغمبر. یازده سال قبل برای پروژه‌ای تو کربلا دعوت به کار شدم. نه با زیارت و نه با امام حسین کاری نداشتم؛ پول خوبی می‌دانن، قبول کردم. همان کربلا حالم عوض شد. اونقدر درگیر امام حسین شدم که برای فراموش کردنش مشروب می‌خوردم. ولی مشروب هم کارگر نبود. بالاخره تسلیم شدم؛ از ۲۰۱۴ نماز خواندن رو هم شروع کردم." حالا از حزب‌الله بود‌! خیلی از مجاهدین حزب‌الله آدم‌های عادی هستند. با خالکوبی، سیگاری و... آنها خود خود مردم‌اند‌. خدا خواسته در طلایی‌ترین لحظات تاریخ در طلایی‌ترین جغرافیای جهاد باشند. وحید یامین‌پور @yaminpour چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
آقازاده‌های حزب‌الله روایت جواد موگویی | لبنان