📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴
بخش اول
اسمش را که میپرسم میگوید "لَنا" و برای این که بهتر بفهمم اضافه میکند:"القدس لَنا!"
۵۶ ساله است و اهل یکی از روستاهای دور و برِ نبطیه. خاطرات کودکی و نوجوانی خانم لنا، با جنگ آمیخته است. ششهفتساله بوده که توی خانه از پدرش درباره سیدموسی میشنود. میشنود که سیدموسی، اعتصاب را در مسجدی در بیروت رها کرده و رفته دیرالاحمر که از کشتارِ مسیحیان جلوگیری کند. لنا میگوید احساس کردیم، سیدموسی، امامِ مسیحیهاست؛ خوشمان نیامد. طول کشید تا بزرگتر شدیم و فهمیدیم که سیدموسی چرا رفته سپر بلای مسیحیها شده. امام موسی را که ربودند؛ لنا یک دختر هشتساله بوده؛ یک دختر هشتساله که عذاب وجدان داشته از ذهنیتِ کودکانهاش درباره سیدموسی.
لنا، ۱۴ ساله بوده که اسرائیل تا بیروت را اشغال میکند؛ اولین تصاویر ذهنیاش از اسرائیل، تصویر اشغالگری است که آمده توی شهرهایشان.
پدرِ خانم لنا، مثل خودش معلم مدرسه بود. توی نبطیه، هنوز خیلیها او را میشناسند. پدر، پیش از این که امام خمینی را بشناسد؛ هواخواهِ جمال عبدالناصر بود و بعدش، دلدادهی امام شد. خود خانم لنا میگوید:"ماها قبلِ امام، نوجوان که بودیم حجاب نداشتیم. اولینبار عکس امام را توی روزنامهای دیدم که پدرم جایی از خانه مخفیش کرده بود؛ روزنامهی العهد. نمیشناختمش اما فهمیدم روزنامه عکس کسی را چاپ کرده که باید مخفیش کرد؛ از امام ترسیدم تا وقتی شناختمش و من هم مثل پدرم دلدادهاش شدم."
بحث اولِ توی خانه، فلسطین بود. لنا با فکرِ آزادی قدس و جنایتهای اسرائیل بزرگ شد. وقتی مثل پدرش، معلم مدرسه شد، همین فکرها را با خودش برد سر کلاس.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴
بخش دوم
کتابهای رسمیِ مدرسهها، کتابهای عقیمی بود؛ و پر از اطلاعات غلط. نمیشد کنارش گذاشت؛ نمیگذاشتند. فکر لنا، همان سالهای اول تدریس، حول و حوشِ ۱۹۹۶، یعنی قبل از آزادسازیِ جنوب لبنان مشغول این شد که کتابها باید عوض شوند تا فکرها عوض شود. این فکر چطوری به ذهن لنا رسید؟ شعارِ "نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی" لنا را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود: ما باید کتاب خودمان را داشته باشیم.
آن اوایل، خودش و یک معلم دیگر -هُدی- ماجرای جنگ جهانی و اشغال فلسطین و مسائل سیاسیمذهبی دیگر را سر کلاس به بچهها میگفت. در واقع، مسائلی که توی کتاب رسمیِ تاریخِ بچهها نوشته بودند را از زاویهی دیدِ درست به بچهها میگفت. بچهها خوششان میآمد از این بحثها.
لنا این فکر را همان موقعها با مسئولان مدارس المهدیِ وابسته به حزبالله در میان گذاشته بود. مسئولان المهدی میگفتند دولت لبنان با این کار مخالفت میکند و آوردن کتابِ جدید به مدرسه، خلاف هماهنگیهاست. مسئول بخش تاریخ و جغرافیِ مدارس البته با لنا همدل بود اما مدیر المهدی میگفت ما چطوری یک ساعت از عمر و وقت بچهها را توی مدرسهها بگیریم؟! این را درباره مهمترین ساعتِ درسی بچهها میگفت!
از اول ۲۰۰۰، لنا توی مدرسه، با بچهها درباره امام خمینی حرف میزد؛ اصلا یک کلاس را صرف همین حرفها میکرد. یک فصل کتاب جغرافی و تاریخ بچهها، به چین میپرداخت؛ لنا این درس را برای بچهها نمیگفت؛ به جاش درسِ "ایران" را جایگزین کرده بود؛ درباره صنایع ایران، مسائل سیاسی و الخ.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴
بخش سوم
خانوادهها این درسها را دوست داشتند و فقط نقدشان این بود که چرا این درس، نمره ندارد؟
بچهها کلاس دینیِ رسمی را دوست نداشتند؛ لنا توی کلاسهاش، از آموزش رسمی فاصله گرفت و سرِ کلاس دینی چیزهایی میگفت که بچهها را جذب کند.
بعد جنگ ۳۳ روزه، اصرار لنا به المهدی برای چاپ کتاب درسی بیشتر شد. همزمان نوشتن پیشنویس یک کتاب تاریخیمذهبی برای مقطع نهم را هم شروع کرد. سرفصلهایی را هم که به نظرش باید در مقاطع مختلف تدریس میشد به المهدی ارائه کرد.
چند نفر از معلمها دور هم جمع شدند که کتاب را برای مقاطع دیگر هم تدوین کنند. اما مشکلی وجود داشت. معلمهای جوان، هنوز آنقدرها تجربه نداشتند و جنگ و مسائل سیاسیش را نچشیده بودند. سر همین، انگار اهمیت این موضوع هنوز برایشان جا نیفتاده بود.
لنا با المهدی هماهنگ کرد که چند تا جلسهی جمعی با معلمها داشته باشند و با هم حرف بزنند؛ به قصدِ نزدیکتر شدن ذهنها و قلبها.
کتاب برای دوره هفتم به بعد، تدوین و منتشر شد؛ اما فقط برای معلمها؛ این شرط المهدی بود. چون سیستم رسمی نباید کتاب را در مدرسه و دست بچهها میدید.
اسم کتابها را لنا پیشنهاد کرد: "راصد"
حالا یازده سال است که راصد در تمام مدارس المهدی در سراسر لبنان تدریس میشود. اول قرار بود کتابهای راصد فقط اسرائیل را هدف بگیرند اما بعد مباحث عقیدتی و آموزشهایی برای شناخت ایران و انقلاب اسلامی وارد راصد شد.
بچههای خانم لنا توی مدارس المهدی بالیدند و کتابهای راصد هم کمکشان کرد که مستحکم بمانند. خانم لنا میگوید خیلی از شهدای جنگ اخیر، فارغالتحصیلهای مدارس المهدیاند.
خانم لنا میگوید راصد یک نمونه بود؛ میشود به جای همه کتابهای رسمی، درسهایی تدوین کرد که به کار بچهها بیاید.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
آقا
کتابی را که سفارش داده بودم تحویل گرفتم.
از زیبایی جلد و بوی خوب ورقهایش حالم عوض شد.
هزینهاش را هنوز پرداخت نکرده بودم.
دوستم بود که توزیع میکرد و بعد از گرفتن کتاب پریدم سمت گوشی.
به راحله پیام دادم: «راحله جون شماره کارت بده.»
جوابی که فرستاد چهار شاخم را بلند کرد: «لطفا بریز برا آقا»
هر کس از حال و هوای امروز کشور و اوضاع جهان و حکمِ فرضِ مردی که ما به او میگوییم «آقا» خبر نداشته باشد فکر میکند، این آقا تاجر بزرگیست که من قبلا چندین بار از او خرید کردهام و شماره کارتش را هم ذخیره دارم.
قیمت پشت جلد را برای آقا واریز کردم و فیشش را برای دوستم فرستادم.
چند دقیقه به عکس پرداختِ موفقی که برای راحله فرستاده بودم، خیره شدم.
این چندمین بار بود که در این هفته برای آقا پول میریختم؟ حسابش از دستم در رفته.
نه من آدم پولداری بودم و نه اینکه دست و دلباز که مدام برای این حساب واریزی داشته باشم. نه.
هرچه خرید کردم، صاحبش دست و دلباز بود و درجوابِ «شماره کارت لطفا»
گفته بود: «واریز کن به حساب آقا»
ترشی خریدم، بریز به حساب آقا،
آلوچه برای بچهها از مریم خریدم به حساب آقا،
سبزی خوردن از زهرا خریدم هزینهاش رفت برای سایت آقا.
آش خوردیم پولش را برای همان حساب شناخته شده ریختیم.
اصلا این جملهی «بریز برا حساب آقا» شده فصل انتهایی تمام خریدهای دوهفتهی اخیرمان.
هنوز خیره به واریزی قیمت کتاب بودم که راحله پیام داد: «قبول باشه.»
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
چرا چیزی نمیگی؟!
به دخترم گفتم: «مامانی! انگشترِ سرویسِ طلایی که مادرجون اینا برای به دنیا اومدنت هدیه داده بودن رو تقدیم جبههی مقاومت میکنی؟!؟!»
پاسخ داد: «همهشو تقدیم میکنم!»
سکوت کردم!
وسط سکوتِ منْ سه بار حرفشو تکرار کرد!
و بعد پرسید: «چرا چیزی نمیگی؟!»
گفتم: «خوشحالم!»
زهرا صفری
eitaa.com/zahrasafari_1989
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
🎥 میانداختیم؛ نه ترشی را، بلکه لرزه بر اندام استکبار
روایتی از تلاش زنان اصفهانی در پشتیبانی از جبههی مقاومت
لاله اسفندیاری
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان
مناره؛ رسانه دفتر تاریخ مردمی انقلاب اسلامی اصفهان
@menareh_isf
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
رشت طلایی
چند روزیست جشنواره همدلی طلایی در شهر همیشه قهرمان رشت، اردو زده. رزق اول صبح امروزم دعوت شدن به این مجلس نورانی بود.
همه به محض ورود به کانون بسیج رشت با استقبال گرم پاگشا میشدند.
داخل راهروی کانون میزهایی تدارک دیده شده بود. قسمتی آقایان و قسمتی هم برای مادران و زنان مهرورز همیشه در میدان.
وارد که شدم صحنههایی بسیار زیبا میدیدم که ناخودآگاه یاد همدلی و مدد زنان و دختران سرزمینم در جنگ هشت ساله، پشت جبهه میافتادم.
امروز زنانی از همان جنس را در صف اهدای محبت دیدم که فضای کانون را پر از عطر و یاد خدا کرده بود و با افتخار درباره آنچه از طلای وجودیشان میخواستند ببخشند، صحبت میکردند.
یکی انگشتر آورده بود و یکی دو تا النگو ویک سکه گرمی و آن دیگری تنها گوشوارهاش را.. همه به صف مانده بودند و برادری یکی یکی طلاها را تحویل میگرفت و بر روی ترازو وزن میکرد و رسید میداد همراه با لوح تقدیری. هر چند خداوند از لحظهای که تصمیم گرفته شد از طلای پرزرق و برق دنیایی بگذرند اجر و وزنی به بلندایی که قابل وصف نیست برایشان حساب کرد و رسیدش را در نامه اعمالشان ثبت و ضبط کرد.
از مادری پرسیدم: چه چیزی اهدا کردید؟ گفت: حلقه ازدواجم و زنجیری که سالها بر گردنم بود.
گفتم: چه چیزی تو را مجاب بر دادنشان کرد؟ گفت: دستور آقا. من جانم را هم حاضرم بدهم طلا که چیزی نیست.
گفتم: این که حلقه را داده اید همسرتان مشکل نداشتند؟
گفت: اتفاقا از تصمیم من بسیار خوشحال شدند و تشویقم کردند.
و ادامه داد جایی که آقا فرمان دهد تعلل جایز نیست.
در میان همهی ریحانههای بهشتی، ستارگان درخشانی بودند که مثل همیشه میدرخشیدند، مادران و همسران و خواهران شهدا.
هر کدامشان به نیابت از دسته گلی که داده بودند نوری از جنس طلا اهدا میکردند.
بر روی دیوار تابلویی با پرچم فلسطین و لبنان تعبیه کرده بودند و سکههای اهدایی را به صورت ریسهای بر روی پرچم فلسطین آذین میبستند. قطعات طلا را هم یکی یکی بر پهنای پرچم لبنان سنجاق عشق زده بودند.
با فاصله که نگاه میکردی شده بود تابلو زرینی از ریسههای طلایی که از عنصر وجودی کسانی شکل گرفته بود که از طلای ۱۳، ۸،۶ و....گرمی خود گذشته بودند تا این اثر بر دیوار نقش ببندد.
و چه صحنه قشنگی بود وقتی زنان به نیابت آمده بودند به ایستگاه عاطفهها.
به نیابت از فرشتههای غایب، چون دوست نداشتند خودشان و نامشان جایی ثبت و ضبط شود و چه خوش معاملهای... گمنامان طلایی... سرهنگ امینی آماری در حین سخنرانی دادند که باعث خوشحالی و شعف همه شده بود.
گفتند: تا الان که در خدمت شما هستیم بیش از هفتصد گرم طلا و بیش از ششصد میلیون کمک نقدی و یک تن برنج از طرف مردم اهدا شده و این آمار فقط تا این لحظه هست.
بعد از برنامه دختران جوان به صف ماندن برای مصاحبه گرفتن از این بانوان رزمنده طلایهدار.
زهرا برجعلیزاده
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
دختری از ایران
ساعت حدود هشت شب بود. آخرین ظرف کلاسِ دختران نوجوان ناربلا را همراه با فاطمه جان شستیم. بقیه بچهها رفته بودند. وسایلم را جمعوجور کردم. با خواهرم عارفه در رواق امام خمینی قرار داشتم، برای شرکت در مراسم شهیده کرباسی. هرچه بالا و پایین کردم دیدم به حرم نمیرسم. نماز مغرب را همان جا خواندم. با دوستان و همکاران خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. عارفه تماس گرفت که شهیده را آوردهام معراج شهدا. قدمهایم را تندتر کردم. یاد دیروز افتادم، از دوستان تهرانیام شنیده بودم که ایشان به آنجا آورده بودند اما رسانههای ملی، آنگونه که باید بانوی مقاومت ایران را نشان ندادند. حالا نه به عنوان روایتگر بلکه به عنوان دختری از ایران، از مشهد، میخواستم در آن مراسم باشم.
در مسیر مداحی «یوما ذکرینی...» با صدای باسم کربلایی گوش میکردم. چه خوب در مورد شهدای جوان میگفت. خط ۲۱۰ نزدیکترین اتوبوسی بود که میتوانست مرا برساند. اما به فکرم افتاد که با مترو بروم. حجم ترافیک در خیابان مجد بسیار بود و میترسیدم به موقع نرسم. زیر لب یا زهرا یا زهرا میگفتم و آرام با مداحی دم میگرفتم. میدان شهدا از اتوبوس پیاده شدم و سلامی به سلطانم دادم. سوار خط دو مترو شدم.
آرام «اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بینها و سر مستودعها» میخواندم
من که همیشه عادت داشتم در مسیرها کتاب بخوانم، درسهایم را مرور کنم و یا بنویسم، حالا دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. اصلا دست و دلم به کار دیگری نمیرفت.
عارفه دوباره تماس گرفت که زمان کمی مانده و من توسل میکردم.
این همه اضطرار از سر نیاز بود. از اول ترم، سرگرمی به دانشگاه و دهها کار دیگری که همیشه مشغولشان بودم باعث میشد کمتر به احوالات معنویام سر بزنم.
دو دقیقه مانده بود تا به معراج برسم که عارفه تماس گرفت: «کجایی؟ دارن شهیده رو میبرن ها!»
دویدم و گفتم: «بهشون بهشون بگو نگه دارن، دو دقیقه دیگه اونجا هستم!»
وقتی رسیدم ماشین حرکت کرده بود.
ناگهان خانمی در شیشهای کیوسک نگهبانی را باز کرد و با صدایی ملتمسانه گفت: «من دیر رسیدم». ماشین همان جا توقف کرد.
در دل میگفتم: « بانو خدا به همراهت، با حضرت زهرا سلام الله محشور باشی»
اشک ریختم و بوسهای به تابوت زدم. عارفه داد زد: «بالاخره رسیدی!»
رفت جلوتر، تا بار دیگر بوسهای بزند بر تابوت. با سه شاخه گل برگشت. پرسیدم: «اینا رو از کی گرفتی؟»
و او جواب داد: «فکر کنم پسر شهیده داخل ماشین حمل تابوت بود، اون به من این گلا رو داد!»
گلها را بر روی چشمهایم کشیدم. در ماشین بسته شد و حرکت کرد.
خانمهای کمی بودیم که آنجا داشتیم بدرقه میکردیم...
بانوی مقاومت،
شهیده معصومه کرباسی،
راه و روشت بماند برایمان،
تو تنها مادر فرزندان خود نبودی،
حالا مادر مقاومت ایران-لبنان شدی...
باشد در یادگارمان،
دختری از دیار ایران زمین، شهر شیراز، ایستادگی از زبان بانوان را در تاریخ ثبت کرد!
روحت جاودان و یادت در ذهنمان!
مائده اصغری
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد معراج شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هدایت شده از فتح خون
کانال فتح خون برگزار می کند:
🌷🌷#مسابقه و #پویش نامه به دبیر کل و اعضای سازمان ملل
برای شرکت در این پویش بین المللی می توانید به دبیر کل و اعضای سازمان ملل در خصوص جنایات رژیم صهیونیستی در غزه و لبنان، بخصوص جنایت بر علیه کودکان و زنان و شهادت بیش از هفده هزار کودک، نامه ای بنویسید.
🔻 جوایز:😍😍
🎁 🎁 🎁 به سه اثر برگزیده سکه طلای پارسیان🌟🌟🌟
🎁 🎁 به نفرات چهارم تا هشتم مبلغ دویست هزار تومان🌟🌟
🎁 و به چهل نفر از شرکت کنندگان در این پویش به قید قرعه که بالاترین بازدید تبلیغات کانال را داشته باشند، مبلغ صدهزار تومان اهدأ خواهد شد.🌟
‼️‼️ لازم به ذکر است، پس از پایان پویش،کلیه نامه ها پس از ترجمه از طریق وزارت امور خارجه به دبیر کل و اعضای سازمان ملل و همچنین وزاری امور خارجه کشورهای دنیا ارسال خواهد شد.
نامه ها را از تاریخ ۱۴ آبان الی ۲۰ آبان به آی دی @Zharfa10000 ارسال نمایید.
👈👈👈👈تاریخ قرعه کشی و اهدأ جوایز و اعلام منتخبین از بیست و پنج آبانماه ۱۴۰۳
گروه فرهنگی هنری فتح خون👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2723218271C0c4791f1a1
https://eitaa.com/revayateashorai
لطفا منتشر کنید
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
نذر رقیه (س)
عکس سمت راست رقیة الشهیده است. دختر چندماههای که خانوادهاش برای حفظ جانش از جنوب لبنان به شمال رفتند. اما بمبهای اسرائیلی همانجا هم رهایشان نکردند و جان دنیاییشان را گرفتند.
میگفت: سومین دخترم را نذر حضرت رقیه کرده بودم، سه سال پیش، روز شهادت حضرت رقیه هم خدا بهم هدیه دادش. نامردی بود اسمی غیر رقیه رویش بگذارم.
رقیه ما شد یک دختر معصوم و مهربان اما آلرژی پوستی افتاده به جانش.
بعد از دیدن عکس رقیة الشهیده، نیت کردم برای سلامتی امام زمان (عج) و دخترم، گوشوارههایش را بدهم برای مردم لبنان.
گوشوارههای رقیهها که ماندنی نیست.
سیده نرجس سرمست
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
شناسنامهٔ روایت
یک روایت از جنبه گزارشی و خبری، عناصری دارد؛
چه؟ چرا؟ چگونه؟
کی؟ کِی؟ کجا؟
در روایت چچچ! مربوط به محتوا، عنوان و دستهبندی موضوعی میباشد که معمولا از دل روایت قابل استخراج است.
اما گاهی ککک! مشخص نیست و متاسفانه راویان کمتر به این نکته دقت میکنند؛ اغلب مکان و زمان برایشان بدیهی فرض میشود؛ برخی از راویان نیز به بهانه گمنامی از بیان نام خود اِبا دارند.
در راوینا پاسخ «کیکِیکجا؟» به صورت یک شناسنامه مختصر در انتهای روایت قرار میگیرد.
شرط لازم انتشار مشخص بودن شناسنامه است.
با تشکر