eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
198 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 حدیث کسا مخاطبین گوشی‌ام را زیر و رو می‌کنم. اسم هم‌دانشگاهیم که اهل ورزقان بود را فراموش کرده‌ام. فکر می‌کنم شاید خبری داشته باشد. گشتن بی فایده است. به زهرا خیری زنگ می‌زنم اهل مراغه است، با خیلی از بچه های دانشگاه ارتباط داشت. - سلام زهرا از بچه های ورزقان با کی ارتباط داری؟ می‌خوام ببینم از هلی کوپتر حاج آقا رئیسی خبری ندارن؟ + چی؟! هلیکوپتر رییسی دیگه چیه؟ - چند ساعتی هست هلیکوپترشون دچار حادثه شده و الان معلوم نیست کجاست. + یا امام حسین خودت رحم کن. «تلویزیون رو بزن شبکه خبر هلیکوپتر رئیس جمهور گم شده!» این را به اطرافیانش می‌گفت. +پروین من بهت زنگ میزنم. صدای بوق گوشی پیچید توی گوشم. راه به جایی ندارم. ایتا را باز می‌کنم. برای گروه هایم می‌فرستم : ختم چهل حدیث شریف کساء هدیه به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها برای سلامتی رییس جمهورو همراهان شون. اسم خودتون رو بنویسید. 1_ حافظی لیست چهل حدیث کسا چندین و چندبار تکمیل می‌شود و دوباره از نو شروع می‌کنیم. کمی آن طرف تر صدای مادر را می‌شنوم که به پدر میگوید:یه چیزی نذر کن برای پیدا شدن رئیس جمهور. نوزده ساعت چشم‌هایمان به زیر نویس شبکه خبر دوخته شده. کاش انتظارمان به جمله قرمز رنگ انا لله وانا الیه راجعون نمی‌رسید. پروین حافظی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۸:۲۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خوش است برای اهلش پیام‌های تبریک و تسلیت بین کانال‌ها و گروه‌ها دست به دست می‌شود. من اما از پای اجاق گاز چشمم به زیرنویس شبکه‌ی خبر است. منتظر معجزه‌ام. پدر همسرم چشم‌هایش را جراحی کرده و مهمان ماست وگرنه دل نداشتم شعله‌ای توی خانه روشن کنم. دیشب تا ساعت سه بیدار بودم. بعد از آن هم تا صبح هی بیدار می‌شدم و با امید خبرها را نگاه می‌کردم. تکرار بود و تکرار. تخم مرغ ها را که هم می زنم به این فکر می کنم که جواب محمدرضا را وقتی بیدار شد چه بدهم؟ می دانم اولین سوالش بعد از سلام از آقای رئیسی است. از دیروز عصر تا نصف شب که به زور فرستادمش بخوابد، هزار تا سوال پرسیده. تحلیل سیاسی کرده. حرف های فلسفی زده. -مامان چرا تو طوفان و مه رفتن؟! -بابا شاید بنزین هلی کوپتر تموم شده... -داداش تو متوجه نیستی اگر ابر زیاد باشه هلی کوپتر می خوره به درختای جنگل. -اگر دشمنا قبلش فهمیده باشن و رفته باشن اونجا... نگرانی از چشم‌هایش می‌بارد. مثل همه‌ی ما که بی‌قراریم. نور خورشید صبح‌گاه بیدارش کرده. -سلام مامان... چی شد، پیدا شدن؟؟؟ چشمم به زیرنویس است. هنوز منتظرم. به همسرم می گویم:"نمیشه معجزه بشه؟ مثل یونس تو دهن ماهی..." با اندوه سر تکان می‌دهد. پسرم دیگر سوال نمی‌پرسد. می‌نشیند و خیره می‌شود به تلویزیون؛ به زیرنویس شبکه خبر... آشفته به گوشی نگاه می‌کنم. عکس سید را توی بغل حاجی می بینم... طیبه روستا دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۸:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برای من، ماجراها جور دیگری معنا می‌شوند دوازده دی ۹۸رسیدم مشهد. صبح سیزدهم، می‌خواستم خوش و خندان به زیارت امام رئوفمان بروم که حاج‌قاسم را زدند. بهترین وصف را از آن روز و آن حال، عزیزم، عصمت زارعی، سرود: «ما خواب بودیم و تو را دیدار دادند…» چند سری قبلش؟ باز هم مشهد. این دفعه، چهارم مهر ۹۶. از پایان‌نامهٔ ارشدم دفاع کرده بودم. سبک‌بال و خجسته، از همسرم بلیت پرواز مشهد هدیه گرفته بودم بابت دفاع. آیه، دخترم، روی شانه‌های علی بود که تابوت محسن حججی آمد روی شانه‌های زوّار امام. وداع شهید در حرم، با مردمی که صدقه‌سری محسن و‌ محسن‌ها، در امن و امان، آمده بودند زیارت. همین تازگی؟ سیزدهم دی ۱۴۰۲، اهواز. رفته بودم از روایت و رسانه بگویم. قرار بود آن روز کرمان باشم برای روایت سالگرد حاجی. نشد. بقیه رفتند و مسیر من افتاد به اهواز. خوش‌بخت از معاشرت با زنان اهوازی، روی صحنه مشغول اهدای جوایز بودم که مجری خبر داد ما مانده‌ایم و زوّار مزار حاجی رفته‌اند… زانوهام سست شد. زیر شانه‌هام را گرفتند. بهت. دریغ. افسوس از باب شهادت که لایق گذر از آن نبودم. امروز؟ شب ولادتی امام رئوف، همان امامی که حرمش همیشه پناهم بوده. در جشن «پناه» دانشگاه فردوسی مشهد، داشتم برای خواهرها و برادرهام، از آینه‌ها می‌گفتم، از آینه‌های حرم که می‌توانیم خودمان را در آن‌ها پیدا کنیم. حرفم را از آینهٔ نفاق‌انگیز شروع کرده بودم، از آینه‌ای در جهان هری‌ پاتر که نه صورتت را، که آرزوی قلبی واقعی‌ات را نشان می‌دهد. آخرش گفتم اگر حاجی در این آینه نگاه می‌کرد، حکماً خودش را می‌دید. او شهادت را زندگی کرد، آرزوی خودش را، حقیقت خودش را. حالا؟ زمین مشهد خیس باران است. سرم گیج می‌رود. نفسم سنگین شده. علی زنگ زد، مثل همان روز که خبر حاجی را داد. من تازه از جشن بیرون آمده بودم. «هلی‌کوپتر رئیس جمهور و همراهاش سقوط کرده. هنوز پیدایشان نکرده‌اند.» گریه می‌کنم. دور خودم می‌چرخم، با گوشی لرزان توی دست‌هام. زنگ می‌زنم به منصوره. می‌گوید دعا کن. می‌گوید همه‌مان داریم دعا می‌کنیم سلامت پیدا شوند. من همیشه دوستش داشتم. همیشه سیدابراهیم رئیسی را دوست داشتم. خیلی دوستش داشتم حتی وقتی خیلی به او نقد داشتم. همیشه به او خوش‌گمان بودم، سیدی که من را یاد آستان امام رئوفم می‌انداخت. نه. دلم نمی‌خواهد. دلم نمی‌خواهد امشب، شب ولادت امام‌جانم، این روایت را هم بگذارم تنگ باقی آن خرده‌روایت‌های کلان که هنوزاهنوز روی قلبم وزنه شده‌اند. نمیخواهم باز من خندیده باشم خوش گذرانده باشم و مردی مردانی در جهانی واقعی تر و سخت تر از جهان کوچک ،من جدی تر از دنیای پاترهدها و فانتزی‌های نوجوانی،ام با رنجهای بزرگ با امتحانهای واقعی دست و پنجه نرم کرده باشند. نمیخواهم باز عده ای در لباس ،خدمت با قلبهای مشتاق به کار دویده باشند پریده باشند و من در همان جهان کوچک خودم خیال کرده باشم مشغول کارهای بزرگم یک نفر بیاید مصرع دوم شعر عصمت را از ذهنم پاک کند. یک نفر جلوی ذهنم را بگیرد که این قدر دلواپس و شوریده حال نخواند «زین پس به نامت پیشوند خون ببندیم؟» یک نفر بیاید بگوید رئیس جمهور ما و گروه همراهش پیدا شدند باز بند کفششان را محکم میبندند تا تحریمها را دور بزنند تا تلاش کنند حریف ناامیدی ها و نفوذیها و قحط الرجالها و آقازاده ها و غير متخصصها شوند و با سربازان حاجق برای ایرانمان بدوند و ما گاهی دعایشان کنیم و گاهی از اشتباهاتشان حرصمان بگیرد و غر بزنیم. یکی من را از این کابوس بیدار کند. پرستو علی‌عسگرنجاد دوشنبه | ۱۴۰۳/۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 به خاطر حاج قاسم نمی خواستم رای بدهم. از صبح تا شب یک تیم شش نفره روی حرف های من نقد وارد کردند، تشویقم کردند تا اینکه یکی شان گفت: بابا ما رو ول کن بخاطر حاج قاسم برو پای صندوق‌ _اصلا رأی سفید بنداز بخاطر حاج قاسم تنها حرفی بود که برایش جوابی نداشتم .برای همین رفتم . اما من آدم رأی سفید نبودم. پای صندوق رسیده بودم، مناظره ها و گفتگو ها را دنبال کرده بودم. مدام با خودم مرور می کردم که کدامشان بهتر بود،تا اینکه اسمش را نوشتم و تنها دلیلم صداقتی بود که توی حرف هایش احساس می کردم .بله من با همه عقلانیتم رأی ندادم من با حسم به آقای رئیسی رای دادم . وقتی که رأی آورد خیلی از اطرافیانم خندیدن و گفتن کی رفته پای صندوق ؟ ریاست جمهوری انتصابی بوده و هزار حرف دیگر .اما من برایم مهم نبود من با حاج قاسم به پای صندوق رفته بودم و مطمئن بودم خیلی های دیگر هم مثل من. این را هم می دانستم که این جناب رییس جمهور هم می شود مثل قبلی ها؛ اما نشد انگار این یکی نمی خواهد تاریخ را تکرار کند. وقتی رأی ام را داخل صندوق انداختم همه جور فکر و خیالی درباره آینده ریاستت می کردم به جز این یکی .شاید خیلی ها بگویند کدام کشوری ۴تا مقام مهم کشوری را به این شکل در این مناطق جا به جا می کند اما من فکر می کنم همان صداقتی که از شما دیدم و من را شکار کرد، همان صداقتتان کار خودش را کرد. فاطمه سادات حسینی دوشنبه | ۱۴۰۳/۲/۳۱ | ساعت ۰۸:۵۸ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خدا دانای کل است ساعت 5:50 صبح ایستگاه مترو آزادگان تهران مملو از جمعیت است و همه منتظرند تا قطار برسد و سوار شوند. یکی دو دقیقه انتظار طول می کشد، قطار می رسد و در میان جمعیت خود را داخل مترو جا می دهم این ساعت از صبح و این میزان از جمعیت منتظر خیلی سابقه نداشته است. به دلیل ازدحام زیاد جایی برای نشستن پیدا نمی کنم و به همین دلیل سرپا گوشی را مثل 10 تا 12 ساعت اخیر در دست دارم و به سرعت کانال های مختلف خبری و رسانه ای را دنبال می کنم. خبرها ضد و نقیض است و به همین دلیل سعی می کنم خبرگزاری های رسمی را نیز مرور کنم تا خبر تازه تری از حادثه دیشب برای هلیکوپتر رئیس جمهور به دست بیاورم. در کنار من و در میان افراد نشسته و سرپا خیلی ها در حال جستجوی خبرها هستند، عده ای در تلگرام و اینستاگرام و عده ای دیگر هم در شبکه های اجتماعی داخلی. در ایستگاه بعدی پیرمردی سیه چرده با یک ویلچر خالی سوار می شود و در لابلای جمعیت کنار من یک دست به ویلچر و یک دست به میله خودش را جا می دهد. سراغ ایستگاه مترو شهید مدنی را از من می گیرد، من هم در حد شناخت راهنمایی می کنم که در لابلای صحبت های ما یکی دو نفر دیگر نیز مشارکت می کنند و او از راهنمایی های من قانع می شود. من همچنان غرق در صفحه عوض کردن و رصد لحظه ای اخبار هستم، هر رسانه ای تلاش می کند که خبر را سریعتر از رقیب مخابره کند ولی محتوای همه خبرها یکسان است. فعلا خبر قطعی نیست و بیشتر خبرها حول محور هلیکوپتر ترکیه ای می گذرد و رسانه ها لحظه به لحظه در حال مخابره عکس و فیلم از نتیجه جستجوها هستند و هر چند دقیقه یک بار نیز اظهار نظر یکی از مسئولان منتشر می شود. پیرمرد دستی روی سر و رویش می کشد، ریش سفیدش چند روزی می شود که اصلاح نشده و و هر چند لحظه یک بار فلاسک چای دستش را نیز نگاهی می کند. باز هم به سوی من بر می گردد، با لهجه ترکی می پرسد: راستی پسرم چه خبر؟ با تعجب بر می گردم و می گویم: سلامتی شما. خوبیم می گوید: نه پسرم چه خبر از هلیکوپتر رئیس جمهور؟ تازه متوجه می شوم دلیل سوالش چیست؟ و به همین دلیل در جواب می گویم: فعلا خبری نیست جستجو ادامه دارد. آهی بلند سر می کشد و می گوید: از دیشب که خبر را شنیدم دعا می کنم که آقای رئیسی سالم باشد. خدا به او رحم کند به این کشور هم رحم کند. من چند وقتی است به دلیل بستری شدن همسرم در بیمارستان امام حسین (ع) خیلی نمی رسم اخبار را دنبال کنم و بلد هم نیستم از این گوشی های جدید استفاده کنم ولی قبلا که مرتب اخبار تلویزیون را می دیدم همیشه در سفر بود. مکثی می کند و ادامه می دهد: کشور مشکلاتی دارد ولی خدا نکند برای آقای رئیسی مشکلی درست شود واقعا حیف است آدم زحمت کشی بود. زیر لب دعایی می خواند و باز هم آهی بلند سر می کشد و می گوید: خدای بزرگ خودش دانای کل است، انشالله که قسمت همه را به خیر کند و آنچه که خیر است برای همه مردم ایران پیش بیاید. آرمان نصراللهی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۹:۱۹ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 امید چقدر این تصویر آشناست. مرا برد به صبح جمعه‌ای که از خواب بیدار شدیم و با یک دست و انگشتر مواجه شدیم. بقیه‌ی ایران را نمی‌دانم ولی ما کرمانی‌ها، توی خیابان خورشید جمع شده بودیم. جلوی بیت‌الزهرا، منزل حاج قاسم. اینجا شب است و مردم توی تاریکی راحت‌تر اشکشان را ول می‌دهند تا راحت روی صورتشان غِل بخورد. ما توی آفتاب دم ظهر، هرکدام یک نقطه از خیابان خورشید کِز کرده بودیم و به در بیت‌الزهرا نگاه می‌کردیم. اشک که هیچ حتی نمی‌فهمیدیم آب بینیمان راه افتاده، تا صورتمان به خارش نمی‌افتاد، متوجه نمی‌شدیم تا اشک‌هایمان را پاک کنیم. استیصال و اضطراب وجودمان را پر کرده بود. همان یک عکس انگشت و انگشتر کافی بود برای چلاندن دل‌هایمان. هرچه قدر خبر شهادت حاج قاسم ناگهانی بود، این بار انتظار کشیدیم. مردم به امیدی از گرمی و نرمی خانه‌هایشان کنده بودند و دور هم توی خیابان‌ها جمع شده‌ بودند. کاش پایان همه‌ی انتظار‌ها خوش بود. راضی هستیم به رضای تو... زهره نمازیان دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۸:۲۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خاکی - حاج‌آقا این‌جوری لباستون خاکی میشه! صدای دوربین خبرنگاران توی گوش‌ها می‌پیچید. شیب خاکی را پایین می‌رفت تا برای افتتاح پروژهٔ آبرسانی صدرا خودش را به کارگران برساند. عبای مشکی‌اش را درآورد و روی بازویش انداخت. لبخندی زد و گفت: «عیبی نداره. ما همه از خاکیم و به خاک برمی‌گردیم.» محمدحسین عظیمی دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۹:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برای رئیسی اتفاقی افتاده؟ یکشنبه ظهر مهمان حرم شاهچراغ بودیم. بعد ناهار، خداحافظی کردم و خودم را رساندم به جلسه‌ای که ساعت ۱۶ برگزار می‌شد. زودتر رسیدم و تا آمدنِ دوستم، مشغول گوشی شدم. تند تند عکس‌های مهمانیِ ظهر در گروه دوستانه‌ی هیئت مکتب‌الشهدا ارسال می‌شد. یکی یکی عکس‌ها را باز کردم. بین پیام‌ها و فضای شاد گروه، یکی از دوستان هیئتی پیامی فرستاد: «بالگرد حامل رئیس‌جمهور در آذربایجان شرقی دچار سانحه شده. برخی همراهان رئیس جمهور در این بالگرد توانسته اند تماسی با مرکز برقرار کنند.» خبر را نصفه خواندم اما خیلی آن را جدی نگرفتم و رفتم جلسه. بعد از جلسه، متوجه روشن شدن صفحه گوشی شدم. مادرم بود. نگران پرسید: «برای رئیسی، اتفاقی افتاده؟» با خونسردی گفتم:«نگران نباش! خبر رو خوندم. گفتن نقص فنی داشته ولی اتفاقی نیوفتاده.» بعد از تماس، گروه‌ها را چک‌کردم. اولین پیام ارسالیِ گروه‌ جهادی نادیان را خواندم. یکی از دوستان، شماره کارت گذاشته بود و زیر آن نوشته بود: «قربانی فوری گوسفند، نذر سلامتی رئیس جمهور و تیم همراه» رو به دوستم که مسئول همین گروه جهادی هست، پیام را کمی بلدتر خواندم و با تعجب گفتم: «مگه اتفاقی برای رئیس جمهور افتاده؟!» او هم که بی‌خبر از ماجرا بود، تعجب کرد. در مسیر برگشت به خانه، چشمم به گوشی بود. رسیدم خانه و مادرم را تسبیح به دست دیدم. خیره به صفحه‌ی تلویزیون، زیرلب صلوات می‌فرستاد. با اینکه به نشان اعتراض به وضع موجود، در انتخابات اخیر ریاست جمهوری شرکت نکرده بود اما چشمانش خیس بود و نگران سلامتی آقای رئیسی و همراهانش. آخر شب شد و هم‌چنان خبری از پیدا شدن هلی‌کوپتر نبود. شوکه بودم. انتخاب من در انتخابات، آقای رئیسی نبود اما در آخر به او رأی دادم. به برخی از عملکردهای وی در دوران ریاست جمهوری انتقاد داشتم. اطرافیان از نگاهم خبر داشتند. شیراز هم که آمد به استقبال نرفتم اما خاکی بودن، در میدان و مردمی بودنش را هم می‌دیدم. حس خوبی داشتم که ترس از کرونا نداشت و به پای درد دل مردم می‌نشست یا وقتِ سیل، بین مردم می‌رفت و نگران خیس شدن لباسش نبود. می‌توانست مثل برخی از رئیس‌جمهورها پشت میز بنشیند و از دور مدیریت کند. چشمانم سنگین شد و خوابم برد اما تا صبح، ناخودآگاه چند دفعه از خواب پریدم و اخبار را چک کردم. ساعت ۶ صبح، فیلم لاشه‌ی هلی‌کوپتر را در خبرگزاری دیدم و زیرلب گفتم: «یعنی کسی جون سالم به در برده؟» خبر رسمی که اعلام شد، تیر خلاصی بود و دلم لرزید. به قول همکارم آقای عظیمی: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم ته قلبم اینقدر رئیسی رو دوست داشته باشم.» زهرا قوامی‌فر دوشنبه | ٣١ اردیبهشت ١۴٠٣ | حافظ‌هـ | حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نقاش قهرمان‌ها علی هشت‌ساله است و از حدود سه‌سالگی نقاشی می‌کشید. یاد ندارم از طبیعت و گل و گیاه نقاشی کشیده باشد. همیشه آدم‌ها و کاراکترها را می‌کشید؛ هر کس که برایش مهم بود و دوست‌داشتنی. همیشه قهرمان فیلم‌ها را می‌کشید؛ قهرمان داستان‌ها، فوتبالیست‌های موفق، رستم، مختار، امام علی(ع)، حضرت اباالفضل و حالا این سید عزیز... مریم زمانی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 غصه ی پیرزن پیرزنی حدودا ۸۰ ساله، قد خمیده، موسپید کرده از گذر روزگار؛ لنگ لنگان راهروی مرکز بهداشت را طی کرد و رسید به اتاق مراقب سلامت. به سختی روی صندلی نشست، آستین لباس مشکی اش را بالا زد و آرام گفت :«دخترم اومدم فشار بگیرم» - فشار خونی هستین مادر؟ + ها! شبی از غصه ی این بچه خواب نرفتم، سردرد بودم.قرصم خوردم، حروم خوب نشدم! - بچه؟ + ها، همین رئیس جمهور. آدم خوبی بود، خیلی برا مردم کار کرد. اعصابم خیلی براش خرده.چقد بهش خندیدن، حالا عاقبتش بخیر شد ولی دیه کسی مث این میشه رئیس جمهور؟ مهدیه سادات حسینی دوشنبه | ٣١ اردیبهشت ١۴٠٣ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش اول جلوی بیت امام جمعه تبریز مردم عزادار تجمع کرده‌اند. انگار که ظهر روز عاشوراست؛ دسته‌ها و علم‌های عزای حسینی وجب‌به‌وجب خیابان را پر کرده‌اند. مداح‌ها دارند روضه کربلا می‌خوانند و مردم، زن و مرد، پیر و جوان، همچنان که سینه می‌زنند، به پهنای صورت اشک می‌ریزند. ادامه دارد... زینب علی‌اشرفی دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۱۰:۵۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 امید شاعران شهر یک- تلفن زنگ خورد. گفتند دعوتم به مراسم شعرخوانی که در بیت امام جمعه تبریز برگزار می‌شود. امام جمعه تبریز تازه عوض شده بود و از بابا شنیده بودم که مردی است متفاوت. من و من کردم و با اکراه پذیرفتم. رسیدیم به بیت. برایمان صندلی چیده بودند. با لبخند تحویلمان گرفت و دو ساعت به شعرخوانیمان گوش کرد. خودش هم شعر خواند. از خاطراتش با شاعرها گفت. رگ‌خوابمان را همان روز پیدا کرد. آن روز، آن شعرخوانی به من گفت که در این شهر چیزی عوض شده است. دو- در بنیاد طوبی نشسته بودم، آن سال ها که سردبیر سایت خبری همنوا بودم. روز خبرنگار بود و خودمان برای خودمان شیرینی خریده بودیم. در زدند. از پنجره سرک کشیدم. اول آقا سید حمید را دیدم. آقا سید حمید یعنی که امام جمعه داشت می‌آمد. آمده بود روز خبرنگار را تبریک بگوید، به ما! به ما چند خبرنگار ساده‌ی دور از مرکز! دست پاچه بودیم. تا آن روز کسی دراین مقام و کسوت حالمان را نپرسیده بود. اصلا کسی حالمان را نپرسیده بود! آمد نشست در دفتر. تک تک با همه‌مان صحبت کرد. نوبت به من رسید. گفت: شما شاعرید! یادش مانده بود. گفتم بله. آقای ناظمی از پدرم و عموی شهیدم گفت. به جا آورد و چند لحظه سکوت کرد. بعد گفت: اول فامیلیتان یک پیشوند هم دارید! همه چیز به دقت در یادش می‌ماند. همه ظرایف را زیر نظر داشت. سه- کرونا، جان روضه‌ها را گرفته بود. در حیاط کوچک روضه طوبی، مجلس عرض ارادت اهالی فرهنگ و هنر به ساحت سیدالشهدا(ع) نشسته بودیم، اندوهگین از این که مجبوریم درهای روضه اباعبدالله ببندیم و حلقه ارادت را کوچکتر بگیریم. در زدند. از لای در سرک کشید. آمده بود که بساط عزای هنرمندان شهر از رونق نیافتد. او می‌دانست درست کی و کجا باید باشد. چهار- اکران فیلم سرهنگ ثریا بود. دیر کرده بودم. سالن سینما 29 بهمن پر بود تقریبا. از در که وارد شدم دیدم یک روحانی کنار فرهاد باغشمال نشسته. ته دلم گفتم حاج احمد ذاکری است لابد. دقت نکردم اصلا. فکر نمی‌کردم باید کس دیگری باشد. چراغ‌ها که روشن شد دیدم همه رو به آخر سالن دارند. خودش بود. آمده بود با ما فیلم ببیند. پنج- شب ولادت امام علی بود. طبق معمول در خانه‌اش شعرخوانی گرفته بود. نه که فقط شب ولادت، خانه امام جمعه پاتوق شاعران تبریز بود. باران گرفته بود و من دیر راه افتاده بودم. رسیدم دیدم برنامه شروع شده. خواستم یک گوشه بنشینم که دیدم با دستش به صندلی نزدیک خودش اشاره می‌کند. خواستم بگویم نه آنجا خیلی صدر مجلس است! دوباره اشاره کرد. جز او کسی حواسش به در و به شاعری که زیر باران دیر کرده بود نبود. شش- امیرحسین دوست‌زاده تازه داشت شعر می‌نوشت و ما چقدر ذوق داشتیم برای سیزده چهارده‌سالگی شاعری که خوب می‌نویسد. یک روز در نماز جمعه تریبون را داد به امیرحسین! خیال می‌کنم او بهتر از همه ما بلد بود که چطور یک استعداد را به شاعری موفق تبدیل کند. هفت- از شعرخوانی بیت رهبری برگشته بودم. بیشتر از همه منتظر بازخورد او بودم. دیدید مثلا آدم یک موفقیتی دارد بی‌تاب می‌شود که بدود و برای پدرش تعریف کند؟ می‌خواستم زودتر به او برسم و بگویم: بفرمایید حاج آقا! شما هوای ما را داشتید ما قد کشیدیم! او زودتر دست به کار شد و در خطبه نماز جمعه شعرم را خواند. رفتم تشکر کنم. زبان باز نکرده گفت: دیدی شعرت را خواندم؟! و خندید... هشت- همین یک ماه پیش که روز هنر انقلاب بود و مهمان خانه‌اش بودیم، مجری برنامه بودم. جلسه هنوز شروع نشده بود. باز در خطبه نماز روز قدس از من حرف زده بود. باز خندید و گفت: خطبه را شنیدی؟ باز خجالت کشیدم. اشاره کرد که نزدیک بروم. از من گزارشی خواست درباره حضور شاعران آذربایجان شرقی در دیدار با رهبر انقلاب اسلامی. توضیح دادم. کاغذش را درآورد و نکاتی را یادداشت کرد. از این که حاج صمد قاسم‌پور در بیت شعر خوانده بود خوشحال بود ولی عصبانی بود که چرا زمان کمی به او اختصاص داده شد. دقیق و مسلط از زوایای مختلف درباره دیدار صحبت کردیم. قرار شد برای سال بعد خودش بالای سر کار باشد... سال بعد... نه- روی شهر گرد مرده پاشیدند. هیچ کس به چشم دیگری نگاه نمی‌کند. قرار است ساعتی دیگر مقابل خانه امیدمان جمع شویم. به دیدار که می‌رویم؟ ما آن خیابان و آن خانه را با او دوست داشتیم. امیر حسین آمده و نشسته در دفتر شعر حوزه هنری. هی داریم خاطرات شب شعرهایی که در کنار او گذرانده بودیم را مرور می‌کنیم. ما داریم درباره تو حرف می زنیم آقای آل هاشم! درباره تویی که دیگر نیستی تا سایه سرمان باشی... لیلا حسین‌نیا دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ساعت ۱۰:۰۸ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شهادت برایت زود بود توی تحقیقم می رسم به اینجا که از حوالی سال٩٨ رفته رفته درآمد ایران از منابع گردشگری کم و کم تر شده و سال ١٣٩٩ دیگر صفر شده، دلیلش را کرونا فرض می‌کنم که حتماً هم موثر بوده. ولی توی سال ١٤٠٠ که هنوز کرونا به خصوص در دیگر قسمت های دنیا خیلی رنگ نباخته از حوالی پائیز یک گروه قانون هایی که دو سه سال است تصویب شده اند می افتند روی مدار اجرا و جاری می شوند. آنقدر که صنعت مرده گردشگری یکهو جان می گیرد. ١۴٠١ بیشتر و ١۴٠٢ رونق گردشگری توی ایران از همه‌ ‌ی سال‌های قبلش بیشتر می شود و یک رشد دویست درصدی می کند. تأمل برانگیز است بقيه‌ی اخبار خارجی را که دنبال می کنم. متوجه می شوم در بازه‌ی سال‌های ١۴٠٠تا ١۴٠٣ نسبت به همه‌ی بازه های ٣یا ۴ساله ی دیگری که توی کشورمان بوده. سفرای بیشتری به ایران آمده اند. خیلی بیشتر قرار داد و عهدنامه امضا شده . کشورهای بیشتری درخواست همکاری داده اند و فعالیت وزارت امور خارجه از یک فعالیت تکراری فقط محدود به مذاکره با 5+1 خارج شده و با گستره‌ی خیلی وسیع تری انجام شده . ایران در کمتر از ٣سال بیشترین میزان رابطه و ارتباط موثر با کشورهای دنیا را داشته و توی این سه سال متصدی اصلی این کارها جوانی کاردان و سر به زیر و بی حاشیه بود که یاد گرفته بود توی روزگاری که همه داد و فریاد می زنند و خودشان را به رخ می کشند. آرام و سر به زیر کارش را انجام دهد. حالا ماییم و جای خالی اش. آقای وزیر امور خارجه شهادت برایت زود بود. سید علیمحمد حسینی دوشنبه | ۱۴۰۳/۲/۳۱ | ۱۰:۱۷ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دیگر نیازی به تیم حفاظت نیست گالری گوشی ام را بالا و پایین می کنم. جایی حوالي پایان اکتبر 2021 می زنم روی ترمز . با دوربین گوشی چندتا ویدیو ضبط کرده ام . مال وقتی است که توی ارتفاعات صعب العبور اندیکای زلزله زده شارژ دوربینم تمام شد و مجبور شدم با گوشی تلفن همراهم آنچه را که می بینم ثبت و ضبط کنم. یک سید پیر ، با عمامه سیاه خندان و عصا زنان در حال حرکت است. هنوز کرونا آنقدرها رنگ نباخته پس ماسک به صورت دارد. عبایش را که توی دست و پایش بوده جمع کرده توی دستش و به سربازی که می خواهد از دستش بگیرد اجازه نمی دهد. تو گویی با نگاهش می گوید:"بارم را روی دوش کسی نمی اندازم " مردم باورشان نمی شود. دقایق ابتدایی را توی شوک اند. من هم، رئیس جمهور کجا و این منطقه‌ی صعب العبور ، وقتی باورشان می شود هجوم می برند سمت رئیس جمهور، سیل جماعت روستایی لر سرازیر می شود طرف سید ابراهیم که آمده تا خودش از نزدیک شرایط منطقه‌ی زلزله زده را ببیند، درد مردم را بشنود و اگر شد چاره ای کند. مردم شاید درست ندانند که سیدابراهیم کیست و چرا به اینجا آمده، اما همین که صبح اول صبح هر طور شده خودش را به اندیکا رسانده و آمده توی دل بحران ببیند حال مردم چطور است و شرایط چگونه است. همین که این مرد بهشان اهمیت داده سر از پا نمی شناسند. دوره اش کردند. می خواهند ببوسندش. بغلش کنند. بهش بفهمانند که چقدر از دیدنش خوشحال شده اند. دخترک شعر از بر شده اش را می خواند و پسر کدخدا با شوقي وصف ناپذیر صل علی محمد گویان گوسفندان را جلوی پای سید ابراهیم سر می برد. توی دلم می گویم خدا خیرت بدهد مرد که اینطور دل این مردم مصیبت زده را شاد و خوشحال کردی و بعد به حال تیم امنیتی دلم می سوزد که باید حواسشان به حفاظت باشد. در حالی که نه رئیس جمهور باهاشان همراهی می کند نه مردم. همین جاهاست که یادم می آید دیگر نیاز نیست برای تیم حفاظت دلم بسوزد. چون دیگر قرار نیست . با سید بروند بین مردم و هی تلاش کنند فاصله بندازند بین افراد ناشناس و سید؛ و سیدهم مدام کنارشان بزند، توبیخشان کند و خودش را به مردم برساند. دیگر خبری از این همه دغدغه برای خدمت نیست. سید علیمحمد حسینی دوشنبه| ۱۴۰۳/۲/۳۱| ۱۱:۰۸ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چارهشت آخرین باری که خیلی همه چیز با هم جور بود ۸۸/۸/۸ بود. تقارن عجیبی بود. چارتا《هشت》پشت سر هم که حتی والدینی تصمیم گرفتند فرزندشان را زودتر یا دیرتر از موعد مقرر تولد، به دنیا بیاورند تا به‌عنوان اولین هدیه به او، یک تاریخ رند داده باشند. بعضی دیگر به یُمن این تقارن، پیوندشان با یکدیگر را این تاریخ قرار دادند. همه از تقارن این چارتا《هشت‌》 جشن‌ها به‌پا کردند. چهار《هشتی》 که در جانمان به امام رضا (ع) پیوند داشت‌؛ همه‌اش حول محور آقاجانمان بود؛ هشتمین خورشید آسمان ولایت. بشکن می‌زدیم که خیر است و مگر غیر از این می‌شود، وقتی همه چیز با نام رضا(ع) یکی شود!؟ حالا این بار قرعه به نام تو خورد تا برای همیشه‌ی تاریخ، نامت با آقا‌جانمان عجین شود. فرزند مشهد، در روز تولد آقاجانمان، با نام خادم‌الرضا، شهیدالرضا شد. بله! تو چهار لقب رو به خود اختصاص دادی! حتما که همیشه کارهایت گرد حول وجودش بود که اینگونه از چارگوشه تو را احاطه کردند. این‌بار دیگر بشکن نمی‌زنیم‌، ولی این‌بار هم یقینا خیر است، چون باور داریم تدبیر عالم به دست اوست، و او برای مومنین جز خیر نمی‌خواهد و لزوما خیر همیشه خوشایند نیست. آغوش آقاجانمان گوارایتان رئیس‌جمهور شهید! زهرا شطّی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش دوم «بهار، فصل حسین هِش بولوت بله دولماز قیامت عالمیدی آیرلیخ بله اولماز قیزیل گولون باشینا بلبل حزین دولانیر» پیرغلام امام حسین دارد این بیتها نوحه‌ی ترکی را با سوز می‌خواند و از سویدای دلش ضجه می‌زند. مردم هم. هر چه دیشب باران آسمان امانمان نداد امروز چشم‌ مردم تبریز دارد بی‌وفقه می‌بارد برای شهدای سانحه دیروز. ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ انگار آمده بود که دوباره یادمان بیاورد در باغ شهادت باز، باز است حتی برای صف اولی‌ها؛ از رئیس جمهور و وزیر امور خارجه بگیر تا امام جمعه و استاندار. ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ دوباره «سیاست ما عین دیانت ماست» را به رخ عالم کشید. ادامه دارد... زینب علی‌اشرفی دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۱۱:۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش سوم آمده‌ام جلوی بیت آیت‌الله آل‌هاشم تا از حال و هوای مردم بعدِ شنیدن خبر شهادت بپرسم. زبانم قفل شد. همه شبیه داغ پدردیده بودند، شبیه آنهایی که چشمانشان باد کرده و دو سه نفر لازم دارند تا زیر بال پر پرشان را بگیرند . نتوانستم سراغ کسی بروم. همه حالشان حال ظهر عاشوراست. ولادت امام رضا و روضه‌ی «ای شه مظلوم حسین وای وای» کسی منتظر نیست مداحی آن‌ها را بگریاند. هرکس خودش روضه‌خوان شده؛ زنان گوشه پیاده رو نشسته‌اند و به قول ترک ها «اُخشاما» می‌خواندند. مردان دسته درست کرده‌اند و سینه می‌زنند وسط سینه زنی می ایستند و می‌زنند زیر گریه. هیچ وقت فکر نمی.کردم با شعر «قربان اولوم جلالِتیوَه یاأباالحسن» همه روضه بخوانند ادامه دارد... مائده مهدوی دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۱۱:۲۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پرواز در مه آن روزها که توی مناظره ها مظلومانه در مقابل بعضی حرف ها سکوت می کردی، دندان هایم را روی هم فشار می دادم و توی دلم میخواندم: ان الله یدافع عن الذین امنوا و عملوا الصالحات... همان آیه ای که برای بهشتی صدق می کرد. تو نورانی بودی. خواستنی بودی و حس می کردیم کمی تفاوت داری با بقیه. اما حرفی نمی زدیم. دفاعی نکردیم از تو. حتی برایت رای هم جمع نکردیم. آرام و بی صدا رفتیم. اسمت را نوشتیم و انداختیم توی صندوق. دوست داشتیم سرنوشتی غیر از بقیه داشته باشی. دوستی داشتم که میگفت این آدم سلیم النفس است. این تعبیرش همیشه در ذهنم ماند. رئیس جمهور که شدی، فقط ایستادیم تماشایت کنیم ببینیم چه می کنی. جرئت دفاع نداشتیم. از بس به همه بی اعتماد شده بودیم. با خودمان می گفتیم اگر واقعا تفاوتی باشد خدا خودش از تو دفاع می کند. تو برای ما در هاله ای از مه بودی. شبیه همین حالا که هوا مه آلود بود. آمدنت در مه بود و تو در مه پرواز می کردی. مریم زمانی دوشنبه | ۱۴۰۳/۲/۳۱ | ۱۱:۲۸ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا