eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 بدرقه... ژلوفن را گذاشتم توی دهانم و دو قلپ آب رویش. دیر شده، فرصت ندارم به فکر معده‌ خالی و زخم بعدش باشم. دیروز صبح که چشم‌هایم به صفحه گوشی روشن شد، دوباره نه، چندباره شوکه شدم. تلویزیون را روشن نکردم. گوشی را خاموش کردم و انداختم زیر میز. کتاب دست گرفتم. نمی‌خواستم باور کنم. انگار با پیگیری نکردن من، ورق برمی‌گشت. ورق هم برنمی‌گشت، خودم دیرتر داغدار می‌شدم. شده بود آن‌چه نباید. داغ دو ماه قبل و چهار سال قبل‌تر تازه شد. زخمی که با امید و توسل سله بسته بود، انگار بچه تخسی ناخن انداخت و از پوست جدایش کرد. این‌جور وقت‌ها دستمال هم رویش بگذاری تا چشمت نبیند ولی باز مغز استخوانت تیر می‌کشد و تا چند روز جای زخم دل‌دل می‌کند. سلول‌های عصبی‌‌ام در وضعیت عدم‌تعادل قرار گرفتند. پالس‌های غیرطبیعی می‌دهند و باعث تعجب خودم و اطرافیان می‌شوند. راه می‌افتم. شیشه ماشین را پایین می‌دهم تا درودیوار شهر را بهتر ببینم. چه روزها که به خودش ندیده این تهران پرماجرا. جمله "چرا در تهران" سوار چرخ‌وفلکی شده و مدام در ذهنم می‌چرخد. چرا باید این داغ به پیشانی ما بچسبد؟ چرا انگشت بی‌کفایتی و بی‌مسئولیتی طرف ما نشانه رفته؟ از خیابان جمهوری خود را می‌اندازم در دل جمعیت. هرچه جلوتر می‌روم، ازدحام بیشتر می‌شود. مردم با پیراهن سیاه محرم خودشان را رسانده‌اند. مداح دم گرفته "سنصلی فی القدس ان‌شالله". وسط میدان، روی سکو می‌ایستم. ماشین حامل شهدا از دور می‌آید، عکس بزرگ شهید هنیه جلوی ماشین به جمعیت نگاه می‌کند، با همان لبخند همیشگی که انگار مادرزادی همراهش بوده. خستگی ۶۲ سال مجاهدت چه خوب از تنش درآمد. نباید کمتر از شهادت نصیبش می‌شد. گفتم ۶۲ سال، حاج قاسم و رئیسی عزیز چند ساله بودند؟ ۶۳ و ۶۴ سال؟ چه می‌شود که روحشان بیشتر از این نمی‌تواند در کالبد تن مادی بماند؟ مگر چقدر وسعت یافته؟ دوباره از خودم می‌پرسم "چرا در تهران؟" عقل ناقصم در حل جواب دست از پا درازتر گوشه‌ای نشسته و مدام کاغذ روبه‌رویش را خط‌خطی می‌کند. دلم می‌گوید: -اگر جای دیگری شهید می‌شد، این تشییع و احترام همراهش بود؟ بزرگترین مرجع تقلید شیعیان می‌توانست برایش نماز بخواند؟ ذکر اباعبدالله زینت‌بخش تشییعش می‌شد؟ انگار دلم توانست عقلم را از سردرگمی نجات دهد. حساب‌کتاب‌های خدا با ما فرق دارد. زهرا عرب‌سرخی پنج‌شنبه | ۱۱ مرداد ۱۴۰۳ | دورهمگرام، شبکه زنان روایتگر @dorehamgram ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خودتحقیری! ممنوع ما بچه‌های مکتب خمینی با «خرمشهر را خدا آزاد کرد» بزرگ شدیم و از بچگی یاد گرفتیم که به خود غره شدن باعث شکست است. اما بعضی از ما گاهی کمی از مرز تواضع عبور می‌کنیم و دچار خودتحقیری می‌شویم. وعده صادق سیلی بسیار محکمی بود که اسرائیل خورد و آسیب‌پذیری لانه عنکبوتی‌اش را کل دنیا دید. قدرت موشکی و سخت جمهوری اسلامی غیرقابل انکار است ولی بعد از ترور مهمان عزیزمان که حقیقتا هم به جز ضربه حیثیتی، ضربه‌ای اطلاعاتی و امنیتی بود؛ خیلی‌ها دچار خودباختگی شدند که لااقل در جنگ اطلاعاتی کل قافیه را به دشمن مکار باخته‌ایم. ما منکر نفوذ و نفوذی‌ها نیستیم. ولی ضربه‌ای که خوردیم بیش از آنکه به دست‌کم گرفتن دشمن مربوط باشد، به دست‌بالا گرفتنش برمی‌گردد! زیادی روی مغز پوسیده‌ای این خونخوارها حساب کرده بودیم. فکرش را هم نمی‌کردیم که بعد از حماقت حمله به کنسولگری باز همچین حماقت بزرگی بکنند. از دیروز در فکر بودم که ما در وعده صادق قدرت سخت و موشکی‌مان را نشان دادیم و اسرائیل قدرت نرم و اطلاعاتی‌اش را. راستش را بخواهید کمی خودتحقیرانه خودم را باختم. کم نفوذ نکردند. ترور شهید فخری‌زاده هنوز جلوی چشممان است. تا اینکه مقاله‌ای از یک شیرپاک‌خورده دیدم که در آن عملیات‌های اطلاعاتی موفق جبهه مقاومت علیه اسرائیل را مرور کرده بود. متاسفانه عملیات‌های اطلاعاتی مثل عاملینشان گمنام و مظلومند. اینکه عملیات‌های پر سر و صدای دهه هفتاد را فراموش کردیم قبول؛ اینکه حتی اسم بعضی از عملیات‌های اخیر را هم نشنیدیم قبول؛ اینکه برخی دیگر را هرگز نخواهیم شنید هم قبول. ولی چه زود وزیر انرژی اسرائیل که برای ما جاسوسی می‌کرد را فراموش کرده بودم. یا اینکه طوفان الاقصی بیش از شکست هیمنه‌ی اسرائیل شکست اطلاعاتی بود. یا ماجرای استعفای رئیس آمان (اطلاعات ارتش اسرائیل) بعد از وعده صادق. خیلی از این اتفاقات نه طبقه‌بندی شده‌اند و نه سانسور. جلوی چشممان بودند ولی فراموششان کردیم. هرچند که باید حواسمان به خودغره‌گی باشد ولی گاهی لازم است برای جلوگیری از خودتحقیری و خودباختگی، پیروزی‌هایمان را مرور کنیم. فاما بنعمة ربک فحدث محمدصادق رویگر جمعه | ۱۲ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مجازات سخت پَکَر و بی‌حوصله سوار اتوبوس اصفهان شدم. دوازده و نیم ظهر بود. از گرمای وحشتناک و غرولندهای شوفر اتوبوس که بگذریم، خبر ترور اسماعیل هنیه آن هم در قلب تهران را هیچ رَقَمه نمی‌شد هضم کرد. بی‌اعصابِ‌ بی‌اعصاب چشم‌هایم را بستم و سرم را روی صندلی گذاشتم تا بخوابم. صندلی پشتی یک آقاپسر و دخترخانمی نشسته بودند که خدایی اصلا بهشون نمی‌آمد زن و شوهر باشند، شاید هم بودند و من اشتباه می‌کنم. از همان کاشان که اتوبوس حرکت کرد تا خود اصفهان با صدای بلند حرف زدند و خندیدند. واقعا روی مخ بودند. طوری هم حرف می‌زدند که حتی اگر نمی‌خواستی بشنوی صحبت‌هایشان به گوش می‌رسید. همه حرفی هم می‌زدند! از صحبت‌های منشوری مثبت ۱۸ گرفته تا کارشناسی مسائل روز کشور و جهان و حتی مسابقات المپیک. مابین حرف‌هایشان صحبت از ترور شهید هنیه شد. دخترخانم گفت: «اینم از امنیتی که یه سره تو سر ما میکوبن. رئیس حماس اومده تهران زدن کشتنش. کاری که اسرائیل تو فلسطین نتونس بکنه تو ایران انجام داد» آقاپسر هم در تائید افاضات دخترخانم آره بله می‌کرد و تهش یک عزیزم هم بهش می‌چسباند. چند باری خواستم برگردم جوابشان را بدهم که گفتم شاید بگویند که چرا به حرف‌های ما گوش می‌دادی؟ بی‌خیال شدم و تمام تلاشم را می‌کردم تا خوابم ببرد که باز دخترخانم ادامه داد: «حالا ببینیم این سپاهی که اینقدر بهش می‌نازن چجوری می‌خواد جوابشون رو بده» آقاپسر هم بالاخره زبان به کارشناسی باز کرد و گفت: «حتما می‌خوان ترامپ رو تو اسرائیل تیربارون کنن» بعد هم خنده تمسخرآمیزی کردند و خدا را شکر قسمت سیاسی بحثشان تمام شد و من هم خوابم برد. رسیدم اصفهان، قرار بود توی جلسۀ تجربیات نویسندگان اصفهانی در رابطه با روایت واکنش سریع شرکت کنم. جلو ترمینال کاوه منتظر اسنپ بودم که یک نفر از پشت سر بهم گفت: «دادا، اسنپ چندی میبرتت؟ آ بیا تا با همون قیمت بریم، جَل باش که گَرمِس» قبول کردم؛ هنوز سوار ماشین نشده راننده شروع کرد به حرف زدن. مدام دستش را به ریش‌های پروفسوری جو گندمی‌اش می‌کشید و با لبخندی که بخواهد من را راضی به جواب دادن کند سرِ حرف ترور اسماعیل هنیه را باز کرد. با لهجه غلیظ اصفهانی گفت: «میگما! چیطو تونستن این بنده خدا رو بزَنَندِش. اصن هَنگ کردم! یکی از بِچّا میگفتا آ خودشون زَدَندِش!!» گفتم: «حاجی جون خودشون زدن که آبروی خودشون رو ببرن؟» این را که گفتم یک دقیقه‌ای سکوت کرد و دوباره شروع کرد: «میگما! حالا بعدی همه این حرف و شنودا جَخ باید نشست و دید چی چی میخَن جِوابِ اینا رو بِدن. دادا اینا هار شدندا. اگه با من باشِدا چنان رئیس جمهورشون رو میزنم که خُبِ‌خُب گوشی دستشون بیاد» رسیدیم حوزه هنری اصفهان. موقع خداحافظی به راننده گفتم: «حاجی ان شاالله جوابشون رو درست و درمون می‌دیم» تا برسم به جلسه با خودم فکر می‌کردم چقدر ما عوض شدیم! تا همین چند ماه پیش هیچ کس فکر نمی‌کرد کسی بتواند اسرائیل را بزند. حالا چی شده که بعد از وعده صادق حتی آن دختر و پسر توی اتوبوس و این راننده و شاید بقیه مردم منتظر دیدن پاسخ ایران به اسرائیل هستند. در جلسه نویسندگان اصفهان صحبت از ضعف ما در پیدا کردن خط روایت شد و اینکه متاسفانه ما در چنین وقایعی خط روایت را دیر پیدا می‌کنیم در صورتیکه مردم ما خط روایت شهادت اسماعیل هنیه را خیلی زود در ذهنشان ترسیم کرده‌اند. سیدمحمد نبوی چهارشنبه | ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 انتظار این روزها سه روز از ترور اسماعیل هنیئه گذشته. از هنیئا لک یا هنیئه، از قتلتم ضیفنا، از اشک و بغض رئیس جمهور جدید که هنوز نیامده آن روی سگ‌شان را نشانش دادند، از پیانو بازی دلار و بورس و سکه، از انتظار برای فانتظرو ردنا... منتظرند عین همان انتظاری که خدای محمد وعده‌شان کرده: وانتظروا انا منتظرون می‌دانند که می‌زنیم و با این حال می‌زنند. چاره‌ای چون برای‌شان نمانده. حالا همه دنیا منتظرند. ما هم. بچه‌های غزه هم. اصطلاحات نظامی نقل و نبات شده توی گروه‌ها. شوخی‌هایش هم همینطور. کلیر کلیر هم از بعد از ماجرای هواپیمای اوکراینی همه‌گیر شد. از آن موقع تا حالا چقدر این کلمه مستعمل شده. چقدر قرار انتقام داشته‌ایم. تحلیل‌ها به کف خیابان رسیده. دست به نقدترین‌ها هم فعلا از همسران امنیتی‌ها درمی‌آید: آقامون گفته... آقامون تو جلسه شنیده... یاسین هم هزارپا را بغل گرفت و آخرش به انتظار خوابش برد. حواسم نیست که زیر لب پیمان یوسفی می‌شوم: بزنید کار شیرین‌تر بشه، بزنید کار تکمیل‌تر بشه، بزنید پیروزی شیرین‌تر. هر چی بیشتر بهتر بزنید این لات کوچه خلوت رو؛ ناغافل دل بی‌رحم به قصد کشت فاطمه رحیمی ble.ir/yasina_r شنبه | ۱۳ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 🚩 پرچم سرخ در بین عرب‌ها از قدیم‌الایام پرچم سرخ یک نشانه بوده است. نشانی از سرخی انتقام آن هم نه هر انتقامی انتقام خونی که مظلوم و به ناحق بر زمین ریخته شده است. پرچم گنبد امام حسین سرخ است به رنگ خون به رنگ انتقامی سخت نه به دست هرکسی به دست منجی آخر الزمان که با سپاهی از شهیدان و علما و پیامبران از کنار کعبه ندای انا المهدی سر میدهد. وحالا بعد از شهادت میهمانی غریب و مظلوم در خاک ایران عزیز رهبرشیعیان جهان وعده خونخواهی اسماعیل هنیه مظلوم را می‌دهد. پرچم گنبد جمکران رنگ انتقام به خود می‌گیرد. رنگ خون رنگ خونخواهی یک مظلوم یک خون به ناحق بر زمین ریخته و آنان که اهل روایت و حدیث‌اند و از عالم‌های بالاتر خبر دارند از حوادث آخر الزمانی خبر می‌دهند از یکی شدن دل‌ها از آماده شدن زمین برای ظهور حق از اتحاد مسلمانان از غربال مردم از آگاهی مردم جهان به ظلم و جنایت ظالمان از تشنگی مردم برای حق و همه این‌ها یعنی سحر نزدیک است. یعنی این‌ها آخرین دست و پا زدن‌های اسرائیل است. و سپاهی از حق در راه است. ما نابودی اسرائیل را خواهیم دید. ما در صحن مسجدالاقصی نماز وحدت خواهیم خواند. و کودکانمان در کنار کودکان فلسطین و غزه زیر نور گنبد طلایی مسجد الاقصی بازی خواهند کرد و مشق سربازی آقا. و سحر نزدیک است... زینب جلوانی eitaa.com/mamannevisandeh یک‌شنبه | ۱۴ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سناریوی منقضی! با گریه دخترم از خواب بیدار شدم. بعد از کمی بازی کردن با خودش چشمانش را می‌بندد و نفس‌هایش منظم می‌شود‌. فضای مجازی حقیقی تر از حقیقی را باز می‌کنم به امید کشف غذای جدید مناسب کودک ۸ماهه. به یکباره تمام ذوق مادرانگی‌ام با دیدن خبری کور می‌شود. در دیگر کانال‌ها و شبکه‌ها به دنبال کذب و صدق خبر می‌گردم. کانال‌های معتبر تصديق کرده اند. کاش"شهادت رئیسی خدوم"، "شهادت مهمان عزیزمان اسماعیل هنیه" همه یک شایعه اینستاگرامی بود... اما "وعدالله حق" "وعدة "لیستخلفنهم فی الارض"، گویای راه دشوار ولی نزدیک است. اما تکرار اشتباه دشمن نشان از ته‌کشیدن تمام سیاست‌هایش است. جبهه جاهل طاغوت چندی‌ست در محاصره حق جاوید به سر می‌برد و مثل موشی برای بقا بی‌فکر و تدبر ضربه ای به این حصار می‌زند.اما دیگر این سناریوی "تفرقه"، "تهدید"، "تحریف"و "ترعیب" با فرمان جهاد"تبیین"، "امیدافرینی" رهبری منقضی شده. چرا که رمز بقای حق "وحدت"است و سناریوهای فرار آنها فقط این حصار را مستحکم‌تر می‌کند. نسل‌کشی، قهرمان‌کشی و فطرت‌کشی کارساز نیست. خون‌های پاک ریخته‌شده تمام فطرت‌ها را بیدار می‌کند و قهرمان‌ها را زنده‌تر. بهتراست فکری کنید، سناریوی شما دیگر در ژانر وحدت ما نمی‌گنجد. حوریه سادات صالحی شنبه | ۱۳ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 قدس، سنگ محک صدا، صدای آشنای همیشگی بود ولی در اثنای نماز ظهر؟ مگر چه اتفاق مهمی قرار بود، بیفتد؟ «محمد نگاه های معنادار تو را به آسمان می‌بینیم و تو را به سوی قبله‌ای که رضایتت را جلب کند بر می‌گردانیم» در همین حال بود که جبرئیل، بازوان محمد صلوات الله علیه را گرفت و ایشان را به سوی خانه کعبه برگرداند. و امتحان در نیمه رجب سال دوم هجری تمام شد. امتحان نماز خواندن به سمت بیت المقدس. تا به آنروز بیت المقدس سنگ محکِ تمیز سره از ناسره بود. سنگ محک مسلمان و منافق بودن. و امروز در حالی که قبله مان بیت الله الحرام است. امتحان دیگری شروع شده است؛ مثل همیشه تاریخ و نگاهها به سمت بیت المقدسی است که باز هم سنگ محک شده! سنگ محکی برای عیان شدن عیارمان. برای شناخت حق از ناحق. برای ادعای مسلمانیمان. برای امتحانمان. برای مشخص شدن خودی و ناخودی بودنمان. برای تبدیل شعارهایمان به عمل. و برای ایستادنمان در جای درست تاریخ. همان تاریخی که کل یوم عاشوراست و بیت المقدسی که امروز، ارض کربلاست. کربلایی که همه وامدار زنان و مردانش هستند. از همین روی است که مردانی همچون اسماعیل در تمام طول عمر خود فریاد آزادی خواهی سر میدهند. هیچگاه یادمان نمیرود که همانگونه که در اردوگاه آوارگان متولد شد همانگونه آواره بین قطر و لبنان و ترکیه؛ دورافتاده از مام وطن زندگی را به پایان برد تا لقب شهید قدس بدهد به قاسم ما. و مصداق فریاد آزادگی باشد هنیه. الحریه هنیئا لک یا هنیه زهرا شطّی یک‌شنبه | ۱۴ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
💥آینده از آن ماست... 🔰اولین دورۀ تخصصی راهیان‌ نور فناورانه 🔹ویژۀ ادوار تشکل‌های دانشجویی و فعالین فرهنگی 🔸برادران و خواهران 🗓۱۳ الی ۱۹ شهریورماه ۱۴۰۳ 📍تهران 📋پذیرش با مصاحبه 🔺ظرفیت محدود 🌐 لینک ثبت‌نام: B2n.ir/Ayande57_ir 🆔 آیدی جهت کسب اطلاعات بیشتر: @matra_admin 🇮🇷|مطرا برای تحقق راهیان نور گام دوم انقلاب اسلامی به میدان آمده است.|🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2309030767C6f2e59ffd6
📌 یک گام تا نوشتن تاریخ سه سال از اشک‌های بعد از باختش به کیمیا می‌گذرد، باختی که او را آن روزها تنها کرده بود. تنها و دل شکسته از عده‌ایی از هموطنانش که برای او آرزوی باخت کرده بودند و از باختش خوشحالی می‌کردند. عکس فرودگاهش دست به دست می‌شد و هر لحظه دل او بیشتر می‌شکست. اما او آن روزها در تمام آن سختی‌ها فقط به دنبال شاد کردن دل مردمش بود ناهید کیانی از توکیو که برگشت دیگر آن ناهید قبل نبود تمام توانش را برای رسیدن به موفقیت انجام داد. رسیدن به رنک دو دنیا در وزنش، قهرمانی جهان و کسب سهمیه المپیک را فقط می‌توان تعدادی از موفقیت‌های او در سه سال گذاشته نامید. اما امروز او تمام لحظات و سختی‌های سه سال گذشته‌اش را مثل فیلمی از زندگی کرد و از آنها گذشت او به دوگانه کیمیا و ناهید پایان داد فریادهایش بعد از برد تا سال‌ها می‌تواند تیتراژ برنامه‌های ورزشی کشور باشد. اما او الان تاریخ‌سازترین خانم ورزشکار ایران است، یک قدم تا اولین طلای بانوان ایران در المپیک فاصله داریم، دختر بختیاری این دقایق بیست و شیش سال گذشته‌اش را مرور می‌کند، مرور خاطرات تلخ و شیرین آن سال‌ها. تا ساعتی دیگر با هر نتیجه‌ایی ناهید کیانی تاریخ‌سازترین دختر ایران می‌شود. مسلم محمودیان پنج‌شنبه | ۱۸ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
کاش کسی کیمیا را برمی‌گرداند
📌 کاش کسی کیمیا را برمی‌گرداند دروغ چرا ما همه نشسته بودیم ناهید کیانی دخل کیمیا را بیاورد. انگار تمامی حق در برابر تمامی باطل قرار گرفته باشد. آن ضربه سری که ناهید کیانی در ثانیه آخر به کیمیا زد چنان شیرین بود که انگار سردار حاجی‌زاده چندتا فتاح خوابانده باشد وسط تل‌آویو و حیفا. همینقدر ذوق و خوشحالی و شور برایمان داشت. بازی که تمام شد همه صفحات پر شد از عشق به وطن و تحقیر بی‌وطن. هر چه دق‌دلی داشتیم از حرف‌های کیمیا سرش خالی کردیم و دلمان خنک شد. حالا اما نگاهمان که به کمربند کیمیا افتاد انگار کسی یقه‌مان را گرفت و از این فضا بیرون‌مان آورد و گفت: ببین هنوز دلش با وطن است وگرنه چرا باید اسمش را به رنگ پرچم ایران درآورد. دلش اینجاست. هنوز دلش می‌خواهد کسی برای بردش از زمین کنده شود. هنوز دلش می‌خواهد مردم ذوقش را بکنند. هنوز دلش می‌خواهد وقتی برد پرچم سه‌رنگ را بالای سرش بگیرد و دور بزند و تلویزیون برایش بر طبل شادانه بکوبد... کاش کسی کیمیا را صدا کند؛ بغلش کند و سرش را بگذارد روی شانه‌اش و چندتا بزند پشت کمرش و بگوید: دختر برگرد، می‌دانم تو دلت با ایران است، مردم هم دوستت دارند و منتظرند برگردی، نگران نباش همه چیز درست می‌شود، تو فقط برگرد. کاش کسی به کیمیا بگوید ما هنوز شیرینی اولین مدالت برای ایران زیر زبانمان هست تو فقط برگرد، بقیه‌اش با ما. مگر نه اینکه وطن مادر است و هر بچه‌ای هر چقدر چموش باشد و لگد بزند باز به آغوش مادر که برسد آرام می‌شود. کدام مادر است که بچه‌اش آغوش بخواهد اما او طردش کند؛ آن هم بچه‌ای که فهمیده هیچ‌جا آغوش مادر نمی‌شود. کاش کسی برود دست کیمیا را بگیرد و برگرداند به آغوش مادرش. احسان قائدی پنج‌شنبه | ۱۸ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همسفر دیوانگی بخش اول دیشب اخبار شبکه‌ی یک از گنبد گرمای عراق خبر داد. کمی دلم برای بچه‌ها آشوب شد. به ثانیه نکشیده خود و دلم را جمع و جور کردم: "این سفر برای عاقل‌های دنیا که نیست برای مجنون‌هاست. پس با چرتکه‌ی دیوانه‌ها مهره بینداز." حساب و کتاب کردم. با احتمال تمام بیماری و خستگی‌ها و شیطنت بچه‌ها در سفر باز هم من می‌بَرَم. باد آنقدر گرم از پنجره‌ی اسنپ به صورتم تنه می‌زد که چادر اُفتاد روی شانه‌هایم. انگار که با درخت زقوم چند متر فاصله دارم. لبه‌هایش را سفت‌تر در دست گرفتم تا شلاق‌های باد مردادی آن را از دوباره از سرم نیندازد. عقل به صحن اصلی آمده بود و دلهره‌ی گرمای عراق را ریخته بود به جانم. اگر پا درمیانی قلب با آن عشقِ پرشورش نبود، به دلسوزی همه‌ی عاقل‌های اطرافم گوش می‌دادم: "امسال خیلی گرمتره‌ها، مهدیه بچه‌ها رو حداقل نبر، امام حسین خودش هم راضی به سختی شماها نیست." صدای زنانه‌ای از گوشی آقای راننده پخش شد: "شما به مقصد رسیدید." از ماشین پیاده شدم و به مغازه‌ی روبه‌روی خانه رفتم: "سلام آقا شلوار خنک می‌خواستم." کلید توی در انداختم و به سمت آسانسور رفتم. دکمه‌ی طبقه‌ی چهار را فشار دادم و اتاقک فضایی بالا رفت. همین صبح بود که همسرم همین جا ایستاد و گره به اَبروهایش انداخت: "از طلایی که فروختی هر چقدر مونده بریز برا من، امروز می‌خوام به اسم بچه‌ها ارز بخرم." دلم به هول و وَلا اُفتاد و زبانم به مِن مِن: "از پولی که دستم داشتی، کلا دو تومنش مونده‌ها." دکمه‌ی آسانسور را زد و منتظر ایستاد. با اَخم ترسناک شده بود: "بقیش چی شد؟" موهای افسار گسیخته‌ام را به عقب فرستادم: "دیروز دو تومن برا مانتو شلوار فاطمه دادم، پنج تومن مدرسه ازم گرفت، دو..." نگذاشت حرفم تمام شود: "امروز برو گوشواره‌ها رو بفروش" ظاهرِ جمله‌، گیر افتادن یک خانواده در گودال نداشتن‌هاست، اما باطنش برای من یعنی آقا دارد نگاهم‌ می‌کند و گذاشته پس‌اندازم را برایش خرج کنم. به خانه که رسیدم‌، یک‌راست رفتم‌ سراغ کیسه‌ی پارچه‌ای صورتی رنگ. همان که از پارسال گذاشته بودمش پایین کمد و هر از چند گاهی می‌آمدم نگاهی به اُبهتش می‌‌انداختم. آه می‌کشیدم و با او حرف می‌زدم. کیسه را بیرون آوردم و برعکسش کردم وسط اتاق. روسری‌ها که بیرون ریخت، اشک هم طاقتش تمام شد و قِل خورد روی کیفِ پاسپورتی دورگردنی. روسری قهوه‌ای را فاطمه پارسال با کلی وسواس توی نجف خریده بود. هم به جای حوله استفاده می‌کرد و هم رو اَنداز و هم به جای دستگاه خنک کننده. اینطوری که مُدام خیسش می‌کرد و توی گرمای چهل و پنج درجه جاده، روی سرش می‌انداخت. دو دقیقه بعدش خشک می‌شد و دوباره. بلند شدم‌ و همسفرم را از بالای کمد دیواری پایین آوردم. خاکِ روی کوله‌ی مشکی را تکاندم و بوسیدمش. نخ و سوزن هنوز توی جیب کوچک روی آن بود‌‌. یک کاغذ هم پیدا کردم. لیست وسایلی که سال گذشته برده بودم: "عرق نعنا، اسپری آب و گلاب، لیمو ترش، متکای کوچک برای امیرحسین، چند اسباب بازی سَبک، شربت استامینوفن کودکان..." اربعین سال چهارصد و دو از یک‌ماه زودتر سوره‌ی نصر و ناس را شروع کرده و به خود می‌دمیدم. امسال هنوز درست و حسابی نخوانده‌ام. خنده خودش را می‌چسباند گوشه‌ی صورتم: "این هم دو دوتای دیوانگی‌ست. پارسال بردن بچه‌ی دو ساله و حالا یک سال بزرگتر" شش، هفت روز نخوابیدن و دنبال او دویدن. غرهایش را تاب آوردن و بازی توی خاک و آب را تحمل کردن. اما به اینکه جاده‌ی اربعین خودش یک معلم بزرگ برای بچه‌هاست می‌اَرزد. هم بازی دارد و هم درس تاب آوری می‌دهد. وسایل را درون کولی‌های خود و بچه‌ها چیدم و کمبودها را لیست کردم: "بادام به جای هله‌هوله‌ی کل سفر، کفش برای دختر بزرگم، امیر یک بلوز خنک کم دارد، یک روسری نخی برای دختر کوچکتر. چوب‌لباسی تاشو، شامپو، صابون کاغذی، قرص استامینوفن پانصد" ادامه دارد... مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همسفر دیوانگی بخش دوم کوله را در دیدرس‌ترین نقطه‌ی خانه، روی مبل گذاشتم. کار از دست عقلا خارج شده و نتیجه‌اش این هست که می‌خواهم هر چقدر رفتم و آمدم، چشمم بیفتد به قد و قواره‌ی شیرینش.   شاید شب که از بدوبدوهای خانه و خانواده خسته شدم. متکای گل‌گلی زرد و نارنجی‌ام را بیاورم و پایین پایش بگذارم. دراز بکشم و نگاهم را از زیپ‌ها و منگوله‌های رویش برندارم. نگاه کنم و اشک گوله شود زیر چشمم. پلکم را ببندم و سُر بخورد تا توی گردنم. شاید هم روضه‌ی مجازی فردا را همین‌جا برگزار کنم‌. زیارت عاشورا را گوش کنم و در حالی که گوشه‌ی چشمم‌ به کوله‌ست. دعا کنم این سفر بشود. با اینکه بلیط رفت و برگشت به عراق را دارم، اما دلم می‌لرزد نکند یک طوری داستان رقم بخورد که من بمانم و حوضم. زینب توی چت نوشته بود: "نه رفتن اونا که می‌خوان برن معلومه و نه نرفتن اونا که نمی‌خوان برن" همین جمله کافی بود تا صورتم خیس شود و دهانم شور. نکند جا بمانم... عید که خواهرها و برادرم را آقا طلبید، خیلی دلم هوای شش گوشه را کرده بود. اما از آن پشت مشت‌های قلبم این را هم گفتم: "من اگر آدم شدم منو بطلب." و همان طور هم شد و آقا اِذن ورود نداد. اما سفر اربعین فرق دارد. این موقع‌ها به آقا می‌گویم: "من هر طور که هستم بطلب، بگذار بیایم آنجا و آدم شوم. اینجا در بساطم همین یک آدمیت را ندارم. نکند اربعین من جا بمانم." کوله‌ی مشکیِ چند زیپم را از روی مبل برداشتم و بویش کردم. مثل نوزاد بغل گرفتم و چسباندم به قلبم. در گوشش زمزمه کردم: "چند روز بیشتر نمانده تا همسفری‌مان، دیوانه. خوب استراحت کن." مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
حوزه هنری استانی آذربایجان شرقی برگزار می‌کند: کارگاه روایت‌نویسی مدرس: زینب علی‌اشرفی
🔴 سومین سوگواره بین المللی روایت اربعین ویژه دانشجویان جهان اسلام 🔹 محـور‌های سوگـواره • خدمت به زائران اربعین حسینی • زیارت و پیاده روی،کرامات حسینی و تجربیات معنوی • سوگواری، عزاداری و مداحی • وحدت اسلامی، مقاومت اسلامی و شهدای مقاومت • مهدویت، سبک زندگی و عفاف و حجاب • آیین و فرهنگ عاشورایی ملل اسلامی • نقش پیاده‌روی اربعین در همگرایی ملتها و زمینه‌سازی ظهور • کربلاء طریق الأقصی 🔸 روایـت تصویـری عکاسی در دو بخش موبایلی و دوربین مستنــد‌کوتــاه ✅ روایـت‌صوتـــی پـادکســـت 🔹 روایـت‌مکتـوب خاطـره و سفرنامـه‌نویسـی | شعـــر 🔸 روایـت‌هنـری پوستر| نوآوری های هنری و هوش مصنوعی ✅ زبان آثار فارسی | انگلیسی | عربی ترکی | اردو 🔹 جوایـــز کمک هزینه سفر به عتبات عالیات سوریـه ، مشهـد مقدس اهدای لوح تقدیر به برگزیدگان ، اکران و چاپ آثار برگزیده 🔸 مهلت ارسـال آثــار 30 مهـرمـــاه 1403 💢 ارسال آثــار و کسـب اطلاعات بیشتر: https://revayatarbaeen.com/ ▪️ سومین سوگواره روایت اربعین 🆔 @Revayatarbaeen | اینستاگرام 🆔 @Revayatarbaeen | ایتا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 پا پَس نکشیدن امشب یعنی به تاریخ جمعه ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ دخترم میخواست شام مورد علاقه‌اش را موقع تماشای کشتی شما بخورد. هی رفت سر ظرف سالاد ماکارونی محبوبش ناخنک زد، هی ساعت را نگاه کرد. هی با برادرش چک کرد که: «کشتی حسن یزدانی ساعت چنده؟» وقتی فهمیدم آخر شب کشتی دارید بهش اصرار کردم شامش را بخورد کشتی که شروع شد. ما خیلی منتظر بودیم یک بار دیگر جهان پهلوان مان را وسط گود مبارزه پیروز و سربلند ببینیم. ما خیلی منتظر بودیم که مدال طلای المپیک وسط سینه‌ی شما برق بزند و پرچم مقدسمان همان مستطیل محبوب روی شانه‌ی شما تاب بخورد اما همان چند ثانیه‌ی اول که درد کتف راست شما سوت به لب داور برد قید هر چه انتظار و طلا ۸۶ کیلو و سکوی یک را زدیم. حالا همه می‌دانستیم ادامه ی کشتی سرِ رگ گردن بازی شماست و اِلا آن کتف ترک برداشته جانِ مشت و پنجه‌ی رقیب نداشت. داور سوت دوم را که زد همانجا گفتیم: «بلند شو فدای سرت پسر» بالاخره به هر ضرب و زوری تا آخر کشتی پا پس نکشیدی و ما می‌دانستیم مرام تو کم آوردنی نیست‌. امروز مادر همسرم وقتی که داشت خبر سرطان پسرِ همسایه‌ی محله قبلی‌شان را بهم می‌داد آه دلسوزانه‌ای کشید و گفت: «ولی آدم هیچی نداشته باشه بچه‌هاش سالم باشن» پایان کشتی وقتی دست رقیبت به عنوان پیروزِ گود بالا رفت و چشمم به صورت شرمنده‌ات افتاد گفتم: «آدم هیچی نداشته باشه بچه‌هاش سالم باشن» خلاصه اینکه آقای پهلوان حسن یزدانی ما آرزو داریم سال‌های سال در میادین داخلی و خارجی با تنی سالم و بالی گسترده با هر رنگ مدالی که قسمت شد زیر پرچم کشورمان خیس عرقِ مبارزه ببینیمتان تاکید میکنم سالم حمیده عاشورنیا جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
🖋 مسابقه روایـت‌نویسی با موضوع: 🇵🇸 «فلسطیـــــــــن و اربعیــــــــــن» 🎒 🆔 ارســال روایــت‌ها: @rewayatnevis 🎁 جوایز: 🥇 نفر اول: ۱,۵۰۰,۰۰۰ تومـان 🥈 نفر دوم: ۱,۰۰۰,۰۰۰ تومـان 🥉 نفر سـوم: ۵۰۰,۰۰۰ تومـان 🔹 مهلت ارسال آثار: ۹ شهـریـــور 🗞 انتشار آثار: ۱۰ الی ۱۶ شهـریور 🔸 اعـــلام نتــایـــــج: ۱۷ شهـریـــــور اطلاعات تکمیلی در کانال روایت قم: @revayat_qom ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻 ادبـیـــــات پــایــــــداری قــــم 🔗 ایتا 🔻 حـوزه هنــری اسـتــان قـــم 🔗 وبسایت | ایتا | بله | تلگرام | اینستاگرام
📌 اول چرخ دستی را روی زمین گذاشت و بعد دو دستی توی سرش زد بخش اول راننده تاکسی در تهران از خزعبلات سیاسی و اعتقادی‌اش می‌گفت. حواس شنوایی‌ام می‌شنید، اما گوشم را داده بودم به صدای "هلبیکم یا زوار" مشایه. تابلوی ترمینال که به چشمم خورد انگار که توی زمستان چای نبات داغ بخورم و انگشت‌های سردم، گرم شود‌. تابلوی پایانه غرب بزرگ و با خط سفید سردرش کوبیده شده بود. سرخوش از تاکسی پیاده شدیم. سر خوش‌تر کوله‌ی مشکی که پر بود از وسایل بچه‌ها را روی دوش انداختم و دست پسرک سبزپوشم را گرفتم. روی بینی و زیر چشم فاطمه دانه‌های عرق بود و گوشه‌ی لبش تبسم. فاطمه محیا کالسکه را هُل داد و چادرش در هوا خیمه زد. روی بلیط نوشته بود ساعت حرکت پنج و نیم به سمت مهران. بار اول بود که پنجاه دقیقه زودتر به مقصد رسیده بودیم. به خاطر اعتقاد همسرم به اینکه عجله کار شیطان‌‌ست، پارسال طوری از تاکسی پیاده و در راه اتوبوس هِن هِنمان درآمده بود که با جیغ و داد و تکان دادن دست‌هایمان او را نگه داشتیم و سوار شدیم، بعد‌تر فهمیدیم یکی از کیف‌هایمان، تهران جلوی پایانه ما را ترک کرده و همسفرمان نشده که خودش داستانی دارد. حالا برای خودمان هِلِک و هِلِک راه می‌رفتیم . حتی کنار آب‌سردکن چقدر وقت سوزاندیم. کنار اتوبوس‌ها که رسیدیم، همسرم بلیط را از من گرفت. اول چرخ دستی را روی زمین گذاشت و بعد دو دستی توی سرش زد. فقط نگاهش می‌کردم. من بودم و او، مثل فیلم‌ها که در زمان‌های حساس دور تا دور صحنه حالت پرتره می‌شود و فقط دو شخصیت اصلی ماجرا در وسط می‌مانند. پریدم کنارش:"چی شده؟" سرش پایین و مات مانده بود به بلیط. تکرار می‌کرد:"پایانه‌ی جنوب، چی؟ پایانه‌ی جنوب" زیر آفتاب چهل درجه، آب سرد را ریختند روی هیکلم. به دخترم نگاه کردم: "ساعت چنده؟" - پنج و ده دقیقه کمی که صحنه از شوک درآمد. همسرم از راننده‌ها و دفتر پایانه غرب جای خالی برای پنج نفر را پرسید. "همه‌ی اتوبوس‌ها پُرند" که از دهانشان پاشید روی صورتم، اشک‌ها هم مثل ابر بهار کنارشان آمدند. دست امیر حسین را گرفتم و مثل خرگوش به سمت خروجی‌ می‌پریدم. راننده‌ها کنار تاکسی‌هایشان آماده باش ایستاده بودند. قدم‌های بلند برداشتم: "آقا ترمینال جنوب می‌برید؟" یکی‌شان سیگارش را زیر پا له کرد: "نه خواهرم حداقل یک ساعت و بیست دقیقه تا اونجا راهه." دستش را به سمت قسمتی که خیلی دورتر از ما بود کج کرد: "اونجا تاکسی‌هاش وایسادن برو اونجا" دو به شک مانده بودم به حرف او گوش کنم یا از همان‌جا راهم را کج کنم سمت در خروجی. همسرم با همان چرخ دستی که چرخش روی زمین ناله‌ می‌کرد از کنارم به سمت جایی که راننده نشان داده بود رد شد. چهار نفری پایمان را جای پایش می‌گذاشتیم. هر چه راه را رفتیم و ویلان و سیلان خیابان‌های داخلی پایانه شدیم، هیچ تاکسی زرد و سبز یا رنگ دیگر ندیدیم. ساعت پنج و بیست دقیقه را روی گوشی دیدم. شماره پایانه جنوب را از نت برداشتم و حین دویدن با نصف بینایی گرفتم. یک زنگ می‌خورد، قطع می‌شد. دوتا بوق آزاد می‌خورد و اشغال می‌شد. ده بار و بیست بار شماره را گرفتم و هر بار رَدم کردند. ادامه دارد... مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 یک‌شنبه | ۲۱ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اول چرخ دستی را روی زمین گذاشت و بعد دو دستی توی سرش زد بخش دوم به خیابان رسیدیم. همسرم در این جور موقع‌ها هُل می‌شود. مانده بود کنار خیابان و می‌خواست اسنپ بگیرد. از دور به شکل اسلوموشن جیغ کشیدم:"برو تو خیابون جلو ماشینا رو بگیر بگو دربست." یک پُک به سیگارش زد:"اسنپ گرفتم شش دیقه دیگه میاد." امیر حسین را با یک دست بلند کردم و با دست دیگرم جلوی تاکسی زرد سمند را گرفتم، سرم را تا پنجره‌ی جلو پایین آوردم  "آقا ما رو می‌بری پابانه جنوب. عجله دارم جا موندم" قیافه‌ام لابد مثل بدبخت‌ها شده بود که راننده اضطرار و درماندگی‌ام را فهمید:"دویست پنجاه میشه‌ها " مثل تاکسی قبلی، اثاث را با سلیقه صندوق نچیدیم. همه چیز جز کالسکه را ریختیم روی پاهایمان. دسته‌ی چرخ دستی تا گردن فاطمه بالا آمده بود. بچه‌ها جیکشان در نمی‌آمد. هزار تا صلوات نذر سلامتی امام زمان کردم که از پیاده‌روی جا نمانیم. یک لحظه تصور کردم که برگشته‌ام خانه و دارم کوله و وسایل را می‌گذارم گوشه ی اتاق. آن چیزی که چسبیده بود توی گلویم، چکید روی روسری مشکی‌ام و صدایش تا جلوی ماشین رفت. راننده پایش را روی گاز بیشتر فشار داد:" خانم حتما یه حکمتی داره. ان‌شاالله می‌رسی. زنگ بزنید به اطلاعات ترمینال جنوب و بگید شماره راننده اتوبوس رو می‌خواید." حتما باید اشک می‌ریختم تا بوق آزاد و بعدش صدای اُپراتور را می‌شنیدیم. صدای راننده  از توی گوشی همسرم بلند و واضح می‌آمد: "آقا ما داریم راه می‌افتیم، دیر رسیدی. من بهتون زنگ هم زدم جواب ندادید‌. یک لحظه سکوت شد. دوباره راننده اتوبوس گفت: "میای سرِ عوارضی؟" همسرم به راننده تاکسی نگاه کرد. توی دلم عاقد قبلتُ خوانده و منتظر بود. چشم‌های داماد از توی آینه‌ روبه رو خیره مانده بود به دهان عروس خانم. راننده تاکسی گفت: بله. مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 یک‌شنبه | ۲۱ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 📌 شیر دختر ایران کیف کردم وقتی فیلم مصاحبه‌ات را دیدم. پهلوانی که فقط مال مردان نیست، زنان هم پهلوان می‌شوند و یک ایران می‌خوانندشان شیرزن. تو شیرزنی که ماندی پشت یتیمان غزه و به حد خودت زدی در دهان پر از عفونت ترور. راست می‌گویی خدا هم این ذبحِ نفس را دید. عوضش را با برنز المپیکی که در نوزده سالگی نصیبت شد، داد. نوزده سالگی روی سکوی قهرمانی دنیا ایستادن چیز کمی نیست دختر. این را از من سی ساله بشنو که خدا واقعاً مزد همین جهادت را گذاشت کف دستت. ما کیف می‌کنیم از داشتن دخترانی مثل شما. از این‌که دختران ایران زمین هم از این المپیک به بعد قهرمان دارند و مثل پسران این سرزمین که با نام‌هایی چون حسن یزدانی شور می‌دود زیر پوستشان، با اسم شما گل از گلشان می‌شکفد. به نام خدا قدم‌هایت را محکم‌تر بردار که دعای یک ایران بلندت می‌کند و می‌رساندت تا قهرمانی‌های بعدی شیر دختر ایران سرمست درگاهی شنبه | ۲۰ مرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 و الله اکبر از شب ۳۱۲ طوفان... در هر تکبیر، همه چیز جلوی چشم‌هایت رژه می‌روند محمد! محمد، تازه پدر شده بودی، پدر شدنی عجیب... احتمالا وقتی "جمعه" زیبایت، خبر بارداری‌اش را گفته بود، حملات زمینی به شمال شهر غزه و محله شما رسیده بود. شاید هم همان شب بیمارستان المعمدانی بود، زندگی با طعم مرگ... شاید تمام این ۹ ماه، بارها جابجا شدی، تا شاید کمی امن‌تر باشد برای بارهای شیشه‌ای جمعه‌ات... و شاید هم خانه‌تان امن بود، مثل همه خانه‌های مردم غزه! چه جایی امن‌تر از مزه مرگ! اما نگران تقلا کردن‌ها بودی! که دیگر مشخص بود یکی نیست، دوتاست، اما نشان می‌داد حتما گرسنه‌اند... شاید تو هم ساعت‌ها در میدان کویت چشم انتظار بسته‌های غذایی بودی تا کمتر دست و پا بزنند؛ جمعه را کمتر اذیت کنند... شاید روزها روزه بودی، حس کنی حس روزه بودن جمعه را، چقدر سخت گذشت اما آرامشش لذت بخش بود... بارها شاید به این فکر کردی، روزی می‌رسد اصلا پدر شدنم را ببینم؟ خودم نباشم؟ مثل ۲۰ هزار پدر دیگر؟ نه من تازه دارم پدر می‌شوم! زود است مرگ برای من! دیگر جای ماندن نبود؛ شاید یواش یواش چند ساعت با گاری‌ای الاغ‌کش جمعه و مهمان‌هایی که اسم برایشان انتخاب کرده بودید "آسیل و آیسر" را به دیرالبلح آوردی تا آنجا کمی آرام باشند شاید خانه همان امن‌ترین جا بود؛ اما چون کل خاندان رفتند پایین‌تر، با آنها رفتی... اسم هایی که شاید اسم بزرگ خاندان بود، یا پدر جمعه یا شاید رفیقی که ماه‌ها ندیدی... شاید... آن روز فرا رسید، باورنکردنی بود؛ در ۹ ماه سایه مرگ، ۲ زندگی به دنیا آمدند... ۴ روز طعم زندگی برایت شیرین‌تر از هر مجاهدی بود... شاید گفته بودی حالا می‌فهمم لذت "جهاد" را... به جمعه گفته بودی می‌روم بیمارستان الاقصی گواهی شناسنامه را بگیرم؛ دنیا و زندگی که جریان دارد... وقتی برگشتی، برادرت را دیدی که انگار سال‌ها جلوی خرابه‌های خانه جدید منتظرت ایستاده... چشم‌هایش همه چیز را می‌گفت... ولی نمی‌خواستی باور کنی فریادت در گوش زندگی است: "أمانة يخو، بدي أشوف ولادي".. می‌خوام بچه‌هام رو ببینم... شاید بهانه کرده بودی بچه‌ها را، تا جمعه را ببینی... و الله اکبر از زندگی... هر روز، جمعه شد برای من... همه تنها تصویر تو را دیدند و ۲ گواهی بی زندگی در دستانت..‌. اما چه زندگی‌ای گذراندی محمد محسن؛ در میانه زندگی‌ای عادی پ.ن: کانال تلگرامی "نَبْضُ فِلَسْطیني" خبر داد: ۴ شهید در حمله به یک آپارتمان مسکونی در یکی از آپارتمان های قسطال در جنوب شرقی شهر دیرالبلاح عبارتند از: ۱- ریم جمال البطراوی ۲- جمعه فرید ابوالقمسان(مادر ۲ نوزاد) ۲- اسیل ابوالقمسان(۴ روزه) ۴- آیسر ابوالقمسان (۴ روزه) محسن فائضی چهارشنبه | ۲۴ مرداد ۱۴۰۳ | انتفاضه فلسطین @Thirdintifada ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ریسمان سفید اراده بخش اول پیشنهاد وسوسه کننده بعد از دو روزِ سخت کاری رسید بهم. دیدار با کاشف یکی از رقم‌های معروف برنج گیلان، آقای علی کاظمی. خستگی یک روز کاری بهم نهیب می‌زد که از خیر این دیدار بگذرم و در هوای بارانی تابستان بروم روی جای گرم و نرمم استراحت کنم اما چیزی پس ذهنم جرقه می‌زد که شاید دیگر از این فرصت‌ها قسمتم نشود. روی ذخیره انرژی بدنم حساب کردم و بله‌ی همراهی را دادم. از فومن گذشتیم و جلوی یک خانه روستایی از ماشین پیاده شدیم. به محض گذشتن از در فلزی بزرگ، حیاط ساده و گلی مرا پرت کرد به بچگی و خانه مادربزرگم. از همان حیاط‌ها که مرغ و اردک یک خط علف روی زمین باقی نمی‌گذارند و پی در پی دنبال شکار حشره و کرم خاک را اینور و آنور می‌کنند. پشت ردیف حصار درختان حیاط، مزرعه برنج دلربایی می‌کرد. با دعوت گرم زنانِ خانه چند پله را بالا رفتیم و وارد شدیم. علی کاظمی کنار تخت روی صندلی زرد رنگ پلاستیکی نشسته بود و انتظار میهمان‌ها را می‌کشید. با اینکه بلند شدن برایش خوب نبود اما ادب نهادینه شده در وجودش هر بار او را نیم‌خیز می‌کرد و با کلی تعارف باید او را می‌نشاندیم. پروتز لگنش پیِ افتادن شکسته بود و آقای کاظمی بدون بیمه تکمیلی توانایی نداشت تا در بیمارستان خصوصی شهر عمل شود. آن روز چند مسئول استانی مهمان همان خانه ساده شدند و مثل ما روی فرش پا جفت کردند و نشستند. بدون هیچ نارضایتی‌ای در چهره. از اولین دقایق که ناراحتی آقای کاظمی را شنیدند، موبایل در آوردند و پیگیر کارش شدند. از بین کسانی که پشت خط بودند فقط دکتر آشوبی را شناختم. رئیس علوم پزشکی گیلان که به آقای مسئول قول حل کردن مسئله را داد. علی کاظمی دلش آینه بود و با هر محبتی اشکش جاری می‌شد. بیراه هم نبود انتظار داشته باشد از مسئولین که گره افتاده به زندگی‌اش را چاره کنند، که بتواند باز هم قدم بزند در مزرعه و کشاورزی‌ای که به او ارث رسیده بود و هیچ وقت بازنشستگی نداشت، ادامه دهد. بعد از چند تماس خیال میهمانان که از بابت جور شدن برنامه عمل آقای کاظمی راحت شد نشستند پای صحبتش. مسئول دیگری سر صحبت را باز کرد که: چه برنجی هست این برنج کاظمی. آنقدر شیرین که می‌شود خالی هم خوردش. ذوق ریز آقای کاظمی و خنده شیرین محجوبش نشان می‌داد چقدر کیف کرده از این تعریف. حق هم داشت چندین سال زحمت کشید تا برنج علی کاظمی بیاید روی سفره مردم. از همان روزی که... ادامه دارد... سرمست درگاهی جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا