eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 و الله اکبر از شب ۳۱۲ طوفان... در هر تکبیر، همه چیز جلوی چشم‌هایت رژه می‌روند محمد! محمد، تازه پدر شده بودی، پدر شدنی عجیب... احتمالا وقتی "جمعه" زیبایت، خبر بارداری‌اش را گفته بود، حملات زمینی به شمال شهر غزه و محله شما رسیده بود. شاید هم همان شب بیمارستان المعمدانی بود، زندگی با طعم مرگ... شاید تمام این ۹ ماه، بارها جابجا شدی، تا شاید کمی امن‌تر باشد برای بارهای شیشه‌ای جمعه‌ات... و شاید هم خانه‌تان امن بود، مثل همه خانه‌های مردم غزه! چه جایی امن‌تر از مزه مرگ! اما نگران تقلا کردن‌ها بودی! که دیگر مشخص بود یکی نیست، دوتاست، اما نشان می‌داد حتما گرسنه‌اند... شاید تو هم ساعت‌ها در میدان کویت چشم انتظار بسته‌های غذایی بودی تا کمتر دست و پا بزنند؛ جمعه را کمتر اذیت کنند... شاید روزها روزه بودی، حس کنی حس روزه بودن جمعه را، چقدر سخت گذشت اما آرامشش لذت بخش بود... بارها شاید به این فکر کردی، روزی می‌رسد اصلا پدر شدنم را ببینم؟ خودم نباشم؟ مثل ۲۰ هزار پدر دیگر؟ نه من تازه دارم پدر می‌شوم! زود است مرگ برای من! دیگر جای ماندن نبود؛ شاید یواش یواش چند ساعت با گاری‌ای الاغ‌کش جمعه و مهمان‌هایی که اسم برایشان انتخاب کرده بودید "آسیل و آیسر" را به دیرالبلح آوردی تا آنجا کمی آرام باشند شاید خانه همان امن‌ترین جا بود؛ اما چون کل خاندان رفتند پایین‌تر، با آنها رفتی... اسم هایی که شاید اسم بزرگ خاندان بود، یا پدر جمعه یا شاید رفیقی که ماه‌ها ندیدی... شاید... آن روز فرا رسید، باورنکردنی بود؛ در ۹ ماه سایه مرگ، ۲ زندگی به دنیا آمدند... ۴ روز طعم زندگی برایت شیرین‌تر از هر مجاهدی بود... شاید گفته بودی حالا می‌فهمم لذت "جهاد" را... به جمعه گفته بودی می‌روم بیمارستان الاقصی گواهی شناسنامه را بگیرم؛ دنیا و زندگی که جریان دارد... وقتی برگشتی، برادرت را دیدی که انگار سال‌ها جلوی خرابه‌های خانه جدید منتظرت ایستاده... چشم‌هایش همه چیز را می‌گفت... ولی نمی‌خواستی باور کنی فریادت در گوش زندگی است: "أمانة يخو، بدي أشوف ولادي".. می‌خوام بچه‌هام رو ببینم... شاید بهانه کرده بودی بچه‌ها را، تا جمعه را ببینی... و الله اکبر از زندگی... هر روز، جمعه شد برای من... همه تنها تصویر تو را دیدند و ۲ گواهی بی زندگی در دستانت..‌. اما چه زندگی‌ای گذراندی محمد محسن؛ در میانه زندگی‌ای عادی پ.ن: کانال تلگرامی "نَبْضُ فِلَسْطیني" خبر داد: ۴ شهید در حمله به یک آپارتمان مسکونی در یکی از آپارتمان های قسطال در جنوب شرقی شهر دیرالبلاح عبارتند از: ۱- ریم جمال البطراوی ۲- جمعه فرید ابوالقمسان(مادر ۲ نوزاد) ۲- اسیل ابوالقمسان(۴ روزه) ۴- آیسر ابوالقمسان (۴ روزه) محسن فائضی چهارشنبه | ۲۴ مرداد ۱۴۰۳ | انتفاضه فلسطین @Thirdintifada ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ریسمان سفید اراده بخش اول پیشنهاد وسوسه کننده بعد از دو روزِ سخت کاری رسید بهم. دیدار با کاشف یکی از رقم‌های معروف برنج گیلان، آقای علی کاظمی. خستگی یک روز کاری بهم نهیب می‌زد که از خیر این دیدار بگذرم و در هوای بارانی تابستان بروم روی جای گرم و نرمم استراحت کنم اما چیزی پس ذهنم جرقه می‌زد که شاید دیگر از این فرصت‌ها قسمتم نشود. روی ذخیره انرژی بدنم حساب کردم و بله‌ی همراهی را دادم. از فومن گذشتیم و جلوی یک خانه روستایی از ماشین پیاده شدیم. به محض گذشتن از در فلزی بزرگ، حیاط ساده و گلی مرا پرت کرد به بچگی و خانه مادربزرگم. از همان حیاط‌ها که مرغ و اردک یک خط علف روی زمین باقی نمی‌گذارند و پی در پی دنبال شکار حشره و کرم خاک را اینور و آنور می‌کنند. پشت ردیف حصار درختان حیاط، مزرعه برنج دلربایی می‌کرد. با دعوت گرم زنانِ خانه چند پله را بالا رفتیم و وارد شدیم. علی کاظمی کنار تخت روی صندلی زرد رنگ پلاستیکی نشسته بود و انتظار میهمان‌ها را می‌کشید. با اینکه بلند شدن برایش خوب نبود اما ادب نهادینه شده در وجودش هر بار او را نیم‌خیز می‌کرد و با کلی تعارف باید او را می‌نشاندیم. پروتز لگنش پیِ افتادن شکسته بود و آقای کاظمی بدون بیمه تکمیلی توانایی نداشت تا در بیمارستان خصوصی شهر عمل شود. آن روز چند مسئول استانی مهمان همان خانه ساده شدند و مثل ما روی فرش پا جفت کردند و نشستند. بدون هیچ نارضایتی‌ای در چهره. از اولین دقایق که ناراحتی آقای کاظمی را شنیدند، موبایل در آوردند و پیگیر کارش شدند. از بین کسانی که پشت خط بودند فقط دکتر آشوبی را شناختم. رئیس علوم پزشکی گیلان که به آقای مسئول قول حل کردن مسئله را داد. علی کاظمی دلش آینه بود و با هر محبتی اشکش جاری می‌شد. بیراه هم نبود انتظار داشته باشد از مسئولین که گره افتاده به زندگی‌اش را چاره کنند، که بتواند باز هم قدم بزند در مزرعه و کشاورزی‌ای که به او ارث رسیده بود و هیچ وقت بازنشستگی نداشت، ادامه دهد. بعد از چند تماس خیال میهمانان که از بابت جور شدن برنامه عمل آقای کاظمی راحت شد نشستند پای صحبتش. مسئول دیگری سر صحبت را باز کرد که: چه برنجی هست این برنج کاظمی. آنقدر شیرین که می‌شود خالی هم خوردش. ذوق ریز آقای کاظمی و خنده شیرین محجوبش نشان می‌داد چقدر کیف کرده از این تعریف. حق هم داشت چندین سال زحمت کشید تا برنج علی کاظمی بیاید روی سفره مردم. از همان روزی که... ادامه دارد... سرمست درگاهی جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ریسمان سفید اراده بخش دوم از همان روزی که اواخر دهه شصت در میانه چهل سالگی رفت سر مزرعه تا به خوشه‌های نیمه رسیده سر بزند. ردیف خوشه‌های برنج بینام در تمام مزرعه پهن شده بود که چهار خوشه متفاوت چشم علی کاظمی را گرفت. خم شد و با دقت نگاهشان کرد. شکل ریشه، دانه‌ها و قدشان فرق می‌کرد با برنج‌های مرسوم آن موقع که بینام، خزر و صدری بودند. علی کاظمی می‌توانست همانجا بی تفاوت بگذرد و بقیه مزرعه را چک کند اما چیزی از درون مانعش شد. شاید تصویر چند سال بعد خودش را دید که در جلسه با استاندار نشسته و از او تجلیل می‌کنند. شاید هم شیرینی برنجِ هنوز نچشیده را زیر دندانش حس کرد. هر چه که بود علی کاظمی فهمید باید این چهار خوشه را نشانه گذاری کند. یک سنگ سیاه گذاشت روی بوته. کمی که دور شد برگشت. خیالش راحت نبود. می‌دانست خوشه‌ها که قد بکشند سنگ را می‌اندازند زمین و گم می‌شوند بین بوته‌های دیگر. دست کرد در جیبش و ریسمان سفیدی را کشید بیرون و بست دور خوشه‌ها. برنج‌ها که رسیدند آن چهار خوشه را برید و رفت به سمت خانه. در راه مرد سن‌داری ایستاد کنارش: این چیه داری؟ جواب داد که: برنج. برایش سوال شد: کجا میخوای ببری؟ گفت: خانه. سوال مرد ادامه پیدا کرد: چیکار کنی؟ -می‌خوام ببرم تخم جو بگیرم بکارم. مرد سن‌دار لبش را کش داد و گفت: تو ایران همینطوری پنج، شش میلیون بی عقل داریم. علی کاظمی اما همتش را جزم کرد که ۲۴۰ دانه برنج به دست آمده را برای سال بعد بکارد. دانه‌ها را ریخت در شیشه مربا و درش را بست. فروردین ماه و وقت خزانه گیری، دانه‌ها را آب زد و وقتی تیغ در آورد ریخت در خزانه تا سبز شود. سال اول ۷ بوته نصیبش شد. سال دوم شد ۷۲ بوته و سال بعدتر جایگاه یک قفیز. تا هفت سال خزانه گرفت و کاشت و دانه برداشت کرد و دوباره خزانه گرفت تا نشای برنج تازه کشف شده یک هکتار مزرعه را پر کرد. اولین بار که زهرا خانم، همسرش، برنج را پخت، بوی خوشش تا حیاط رسید و مشام علی کاظمی را قلقلک داد. طعم برنج ثابت کرد که تلاش‌هایش پوچ درنیامده. اولین مشتری‌اش هم از فومن بود. در کارخانه که ظاهر خوشگل و براق برنج سفید شده را دید، توجهش جلب شد و گفت: من یک کیسه می‌خوام می‌برم اگر پخت نشد میارم. خیلی زود دوباره آمد پیشش. خوشش آمده بود از برنج و می‌خواست برای اقوامش در تهران بفرستد. کم کم آوازه برنج علی کاظمی پیچید در روستای شکالگوراب بالا و اطراف. یک روز همان مرد سن‌دار آمد خانه‌شان که از تخم جوی مشهور شده برای مزرعه‌اش بخرد. علی کاظمی ده کیلو کشید و داد دستش: آقا این همون چهار خوشه هست. دوباره لب‌هایش را کشید و تالشی گفت: خُبَه خُبَه. فکر می‌کرد علی کاظمی دارد سرش را گول می‌مالد. چند سال بعد، در جلسه با استاندار، علی کاظمی نشست کنار یوسف هاشمی‌زاده. مردی از روستای چاپارخانه خمام که چهار سال بعد از او چند خوشه توجهش را جلب کرد و شده بود کاشف برنج هاشمی. و این فقط بخشی از حکایت برنج‌هایی است که به‌رنج و اراده کشاورز می‌آیند سر سفره مردم ایران زمین. پایان. سرمست درگاهی جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 جای مرغ عشق عین سیبی بودند که از وسط نصف شده باشد‌‌‌؛ دوتا خواهر هم مدرسه‌ای را می‌گویم. به قول بی‌بی جُمبُلو بودند. دیدن دوقلوها همیشه برایم هیجان‌انگیز است، شنیدن خبر دوقلودار شدن مادر و پدری هم. به گمانم حس مشترک بیشتر آدم‌هاست. دوتا آدم که در یک زمان سرنوشتشان به دنیا و به هم گره خورده. خودشان می‌گفتند جز مادرشان هیچ کس نمی‌فهمد کدامشان زهراست، کدامشان زهره. کلی هم جایشان را با هم عوض کرده بودند؛ سر امتحان، سر سفره، سر بازی. هیچ وقت هم تنها ندیدمشان، نه پشت نیمکت، نه زنگ استراحت، نه توی خیابان، هیچ جا. انگار که یک نخ نامرئی به هم دوخته بودشان. همیشه با خودم فکر می‌‌کردم اگر روزی یک قُلشان نباشد، یعنی دور از جانشان برای همیشه نباشد؛ دق مرگ شدن آن یکی مرغ عشق، ردخور ندارد. خبر آیسل و آیسر را که دیدم یقین کردم به حضور نخ نامرئی سرنوشتشان. یک جوری به هم گرهشان زده بود که گمان کردم قبل از آمدنشان قول و قرار گذاشته‌اند چهار روز دیگر با هم بروند دنیای جدید. شاید هم دلشان خواسته بود قایم‌باشک بازی کنند و سربه‌سر بابا بگذارند وقتی که می‌خندد و با شناسنامه‌ی دخترها سرک می‌کشد توی اتاق. مامان هم که هیچ وقت بچه‌های چهار روزه‌اش را تنها نمی‌گذارد؛ آن هم وسط این موشک‌باران لعنتی. حتما برای قایم شدن اینقدر دنبال جای آباد توی غزه گشته بودند که آخرش سر از بهشت درآورده بودند؛ امن و آباد. آنجا که تا دلشان بخواهد جای بازی دارد. هیچ کدامشان هم بدون آن یکی نمی‌ماند که تهش برسد به دق مرگی. بدون شک جای مرغ‌ عشق‌ها جایی مثل بهشت است. طیبه روستا eitaa.com/r5roosta پنج‌شنبه | ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت اول: فرودگاه شیراز انگار اولین گروه زائران فرودگاه شیراز به مقصد عتبات در ایام اربعین هستیم. به خاطر همین برایمان فرش قرمز انداخته‌اند و  تاج گل گذاشته‌اند و اسفند دود کرده‌اند! خدا کند که به خاطر خودمان باشد و نه برای گروهی که از صدا و سیما برای ضبط گزارش آمده‌اند! آقای مدیر کل هم شخصا زائران را از زیر قرآن بدرقه می‌کند. البته فقط همان دو سه گ‌تای اولی را. خدا کند این هم برای خودمان باشد و نه برای دوربین‌ها. از حق نگذریم کارهای خوبی هم کرده بودند. مثل بسته‌های زرد رنگی که برای کودکان تدارک دیده بودند. داخلش را ندیدم تا بگویم چیست. نوبت به من رسید و خواستم از سالن خارج شوم که اتوبوس قبلی پر شد و باید چند دقیقه‌ای می‌ایستادیم تا اتوبوس جدید برسد. در این فاصله چند بسته مخصوص بزرگسالان هم آوردند و یکی هم به من رسید! یک چفیه و یک کلاه نقاب‌دار که آن را شخصا از دستان مبارک آقای مدیر کل دریافت نمودم. آن هم جلو چهار پنج دوربین! چه سعادتی... خلاصه اینکه خدا سایه این مسوولین و دوربین به دست‌های دور و برشان را از سر ما کم نکند. ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از پنج‌شنبه | ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت دوم: چیزهایی که ما نمی‌دانیم! هواپیما در گرمای سوزان ظهر در نجف اشرف به زمین نشست. راست می‌گویند که مردم عراق در روزهای تابستان زیر زغال هستند و در شب‌های تابستان روی زغال! حرارت و گرما از زمین می‌جوشد و از آسمان می‌بارد. بعد از قیمت‌های عجیب و غریبی که از بعضی رانندگان تاکسی‌ها شنیدیم بالاخره یکی راضی شد ما را با پانزده دینار عراقی و کمی منت تا نزدیکی‌های حرم ببرد. بعد از زیارت، خسته از بی‌خوابی دیشب و کلافه از شلوغی و گرما به دنبال موکبی مناسب می‌گشتم که دو چیز سر حالم آورد. یکی ساندویچ بازار و دیگری کتاب‌هایی که جلو یک کتابفروشی خودنمایی می‌کرد. چیزهای زیادی وجود دارند که ما نمی‌دانیم، اما هستند... ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از پنج‌شنبه | ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت سوم: کتابخانه حوزه! قسمت امسالم برای اسکان، حوزه علمیه "مدرسة الآخوند الكبرى" است؛ آن هم اتاق کتابخانه‌اش. حوزه‌ای با صفا و قدیمی‌ در کوچه پس کوچه‌های بازار نجف که ۱۳۰ سال پیش مرجعیت وقت یعنی مرحوم سید کاظم خراسانی معروف به "آخوند خراسانی" آن را پایه‌گذاری کرده است. بعد از "مدرسة الآخوند الصغرى" و "مدرسة الآخوند الوسطى" این سومین و بزرگترین مدرسه‌ای است که به دست مرحوم آخوند خراسانی پایه‌گذاری و ساخته شده است. تولیت آن هم بعد از خودش به دست زعمای شیعه سپرده شده و آیت الله خویی هم آن را بازسازی و مجددا در سه طبقه ساخته است. اکنون تحت اشراف آیت‌الله سیستانی می‌باشد. ظاهر کتابخانه این است که رونق زیادی ندارد. نمیدانم به خاطر گرد و خاک زیاد روی کتابهاست (که البته در عراق همه جا گرد و خاک فراوان است) یا اینکه طلبه‌های نجف هم مثل طلبه‌های ایران زیاد شبیه گذشتگان خودشان درسخوان نیستند و یا اینکه برای مطالعه به موبایل و تبلت روی آورده‌اند. میزبان ما نوه‌ی نوه‌ی مرحوم آخوند خراسانی است. در نارمک تهران سکونت دارد و تجارت آهن آلات می‌کند. ماهی یک هفته هم به نجف می‌آید تا امورات مدرسه و موقوفات آن را رتق و فتق نماید. در ایام اربعین نه مثل یه خادم که حقیقتا یک خادم واقعی است برای زوار اباعبدالله. درباره او و جد اعلایش مرحوم آخوند خراسانی بیشتر خواهم نوشت. ادامه دارد... پانوشت: زوار اباعبدالله؛ درست است که میزبانان با تمام وجود خود را خادم زائزین می‌دانند و از هیچ‌ چیز کم نمی‌گذارند اما ما هم نباید به آنها به چشم نوکران خود نگاه کنیم! وقتی من دیدم که این مرد ریش سفید بعد از رفتن عده‌ای از زوار جوان خم می‌شود و گوش پاک کن استفاده شده‌ی یکی از آنها را از کنار تشکش بر می‌دارد و در سطل آشغال می‌اندازد حقیقتا خجالت کشیدم. احمدرضا روحانی‌سروستانی | از جمعه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت چهارم: مرحوم آخوند! پای صحبت‌های زهیر نشستم. نوه‌ی نوه‌ی مرحوم آخوند خراسانی. کسی که یکی از کتاب‌هایش به نام "کفایة الأصول" در سال‌های نهم و دهم حوزه تدریس می‌شود. یکی از منابع آزمون داوطلبین ورود به مجلس خبرگان رهبری هم همین کتاب می‌باشد. شرح حال جد اعلایش را از زادگاهش هرات برایم گفت. وقتی که در سن ۱۷ سالگی به عشق تحصیل علوم دینی عازم نجف می‌شود اما در تهران پولش تمام می‌شود و به اجبار مدتی طولانی متوقف می‌شود. در نهایت هم با قبول ۲۰ سال نماز و روزه استیجاری می‌تواند از پس هزینه‌های سنگین سفر بربیاید و خود را به نجف برساند. در نجف از شاگردان خاص شیخ اعظم انصاری می‌شود. طوری که بزرگان تشیع بعد از فوت شیخ انصاری کسی را مناسب‌تر از او برای جایگاه مرجعیت شیعیان جهان نمی‌یابند. آنطور که این نواده‌اش می‌گوید مرحوم آخوند خراسانی حدود ۲۰ سال در نجف زعامت همه شیعیان جهان را به دست داشته‌ است و وجوهات همه آنها را دریافت می‌کرده است، ولی با این وجود در این مدت طولانی حتی یک بار هم عازم حج نمی‌شود. اطرافیانش بارها از زبان او شنیده بودند که هنوز به استطاعت مالی برای مشرف شدن به حج نرسیده است. نقل شده که ایشان بعد از آنکه متوجه حمله قوای انگلستان به ایران می‌شود عزم خود را جزم می‌کند تا به مقابله با آنها برود و جلو آنها بایستد، اما در حال عزیمت، وقتی بین مسجد کوفه و سهله به نماز صبح می‌ایستد به ناگاه روی سجاده‌اش می‌افتد و از دنیا می‌رود. خانواده او هیچ‌گاه باور نکردند که او به مرگ طبیعی از دنیا رفته باشد و احتمال اینکه او مسموم شده باشد را بیشتر می‌دانند. ۴۲ سال بعد از مرگ شیخ، تنها دختر او زهرا در تهران از دنیا می‌رود و وصیت می‌کند که در حرم امیرالمومنین علیه‌السلام و کنار قبر پدر به خاک سپرده شود. مابقی ماجرا را در فیلم و از زبان زهیر که خود از پدربزرگش شنیده است می‌شنویم: ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از جمعه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ماه عراقی موقع غذا گرفتن که می‌شد دوازده نفر مامور می‌شدند تا بروند و غذا را تحویل بگیرند. عراقی‌ها خیلی می‌ترسیدند وقت غذا اسرا نقشه فرار داشته باشند و با یک دستگاه نفربر وارد حیاط اردوگاه می‌شدند تا کسی فکر فرار به سرش نزند. ما را با انواع و اقسام فحش و ناسزا و گاها شلاق به سمت آشپزخانه هدایت می‌کردند. یک شب نوبت من شد که بروم. خیلی وقت بودآسمان را ندیده بودم . دیدن ماه و ستاره‌ها برای ما آرزو شده بود. بی توجه به ناسزای عراقی‌ها به آسمان نگاه می‌کردیم تا برسیم به آشپزخانه. سربازهای عراقی مدام ما را هُل می دادند و فریاد می‌زدند: «سرها پایین» ولی ما چشم از آسمان بر نمی‌داشتیم اگر یک نفر ماه را می دید و به بقیه نشان می‌داد، سرباز با شلاق به جانش میفتاد و می‌گفت:« سرَت را بنداز پائین! این ماه، ماهِ عراق است، این ستاره‌های مالِ آسمون عراق هستند، نگاه نکنید، شما حقیر و ذلیل هستید، نباید به آسمون ما نگاه کنید» غذا را که تحویل می‌گرفتیم و به آسایشگاه بر می‌گشتیم موقع خودن شام کلی به سربازهای عراقی می‌خندیدیم. یکی از بچه‌ها به شوخی می‌گفت:« خدائیش ماه هم ماِه عراقی! از ماه‌ِ آسمون ایران هم چاق تره هم خوشگلتر. کاش می‌شد میتونستیم ماه و ستارهاشون رو با خودمون ببریم ایران!» تا این حد بخیل و احمق بودند که ماه و ستاره ها را هم از کشور خودشان می دانستند. راوی: آزاده محسن اربابی‌فرد به قلم: سید محمد نبوی جمعه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 زولبیای مجانی در اردوگاه سربازی داشتیم به نام عَوَد. او مسئول بوفه اردوگاه بود. ماه رمضان بود و مسئول ایرانی اردوگاه مبلغی پول از بچه‌ها گرفت و داد به عَوَد تا برای افطار اسرا زولبیا بخرد. اینکه چی شد عَوَد قبول کرد را نمی‌دانم ولی خرید و موقع افطار زولبیا داشتیم. هر چند شبیه زولبیای ایرانی نبود ولی همینش هم غنیمت بود. گذشت و چند سال بعد که قرار بود آزاد شویم و برگردیم ایران، عَوَد آمد داخل اردوگاه ما و به اسرا گفت:«منو حلال کنید!!» بچه‌ها که خیلی خوشحال بودند که تا چند روز دیگر آزاد خواهند شد با شوخی و خنده به عَوَد گفتند:«کدومشو حلال کنیم؟ شلاق و کتک‌هایی که زدید یا بقیه‌شو» عَوَد گفت:« ما مسلمانیم شما هم مسلمانید! من از شما می‌خوام حلالم کنید! یادتونه ماه رمضان چند سال پیش به من پول دادید تا براتون زولبیا بخرم؟» اسرا وقتی دیدند سرباز عراقی جدی صحبت می‌کند دست از شوخی برداشتند و سراپا گوش می‌دادند. عَوَد ادامه داد« من رفتم قنادی و به صاحب قنادی گفتم زولبیا بده. صاحب قنادی گفت این همه زولبیا رو برای کجا میخوای؟ بهش گفتم من مسئول بوفه اردوگاهی هستم که اسرای ایرانی در آن زندانی هستند! برای اونا میخوام. شیرینی فروش متاثر شد و گفت: زولبیاها رو مجانی ببر و از اسرای ایرانی بخواه برای من و مادرم که تازه فوت شده دعا کنند. چون دعای اسیر مستجاب است. هر چه اصرار کردم پول را نگرفت و زولبیاها را مجانی به من داد امّا من به شما نگفتم و پول آن را خودم برداشتم. حالا از من راضی باشید و حلالم کنید» مانده بودیم حلالش کنیم یا نه؟! راوی: آزاده محسن اربابی‌فرد به قلم: سید محمد نبوی جمعه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا