فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #جمعه_نصر
خبر آمد، خبری در راه است
یکهو خبر رسید که نماز جمعه این هفته به امامت سید علی خامنهای برگزار میشود. یکهو همه جمع کردند و راهی شدند. بدون هیچ آمادگی قبلی، دل به جاده زدند. ماشین ماشین اتوبوس اتوبوس پر شد، نه برای سفر تفریحی چند روزه که فقط برای چند دقیقه نماز خواندن، پشت سر ولی امر مسلمین جهان.
موکبها از عوارضی قم تهران دیده میشدند. یکی سوهان پخش میکرد، یکی چایی میداد و آن دیگری اسپند دود میکرد و وان یکاد میخواند.
صف طولانی ماشینها با پرچم لبنان و غزه و ایران، جاده خاکی و بیرنگ را رنگ میزد. مردم با چشمهایی که از امید برق میزد، به دوربینها زل میزدند و علامت پیروزی را با انگشتان خود بالا میبرندند. انگار که مژده شنیده باشند، نه خبر عزا. انگار که همه عزاهای تاریخ قرار است به وصال برسد. انگار که در برگریزان پاییز قرار است یکهو همهجا بوی بهار بپیچد.
زهرا یعقوبی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | مسیر #کرمان #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
سید زنده است!عملیات فریب حزب روایت جواد موگویی | لبنان
📌 #لبنان
سید زنده است! عملیات فریب حزب
پرواز خالیست. ۲۲ نفر! ایرانیها با یک خانواده لبنانی.
فرودگاه بیروت خالیست. یاد کابل افتادم، بوقت آمدن طالبان.
در فرودگاه عطاالله مهاجرانی (وزیر ارشاد خاتمی) را دیدم! پرواز لندن. برق از سرم پرید! گفت: «باید صدای بمباران را شنید تا از فلسطین حرف زد.»
- این روزها عجیب محبوب جماعت انقلابی هستید! با شما وحدت پیدا کردهاند.
- خب من هنوز هم انقلابیام. امروز مقاومت در اوج شکوه و وحدت است. آقای خامنهای یعنی وحدت...
بعد روایتی خواند که خدا دوستارانش را غرق مصیبت میکند تا پرورش یابند. از عشقش به حاج قاسم گفت و ایران.
گفتم اختلافهای دهه ۷۰ تمام شده، کاش برگردید. با ذوق سری به افسوس تکان داد. دمش گرم، پیرمرد از آن لنگه دنیا آمده برای روایت فلسطین.
سید مجید (تاجر) آمد دنبالمان. با لندکروز پر گاز میراند: «باید زیر ۱۱ دقیقه از فرودگاه بزنیم بیرون. بخاطر پهبادها. اینجا پراست از جاسوس! یا برای آمریکا یا اسراییل. ضاحیه خالی شده و مردم آواره. فقط نیروهای حزب در تونلها هستند. دیشب قیامت بود. زمین مثل زلزله میلرزید.»
با بغض میگوید: «سید زنده است. این عملیات فریب حزب هست!»
هنوز نبود سید را باور نکردند.
آمدیم نزدیک مرکز سیا در بیروت. امنترین جای بیروت که هیچ، کل خاورمیانه!
هتل رزو کرده. شبی ۸۰ دلار، سه نفری. دیگر از این ارزانتر نیست.
اینجا همه اخبار صحت دارد و ندارد!
ايضا سرنوشت شیخ هاشم صفىالدين...
جواد موگویی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
سید در جماران
بعد از قضایای جنگ ۳۳ روزه، حاج قاسم سلیمانی، سید حسن نصرالله را به همراه عماد مغنیه به جماران آورده بود. همین جا. سید حسن نصرالله به من گفت که در جنگ ۳۳ روزه تمام زندگی من بمباران شد و همه چیز من نابود شد، [از جمله] کتاب ها؛ و گفت فقط یک چیز مرا ناراحت کرد و آن اینکه یک تکه از عمامه امام که داشتم هم سوخت...
سید حسن خمینی
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #لبنان
مدافع بچههای حرم
صدایش میکنیم شیخ تقی. شیخ سال ۹۶ سه ماه در شرق حلب بوده:
- پس مدافع حرم بودین؟
- نه بابا! مدافع حرم کجا بوده؟ اونجا خبری از جنگ نبود ولی خانوادههای جنگزده بچههای زیادی داشتن. روزی چند ساعت بچهها رو برای بازی از پدر و مادرشون جدا میکردیم تا یه نفسی بکشن.
الان هم آمده تا همان برنامه را در لبنان پیاده کند. میگوید: "بازی، یک زبان مشترک بین ملتهاست و بچهها هم بهترین انتقالدهنده مفاهیماند. کودکان نسلی هستند که در آینده داستان کمکهای ما را برای فرزندانشان تعریف میکنند."
قبل از اذان ظهر، یک ساعت برای بچههای جهادی ایرانی و لبنانی جلسه توجیهی میگذارد تا توضیح دهد چه بازیهایی برای ۲۰-۳۰ کودک ساکن در مدرسه آوارگان رفیق حریری و الزاد طراحی کنند.
آنقدر به حرفهایش اطمینان دارد که میتواند بچههای جهادی و مدافعان حرم عشق اسلحه و شهادت را بکشاند سمت این کارهای گوگولیمگولی.
توضیح دیگری نمانده جز اینکه توی این حجم کار، توجه به کودکان و لبخندی که روی لبشان مینشانی، لیگ جدیدی از کار فرهنگی است که به عقل خیلیها نمیرسد.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۶
بخش اول
روز اول که دیدمش، ریشهایش بلند بود و امروز، -در حد بلامانع- کوتاهش کرده بود. صندلیها را گذاشتیم زیر درختها که مثلا پهپادهای اسرائیل، نبینندمان و از رطب و یابس جهان حرف زدیم.
ایرانی است؛ اما دهدوازدهسالی است که لبنان زندگی میکند. اینجا یک موسسه آموزشیِ اسلامی دارد و مدتی است که اتحادیه ایرانیان را برای کمک به هموطنهای گرفتارش راه انداخته؛ هرچند خیلیها به جای کمک، جلویش ایستادهاند. دو سه ساعتی با هم گپ میزنیم و مصاحبه میکنیم. بعد هم غذای مانده از خدا میداند چند روز قبل را میزنیم بر بدن و میرویم مدرسه؛ مدرسهی رفیق حریری.
پیاده میرویم. جایی وسط راه، چند تا لبنانی با هم دعوایشان میشود و یکیشان کلتش را درمیآورد و یک تیرِ هوایی، حرام میکند. توی دنیای بدلهای رونالدو و مسی، من اگر بخواهم بدلِ کسی باشم، بدل کسی نیستم جز: سقِسیاه! (کسی خبری از سقسیاه دارد؟)
همین دو سه روز قبل داشتم میگفتم معمولا وسطِ بحرانها، درونِ جوامع هم ناامن میشود؛ آدمها به جان هم میافتند و به مال و جان هم رحم نمیکنند؛ اما فردای همین افاضات، جایی نزدیک مجمع سیدالشهدا، دو سه تا جوان لبنانی را دیدیم که به زحمت قلاب گرفتند و رفتند یک مغازهی ویرانشده را به قدرِ گنجایش زیر بغلهایشان، خالی کردند؛ یا دیروز پیرمردِ جنوبی میگفت اجاره خانههایی که فوقش ۱۵۰ دلار در ماه بوده، حالا رسیده به هزار و ۵۰۰ دلارِ ناقابل. زکی دیروز میگفت احتکار هم کم نیست. میگفت توی روزهای کرونا هم محتکرها، با جان مردم بازی میکردند؛ میگفت سیدحسن توی یکی از سخنرانیهایش، گفته که اینها تاجرانِ غمِ مردم هستند.
القصه؛ امروز هم که دو نفر روی هم کلت کشیدند! نزدیک بود وسط جنگ حق و باطل، سر نزاع شخصی دو تا جوان جاهل، جنتمکان شویم.
بالاخره رسیدیم مدرسه. توی مدرسه، زندگی، یک جورِ خاصی جریان دارد. خانوادهها بساط قلیانشان را پهن کردهاند گوشه و کنارِ حیاط مدرسه و صدای بازی بچهها تا خود مرز اسرائیل میرسد. حتی یک خانواده طوطیشان را با خودشان آورده بودند. دخترِ کوچک خانواده، پشت قفسِ پرنده، میدرخشید. قابش را ثبت کردم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایستاده در غبار - ۶
بخش دوم
روایت محسن حسنزاده | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
ایستاده در غبار - ۶ بخش دوم روایت محسن حسنزاده | لبنان
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۶
بخش دوم
توی زمینِ بازیِ مدرسه، پسربچهها، وسطِ جنگ، دارند وسطی بازی میکنند. بازیشان که تمام میشود، یکیشان را نشان میکنم و راضیاش میکنم که دو کلام جلوی دوربینِ گوشی حرف بزند. حسین میگوید اسرائیلیها او و خانوادهاش را آواره کردهاند. وقتی از آرزویش میپرسم، میگوید: این که جنگ تمام شود؛ تخلصالحرب...
بازی تمام میشود. توپ بچهها افتاده بود پشت زمین بازی. یکی از بچهها میپرسد توپ کجاست؟ میگویم توپ توی زمینهای جنوب مدرسه است...
برمیگردیم محل اقامت. غروب شده. یک جوانِ خوشتیپ کنار در ورودی ایستاده. خودش سر حرف را باز میکند. فرض کنید اسمش حیدر است. شغلش را نمیشود گفت. تلاش میکند چندتا کلمهی فارسی برای ابراز ارادت بگوید: خوشآمدید! هم مدیریت خوانده و هم فیزیولوژی. سه چهارتا زبان هم توی سرش جا گرفته. حالا یک نرمافزار هم توی گوشیاش نصب کرده که فارسی یاد بگیرد. جملههای عربی را میگوید که من فارسیاش را بگویم و او حفظ کند.
پیروزی، جوری برایش قطعی است که آدم جرات نمیکند سوال ناامیدکننده بپرسد. وسط حرفهایمان، صدای غرش هواپیماهای رژیم میپیچد توی آسمان و بعد صدای دو تا انفجار مهیبِ پیاپی. میپرسد: از صدای انفجارها میترسی؟
میگویم صدایش که ترس ندارد، خودش هم وقتی بیاید، چیز خاصی احساس نمیکنیم و تمام!
حیدر، عاشق جهاد است و الجهاد سیاحه الرجال؛ بنا به ترجمهی یکی از دوستان از حدیث، جهاد، توریسمِ مردان است!
شام میخوریم و با حیدر دوباره میرویم که سری به مدرسهی الزاد بزنیم. زندگیِ شبانه در الزاد، جاری است. ۵۸ خانواده، یعنی نزدیک به ۲۵۰ نفر توی این مدرسه زندگی میکنند. یک طبقه برای زنان، یک طبقه برای مردان و طبقه پایین هم آشپزخانه است. حیاط هم به قول حیدر، فضای تفریح و تنفس است. با خانوادهها حال و احوالی میکنیم. بیرون مدرسه، حیدر میگوید امام موسی بود که به شیعیان لبنان، شخصیت داد؛ طوری که چند سال بعد از شروع تلاشهای امام موسی، شیعهی لبنان، عمدتا باسواد بود و دستش به دهانش میرسید. حالا هم جناحهای سیاسیِ ضدشیعه، از شیعه حساب میبرند. حیدر میگوید اینها فکر میکنند با شهادت سید، ما تمام میشویم، اما شهادت، ما را قویتر میکند؛ فکر میکنند، شیعه برای همیشه از لبنان میرود؛ اما شیعه دوباره به خانههای ویرانش، برمیگردد و دوباره خانههایش را میسازد؛ ما دوباره برمیگردیم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایستاده در غبار- ۶
بخش سوم
روایت محسن حسن زاده | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
ایستاده در غبار- ۶ بخش سوم روایت محسن حسن زاده | لبنان
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۶
بخش سوم
حرفهایمان با حیدر تمام میشود. دوستِ نویافتهی پاکستانیام دارد توی واتسآپ پیام میدهد. چند ماه قبل توی مرز میرجاوه با هم آشنا شدیم. پدر و مادرش به عشق اقبال لاهوری، اسمش را گذاشتهاند محمداقبال.
دندانپزشک است و حالا توی یکی از روستاهای نزدیکِ کشمیر زندگی میکند. با همان انگلیسیِ دستوپا شکسته، پیام داده که ما پاکستانیها سهممان از رسانه، کم است؛ خیلی کم است. میگوید دلمان از حمله ایران به اسرائیل خنک شد و کاش یک روز همین حوالی، مرگِ اسرائیل را ببینیم؛ مرگ اسرائیل را جشن بگیریم. اجازه میگیرم که صوتش را منتشر کنم.
صندلی پلاستیکی را میگذارم بیرونِ محل اقامتمان، زیر آسمانِ ابریِ بشامون. هرازچندی، صدای جنگندهها و انفجار و پژواکش میپیچد توی منطقه.
آهنگهایی را که حیدر، توی مسیر برگشت از مدرسه برایمان گذاشت، توی اینترنت جستجو میکنم. عاشقِ ملودیهای ایرانی بود.
با ورژنِ عربیِ "امشب در سر شوری دارمِ" اصفهانی همخوانی میکرد. بعد یک آهنگِ شور عربی گذاشت. بعد "حیدر حیدرِ" حاجمحمود را پلی کرد. و آهنگِ آخر. میگفت این، پنج روز قبل شهادتِ سیدحسن منتشر شده: "ماذا لو أشار بطرفه للجيش والعسكر هذا الحصن فليكسر... اگر -سیدحسن- با اشاره انگشت به لشکر دستور دهد، این حصنها میشکند..."
صدای انفجارها در پس زمینهی صدای مستمرِ پهپادها، سکوت و سکون شب را شکسته... امشب در سر شوری دارم...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
همشهری امامرضا
پیرزن که هفتادسال را رد کرده بود، عصازنان جلو میرفت. یکی از خادمها مقابل او ایستاد، چوب پرِ سبزش را بالا برد و گفت: «مادرجان کجا داری میری؟ از اینجا نباید جلوتر بری»
پیرزن که چادرش را مرتب کرد، سپس یک دستش را به میلههای آهنی که محل نشستن خانمها و آقایان را از هم جدا میکرد گرفت، و دست دیگرش را به عصایش تکیه داد. او با لهجهی غلیظی گفت: «دخترم کجا میتونم بهتر رهبر رو ببینم؟ همشهری امامرضام، همشهری رهبر، از مشهد، تک و تنها راه افتادم تا رهبرمو ببینم. هیچکی حریف رهبر ما نمیشه، اسرائیل از هیشکی به اندازهی اون نمیترسه»
بعد همینطور که، به دنبال پیدا کردن راهی برای نشستن میگشت. دستهایش را بالا برد و گفت: «خیر ببینه رهبر که دلمونو شاد کرد، غم بچههای غزهای دل همهمونو خون کرده بود
همهتون خیر ببینین ننه»
نجمه خواجه | از #کرمان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #جمعه_نصر
نمازجمعهی شوسف
از نماز تهران که دلمان رفته بود، دور بودیم. اما باید جسممان را به نمازی که به این دریا متصل میشد میرساندیم.
با دخترها آماده شدیم. سوار ماشین رفتیم سمت نمازجمعه نصر .
وقتی رسیدیم دخترها را مشغول نقاشی کردم و نماز خواندم.
یکی از دوستان که از شب قبل بادکنک زرد تهیه کرده بود جلو آمد و بادکنکها را آورد.
بادکنکها را باد کردیم و روی آنها جملات را نوشتیم. یکییکی به بچهها دادیم.
همزمان سخنان مقام معظم رهبری مدظلهالعالی، از تریبون نمازجمعه زنده پخش میشد و مردم بعد از پایان نماز مانده بودند و گوش میدادند.
سخنرانی که تمام شد، با بچهها عکس انداختیم، تا بماند به یادگار...
جمعه نصر، شهر مرزی شوسف
زهرا بذرافشان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #شوسف
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
چیزی شبیه طی الارض
مدام با خودم کلنجار میروم اما این دل آرام شدنی نیست. از وقتی خبر نماز جمعه به امامتاش رسیده، دل توی دلم نیست اما پشت سر هم بد میآید. مریض شده و با سرفههایش جگرم خون میشود. از طرفی مسیر چندین ساعته را هم نمیشود با سه وروجک دست تنها و با وسیلهی عمومی رفت. حتی در یک پیام فضای مجازی که در حال تدارک ماشین برای رفتن به مصلی بودند نوشته بود ورود بچه کوچک ممنوع. ته دلم بیشتر گرفت. درست بود که اصراری بر حضور زنان برای نماز جمعه و جماعت نیست اما وقتی نماز به امامت ولی فقیه است و خود حضرت آقا در این عرصه و زمان که عزادار سیدحسن نصرالله است یعنی جهاد. جهادی که بعد از یک هفته پاسخ به اسرائیل، حالا خود حضرت آقا برای نماز جمعه حاضر میشود، این یعنی ما کسی را داریم که مأمن و پناهگاهمان است و به سویش رهسپار میشویم و او مشتاقتر از همه در میدان حاضر است اما باز بیشتر دلم میگیرد. حتی تا صبح روز جمعه هم ذرهای از امید در دلم باقی مانده ولی ساعت که جلوتر میرود چیزی از همان هم باقی نمیماند. تلویزیون حجم عظیم مردم را نمایش میدهد و صدای حاج مهدی رسولی چشمانم را تار میکند. به این فکر میکنم که باید بیش از پیش به فکر رشد روحیام باشد. رشدی که باعث شود تمام این طول مسافتها و سختیها با یک چشم برهم زدنی تمام شود. چیزی شبیه به طی الارضی که فقط یکی از نعمتها ظهور مولاست و وقتی ما را بخواند دیگر حکمی مثل اجازه همسری و مراقبت از کودکی که واجب هم هست، اوجب دیگر و بالاتری دارد... و همین فکرها و خودخوریهاست که ما را زنده نگه داشته است...
زنده به امید دیدن مدینه فاضلهی طُ
زهرا زارعی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
پرچمپوش
پرچم پوشیده و عکس مقاممعظمرهبری در دست راست و عکس شهید سیدحسننصرالله، در دست دیگرش بود، مرا که دید پرسید از کجا آمدهای؟
وقتی فهمید از کرمان میآیم، با ذوق گفت «واییی خیلی خوشاومدین، شما کرمانیها برای ما یادآورحاجقاسم هستید، توی این پیروزی جای حاجقاسم خالیه، قطعا توی شادیمون به خاطر عملیات وعدهی صادق۲ شریک، هست، به دعای خیر اونا خدا، رهبرمون رو حفظ کنه»
بعد عکسها را بالا گرفت و گفت: «میخواهم، عکس آقا را آنقدر بالابگیرم تا وقتی رسید، عکس خودش را ببیند و بداند که ما همیشه به او افتخار میکنیم.»
نجمه خواجه | از #کرمان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
میاَرزید؟
دلِ آسمان سوراخ شده بود و آفتاب مثل عقرب نیشش را توی فرق سرم فرو میکرد و در میآورد.
راه زیادی رفته بودم تا گوشهایم، آن صدایِ محکم را بشنوند.
جایِ اولی که نشستم آسفالت داغ بود و تا چشم کار میکرد خورشید میتابید. مجبور شدم هر جا شد توقف کنم و بچهها را کنار خودم بنشانم.
من و بچهها هیچ شکایتی نداشتیم. خودمان خواسته بودیم، سر ظهری بیاییم و اینجا بساطمان را پهن کنیم.
دختر شانزدهسالهام صبح غسل شهادت کرده و با دستِ ورم کرده از واکسن قبول نکرد، نیاید.
از آنجایی که نشسته بودیم هیچ خبری از صدای خطبهها نمیآمد. زیرانداز و مُهرها را برداشتیم. از درب شماره هفت مصلی خارج شدیم تا جایی که صدای خطبهها به گوش برسد و نماز به آقا وصل شود.
بین ازدحام قدمهای تند برمیداشتیم.
هر چه جلوتر میرفتیم، جمعیت فشردهتر میشد.
صورتم خیس عرق شده بود و دهانم خشک.
دختر کوچکم چادر را روی سر جابه جا کرد:"مامان انگار اربعینه و اینجا کربلا، چقدر شلوغه"
نمیدانم در کدام خیابان راه میرفتیم، اما سربالایی ملایمی داشت که به نفس، نفس انداخته بودم.
بعد از حدود نیم ساعت پیاده روی رسیدیم به جمعیتی که دست کنار گوش منتظر اللهاکبر ولی امر مسلمین بودند تا نمازِ جمعهی نصر را به ایشان اقتدا کنند.
قدمهای کوتاه و تندمان را از روی زیراَنداز مردم رَد کردیم و انتهای جمعیت، مردمِ مهربانِ تهرانی بهمان جا دادند.
الله اکبر....
نماز جمعه را شروع کردم، اما آفتاب و پیادهروی و دلهره از نرسیدن به مقتدا، وِلولهای توی سرم راه انداخت.
میگرن کار خودش را بَلَد بود.
بوم بوم کردنش را از زیر پوست سرم حس میکردم و رویش ضربه میزدم.
نماز عصر دیگر فقط سر درد نبود، حالت تهوع و سرگیجه و اُفت فشار هم به بدنم حمله کرده بودند.
نماز جمعه تمام شد. مردم، خیابان و صفها را خلوت میکردند.
با سیل جمعیتی که مُشت در هوا تکان میدادند:" ای رهبر آزاده آمادهایم آماده" همراه شدیم.
جدی، جدی حال و احوالم بهم ریخته بود. به محل قرارمان با همسر رسیدم و خودم را روی لبهی خاکی جدول پرت کردم.
سرم را توی دست گرفته بودم و چشمم بین جمعیت میلیونی آدمها دنبال مَحرم میگشت.
خندهام گرفت از فکری که توی سرم بین آنهمه درد خودش را به مغزم رسانده بود.
صبح ساعت هفت بیدار شده بودم تا بچهها را آماده کنم و هِلک هِلِک مترو سواری کنیم تا به نماز جمعه برسیم.
همسرم از گوشهی چشم نگاه کرد:"خیلی زوده که"
_اگه راه نیفتم به شلوغی میخورم. البته الانم فکر کنم مترو خیلی شلوغ باشه.
توی جایش غلت زد:"نمیخواد خودتونو اسیر مترو کنید، ساعت ده و نیم صدام کن با موتور میبرمتون."
خوشحال بودم که سختی نمیکشم و راحت میتوانم انجام فریضه کنم.
و حالا دردمند وسط خیابان پهن شده بودم.
میاَرزید؟ بله که میاَرزید، حتی حالا که جان من و بچهها در خطرِ تهدید اسرائیل هست، هم میاَرزد که بیایم.
همان صبح که روی موتور دسته جمعی شهادتین خواندیم، مطمئن بودیم که میارزد.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
گامهای عاشقی
بخش اول
خواب ماندیم، با اینکه میدانستم شلوغ میشود ولی نمیدانستم اینقدر شلوغ، صبح وقتی نگاهم به ساعت افتاد لبخندی زدم و لحظهای به خودم خندیدم که «تو میخواستی ساعت ۵ صبح بیدار بشی و بری بشینی؟!» در همین حال بودم که دوستم لگدی بهم زد و با درد از جایم پریدم و فهیدمکه دیگر وقت حسرت خوردن نیست و باید به سرعت برویم... قدمهایمان را دوتا یکی کردیم تا به محل مصلی تهران برسیم.
هرچقدر که بیشتر عقربههای زمان تکان میخورند بیشتر در فکر فرو میرفتیم که اگر با این شلوغی نتوانیم وارد بیعتگاه نماز جمعه شویم چه؟
بیش از یک روز و چندین شب فکر نماز خواندن پشت رهبر معظم انقلاب را داشتم و الان ترافیک بین من و آرزویم فاصله میاندازد...
خوشحالم که یک رهبر آنچنان مقبولیتی بین مردم کشورش دارد که مردم از دورترین نقاط کشور برای اقامه نماز و دیدن ایشان آمدهاند ولی گویا مکان پاسخگوی عشق و ارادت مردم نیست.
عشق حدومرز نمیشناسد، گاهی یک گل نماد عشق میشود و گاهی قدمهایی با نیت رسیدن به نماز جمعهای حماسی به امامت رهبر معظم انقلاب و آقای ملت ایران...
قدمها بسیار تند هستند گویا مسابقهی دوی سرعت است؛ هرکه زودتر برسد میتواند پشت رهبرش نماز بخواند و هرکه خیالش نباشد نمیتواند از درب عبور کند، هرچه جلوتر میرویم فشارها بیشتر و حرکت کندتر میشود، صبرها دارند به اتمام میرسند و کمکم خندهها از لب محو میشوند.
شوخی نیست، خیلیها از دورترین نقطهی ایران با خانوادهشان آمدهاند که با رهبرشان تجدید بیعت کنند و حالا یک عده محافظ مانع آنها شدهاند و نمیگذارند کسی داخل شود...
شور و شوق اجازه نمیداد قدمی پس بکشیم و بگوییم ولش کن، شاید تنها باری بود که همچنین فرصتی نصیبم میشد.
ادامه دارد...
پوریا فرهادی | از #شهرکرد
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
گامهای عاشقی
بخش دوم
در شلوغی بیاختیار از رفیقم جدا شدم و به هر طریقی بود از دست نگهبانان گیت ورودی در رفتم و وارد فضای زیبای مصلی تهران شدم. وقتی دیدم چقدر جای خالی وجود دارد بیاختیار در دل خودم به نگهبانان فحش میدادم ولی میدانستم اگر لحظهای درب را باز بگذارند آنقدر جمعیت وارد میشود که شمارشش از اختیارات ما خارج است؛ برای همین قدمهایم را با «ببخشید» و «عذر میخواهم» آرام آرام برداشتم و به طرز کاملا عجیبی به جلوترین جای ممکن که میشد رفت، رسیدم؛ داربستها مانند حصاری محکم بودند که جمعیت را نگه داشته بودند، فقط خدا میداند چند نفر داخل و خارج این فضای عظیم بودند ولی شکوه و طنین صدایشان میلیونی بود، گویا هریک نماینده دهها نفری بودند که نتوانستهاند وارد شوند یا بیایند و غرش صدایشان زمین و زمان را به لرزه در آورده بود.
وقتی در گیتها بودیم مدام کلهی رفیقم را خورده بودم که من وضو ندارم و نکند که بدون وضو بمانم ولی وقتی از زیر دست سختگیران ورودی رد شدیم خودم را مسخره کردم و گفتم که لامصب خوب بلد است چهکار کند...
قانع نبودم، دوست داشتم جلو بروم، آنقدر جلو که بتوانم انگشتری از آقا بگیرم، میدانستم ممکن نیست ولی آرزو بر جوانان هم عیب نیست، به هر صورت یک ساعتی مدام جابجا شدم و با گوشیام از این جمعیت عظیم عکس میگرفتم تا اینکه جایی در سایه یافتم و نشستم.
حس عجیبی بود، لحظهای نگران رهبرم بودم، لحظهای نگران خودم بودم، لحظهای به یاد کسانی که نبودند بودم، دست به قلم شدم و چند خطی از این متن را نوشتم، مداحیهای حاج مهدی رسولی و میثم مطیعی برایم دلنشین بود، وقتی حاج مهدی رسولی نوحه: «بارون اومده، حاج قاسم برات مهمون اومده» را خواند، حال عجیبی داشتم؛ مثل این بود که بغض و غم دست به دست هم دادهبودند و گلویم را میفشردند.
حس خودمانی داشتم مثل زمانی که در حرم امام رضا (علیه السلام) یا در هیات بودم، ناگهان صدای لبیک یا خامنهای طنینانداز شد، لحظهای حساس و اولینی برای زندگیام بود، اولین باری بود که رهبر را با چشم غیرمسلح میدیدم. شاید بخندید ولی بیاختیار برای اینکه کسی آقا را چشم نکند داشتم صلوات میفرستادم، لحظهای حس غرور و خاص بودن سراسر وجودم را گرفت و لحظهای بعد حسودی کردم به کسانی که بیشتر میتوانستند آقا را ببینند.
زمان میگذشت و منتظر رسیدن وقت اذان ظهر بودیم، تایممان را به یکصدا شدن با جمعیت و شعار دادن صرف میکردیم. اذان ظهر را که گفتند یک «سلام علیکم» دل من را با خودش تا آسمان برد، تقلا کردم و به جایی رسیدم که بتوانم رهبر را ببینم، آخر جایی نشستیم که در نقطه کور بود و تنها فایدهاش سایه بودن و خنک بودنش بود، نمیگذاشتند عکس و فیلم بگیریم ولی محدودیت روی من اثر نداشت. گوشیام را میگرفتم و با گفتن «یک لحظه» و «یک دقیقه» عکس و فیلمهایم را میگرفتم و باز جابجا میشدم و دوباره همین کار را میکردم.
ادامه دارد...
پوریا فرهادی | از #شهرکرد
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا