📌 #سوریه
صواریخ دیش دیش
شب با محمد برکات که خیلی بدش میآمد صدایش کنیم آقای برکات و آقای رحیمی رفتیم برای خریدن سیمکارت. جلو در مغازه پسر بچه تکیدهای که به زور ده سالی داشت جلومان سبز شد. با تکرار فلوس فلوسش فهمیدم پول میخواهد. گفتم: «ماکووووو فلوووس؟؟»
نیشش تا بناگوش باز شد. از توی جیبم چند تا آدامس گذاشتم کف دستش. کم کم دوستهایش هم جمع شدند جلو مغازه. اسمش عبدالهادی بود. مادرش به جای بچه خنده زاییده بود. تا فهمید ایرانی هستیم با هیجان میگفت «صواریخ دیش دیش»...
چیزی نمانده بود که از ذوق پس بیفتم. موشکهای ایرانی وعده صادق ۲ آبی شده بود روی آتش دلهای سوخته پابرهنههای عالم. تمام آن دل خنک شدنها باقیات صالحاتی بود که مستقیم میرفت به حساب مردی با آرزوهای دور برد...
حسن تهرانی مقدم...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/tayebefarid
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
مزایده
مرد آمده و انگشتر خانمش را برای اهدا به جبهه مقاومت آورده. میگوید این انگشتر خانمم هست که با شما هماهنگ کرده و گفته بیاورم اینجا. تحویل گرفتیم و گفتیم خدا قبول کند.
پرسید اینها را چطور میرسانید؟ گفتیم باید به فروش برسد و بعد از طریق دفتر وجوهات شرعی حضرت آقا، واریز شود. فروش هیأت اینطوری است که به صورت مزایده هر بار قطعات جمعآوری شده به اندازهای معقول رسیدند، طلافروش وزن میکند و قیمتگذاری میکند، عکس طلا و اطلاعاتش و قیمت پایه در کانال مزایده اعلام میشود و یک بازه زمانی میدهیم تا پیشنهادهای خرید برسد. زمان که تمام شد، هر قطعه به کسی میرسد که بالاترین قیمت را پیشنهاد داده است.
میخواست برود، کمی منّ و منّ کرد و گفت، میشود این انگشتر را که بارگذاری کردید، خودم دوباره بخرم برای همسرم؟
گفتیم قرار ما و اهدا کنندگان این است که هر کسی پیشنهاد بالاتری داشت -چون نفع جبهه مقاومت در آن است- به همان فرد برسد و پیش از مزایده، فروش نرود.
پرسید خب اگر میشود، هر کسی بالاترین قیمت این انگشتر را گفت، به من بگویید که من بالاتر بگویم. گفتیم مزایده، مدل حراجی نبوده و همه به همین قرارداد پایبند هستند که در بازه زمانی مزایده، یک بار پیشنهاد میدهند. اما میتوانید از آنچه که همه ممکن است پیشنهاد بدهند، کمی بالاتر بگویید تا با احتمال بالاتری برنده شوید.
لبخند زد و قانع شد.
رقیه فاضل
ble.ir/rq_fazel
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۴
بخش اول
من جاسوس بودم؛ جاسوسِ اسرائیل. آن روز که آن عامل موساد آمد سراغم که بروم توی دم و دستگاهشان، هنوز پشت لبم درست و حسابی سبز نشده بود. قبول نکردم. دوباره آمد. سهباره آمد. چهارباره آمد. بالاخره قبول کردم. اصلِ اصلش برادرم را میخواستند. برادرم، از فرماندهان حزبالله بود. خب، هرکس خربزه میخورد باید پای لرزش هم بنشیند دیگر!
قبول کردم که گرای برادرم را و اطلاعات پراکندهای را که از فرماندهان دیگر به دستم میرسد بدهم بهشان. قرارهایمان توی بیروت بود. از مرکبا، توی نقطهی تقریبا صفرِ مرزی، میرفتم بیروت؛ با اسرائیلیها ارتباط میگرفتم و اطلاعات را میگذاشتم کفِ دستشان. چندباری هم رفتم تا شهرهای تحت اختیارشان؛ مثلا یکبار مرا بردند عسقلان.
خانواده؟ برای بابا و مامان، خیلی سخت بود. بابا تهِ مذهبیهای مرکبا بود؛ اسمِ روحالله خمینی از دهانش نمیافتاد. یک پسرش شده بود فرمانده حزبالله و یکیش، عامل موساد. خب، غصه میخورد.
لباس پوشیدنم، دوستانم، این که آن رادیوی باتریخور را میگرفتم دستم و آهنگهای آنچنانی گوش میکردم و میخواندم، روی مخِ خانواده بود.
مامان، اگر راه داشت کتکم میزد. از بچگی زیاد اذیتش میکردم. شیطانی بودم برای خودم! البته هدفگیریِ مامان هم خوب بود. توی خانهمان، کنار راهپلهها، یک المانند بود. آن روز که رفتم توی برکه و گند زدم به لباسهام و برگشتم و رفتم حمام و دوباره از درِ پشتی میخواستم فرار کنم و بروم برکه، دمپاییش را طوری پرت کرد که خداییش مسی نمیتواند اینطوری کاتدار توپ را شوت کند.
القصه؛ در و همسایه و فک و فامیل میآمدند چُغُلی که پسرتان چنین است و چنان؛ و صبر ایوب میخواست تلاش برای تنبیه نکردنم.
گذشت تا ۱۹ اکتبرِ ۱۹۸۸؛ روزی که با عبدالله عطفوی، با نیمتُن مواد منفجره توی ماشین بودیم و داشتیم میرفتیم بوابه فاطمه؛ دمِ مرز اسرائیل.
توی مسیرمان از محلههای خودمان گذشتیم. یکی از زنهای فامیلِ عبدالله، ما را توی ماشین دید. چند دقیقه بعد، ماشینِ عبدالله منفجر شد... "هدیه لانتفاضه الاولی فلسطینی"
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۴
بخش دوم
عبدالله عطوی، حُرِ عامِلیِ حزبالله بود. این اسمِ جهادیش بود. من چهار دقیقه قبل از عملیات استشهادی از ماشین پیاده شدم. اسم عملیات را هم گذاشتند هدیهای برای انتفاضهی فلسطین. آخرین جملهی عبدالله، هیچوقت یادم نمیرود: "مصطفی! خداحافظ! من ۴ دقیقهی دیگر میروم بهشت و تو اسیر میشوی."
عملیات موفقیتآمیز بود. عبدالله ماشین را زد به یک کاروانِ اسرائیلی و اسکورتشان.
بعدها فهمیدم که از کجا خوردم. آمدند سراغم. دستگیرم کردند. آن روز، رابطم با اسرائیل توی محلهمان بود. آن زن -فامیلِ عبدالله- که صدای انفجار را شنید، جیغ و دادش محله را برداشت. عامل موساد رفته بود سراغش که بفهمد کی توی ماشین بوده. زن، مرا نمیشناخت اما لعنتی عجیب حافظهای داشته. جوری چهرهام را توصیف کرده بود که رابطمان، صاف آمد سراغ من. لو رفتم. پنج سال عضویتم توی تشکیلات حزبالله را مخفی نگه داشته بودم. عامل موساد که آمد سراغم، همهچیز را گذاشتم کفِ دست برادرم. با حزبالله هماهنگ شدیم. قرار شد سه چهار بار دعوتشان به همکاری را قبول نکنم که شک نکنند؛ از آنها اصرار و از من انکار؛ اما خب، بالاخره نرم شدم. برادرم و مغزهای متفکر حزبالله مینشستند دور هم و دقیق طراحی میکردند که چه اطلاعاتی را بدهم به اسرائیلیها که شک نکنند. میخواستم تا جایی که میشود اعتمادشان را جلب کنم؛ نفوذ کنم توی دم و دستگاهشان. خبر نداشتند کسی که تا چند ماه قبل، شبها با بچههای حزبالله میرود توی مسیرِ کاروانهای اسرائیلی مین میگذارد، منم. از بچگی میدیدمشان. هشت سالم بود که آمدند توی مرکبا. رسما میخواستند منطقه را اشغال کنند که کردند. برای ما بچهها بیسکوئیت و شکلات میآوردند. قایمشان میکردیم. چه میفهمیدیم که نباید بخوریم! بمبارانها که شروع میشد، مامان من را میگرفت توی بغلش و میرفتیم طبقهی پایین؛ با شانزدهتا بچهی قد و نیمقد. من بین این شانزدهتا، آخری بودم. به قول بابا، آخرینِ حبهی خوشهی انگور بودم. میرفتیم توی پناهگاه و خوراکیهایی که توی خانه قایم کرده بودم آن بالا میماند.
۱۹۸۳ بسیجیطور رفتم توی تشکیلات حزبالله. دو سال آموزشِ امنیتی دیدم. ۱۹۸۵، عضو رسمی حزبالله شدم. ۱۹۸۶، نفوذ کردم توی تشکیلات موساد و ۱۹۸۸، لو رفتم. این، شروعِ ۱۶ سال اسارت بود توی زندانهای اسرائیل. ۱۶ سال، بابا دستتنها توی انبوهِ تنباکوهایی که میکاشت، قدم میزد؛ ولی با خیالِ راحت. وسطهای ماجرا، بابا همهچیز را فهمیده بود. از چشمهاش میفهمیدم که سرِ تیپ و رفتارم، سرزنشم نمیکرد؛ فهمیده بود، چون زیرِ دست خودش بزرگ شده بودم.
القصه؛ ۱۸ سالگی رفتم اسارت و ۳۴ سالگی، آمدم بیرون. یک عمر است برادر؛ یک عمر...
پن: تصویر شهید عبدالله عطوی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسرنوشتی - ۱
روایت فاطمه احمدی | سوریه
📌 #سوریه
همسرنوشتی - ۱
پِتپِتای آخرش است و بِلیک بِلیک میزند. گوشیام را میگویم. ۱۰ درصد بیشتر شارژ ندارد. سوریه اینگونه است؛ روزانه، در زمانی نامشخص، ۲ ساعتی کهرباء (برق) میآید، سُکسُکی میکند و میرود! به پیشنهاد سرتیممان، برای شارژ گوشی، سری به فُندُق (هتل) نزدیک اسکان میزنیم.
قرار و توصیهی ایشان است چند روز اول، فقط فضا را زیر نظر بگیریم و وارد گفتگو نشویم. اما تو اگر گوش شنوایی دیدی، سلامش را برسان...
ملاقات و همصحبتی با نازحینِ لبنانی، امان را از کفم برده و برایم مثل این میماند که گویی بعد چندین سال انتظار، قرار است پارهای از جانم را ببینم. کسی که اگر چه اسمش را نمیدانی؛ ولی به محض دیدنش دوست داری محکم در آغوش بکشیاش، دستانش را محکم بفشاری و قلب و جان و تمام وجودت را سراپا گوش کنی برای شنیدن مجاهدتهایش، کسی که با او همخون و همسرنوشتی.
و حالا جنگ، باب برکاتش را گشوده و جمعمان را بیشتر از پیش، دور هم جمع کرده است و اگر چه جنگ در وجودمان غمی نشانده؛ ولی به قول نادر ابراهیمی «ما در هیچ حال قلبهایمان خالی از غم نخواهد شد، چرا که غم ودیعهایاست طبیعی که انسان را پاک نگه میدارد.»
غمی که فریادی پر درد دارد و موتور محرکهایست برای هر انسان آزاده و حرّی که برای تحقق آرمانهایش میجنگد و میجنگد و میجنگد.
وارد فندق میشوم. فندقی که این روزها اسکان مهاجرین لبنانی شده است. بساط قلیون به راه است و هیچکس بیکار نیست. از زینب ۱۶ سالهی لبنانی و برادرش علی که ۱۳ ساله به نظر میرسد، تا مادر ۵۰ سالهشان.
بچههای قد و نیمقد که تعدادشان کم نیست، در وسط جولان میدهند و گهگاهی هم با بادکنکهای رنگی به جان هم میافتند و چنان در نقششان فرو رفتهاند که تو گویی شمشیر به دست در میدان جنگ مشغولِ رزماند.
عاص پسر ۴ سالهی لبنانی، همینطور که میدود، جملهای را پست سر هم تکرار میکند و گوشم را مینوازد: «نحن فی الحَرب و نحن القویّین».
بازیهای کودکانه و ادبیاتشان هم اینجا جنسش چیز دیگری است.
مادربزرگاش قلیان به دست، خودش را به ما میرساند و کنارمان مینشیند...
ادامه دارد...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
وداع با شهیده
بخش اول
۱.
نشسته بودم توی مترو، زن دستفروش داشت لوازم آرایش میفروخت. تبلیغ میکرد. خانوم خوشگلا، نمیخواین خوشگلتر بشید؟! به دور و برم نگاه کردم. رنگینکمان بودند انگار. صورتکهایی که دیگر جایی برای نقاشی جدید نداشت. زن میگفت فلان چیز ضدآب است، ۲۴ساعته. ۲۴ساعت زمان زیادی بود. زنها دوست داشتند مدت زیادی زیبا باشند. به معصومه کرباسی فکر کردم. ۲۴ساعت برای او کم و کوچک است، او معاملهای کرده بود که سودش در این بود که تا ابدیت زیبا بماند!
۲.
مترو، پارک شهر، شب. مادر را به بهانهی جای پارک، راضی کرده بودم که ماشین نیاوریم. فکر میکردم که حتما حوالی معراج جا برای سوزن انداختن نباشد، اما هرجا قدم برداشتم در تاریکی عمیقتری فرو رفتیم. یکجا دیگر پایم شُل شد. نکند مسیر را اشتباه آمدهایم؟ نکند تاریخ را اشتباه دیدم. گوشی را چک کردم. با ادمین معراج صحبت کرده بودم و گفته بود که مراسم وداع امشب است. رسیدیم سر کوچه. پرنده پر نمیزد. دوتا مرد یک میز آهنی با یک قوطی دستساز گذاشته بودند و کمک به مردم غزه و لبنان جمع میکردند. مادر گفت خبری نیست، بیا برگردیم. باورم نمیشد. گفتم حالا چند دقیقه صبر کنیم، شاید خبری شد. مادر به کوچهی تاریک و سوت و کور معراج اشاره کرد و گفت:
نمیشه برای اون شهادت باشکوه، یه همچین مراسمی گرفته باشن، حتما اشتباه کردی!
دو دقیقه بعد زنی با عجله از پشت سر ما گذشت و به سمت ساختمان معراج رفت، فهمیدم که اشتباه نکرده بودم. اشتباه را آن مسولین فرهنگیِ خوابآلودهای کرده بودند که از چنین فرصتی برای بیدار کردن دلها، بهره نبردند. چقدر میشد برای امشب کار فرهنگی تعریف کرد. چقدر میشد دست زن و بچههایی از هر قشر را گرفت و آورد پای تابوت زنی که عاشقانهترین شهادت را در تاریخ مبارزه با شقیترینها، رقم زده بود. چقدر امشب میشد قشنگتر مهماننوازی کرد. من فکر میکردم امشب تمام تهران یا لااقل تمام آنهایی که همیشه گفته بودند که عاشق مبارزه با اسراییلند یا حداقل همهی زنهایی که دنبال یک عاقبتبخیر شدهای از جنس خودشان هستند، اینجا باشند... اما نبودند. یک دهم و یک صدم و یک هزارمشان هم آنجا نبودند! آخرش به این نتیجه رسیدم که همه چیز آنجا اشتباهی بود جز ما آدمهایی که با پای دلمان رفته بودیم به پیشواز مهمانی عزیز؛ خیلی خیلی عزیز!
۳.
دوران دانشجویی زیاد آمده بودم معراجالشهدا. اما تمام راه به این صحنه فکر کرده بودم. جایگاه تابوت را در حیاط آماده کرده بودند. عادت داشتم به دیدن چهرههای مردانهی روی تابوتهای معراجالشهدا؛ اما حالا قرص قمری از میان چادر مشکی، به ما لبخند میزد. چند مرد، دور تا دور حیاط ایستاده و منتظر پیکر بودند. تمام مسیر فکر کرده بودم به تجربهای که برای اولین بار رقم میخورد. من داشتم به مجلس وداع با زنی شهید میرفتم. زنی که در راه مبارزه با اسراییل به شهادت رسیده بود . چقدر همنشینی این کلمات تازگی داشت. انگار هرکدامشان آتش زیر دلم را شعلهورتر میکردند. گُر میگرفتم و میسوختم و ققنوسی درون من رشد میکرد و بزرگتر میشد. دوباره به عکس روی جایگاه نگاه کردم. شهیده همچنان توی تصویر میخندید. به گریه افتادم:
به ما بیچارگان زانسو نخندید!
ادامه دارد...
فاطمه سادات مظلومی
@elaa_habib
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
وداع با شهیده
بخش دوم
۴.
پایم را که توی حسینیه گذاشتم، مداح گفت: آقایون فاصله بگیرند، بذارن تابوت رو خانومها بلند کنند. خدا را شکر جمعیت خوبی توی حسینیه جمع بودند. میشد روی رود شدنشان حساب کرد. تابوت را بلند کردند و مثل سبد حامل موسی بر روی نیل، شانه به شانه فرستادند جلو. انگار هنوز لیاقت قدمهای موسی را نداشتم، پیکر به شانهام نرسید. شاید هم هنوز توی لبخند شهیده غرق بودم. غریق چطور میتواند ناجی شود؟! هرچه بود دنبال سر جمعیت راه افتادم. پیکر شانه به شانه جلو میرفت و از من دور میشد، برایش از راه دور دست تکان دادم و خواندم:
صدایت میزنیم از دور و مشتاقیم پاسخ را...
۵.
من حواسم به پیکر بود. نه مداح را میدیدم، نه سِن کنار حیاط را. اما گوشهایم میشنید که روضهی حضرت زهرا میخوانند. یک آن گمان کردم یکی تکتک مویرگهای قلبم را گره زده، نه خونی میرفت. نه خونی میآمد!
ناگهان مداح گفت: تو رو خدا نگاه کنید شهیده چه بچههایی تربیت کرده، همه سینهزن. تازه چشمم به سآن افتاد. یخ زدم. چشمهایم دو تا ترک پوستی بودند که از سرما بیوقفه خون میباریدند... بزرگترین پسر، خواهرش که کوچکترین فرزند بود را بغل گرفته و تلاش میکرد دوتایی سینه بزنند، دوتا پسر و دختر وسطی هم رو به جمعیت سربندبسته ایستاده و آرام سینه میزدند. پسر دوم اما انگار بیقرارتر بود. دلش تاب نیاورد که این دقیقههای آخر باهم بودن را از دست بدهد و رفت کنار تابوت مادرش. همان پسری که در جواب تسلیت زنی گفت: "راه مامان بابامون رو ادامه میدیم، همهمون شهید میشیم".
یکهو انگار فاطمیه شد و کلمهها دنبال سر هم جلوی چشمم رژه رفتند:
مادر هرکاری کند، بچهها یاد میگیرند.
مثلا اگر شهید شود!
۶.
هر پنج بچه رفته بودند کنار تابوت مادر. دور و براشان شلوغ بود. همهی زنها و مردها میخواستند، عطر و گردی از تابوت را به نیت تبرک، توشه بردارند.
من اما حواسم دوباره پرت لبخند شهیده شده بود. کلافه شده بودم. انگار میخواست چیزی را بفهمم که نمیفهمم. بالا تا پایین جایگاه را با چشم گذراندم. یکهو انگار سلولهای خاکستری مغزم فعال شدند. تابوت شهیده را توی چفیه پیچیده بودند و کنارش پلاکاردهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل گذاشته بودند. جواب همینجا بود. علامت سوال ذهنم پاک شد و به جایش چند ستارهی روشن، مسیری را نشانم دادند:
طوری زندگی کن که پیکرت را توی چفیه بپیچند و زیر تابوتت مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل بگویند!
ادامه دارد...
فاطمه سادات مظلومی
@elaa_habib
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
وداع با شهیده
بخش سوم
۷.
توی جمعیت چشم گرداندم که سایر اعضای خانوادهی شهید و شهیده را پیدا کنم. پیرمردی کت و شلواری که روی دوشش چفیه انداخته بود، چشمم را گرفت. متفاوت از دیگران بود. حیران و نامنظم سینه میزد. یاد فیلمی افتادم که چندسال پیش در فضای مجازی پخش شد. مُحرم بود. بدون اینکه دستهای توی خیابان باشد، پیرمرد توی پیادهرو راه میرفت و زنجیر میزد. همه میگفتند او در مجلس عالَمِ دیگری شرکت کرده. توی همین خیالات بودم که کسی به پیرمرد سینهزن نزدیک شد. تسلیت گفت و شانهاش را بوسید. او، پدر شهیده بود. تحلیلم درست از آب درآمد:
او در میان جمع و دلش جای دیگری بود!
۸.
صبوری ویژگی بارز تکتک افراد منسوب به شهید عواضه و همسرش شهیده کرباسی بود. هرچه امیر عباسی و مداح دیگر روضهی روز عاشورا را شدیدتر و بازتر خواندند، باز صدای این خانواده بلند نشد. فقط رد اشک روی گونهها پهن و پهنتر میشد. خواهر شهید عواضه سکوت مطلق بود. با کسی حرف نمیزد. اصلا نمیدانم فارسی بلد بود یا نه. اما مادرش فارسی را خوب میفهمید و با همان لهجهی عربی به ابراز محبت تکتک آدمها، جواب میداد. یاد آن جملهی ماندگار سیدحسن نصرالله افتادم که وسط سخنرانی عربی گفت: شویه شویه، یواش-یواش!
هرچه عربی زبان دین ماست، انگار این روزها فارسی تبدیل به زبان مقاومت شده است!
۹.
مراسم حدوداً دو ساعت طول کشید. آخر سر هم با چند شعار حیدر حیدر و مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل تمام شد. جمعیت یکییکی و دوتادوتا حیاط معراج را ترک میکردند. دلم نمیخواست بروم. بیرون خبری نبود. سرد و ساکت و سوت و کور. غرق در روزمرگی. مملو از آدمهایی که امشب را مثل هزاران شب دیگر، طی میکردند بیآنکه بدانند امشب چه گنجینهای در گوشهای از شهرشان میدرخشد. یکبار دیگر به تابوت نگاه کردم. عجب زنی بودید شما! خوب زندگی کردید، خوب سفر کردید و خوب یادگارهایی از خودتان به جا گذاشتید... کاش امشب از آن بالا دعایمان کنید. دعا کنید ما هم آنطور شویم که بود و نبودمان بدرد اسلام و انقلاب بخورد!
فاطمه سادات مظلومی
@elaa_habib
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا