📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
خواهرانهای با طعم لبنان
وصفش را قبلا خیلی شنیده بودم، از اینکه توی کار خیر است و خیریه دارد. هر جا نیاز به کمک باشد سریع خودش رو میرساند و مامان ۴تا بچه است. خیلی دوست داشتم ببینمش، ولی قسمت نشده بود.
تا اینکه توی گروه خیریهاشان عضو شدم و توی ویدئوی مربوط به پخت شیرینی اولین بار دیدمش. چقدر دلم میخواست من هم کنارشان بودم و شیرینی میپختم. ولی خب نشده بود.
ویدئو زیرنویس عربی داشت، با خودم فکر کردم خوبه توی شبکههای اجتماعی پخشش کنم شاید به دست مردم لبنان برسه و ببینن خانمهای ایرانی چقدر به فکر اونها هستند، طوری که خونهاشون رو کردن پایگاه امداد به عزیزان لبنانی.
خبر باز کردن بازارچه خیریه را که داد دیگر عزمم را جزم کردم که بروم همکاری کنم، ولی با دوتا بچه کوچک مگر میشد توی فضای باز و هوای سرد از صبح تا شب ایستاد و چیزی فروخت؟
بعد از ارسال خبر پخت شیرینی و باز کردن بازارچه به راوینا، جرقه مصاحبه باهاش به ذهنم زد. مامان و بابایم را بسیج کردم که بیایند، من و بچهها را ببرند پیشش. مامانم، پسرم و بابام، دخترم را نگه داشت تا بتوانم ببینمش.
به محض دیدنش حس کردم سالهاست میشناسمش. انگار یک دوست قدیمی بود، نه حتی نزدیکتر، مثل یک خواهر. فاطمه عظیمیمقدم را میگویم. مسئول خیریه خدیجه یاوران شهر قزوین. مامان ۴تا بچه. که از صبح تا ۹ شب توی همون فضای باز، به عشق کمک به رزمندههای مقاومت در حال تلاش بود و خستگی نمیشناخت. شروع کردیم به صحبت، از این گفت که بعد از حکم رهبری دلش میخواسته یک کاری انجام بدهد، و اولین چیزی که به ذهنش میآید بافت کلاه از کامواهایی بوده که توی خانهها مانده. فکرش این بوده که با یک فراخوان کامواها را جمع کند و بدهد به خانمهای جهادگر، تا ۳سایز کلاه ببافند.
این فکر را با اعضای جبهه فرهنگی مطرح میکند، آنها پیشنهاد بازارچه میدهند. به این فکر میکند خب توی بازارچه هم میشود چیزی فروخت، پس از بین چیزهایی که بلدم بروم سراغ پخت شیرینی نونچایی با دستور مادر. همان نونچاییهایی که قشنگ بوی اصالت قزوین را میدهد. شروع میکند، توی خانه بچههای جهادی را صدا میکند و شیرینی میپزند. برای فروش به بازارچه میآورد. روزهای اول مشتری نبوده و متاسفانه بعضی حرفها اذیتش میکند. یک روز جمعه صبح مینشیند و با امام زمان درد و دل میکند و توسل. همان روز توی نماز جمعه اعلام میکنند که بازارچه افتتاح شده و جمعیت زیادی برای خرید میآید.
بعد از رونق بازارچه به فکر پخت آش و شیرینی توی بازارچه میافتد. بعد از این اتفاق مردم از فردایش استقبال زیادی از این طرح میکنند و بانی میشوند. این میشود که باز به این فکر میکند، خب این بازارچه که راه خودش رو پیدا کرد، پس من باید چه کاری انجام بدم؟
تصمیم میگیرد با یک مربی خیاطی صحبت کند و یک تعداد خانم را آموزش بدهند تا بعد از یادگیری، با پارچههایی که توی خانهها مانده بتوانند برای مردم لبنان لباس بدوزند. این هم راضیاش نمیکند.
با نخهای تریکوبافی که یک خیر برایش میفرستد، تصمیم میگیرد یک تعداد خانم را آموزش بدهد و حاصل کار آنها را هم توی بازارچه به فروش برساند.
از طرف دیگر با یکی از آشناهایش توی عراق صحبت میکند، او بهش میگوید یک تعداد آواره لبنانی هستند که دارند به ایران میآیند. سریعا با بقیه خیرین برای یکی از خانوادهها خانه اجاره میکند و وسایل زندگی مهیا میکند...
و این داستان ادامه دارد تا روزی که انشاءالله جبهه مقاومت پیروز شود و ندای "الا یا اهل العالم انا بقیه الله" به گوش همه آزادگان جهان برسد.
به امید آن روز و به امید قوت هر چه بیشتر دستان بانوان خیر کشورم ایران...
الهه سلیمانی
چهارشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #قزوین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
خبر
وقت اذان است. آمدیم بین نازحین.
دونفرشان گرم صحبتند که ناگهان یکیشان سرخ میشود و میزند زیر گریه...
گریه سوگ در نگاه اول پیداست.
حسبناالله و نعم الوکیل...
تند تند صفحه تلفنش را بالا و پایین میکند و شانههایش میلرزد...
پرس و جو میکنیم که چه اتفاقی افتاده میگویند:
همین حالا خبر شهادت پسر خالهاش را دادند...
بناگوشم داغ میشود. دور باشی... دور باشند...
خبر شهادت مردهای خانواده برسد.
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
ضیافتگاه - ۷
نزدیکیهای حرم ساکن میشویم. شُقهای در کوچه پس کوچههای زینبیه. توی بازار، بین دکانهای عطر و بدلیجات و شیرینی و لباس. وسط بوی عطر عربی، نان زعتر زده، فلافل داغ، و نان تازه از تنور درآمده.
اینجا به واحد آپارتمانی میگویند شُقه. شقه ما چسبیده به شقه صاحب ملک است. صاحب اینجا یک زن و شوهر پاکستانیاند اهل پاراچنار. مرد مدافع حرم است و زن که اسمش امالبنین است خادم حرم. خانهشان در جنگ خراب شده و اینجا را اجاره کردهاند. نجیب و مهربان و خوشرو. زن و شوهر هر دو به فارسی مسلطاند. اینجا برای بچهها دوره آموزش زبان فارسی هم دارند. با تعجب از امالبنین میپرسم "چرا فارسی؟ زبان قرآن که عربی است..." با چشمهای گرد شده میگوید: "فارسی زبان انقلابه. یعنی نمیدونید؟!" از خودم خجالت میکشم. یادم میآید که این حرف را قبلتر هم شنیده بودم. از چند خانم لبنانی توی حرم.
در شقه رو به راهپله باز میشود. پلههای باریک و تاریک و بلند را بالا میرویم و وارد ساختمان میشویم. یک سالن تاریک و سرد و نمور، با یک اتاق و آشپزخانهای کوچک که فقط سینک ظرفشویی دارد.
امالبنین چراغها را نشانمان میدهد و میگوید: "اینا با باطری شارژ میشن. تا میشه روشن نکنین که شارژشون تموم نشه." بعد اشاره میکند به آبگرمکن کوچک و مستهلک کنار آشپزخانه: "اینم روشن نکنین، خرابه."
چشمی میگوییم و در را پشت سرش میبندیم. کوله پشتیها را میاندازیم روی حصیر کهنه کف سالن و میپیچیم لای پتو. دو تخت و یک پتو برای سه نفر. هرچه لباس داریم روی هم میپوشیم شاید تا صبح زنده بمانیم.
اینجا روزی یک ساعت بیشتر برق نیست. آن هم یک ساعت نامشخص؛ و این یعنی روی هیچ چیز نمیتوانی حساب کنی. هزینه موتور برق و مولد هم آنقدری زیاد هست که اکثرا از پسش برنیایند.
این زندگی عادی و معمولی مردم اینجاست. برای گرم کردن خانههایشان باید بنزین و مازوت بسوزانند؛ از پس هزینهاش اما برنمیآیند و مجبورند لباس روی لباس بپوشند. یکی دو ماه دیگر که سرمای جان سوز سوریه برسد، حتی غذا هم نمیتوانند بپزند. کپسول گاز اینجا گران است و کمیاب.
یاد حرف محمد میافتم. توی ماشین وقتی از مسلحین و جنگ داخلی حرف میزد، گفت: "مردم قبل از جنگ وضعشون خیلی خوب بود. رفاه داشتن. پول داشتن، توی کشور فقیر خیلی کم داشتیم، نمیدونم چرا این جوری کردن... چرا اعتراضاتشون به جنگ کشیده شد؟ چی میخواستن؟" و رفت توی فکر.
پتو را روی سرم میکشم تا از هوای سرد اتاق فرار کنم. به مردم سوریه فکر میکنم. به عکسهای سیدحسن که درودیوار و بازار و دکانها را پر کرده. به آن زن سوری که میگفت لبنانیها مهمان ما هستند؛ نگویید نازحین. به آن دیگری که غبطه روزهای جنگ سی و سه روزه را میخورد. نه غبطه جنگ، دلش میخواست مثل آن روزهایی که هنوز درگیر جنگ داخلی نبودند و وسعشان میرسید، از مهمانان لبنانی پذیرایی کند. میگفت سوریها آن روزها تا آنجا که میتوانستند برای مهمانانشان کم نگذاشتند. حالا هم البته همینطورند. در سختیاند ولی دوست ندارند به مهمانشان سخت بگذرد.
شیعیان سوریه را میگفت.
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #یحیی_سنوار
ننه عزیز
نزدیک روستای پدریم بودم. مادرم برای چندمینبار زنگ زد. میدانستم میخواهد بگوید رانندگی میکنی احتیاط کن، ولی اگر جواب نمیدادم بیشتر دلشوره میگرفت.
راستش را بخواهید بیشتر خودم دلشوره داشتم. نمیدانستم کجا و چه چیزی باعث دلشورهام شده بود. به روستا که رسیدم برای دیدن ننه عزیز به خانهاش رفتم. همه بودند؛ داخل حیاط زیلویی پهن بود؛ همه گرد همدیگر نشسته بودند. بعد از سلام و احوال پرسی، من هم گوشهای از زیلو نشستم. هنوز جابجا نشده بودم که ننه عزیز خطاب به من گفت میدانی دوباره یه نفر دیگر را کشتند؟ بچهام علیرضا اگر بود جلوشان میایستاد. بنده خدا به تازگی نودوشش سالگیاش تمام شده و هنوز هم با این سن و سال، پسرش علیرضا را در همه جا میدید. من در جواب عزیز فقط سر تکان دادم و گفتم غصه نخور ننه عزیز امام زمان میاد و همه از دم نابود میشن. دوباره ننه عزیز لب باز کرد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت همه را تند تند میکشند. مردم دیگر کسی را ندارند. عمه زهرا همینطور که سینی چای را روی زیلو میگذاشت گفت ننه چقدر بگویم پای اخبار ننشین. یک چیزی را میشنوی و بعد حرص و جوش میخوری و مریض میشوی. بعد رو کرد به من، گفت حرص و جوش برایش سم است؛ هرچی میگویم گوش نمیکند و بعد با اشاره چای تعارفم کرد. چای را که برداشتم عمومحمد ادامه داد، «از یه جایی باید شروع میشد این سرطان باید نابود بشه، درسته فرماندهاشون رو دارن میزنن ولی اونا قویتر میشون، دیدین یحیی سنوار رو کجا زدن؟» دست دراز کرده بودم تا چای را بردارم اما با شنیدن اسم یحیی سنوار دستم خشک شد سرم را برگرداندم و گفتم عمو مگه یحیی سنوار را زدهاند؟ ننه عزیز جواب داد آره شهیدش کردند ننه، همانطوری که با توسهی روسریش گوشه چشمش را پاک میکرد گفت مثل علیرضای من، شهیدش کردند. چشمانم مات صورت رنگ پریده ننه عزیز بود و چای هم سرد سرد شده بود.
راضیه غلامرضازاده
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
عِقد ثریا
پیازهای سرخشدهی آش را کنار گذاشتم و رفتم توی اتاق، پیش عمه ثریا.
عمه کنار صندوق قدیمیاش نشسته بود و سعی داشت قفلش را با کلیدهایی که داشت باز کند.
گفتم: عمه ثریا چرا میخوای صندوق رو باز کنی؟ چیزی لازم داری؟
عمه ثریا که مشغول این کلید و آن کلید بود
گفت: آره عمه جان، بیا کمک کن من چشمام خوب نمیبینه.
دسته کلید را ازش گرفتم و قفل را باز کردم .
عمه داخل صندوق را نگاه کرد و یک پارچه سبز رنگ بیرون آورد.
در بین پارچه جعبه کوچک چوبی بود،
عمه در جعبه را باز کرد و نگاهی به آن انداخت و گفت: یادش بخیر. بعد لبخندی زد و جعبه را به سمت من گرفت و ادامه داد: ببین، این اولین هدیهای بود که حاج محمد بهم داد.
چشمهایش پر از اشک شد و به قاب روی دیوار که عکس حاج محمد بود نگاهی انداخت و زیر لب گفت: خدا بیامرزتت
اشکی از چشمهایش روی گونههای چین خوردهاش غلتید.
با گوشهی دامنش اشکهایش را پاک کرد و گفت: عمه جان این گردنبند رو میخوام اهدا کنم به جبهه مقاومت تا ذرهای از رنج قلبم کم بشه.
جعبه را گرفتم به دستم و گفتم: عمه ثریا حیف نیست؟ این یادگاری عمو محمد یادگاری جونیاتونه.
عمه ثریا گفت: نه عزیزم، اگه این گردنبند بتونه یه کمک کوچیکی بکنه قلب من آروم میگیره
گفتم: عمه خب خودت لازمت میشه!
گفت: من الان تو خونه خودمم، شب یه لقمه نونی باشه میخورم؛ امنیت دارم و سقفی بالای سرمه، اما اون طفلان معصوم که نه امنیت دارن نه لقمه نونی عمه جان همه ما انسانیم به دور از سیاه و سفید، عرب و غیر عرب باید به هم کمک کنیم.
لبخندی زدم و یاد این شعر از سعدی افتادم:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
پردیس ریحانی
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
میخواهم که چراغ راه زندگی ام باشی
به نام خدای شهیدان که فرمود: شهید، بی مرگ است.
باید دربارهات بیشتر بدانم تا بتوانم بر این صفحه نگارش چیزی را حک کنم که بیانگر احساسم به تو باشد.
گروهها و خبرگزاریها را لحظه به لحظه جستجو میکنم تا شاید نشانی بیشتری از تو دریافت کنم.
میدانم که باور میکنی لحظهای که خبر شهادت تو و همسرت را در یکی از کانالها دیدم روی فامیلت لحظهای مکث کردم، کرباسی! چقدر این فامیل به همشهریهای من نزدیک است اما بعد از مدتی مکث و عمیق ناراحت شدن از شهادت یک خانواده دیگر به دست رژیم منحوس، میروم پی ادامه زندگیم.
ساعت ۱۰ شب یکی از گروهها را باز کردم و پیامهای تسلیت را دیدم. حسم چقدر درست گفته بود که تو همشهری منی، هر چند من به این حسها، حس نمیگویم به طور عمیق باور دارم که خودِ خودِ شهید یک پای ماجراست.
حالا اولین شهیده زن ایرانی راه قدس مایه افتخار شهر من شده است. تا نیمههای شب با فکر و خیالت کلنجار میروم.
و به سختی خوابم میبرد.
به محض اینکه چشم باز میکنم میخواهم بیشتر از تو بدانم.
سراغ تمام خبرها میروم تا شاید نشانی روشنتری از تو بیابم.
مادری عجم با پنج فرزند ۱۸ تا ۲ ساله، دانشمند و نخبه، مقاوم و صبور و جسور، پای کار امام زمانش ایستاده و حاضر نشده است در زمانی که خیلیها به فکر آسایش خود و فرزندانشان هستند میدان را خالی کند، گفته است مگر خون من از خون لبنانیها رنگینتر است، در میدان میمانم تا شهید شوم.
حس گنگ و مبهمی این چند روز سراغم آمده است: تاجی که تو بر سر همه زنان ایرانی گذاشته ای و باعث شدهای منِ زنِ مسلمانِ شیعه در این چند روز ارزشم را بیشتر بدانم و نهیبی که مدام بر خود میزنم من کجای واقعه ظهور آن یارِ جان ایستادهام؟
من هنوز با تو حرفها دارم. هنوز مانده است تا بشناسمت،
من به معجزه شهادت تو محتاجم. من باید لایه لایه زندگی ات را بشکافم و تو را با همه وجود در زندگیام بپذیرم.
یقین دارم که با جاودانگیات میخواهی ما را چراغِ راه باشی
یقین دارم که در عصر روشنفکران متحجرِ زن، زندگی، آزادی،
تو میخواهی راه درست آزادگی و زندگانی را به ما یاد دهی.
از امروز باید فانوس به دست به دنبال تو بگردم تا ظهور کنی و بروز دهی همه جلوههای یک زنِ شجاعِ مسلمانِ شیعه را در همه ابعاد زندگیام، باشد که دعای خیرت و لبخند عاشقانهات بدرقه راه همه زنان این سرزمین گردد.
باز هم از تو مینویسم فعلا این بضاعت کم را بپذیر...
اعظم چیری
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #قادرآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
حلقه ازدواج
پای میز اهدای کمک به جبهه مقاومت مردم زیادی از زن و مرد و کوچک و بزرگ جمع شده بودند و همه در تلاش بودند که جزو اولینهای صفه کمک به جبهه مقاومت باشند. باورم نمیشد از این همه از خودگذشتگی ...
کنار میز اهدا بیصبرانه منتظر و دنبال سوژههای ناب میگشتم.
گوش و چشمم به صدای بلندگوی حاجی بود که اهداییها را اعلام میکرد، در آن شلوغی چشمانم مانند عقاب فقط پی اهدا کنندگان بود.
دختر جوانی که دهه ۸۰ میآمد نظرم را جلب کرد، با چشمانم تعقیبش کردم که ببینم چه چیزی اهدا میکند. با چهره معصوم و نورانیاش، شاید ۱۷ سال بیشتر سن نداشت، قدش نسبتا کوتاه بود، مدام بین جمعیت گمش میکردم، که صدای بلندگوی یکباره نظرم را جلب کرد؛
- تازه عروسی که حلقه ازدواج شو اهدا کرد، براش بلند صلوات بفرستید...
چشمانم گرد شد، دنبال اهدا کننده گشتم که پیدایش کنم، آن دخترک را فراموش کردم و سخت به دنبال اهدا کننده حلقه بودم،
بین جمعیت رفتم و پرسان پرسان دخترک تازه عروس را پیدا کردم، پشت به من بود. دخترک سریع خود را از دل جمعیت کَند که برود، از پشت سر، گوشه چادرش را گرفتم:
- یه لحظه وایستا عزیزم کارت دارم،
به سمت صدایم برگشت، در اوج ناباوری همان دختر جوانی بود که چشمانم در تعقیبش بود، کناری کشیدمش، گفتم: شما حلقه ازدواج دادی؟
- بله،
برام میگی چرا این کارو کردی، انگیزت چی بوده؟
- مصاحبه نمیکنم، باید برم.
- تو کارت خیلی قشنگ و عجیب بوده، نمیذارم بدون مصاحبه بری.
اصرار داشت که حرف نمیزنم ولی وقتی از روایتهایی که باید گفته بشود، برایش توضیح دادم کمی متقاعد شد،
دخترک تازه عروس چهره خندان و زیبایی داشت و مدام لبخند میزد، به سوالاتم با متانت خاصی جواب داد:
- تازه عروسم، هنوز مراسم نگرفتیم، چند روزی میشه عقد کردیم، فقط دو تیکه طلا دارم، حلقه و نشان که حلقه رو که خیلی دوست داشتم تقدیم جبهه مقاومت کردم که در راه نابودی اسرائیل خرج بشه...
- مگه میشه آدم از حلقه ازدواجش دل بکنه؟
به آسونی دل کندم، به آسونی، شوهرم هم راضی به این کار بود.
مبهوت این قصهاش بودم، ولی او برای دختران غزه و لبنان پیامی داشت: خوشحالم که دختران لبنان و غزه مقاوم و شجاع هستند، ازشون تشکر میکنم که پای کشورشون وایستادن و دفاع میکنن ...
حلقه من، هدیه بسیار ناقابلی به اونهاست ...
حکیمه وقاری
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا