📌 #رئیسجمهور_مردم
وام قرضالحسنه
وسط وقت کاری، شماره ناشناسی دوسهبار تماس گرفته بود. دستم بندِ کار بود. نتوانستم جواب بدهم. فکر کردم حتماً از منزل اقوام تماس گرفتهاند. حوصلهام نشد تماس بگیرم، ببینم کی بوده؟!
حدس میزدم حتماً کار واجبی داشته. سر ظهر همان شماره دوباره زنگ زد.
_ بفرمایید؟
_ از بانک تماس میگیرم خدمتتون!
دلم هری ریخت. در کسری از ثانیه تمام قرض و طلبهایم از بانکها را توی ذهنم زیر و رو کردم. قسط عقبافتاده و چک برگشتی نداشتم. با صدای ضعیفی پرسیدم: بفرمایید؟!
_ وامی که از سفر ریاست جمهوری درخواست داده بودید، آماده شده. زودتر مدارک را بیارید بانک، تا مبلغ را واریز کنیم!
یادم رفته بود، توی اولین سفر ریاست جمهوری به یزد، تیری توی تاریکی انداخته بودم و اینترنتی درخواست وام قرضالحسنه داده بودم.
تا حالا سابقه نداشت بانک خودش برای پرداخت وام پیشقدم شود. انگار این دولت همهچیزش فرق داشت.
یوسف تقی زاده
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
تکرار ۱۳ دی
از صبح که بیدار شدم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، نگران بودم.
یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود، تصمیم گرفتم بزنم بیرون، شاید حال و هوایم عوض شود. با دوستم تماس گرفتم، گفتم: بیا سر میدون قدس، یکم قدم بزنیم،حالم خوب نیست. دوستم گفت «میخوای بری بیرون؟ خبرا رو شنیدی؟ کانالا رو چک کردی؟ »
حرفهایش هول و ولایم را بیشتر کرد. کیفم را پرت کردم روی مبل. شروع کردم به بالا و پایین کردن کانالها. همهجا خبر از مفقودی هلی کوپتر حامل رئیس جمهور بود.
دستم ناخودآگاه رفت سمت تسبیج و شروع کردم به گفتن «ذکر صلوات».
همزمان از شبکه خبر پیگیر خبرهای تازه بودم. قرار نداشتم. بلند شدم وضو گرفتم تا با نماز خودم را آرام کنم.
دوباره شب ۱۳ دی ماه تکرار شد؛ دوباره خواب از چشمان همهمان رفت. دقیقهها کش آمده بودند.
حالا با اعلام رسمی خبر شهادت رئیس جمهور «فرو ریختم» دست و دلم سمت قلم نمی رود.
چه عروج زیبایی و چه پایان شیرینی؛ ملکوتی شدنت مبارک «سید محرومان»
فاطمه رحیمزاده
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش ششم
پدر وقتی پایش را بیرون از ساختمان گذاشت با دیدن عکس فرزندش از حال رفت. با کلی زحمت از میان ازدحام مردم رد شد و روی صندلیای نشست که زیر پرچم های عزاداری جلوی بیت امام جمعه گذاشته شده بود. روضهخوان روضهی قتلگاه را خواند و آیتالله آل هاشمِ پدر با تبسم خاصی به عکس پسر تازه شهیدش خیره شد و آرام اشک ریخت. گمانم یاد وصیتنامه خودش افتاده بود؛ آخر قرار بود نماز میت او را آلِهاشم پسر بخواند نه که پدر برای پسرش. دوباره از حال رفت ...
ادامه دارد...
عطا حکمآبادی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش هفتم
صدای مداحی نزدیک و نزدیکتر میشد. چند قدم دیگر که جلوتر رفتیم، تجمع مردم هم دیده شد. ناخودآگاه قدمهایم تندتر شد. با مادرم که صحبت کردم میگفت پیکرها را دارند میآورند به لشکر عاشورا. خانهمان دو کوچه بیشتر با لشکر فاصله ندارد. کاش خانه بودم و تا معراج لشکر پرواز میکردم! ذهنم دوید سمت حیاط استانداری؛ یعنی الآن آنجا هم برنامه و تجمعی هست؟ آخ کاش تهران بودم، حتما مقابل نهاد ریاست جمهوری هم تجمع هست. اما الآن من مقابل دفتر امامجمعهی تبریز بودم. کاش میشد همزمان همهی تجمعها را شرکت کنم. دلم میخواهد وسط عزاداران استانداری، بیت امام جمعهء تبریز، و نهاد ریاست جمهوری بایستم و سینه بزنم و فریاد بزنم: یاحسین، یارضا...
مداح گفت: «دستا رو بیارید بالا، به امام رضا تسلیت بگیم...» تا دست بردم بالا، قلبم ریخت. آخ عمه زینب! عصر عاشورا چه کشیدی. پی پیکر برادت حسین(ع) دویدی، دلت پیش عباس بود. بالاسر سقا رسیدی، دلت پیش علیاکبر بود. بمیرم برای دلت.
ادامه دارد...
سنا عباسعلیزاده
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش هشتم
مداح داشت مداحی میکرد. کسی دیگر میکروفون را به دست گرفت تا صحبت کوتاهی داشته باشد. صدای یاحسین مردم تا لای درختان جنگلهای پیرداوود میرسید؛ همانجا که از دیروز ظهر تا امروز صبح وجب به وجبش را دنبال شهدای سانحهی هلیکوپتر گشته بودند. همین حین دیدم مردم مقابل بیت امام جمعه دستهی عزاداری تشکیل دادند:《وای وای حسین وای.》دوربین گوشی را چرخاندم سمت دستهی عزاداری که همان لحظه داشت جان میگرفت. از سمت دیگر مردم دست میگذاشتند به شانهی نفر قبلی و مثل دانههای تسبیح به دستهی عزاداری اضافه میشدند؛ مردی با کت و شلوار، چند روحانی، مردی با لباس بسیجی، یک نظامی و...
سمت دیگرم صدای گریهی زنی بلند شد:«جگرم سوخت او همسایهمان بود.»
دوربین فیلم برداری را که قطع کردم، چرخیدم سمت خانمی که همسایهی آیتالله شهید آلهاشم بود. داشت از حال میرفت که دخترش او را کنار دیوار نشاند.
ادامه دارد...
سنا عباسعلیزاده
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش نهم
ساعت ۱۱:۱۸ دقیقه.
این مردم هنوز دارند به سمت بیت امام جمعه میآیند. در حالی که چندین بار از مردم خواسته شده اینجا را خلوت کنند. مردم انگار نمیتوانند کنده شوند. هر چند نفر به چند نفر در آغوش هم حل شده و گریه میکنند. و مردمی که هنوز با چشمانی پف کرده و سرخ به سمت بیت میآیند.
ادامه دارد...
سنا عباسعلیزاده
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش دهم
موقع برگشت از تجمع مقابل بیت امام جمعهی شهید، رفتیم سمت مسجد کبود تا با بیآرتی برگردیم دفتر حوزه هنری. چند اتوبوس پر را از دست دادیم. عجله داشتیم که برسیم حوزه و روایتهایمان را ثبت کنیم. اتوبوسی خالی آمد
هول کردیم و اشتباهی سوارش شدیم. نگو که مسیرش با مسیر ما فرق داشت. مجبور شدیم یک ایستگاه زودتر پیاده بشویم. به بچهها گفتم حالا که زودتر پیاده شدیم برویم سری هم به آقای جنگجو بزنیم؛ صاحب کتابفروشی دریا.
وارد شدیم و سلام کردم. احساس کردم خیلی بیقرار است. گفتم آقای جنگنجو میشود در مورد این اتفاق کمی صحبت کنیم؟ سریع گفت: «واقعیتش امروز اصلا حالش رو ندارم.» و بغض کرد. اصرارم را که دید گفت: «دیشب با پدر امام جمعه هم صحبت کردم...» باز بغض اجازه نداد ادامه بدهد.
لیلا گفت ناراحتشان نکنیم. خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون.
تا برگشتم که عکسی از ویترین مغازه بگیرم، دیدم آمده است بیرون از مغازه. انگار حرفهای نگفته، نفسش را تنگ کرده بود.
ادامه دارد...
زینب عباسی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش یازدهم
ساعت ۱۷:۳۰ دوشنبه است؛ ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳. حدود یک ساعت از شروع مراسم مصلی گذشته است. دیروز توی این ساعتها داشتیم دعا و نذر و نیاز میکردیم که سرنشینان هلیکوپتر سالم پیدا بشوند. نشستم کنار سه دختر که میانگین سنشان بیشتر از ۲۰ نمیتواند باشد. صدای قاریِ مراسم فضای مصلی را پر کرده است و این سه سرشان توی گوشیهایشان است. سمت راستی دارد متنی را برای آن دوتای دیگر میخواند: «مراسم بدرقهی شهدا...».
«صدق الله» قاری اوج میگیرد و صدای دختر جوان را گم میکنم. چند ثانیه بعد دختر وسطی از سمت چپی سؤالی میپرسد. دختر توی گوشیاش دنبال چیزی میگردد، سرش را بلند میکند و میگوید: «نُهوسی»
-نُهوسی؟ میای؟
+آآره. با هم بیایم؟
دختر وسطی کمی مکث میکند:
+پس باید هشتونیم بیدار بشیم...
توی مدت مکث داشت برنامهی خواب و بیداریاش را تنظیم میکرد که فردا به مراسم بدرقه شهدا برسد.
-آره هشتونیم بیدار بشیم، نُه میرسیم اینجا...
صدایش توی صدای مداح محو میشود:
«ای کاش روی سنگ مزارم بنویسند
آقا! جز عشق تو سرمایه ندارم که ندارم
آقام! آقام!
بر سایهی دیوار تو نشستم
نیکوتر از این سایه ندارم که ندارم»
روی ویدئووالِ وسط مصلی عکسها پشت سر هم پخش میشود. هنوز عادت نکردهام بگویم شهید رئیسی، شهید آلهاشم، شهید امیرعبداللهیان، شهید رحمتی.
ادامه دارد...
زینب علیاشرفی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش دوازدهم
گوشم به مداحی مراسم است و چشمم دنبال سوژه میگردد برای نوشتن. یک نفر از پشت سر صدایم میکند: «زینب!» برمیگردم سمت صدا. دوست مامان است. چشمهایش انگار آسمان دیشب تبریز و آذربایجان باشد؛ تق بزنی میبارد. امروز هیچ کس بعد از سلام نمیپرسد «حالتون خوبه؟» یک جمله بعد از سلام مینشیند روی زبانمان: «تسلیت میگم». این جمله همان تقی بود که چشمهای خانم حبیبی را بارانی کرد. سرخی چشمهایش گواهی میداد که از صبح هم وضعیت همین بوده. معانقه کردیم. سر بر دوش من گذاشت و با هقهق گفت: «یعنی دیگه از این هفته جمعهها صدای آقا از اینجا نمیاد؟ مگه میشه؟» باران، رگبار شد و شانههایش به لرزه افتاد. چادرش را کشید روی صورتش و رفت یک گوشه برای خودش عزاداری کند.
یک وقتهایی سوژه خودش میآید سراغت؛ رزق لایُحتَسب است. تو نمیدانی چطور از احساس سوژه در مورد آیتالله آلهاشم بپرسی. شعاع مردمداریش ابرها را کنار میزند و میتابد.
ادامه دارد...
زینب علیاشرفی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش سیزدهم
دیروز بچه ها را آورده بودم اینجا، توی صحن مصلی که شب عیدی چای حضرتی بخوریم از چایخانهی امام رضا تا لحظاتی فارغ از غم و غصههای دنیا خوش باشیم. خبر مفقودی هلیکوپتر را همین جا شنیدیم و غم دنیا روی سرمان آوار شد.
ادامه دارد...
لیلا طهماسبی
دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
هشت
درس ریاضی یاسمن به عدد 8 رسیده بود که با ذوق و شوق به او گفتم «خب، رسیدیم به عدد همیشه مقدس 8» ؛ مات و مبهوت مانده بود که چه می گویم.
برایش توضیح دادم که هر کسی یک عدد را در ذهن خودش بیشتر از بقیه اعداد دوست دارد، یکی 2 ، یکی 5، یکی 7، یکی 18، یکی 20 ... اما من همیشه عدد 8 را بیشتر از بقیه عددها دوست داشتم.
چشمهاش گرد شده بود. کف دستاش را به من نشان داد و با صدای بلند گفت: یعنی هیچ کسی عدد «یک» رو دوست نداره؟
-چرا. حتما افراد زیادی هستند که عدد یک رو دوست داشته باشند اما من 8 رو بیشتر از بقیه دوست دارم ؛ آخه هر وقت عدد 8 را می بینم، یاد امام رضا می افتم. امام هشتممون.
تو چه عددی دوست داری؟
-من؟خوب من یک رو بیشترترترتر از همه عددها دوست دارم چون خانم معلم مون گفته « خدا یکی هست». پس عدد مقدس من میشه یک.
امروز میان آشپزخانه، روبه روی شعلهی گاز مشغول آماده کردن پیاز داغ بودم، شبکه خبر از حادثه برای هلی کوپتر رئیس جمهور خبر میداد. حرارت آتش به صورتم میزد.دلم ریخت؛ هشتمین رئیس جمهور ایران در روز تولد هشتمین امام شیعیان....
یاسمن نگاهم کرد،باید بازهم از عدد هشت برایش بگویم.
زینب رمضانی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
خبر بد بود
ساعت ۳ نصفه شب است، انتظار، خواب چشمانم را گرفته است. میخواهم دعای توسل بخوانم، در هر بندش ته دلم میگویم: «تا صبح امن یُجیب دلهای مضطربمان یکشف السوء میشود و خبرهای خوبی میرسد ...». آمینَ ربَّ العالمین را که میگویم، پلکهایم روی هم میافتند ...
ساعت ۷ صبح است. نفهمیدم کی خوابم برده است. فقط چشمانم را باز میکنم و به سقف سفید بالای سرم زُل میزنم. ته دلم روشن میشود. مانند آن روز صبحی که مامانجون از خانه بیرون زد و هیچ کس امیدی به برگشتش نداشت جز من ...
دستانم بی اختیار موبایل را برمیدارند میخواهم کانالهای خبری را باز کنم که «انا لله و انا الیه راجعون» به اطلاع دانشگاهیان دانشگاه شهرکرد میرساند در پی شهادت رئیس جمهور محترم و هیئت همراه ایشان در سانحه هوایی کلیه کلاسهای درسی ساعت ۸ الی ۱۰ دانشگاه تعطیل میباشد و جهت ادای احترام به روح شهدای خدمت وطن، هم اکنون مراسمی در مسجد دانشگاه شهرکرد در حال برگزاری است. جلوی چشمانم سیاه میشود...
نرجس تاجالدینی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #چهارمحال_و_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خدافظ!
-خدافظ! بهتون خوش بگذره! ولی یه چیزی؛ مثل اینکه بالگرد رئیس جمهور گُم شده.
با تعجب وای کشیدهای میگویم ولی جدیش نمیگیرم. با دخترها از ماشین پیاده میشوم و به مجلس جشن زنانه میرویم. پس از اتمام مراسم و کلی دست و کِل و شادی با خنده وارد ماشین میشویم. بلند میگویم:
-سلامٌ علیکم. عیدتون مبارک حاااج آقا
با تلخند سری تکان میدهد. دمق است. پاپیاش میشوم. میفهمم قضیه بالگرد رئیس جمهور الکی الکی جدی شده. خنده بر صورتم میماسد. دهانم تلخ میشود. بهرسم همیشگیِ زمانهایِ پراسترسِ زندگی، اسپاسمهای معده و ریختن اسیدهایش شروع میشوند. پرت میشوم به روز مادر امسال که با خوشحالی از مراسمی که مدرسهی دخترم برای مادرها گرفته بود، برمیگشتیم. آنجا هم خبری تلخ و بهتآور جشنمان را تبدیل به عزا کرد. در روز میلاد حضرت زهرا(س)، زائران شهید سلیمانی در انفجار تروریستی به شهادت رسیده بودند.
حالم اصلا خوش نیست. پیامی میخوانم که نمک مضاعفی می.شود بر جگر سوختهام. از یک زن عضو کنست صهیونیست: «خدا چقدر خوب است. خدا چقدر خوب است. هیچ چیز مانند این نیایش قوی نیست، به خصوص در یک روز مهآلود...»
نفس کم آوردهام. شیشه را پایین میدهم تا خنکای هوا بخورد توی صورتم.
اشکهایم بیامان میریزند: «خدایا میدانم یقینا کله خیر است ولی لطفا سیدابراهیم ما را به سلامت برگردان.» به خانه میرسیم. لحظات به کندی میگذرند. چه شب درازی شد. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. سعی در عادی نگه داشتن فضا دارم که بچهها اذیت نشوند. اما بالاخره دستوپاشکسته چیزهایی فهمیدهاند. آنها هم با دستهای کوچکشان مرتب دعا میکنند و بعد از خوردن شام به رختخواب میروند. خودشان میدانند که خبری از قصه نیست و درخواستی هم از این بابت ندارند. فقط فاطمه قبل از خواب دوباره سفارش میکند: «مامان فردا میری باشگاه، یادت نره ما رو هم ببری لطفا» بلند میگویم: «حالا کو تا فردا، شب بهخیر.» چشمم به هم نمیآید. مثل اسپند روی آتشم.
-چهطوری خودم رو آرام کنم؟
یاد آقا میافتم. عکسی از آقا را توی گوشی باز میکنم و زوم میکنم روی چهرهاش. لبخندش آرامم میکند: «خداروشکر بابا که شما رو داریم.»
نفس عمیق میکشم و مرتب این جملهی آقا رو با خودم زمزمه میکنم.
-مردم ایران نگران نباشند
-چشم آقا جون. چشم. تو فقط باش. تو فقط بمون. تو فقط لبخند بزن.
دلم نمیخواهد خوابم ببرد. میترسم مثل آن جمعه لعنتی چشمانم را باز کنم و باز با خبری تلخ روبه رو شوم. نیمههای شب خبرها همه تکراریست. خبر جدیدی نیست. پلکهایم سنگین میشود. آرام زیر لب زمزمه میکنم:
«تاریکی زیر درختان پرنجوا
آهسته میخزد
روشنای غروب بر آبشارها
لحظهای به درنگ میایستد
و بر ستیغ کوه به تاخت میرود
در گریزگاههایی مخفی
که به کوهستان میرسند
در پرتگاههایِ اَخمآلودِ پیچیده در مه
و در درههای پنهان
جایی که علفها سبزند
بادها میغلتند
و سنبلهها
در میگذرند...
درختانِ سبز، خزان میگیرند
و خورشیدْ، خاموشی؛
و تو با پروازِ قوشها
صدای اسبها و آوازِ خنیاگرانْ
زیر نور ماه، رو برنمیگردانی؛
پشتهها با تاجی از صنوبرهای پیچ خورده
و پرندهها در پرتگاهها
و دیوارهای صخرهای میلرزند...
چشمهای عزیز تو اما
در تاریکی آرمیده است و
تو
هرگز به خانه باز نمیگردی... ``فاطمه جهان بخش``
دیگر نمیفهمم کِی به خواب میروم.
زهرا ابوالقاسمی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
۸ و ۰۸ دقیقه صبح
دیشب تا دیروقت بیدار بودم و اخبار را چک می کردم، امروز صبح که اماده شدم، سوده خواهرم جلوی تلویزیون بود با صدای گرفته ای گفت: بالگرد پیدا شده، زیرنویس کردن احتمالا سرنشین ها زنده نباشن.
بغض گلویم را گرفت، چیزی نگفتم رد شدم، سریع آماده شدم که خودم را به محل کارم برسانم، سر خیابان رفتم و توی دلم ذکر صلوات میگرفتم، با اولین بوق آژانس، سوار شدم، مرد میانسالی که، رادیواش روشن بود و نگاهش به من.
سلام دادم نشستم و سریع گوشی دست گرفتم، سرم داخل گوشی بود که یک دفعه صدایی از رادیو شنیدم: انالله و انا الیه راجعون و صدای قرآن پخش شد،
چشمانم پر از اشک شد بغض گلویم را محکم فشرد، چشمم خیره به ساعت گوشی افتاد ۸:۰۸ دقیقه صبح دوشنبه ۳۱ اردیبهشت، قطرات اشک را پاک کردم، راننده نگاهش به من بود، کمی خودم را جمع و جور کردم که محکم باشم ولی دست خودم نبود، اشکهایم بی اختیار سرایز می شد.
راننده با صدای گرفته اش گفت؛ خدا عاقبت همه رو بخیر کنه. با حرفش، من بیشتر به اشکهایم پناه بردم،
صدای دلنشین آقای رییسی، عکسهایش و تیتر خبر سفرهایش مثل نوار نگاتیو از جلوی چشم و ذهنم عبور می کرد و من خیره به دنبالشان ...
آصف بهاری
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
اشکهای پیرمرد بیسواد
پیرمردی که داشت اشکهاش گونههاش رو خیس میکرد با غم زیاد توی صداش میگفت که: «سید رفت. امید همهی ای مردم رفت.»
میگفت: «من سواد ندارم اما میدونم آقای رئیسی چه خدمتهایی به مردم کرده اون امید ما تنگدستا بود.»
میگفت: «رئیسی جا پای شهید رجایی گذاشته بود. هرکسی برای مردم کار کنه آخرش ختم به شهادت میشه. اون زمانی که رجایی شهید شده بود رو یادمه من این حالو قبلا تجربه کردم،
داغ سنگینی برای مردم و جامعه بود حالا دوباره مجبوریم اون غم رو تحمل کنیم.»
حالا گریه های پیرمرد بیشتر شده بود
بلند میگفت: «من سواد ندارم ولی آقا سید خیلی مرد بود. از بچههام شنیده بودم چه کارایی برای مردم کرده. سید چند بار شهرما آمد، خودم اولش باورم نمیشد اما وقتی از نزدیک دیدمش فهمیدم هنوز کسی هست که به فکر مردم باشه
من یه کارگر باز نشستهام با مشکلات و... زیاد
برای آقای رئیسی نامه نوشتم و جواب نامم رو هم گرفتم.
همیشه میگفتم خدا عاقبت آقاسید رو بخیر کنه
و همین طور هم شد.»
معصومه تقیزاده
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #چهارمحال_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
به یاد رقم خوردن اولینها
توی این ساعتها خاطراتی جلوی چشمانم میآید و اشکانم بدون اختیار جاری میشوند، یکی از اون خاطرات شیرین اولین همراهی من با تیم رسانهای خبرنگاران توی دور دوم سفر ریاست جمهوری اون موقع «شهید جمهور این چند ساعته» به استانمون بود.
یادم میاد که از چندین ماه قبلش چه در روابط عمومی استانداری و چه در خبرگزاری ایسنا چه بیخوابیها و استرسهایی کشیدیم و تلاش کردیم که همه چیز به بهترین شکل و بدون دلخوری برگزار بشه که البته میدانستیم کاری بسیار دشوار است ولی بازهم انجامش دادیم...
از آمادهسازی ها که بگذریم همه چیز مثل ثانیهشمار ساعت میگذشت، با چند پلک بهم زدن خودم را در مصلی بزرگ شهرکرد دیدم که داشتم برای اولین بار از بالاترین مقام عالی کشور عکس میگرفتم...
تجربه جالبی بود، حرفهایی که زده میشد، استرسهایی که داشتیم، غذانخوردن ها و بیدارماندنها و منتظر ماندنهایی که داشت به سرعت میگذشت
همه چیز به سرعت نور تمام شد و تنها خاطرهای که ماند، اولین تصاویرم در خبرگزاری ایسنا و عکس یادگاری پایانی بچههای خبرنگار با رییس جمهور کشورمون و چهرهی ایشان بود...
هنوز هم باورم نمیشود آن چهرهی محبوب مردمی که با جدیت و چشم و بله گویان مشکلات مردم را میشنید و قول پیگیری میداد ساعتهاست که دیگر در بینمان نیست و از یکی از سفرهای مردمی خودش نتوانست برگردد و به شهادت رسیده است...
دلم میخواهد زمان به عقب برگردد ولی میدانم که نمیشود، فقط خوشحالم تصاویری از ایشان را در آرشیو دوربینم به یادگار دارم که میتوانم ببینم و اشک بریزم و آرزوکنم که خداوند شخصی دیگر را به این خوبی نصیب مردم کشورمون کند...
پوریا فرهادی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #چهارمحال_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ماموریت جدید
تمام شد.خبر ساعت هشت صبح آب پاکی را ریخت روی دستمان.روی دعاها و التماس هایی که به خداکرده بودیم،روی بی خیالی های این سه سالمانوقتی گرمزندگی بودیم و او داشت خودش را برای مردم توی بر و بیابان می کُشت!
«رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی شهید شد.»
چه جمله بندی نچسب و غریبی!چقدر باید کلمه شهید را کنار اسمش ببینیم که توی سلول های حافظه مان نفوذ کند؟چقدر این کلمات را باید توی دهانمان مزه مزه کنیم که باورمان بشود که او بی خبر رفته.چند سال طول می کشد تا باورمان شود؟
راستی چند سال است حاج قاسم شهید شده؟من که هنوز باورم نشده!مگر شما باورتان شده؟من هنوز گاهی نیمه شب ها با اضطراب از خواب می پرم و به این فکر می کنم که شاید همه این اتفاق ها را خواب دیدم! خوابی به طول پنج سال... حاج قاسم را نگاه می کنم که انگار از ازل توی زندگی ام بوده!از بس قریب و آشناست.هنوز به نبودنش اُنس نگرفتم!شاید هم هیچوقت نگیرم!
اصلا مگر می شود با نبودن آدم ها اُنس گرفت؟!
چرا نشود!
خیلی ها یکی دو سال بعد مُردنشان فراموش می شوند.انگار از اول هم نبودند!جای خالیشان زود با حوادث و آدم های جدید زندگی پُر می شود،آدم با نبودشان اُنس می گیرد. مُردن بدجوری با شهادت فرق دارد.شهادت اینجوری است که انگار آدم نامرئی می شود با قدرتی چندین برابر توانی که در حالت مرئی داشته.بخاطر همین هم شهادت هیچوقت خاطرات آدمِ شهید را عادی نمی کند.ما با شهدا خیلی راحت انس می گیریم!چون خودشان را نمی بینیم اما آثارشان نظرمان را جلب می کند.
انگار تأثیرگذاری شهید با شهادت بیشتر می شود.
دیروز آقای رئیسی را داشتیم!امروز نداریم.حالا او نامرئی شده با قدرتی چند برابر دیروز و همه شصت و سه سال قبلش.چه باور کنیم و چه نکنیم او مأموریتش توی دنیای ما تمام شده بود.نمی بینید چقدر دقیق درست روز سالگرد شروع به کارش به تقویم قمری شهید شد؟!
بعید می دانم یاد مهربانش از حافظه مان پاک شود.
دیگر نیازی نیست برایش نامه بنویسیم و نگران باشیم که به دستش می رسد یا نه!او حالا مستقیما دارد ما را می بیند وصدایمان را می شنود.اوتا زنده بود خادم جمهور بود و حالا که مأموریتش تمام شده شهید جمهور.شهید جمهور یعنی آدمی که یک ربط جدی به مردم داشته و حالا نامرئی شده با قدرتی چند برابر...جای ظاهراً خالی او پر می شود اما شک ندارم که هنوز هم نگران ماست.
راستی امروز نوبت کشیک سید ابراهیم رئیسی در حرم امام رضا بود.قطعا تا بدنش را از معراج شهدای تبریز آماده رفتن به تهران کنند خودش را رسانده کنار امام رضا....
راستی مگر از دیروز تا امروز چقدر گذشته؟!
چرا اینقدر دلم برایش تنگ شده!!
بگذار کمی مسئولیت جدیدش را با خودم تکرار کنم:
شهید سید ابراهیم رئیسی
شهید سید ابراهیم رئیسی
شهید......
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
صبحگاه مدرسه
رسیدهام مدرسه و هنوز دل خوشم به خبری که نیامده. بیخبر از همهجا. زنگ را میزنم.
- بچهها بیاین سر صف.
- خانم خبر درسته؟ آقای رئیسی شهید شدند؟
- نه هنوز معلوم نیست.
- چرا خانم معلوم شده. خانم عرب داره گریه میکنه.
برق میگیردم. میدوم توی آبدارخانه.
معلمها گوشیهاشان توی دستهاشان است و چشمهاشان اشکی شده است.
میگویم خبر را اعلام کردند؟
با اشکهاشان جوابم را میدهند.
دیگر دل و حوصله هیچ کاری را ندارم.
قرآن صبحگاه را که خواندند میگویم کمی بپر بپر بکنند به جای ورزش. بعدش هم دستهاشان را بالا ببرند برای خواندن دعای فرج.
سوالهایشان شروع میشود.
- خانم پس شعر نمیخونیم؟
- نه امروز نه.
- چرا؟
- چون رئیسجمهورمون شهید شدند و همه عزاداریم.
- خانم مگه هلی کوپترشون نیفتاده؟
- بله.
- من هرچی به زهرا میگم، میگه بمب بهشون زدند. دیدی زهرا؟ هوا مه بوده. هلیکوپترشون افتاده.
بچهها را میفرستم کلاس.
بچهها سوال میپرسند؛ از شهادت؛ از اینکه چه طور شهید شدند. بعضی برای بعضی دیگر توضیح میدهند. با این قد وقواره کوچکشان اندازه فهم خودشان دارند امروز را تحلیل میکنند.
زهراکریمی کلاس ششمی دم دفتر سلام میکند و تسلیت میگوید. برای این معرفتش دلم قنج میرود و بغلش میکنم.
اردو و جشن این هفته را کنسل میکنیم.
دل و حوصله گای نمانده.
جشن امام رضا جانمان را هم به یک بستنی و شیرینی ختم میکنم. دل مولودی خواندن نداریم امروز.
زینب جلوانی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
جمهوری اسلامی مادرانه ایران
در دو سال اخیر هر چند وقت یک بار که قیمتها تکان میخورد، مادرم بعد برگشت از بازار لعن و نفرینی حواله دولت میکرد. خیلی که گرانی اذیتش میکرد، یقه من را هم میگرفت که چرا گفتی به رای رئیسی رای بدهیم. تاکید میکرد که دور بعدی عمرا پا دم صندوق رای بگذارد. دیروز عصر که خبر سقوط بالگرد رئیس جمهور را شنیدم منتظر بودم مادرم زنگ بزند و یک خدا را شکری بگوید و مثل بعضی از استورینویسهای اینستاگرام سقوط بالگرد را به انتقام خدا و سرنوشت و کارما حواله بدهد.
مادرم تماسی گرفت ولی فقط از صحت خبر پرسید. گفتم قبلا هم اینطور حوادث برای بالگرد مسئولین سابقه داشته ولی همیشه نجات پیدا کردهاند و بالگرد رییسجمهور هم سریع پیدا میشود. هوا که تاریک شد دیگر امیدی به شنیدن خبر نجات نداشتم. همین روزها داشتم کتاب یک زمستان با کولبرها را میخواندم و قصه یخزدن دو برادر در سرمای شب کوهستانهای مرزی. وقتی تصویر جنگلهای کوهستانی سرمازده و مهگرفته آذربایجان را دیدم یاد قصه مرگ آن دو برادر افتادم و توی دلم خالی شد. ولی خب، در یاسآورترین شرایط هم نور امید در دل آدمی تاریک نمیشود، حتی اگر هیچ منطق و دودوتا چهارتایی هم پشتش نباشد.
صبح زود که خبر به صورت رسمی منتشر شد مادرم تماسی نگرفت. تعجب کردم. چون معمولا چنین خبرهای مهمی را حتما با من درمیان میگذارد. زنگ نزد تا بعد از اذان ظهر. صدایش گرفتهبود و به سختی حرف میزد. آخرین بار وقتی داشت خبر فوت پدربزرگم را بهم میداد صدایش چنین احوالی داشت. گفت خبرها را شنیدی؟ دیدی چه بلایی سرشان آمد؟ از صبح دارم گریه میکنم برای رئیسی. گفت اگر عکس پسرهای وزیر را دارم برایش بفرستم. بعد از تماس عکسهای شهید امیرعبداللهیان و دو پسر کودک سالش را برای مادرم فرستادم.
شاید یکی از دلایلی که جمهوری اسلامی هنوز سر پا مانده همین ارتباط خانوادهگون ملت با مسئولی مثل شهید رئیسی است. مسئولی که از او شاکی و دلخور و عصبانی و حتی برافروخته میشوند ولی مثل عضوی از خانواده در گرفتاریها همغم و محزونش هستند.
تا وقتی مادران این سرزمین، دستبهتسبیح، دلشوره شنیدن خبر سلامتی سید ابراهیم رئیسی را دارند، تا وقتی بیقرار بیپدر شدن فرزندان حسین امیرعبداللهیان هستند، تا وقتی قلبشان برای قد خمیده پدر سید محمدعلی آلهاشم فشرده میشود، و تا وقتی این مادران برای فقدان مسئول مملکت مثل لحظه از دست دادن پدرشان زاری میکنند جمهوری اسلامی ایران ایستاده میماند.
مهرزاد قویفکر
ble.ir/mehrzadologi
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
جزئیات!
مرد میدان اهل جزئیات است. همهچیز را خوب بشنود و ببیند! حتی کوچکترین اتفاقات دور و برش را. این خصوصیت را بین خاطرات حاجقاسم هم زیاد دیدهایم.
شهرستان مهریز؛ سفر دوم رئیسی عزیز به یزد.
مردم به برکت این دولت خانهدار شده بودند. رئیسجمهور آمده بود برای افتتاح واحدها.
پسر آمد جلو قرآن خواند. بعد مادرش گفت: "خیلی مستعده ولی نتونستیم بفرستیمش کلاس!"
آقای رئیسی به استاندار سپرد هزینه آموزشش را تامین کنند!
محمدعلی جعفری
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مثل آقای رئیسی کار کن
امسال کنگره ملی شهدا داریم. ما شدیم مسئول کمیته تالیف و تدوین کتابهای کنگره با روزانه اِن ساعت جلسه و پیگیری. معمولا تا دیروقت سرِکارم. دیروز دخترم زنگ زد و با صد رقم عشوه و ناز دخترانه طوری که گولم بزنه بهم گفت:«بابا امروز زودتر از سرِکار میای؟ بیا ما رو ببر بستنی فروشی! تو رو خدا نگو که کار داری!» کار داشتم ولی قبول کردم. دو تا از پروژههایی که باید ارزیابی میکردم را برداشتم و به خیال اینکه بعد از ضیافت بستنی تا دیر وقت مطالعه خواهم کرد رفتم رو به خانه.
وقتی رسیدم ساعت شده بود 5 عصر. به دخترم گفتم «یکی دو ساعت دیگه کار کنم بعد از نماز میبرمتون» قبول کرد. تلویزیون روشن بود. رفتم توی اتاق وشروع به خواندن پروژه کردم. یک دفعه خانمم با صدای بلند گفت: «یا خـــــدا»!! با عجله رفتم جلو تلویزیون و خبر سانحه بالگرد را از پائین صفحه شبکه خبر خواندم. اولش زیاد جدی نگرفتم و گفتم « ان شاالله که اتفاقی نمیفته» ولی وقتی با گوشیم گروهها و خبرگزاری ها را چک کردم فهمیدم ماجرا جدی تر از این حرفاست.
خواندن پروژه را گذاشتم برای بعد. کارم شده بود چک کردن اخبار. دخترم شوکه شده بود. از رئیس جمهور پرسید. می گفت:« مگه چه کرده که اینقدر ناراحتی؟» کلی براش توضیح دادم که آقای رئیسی چقدر برای مردم زحمت کشیده و فلان و بهمان. تو فکر رفت! طوری که دیگه حرفی از بستنی فروشی نزد. من هم بیخیال بستنی فروشی و پروژه های کنگره تا اذان صبح یا روایت ها را می خواندم یا صفحه خبرگذاری ها رو بالا و پائین میکردم. نماز صبح را که خواندم خوابم برد.
ساعت هفت و نیم بود که با صدای گریه خانمم از خواب بیدار شدم. هِق هِق گریه فرصت حرف زدن بهش نمی داد. صدای قرآن که از تلویزیون پخش شد شُل شدم. اخبار مشروح ساعت 8 تیر خلاص را زد. مات و میخکوب جلوی تلویزیون ایستاده بودم. انگار وزنه صد کیلویی به پاهام زده بودند! اصلا حال و حوصله سرِکار رفتن را نداشتم. به خودم گفتم «زنگ میزنم و امروز رو مرخصی میگیرم» گوشی را که برداشتم زنگ بزنم یاد سید افتادم. اینکه چهل سال است خودش را وقف این نظام و مردم کرده و بدون خستگی مشغول خدمت است. به خودم گفتم«خجالت بکش! تو این شرایط اگر سید جای تو بود کار و تلاش رو وِل نمیکرد.اتفاقا الانه که باید ازش یاد بگیری که توی هر سنگری که هستی روز شب برای خدمت به این انقلاب و شهدا بی وقفه و خستگی ناپذیر کار کنی ». همین که آماده شدم برم سرِکار دخترم آمد جلو در و گفت«بابا مثل آقای رئیسی کار کن! منم دیگه زنگت نمیزنم بهت بگم زود بیا خونه»
سید محمد نبوی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
بغض، خوره جانم را میخورد
در خیابان اطراف حرمیم. دور میزنیم. میپیچیم این طرف خیابان، آن طرف. چراغ قرمز میشود، میایستیم.
قلبم تند تند میزند. بغض وسط گلویم میلولَد. با بچههای مبنا، ختم آیت الکرسی گرفتهایم. تند تند پیامها را بالا پایین میکنم. دکمه بیرنگ و شفاف صلوات شمار را فشار میدهم.«اللهم صل علی محمد و آل محمد».
لبم را میگزم. بغضم وِل میخورد در سینه. آب دهانم را قورت میدهم. دل پیچه، دلم را پیچ پیچ میدهد. زبان به دندان گرفتهام. آه میکشم. سینهام بالا میرود. سخت پایین.
دکمه بیرنگ را فشار میدهم، «اللهم صل علی محمد و آل محمد».
گنبد زرد و طلایی از میان رنگارنگ ریسهها دیده میشود .
-بابا رضا جونم!
دم، بازدم.
-میشه امشب خبر خوب بهمون بدی؟!
-سید ما، خادم شما بود آقا، نوکر خاک پایتان!
بغض، خوره جانم را میخورد.
میدَوَد در سینهام.
عارفه اصغری
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
شهدا همدیگر را میشناسند
هنوز روز رایگیری نرسیده بود. مناظره تلویزیونی از تلویزیون پخش میشد. هر کدام از کاندیداها حرفی میزدند؛ حرفهای قشنگ قشنگ اما وقتی رییسی حرف میزد دلم گواهی میداد که او راست میگوید. آخ وقتی که یکی از همان مردهای پشت میز نشین به او توهین کرد و گفت شش کلاس سواد داری! انگار به برادرم، به پدرم، به فرزندم توهین کرده باشند، مشتم را محکم به زمین کوبیدم و گفتم: لعنت به سیاست بازیهایتان.
معلوم بود تو را خوب شناخته بودند؛ تو محبوب ترین بودی. وقتی بوسه شهید سلیمانی را به پیشانی ات دیدم، یقین کردم که تو از خوبانی.
الان که دوباره به این عکس نگاه میکنم با خودم میگویم: شهدا همدیگر را میشناسند ...
عفت نیستانی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا