رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_صد_چهاردهم ب
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_پانزدهم
+عههه...چه خانوم بی ذوقی...اصن نمیگم که من حتی محضر رو هم جور کردم...
الینا از جا پرید.برگشت سمت رایان و فریاد زد:
_چیییی؟!
رایان خونسرد سر تکون داد و گفت:
+چی؟!
الینا با لبخند خیلی بزرگی گفت:
_تو...تو...ینی...محضرم جور شده؟!
رایان باز هم خونسرد شونه بالا انداخت و گفت:
+نمیدونم چون من اصلا نمیخوام بهت بگم که سه شنبه هفته دیگه تو میشی خانوم من...
الینا پرید هوا و از ته دل خندید و از خوشحالی جیغ زد:
_رایاااان...
رایان هم خندید:
+جان دلم؟!
🍃
تصمیم داشت اسما و حسنا رو هم برا سه شنبه دعوت کنه...
انقدر خوشحال بود که یادش رفته بود کس دیگه ای هم طبقه پایین زندگی میکنه که با این خبرا خوشحال نمیشه...
یادش رفته بود ممکنه همون یه نفر در رو باز کنه...
یادش رفته بود و زمانی یادش اومد که با دو جفت گوی عسلی چشم تو چشم شد...
با دیدن امیرحسین دستپاچه آب دهنشو قورت داد و گفت:
_س...سلام..
امیرحسین با سری افتاده و صدایی که دیگه مثل قدیما مهربون و شوخ نبود جواب داد:
+سلام...الآن میگم دخترا بیان...
الینا از لحن صدای امیر جاخورد...به هیچ وجه دلش نمیخواست امیرحسین ازش دلگیر باشه...
امیرحسین قدمی به داخل خونه برداشت که الینا تمام انرژیشو جمع کرد و گفت:
_آقا امیر...
امیرحسین متوقف شد.
_میتونم یه لحظه باهاتون صحبت کنم؟!
امیرحسین دلش میخواست بگه نه...
داد بزنه و بگه نه...
بگه نه لعنتی منو تو حرفی نداریم...
بگه تو الآن ناموس یکی دیگه ای پس برووو...
ولی متین و صبور بی هیچ حرفی ایستاد و منتظر شد الینا حرفشو بزنه...
_راستش...من...
کلمات در ذهنش ردیف نمیشدند...
_من یه...معذرتخواهی به شما بدهکارم...ینی...خب شما...
لبشو گاز گرفت...لعنتی!چرا کلمات به یاریش نمیرفتن؟!
_خب میدونین...شما از من خوا...
صدای خشک و جدی امیرحسین بلند شد:
+فراموشش کنید...هراتفاقی که چند ماه پیش توی پارک افتاد رو فراموش کنید...منم فراموش کردم...
الینا مستاصل نالید:
_به هرحال من معذرت میخوام...
صدای امیرحسین به حدی سرد بود که لرزی رو بر تن الینا نشوند:
+لزومی نداره بخواید...شما دو تا گزینه برا انتخاب داشتید...من جز اون انتخاب نبودم...ایشالا با انتخابتون خوش بخت بشین...یا علی...
بعد هم سریع به داخل رفت و خواهراشو صدا زد...
🍃
اتوبان قم تهران بودن و کمتر از یک ساعت دیگه تا تهران.
الینا در حال صلوات فرستادن بود...
از صبح تاحالا این دو هزارمین صلواتی بود که میفرستاد...
صلوات میفرستاد تا قلب بی قرارش آروم بگیره ولی بی فایده بود!
دست رایان نشست رو دستش.رایان متعجب از سرمای دست الینا گفت:
+چقدر یخی گل بانو!
_استرس دارم رایان...خیلی.
+آروم باش عزیزم...استرس برا چی؟!
_نمیدونم...
همونطور که حواسش به اتوبان شلوغ روبروش بود گفت:
+Elina?!I should tell you something!(الینا؟!باید یه چیزی بهت بگم!)
_what thing?!(چه چیزی؟!)
آب دهنشو قورت داد و گفت:
+Ummm...well...(اممم...خب...)
الینا که از دست دست کردن رایان حس کرد اتفاق بدی افتاده ترسیده گفت:
_Rayan what happend?!(رایان چه اتفاقی افتاده؟!)
رایان برای اینکه الینارو بیشتر نترسونه سریع گفت:
+Nothing baby nothing...it's just...kind of strange...about Cristen and Maria...(هیچی عزیزم هیچی...این فقط...یه جورایی عجیبه...در رابطه با کریستن و ماریا...)
لبخندی زد و گفت:
+well...they're together...(خب...اونا باهمن...)
الینا متعجب و با بهت پرسید:
_what do you mean they're together?!(منظورت چیه که اونا باهمن؟!)
رایان لبخند شیطونی زد و گفت:
+well...I mean...well christen love her and Maria...(خب...منظورم اینه...خب کریستن اونو دوست داره...)
شونه ای بالا انداخت و گفت:
+and I think Maria love him too(و فکر میکنم ماریا هم اونو دوست داره)
الینا با ذوق دستاشو کوبید به هم جیغ زد:
_great(عااالیه)...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_شانزدهم
این کوچه ی خلوت...
این در سفید رنگ...
این درختای سرو که قامتشون از تو کوچه هم پیدا بود...
عجیب بر استرسش دامن میزد!..
پنج دقیقه ای بود که رسیده بودن جلوی در خونه.ولی هنوز جرئت پیاده شدن پیدا نکرده بود...
نه اینکه دلتنگ نباشه ها...نه...
از رفتار آدمای توی خونه میترسید!
از برخورد پدر مستبد و مغرورش میترسید...
قلبش دیوانه وار تاپ تاپ میکرد و قصد پاره کردن قفسه سینشو داشت...
چرا آروم نمیشد؟!
نفس پر صدایی کشید...
بی فایده بود...حتی نفس های عمیق هم از استرسش کم نمیکرد...
با فشار دست رایان روی دستش کمی دلگرم تر شد و در ماشین رو باز کرد.
جلوی در خونه پر استرس نگاهی به رایان انداخت.
رایان اما با لبخند دلگرم کننده ای گفت:
+زنگ بزن خانومم...همه منتظرن...
نالید:
_مطمئنی همه منتظرن؟!
+شک نکن...
دست برد دست رایان رو گرفت...
گرمای این دست کمی دلش رو گرمتر میکرد...
رایان متعجب از یخ زدگی دست الینا دستشو محکم تر دور دست الینا پیچید...
بالاخره با چند بار عقب جلو کردن دستش زنگ رو فشرد...
به ثانیه نکشیده در باز شد...
رایان با دست آزادش در رو هل داد تا باز تر بشه و بعد قدمی به داخل رفت.
الینا هم مثل جوجه اردکی مادر خودش رو دنبال میکرد!
وسط باغ بود که رایان دستشو از دست الینا بیرون کشید...
تا الینا خواست سوالی بپرسه پاسخ داد:
+عزیز قشنگم...اونا که جریان صیغه رو نمیدونن...
مستاصل سری تکون داد و راه افتاد...
هنوز چند قدمی تا پله های جلوی در ساختمون فاصله داشت که در باز شد و هیکل ظریف نینا پیدا شد...
الینا با دیدن مادرش ثانیه ای توقف کرد و بعد با تمام سرعتش پله ها رو طی کرد و ...
بالاخره رسید...
بالاخره به آغوش مهربان مادرش راه یافت و به این نتیجه رسید که هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه...
پنج دقیقه بود؟!بیشتر؟!کمتر؟!هیچ کس نمیدانست چند دقیقست که این مادر و دختر مست آغوش یکدیگر شدن و هیچ کدوم حاضر نیستن همدیگر رو ول کنن...
چشمای هردو از اشک میسوخت...
بالاخره بعد مدتی که هیچ کس نفهمید چند دقیقه بود صدای آشنایی باعث شد الینا کمی فاصله بگیره
+الینا؟!
از رو شونه های مادرش نگاهی به روبروی در ورودی انداخت...
کریستن...برادرش...
چشمای اونم بارونی بود...
نگاهی به مادرش انداخت.انگار میخواست اجازه بگیره تا از آغوشش خارج بشه...
نینا با اینکه هنوز کامل سیر نشده بود لبخندی زد و با گذاشتن دستش پشت کمر الینا رضایتشو اعلام کرد.
نینا که کنار رفت کریستن با گام های بلند خودش رو به خواهرش رسوند و سفت و سخت در آغوشش کشید...
چند بار محکم شقیقه های الینا رو بوسید به حدی که الینا حس کرد مغزش جابه جا شد!
بالاخره صدای رایان توام با خنده بلند شد...
خنده ای که الکی و مصنوعی بودنش زیادی تو ذوق میزد..
+اوووف...بسه دیگه...له کردی زنمو...
بعد رفت سمت الینا تا دستشو بکشه و بیاد اینور که الینا سریع متوجه منظورش شد و با همون چشمای خیسش به اطراف اشاره کرد...
رایان معنای اشاره ی الینارو سریع گرفت اما بدون اینکه خودش رو ببازه کیف الینارو گرفت کشید اینور رو به کریستن که هنوز گریه میکرد گفت:
+مال خودمه به توام نمیدم...هرچقد میخوای گریه کن!
بعد هم مثل پسر بچه ای تخس زبونشو بیرون آورد...
کریستن پوزخند تلخی گوشه لبش نشست...
بالاخره همه رضایت دادن تا برن داخل...
الینا هنوز منتظر بود!
منتظر کسی که انگار نبود!
رایان که چشم چرخوندنای الینا تو سالن رو دید متوجه انتظارش شد و آروم زیر گوشش زمزمه کرد:
+پدرت کارخونس قشنگم!!!
چیزی شبیه یک سیب در گلوی الینا افتاد...
الینا بعد از یکسال بی خبری به خونه برگشته بود و پدرش کارخونه بود؟!
یعنی برگشت الینا انقدر بی اهمیت بود که کارخونه نسبت بهش برتری داشت؟!
برای جلو گیری از ریزش اشکش چشمو دور تا دور سالن چرخوند...
با کشیده شدن دستش به سمتی همراه مادرش شد و به پذیرایی رفت...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_صد_شانزدهم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_هفدهم
یکساعت از اومدنش گذشته بود و تو این یکساعت بیش از هزار بار برای دلگرمی مادرش لبخند زده بود و قسم خورده بود که حالش خوبه...
اونقدر حرف زده بود و از این یکسال گفته بود که زبونش به سقف دهنش میچسبید!...
بعد از تمام حرفاش درست وقتی که خواست جرعه ای از شربت آلبالوی روبروش رو بنوشه تا از عطشش کم بشه در سالن با صدای تیکی باز شد...
منتظر برگشت به پشت سرش نگاه کرد...
با دیدن همان ابهت همیشگی قلب در سینش بی حرکت ایستاد...
نینا با عجله به پیشواز همسرش رفت و بعد از سلام خواست مقدمه ای از حضور الینا بگه که الینا جلو اومد و با نگاهی به زیر افتاده گفت:
_Hey dad...(سلام بابا...)
چارلی بدون نیم نگاهی به الینا سری تکون داد و زیرلب گفت:
+Hey...(سلام...)
چیزی در وجود الینا شکست...
شاید قلبش بود...
اونقدر گوشه های قلب شکسته شدش تیز بود که اشک رو باز هم مهمون چشمای الینا کرد...
این چندمین بار بود که پدرش جلوی رایان و کریستن غرورشو له میکرد؟!...
رایان متوجه حال خراب الینا شد که گفت:
+الینا شارژر تو ساک توعه میشه بیای بهم بدی؟!
لبشو رو هم فشار داد و سرشو تند تند بالا پایین کرد...
نینا که متوجه اوضاع شده بود تند گفت:
+آره آره الینا برو عزیزم...برو تا منم میز شامو که چیدم صدات میزنم...
نگاهی به پدر مغرورش انداخت که بی توجه به اون داشت از پله ها بالا میرفت...
همین که به اتاق رسیدن و رایان در روبست الینا زار زد و با کلماتی نامعلوم و قاطی پاتی گله میکرد:
_ینی چی...چرا...چرا...اینجوری میکنه...مگه...مگه...گناه من...اصن مگه...مگه دخترش نیستم..من سرراهیم؟!من...من...
رایان که طاقت دیدن حال پریشون الینا رو نداشت جلو رفت تا الینا بغل کنه که این وسط دوتا سه تا از مشتای بی هوای الینا که تو هوا پخش بود رو سینش فرود اومد...
همین که الینا به آغوش رایان رفت کمی رامتر و آروم تر شد و دیگه نه مشت میزد نه حرف میزد فقط گریه میکرد...
اونقدر تو بغل رایان اشک ریخت تا صدای نینا بلند شد:
+الینا...رایان...بیاین شام...الینا...عزیزم...
رایان کمی سرشو عقب کشید و بلند گفت:
+باشه باشه الآن میایم...
الینا سرشو از رو سینه ی رایان برداشت.رایان موهای پخش شده تو صورتش رو برد پشت گوشش و گفت:
+خوبی؟!
الینا بی حرف سر تکون داد که رایان گفت:
+بریم شام؟!
بازهم جوابش تکون سر الینا بود...
پیشونی الینا رو بوسید جایی نزدیک گوشش آروم زمزمه کرد:
+غذای این شبارو از دست نده...از هفته دیگه شام و ناهار غذای دودی میخوریم...دودی اصل ها!
الینا با لبخند کم جونی مشتی به بازوی رایان زد:
_shut up...(خفه شو)
بعد هم راه افتاد سمت در.رایان بلند خندید و در آخرین لحظه که الینا میخواست از اتاق خارج بشه پشت گوشش زمزمه کرد:
+دیدی دوباره خندوندمت؟!...
و الینا سرخ و سفید رفت سر میز شام...
🍃
یک هفته از برگشتش گذشته بود و تو این یک هفته تنها بازدید کنندگانش کریستن و رایان بودن و مادری که ثانیه ای از دخترش غافل نمیشد و پروانه وار دور سرش میچرخید...
رفتار پدرش هیچ تغییری نکرده بود...
بی توجه به الینا از سرکار میومد...
بی توجه به الینا صبحانه و شام میخورد...
بی توجه به الینا با نینا صحبت میکرد و کلا بی توجه به الینا به ادامه ی زندگیش میپرداخت...
اصلا انگار نه انگار که دختر گمشدش پیدا شده و برگشته...
البته فقط خودش و خدای خودش میدونست که چقدر از این موضوع خوشحاله...
چقدر حالا که فهمیده الینا حالش خوبه خیالش راحته و با آرامش بیشتری شب سر رو بالش میزاره...
ولی خب چه کار میتونست بکنه وقتی همه چیز و همه کس رو فدای غرورش میکرد؟!
🍃
روزها با سرعت برق و باد گذشتند و رسیدن به دوشنبه...
دوشنبه ای که هیچ شباهتی به روز قبل عروسی یک عروس عادی نداشت!
نه تو خانواده مالاکیان نه تو خانواده پتروسیان کسی حرف از عروسی نمیزد...
کسی شوق نداشت...
کسی دست نمیزد...
کسی قربان صدقه ی عروس نمیرفت...
همه چیز زیادی عادی بود...
برعکس در خانواده رادمهر همه شوق عروسی الینارو داشتن...
همه از یک هفته قبل در رابطه با سه شنبه حرف میزدن و در پی جور کردن برنامه و رفتن به تهران بودن...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_هجدهم
مهرناز خانم مدام قربان صدقه ی نجابت الینا میرفت و توجهی نداشت که شاید یک عدد قلب با این حرف ها از کار بیفتد یا برعکس تند تر خودش را به در و دیوار بکوبد...
میگفت و امیر فرار میکرد...
میگفت و امیر در اتاقش پناه میگرفت...
برنامه ی همه جور شده بود...
آقای رادمهر،کلاس های تابستانه ی دخترا،همه چیز حل بود برای رفتن...
همه چیز جز دل امیر...
اول از رفتن امتناع کرد ولی مگه میتونست در جواب چشم غره های مادرش بگه نه؟!
به ناچار همه باهم روز دوشنبه شیراز رو به مقصد تهران ترک کردن...
🍃
مانتو کتی صورتی رنگی که با رایان خریده بود رو با شال و شلوار سفید پوشید...
آرایش کمرنگ و ملیحی روی صورت نشوند و با لبخند و استرس به دختر توی آینه خیره شد...
ینی داشت به آرزوش میرسید؟!
ینی خواب نبود؟!
چقدر شبیه خواب ها و رویاهای شیرینش بود...
نه این شیرین تر بود...این واقعی بود...
🍃
دکمه ی آستینای پیرهن سفیدش رو بست.جلو آینه کت مشکیشو تنش کرد و به خودش خیره شد...
ابرویی برای خودش بالا انداخت و زیر لب گفت:
_نه بابا...انگار کت و شلوار دامادی به ماهم میادا...
صدای کریستن از چارچوب در اتاق بلند شد:
+صدالبته...
با خنده برگشت سمت در:
_فضولی؟!
کریستن ابرویی بالا انداخت:
+شک نکن...
رایان نگاهی به قد و بالای کریستن کرد...
اونم پیرهن سفید با کت تک مشکی و شلوار کتون مشکی پوشیده بود...
با تحسین گفت:
_نه بابا...انگار یکی قصد داره امشب دل ماریا رو ببره...
کریستن لبشو پایین داد و گفت:
+شاید...
رایان بار دیگه براندازش کرد و گفت:
_کراواتت؟!
کریستن شیطون و زیرکانه چشمکی زد و گفت:
+خواستیم با برادرمون ست باشیم...
رایان به زیرکی رایان خندید...
میدونس کریستن یه بوهایی برده و میدونه رایان،دیگه رایان سابق نیست...
🍃
رایان زودتر از مادر پدرش از خونه بیرون زد تا بره دنبال الینا...
دو دقیقه بعد از فشردن زنگ آیفون در باغ باز شد و الینا اومد بیرون...
اما بیرون اومدنش همانا و خیره شدنشون به همدیگه همان...
این اولین بار بود که الینا رایان رو با این جور کت شلوار میدید...
تاحالا همیشه و همه جا رایان رو با تیپ اسپرت دیده بود و حالا...
رایان زودتر به حرف اومد و به شوخی گفت:
+ببخشید خانم من با الینا کار داشتم...
الینا خندید و گفت:
_چکارشون دارین؟!
رایان سرشو زیر انداخت و گفت:
+نه فقط باید به خودشون بگم که خیلی دوسش دارم...
الینا قدمی به سمت رایان برداشت و دستشو گذاشت رو یقه کت رایان و با ناز گفت:
_اوو...خوش به حال الینا خانووم...
بعد چشمکی زد و در حالیکه میرفت سمت در ماشین گفت:
_حالا نمیشه من جای الینا خانوم بیام؟!
رایان برگشت زل زد تو چشمای شیطون الینا و گفت:
+آخه خانوم شما زیادی خوشکلی...یه وقت دیدی دزدیدمت شر شدا...
الینا خنده ی از ته دلی کرد و گفت:
_کاش همه دزدا انقدر خوشکل و خوش تیپ بودننن...
🍃
بی سر و صدا صیغشونو لغو کردن و با عاقد هماهنگ کردن چیزی از دین رایان نگه...
ساعتی بعد همه اومدن و اول خیلی عادی با الینا سلام کردن...
انگار نه انگار که الینا مدت طولانی ازشون دور بوده...
البته نادیا چند ثانیه ای الینارو در آغوش گرفت و سفارش پسرش رو کرد...
ماریا هم گرم و طولانی الینا رو بغل کرد و گریه کرد...
عاقد خواست شروع به خوندن خطبه کنه که خانواده ی رادمهر با سروصدای دوقلوها وارد شدن...
به محض ورودشون الینا با شوق و خنده و رایان با تعجب از حضور امیرحسین از جا بلند شدن...
مهرناز خانم و دوقلوها مهربون الینا رو بغل کردن...
حتی آقای رادمهر هم پدرانه رایان رو در آغوش گرفت و امیرحسین هم دست داد...
الحق که مهر و محبت ایرانیها یه چیز دیگه بود...
خانواده ی الینا و رایان انگار زیاد از حضور افراد جدید راضی نبودن ولی خب فقط یه امروز نیاز به تحمل بود...
بالاخره عاقد شروع کرد...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
📕#داستان_کوتاه
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛
"سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی شهید احمد کافی
🎥موضوع: ماجرای دیدار علّامه حِلّی با امام زمان
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_صد_هجدهم مه
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_نونزدهم
بار اول بنا به گفته ی حسنا عروس رفت گل بچینه...
بار دوم بنا به گفته ی اسما عروس رفت گلاب بیاره...
ولی بار سوم رایان بی طاقت وسط حرف عاقد زمزمه کرد:
+جون خودت نزار پارازیت بپرونن...بگو دیگه...
الینا لبخندی زد و به محض تموم شدن جمله عاقد با صدای لرزونی جواب داد:
_با اجازه پدرم...بله...
همین...تمام...
الینا لبخندی زد و به محض تموم شدن جمله عاقد با صدای لرزونی جواب داد:
_با اجازه پدرم...بله...
همین...تمام...
بله گفت و نفهمید امیرحسین کر شد...
بله گفت و نفهمید امیرحسین کور شد تا به ناموس دیگری چشم نداشته باشه...
بله گفت و نفهمید امیرحسین از امشب مجبور به خاطر مادرش به دختر عموش برای ازدواج فکر کنه...
با دیدن برق حلقه ی توی دست الینا چشمشو بست و از سالن بیرون رفت...
شیرینی عروسی رو نمیخواست...
فقط کمی هوا میخواست...
هوا...
چشماشو بست و رو به آسمون باز کرد...
سعی کرد چهره ی سلما_دختر عموشو_به یاد بیاره...
از امروز باید فقط به سلما فکر میکرد...
سلمایی که مطمئن بود برعکس الینا دوستش داره..
امشب عروسش مے شوی...من دوستت دارم هنوز!
بی من چہ شیرین مے روی...من دوستت دارم هنوز!
.
در این مثلث سوختم...دارم بہ سویت مے دوم
داری بہ سویش مے دوی...من دوستت دارم هنوز!
.
قسمت نشد در این غزل...شاید جہان دیگری...
مستے و رقص و مثنوی...!من دوستت دارم هنوز!
.
امشب برایت بغض من کل مے کشد محبوب من!
حتے اگر هم نشنوی من دوستت دارم هنوز!
.
در سنگسار قلب من لبخند تو زیباترست...
یک جور خاص معنوی من دوستت دارم هنوز!
.
خوشبخت باشے عمر من در پنت هاس برج عشق
در ایستگاه مولوی من دوستت دارم هنوز!
.
دارد غرورم مے چکد از چشمہایم روی تخت
داری عروسش مے شوی من دوستت دارم هنوز!!!
🍃❣🍃
یک هفته از عقدشون میگذشت و حالا توی آپارتمان کوچکشون که تو تهران بود زندگی میکردن.
قرار بر این بود که خونه زندگی اصلیشونو به خاطر کار رایان شیراز برپا کنن و این آپارتمان نقلی تهران فقط برای مواقعی بود که به اینجا میومدن برای سر زدن...
با تمام دلتنگی هایی که زندگی توی شیراز به بار میوورد یه خوبی داشت...
اونم اینکه دیگه الینا نادیده گرفتنای پدرشو نمیبینه...
گرچه هنوز منتظر بود روزی کاملا از جانب پدرش بخشیده بشه...
بنابه پیشنهاد کریستن قرار شد قبل از رفتن رایان و الینا چند روزی به شمال برن...
الینا چندین بار از دوقلوها خواست که بیان اما پدرشون با تنها اومدنشون مخالف بود و امیرحسین هم که...
به همین خاطر نیومدن...
در عوض به خاطر اصرار های مکرر کریستن ماریا با کلی اکراه قبول کرد که بیاد...
کریستن رو دوست داشت اما خب تفاوت سنیشون فقط ده روزبود!و عقیده داشت کریستن هنوز خیلی بچست...
اما خب کریستن هم خوب بلد بود خودشو تو دل دیگران جا بده...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_بیستم
بعد از یک جنگل گردی حسابی حالا که نزدیک غروب بود خسته و کوفته رو ساحل پلاژ خصوصیشون نشسته بودن...
کریستن بلند شد از داخل ساختمون بساط عیش و نوشش رو آورد که همون موقع رایان گفت:
+خانومم میای بریم بگردیم؟!
الینا که متوجه شده بود رایان قصد پیچوندن کریستن رو داره با تمام خستگی از جا بلند شد دست رایان رو گفت:
_آره بریم...
چند قدمی که از کریستن و ماریا دور شدن الینا دست راستشو گذاشت رو بازوی رایان و کمی خودشو کج کرد سمت رایان:
_رایاان؟!
رایان همونطور خیره به جلو و منظره قشنگ غروب گفت:
+جانم؟!
الینا لباشو جلو داد:
_یه سوال بپرسم؟!
+هزار تا بپرس...
چشمکی زد و با صدای پچ پچ مانندی گفت:
_کیه که جواب بده؟!
الینا با خنده مشتی به بازوی رایان زد که قهقه رایان بلند شد...
چه لذتی میبرد از فرود اومدن مشت های کوچیک الینا رو بازوش...
الینا به حالت قهر سرشو چرخونده بود سمت دریا.رایان با لبخند وایساد دستشو از دست الینا بیرون آورد و اومد روبروش...
صورت الینا رو با دستاش قاب گرفت و با انگشت شصتش گونه ی الینارو نوازش کرد...
الینا مثل دختر بچه های لوس لباشو جلو داد و با اخم های مصنوعی به رایان چشم دوخت...
دلش غنج رفت برای این حالت الینا و بی اراده خم شد پیشونی الینا رو بوسید...
از وقتی عقد دائم کرده بودن از هیچ فرصتی برای ابراز علاقه ی بیش از حدش به الینا دریغ نمیکرد...
حتی یک ثانیه هم نمیتونست تصور کنه اگه الینا امیرحسین یا دیگری رو جای اون قبول میکرد چه به روزش میومد...
انگشت شصتشو رو اخمای الینا کشید و بازشون کرد...
چه خوب که پلاژ خصوصی بود و هیچ کس دوروبرشون نبود...
دوباره با دستش صورت الینا رو قاب گرفت و گفت:
+خب خانم من...سوالتون؟!
الینا با یادآوری سوالش قهر و کنار گذاشت و گفت:
_پشیمون نیستی؟!
رایان متعجب پرسید:
+از چی؟!
_از...از تغییر دینت...از انتخاب من...اصن...اصن ارزش داشت دینتو تغییر بدی؟!
رایان دوباره دست الینارو در دست گرفت و راه افتاد.در همون حال گفت:
+من از هیچ کدوم از انتخابام پشیمون نیستم...نه از انتخاب شما لیدی...نه از تغییر دینم...برعکس خیلی هم از تغییر دینم راضیم...و اینو رک بهت بگم الینا...خیلی ببخشیدا ولی من دینمو به خاطر تو تغییر ندادم...ینی اگه تو خدای نکرده جواب منفی میدادی هم من دینمو تغییر میدادم...تازه...تصمیم گرفتم حالا هم که دیگه خیالم از بابت تو راحته برم بیشتر راجب اسلام تحقیق کنم...یه جورایی ازش خیلی خوشم اومده...
الینا نگاهی به ساعت بند گل گلی توی دستش انداخت..
وقت نماز بود...
سرشو کج کرد وقت رایان و خواست اذان رو اعلام کنه که رایان زودتر گفت:
+بریم نماز؟!
الینا لبخند بزرگی به این تله پاتی زد و گفت:
_جماعت...؟!
رایان سرشو تکون داد و گفت:
+نمیشه فقط دوتاییم...
الینا شونه بالا انداخت:
_خب دوتا باشیم...دوتایی هم میشه...
رایان کمی چشماشو تنگ کرد و سر تکون داد...دنبال بهانه میگشت تا الینا بی خیال شه...
فکر نمیکرد شایسته باشه کسی بهش اقتدا کنه...
سرشو تکون داد و گفت:
+آه...الینا...ن...
هنوز نه کامل از دهنش خارج نشده بود که الینا گفت:
_حق نداری بگی نه ها...
بعد لحنشو مظلوم تر کرد و گفت:
_خب دوس دارم ببینم این نماز جماعت دونفره که هی مذهبیا ازش دم میزنن چجوریه...
با لحن شیطونی ادامه داد:
_بیا من شنیدم میگن خیلی کیف میده...
و اینگونه بود که رایان گول خورد و نماز جماعتی که دونفره خوانده شد..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_صد_بیستم بع
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_بیست_یکم
هم دیگه رفتن...
نوعی تشکر از خدا برای چشیدن لذت این نماز...
🍃
سه سال از ازدواجشون میگذشت و حالا الینا دانشجوی رشته ادبیات بود...
زندگیشون توی شیراز بود اما نه همون خونه قبلی...
همون سال اول آپارتمان نقلی دیگه ای همون دوربرای پارک شهر گرفتن...
تو این سه سال زندگی عاشقانه ای داشتن اما عاشقانه هیچ وقت به این معنی نیست که دو نفر باهم بحثشون نشه و همیشه در حال گفتن جملات رویایی به هم دیگه باشن...
خیلی وقتا حق با ما نیست و باید کوتاه بیایم اما این ذات آدمیه که معمولا حتی اگه حق باهاش یار نباشه یه مقدار رو خواستش پافشاری میکنه و بعد یه جایی کوتاه میاد...
هیچ ربطی هم به زن یا مرد بودن نداره..
هردو یه جاهایی اشتباه میکنن و باید قبول کنن که کوتاه بیان...
زندگی الینا ایناهم همینطور بود...
هردفعه یکی از موضعش پایین میومد...
توی این سه سال بزرگترین بحثاشون سر بچه بود...
رایان عشق بچه بود و الینا زندگی دونفره رو ترجیح میداد...
اما اینبارم بالاخره یکی باید کوتاه میومد...
سه شنبه بود و الینا دانشگاه نداشت...
بوی فسنجونش کل ساختمون رو برداشته بود...
دستپختش دیگه حرف نداشت و دیگه غذاهاشون دودی نبود!
بعد از ناهار رایان طبق عادت همیشگیش دراز کشیده بود روی کاناپه ی سفید رنگ و کتاب میخوند که الینا بعد از سروسامون دادن به آشپزخونه رفت تو هال و همونطور که دستشو با هوله کوچیک دستی خشک میکرد گفت:
_میگم رایان...
رایان همونطور غرق شده تو کتاب روبروش گفت:
+هوووم؟!
الینا بی هوا پرسید:
_اسمشو چی بزاریم؟!
رایان نیم نگاهی از بالای کتاب به الینا که حالا رسیده بود بالای سرش انداخت و گفت:
+اسم کیو چی بزاریم؟!
الینا با ناز نشست پایین پای رایان و کتابو آروم از دستش کشید بیرون و گفت:
_وا!اسم نی نیمون دیگه؟!
رایان هاج و واج نشست رو کاناپه و پرسید:
+نی نیمووون؟!
بعد با انگشت اشاره به فاصله ی بین خودش و الینا اشاره کرد...
الینا با لبخند ملیحی گفت:
_آره دیگه!
رایان همونطور گیج پرسید:
+نی نیمون کجا بود؟!
الینا با لبخند سرشو انداخت پایین.دستی به شکمش کشید و گفت:
_اینجا...
دیگه صدایی از رایان بلند نشد.الینا با تعجب سرشو بالا آورد و به رایان خیره شد...
چرا خشک شده بود؟!
ضربه آرومی به صورت رایان زد و در حالیکه سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت:
_خوبی؟!
رایان دست الینارو گرفت تو دستش و با ناباوری گفت:
+جان من راس میگی یا سرکاریه؟..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_بیست_دوم
الینا خواست جواب بده که رایان گفت:
+الینا گفتم جان منا...اگه سرکاریه بگو...
الینا با اخم الکی زد تخت سینه رایانو گفت:
_هی آقاهه بار آخرت باشه هی جان بابای فسقل منو قسم میدیا...
رایان بی معطلی الینا رو در آغوش گرفت و تند تند گفت:
+الینا عاشقتم...عاشقتم...وای الینا...
همین که سرش روی سینه ی رایان فرود اومد و دستای رایان دورش حلقه شد گفت:
_میدونی که دوست دارم؟!
رایان سرشو رو سر الینا گذاشت و گفت:
+خوبه که بدونی منم دوست دارم...
به محض تموم شدن جمله رایان خودشو کشید جلو و گفت:
_اسمشو چی بزاریم؟!
رایان لبخند شیرینی به این همه عجول بودن الینا زد...
الینا رو کشوند عقب و دوباره سرشو گذاشت رو سر الینا:
+اگه دختر بود اسمشو میذاریم...الینا...
الینا دوباره خودشو کشید جلو و نگاه عاقل اندر سفیهی نثار رایان کرد.اما رایان بی توجه به نگاه الینا زل زد تو چشمای الینا و ادامه داد:
+اگه پسر بود...اسمشو میذاریم...الینا!
الینا با خنده گفت:
_اووه!ولی الینا اسم دختره...نمیتونیم اسم پسر بزاریم الینا!
رایان عاشقانه الینا رو کشید تو بغلش و گفت:
+چرا نتونیم؟!بچه ی خودمونه هرچی بخوایم اسمشو میزاریم....
🌷پایان🌷
امیدوارم همه انسانها راه حق رو پیدا کنن و پای اعتقادشون به اسلام محکم بایستند. چون کوه استوار باشند. وهمیشه برای فرج امام زمان عج تلاش کنند 🌷
🌸ممنون از همراهی شما 🌸
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌹امام حسین (ع) میفرمایند:
💢 إيّاكَ أن تَكونَ مِمَّن يَخافُ عَلَى العِبادِ مِن ذُنوبِهِم وَ يَأمَنُ العُقوبَةَ مِن ذَنبِهِ.
⚡️ مبادا تو از كسانى باشى كه به سبب گناهانِ بندگان خدا، بر آنان بيمناك است، ولى از سزاى گناه خويش، آسوده خاطر است.
📚 (تحف العقول، ص ۲۳۹)
🌷هفته ی #دفاع_مقدس گرامیباد🌷
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#كرامات اولياءالله
🍀صاحب اولاد شد مرحوم #کلینى نقل مى کند: مردى خراسانى بین مکه و مدینه در زبده به امام #صادق (ع ) برخورد و عرضه داشت :
🔶 فدایت شوم ، من تاکنون فرزنددار نشده ام چه کنم ؟
💎آن حضرت فرمود: هرگاه به وطن برگشتى و خواستى به سوى همسرت روى ، آیه #و_ذاالنون_اذ_ذهب_مغاضبا_فظن_ان_لن_نقدر_علیه_فنادى_فى_الظلمات_ان_لا_اله_الا_انت_سبحانک_انى_کنت_من_الظالمین را تا سه آیه بخوان ، ان شاء الله فرزنددار خواهى شد.
اجابت دعا امام #صادق (علیه السّلام) فرمود: عجب دارم از کسى که غم زده است ، چطور این دعا را نمى خواند: #لا_اله_الا_انت_سبحانک_انى_کنت_من_الظالمین 🌺چرا که خدا وند به دنبال آن مى فرماید: فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجى المؤمنین (ما او را پاسخ دادیم و از غم نجات دادیم و این گونه مؤ منان را نجات دهیم )
نجات از بیمارى #پیامبراكرم (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود:
هر بیمار مسلمانى که این دعا را بخواند، اگر در آن #بیمارى (بهبود نیافت ) و مرد ، #پاداش #شهید به او داده مى شود و اگر بهبودى یافت ، خوب شده در حالى که تمام 🔥گناهانش آمرزیده شده است .
💎 #رسول_الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود:
آیا به شما خبر دهم از دعایى که هر گاه گرفتارى و غم پیش آید آن دعا را بخوانید گشایش حاصل شود؟
🔶 #اصحاب گفتند: آرى ، اى رسول خدا.
💎 حضرت فرمود: دعاى #یونس که طعمه ماهى شد.
📚مفاتیح الجنان
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
🌺ریپلای به قسمت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_اول
دستم را می کشه و در خانه را باز می کنه ،همراهش کشیده می شدم بدون توجه به کفش های پاشنه بلند مخملی قرمزم ، خشمگین دستم را که اسیر دستان یوقر مردانه اش شده بود بیرون می کشم ، آنقدر بدنش را شل روی دستم انداخته بود که تعادلش را از دست می ده.با خشم تمام چهره ام را نگاه می کند بی توجه به نگاه سنگینش دامن مدل کلشم را مرتب می کنم دستی به شومیز مشکی یقه ب ب ام می کشم شومیزی با پارچه مشکی حریر که در تن لش می ایستاد .خودم را بررسی می کنم و می رسم به شال سیاه پلیسه ام در تمام این مدت کلافه نگاهم می کرد ،با کمال خونسردی نگاهش می کنم ،یادم می آید این لباس ها رو با پول حرومش گرفتم کل موهای بدنم سیخ می شه .مچم را می گیره با آنکه بهم محرم بود چندشم شد و بی اراده روی دامنم کشیدم ،دلیلش رو خودم هم نفهمیدم این کار خشمش را بیشتر می کنه همانطور دستم را می کشد که خودم را روی زمین محکم می کنم با پرخاش چنان دادی می زند که چشمانم بی اراده بسته می شن
-چه مرگته ؟
چشم هایم را باز می کنم قطرات کوچک آب دهانش روی صورتم حالم را بهم می زنه ،نمی دونم چرا احساس می کنم این مرد نجس العین است مثل خوک و سگ ...
-من نمی خام باهات بیام ولم کن
-پناه کفر من و در نیار به خدا نعش پاشا رو هم بهت نمی دما
(پوزخندی عمیق روی لبم می شینه) :خدا؟ مگه تو می دونی خدا چیه؟
-منو سگ نکن(کلمات از میان دندان های قفل شده اش بیرون می پاچید)
-مگه سگ نیستی؟
دست چپش را بالا می آره،بعد یاد قرار امروزش می افته و با خشم نگاهم کرد دستش را پایین آورد و بربر نگاهم کرد.
-حیف که نمی خام صورتت جلوی مهمونام کبود باشه
حالم از خودش و مهموناش بهم می خورد .از کنارش رد شدم اگر پاشا نبود تا الان از این خانه فرار می کردم .نگاهم خورد به سقفی که از پیچک ها پوشانده شده بود از پیچک ها که عبور می کردی می رسیدی به زمین چمن شده ای که چند سنگ مثل قارچ میانشان سبز شده بود و بعدش جاده ای از درخت چنار که سنشان به پنجاه می رسید و عمارت بزرگ سفید رنگی با دو ایوان بزرگ و دری سفید و چاشنی طلایی اش و چراغ های قدی که خانه را کلاسیک نشان می داد .استخر بزرگی روبه رویش بود که آبش بوی گنیده گی میداد و رنگش سبز سبز بود با هزار برگ خشک پاییزی تمام باغ پر از برگ های پاییزی بود . خانه قشنگی بود ولی صاحب خوبی نداشت این هم از بخت بدش بود بیچاره !به سمتش برگشتم و خیره شدم به چشمانش می دونستم چقدر از این کار بدش می آد.
-باز چه مرگته؟
-می خوام پاشا رو ببینم
سری از کلافگی تکان داد و به سمت خرابه ترین قسمت باغ کشوندم به سمت زیر زمین رفت .پله های بلندی داشت پاهام درد می گرفت جلوتر رفت و صدای غرشش را شنیدم :تو چه غلطی می کنی تو این خونه چرا استخر رو تمیز نکردی
وصدای مردی که مرتب معذرت می خواست از این آدم های ضعیف متنفر بودم .بلاخره به پله آخر رسیدم می خواست جلوی آن مرد حفظ آبرو کنه.
-پناه کجا موندی پس؟
و صدای آشنا و ضعیفی که ناله مانند گفت:پناه؟
جلو رفتم با دیدن پاشا اشک از چشمانم جوشید .مثل ساواکی ها با دست از سقف آویزانش کرده بود و سری که از شدت بی حالی آویزان مانده بود از دیدن حالش ،حالم بهم ریخت .
-پناه آبجی جونم خوبی؟
چی باید جواب میدم خوب بودن اصلا یعنی چی؟ سری به نشانه نه نشان دادم که بفهمد حالم اصلا خوب نیست .دوست داشتم خودم را برای برادرم لوس کنم مثل قدیما ...
پژمرده نگاهم کرد :این مرتیکه که اذیتت نکرده؟
بد ترین فحشی که بلد بود همین بود سرم را پایین گرفتم تا اشکم را نبیند . نگران نگاهم کرد : آبجی پناه جایت که درد نمی کنه
می خواستم بگم چرا قلبم بد درد می کند ولی کلامم رو خوردم
-به خدا نمی زارم زنده بمونی مرتیکه
-تو اول ببین خودت زنده می مونی بد برام خط و نشون بکش
می دونستم اگر خدا را قسم بخوره اون کار را می کنه
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_دوم
-بسه دیگه پناه باید بره به ماموریتش برسه
پاشا با غیض نگاهش کرد و من زیر لب نفرین دیگه ای نثار محمد حسین و بابای بی غیرتم کردم .
دستانم دوباره اسیر دستاش شد و من را برد ،چشانم به پاشا بود ای خدا لعنتت کنه بابا ای خدا لعنتت کنه محمد حسین .حس انتقام دوباره وجودم را بلعید. دستام دوباره کشیده شد ،تعادلم را چند بار از دست دادم از انباری بیرون اومدم نور افتاد روی مردمک چشمم ،چشم هایم را بی اراده بستم .به سمت همان عمارت بزرگ وسط باغ می بردم . جلو می کشدم و خیره می شد تو چشمام .
-اگه حرف مفت بزنی سرتو و داداشتو می زارم لب باغچه و می برم
اشکم روی صورت می چکه با عجله پاکش می کنم تا ضعفم را نبیند
-چیه ترسیدی؟
- فعلا کسی که باید بترسه تویی
منتظر جواب نماندم جلو رفتم در سفید را هل دادم و رسیدم به پارکت های قهوه ای راهروی کوتاه با لوستر اسپرتش را نگاه کردم و دستم رو کشیدم روی کاغذ دیواری های کرم . کنار راهرو آشپزخانه کوچیک و شیکی بود.خونه ای دوبله که هیچ اشتیاقی نداشتم طبقه بالایش را ببینم با پذیرایی بزرگی که دو مبل سلطنتی و راحتی رنگارنگ چیده بود .چند مرد نشسته بودند روی مبل های سلطنتی ، شوکت خانم هم در حال پذیرایی از مهمان ها بود .یک نگاه به چهره بی غیرتش کردم بی توجه به من وارد سالن شد ،نگاهم گره خورد به میز شامی که شوکت خانم چیده بود و جام های شراب ،حالم بهم خورد از وضعیتی که توش بودم ،دیس های غذا با شمع ها گرم نگه داشته می شد. با غرور و ناراحتی که مطمئن بودم مشخصه وارد سالن شدم به احترامم بلند شدن ،سلام بی صدایی کردم و تعارف هم نکردم که بنشینن وبلافاصله چشم غره ش رو دیدم .بعد از چند دقیقه نشستن .دست هام رو گره زده روی زانو هام گذاشتم عادت داشتم اینطوری بشینم ، می دونستم باز هم می خام وسیله ای برای پخش خرده ی مواد هاش بشم . از جلسه هاش بدم می اومد از خودش بیشتر ،از پدرم خیلی بیشتر ،پدری که کل جوانی م رو به خاطر چشم و هم چشمی تباه کرده بود ،یاد اون همه ذلیل شدن هام می افتم .ذلتی که به خاطر زن این مرد نشدن کشیدم .یک روز انتقامم رو از محمد حسین می گیرم ،نمی دونستم چقدر گذشته که شوکت خانم دعوت به شام کرد .روی صندلی نشستم همه ی فکر و ذکرم پی پاشا و وضعش بود حسابی کلافه شده بودم و چشم غره های کامیار هم هیچ تاثیری نداشت ،شوکت خانم میز را بررسی کرد و آروم کنارم اومد .
-خانوم غذام خوب نشده؟
لبخند بی جانی زدم .
-وای خانوم چقدر رنگتون پریده
دستش رو کشیدم گوشش نزدیک دهانم بود آروم زمزمه کردم : شوکت خانم غذا مونده تو آشپز خونه
-نه خانوم مگه غذا کمه ؟
-یه ظرف با چنگال و چاقو و مخلفاتش بیار
چشمی گفت و رفت ،نگاهی به کامیار کردم حواسش نبود از نگاه های پر معنی آرمان بدم اومد نگاهم رو سریع دزدیدم و نگاهی به ظرف رو به رویم انداختم اصلا میل نداشتم ،شوکت خانم بشقاب را آورد طوری که کامیار و بقیه نبینند بشقاب پرم را به سمت شوکت خانم گرفتم متعجب نگاهی به ظرف کرد.
-می دونی پاشا کجاست؟(این روهمانطور که غذا در ظرف تمیز می ریختم بهش گفتم)
-بله خانم
-اون غذا را ببر براش فقط کامیار نفهمه
-چشم خانوم
دوباره نگاهم گره خورد به کامیار که مشغول حرف زدن با بغل دستی ش بود .نمی دانم چرا خیره اش بودم یکی از نوچه هایش اومد و تو گوشش چیز هایی زمزمه کرد و من کم کم پریدن رنگش رو دیدم ، بی اراده به ترسش لبخند زدم بی آنکه بدانم چی شده.
-پس شما چه غلطی می کنین؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سوم
چنان هوار کشید که کل سفره به سمتش برگشت جز من که تازه اشتهام باز شده بود .
-بلند شین خونه لو رفته
همه ترسیدن جز من ،حداقل اگه اسیر پلیس می شدم بهتر از این وحشی بود.مرغ روبه روم رو که با چاشنی های شوکت خانم بی نظیر شده بود می خوردم ، که دوباره دستم رو گرفت .
-داری چه غلطی می کنی پاشو
-کوری نمی بینی دارم شام می خورم
دیگه امروز حسابی کفریش کرده بودم دستش رو بالا برد و با تمام قدرت به صورتم زد . از صندلی پرت شدم و حاصلش شد دوباره فحشی که نثار غیرت پدرم کردم ،دستی به بینی ام کشیدم که سرخی خون رو دیدم .
-وحشی
-خفه شو تا نزدم لت و پارت کنم
تفنگ کلت رو روی پایم انداخت ،دردش تو تمام وجودم پیچید محکم پام رو گرفتم .
-بلند شو
-من با تو بهشتم نمیام
-بلند می شی یا پاتو قلم کنم؟
روی زمین جمع تر می شوم و پام رومی مالم ،اشکم از درد در می آد.تفنگش رو روی گیج گاهم می ذاره.
-بلند شو
دستم رو می کشه از درد لبم رو گاز می گیرم . لابه لای چمن ها کشیده می شم ،صدای ایست ایست مامور آزارم می ده.ولی هر چی بود از زندگی با کامیار بهتر بود .پام پیچ می خوره ،با صدای پلیس وحشی تر از قبل می شه روی زمین می افتم از درد به خود می پیچم مدام هوار می کشه .صدا نزدیک می شه کامیار تفنگش رو مسلح می کنه ،می دونستم به خاطر عشق منتظرم نشده اگر گیر پلیس می افتادم همه چیز رو می گفتم .پلیس حالا دیگه مقابلمان بود باورم نمی شد بلاخره پیدایش کردم تفنگ رو به سمتم می گیره
-بزنش
تفنگ رو می گیرم ، با کمال میل . بلند می شوم می دونستم می خواد کسی رو نکشه تا همین جا هم حکمش اعدام بود .درد پام رو فراموش می کنم حس انتقام که شب ها با خودم کلنجار می رفتم زمانش بود ،تفنگ رو مسلح می کنم و به سمتش می گیرم .میون تاریکی شب نیم چهره اش تیره و نصف دیگه روشن بود ،شوکه شده بود :پناه خانم؟
-ازت متنفرم کل عمرم رو تباه کردی می کشمت
دستانم می لرزید ،می خواستم بزنم اما نمی تونستم ،حس اونکه آدمی رو بکشم عذابم می داد .اشکم بی وقفه می بارید پس کجا رفت اون همه حس انتقام؟ کامیار با خشم نگاهم کرد:پس چی کار می کنی پناه ؟ بزن دیگه
-نمی تونم می ترسم
-یعنی چی می ترسم ؟
برایم سوال شد چرا کاری نمی کنه چرا شلیکی نمی کنه ،سنگینی چیزی رو روی گیجگام احساس کردم .
-اگه نزنی می زنمت
اشک هام بی وقفه بارید چشم هایم رو روی هم گذاشتم ،نمی تونستم شلیک کنم ،صدای شلیک بلند شد،ماندم کسی بهم شلیک کرده؟ داغم نمی فهمم ،ترسیدم خودم شلیک کرده باشم یا محمد حسین به کامیار ،دعا کردم آخری باشد جرئت نکردم چشم هایم را باز کنم .که صدای کامیار بلند شد:احمق
درد پام دوباره شروع شد .چشم هام رو باز کردم و محمد حسین رو پخش زمین دیدم .بی اراده دستم رو روی دهنم گذاشتم که جیغ نزنم .دست هام لرزید ولی من که شلیک نکردم
-بیا بیا بریم بدو الان می رسن
-م..م..من
-تو از این عرضه ها نداری بدو آشغال الان می گیرنم سرم گیج می رفت کل دنیا دور سرم می چرخید پا دردم هم زیاد تر شده بود روی زمین می افتم ،و صدای کامیار که لعنتی می گفت و دیگر چیزی نفهمیدم
***
هنذفری رو تو گوشم می کنم تا صدای نق نق های نگاه رو نشنوم .بارون با تمام شتابش به پنجره می خورد ،دستم را بالای بخار قهوه گرفتم با لباس صورتی بافتم تلفیق قشنگی داشت.هنذفری را از گوشم در آورد.
-پناه خسیس بازی در نیار دیگه وقت نکردم لباس بخرم
-سوگلی بابا لباس نداره؟
-واااای پناه
-تو این بارون کجا می خوای بری؟
-تو کافه ایم دیگه
- اصلا تو مگه کنکور نداری؟
-دیدم تو چقدر خوندی
-هوش منو با خودت مقایسه نکن
-پناه ،آبجی جونم بزار بپوشم
آهنگ رو قطع کردم رو به روی آینه قدی ام نشستم و دستی به صورتم کشیدم .
-اون سری یادت نیس چه بلایی سر لباس آوردی
-وای خوبه پولش رو دادم اگه وقت می کردم می رفتم لباس می خریدم انقدر منتت رو نمی کشیدم
-خب دیگه اون به خودت مربوطه
-پناه
-خیل خب بردار ببر انقدر نرو رو مخ من فقط برو
در اتاق باز میشه پاشا وارد اتاقم میشه و روی تخت می شینه بدون اونکه بر گردم بهش می گم: الحمد الله اتاق نیس که کاروان سراست آقا پاشا یه در بزنی به جایی بر نمی خوره
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهارم
-چه خبرتونه؟کل خونه رو گذاشتید رو سرتون
-بحث دوتا خواهر با هم بود
-بحث دو تا خواهر بود کل خونه رو ریخته بود بهم
بلند می شم پنجره رو باز می کنم هوای مطبوع به صورتم می خوره .عاشق بارون و بوی خاکم!
-پنجره رو چرا باز کردی؟یخ کردیم
-دوست دارم صدای بارون رو بشنوم
-الحمد الله خونه نیس که دار المجانینه ...نگاه خانم کجا تشریف می برن؟
-کافه
-کافه آخه آبجی جون؟ چند تا دختر می رین اونجا پسرا نگاتون می کنن
-نگامون می کنن نمی خورنمون که
-اگه خوردنت چی؟
-هیچی جا باز میشه برا شما دوتا
روبه روی آینه می شینه و مشغول آرایش میشه .
-اینو راس گفتا پناه
-اصلا من بمیرم شما ها خلاص شین
پاشا بلند می شه لپ نگاه رو آرام می کشه:دور از جونت، خیلی نمال آبجی جونم
بی توجه بهشون مبهوت آسفالت خیس شده بودم و لباس بافت لشم رو روی بدنم مرتب می کردم .
-خودم می برمت نگاه
-با موتور ؟
-نه با ماشین ...این آبجی ما هم از غم دنیا فارغه
در اتاقم رو باز می کنم روی نرده ها می شینم و سر می خورم ،باز هم دادو فریاد پاشا که دختر می افتی کج و کوله می شی .مامان احتمالا دوباره داره با خاله حرف می زنه این بار ناخن هاش رو سوهان می کشید .وارد آشپزخانه می شم در قابلمه رو بر می دارم بوی فسنجان رو می بلعم رو به زیور خانم می کنم:دستت طلا زیور جون
-کیفت کوکه ها پناه خانم
-بله پس چی
روی اپن می شینم و پاهام رو تکان می دم :مامی خانم ،سرکار خانم مامی بسه دیگه رسیدی به ته دیگه زندگی خاله واسه فردا چیزی نمی مونه ها
مامان چشم غره ای می ره و بی توجه به من ادامه کارش رو می کنه خم می شم انار بر دارم که کم می ماند بیفتم ،پاشا نگه ام می دارد لبخندی می زنم: میسی پاشی جون
-دختر تو آخر کج و کوله می شی
شانه ای بالا می اندازم:احتمالاً
دستی به یقه کاپشن قرمز رنگش می کشم و بی هوا بوسش می کنم:خوش تیپ بودی ها پاشی جون
لبخند عمیقی می زنه و موهایی که روی صورتم ریخته پشت گوشم ثابت می کنه :دوستت دارم دیونه ی من ، من برم تا نگاه کلمو نکنده
-به سلامت
لابه لای شماره ها ،شماره سارا رو می گیرم گوشی رو بغل گوشم می گیرم ،سارا که انگار منتظر تماس من باشه سریع جواب می ده
-الو سلام سارا
-سلام پناه بی کار
-من بی کار جناب عالی نسخه جدید تولید موشک ها نقطه زن رو دادی به آمریکا؟ یاهنوز کامل نشده؟
-نه پناه باور کن هر جوری کج و کوله اش می کنم نوکش خوبدر نمیاد .
-حالا واقعا چی کار می کنی؟
-هیچی بابا مثل کوالا چسبیدم به تخت، مامانمم سعی داره با یک نقشه محاسبه شده ، خاکریز دشمن رو منهدم کنه
-نمک دون شدی
- دیگه وقتی نمک رو تو آب حل کنن شور میشه
-باشه بابا من نمک تو آبی که با نمک من شور شده ،ببین میگم چی کار می کنی فردا رو
-نکنه حامدی رو میگی؟
-آره
-ببین این حامدی مشنگ می زنه با اون عینک ته استکانیش ،اگه دستش بخوره به صندلی از صندلی معذرت می خواد
-وای من عاشق درس دادنشم سارا دیدی دستش ماژیکی میشه چطوری پاک می کنه
-آره بابا اسکوله
از روی اپن پایین می آم ،گوشی رو روی گوشم جابه جا می کنم این بار کنار مامان روی مبل می نشینم .
-حالا تو چی کار می کنی ؟
-میگم بریم قدم بزنیم؟
-تو این بارون
-پس چی تو تابستون بریم کباب شیم؟
-خیل خب
آن روز ها دلم بد بی خیالی می کرد ،ای کاش این روز ها ،آن روزها بود!
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
⚜
‼️قطع رابطه با اقوام‼️
✅مردی به حضرت محمد صلى الله علیه و آله گفت:
((اقوام و خویشاوندانم با من قطع رابطه کرده اند و مرا آزار می دهند، آیا من هم می توانم با آنها قطع رابطه کنم؟))
رسول الله فرمودند:
((اگر چنین کنی ، خداوند نظر رحمتش را از همه شما بر مى دارد.))
آن مرد پرسید:
((پس چه کنم ؟))
حضرت محمد صلى الله علیه و آله فرمودند:
((ایجاد رابطه کن با کسى که با تو قطع رابطه کرده است،
و عطا کن به کسى که تو را محروم ساخته،
و عفو کن کسى را که به تو ظلم کرده است؛
در این صورت ، خداوند پشتیبان تو در برابر آنها خواهد بود.))
📚محجة البيضاء، جلد 3، صفحه 430
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجم
صدای قاضی توی سرم می پیچه:با شواهدی که بیان شد خانم پناه میلانی به مدت پنج سال محکوم می شوند .کل عمر تباه شده ام به کنار حالا باید پنج سال هم تباه می شد ،نگاهی به پای گچ گرفته و زنجیر دور دست هام می کنم .با ضربه های زن به پشتم چاره ای به جز بلند شدن ندارم .بلند می شم ،نگاهم گره می خوره به نگاه و مامان ،جلو می آد ،دستم رو روی شانه های نگاه می گذارم:نگاه حال پاشا چطوره؟
-خوبه ،پای تو چطوره؟
-هعی
مامان جلو می آد نگاه سردی بهش می کنم ،هیچ حسی نسبت بهش نداشتم .جلو می آد اشک می ریزه
-مامان جان پناه دخترم
چهره ام رو بر می گردانم ،مادری کردی که من رو دخترم صدا می کنی؟
-مامان ،چه واژه ی عجیبی ! ما که مادر نداشتیم ،زنی بود که سوهان می کشید با تلفن حرف می زد همین ،اصلا می دونی مامان چیه؟کیه؟وظیفش چیه؟
با بغض رو بهم کرد و با شرم گفت :من معذرت می خوام پناه
پوزخندی زدم :کلا عمرم تباه شد با یه معذرت همه چیز حله؟
پلیس زن دستی به کمرم فشار داد و درخواست کرد که حرکت کنم .پنج سال جدایی از یه زندگی نحس می تونست بهترین آرزویی باشه که داشته باشم که به اجابت رسید.
-سرگرد فاطمی تبار چطوره؟
-بنده خدا مادرش الان نزدیک یک ماهه منتظر چشماشو باز کن
از هر چی اون مرتیکه کامیار خوشم نمی اومد از انتقامی که گرفت خیلی خوشم اومد.لبخند کمرنگی زدم تا کسی متوجه ذوقم نشه بعد از پدرم ،محمدحسین رو هیچ وقت نمی بخشم ...
موهای بهم ریخته ام رو شونه می کنم .
-یه لحظه صبر کن بزارم رو اسپیکر
گوشی رو روی میز می ذارم و دوباره مشغول شونه کردن موهام می شم .
-کجا بودم پناه؟
-اونجایی که در کلاس رو باز کردی کم مونده بود جزیی از کاشی های کلاس بشی ،پسرا گفتن :عصای سفیدت رو کجا انداختی روشن دل ؟
-بابا این ارازل اوباش که همیشه هم ردیف اول می شینن خیلی ازشون بدم میاد برن گم شن
-موافقم دنبال اینن که یه کار خطایی کنی تا عمر داری مسخره ات کنن
-چرا امروز نیومدی؟
-حوصله نداشتم
-عاشق دلایل قانع کننده تم
-دیگه ما اینیم دیگه
دستی به شونه می کشم و موهای جمع شده اش رو جمع می کنم ،تو آیینه نگاهی به خودم می اندازم ،که صدای بابا بلند می شه ،معلوم نیست دوباره چی شده .
-ببین سارا اگه کاری نداری من برم
-نه عشقم دوباره نگی حوصله نداشتم نیومدما اون وقت ادبت می کنم .
-خیل خب
خودم رو روی تخت ول می کنم . دستی به موهای لختی که روی صورتم افتاده بود می کشم ولباس بافت سفیدم را مرتب می کنم .تقه ای به در می خوره ،منتظر جواب نمی مونه و وارد اتاق می شه.حدسم درست بود نگاه بود ،پاشا بی اجازه وارد نمی شه .
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_ششم
-پناه خبر داری چی شده؟
-بفرمایین داخل جلو در بده
-آهی عقد کرده
-آهی خودمون؟
-آره
-چه بی سرو صدا
-بابا دوست داشته دیگه
-می دونم الان چند ساله ...ولی بابا چرا عصبانیه
-وای تو چقدر خنگی پناه ...مگه عقد نکرده؟
-خب چه ربطی به ما داره
-وااای مگه بابا عموش نیس ،عموش سر عقد نبوده دیگه
-آهان
-الانم بابا خیلی عصبانیه
-حق داره
با منظور نگاهم می کنه نگاهی که تا چند دقیقه پیش نمی فهمیدی چی شده حالا حقم میدی؟.
-تا خبر های دیگه فعلا خبرگزاری نگاه تی وی
لبخند کمرنگی می زنم و به این همه فضولی ش حرص می خورم .شانه ای بالا می ندازه .خم می شم جزوه م رو در می آرم. امروز رو پیچوندم فردا امتحان روی شاخمه .کش و قوسی به خودم می دم و خیره می شم به خطوطی که پر از نوشته شده بود. حوصله اش رو نداشتم ،خیره می شم به جوراب هام که پر از گوزن های کارتونی بود ،پر از نماد های کریسمس ،این بار سراغ پنجره قدی هم می رم و پنجره رو باز می کنم که در با شتابی بی سابقه باز می شه.
-نگاه مگه اینجا گاراژه سرتو مثل ...
خشکم می زنه ،خشم لابه لای تک تک رگ های صورتش هویدا بود ،تا حالا بابا رو اینقدر عصبانی ندیده بودم .بی اراده دستم رو به دهانم می گیرم و به حرکات موزن نگاه که سعی داشت چیزی رو به من بفهمونه نگاه می کنم ،یعنی از حرف من انقدر عصبانی شد؟مثل بچه های مظلوم روی تخت می شینم.
-چیه بهنوش اینو می خوایم ترشی بندازیم؟
بی حرف به مادرم نگاه می کنم .نمی دونستم جریان چیه فقط حرف ترشی که شد تونستم یک چیز هایی بفهمم. بی مقدمه مهربون شد.
-دخترم قدیما دختر تو این سن سه تا بچه داشت ...تو نمی خوای شوهر کنی ،کیس خوب پیدا کردم هم پول داره هم اخلاق داره
تقه ای به در خورد ،احتمالا پاشا بود چون کل خانه به جز شوکت خانم و پاشا توی اتاقم بود:بفرمایید با احترام وارد اتاق می شه ،چقدر پاشا رو دوست داشتم با اینکه بزرگتر بود همیشه بهم احترام می گذاشت .
-چیزی شده؟
بابا نگاهی به پاشا ونگاه کرد و نگاهی دیگه به مامان منظورش رو فهمیدم ،پاشا با نگاه در گوشی حرف می زد برای اینکه گوشش به نگاه برسه خم شده بود،نگاه قدش کوتاه نبود ،پاشا خیلی قد کشیده بود ،به خیال نگاه شد و
به من نگاه کرد،نگاهم با قاب گوشیش بازی کرد ،بابا که دید کسی منظور نگاهش رو نفهمید صداش در اومد.
-برین بیرون می خوام با دخترم تنها باشم
از ترحمش بدم اومد ،می دونستم سلامش بی طمع نیست .می دونستم کاری نمی کنه که به ضررش باشه. اتاق خالی شد،داشتم از کنجکاوی می مردم که بدونم این کیس کیه.
-اون کیس کی هس؟
-کامیار پسر آقا جهان
-وای بابا من اصلا از این آدم خوشم نمیاد .
-می ری زیر یک سقف خوشت میاد
-بابا خواهش می کنم
-همینی که گفتم میگم فردا شب بیان
-می خواین بگین میشه بیای خواستی دختر من؟!
-خودشون خواستن ...هنوز بی غیرت نشدم
-بابا تو رو خدا
مرغش یک پا بیشتر نداشت به هیچ وجه قبول نمی کرد .دلم نمی خواست با یه افریته ازدواج کنم ،حتی اگر بمیرم هم قبول نمی کنم. در رو باز می کنم ،حرف های بابا رو جدی نگرفتم .
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
🌺ریپلای به قسمت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_هفتم
روی صندلی میز آرایش نشستم آروم ریمل رو روی مژه هام می کشم .بی اراده دهانم باز می شه.
-پاشا ...پاشا ...آهای پاشا
در اتاق رو باز می کنم،مقنعه رو تا جایی که موهام معلوم نباشد جلو می کشم .تقه ای به اتاقش می زنم و بدون اونکه اجازه ای صادر شه وارد اتاق می شم،بلاخره باید نشون بدم خواهر نگاهم .
-پاشا
روی تخت خوابیده بود و بالش رو روی سرش گذاشته بود .با نگاهم کل اتاقش رو می پام ،اتاقش از من که دختر بودم مرتب تر بود.زیر لب اتو کشیده ای می گم کل اتاق پر از عکس شهید و آقا بود .
-پاشا چقدر می خوابی
-برو پایین الان میام
-چشم داداش تنبله
روی تخت می شینه و دستی به صورتش می کشه موهاش حسابی بهم ریخته بود.پله ها رو پایین می رم و بی حرف به سمت در خروجی می رم .
-بله می دونم ،آقا بهروز گفتن؟
بی اراده گوش هام تیز می شه به قول معروف شاخک هام می جنبه.
-بله نه در اینکه آقا کامیار مرد خوبیه حرفی نیست
مثل مجسمه خشکم میزند ،یعنی بابا واقعا می خواد من رو به این مرتیکه بده؟ خودم رو کنار اون نردبون بی قواره فرض می کنم حتی نمی تونم به این محال فکر کنم .یعنی باید بال و پر پرستوی آرزوهام رو بکنم؟!
-چیه تا حالا داشتی منو می خوردی
-بریم
لب و لوچه ام مثل خمیرکیک که در پختن سرکشی کنه و بیرون بپره آویزان می شه ،پشت موتور پاشا می شینم .نگاهی به تریپش می کنم ،کاپشن زیبای سورمه ای ش با لباسی که یقه اش با پر رویی از زیر بافت سرمه ای ش بیرون زده بود با رنگ زیبای خاکستری اش ،شلوار کتان همرنگ پیرهنش و کتونی ای که همیشه عاشق اون کتانی ش بودم ،کتونی سورمه ای با تیک توسی اش ،ساعت مشکی رنگی که عاشقش می شدم مخصوصا توی دست اون...از موتور پیاده می شم .
-کی بیام دنبالت؟
-خودم میام
-اولا خودم میام ،دوما چیزی شده؟
-نه
-پناه به من بگو
-هیچی
-هر جور راحتی غریبه شدم دیگه
همان طور که با موتور ور می رفت تا روشن شه رو بهش کردم:داداش ناراحت نشو ،ظهرم با ماشین بیا یخ کردم
سرد جوابم راداد:باشه
بی هوا بوسش می کنم :داداشی قهر نکن
-زشته
سارا نسکافه رو به سمتم گرفت .نسکافه تو این سرما بد می چسبید ولی با اخباری که بود اصلا بهم نمی چسبید.
-که اینطور آخه دیونه اون که هم پولدار هم خانواده دار
-مگه فقط همینه من ازش خوشم نمیاد
-چرا خوشت نمیاد ؟
-بد اخلاقه عصبیه
-خب تو اخلاقش رو خوب کن
-اون نزدیک سی ساله اینطوری زندگی می کنه عوض بشو نیس
-سی سالشه ،چهل ساله نیس که عوض نشه
-سارا تو کلا دنبال پولی فقط همه چیز پول نیس که
بی توجه بهش کمی از نسکافه ام رو خوردم انگشت های دستم از دست کش بافتم بیرون زده بود و با گرمی نسکافه گرم شده بود.دستکشی که با شالم ست شده بود .مقنعه ام رو کمی مرتب کردم .
-دختر خنگ نشو ..به خاطر یه اخلاق ردش نکن بره
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_هشتم
-کم چیزیه؟
-کم چیزی نیس ولی درس بشوعه
-ببین سارا من نمی دونم اصلا اون چطوری این همه پول داره باباش خر پول نیس ولی این مشکوک پول داره
-الان تو خیلی ناراحتی
-ببین هر وقت از تو خواستگاری کرد جواب مثبت بده
فهمیدم ناراحت شده اما حوصله منت کشی نداشتم حوصله هیچ چیزی رو نداشتم باورم نمی شه پدرم انقدر دیکتاتور باشه .جلوی در دانشگاه می ایستم ،سارا با ناراحتی خداحافظی می کنه .از سرما کمی خودم رو جمع می کنم .از مچ سارا می گیرم .
-سارا جان ناراحت نشو دیگه ،بابا اعصابم خرده بابام میخواد به زور شوهرم بده
-نه دلخور نشدم
از چهره اش مشخص بود که دلخوره ،کمی به خودم نزدیک ترش کردم دلم نمی خواست دلخور بره .
-آشتی ؟
-قهرنبودم
-سارا ببخشید دیگه
سری تکان داد برای اینکه دلش رو به دست بیارم گفتم:حالا الان داداشم میاد می رسونیمت
-نه مزاحم نمی شم
-ای بابا از تعارف خیلی بدم میاد
-آخه...
-اما و آخه و اینا نداریم ...بزار یه زنگ بزنم بهش
تا اومدم زنگ بزنم ،جلوی در دانشگاه دیدمش ،لبخندی زدم و گفتم:خودش اومد بریم
-صبر کن یه وقت بابام ناراحت میشه بفهمه با داداشت اومدم
-سارا داداش من از اونا نیس
-می دونم اصلا منظورم این نبود
-زنگ بزن اجازه بگیر
-خیل خب
گوشی اش رو بر می داره،پاشا بهم اشاره می کنه که چرا نمیام ،با حرکاتم سعی می کنم بهش بفهمونم که صبر کنه .لبش رو گاز می گیره که زشته با حرکاتم برو بابایی نشون می دم ،سرش رو به تاسف تکان می ده.
-چی شد؟
-گفتن باشه
-دیدی گفتم
به ماشین نگاه می کنم ،پس به خاطر همین همه نگاهمون می کردند.بی ام و رو آورده بود ،تقصیر خودم بود که گفتم با ماشین بیاد. سارا سلامی می کنه،پاشا جوابش رو آروم می ده و سرش رو پایین می گیره.کنار سارا می شینم ،مشغول حرف زدن می شیم
-ببخشید خانم ..
-بیاتی
-خانم بیاتی خونتون کجاست؟
سارا مشغول آدرس دادن می شه و پاشا در جوابش سری تکان داد و راه افتاد ،دوباره مشغول حرف زدن می شیم که ماشین می ایسته
-چی شد پاشا؟
از ماشین پیاده می شه و به سمت اون طرف خیابان می ره ،با نگاهم دنبالش می کنم و می رسم به آبمیوه فروشی .
-چی شد کجا رف داداشت؟
-هیچی می خواد مهمونمون کنه
-مهمون چی؟
-دیگه اونو نمی دونم
به روبه رو نگاه کردم .حال و حوصله خونه رفتن نداشتم .نمی دونم چرا دلم شور می زه ،نمی خواستم فکر بد کنم فقط می خواستم از باران پاییزی که با تلق تلوقش به برگ های زرد پاییزی می زد ،نگاه کنم. بارون دیدم رو گرفته بود ،سوار ماشین می شوم ،لباسش خیس شده بود .
-حالا واجب بود پاشا ؟سرما بخوری چی؟
-بفرمایید
-دستتون درد نکنه
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
✅ تاثیر عجیب دعا در حق دیگران
✍امام صادق علیه السلام مےفرمایند: "اگر شخصی در پشت سر برادر مؤمنش برای او دعا کند، از عرش ندا می شود؛ برای تو صد هزار برابر مثل او است (صد هزار برابر برای تو ظاست) این در حالی است كه اگر برای خودش دعا می كرد، فقط به اندازه همان یك دعایش به او داده می شد. پس دعای تضمین شده ای که صد هزار برابر آن داده می شود، بهتر است از دعایی(دعای شخص دعا کننده برای خود) که معلوم نیست مستجاب بشود یا نشود."
📚 من لا یحضره الفقیه، ج۲، ص۲۱۲
حال اگر کسی برای بهترین مخلوق خدا امام زمان (علیه السلام) دعا کند چه می شود ؟
التماس دعای فرج
🥀شهادت #حضرت_رقیه س تسلیت باد🥀
مداحی آنلاین - رنگش پریده موهاش سفیده - بنی فاطمه.mp3
5.71M
🔳 #شهادت_حضرت_رقیه(س)
🌴رنگش پریده موهاش سفیده
🌴گونش سیاهه قدش یکم خمیده
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
🥀شهادت #حضرت_رقیه س تسلیت باد🥀
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_نهم
بستنی اسکوپی ها رو به سمتمان می گیره و به دست من می ده
-خواهش می کنم ،نوش جونتون
بستنی رو میان دستانش می گیره،نگاهی به بستنی سرد می کنم .
-داداش ما تو سرما بستنی می خوره توگرما چایی شما به بزرگی خودت ببخش
سارا لبخندی می زنه و در جوابم می گه:دستشونم درد نکنه
چقدر صدای تق تق بارون که روی شیشه کوبیده می شد دوست داشتم .انگار سارا هم دوست داشت ،هی به پاشا می گفتم برف پاک کن نزنه مرگ قطرات بارون رو دوست نداشتم با خنده می گفت:نمیشه که پناه جان
می دونستم از اینکه سارا با منه معذبه اما هیچ چیز نمی گف ،سارا پایین رفت و تشکری به پاشا تحویل داد و پاشا هم جوابش رو داد،مثل قرقی از ماشین بیرون پریدم و رفتم جلو .
-انقدر دوس داری نزدیک من باشی؟
-برو بابا چه خودش رو تحویل می گیره می خوام از تنهایی کپک نزنی
-تا حالا کسی از تنهایی کپک نزده
بینی ام را بین انگشتانش می گیرد و کمی فشار می دهد:پناه خانوم
شانه ای بالا می اندازم و میگم :می تونیم امتحان کنیم
و در رو باز می کنم ،مچم رو می گیره:مسخره بازی در نیار بیا بریم دیر شده مامان نگران میشه
پوزخندی زدم ،آنقدر برام حرفش خنده دار بود که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم:مامان نگران ما میشه؟ پاشا خدایی جک خیلی قشنگی بود ،مامان نگران میشه یا زیور خانوم؟
با اخمی غلیظ نگاهم کرد بی اراده غلط کردم از دهنم پرید بیرون و بدش کلی تو دلم خودم رو فحش دادم که چرا همچین حرفی زدی؟خنده ای کرد و گفت:دفعه آخرت باشه
تا خود خونه دیگه حرفی نزدم بس بود کم ضایع نشده بودم که. وارد خونه شدم ،پاشا خودش رو روی مبل انداخت و سوییچ بی ام و رو توی جیبش گذاشت .بابا همیشه هر چی می خواستیم می خرید یعنی خسیس نبود ولی در عوض مرد سالار بود خیلی مردسالار بود حرفش ،حرف آخر بود تا حالا ندیده بودم درباره ی امری از مامان مشورت بگیره ،مامان هم قید بابا رو زده بود و مشغول خودش شده بود ،ناخوناش،ماسک صورتش و هزار چیز دیگه ، و بیمارستان .هر از چند گاهی هم که بابا حرف می زد دعواشون می شد حتی یکبار مامان با گریه رفت پیش مامان بطی و بابا پرویز و گفت می خوام طلاق بگیرم .مامان بطی و بابا پرویز طرف عروسشون بودند ولی دلشون برای ما سوخت و مامان رو راضی کردن بمونه البته مامان پری و بابا رضا هم همون حرف ها رو به دخترشون که از دست شوهرش بریده بود زدن .گوش هام رو تیز کردم که فهمیدم مامان داره با کی حرف می زنه . بازم خانواده عزیزی .
-امشب؟ خانم عزیزی ؟ بله بله می دونم ولی خب ...مطمئنین بهروز گفته؟ خیل خب باشه خدا حافظتون
با بهت نگاش کردم زیر لب غر می زد و بار بابا می کرد .حالم از بابا بهم خورد .باورم نمی شد یک روز آنقدر ازش بدم بیاد معلوم نبود به خانواده عزیزی چی گفته .
-پناه آماده شو شب خانواده عزیزی میان خواستگاری
پاشا که تاحالا ساکت نشسته بود رویش را مثل برق گرفته ها به سمت مامان برگردوند
-چیه؟
-کامیار؟
-بله
-مامان من ...
-بسه دیگه به خدا دیونه شدم
-من زن اون نمی شم
-فعلا که خواستگاریه
-من جوابم منفیه
پاشا که انگار خوشش اومده بود با سر تاییدم کرد.
-اومدن که جواب منفی دادی ؟
-بگو نیان
کم کم انگار از گستاخی ام بدش اومد ،دوست نداش با مامان اونطوری حرف بزنم.
-یعنی چی؟ بابات گفته بیان
-تمام این مدت به حرفای بابا گوش دادی حالا رسیدی به من نمی تونی جلوش وایسی؟!
-پناه
به تشر پاشا گوش نمی دهم آرامش نمی گرفتم.نمی دانم چرا .....
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_دهم
رو کردم به زن روبه روم که زخم عمیقی روی صورتش نقش بسته بود ،با اخم نگام کرد:چی رو نگاه می کنی؟
-شما چند ساله اینجایین؟
-شما؟؟
-بد حرف زدم
-نه ما این ادبیات رو نمی شناسیم
-نگفتی؟
-حالا چه فرقی می کنه؟
حرفی نزدم ،راست میگه دیگه چه فرقی داره ،چند سال تو این جا باشی.
-تو چرا اینجایی؟
-چه فرقی می کنه
-حرف خودم رو بهم پس نده
بی حوصله روی تخت می خوابم که صدام می کنن. جلوی شیشه می شینم .پاشا رومی بینم چقدر دلم برایش تنگ شده بود .
-سلام
-سلام آبجی کوچیکه
-خوبی؟
-آره ممنون تو خوبی؟
هعی
-اینطوری آه نکش
-ببخشید پناه من در حقت کوتاهی کردم
-تو برام کم نزاشتی پاشا
ساکت شد ،منم ساکت شدم .دلیل همه بدیختی هام بابام بود و سرگرد سید محمد حسین فاطمی تبار .نمی دونم گاهی بهش حق می دم ،اونم زندگی خودش رو داشت .انگار حرفم رو فهمید یا حرف دلم رو خواند .نمی دونم پاشا غیرتی همچین حرفی به من زد.
-دیروز رفتم ملاقات محمد حسین ،بنده خدا وضعش خیلی بد بود میگن اومده شلیک کنه زده به خودش
پوزخندی زدم . چرا آنقدر سنگ دل شدم؟ چرا دلم نمی سوزه ولی اون هم دلش برام نسوخت .
-خب ؟
-هیچی واسش دعا می کنی؟یک ماهه که بی هوشه
شونه ای بالا دادم کاملا بی تفاوت طوری که فهمیدم پاشا حسابی جا خورده و دنبال حس لطیف دخترانه و این بی تفاوتی متحیر مونده
-یکی فقط می خواد برا خودم دعا کنه
-هرجور راحتی من باید برم
فهمیدم ناراحت شده اما دنیا یادم داده بود ناز کسی رو نکشم ،چون ساز دنیا حتی یه روزم وقف مراد ما پیش نرفت...
روبه روی آینه نشستم و بدون اونکه واسم مهم باشه آبرو و حیثیت بهروز خان میلانی زیر سواله پام رو روی اون یکی پام انداختم تا این مهمونای مسخره برن ،اتاقم تا می تونستم بهم ریختم ،کهنه ترین لباسام رو پوشیدم مطمئن بودم اون مادر شوهری که همچین عروسی رو ببره خونه ی پسرش یا مغز خر خورده یا خر مغزه شو گاز گرفته مکمل هم ان دیگه بلاخره یه مغزی این وسطه اون خره ام یا باید بخوره یا گاز بزنه ..بی خیال شوخیم گرفته ؟چیزی نمونده تا بدبختی م ... پاشا تقه ای به در زد ،می دونستم این در زدن نگاه نیست چون اون همیشه تهاجمی عمل می کنه، با نگاه به اتاق چهره اش خیلی خنده دار شد ،یک ابرویش رفت بالا چشمانش از کاسه در اومد و لبش رو کج گاز گرفت ،مثل سکته ای ها شده بود .
-این چه وضعیه پناه پاشو بریم پایین
-نمیام
-چرا آخه؟
-من نمی خوام با کامیار ازدواج کنم
-حرف بزنین فقط
-حرفم نمی زنم
-چرا آخه؟
-از تلفظ چرا آخه خوشت اومده
-منم دوست ندارم تو بشی زنش ولی می دونی که مرغ بابا یه پا داره
-من کاری به پاهای مرغ بابا ندارم اگه می خواد من رو بده به کامیار باید از رو جنازم رد شه
-خدا نکنه پناه چرا همچین حرفی می زنی
-آدم باید با عشق و علاقه ازدواج کنه نه اینکه به زور باباش برای زهر چشم گرفتن
شونه ش رو بالا انداخت به نشانه نمی دونم و از اتاقم رفت بیرون .کلافه شده بودم از عشق اجباری ..بابا از دستم خیلی عصبانی شده بود می گفت تو آبروی خانواده میلانی رو بردی به حرف هاش توجه نکردم ، چقدر گیر آبروش بود پس من چی می شم؟
پاشا نگاهی به بابا کرد می خواست چیزی بگه ولی چیزی مانعش می شد .
-بابا خب پناه کامیار رو دوست نداره اگه قراره ازدواج کنه خب با کسی ازدواج کنه که دوستش داره
🌺🍂ادامه دارد...
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_یازدهم
- بفرما بهنوش خانوم تحویل بگیر بچه هاتو هر روز یکیشون جلو روم وایمیسته اون از نگاه که هر چی براش امکانات میدم آخرش پاچه می گیره اینم از این دوتا
-مگه ما چی گفتم آقا بهروز ؟ آقا بهروز خان میلانی؟ الان زمان میرزا قلی خان قاجار نیس که دختر رو بزور شوهر بدن
بابا دیگه واقعا قاطی کرده بود ،پاشا از طرز حرف زدنم خوشش نیومد ،بابا دستش رو بالا برد ولی پاشا خودش رو سپر کرد .
-استغفرالله معرکه راه انداختین جمع کنین خودتونه اه
نصف حرف هاش رو در حالی گفت که داشت بیرون می رفت ،مامان خیلی عصبانی بود و چشم غره ای جانانه نثارم کرد .
-اینکه ازت دفاع کردم به خاطر این بود که دوست نداشتم از خونه میلانی ها دختری سیلی خورده بره بیرون مگر نه صحبت با پدر آدابی داره
حرصم گرفت ولی پاشا حرص خوردنم رو ندید و بیرون رفت با خودم قرار گذاشتم این بازی رو اونقدر کش بدم که یا من بمیرم یا کامیار بی خیال شه . با صدای تلفن بی حوصله نگاهش کردم سارا بود که گزارش می خواست، اونم از خواستگاری عجیب غریب من ،بی اهمیت رو تخت دراز کشیدم باید خب مبارز می کردم اعتصاب بهترین راه بود ولی ای کاش امشب شام رو می خوردم ...
زیور خانم صدام کرد ولی بی توجه به جلز و ولزش کار خودم رو کردم ،حرصی شد و رفت ! ولی من تمام روز ای اعتصابم لب به غذا نزدم ،زیور خانم می گفت مامان با اضطراب می ره بیمارستان ،اگه بلایی سر مریضاش بیاد تقصیر منه اما گوشم بدهکار نبود که نبود این زیور خانم به چه چیزایی فکر می کرد،خط و نشون های بابا و خواهشای پاشا و قلدری های نگاه هم اثری نکرد که نکرد ،دیگه جونی برام نمونده بود از بدنم چیزی جز استخون نمونده بود ،دیگه حتی چشام هم سوی دیدن نداشت .که صدا های پر خشم کسی رو شنیدم تو اتاق نیومد ولی سر در اتاقم ایستاد بعدشم به سمت راه پله ها رفت. ،صدای بارون اومد که با تمام قدرتش می ریخت بر خلاف من که دیگه تونی نداشتم
-بسه بابا جمع کنین این بساط رو
صدای پاشا بود همون صدایی که خیلی دوستش داشتم صدای نگرانش ...
-اون از پناه اینم از شما خاله بازی شده اون لج می کنه شما لج می کنی ...نمی خواد ،کامیار رو نمی خواد به چه زبونی بگه که نمی خواد با کامیار ازدواج کنه ..هی میگین برین زیر یه سقف حل میشه ...نمی شه پدر من نمیشه اگه می شد می رفت ،کامیار معلوم نیست کارش چیه ،زندگیش چیه می خواین همینطوری دخترتون رو بفرستین خونه کسی که معلوم نیس چه غلطا که نمی کنه؟ بابا شما غیرتم دارین؟
ترسیدم این بار داشتم کم میاوردم ،پاشا هیچ وقت با بابا اینطوری حرف نمی زد ،تاوان دفاع کردنش از من هم شد سیلی جانانه ای که خورد ،صداش بلند بود قشنگ شنیدم احساس کردم که الان احتمالا لبش پاره شده ،خواستم بلند شم ولی نشد نای بلند شدن نداشتم ، فقط شنیدم که مامان و زیور خانم اصرار می کردند که نرود ولی گوشش بدهکار نبود فقط می گفت این خونه جای من نیس ،گریه ام گرفت بلند بلند گریه کردم که باعث شدم پاشا با اون حال خرابش بره بیرون کل خانواده رو ریختم بهم ،مامان در رو باز می کنه:پناه اگه قلب پاشا درد بگیره هیچ وقت نمی بخشمت
شدت اشکم بیشتر شد ،هر لحظه بیشتر حالم خراب می شد بی حال روی تخت خوابیدم ،خدایا میشه من بمیرم؟ پاشا ... صدا ها تو سرم می پیچید و تیزی چیزی توی دستم که طراوت به دستانم می بخشید و صدا ی مامان دلم نمی خواست چشم هامو باز کنم از همه چیز خسته بودم ای کاش پناهی نبود ،شایدم دوست داشتم بهم ترحم بشه ...
-جواب نداد؟
-نه مامان
-اصلا گوشیش رو برده ؟
باورم نمی شد این مادر هم مهر و محبت داشته باشه ،بارون هر لحظه شدید تر می شد ،شاید این مامانی که الان روبه روی من بود فقط برای من نامادری سیندلا بود ! تکانی خوردم اما حال نداشتم اعلام زنده بودن بکنم.
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_دوازدهم
آفتاب قشنگ افتاد روی مردمک چشمم بی اراده چشم هام رو بستم از جا بلند شد کل بدنم درد می کرد ولی دلم می خواست زود تر از این خونه نفرین شده برم بیرون .لباس هایم رو پوشیدم ،به اتاق پاشا سرک کشیدم نبود دلم شور زد نگرانش بودم خیلی می ترسیدم که بلایی سرش بیایید .دستی به شانه ام کشیده شد ترسیدم و با عجله برگشتم .نگاه بود کلا به این دختر باید گفت اجل معلق .
-زنگ زد گفت خونه ی دوستشه ولی صداش خیلی گرفته بود انگار سرما خورده
-نگفت کی میاد؟
-نه ..کجا می ری؟
-پیش سارا
معطل نشدم پله ها رو پایین رفتم ،مامان نگاهی بهم کرد :کجا به سلامتی؟
-پیش سارا
-امروز مامان کامیار می خواد بیاد
سری تکان دادم باید به خاطر خانواده ام که شده به این وصلت راضی می شدم .با عجله از خونه خارج شدم چقدر راحت شدم هوای خونه سنگین بود ،بیرون صدای قار قار می اومد و هوای نیمه سرد پاییزی با برگ های خزان ... سارا نگاهی بهم کرد و سری تکان داد
-الان همه چیز حل شد؟
-ولم کن تو رو خدا حوصله ندارم
سارا هیچ چیز نگفت ،شال گردن آبی ام رو محکم کردم و مشغول خوردن نسکافه ام شدم .هوا رو به غروب بود ،سارا هم در سکوت نسکافه می خورد .
-یه نگاه به خودت کردی؟
آیینه رو به سمتم گرفت
،نگاهی به خودم کردم راست می گفت شبیه عروس مرده بودم ،چه صفت خوبی بود برای این روزای من .نگاهی به میز بغلی کردم ،یه پسر بود که سنش به بیست و پنج می رسه نه پایین تر نه بالا تر ..تیپش ساده بود ولی مثلا پاشا به دل می چسبید یقه ی لباس سفید دیپلماتش از زیر بافت با سرتقی بیرون زده بود ،کاپشن نوک مدادی اش خیلی به بافت زیرش می آمد وشلوار مشکی کتونش هم یک رنگی به تیپ خاکستری اش داده بود ،کفش هاش معلوم نبود ،منم حوصله کنجکاوی نداشتم روی میز رو دیدم که بدونم سفارش چی بود مثل تیپش ساده چایی و نبات زعفرانی ،نگام نمی کرد گوشی ش رو روی میز گذاشته بود و آروم آروم بین صفحه دستش رو جابه جا می کرد ،شال و کلاهش رو که با ظرافت بافته شده بود برداشت و به سمت داخل کافه رفت حالا کفش هاش رو دیدم آل استار بود مشکی و سفید ،پیش خودم گفتم کفش آل استار و شلوار کتون؟ ! ولی هر چی بود تیپش رو قشنگ کرده بود .به سمت سارا برگشتم .
-مامان کامیار امروز میاد
-این سری فرار کنی احتمالا خونت مباح میشه
-اوهوم
-می خوای چی کار کنی ؟
-باهاش ازدواج کنم
خودم هم از حرفم موهام سیخ شد ،خودم رو کنار کامیار تصور کردم ،چه زندگی نکبت باری !سارا اول متعجب نگام کرد بعد شونه ای بالا انداخت و گفت:من می رم حساب کنم
حوصله کل کل نداشتم باشه ای گفتم و بی حوصله لیوان کاغذی نسکافه رو تکان تکان دادم شاید توی نسکافه دنبال فال قهوه بودم .پسر از کافه بیرون اومد بلند شدم پالتوی زیر زانو ام رو مرتب کردم شلوار لی گشادم سرما را راحت عبور می داد روسری پاییزه ام را مرتب کردم و بند کتونی سفیدم را بستم و شال و کلام رو مرتب کردم .مرد از خیابون رد می شد و من هر لحظه بیشتر تیپش رو می پاییدم .نگام رو تو خیابون چرخوندم و ماشینی رو دیدم که با تموم سرعت به سمتش می رفت. صدای ساییدن چرخ رو روی آسفالت شنیدم بی اراده چشم هام رو بستم...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
زِندگـی کـُن؛
ایـن دَقـایـق بـازگَشـتَنـی نیستـ(:☘
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣