رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_بیست_هفتم
فریبا خانم مشغول خوردن چایی اش بود و درباره تاثیر رنگ آبی روی آرامش اهل خونه حرف می زد .جلو آیینه وایستادم اشکم رو پاک کردم .جلوی آیینه یکم به سر و وضعم رسیدم رژ لب کمرنگی زدم با یک ریمل .جلو رفتم و آروم سلام دادم .فریبا خانم پا شد و با مهربانی جوابم را داد.
-بریم پناه جان ؟
-کجا ؟
-وااا تو سن تو و فراموشی؟...خرید دیگه
سری تکون دادم و به نگاهی به لباسم کردم .لباس موجهه ای بود .
-بریم من آماده ام .
با ذوق لباس عروسی که انتخاب کرده بودم رو نگاه کرد و احسنتی به سلیقه ام گفت ،انقدر مشتاق بود انگار اون قراره عروس بشه و من به عنوان مادرشوهر اومدم که گند بزنم به خرید اول عروسیش .لباس عروسی که کار مطرح ترین مزون شهر بود رو بررسی کرد ،خیلی ساده بود ولی پف قشنگی داشت .تنها چیزی که بهش بر و رو می دارد تور ساده بالا تنش بود ،و ربان دور کمرش .فریبا خانم رو کرد به فروشنده و اشاره ای به لباس کرد.
-خانم این به عروس من می خوره
زن با تلق و تلوق کفشش جلو اومد و نگاهی به لباس کرد طبق سنت تمام فروشنده ها شروع کرد به تعریف کردن از لباس.
-به به چه خوش سلیقه ،خدمتتون عرض کنم این لباس با کیفیت ترین لباس عروس این مزونه تور بالاش از آلمان وارد شده ...
فریبا خانم بی حوصله سری تکان داد و گفت:من می دونم این لباس واقعا کیفیت خوبی داره برندشم می شناسم ...فقط اندازه عروسم میشه یانه؟
-عروس خانم خوشگل شما ؟ ...چقدرم خوش استایله، بله به گمونم بشه خب عزیزم برو پرو کن
فریبا خانم سری تکان داد ،لباس رو گرفتم تا بحث بیشتر ادامه پیدا نکنه ،شاید یکی از بزرگترین آرزوی هر دختری این باشه که یه روزی لباس عروس بپوش ولی من ...خدا لعنتت کنه محمد حسین ،شاید بابامو ببخشم ولی تو رو هیچ وقت نمی بخشم .در رو باز کرد و نگاهی به لباس عروس کرد.
-ماه بودی ،ماه ترم شدی
لبخندی زدم که فروشنده پرحرف دوباره اومد و شروع کرد از استایل من گفتن .در رو بستم و فریبا خانم رو با وراجی های فروشنده تنها گذاشتم .لباس عروس رو ازم گرفت و تو کاور گذاشت .
-شنل نداره؟
-شنل؟!
چنان با تعجب گفت که احساس کردم از ازل همچین چیزی اختراع نشده و من دارم از تصورات محال انسان آینده حرف می زنم .
-الان دیگه هیچ کس شنل نمی ندازه
-من می خوام
-آخه شما که می دونین این برند ها ...
-بله ،خیاط ندارین بدوزه
خوشم اومد که فریبا خانم گلایه ای به اعتقاداتم نکرد .دختر نگاهی به چهره ام کرد و انگار می خواست رایحه ای از مذهب در چهره ام ببیند ،انقدر تریپم جلف بود ،اتفاقا لباس خیلی ساده ای تنم بود ،به خودش اومد ،خودکار رو بین انگشت هایی که ناخن های کاشته کشیده ترش نشان می داد گرفت و توی برگه نوشت .
-هر وقت آماده شد بهتون خبر میدم
-میشه زودتر خبر بدین
سری تکان داد و با آرزوی خوشبختی راهیمون کرد.
-وای چقدر حرف می زد
-آره خیلی
فریبا خانم با خوشحالی اشاره ای به جواهری رو به رو کرد و گفت:بریم اونجا رو ببینیم
باهاش همراه شدم تک تک طرح ها رو بررسی کرد و رسید به سرویس طلا و جواهر بینش ،خیلی قشنگ بود ،چشم خودمم گرفت .
-نظرت؟
-خیلی قشنگه
-بیا تو
مرد جواهر رو رو به روم گذاشت ،نگاهش کردم خدایی سازنده اش حسابی وقت گذاشته بود تا با اون همه ظرافت این نیم ست رو طراحی کرده بود سری به نشانه تایید تکان دادم و مرد مبارک باشه ای گفت .فریبا خانم بین حلقه ها گشت می زد .
-حلقه هامون جدیده
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_بیست_هشتم
آرایشگر نگاهی بهم کرد و لبخندی زد و گفت :مبارک باشه عین ماه شدی
خیلی بی تفاوت به خودم توی آیینه نگاه کردم .لبخند محوی زدم و زن آرایشگر مبهوت بی حسی ام شد .بلند شدم و لباس عروسم رو مرتب کردم و به سمت شنل رفتم ،حالا دیگه بهتر بود که با سرنوشتم درگیر نشم .حالا که دیگه هیچ راهی نمانده بود .
-خب آقا دامادم اومد؟
شنل رو روی سرم مرتب کردم . به سمت در رفتم.کامیار نگاهی کرد بهم و گل را به سمتم گرفت ،دست گلی که پر از رز های قرمز که وقتی کنار لباس عروسم بود خیلی قشنگ دیده می شد.
کنارش نشستم او هم با غرور نشست ،توقع نداشتم حرف عاشقانه ای بینمون رد و بدل بشه ،توقع نداشتم مدام حرف عاشقانه بزنه و من بخندم ،توقع هیچ کدوم رو نداشتم تمام مدت در سکوت می رفتیم و من در سرمای شدید دی به خودم می لرزیدم و برای بخت بدم گریه می کردم و اصلا برام مهم نبود که هنر آرایشگرم حالا شاید به باد برود .وارد تالار شدیم و هلهله و کل کشیدن و نقل و نبات رو همهمه ایجاد کرد .مامان شنل رو از روی سرم برداشت ،لبخندی زد و من در جوابش فقط از کنارش رد شدم و روی مبل های سلطنتی تالار نشستم ،کنارم نشست و برای اینکه بهم ثابت کند به اصرار فریبا خانم شوهرم نشده دستانم را گرفت لبخندی زد و گفت:پناه دوستت دارم ،تنها سری تکون دادم که سر پایین افتاده ام را بالا آورد:چرا ناراحتی ؟ تاحالا زنی ندیدم تو عروسیش ناراحت باشه
می خواستم بگم حالا ببین ولی تنها گفتم :سرم درد می کنه همینه .سری تکون داد و برای اینکه بیشتر زنا زیر لب غر حضور داماد رو ندن بلند شد که دو دختر که اصلا مفهومی از حجاب نمی دونستن جلو اومدن : مبارک باشه پسر خاله
کامیار با غرور تشکری کرد ،اگه به خوام راستش رو بگم از این کارش خوشم اومد هر چه باشه حالا قرار بود مرد زندگیم باشه حتی اگه از روی اعتقاداتم نگفته باشه که می دونم نگفته از روی غرورشم این کارش رو دوست داشتم .حالا به سراغ من اومدن و تبریکی گفتن و من مجبور گرم جوابشون رو دادم .روی مبل نشستم و حالا منتظر تبریک تک تکشون شدم ،سارا برای دلگرمی ام حالا کنار نشست ،گرم صحبت شدیم تا کمی دلم آروم بگیره .
-سلام
نگاهی به زن روبه رویم کردم که دستش رو جلوم گرفته بود ،دست دادم و روش رو بوسیدم .
-من جانانم
- خوش بختم
تشکری کرد .سارا با اجازه ای گفت و رفت .
-احتمالا تو پناهی
سری تکان دادم دستی به چهره اش کشید و روبه رویم کمی جابه جا شد :چطوری بگم خب من زن کامیارم
خشکم زد باورم نمی شد حالا بابا با این ننگ چی کار می کرد؟ولی واسش مهم نبود اصلا مهم نبود با حرف بعدش بفهمیدم واسش مهم نیس:نمی دونستی ؟ من به بابات گفتم .فریبا خانم و بابای کامیار نمی دونن ،من و کامیار یواشکی ازدواج کردیم .
دوباره اشکم چکید برای این همه حقارتی که سرم آمده بود ،جانان رفت و من روی صندلی دوباره نشستم ،سعی کردم حفظ ظاهر کنم ولی نتوانستم ،یک دفعه فکری به سرم زد .
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_بیست_نهم
نگاهی به سر در تالار کردم ،خلوت بود شنلم را نامحسوس بر داشتم آروم آروم به سمت سر در تالار رفتم تا بلکه از قفسی که بهش گیر کردم راحت شم .نگاه جلو میاد :کجا پناه؟
-من هیچی دستشویی
-دستشویی اینوره
-نگاه کمکم کن
-کمک چی؟
-سر مامان رو گرم کن تا من برم
-کجا؟
-قبرستون
-پناه خودتو بدبخت نکن الان فرار کنی می خوای بدون پول کجا زندگی کنی؟
-هرجایی بجز اینجا
-پناه نرو
نگاهی به اطراف کردم بی توجه به نگاه به سمت در رفتم ،این تنها شانس منه .از پله ها پایین رفتم .تنها مرد های اطرافم پاشا بود .با عجله که نبینتم به سمت در فلزی بزرگ رفتم ،کفش های توی پام اذیتم می کرد با عجله به سمت در فلزی رفتم.کفش ها مو در آوردم و زیر بغلم زدم با سرت بیشتری به سمت خیابون دویدم .پاهای برهنه ام روی سنگ فرش خیابون اذیت می شد ولی من بی تفاوت می دویدم انگار که اصلا نفهمم.
-پناه ...پناه
بدون توجه به جلز و ولز پشت سرم می دویدم .به سمت خیابون می رسم ،فقط دلم می خواست از این قفس فرار کنم فقط همین .دستم کشیده می شود و روی زمین پرت می شم.به سمت دست های یوقور و مردانه بر می گردم .پاشا بود.
-کجا؟
-سر قبر خودم ،سر قبر پناه میلانی
بلند بلند گریه می کنم ،پاشا بلند می شود به سمت ماشین می رود و از راننده بابت حماقت من معذرت می خواهد.روی پاهایش می نشیند و اشک چشمانم را پاک می کند .
-خواهر من کجا؟فرار کنی می خوای چی کار کنی هان؟
-نمی دونم ،نمی دونم پاشا نمی دونم
بغلم کرد دلش نمی خواست گریه ام را ببیند ،بلندم کرد ،لباسم کثیف شده بود ولی مهم نبود .دستم را گرفت به سمت ماشینش رفت ،در را باز کرد و من را نشاند .کنارم روی صندلی راننده نشست .هیچ چیز نگفتم ،چشم هام رو بستم و به صندلی ماشین تکیه داد. نمی دونم چقدر طول کشید ولی دست های مردانه اش رو روی بازوم احساس کردم .
-بلند شو بریم
-کجا؟
-تو بیا کارتیت نباشه
در رو باز کردم .از ماشین بیرون اومدم و نگاهی به محل غیر آشنا کردم ،بی مخالفت همراهش رفتم .کلید رو در آورد و در رو باز کرد ،وارد خونه شدم ،نگاهی کردم خونه خوبی بود حداقل برای الان که خیلی خوب بود
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_ام
چشم ها مو باز می کنم ،اصلا نفهمیدم چطور و کی خوابم برد اون هم با لباس عروس یکم جلوی پاشا خجالت کشیدم از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم .بوی نیمرو با کره بد جور توی خونه پرسه می زد .در رو باز کردم ،اینجا خونه کیه؟! پاشا کلید اینجا رو از کجا داره؟ جلوی اپن وایستادم .پاشا آواز خوانان نیمرو می پخت ،روی صندلی ناهار خوری نشستم نمی خواستم بی خیال آواز و مداحیش بشه ،صداش رو دوست داشتم البته نه اونجا ها که اوج می گرفت و صدای ناله جوجه اردکی رو میداد که تازه به دنیا اومده .برگشت نگاش به نگام گره خورد بعد انگار که چیزی یادش بیاد رو کرد بهم و گفت:علیک سلام ،الحمد الله منم خوبم
خنده ام گرفت مثل آخوند ها سلام می کرد. در جوابم لبخندی زد :چه عجب سگرمه هاتون باز شدن .بعد لقمه سمتم گرفت تشکر کردم و بین دستام گرفتم .
-پاشا
-جون؟
-این خونه مال کیه؟
-مال منو دوستم
-کی اینجا رو خریدی؟
-حالا
-بگو دیگه
-انقدر با دهن پر از من حرف نکش
_خالی بشه می گی؟
سری به نشانه نه تکان داد.با لب و لوچه آویزون نگاش کردم .اشاره ای به لقمه تو دستم کرد.لقمه رو سمت دهنم بردم و به خیال اینکه منم می تونم مثل پاشا اونقدر دهنم رو باز کنم توی دهنم گذاشتم ولی انگار خیال بیهوده ای داشتم .پاشا خنده ای به چهره ام کرد و بد مغذرت خواهی کرد.صدای خنده ام بلخره بلند شد بعد از یه مدت طولانی .صدای زنگ آیفون بلند شد .
-کیه ؟
-نمی دونم ...نکنه محمد حسینه
با شنیدن این اسم لقمه تو دهنم زهر شد ،چرا باید حالا که من از این اسم بدم میاد اسم دوستش به طور اتفاقی محمد حسین باشه ؟!
-بله؟
گوش ها مو تیز کردم که ببینم کیه .پاشا برگشت به سمتم سریع گفتم :کیه؟
-بابا
خیلی خونسرد و آروم گفت بابا ،در حالی که می دونستم الان بابا به خون هر دومون تشنه اس.
-تو نیا خودم حل می کنم
لازم نبود بگه که نیام من اونقدر می ترسیدم که اصلا جرات نکنم برم پایین .نمی دونم پاش رسید به کوچه یا نرسید که بابا شروع کرد به داد زدن .
-پناه کو؟
-سلام
-گفتم پناه کو ؟
-کی گفته پناه اینجاس؟
-دهن منو باز نکن پاشا به خدا تا هر جفتتون رو نکشم ول کن نیستم .
پرده ی اتاق رو کنار زدم تا قشنگ پاشا رو ببینم ،که ای کاش نمی دیدم که برای من دومین سیلی رو هم خورد و پشت سرش بی وقفه سوم و چهارمی ،می خواست پنجمی رو هم بزنه که کامیار جلوش رو گرفت .چقدر بد غرور شکسته شده ی برادرم رو دیدم .انگار بابا راضی نمی شد مثل ببر زخمی به سمتش هجوم برد و زیر مشت و لگدش قشنگ ماساژ ش داد.کل وجودم لرزید خنده های چند ساعت پیشم تبدیل شد به زهر برای اینکه بیشتر لگد نخوره از پله ها پایین رفتم و به سمت بابا رفتم .بابا با خشم نگاهم کرد و تا می تونست فحشم داد .نگام نگاه رو دنبال کرد که به سمت پاشا می رفت ،پاشا آروم گفت:اینجا رو از کجا پیدا کرد.
-بین وسایلت سند خونه رو پیدا کرد
بابا وحشیانه دستش رو بالا برد که کامیار دستش رو گرفت .
-پناه از حالا زنه من شما نمی تونین دست روش بلند کنین
جا خورد تا حالا کسی جلوش واینستاده بود و غرورش رو نشکسته بود .نمی دونم بگم از این کارش خوشم اومد یا نه!اینکه بگم دمت گرم که غرور بابامو شکستی یا نه بگم ...در کل با وضع من بی توجهی به کارش بهترین چیز بود.آخرش هم عروس سیاه بخت فریبا خانم با کتک خوردن برادرش راهی خونه که نه سیاهچال شد .
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
میانبر رسیدن به خدا "نیت" است.
کار خاصی لازم نیست بکنیم، کافیست
کارهای روزمره مان را به خاطر خدا انجام دهیم، اگر در این کار زرنگ باشی، شک نکن، شهید بعدی تویی...
شهادت نصیبتان💖🌾
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
و دلتنگی از این بیشتر 🥀
طریق الحسین..
الی کربلا..
ستون 1..
به اذن مولا...
راهی جاده ها...
و من دور از تو باید سر کنم،
دلتنگی بُغض میشود بین گلویم،
دلم یک جاده میخواهد که تا همیشه پیاده به سویت بیایم؛
بدون محدودیت...
اما سهم من از تو فقط دلتنگی ست،
جان دلم
یک نفر اینجا در غم دوری تو تب کرده
میشود به بالینش بیایی😭
#اربعین
#طریق_الحسین
#دلتنگی_ام_بیداد_میکند
#سمیه_زارع
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
🏝 #داستان و پند⛳️
🏝 eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1⛳️
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_یکم
در رو باز کرد و وارد خونه شدم ،خونه قشنگی بود خیلی قشنگ و بزرگ کفش پارکت بود ،پنجره هاش بزرگ بود و تمام قد ،خونه ی خیلی بزرگی بود کناره پنجره آشپزخونه ی کوچیکی بود کنار پنجره ،چند گل چیده شده بود احتمالا سلیقه جانان بود .فکر جانان خوره ذهنم شد یاد مکالمه مون افتادم ازم خواهش کرد که کمکش کنم و من گفتم که اگه وارد این زندگی نشوم بابام می کشتم .از پله های وسط خونه بالا رفتم .این تنها دوبلکس برجی بود که کامیار زندگی می کرد .نوکرش جلو اومد.
-وای سلام خانوم خوبین خوش اومدین بفرمائید صبحونه آماده اس ،اسم منم شوکته
-میل ندارم
شوقش فرو کش شد ،شاید هم زیر لب گوش تلخی گفته باشه که نشنیدم. از پله ها بالا رفتم .کفشامم در آورده بود که کامیار گفت لازم نیست و با کمی سرزنش گفته بودم که دوست ندارم کسی با کفش بیاد تو خونمون .کامیارم بی حرف کفش هاشو در آورده بود .لباس عروس رو در آوردم و لباس راحتی تنم کردم اونم از چمدون گوشه اتاق که بازش نکرده بودم ،احتمالا شوکت خانومم باز نکرده بود. نگاهی به خودم کردم آرایشم رو پاک کرده بودم و ناخون ها مصنوعی ها مو کنده بودم .پاشا دیشب کلی برای پیدا کردن دستمال مرطوب گشته بود و آخر سرهم از داروخونه گرفته بود .حالا موهای ویب شده مانده بود که نیاز به شست و شو داشت که کامیار جلوم وایستاد بی حوصله نگاش کردم.
-دوست داشتم شب اول کنارم باشی
-میشه بعدا حرف بزنیم
-نه
-کامیار
-خیلی حرفا هس که باید بهم بزنه
-خیلی حرفام تو باید بزنی
-مثلن؟
-جانان کیه ؟
شوکه شد و دستش ول شد سعی کرد به خودش مسلط باشه ،از کنار دستش بیرون رفتم رو کرد بهم خدایی هم خوب مسلط شد اگه کسی اینطوری مچم رو می گرفت خودم رو می باختم .
-کی بهت گفت؟
-مهمه؟
-نه
-پس چی میگی؟
-پس بخاطر این دیشب نیومدی؟
-آره
-جانان فقط
-جانان فقط چی ؟
-من از اون طلاق گرفتم
-ولی اون ازم خواست از زندگیش بیام بیرون
لو دادم که از کی شنیدم ولی منم سعی کردم به خودم مسلط باشم مثل خودش.
-پس جانان گفته
-آره
-پناه رابطه منو جانان به کل تموم شده حالا تو زن منی
مهم نبود اصلا چرا باید بحث رو ادامه می دادم ؟ مگه من مثلا دخترای معمولی عروس شدم که حالا گله کنم هر دختر دیگه ای جای من بود همون دیشب طلاق می گرفت ولی هیچ کس جای من نبود ...هیچ کس
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_دوم
شوکت خانم تنها امید من بود ،مثل مادرم رفتار می کرد ،در تنهایی هام هیچی برام کم نمی ذاشت ،پاشا هم مدام زنگ می زد و حالم رو می پرسید ،راستش رو بخواین انگار داشتم کم کم به کامیار علاقه مند می شدم ،انگار کور سوی امیدی درست جایی میان قفسه سینه جا باز می کرد و من هم جلوش رو نمی گرفتم .جونم براتون بگه مربا های شوکت خانم حرف نداره مخصوص مربای توت فرنگیش .مربا رو جلوم گذاشت ،تشکری کردم بهم خیره شد شاید دنبال اون دختر گوشت تلخ می گشت .
-خواهش می کنم عزیز دلم
به جای مادرم قربون صدقه می رفت ،به جای بابا نازم رو می کشید و به جای کامیار نبودش را تامین می کرد یه زن بود به جای همه مثل زیور خانم ،که مثل مادرم عاشقش بودم بی حد و اندازه .صدای زنگ بلند شد ،رو کرد بهم گفت :بفرما خان دادشت زنگ زد .
بلند میشم و به سمت تلفن می رم ،همانطور که مزه مربای توت فرنگی و نون سنگ تازه رو می بلعیدم گوشی رو برداشتم .
-بله؟
-سلام خوبی پناه؟
کامیار بود نمی دونم چرا استرس گرفتم و نوک دست هام یخ زد شاید چون نمی تونستم این موقعیت رو باور کنم ،شاید فکر می کردم اینجا خونه ی باباست و شوکت خانوم زیور خانومه و این مرد غریبه هم اولین باره که زنگ می زنه، حس دختر چموشی رو داشتم که برای کنجکاوی مشتی از سیبیل دخترونش رو برداشته و از ترس اینکه لو بره جلوی باباش داره قربون صدقه اش میره .نمی دونم ربطش به وضع من چی بود ولی هرچه که بود و نبود می ترسیدم .
-الو
-بله
-گفتم خوبی؟
-آره خوبم
-قراره امروز یه بسته بیاد ،پستچی که آورد تحویل بگیر
-آهان باشه
قطع کرد و این اولین مکالمه عاشقانه نو عروس و داماد بود ،اصلا این رابطه گاهی بینش محبت و عشق موج مکزیکی میره .اولین تلفن رو بدون خدافظی قطع کرد ،خب شاید شارژ ش تموم شده و قرار بود مثل مجنون از پشت تلفن ناز من لیلی رو بکشه .وای دختر تو چقدر احمقی مگه شارژ تلفن ثابت هم تموم میشه؟ آره شاید قبضش رو نپرداخته خط مسدود شده یا شاید هم پای منشی اش گیر کرده به سیم تلفنو در اومده و کامیارم کلی سرش داد زده ،یعنی منشی اش زنه؟ هر چی باشه نمی خوام بلایی که سر جانان اومد سر منم بیاد .اصلا بیاد بهتر اون وقت طلاق می گیری می ری سر خونه زندگیت ولی نه برم بشینم ور دل بابام که چی بشه؟ دیونه ام ؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
امام باقر سلام الله عليه :
اَلحَياءُ والإيمانُ مَقرونانِ في قَرَنٍ فَإذا ذَهَبَ أحدُهُما تَبِعَهُ صاحِبُهُ؛
حيا و ايمان به يك ريسمان پيوسته اند. چون يكى برود، ديگرى نيز ازپىِ آن برود.
📚بحارالانوار: ج 78 ص 177
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
»
📜 #حــدیثامـــروز
❤️قال امـام علی علیه السلام:
#تنبلى آخـــرت را تباه مى كند.
📚ميزان الحكمه ج 10
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#شرحدل...❤️
همتا هم ندارے ڪه ...
وقت نبودنت به دلـــ♡ـــم وعده بدهم
شاید " مثݪش " ڕا پیدا کنم !
ــ آقاێ بۍ همتا؎ من بیا😭♥️
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_سوم
-کی بود؟
-کامیار
-دختر جون به چشم مادری میگم نزار تلفنت با شوهرت انقدر زود تموم بشه ،یکم از این لوس بازی در بیار یکم واو جونمت رو بکش بزار یه سره زنگ بزنه که از تو امید بگیره اینطوری می بینی ....
-شوکت خانم
-سرت خدای نکرده ،زبونم لال
-شوکت خانم
-یه وقت هوو آورد،آنوقت بر میگرده میگه تو به من محبت کردی که...
-شوکت خانوم
-بله؟
-من قطع نکردم اون قطع کرد اصلا وقت حرف زدن نداد
-شاید کار داشته مادر جون دلخور نشو
دلخور نشده بودم ،توقعی نداشتم ،نه از غرورش نه از خودم .من که عاشق نبودم که با بی توجهی معشوقم ناراحت بشم .اونم مجبور بود که کنار من زندگی کنه .حالا روزی ده بار بگه دوستت دارم یا بیست بار یا اصلا نگه چه فرقی داره ؟ نگام رو گردوندم به تلویزیون مجری بعد از کلی نمک پاشیدن رو کرد به مهمونی که تا چند دقیقه پیش کلی از خوبی هاش تعریف می کرد.
-خب محمد حسین جان خوبی؟
بزارم این اسم ،بازم این اسم ،حالم از ترکیب محمد و حسین بهم می خورد یاد حقارتم می افتادم و خواری ای که کشیدم . تلویزیون رو خاموش کردم و به سمت اتاقم رفتم .بوم تمیزی برداشتم و با رنگ روغن پایین اومدم ،بعد از چند وقت باید شروع می کردم مگر نه یادم می رفت که این چند سال تو دانشگاه چی یاد گرفتم .احتمالا مجبور بشم دوباره این ترم رو بخونم الکی الکی یه سال عقب افتادم .می خواستم نقاشی خیابون خلوت روبه روی خونمون رو بکشم . دستم رو به قلمو بردم .خطوطی که بلخره داشت کمی آرامش را به قلبم می پایید .
-شوکت خانم شما از کی تو خونه کامیاری؟
- من خیلی وقته
-جانان رو می شناسی
کپ کرد بنده خدا توقع نداشت این سوال رو بپرسم به خاطر همین کمی سرفه کرد و طوری که انگار نشنیده باشه .
-چیزی گفتین
-برام بگو
-نمیشناسم
-مگه نگفتین خیلی وقته که اینجایین؟
-خب ...
-بگو
-اگه آقا کامیار بفهمه اخراجم می کنه
-چیزی نمی گم .
کمی با دو دلی نگام می کنه که صدای آیفون بلند می شود .به سمت در می رم ،گوشی آیفون رو بر می دارم .
-بله ؟...آهان اومدم
-آقا کامیاره؟
-نه...پستچیه
در رو باز می کنم و با عجله به سمت آسانسور می رم .تا از سر برج به تهش برسم کلی طول می کشید .کل آسانسور طلایی رو بررسی می کنم اون روز اونقدر ناراحت بودم که هیچ کدومشون رو ندیده بودم و حالا انگار تازه وارد برج میلیاردی کامیار شده باشم .حالا دیگه رسیده بودم به ایستگاه نگهبانی ،نگهبان بهم سلامی کرد و جواب سلامش را گرفت .
-بفرمائید
-ممنون
-لطفا اینجا رو امضا کنین
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_چهارم
با ترس محل رو می پایید انگار که منتظر باشه یکی از آسمون نازل بشه و بگیردش .با عجله رفت و من در سکوت کوچه تنها صدای قار قار کلاغ ها رو می شنیدم ،نمی فهمیدم قار قارشون یعنی چی یا حتی این حضورشون خوشم یومن است یا نه ،فقط آزادانه نفس کشیدم و دستم رو تو جیب پالتوی شتریم کرد ،بسته رو برداشتم و به سمت خونه روانه شدم.نمی دونم شوکت خانم واقعا فضول بود یا من مهربانیش رو به پای فضولی می زاشتم .که باید درباره همه چیز توضیح می دادم .دوباره گوشی توی دستم به لرزش در اومد و دوباره شماره ناشناسی که انقدر زنگ زده بود که دیگه حفظ ،حفظ شده بودم .اه بلند گفتم گوشی رو پرت کردم .شوکت خانوم که اعصاب خط خطیم رو دید بی خیال شد .از پله ها بالا رفتم دلم فقط جرعه ای آرامش می خواست همین .روی تخت غلت خوردم و آروم همانطور که صورتم اون طرف بود .بهش گفتم :کامیار سیم کارت داری به من بدی؟
-می خوای چی کار ؟
-خب ...راستش ....یکی مزاحمم شده
-کی؟
-حالا یکی
-گفتم کی؟
-یکی از دوستام
-دوستات مزاحمه؟
-آره
نمی دونستم از این حس نگرانی اش خوشم بیاد یا کلافه شم .ساکت شد ،پتو رو بالا کشید و دیگه هیچ چیزی نگفت و من بی خیال بلند شدم و نگاهی به چراغ هایی که در شهر سو سو می زد خیره شدم ،یعنی در این شهر چند تا پناه هست ؟چند تا دختر بخت برگشته مثل من الان تو این شهر اشک می ریزن ،چند نفر مثل من نمی دونن به مردی که حالا محرمشونه عشق بورزن یا نه ؟ اصلا مرد کناریشون رو چی بنامن؟ مرد زندگیم،عشقم،آرزوم،دلبرم یا عامل بدبختیم ،ازت بدم میاد یا ...؟ دلم گرفت .پنجره رو باز کردم وآرامش شهر رو که آبرو داری می کرد رو بلعیدم .
-بیا بخواب دیگه
-کامیار
-هان
-میشه فردا برم دانشگاه
-برو
باور نمی کردم قبول کنه دلیش رو نمی دونستم ولی باورم نمی کردم ،سری تکون دادم و تو رخت خواب خزیدم تا بلکه کمی خواب آرومم کنه .
فرصتِ عشق، مهم نیست اگر کم باشد
لیک حَوّای کسی باش که «آدَم» باشد...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_پنجم
دست هام رو توی جیبم می زارم .هوا سرد بود خیلی سرد .نگام می خوره به گربه ای که از سرما مرده بود .بی اراده جلوش میشم و نگاهی به مرگش می کنم .کل وجودم تلخ میشه از مرگ غمگین گربه ی رو به روم ،بی اراده لباس رو بیشتر به خودم می چسبونم ،شاید می ترسم منم به سرنوشت اون مبتلا بشم . نگام رو ازش گرفتم و خشک شدم به تصویر روبه روم ،باورم نمی شد.کامیار جلو اومد ،خیلی جلو !اونقدر جلو که چشام رو بستم .دستش رو جلو آورد .فکر می کردم الانه که رد انگشتای یوقور مردونه اش روی صورتم بشینه .ولی جای اون دست های مردانه اش لای دست های ظریف زنانه ام نقش بست .قدم هایی که بر می داشت باعث شد مجبور شم همراهش برم .قدم به قدمش راه افتادم .خیابون انقلاب رو نگاه می کنم که پر از عاشق و معشوق بود .همراه کامیار می رم بدون اونکه بدونم چه قصدی دارد.
-قرار بود بری دانشگاه
کاملا جدی پرسید ،حتی یه قطره هم از غرورش کم نشد ،نمی دونستم چی بگم ،می ترسیدم عصبانی بشه .
-خب بهتر که رفتی ،بریم یکم باهم بگردیم
تعجب کردم ،تعجب که هیچی شاخ در آوردم اولین بار بود که کامیار رو مهربون می دیدم ،این کوه یخ رو اولین باره که با این کلمات می بینم ،سر خودم نهیب زدم حالا مثلا چی گفته؟ بهت بگه دوستت دارم چی کار می کنی؟
-از خیابون انقلاب خیلی شنیدم ولی تا حالا ندیده بودم
می رسیم به چهارراه و به رد های سفید کف خیابون خیره می شم به مردمک قرمز رنگی که توی چراغ عابر پیاده چارراه گیر افتاده بود و روز کسل کننده خودش رو طی می کرد یه زمانی جاش رو به سبز می داد و گاهی می رسید به جای اولش اونم بدبخت بود و خودش نمی دونست .
-چرا ساکتی ؟ کیفت رو بده من سنگینه
کیف رو گرفت ،دوربینم خاست .دوربینم بهش دادم .از خیابون رد شدیم .قفل دست هاش رو سفت تر کرد.
-حالا چی سفارش دادی؟
-قهوه تلخ
-حالا چرا تلخ ؟
-همینطوری
#نهال
🍁
به یاد اولین بیت از کتابِ خواجه افتادم
شروع عشق شیرین است، بعدش دردسر دارد
//۲۱》بهمن صباغزاده
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
سلام گفته بودین ازشهدا براتون بگیم😔
راستش من حدودا یکسالی هست ازدواج کردم ومن عاشقانه همسرم رودوست داشتم ودارم..اما اوایل ازدواج مون خیلی باهام بداخلاقی میکرد مدام با رفتاراش اذیتم میکرد مدام باهم دعوامیکردیم
چند بارگفتم بریم مشاوراما شوهرم
قبول نمیکرد من جای اون مشاور
میرفتم وسعی میکردم بیشتربهش
محبت کنم
😍اما اون بیشترازم فاصله میگرفت تا اینکه یه شب حدودا بهمن ماه 98بود یه شب شوهرم رفته بودسرکارومن بهش زنگ زدم تاباهام حرف بزنیم اماشوهرم مثه همیشه پشت تلفن سرم دادمیزد وهمش تهدیدم میکرد واخرش بهم گفت که هیچ علاقه ای بهم نداره ودلش میخواد هرچی زودترازشرم خلاص بشه😭😭گفت فردا صب میریم دادگاه تا ازهم طلاق بگیریم ..
منم که کاملا میشناختمش میدونستم که اون این کارو انجام میده امامن نمی
تونستم بدون اون زندگی کنم خیلی پشیمون بودم..
من هیچ وقت وقتی ناراحتم باکسی جزخداحرف نمیزنم فقط یه نامه به خدا یامادرم فاطمه زهرا مینویسم ومیزارم توصندوقم اینجوری اروم میشم❤️
اون شب تصمیم گرفتم به سردارحاج قاسم سلیمانی متوسل بشم براشون نامه نوشتم وگفتم حاجی من نه دخترشهیدم ونه همسرشهیدمن فقط یه سیده هستم اگه کمکم نکنی روزقیامت که نه همین حالا شکایتتونوبه مادرم میکنم😔
حاجی منم مثه دخترتون 😭
حاجی شماالان دیگه شهیدشدین وشهداهم خیلی قرب ومنزلت دارن ومیتونن نظرکنن توروخدا به منو شوهرم نگاه کنین 😔درسته شوهرم
بداخلاقه امامن بهش علاقه دارم و نمیتونم ازش جدابشم
حاج قاسم من فقط 19سالمه هیچ تجربه
ای ندارم اگه به خانوادمم بگم اوناهم
میگن طلاق بگیر
شاید برای هیچ کسی باورکردنی نباش امامن نامه ام روبه حاج قاسم نوشتم وگذاشتم زیرسرم وباهندزفری داشتم روضه گوش میدادم که خوابم برد😴
صب که بیدارشدم دیدم که شوهرم ازسرکاراومده با خوشحالی بهم گفت برام صبحونه بیار
بهش گفتم مگر نباید بریم دادگاه؟ 😳
اما اون بهم گفت نه اصلا فکر کردم که
چرا دارم ازت جدا می شم. که چی بشه
و فکر کردم و دیدم رفتارای خودم خیلی غلط بود بخاطرتموم اون رفتارام معذرت میخوام باورکنین ازاون روزتاحالا چنان خوبی ازشوهرم دارم میبینم که تابحال ندیدم
ازاون شب به بعد شوهرم چنان تغییری کرده که حتی جاریم که میدونست شوهرم چه جوریه ازاین همه تغییرتعجب کرده شایدباورش براهمه سخت باش ولی من علاقه ای که الان توزندگیم خودمو شوهرم داریم مدیون توجه حاج قاسم هستش که اون شب جواب من رودادن ومن تاابد به ایشون مدیونم 😭😭
وبه همه میگم شهدا زنده هستند ومارومیبینن فقط کافیه ازشون بخوایم وتوراهی که اونارفتن ماهم شبیه اونا قدم برداریم🌺
باتموم وجودم حاج قاسم آرادت دارم
🌼 صلوات هدیه کنید به روح پرفتوح شهید حاج قاسم سلیمانی
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_ششم
صدای خنده ؟ این صدا ،صدای خنده ی منه؟ باورم نمی شد این خنده صدای خنده ی منه و من دارم می خندم اون هم بعد از نزدیک دو ماه .
-چه عجب ما صدای خنده ی شما رو شنیدیم
-دیگه کم سعادت بودی
-اِ زبونم داشتی؟
خنده ای می کنم .نه باورم می شد این مرد روبه روم کامیاره و نه این زن خنده رو پناه .زنگ در رو می زنه .
-فردا شوکت خانوم رو می فرستم بره می خوام دست پخت تو رو بخورم.
دستی به بینی ام میکشه و به نوکش می رسه .بعد دستم که اسیر دستش شده بود رو محکم می گیره .شوکت خانوم در رو باز میکنه .وارد خونه میشم و کفش هام رو جفت کنار هم می چینم .شوکت خانوم لبخندی بهم می زنه و اعلام میکنه که غذا آماده اس .
-الان میام
راست می گفت ،اصلا حق داشت که بخواد زنش آشپزی کنه ،مسخره بود اینکه مرد بیاد خونه و کلفتش غذا بزاره ،شاید دلیل اینکه بابام از مامانم دلسرد شده بود همین بود که زیور خانوم همیشه براش غذا می ذاشت وبه جای طعم غذای مامان .نمی دونستم این خنده ها رو به فال نیک بگیرم یا به قول مامان بزرگم بعد هر خنده ای غمه ؟ کنار میز می شینم ،کامیارم جلوم .رو می کنه با شوکت خانوم .
-شوکت خانوم فردا نیا
شوکت خانوم خشکش زد با غم و التماس نگاهی به کامیار کرد ،توی نگاش کلی التماس دیدم .
-از من کار نادرستی سر زده؟
-نه
-غذام بد شده؟
-نه
-بی ادبی کردم؟
-نه
دیگه بغضش می شکنه،با گریه خیره می شه به من ،انگار که از کامیار نا امید شده بود .دلم براش می سوزه .
-پس من چی کار کردم ؟
-هیچی
-پس چرا می خاین برم
کامیار با غرور نگاهی به شوکت خانوم کرد و با چنگال و قاشقش مشغول شد ،دلم برا شوکت خانوم می سوخت .
-شلوغش نکن شوکت خانوم
-آقا شما که می دونین من چقدر به این پول نیاز دارم
-حالا با یه روز چی می خاد بشه؟
-آقا من واقعا به این کار نیاز دارم
-می خام فردا با پناه تنها باشم
دیگه چیزی نگفت و من دست از غذا برداشتم ،میلم کور شده بود .یک دفعه چیزی به سرم زد رو کردم به کامیار و گفتم: میشه پول فردا رو بهش بدی ؟
نگاهی به شوکت خانوم که داشت آماده می شد بره انداخت و گفت:بهش رو بدم پررو میشه فکر می کنه همیشه همینه
-خواهش می کنم کامیار به خاطر من
سکوت کرد ،نفس عمیقی کشید بعد کمی با قیافه کج و کوله نگام کرد و بعد رو کرد به شوکت خانوم و گفت:شوکت خانوم
-بله آقا
-بیا حقوقتو بگیر
جلو می آد ،کامیار دستی لای پول ها می کنه و چند تا در می آره .بعد به سمت شوکت خانوم می گیره .شوکت خانوم پول ها رو می گیره و توی کیفش می زاره .
-بشمار
-نه نمی خاد
-بشمار
با کلافگی دستی تو کیفش می کنه از این همه امر کوچکتر بهش غرورش لکه دار شده بود. پول رو در میاره و شروع به شماردن می کنه .بعد گل از گلش می شکوفه ،شاید چون همیشه پولی که بهش می داد دقیق بود.
-این...
-واسه فرداتم هس
-وای دستتون دردنکنه ...آقا ممنونم
-همیشه اینطوری نیستا
-دستتون دردنکنه خیلی لطف کردین
قاشق و چنگال رو آروم می زارم و نگاهی به شوکت خانوم می کنم.
-دیگه گریه نکن
🍁
خیالِ تیغِ تو با ما حدیث تشنه و آبست
اسیرِ خویش گرفتی بُکُش چنان که تو دانی
حافظ
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_هفتم
امروز می خواستم برای مردم زن باشم .به قول مامان جون این زنه که تصمیم می گیره مردش پادشاه باشه یا غلام ،پس مردت رو پادشاه کن تا تو هم ملکه بشی .گفت :باید قلق مرد رو پیدا کرد.اینو همیشه به مامان میگفت خدا بیامرزدش .کم حرف بود ولی وقتی حرف می زد فقط گوهر می گفت.کامیار چشم هاش رو می مالید ،صبح بخیری گفتم و او هم جوابم را داد، دستشویی رفت ،فرصت خوبی بود که کم و کاستی های سفره رو ببینم .همه چیز بود ،من که همیشه همینا رو صبحانه می خوردم حالا کامیار رو نمی دونم ! از دستشویی بیرون می آد و روی صندلی میشینه انگار آبی که به صورتش زده بود بیدارش کرده بود .لبخندی بهم زد و دست برد به سمت نون تست.
-می ری دانشگاه برسونمت
-نمی رم
-چرا؟
-چون دوست ندارم
-پناه تو هنوز جونی وقت درس خوندنته وقت رو از دست نداده
-باشه بابا بزرگ
خنده ای می کنه و تازه می فهمه که با چه لحنی صحبت کرده بود .نگام سر می خوره رو بازو های پرو پیمونش و صورت خوش استایل و موهای لختی که یه طرفی ریخته بود .دل کل باید بگم هر دختر هم سن من این مرد رو می دید عاشقش می شد .امروزی بود ولی قرتی نه ،تیپ عالی داشت ولی سرسنگین و صورت با ریش ! به اعتقاداتش نمی خوند ،اینو مطمئن بودم و حرف بعدش مطمئن ترم کرد ،با چشم اشاره ای به سجاده پهنم تو پذیرایی کرد که یادم رفته بود جمعش کنم.
-نماز می خونی؟
-آره
-آهان ،جالبه
-چرا؟
-آخه آقابهروز و بهنوش خانوم نمی خونن
-ولی پاشا می خونه
-آره اونکه آره
-الگوی من تو زندگیم داداشمه نه مامان و بابام
سکوت کرد و به مربای آلبالوی کارخونه ای نگاه کرد بعد چشم های قهوه ایش رو دوخت به من و گفت:امروز یه بسته میاد از پستچی تحویلش بگیر
-باشه
-واسه ناهارم میام خونه
-باشه
-دیگه برم دیر میشه
-اوهوم
-خدافظ
-با لباس خونگی می ری؟
-نه
-پس چرا الان خدافظی می کنه
-می رم ،می پوشم میرم
-باشه
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_یک_شعر
ما خيل بندگانيم ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانيم، ما را تو میشناسی
گزیدهای از غزل «مناجات ناشنوایان» سرودهای از مقام معظم رهبری
🔺به مناسبت ٩ مهر، روز جهانی ناشنوایان
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_هشتم
بسته تو دستم سنگینی می کرد با کنجکاوی نگاهش می کنم.مگه تو این بسته چی بود؟ چرا انقدر سنگینه؟ بسته را کناری می گذارم و به سمت آشپزخونه می رم ،نگاهی به غذا می اندازم .خدا کنه خوب شده باشه اولین باره که دارم درست می کنم .نگاهم بازم گره می خوره به بسته بی اراده به سمتش می رم ،زن و شوهر که نباید از هم چیزی رو پنهون کنن ،نفهمیدم کی پاهایم کشیده شد به سمت بسته و دستم گره خورد به بندش ،سر خودم نهیب زدم که به تو چه ؟ اگه کامیار بفهمه فضولی کردی خیلی عصبانی میشه .باز بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ،ذهنم رو بد درگیر کرده بود ،چشمم فقط سمت اون بسته بود .دوباره کنار بسته نشستم ،چی می شد؟ من فقط می خواستم از کار شوهرم سر دربیارم همین .می خواستم جواب سوالات سر بالاش را بهم بده .هر وقت ازش می پرسیدم :تو چی کاره ای؟می گفت "شرکت دارم" می گفتم :چه شرکتی و همش جواب سر بالا می داد.چی می شد بفهمم نون تو سفره ام از کدوم شرکت این شهر تامین میشه.بدونم کامیاری که میلیاردر شده اونم تو سن سی سالگی با چه شرکتی میلیاردر شده ؟ فقط همین ! داشتم تحقیقات عروسی رو بعد از عروسی انجام می دادم .نه به قصد تجسس به قصد آگاهی ،همین! بند های بسته رو می برم و بعد درگیر چسب ها می شم .مگه تو بسته و این کارتون چی بود که انقدر بسته بنده اش کردند .نگاهی به تصویر روبه رویم کردم :عروسک؟ توی کارتون پر از عروسک بود .
عروسک چه ربطی به غرور کاذب کامیار داره ؟ خنده ای به عروسک ها خرگوش با مزه رو به رویم می کنم .برای این بسته انقدر پلیس بازی در آوردم برا دیدن چار تا عروسک؟ لبخندی می زنم و به سمت آشپزخونه می رم ،در باز میشه .به سمت در می رم تا از شوهرم استقبال کنم .
-سلام اومدی؟
-سلام ،آره ! به به چه بویی راه انداختی .گشنه بودم گشنه ترم شدم
-بفرما ناهار آماده اس
سری تکان داد و به سمت دستشویی رفت که با صدای جیغ و داد من خشک شد.
-کفشاتو در بیار
-وای حواسم نبود بوی غذات مستم کرده بود
کفش هاشو در آورد و کنار هم جفت کرد ،سفره رو بر انداز می کنم ،با دقت و ریز بینی شدید ،مثل ناظمی که تک تک حرکات بچه ها رو بررسی می کنه تا اشتباهی از کسی رخ نده .همانطور که دستاش رو خشک می کرد روی صندلی نشست .
-بدو که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد
-روده کوچیکه خورد؟ یا روده بزرگه؟
-چمی دونم بابا
-روده کوچیکه که نمی تونه بزرگه رو بخوره ...راستی کامیار میگن اگه روده بزرگه رو اتو کنن صاف شده اندازه زمین فوتبال میشه .ولی ...روده کوچیکه رو نمی دونم ،حالا اگه در نظر بگیریم ...
-میشه فیثاغورست رو بعدن حل کنی مردیم از گشنگی
-الان مجهول ما یه روده بزرگه با یه روده کوچیک اگه این دو رو مقابل هم قرار بدیم مساوی میشه با گشنگی بعد اینجا یه معادله دو مجهولی داریم ...
-پنااااه
لبخندی به چهره ی درمانده اش می زنم و دستم رو دراز می کنم و براش غذا می کشم و جلوش می زارم .
-خب مگه دستت کجه ،بردار بکش که از گشنگی نمیری
-ته رمانتیک بازیی با احساس
خنده ای می کنم و خورشت رو روی برنج می ریزم ، بوی خوش زعفران بد توی بینی ام می پیچد ،عاشق بوی زعفران بودم روی برنج سفید هاشمی شمال .
-پناه ،میشه یه خواهشی کنم
-بکن
-بسته ها رسیده؟
-این الان خواهشه؟
-گوش کن
-بفرما
-دوستم تولیدی عروسک داره ،سفارش داره یکی می خواد ببره تو کسی رو سراغ نداری؟
-نه ...میشه خودم ببرم؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_نهم
هوای پارک سرد بود ،سوز کل وجودم رو داشت می سوزند،درختا بی برگ شده بودن و آسمان دلش بد گرفته بود ،با پام کمی برف زیر پام رو به بازی گرفتم ،برف زیر پام سیاه شد ،دستام رو جلوی دهنم گرفتم و هایم را با تمام وجود روانه دستانم کردم .صدای قار قار کلاغ ها گوش رو می نواخت تو پارک هیچ کس نبود ،سکوت محض بود .
-چرا نمیاد
باورم نمی شد یه روز من برم تو پارک و این عروسک رو پخش کنم .یه عروسک توی دستم چشمک می زد ،بیشتر به خودم چسبوندمش .دختر بچه ای درست رو به رویم خیره شد به عروسک توی دستم و با حسرت نگاهی به عروسک کرد.نگاهی به عروسک کردم ،نگاش آزارم داد .عروسک رو بیشتر فشار دادم ،چرا این عروسک انقدر سفته؟ نگاه پر حسرت بچه اذیتم می کنه از جلوش کنار می رم .بین کیفم می گردم تا یه چیز تیزی پیدا کنم .تیغی رو پیدا می کنم و شکم صورتی رنگ خرگوشی رو بی نظم باز می کنم .با بهت به تصویر جلوم نگاه می کنم .با ترس دستم رو عقب می برم .تیغ از دستم می افته ،دستم رو جلوی دهنم می گیرم .فقط می تونم شاهکارم رو از روی میز بردارم با تمام نیرویی که تو پام بود می دوم و با تمام وجود گریه می کنم .دستام می لرزید ،احساس می کردم بزرگترین گناه عالم توسط پناه میلانی انجام شده .یعنی کامیار میدونه و منو وارد این بازی کرده؟ ای کاش می دونستم شرکتش کدوم گوریه که رو سرش خالی کنم .ماشین رو با بدترین شکل می چرخونم و نگاهی به چشمان پر تعجب دختر بچه رو به روم می کنم .نمی تونستم جلوی گریه مو بگیرم تمام نیروی وجودم رو صرف گریه می کنم .بلند بلند داد می زدم :خیلی آشغالی کامیار خیلی .
محکم به فرمون میزنم، باورم نمی شد وارد این بازی کثیف شدم .عصبی بودم بی حد و اندازه ! جلوی خونه ماشین رو ول می کنم و با تمام نیرو به خونه هجوم می برم ،شوکت خانوم شوکه نگام می کنه .
-کدوم گوریه؟
- کی خانوم
-اون آشغال کجاس؟
- کی خانوم؟
بی توجه بهش به طرف بوفه می رم و لاله های عباسی که روش عکس ناصر الدین لبخندی می زد وسط گلستونی که نقاش واسش ساخته بود ،بر می دارم و با تمام قدرت روی زمین می کوبم .
-خانوم حالتون خوبه؟
هر چی که دم دستم می اومد رو می شکونم و اشک می ریزم ،آخر سر هم وسط خونه می شینم و گریه می کنم ،شوکت خانوم با ترس نگام میکنه .هق هقم بلند میشه
-ازت بدم میاد
کامیار در رو باز می کنه و نگاهی به خونه می اندازه ،مثل شیر زخمی خیز بر می دارم و با تمام نیرو به سینه اش می زنم.
-بدم میاد ازت ،متنفرم ازت ،خیلی پستی .من احمقو
-چته تو رم کردی ؟
-من رم کردم یا تو؟
-حرف بزن ببینم
-منو کردی ساقی؟
نگاهی به شوکت خانوم می اندازد و اشاره ای به شوکت خانوم متعجب می اندازد .بد اخمی بهم می کند
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
آن چشـــم ها
پیش از آنڪـہ نگاهے باشد،
تماشــایے است🙈🌱🔗
•
#احمد_شاملو
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهلم
-دیونه شدی
-می دونی جرم حمل مواد مخدر چیه؟
داد می زدم مثل وحشی ها ،می خواستم با کلماتم روبه روم خرد بشه و من زیر پام لهش کنم .حس همون زاغ داستان روباه و زاغ رو داشتم که روباه قالب پنیرم رو دزدیده.
-خیلی پستی کامیار ازت بدم میاد خیلی آشغالی
-صداتو بیار پایین
-نیارم؟
-صداتو میارم پایین
پوزخندی می زنم ولی هیچی از آرامش در وجودم تزریق نمیشه ،پوزخندم عصبانی اش می کنه.
-منو سگ نکن پناه
-توی عوضی منو وارد یه بازی کردی که تهش اعدامه
جیغ می زدم ،آنقدر جیغ می زدم که احساس کردم گلوم میسوزه .حالم از خودم و حماقتم بهم می خورد.
-خفه شو
دستش به کمربندش رفت و من یاد ناله های شبم افتادم وقتی که بابا کتکم می زد و من التماس می کردم و زار زار گریه می کردم و او بی رحم می زد .جلو اومد کمربند رو در آورده بود ،باورم نمی شد که این کامیار همون کامیاره؟ پس اون خنده ها اون مهربونی ها ،پیاده روی انقلاب .گفتم بعد از هر شادی غمه .او نزدیک می اومد و من عقب می رفتم .رسیدم به دیوار ،کمربندش رو بالا برد ،دستم رو نزدیک صورتم بردم .پس همه چیز رو می دونسته و منو وارد این بازی کرده .اشک در چشام موج می زنه ولی سعی می کنم نریزه ،نمی خواستم ضعفم رو ببینه .کمربند با بی رحمی روی بدنم فرود می اومد .
-هیچ غلطی نمی تونی بکنی فهمیدی؟
با تمام وجود می زد ،لگد می زد ،ضربات کمربندش تمام وجودم رو می سوزاند و من جیغ می زدم ولی گریه نه! باید جلوش وایمیستادم مثل نخل های خرمشهر که جلوی توپ و تانک دشمن وایستادن. می خواستم بدونم این برج هیچ انسانی نداره که براش سوال بشه چه سیاه بختی داره اینطوری ناله میکنه؟ یعنی هر چی مردم به کوه نزدیک تر می شن دلاشونم سنگی میشه و وجودشون یخی مثل برف های کوه دماوند ؟ یعنی این مرد بی غیرت رو به روم جانان رو هم اینطوری فراری داد؟ پس جانان هنوز دوست داشت و نمی خواست من وارد زندگیش بشم .شاید هم چون من غنیمتی از بابا بهش بودم دوست داشت منو سیاه و کبود کنه .ازت متنفرم بهروز خان میلانی ،ازت متنفرم سید محمد حسین فاطمی تبار ازتون متنفرم که منو وارد این بازی کردین !منی که فرق شیشه و علف رو نمی دونستم .من که نمی دونستم یه عروسک بامزه خرگوش میتونه انقدر خشن باشه .
خسته شده بود از کتک زدن من ! روی صندلی نشست و خیره شد به جسد نیمه جونم .موهاش ریخته بود بهم، دستش رو جلو برد و دکمه دوم لباسش رو هم باز کرد و این بار سینه ستبرش بهتر دیده شد ،از من حالش بدتر بود ،کمربند رو گوشه ای انداخت و رو کرد بهم: پناه من دوستت دارم
می خواستم با کل وجودم ناله بزنم خفه شو و کل این ساختمون رو رو سرش خراب کنم .
-پس بدون سنگ انداختن جلو پام کاری که میگم رو بکن
🍁
قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم
بنشین چای بریزم، بنشین ... تازه دم است
سیدتقی سیدی
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_یکم
مادر جون می گفت :انگار بعضی ها آب دریاچه ارومیه رو سر کشیدن انقدر که شور بختن، می گفت ماه شب چهاردهه ولی چه فایده(دستی به پیشانی می زد و می گفت) اینجا نوشتن نگون بخت .بعد رو می کرد به من و می گفت: دختر ول کن قشنگی ،زشتی رو پول داری و بی پولی رو بختت خوش باشه و پیشونیت بلند .می گفت:قربونش برم خدا هیچ بنده شو راضی نذاشته هرکی از یه چیز می ناله ،یکی از کج بودن کمون ابروش یکی از مو نداشتن کف دستش یکی هم از آقا بالا سرش .بخت که میگم آقا بالا سر خوب داشتنه !آقا بالا سرت خوب باشه غم نمی دونی کجاست ،ماتم نمی دونی کجاست ولی وای از اون روز که آقا بالا سر بد باشه دنیا میشه دار مکافات و فلک تو رو قشنگ زیر پاهاش له می کنه .حالا امروز که یه بادمجون بم زیر چشمم سبز شد و یه چند تا هم مثل علف هرز تو باغچه وجودم قشنگ فهمیدم که آقا بالاسر کمر بند به دست می تونه از دیو داستان رستم وحشی تر بشه .می تونه به جای اینکه از کمون ابروت شعر بگه و رقص موهات رو تو باد ببینه با کمربند قشنگ کل هیکلت رو نقاشی کنه آخرشم با وقاحت بگه: دوستت دارم پناه
مامان جون ،بختش سفید بود ،پیشونیشم بلند !بابا جون کم نداشت ،نه کم داشت ،نه کم می ذاشت.دلم گرفته بود ،دلم می خواست پاشا الان کنارم بود و باهام حرف میزد و بغلم می کرد و مثل همیشه می گفت :آبجی جونم غصه نخور
گوشی رو گرفتم و تو مخاطبین دنبال اسم پاشا گشتم .لمس کردم ،دلم تنگش بود می خواستم صدای گرمش رو بشنوم.
-به به آبجی جونم سلام
-سلام
-خوبی؟
-آره
-چیزی شده یادی از من کردی؟
-نه دلم تنگ شده بود
-عقلت جابه جا شده یا اومده سر جاش ؟
-حوصله ندارما
-چرا؟
-هیچی
-الان میام اونجا
-نه
-یعنی چی نه؟
-یعنی اینکه ...
-الان میام
-پاشا
-خدافظ
محکم به پیشانی ام می زنم ،اگه منو با این وضع می دید ،کامیار رو می کشت .جلوی آیینه می شینم و می رم تو کار آرایش تا هنر دست کامیار رو درست کنم البته که ورم زیر چشم و ورم سرم رو بپوشونم؟
تا در ره عشق آشنای تو شدم❤️
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم🍃
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#اربعین_حسینی 🖤
نوکر نرود به کربلا پس چه کند...؟
خود را نرساند به شما پس چه کند...؟
قلبش به کرمخانه ارباب خوش است...
گر رو نزند به آشنا پس چه کند... ؟
دارو ز شفاخانه تربت خواهد ...
جامانده زکربلا شفا پس چه کند...؟
خاک قدمت بهشت ،با بودن تو...
ماندیم بهشت را خدا پس چه کند...؟
دامن مکش از دست گدایان درت...
بی لطف شما بگو گدا پس چه کند...؟
ارباب شدی که روبه هرکس نزنم
بنده نکند توراصدا... پس چه کند...؟
#امیر_کرد_پنجکی
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_دوم
نگاهی به پاشا تو آیفون رو به روم انداختم و مردد شدم بین باز کردن در و باز نکردنش .چقدر دلم براش تنگ شده بود برای موهای لخت خرمایش که به گوشه ای شونه کرده بود و چشمان درشت قهوه ای روشنش دوباره زنگ را زد ،روسریمو مرتب کردم و در رو باز کردم .همه ی این وضع نا جور رو تونسته بودم زیر پنکک پنهان کنم بجز بادی که روی پیشونیم بود .در رو باز کرد حالا رسیده بود نگاهی بهم کرد و سلام گرمی کرد و محکم بغلم کرد ،همیشه بهش می گفتم خدا لحظه آخر پشیمون شد و تو رو پسر آفرید ،انقدر که مهربونی هاش دخترونه بود ،دخترونه بغلم می کرد ،دخترونه موقع تولدم ذوق می کرد ،اگه پاشا رو از زندگی پناه فاکتور بگیری پناهی وجود نداره ،اونقدر که زندگی من به پاشا بسته اس .
-چرا روسری سرت کردی؟
-هان؟
-روسری ...اسکارف ...معجر
-حموم بودم موهام خیس بود گفتم سرما نخورم
-آهان
دوری تو خونه زد و روی مبل راحتی نشست بعد خودش رو ول کرد و پاش رو پاش انداخت .
-خونیه خوبیه اون سری که قسمت نشد ببینم
یاد آخری دیدارمون افتادم و سیلی ای که بابا جانانه زد و کلی کتک کاری ها ! استکان های چایی رو رو میز گذاشتم.
-چه خبر؟نگاه چطوره
گفتم نگاه ،چون نه حال بابا برام مهم بود و نه حال مامان !نه بابای سنگم و نه مامان بی تفاوتم فقط تو اون خونه نگران نگاه بودم همین و بس و البته برادرم ،همدمم،پشت و پناهم...
-خوبه ...خودت چطوری چرا حوصله نداری؟
-هیچی منم خوبم
-خیلی ساکت شدی
-نه
-ناراحتم هستی
-نه!
-دلتم شکسته
-نه باور کن
-بزار ببینم باید بگم که نگرانم هستی
-نه پاشا شایعه پراکنی نکن
-شایعه چیه؟معلومه من میشناسمت
-چیزی نشده
- کی پناه منو اذیت کرده
لبخندی زدم ،کم کم بحث رو دستش گرفت و تونست طلسم لبخندم رو بشکنه .بلخره خندیدم .
-چرا دیگه قبول کن کار خودت بوده ،منم گیر کردم بین دوتا دختر من بیچاره بدبخت
خنده م با تموم وجود از دهنم بیرون می پاچید تا قلبمم رو آروم کنه اما ،مرهم کوتاه مدت ...
-ببینم سرت چی شده ؟
-سرم؟
اشاره ای به پیشونیم کرد و من تازه فهمیدم چه سوتیی دادم ،حالا چی می گفتم؟
-آهان پیشونیم
-آره
-هیچی
-کامیار زده؟
-نه خواستم از تو کابینت چیزی بردارم سرم خورد به لبش
-حواست کجا بود؟
-ببخشید
-آخه خواهر من یکم حواستو جمع کن دیگه
-چشم
-قربون چشم گفتنت
سرخ شدن لپ هام رو احساس کردم ،خدایا میشه زمان بایسته و هیچ وقت نگذره؟ میشه ازت تمنا کنم لحظه ای به ناله قلبم بشینی؟ دندان شیری ندارم که زیر بالش بزارم و فرشته کادو بیاره ،میشه بی دندان شیری به فرشته ات بگویی آرزوی منو رو برآورده کنه؟می دونستم رفتن پاشا معادل آغاز بدبختیه منه ،ای کاش منو می برد برای همیشه ...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_سوم
صدای پی در پی کشیده شدن درو باز و بسته شدن در،سوهان مغزت می شه ،مگه میشه یه دختر بیست و چهار ساله وسط میله های زندان اینطوری جون بده؟!به رو به روم نگاه می کنم و به زنایی که تمام زنونه گی خودشون رو پنهان کرده بودن و حالا در این قفس بی توجه به آزادی بیرونی ها ،زندگی که نه همش می مردن و زنده می شدن .بدتر اونکه به جرمی بیفتی که سزاوارش نبودی
-پناه میلانی ملاقاتی داری
بی حوصله به میله های تخت بالای سرت خیره می شوی ،کی حالا دلش می خواست حال زار پناه رو ببینه ؟
-پناه میلانی ملاقاتی داره
بلند می شم ،دمپایی های بی قواره رو می پوشم و لش به سمت سالن ملاقات می رم دست هام رو تو جیبم می کنم و روسری و چادری که غنیمت زندان بود رو سرم می کنم .پلیس زن اشاره ای به صندلی خالی می کنه ،اینجا که کسی نبود.بی حرف روی صندلی می شینم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم ،مردمی که اون بیرونن الان چی کار می کنن؟ای کاش هیچ پناهی اونجا نباشه ای کاش هیچ دختری مجبور به ازدواج مجبوری نشه ،ای کاش همه دخترا حالا در کمال آرامش زندگی کنن.
-سلام
به روبه روم نگاه می کنم ،با حرص بلند می شم و به سمت در پناه می برم ،دستم رو می گیره با حرص و تمام قدرتی که دارم دستم رو جدا می کنم ،دستم رو جدا می کنم بس بود یه عمر دستم رو گرفتن و به زور مجبورم کردن به انجام کارهایی که دوست نداشتم ،مگه آدم مختار نیست؟ پس چرا من مجبورم ؟
-یه لحظه وایسا پناه خواهش می کنم
-چرا اومدی اینجا؟
-فقط به حرفم گوش بده
-ولم کن بسه دیگه چرا دست از سرم بر نمی دارین؟
-پناه تو رو خدا یه بار بزار حرف بزنم شاید با حرفم راضی شدی یه بار!
نگاهی به جمعی می کنم که همه داشتن به ما نگاه می کردن ،زیر نگاهشون آب شدم با قدم های آروم و بی میل به سمت صندلی بر می گردم و روی صندلی میشینم
-دلم برات تنگ شده بود
-میشه بدی سر اصل مطلب؟
-پناه!داداشم تو کماست
-خب
-می دونی چرا؟
- نه
-چون می خواست تو زنده بمونی
پوزخند تلخی می زنم اونقدر که فهمیدم کامش تلخ شد ،به خاطر من؟ منتم سرم می زاره
-اون موقع اگه تو شلیک نمی کردی ،شوهرت می کشتت ،محمد حسین به خودش شلیک کرد که شوهرت تو رو نکشه
-وااای الان باید تشکر کنم؟
- نه فقط محمد حسین رو ببخش
-ببخشم؟
-آره
به زور جلوی خودش رو گرفته بود گریه نکنه ولی حالا مثل بمب ترکید و ترکش هاش چشاشو تر کرد.
-شاید دیگه بهوش نیاد پناه دادشمو ببخش اون طوری که تو فکر می کنی نیس
-پس چطوره؟
-می فهمی
-بگو
-الان وقتش نیس
-داداش تو تاوان خونی که ریخته شده رو چطور می ده؟
-خون؟!
-هیچی نمی دونی اومدی دلجویی؟
راستش رو بخواین تحمل گریه هاشو نداشتم ،تحمل ابری شدن چشمان زیباش را !
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣