eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
600 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_27 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم امیر کتش را برداشت و گفت من میرم شرکت ، کاری نداری
به قلم دوباره تلفنم زنگ خورد سراسیمه از کافی شاپ خارج شدم ارتباط را وصل کردم وگفتم بله علارغم تصور من امیر به ارامی گفت چرا قطع شد؟ کمی مکث کردم وگفتم نمیدونم ثبت نام کردی؟ اره بدنسازی ثبت نام کردم. اومدم دارایی ماشینمو جرثقیل برده . میای دنبالم؟ فاصله من با امیر حدود چهل دقیقه بود لبم را گزیدم و گفتم یکم طول میکشه تا بیام ها سپس نگاهی به شماره انداختم و ادامه دادم تو که از شرکت زنگ زدی امیر؟ اره ، با اژانس اومدم اینجا. اگر میتونی بیا دنبالم منو برسون شهرداری باشه میام عجله ایی هم نیست ها باشه چشم . ارتباط را که قطع کردم مرتضی بلافاصله گفت چی میگه؟ ماشینشو گرفتند پیاده مونده میگه بیا دنبالم. مرتضی ابرویی بالا دادو گفت مواظب باش بهت رکب نزنه. کمی دقیق شدم وگفتم رکب یعنی چی؟ یعنی گولت نزنه بکشونت اونجا بهت بگه کجا بودی لبخندی زدم وگفتم نه، امیر اهل این حرفها نیست. اگر عصبی بود از پشت تلفن شروع میکرد دری وری گفتن. ابرویی بالا دادو گفت بهر حال از من گفتن بود. بابت هدایاتم ممنون ، راضی به زحمت نبودم. در مقابل محبت شما که ناچیزه. برو دیرت نشه. ارام گفتم خداحافظ یک قدم که رفتم گفت راستی خانم..... مکثی کردو گفت اسمتون رو فراموش کردم عاطفه عباسی هستم. عاطفه خانم ، هر وقت تونستی به من زنگ بزن. من یکم به این اقا امیر مشکوکم ، خیالمو راحت کن تمام وجودم سراسر شعف شد، احساس کردم گونه هایم داغ شده لبخندی زدم وگفتم چشم. سوار ماشین شدم و حرکت کردم شماره مرتضی را از گوشی ام پاک نمودم و به طرف شرکت راه افتادم نزدیکهای شرکت که رسیدم تلفنم زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم با دیدن نام پوریا ان را سایلنت کردم و کنار انداختم. ارتباط که قطع شد شماره شرکت را گرفتم مستقیم خود امیر گوشی را برداشت و گفت کجایی؟ جلوی در شرکتم. بیا بالا من بالا نمیام، تو بیا پایین خیلی خوب وایسا اومدم. لحظاتی بعد سوار ماشین شدو گفت بروبه سمت مجتمع اطلس متعجب گفتم واسه چی؟ برو کار دارم. مقابل مجتمع ایستادم.امیرگفت پارک کن ماشینو بیا بالا گفته اش را اطاعت کردم و بدنبالش راهی شدم. سوار اسانسور شدیم و شماره ده را لمس کرد، کمی به امیر مشکوک شدم و گفتم کجا میبری منو؟ چقدر عجله داری تلفنم دوباره زنگ خورد تپش قلبم بالا رفت امیر گفت کیه؟ گوشی را از کیفم در اوردم نگاهی به صفحه انداختم و گفتم پوریا سری تکان دادو گفت ولش کن. اسانسور ایستاد امیر دسته کلیدش را در اورد و در یکی از واحدها را باز کرد. خانه خالی بود و فقط یک فرش وسطش پهن شده بود. مرا به داخل فرستاد خودش هم وارد شد و در راقفل کرد قلبم به تالاپ تولوپ افتاده بود. یفش را روی اپن گذاشت . اب دهانم را قورت دادم وگفتم اینجا چی کار داری؟ با خونسردی گفت عجله نکن سپس کتش را در اورد ساعتش را باز کرد با تمانینه دکمه سر استینش را هم باز نمودو استین هایش را تا نیمه تا کردو بالا زد. دست به کمر مقابل من ایستادو گفت خوب، عاطفه خانم. مگه بهت نگفتم حق نداری پاتو از در خونه بگذاری بیرون با امیر دو قدم فاصله داشتم یک گام دیگر به عقب رفتم وگفتم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_28 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم دوباره تلفنم زنگ خورد سراسیمه از کافی شاپ خارج شدم ا
به قلم بابا اجازه داد قدم عقب رفته من را پر کردو گفت حالا هم از بابا کمک بگیر. گوشی ام را در اوردم که شماره بابارا بگیرم ان را از دستم کشید و سپس چند قدم عقب رفت و به من پشت کرد مخفیانه دستگیره در را بالا و پایین کردم اما متاسفانه قفل بود. کمی به گوشی ام ور رفت و ان را هم روی اپن گذاشت و گفت کجا بودی؟ در پی سکوت من به سمتم چرخید در چشمانم خیره ماندو گفت با توأم ها ارام گفتم رفتم باشگاه ثبت نام کردم. یک ملیون و سیصد امروز واسه چی کارت کشیدی ؟ لبم را گزیدم وگفتم شهریه باشگاه دادم فیش باشگاهت کو؟ به امیر خیره ماندم ، نگاهمان در هم خیره ماند. امیر ابرویی بالا دادو گفت یکبار بهت فرصت میدم مثل بچه ادم راستشو بگی من دروغی ندارم که بتو بگم کجا بودی ؟ باشگاه سیلی محکم امیر مرا هم شکه کردو هم به دیوار کوباند جیغی کشیدم دستم را روی صورتم گذاشتم و با جیغ گفتم تو حق نداری منو بزنی. سیلی دیگر امیر مرا وسط اتاق انداخت دو قدم نزدیکم امدو با فریاد گفت. بی پدر و مادر کجا بودی؟ از ترس تمام بدنم میلرزید. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_29 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بابا اجازه داد قدم عقب رفته من را پر کردو گفت حال
به قلم بابا اجازه داد قدم عقب رفته من را پر کردو گفت حالا هم از بابا کمک بگیر. گوشی ام را در اوردم که شماره بابارا بگیرم ان را از دستم کشید و سپس چند قدم عقب رفت و به من پشت کرد مخفیانه دستگیره در را بالا و پایین کردم اما متاسفانه قفل بود. کمی به گوشی ام ور رفت و ان را هم روی اپن گذاشت و گفت کجا بودی؟ در پی سکوت من به سمتم چرخید در چشمانم خیره ماندو گفت با توأم ها ارام گفتم رفتم باشگاه ثبت نام کردم. یک ملیون و سیصد امروز واسه چی کارت کشیدی ؟ لبم را گزیدم وگفتم شهریه باشگاه دادم فیش باشگاهت کو؟ به امیر خیره ماندم ، نگاهمان در هم خیره ماند. امیر ابرویی بالا دادو گفت یکبار بهت فرصت میدم مثل بچه ادم راستشو بگی من دروغی ندارم که بتو بگم کجا بودی ؟ باشگاه سیلی محکم امیر مرا هم شکه کردو هم به دیوار کوباند جیغی کشیدم دستم را روی صورتم گذاشتم و با جیغ گفتم تو حق نداری منو بزنی. سیلی دیگر امیر مرا وسط اتاق انداخت دو قدم نزدیکم امدو با فریاد گفت. کجا بودی؟ از ترس تمام بدنم میلرزید. از گوشه روسری ام را گرفت بلندم کردو گفت کدوم قبرستونی بودی؟ بریده بریده گفتم باشششگااااه کو فیشت؟ فیش نداد یعنی فقط ثبت نام کردی قبض بهت ندادند؟ سرم را به علامت نه بالا دادم ، امیر ادامه داد اون مبلغی که از حسابت کم شده بابت چیه؟ پول باشگاه با فریاد گفت یک ملیون و سیصد؟ سپس مرا با تمام قدرتش هل داد تعادلم برهم خوردو محکم به دیوار خوردم. سگک کمربندش را باز کردو گفت تو خیالات خودت کلاه بیغیرتی رو سر من گذاشتی اره؟ دیشب بهت گفتم ادمت میکنم. هینی کشیدم و سریع برخاستم بر ترسم غلبه کردم ، نباید اجازه میدادم ترس و درد دهانم را باز کنند. اعتراف کردن برای امیر با مرگ مساوی بود. کمربندش را باز کرد و سوز ان را دور دستش حلقه کردو گفت میگی کجا بودی یا نه؟ من باشگاه بودم کدوم باشگاه فکری کردم وگفتم هخامنش اون مبلغ کارت کشیدی چی خریدی؟ شهریه دادم ولباس سفارش دادم با چند تا مکمل ورزشی میبرمت جلو در باشگاه وای به روزگارت اگر نری داخل و با یه فیش برنگردی که تو صبح اونجا کارت کشیدی چشمانم گرد شدو امیر ادامه دا د چرا بریم باشگاه ، الان میبرمت بانک بگه کجا کارت کشیدی با شنیدن این حرف اشک از چشمانم جاری شدو گفتم. من کار کردم از شرکت بابا حقوق برداشتم تو به پولهای من چیکارداری؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_30 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بابا اجازه داد قدم عقب رفته من را پر کردو گفت حالا
به قلم این حرف من امیر را جریح کرد و کمرش را بالا برد محکم به بازو و کتف من کوباند. جیغی کشیدم، امیر ادامه داد کجا بودی عاطفه؟ در پی سکوت من ضربه دیگری به بدنم زد جیغ کشیدم و کنج دیوار نشستم. جلو تر امد لگدی به ساق پایم زدو با فریاد گفت یکبار دیگه بهت فرصت میدم خودت اعتراف کنی ، قول میدم کاری باهات نداشته باشم. هر دو ساکت بودیم. امیر ادامه داد من ته و توی غیب شدن سه ساعته تورو امروز در میارم . میبرمت بانک از روی اون اس ام اسی که برات اومده میفهمم کدوم گوری بودی ها من باشگاه بودم. میبرمت جلوی در باشگاه اگر خلاف حرفت ثابت شه میبندمت به ماشین تا اینجا میکشونمت برت میگردونم. برخاستم کمی بدنم را ماساژ دادم وگفتم اصلا به تو چه مربوطه. صدایش بالا رفت و گفت به من مربوطه بی شرف. تو فکر کردی من بی ناموسم. یا بی غیرتم اگر غیرت داری چرا اونروزی که من کنار خیابون با شیشه شکسته و ماشین پنچر افتاده بودم گوشیتو خاموش کردی؟ مشت محکم امیر به کتفم خوردو گفت من فکر کردم تو فقط پنچری نمیدونستم شیشه هاتم شکسته، چهار تا چرخ پنچرو باید به جرثقیل زنگ میزدی دستم.را روی کتفم گذاشتم وگفتم نخیر میان کنار ماشین یه دستگاه دارن دو باره باد میزنند. امیر با تیز بینی گفت با اون مکانیکه بودی؟ سپس محکم توی سرم کوبیدو گفت خاک برسرت، لیاقتت یه مکانیکه. من باشگاه بودم امیر میفهمی؟ الان زنگ بزن به مکانیکه ، زود باش رنگ از صورتم پریدو گفتم چی بگم؟ بگو ماشینم خراب شده پاشو بیا با شناختی که از امیر داشتم ، محال بود شماره را حفظ کرده باشد. گفتم باشه برو گوشیمو بیار امیر به سمت اپن رفت با گوشی ام امدو گفت بگو شمارشو شمارشو پاک کردم. نگاه چپ چپ امیر من را ترساند لبهایم را بهم فشردم و نفسم را حبس کردم گوشی مرا و کمر بندش را به زمین کوبید و به سمتم حمله ور شد ، جیغ کشیدم ودستانم را مقابل صورتم گرفتم . امیر دستانم را گرفت و سپس مرا زیر باد مشت و لگد خود گرفت حس ترس و ضعف بر من غلبه کردو به حالت نیمه بیهوشی روی زمین افتادم. چشمانم را بستم. و همین نیمه جان باقی مانده م را از امیر مخفی کردم. روی زمین نشست صورتم را تکان دادو گفت عاطفه کمی صدایم زد جوابش را که ندادم برخاست زیر چشمی تحت نظرش داشتم گوشی من را از روی زمین برداشت و سپس کمی سرگرم ان شد صدای ملودی روشن شدنش خبر از این مبداد که در اثر پرتاب خاموش شده بوده. همچنان سرگرم گوشی من بود که تلفنم زنگ خورد استرس به جانم افتاد امیر ارتباط را وصل کردو گفت بله خانه ساکت بود و صدای نا واضح مادرم از پشت خط می امد. با شنیدن صدایش اشک از گوشه خچشمم جاری شد گوشی عاطفه دست تو چیکار میکنه؟ عاطفه پیش منه گوشی و بده بهش رفته پایین گوشیش تو شرکت جا مونده اومد بگو به من زنگ بزنه. باشه خداحافظ تق تق قدم هایش نشان از دور شدنش میداد، شر شر اب نشان از باز کردن شیر بود ، دوباره کوبش قدم هایش با پاشیده شدن کمی اب توی صورتم ناخواسته اجزای صورتم را جمع کردم چشمم را که گشودم امیر دستم را گرفت و گفت امروز که ساعت اداری تموم شد، فردا میبرمت بانک ببینم کجا خرید کردی ، میکشمت عاطفه اگر جایی جز باشگاه کارت کشیده باشی سپس بلندم کرد تعادل راه رفتن و ایستادن نداشتم. از امیر متنفر بودم. دستم را گرفت و مرا از خانه خارج کرد . روی صندلی ماشین افتادم و چشمانم را بستم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_ #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم این حرف من امیر را جریح کرد و کمرش را بالا برد محکم به
به قلم صدای جیغ مامان انگار مرا از خواب بیدار کرد. ای وای این چرا اینطوریه؟ امیر با قلدری گفت من زدمش مامان هاج و واج گفت خواهر کوچکترتو زدی ؟ امیر توی سینه خودش کوبیدوبا فریاد گفت اره زدمش، بازم میزنمش، چون این کثافت داره هرز میپره. فردا میبرمش بانک وای به روزگارش اگر جایی جز باشگاه کارت کشیده باشه صدای بابا امد که گفت چه خبرته امیر مامان با گریه گفت بیا ببین بچمو زده به چه روزی انداخته بابا کمی جدی رو به امیر گفت عاطفه را زدی؟ جلو امد با دیدن من روبه امیر بلند گفت بتو چه ربطی داره که دختر منو میزنی؟ امیر با کلافگی گفت بابا بیا برو سر منقلت بشین، دخالت به اینکارها نکن . اینقدر که نعشه ایی حالیت نیست دخترت داره چه گندی بالا میاره، تلفن مشکوک رفت و امد مشکوک غیب شدن چند ساعته، مگه بهش نگفتم حق نداری از خونه بری بیرون، کجا بوده صبح تا حالا؟ بابا رو به امیر گفت رفته بود باشگاه بیخود کرده، باشگاه بی باشگاه میتمرگه تو خونه این بی حیارو به هرخری میدی بده ، فقط زودتر شوهرش بده داره ابرومونو میبره. ارام گفتم مگه من چی کار کردم امیر؟ من برم باشگاه تو ابروت میره ولی شب مست و پاتیل میای خونه ابروت نمیره. امیر دستش را به حالت تهدید بالا بردو گفت خفه شو. مامان جلوی من ایستادوگفت عاطفه هیچی نگو از ماشین پیاده شدم و با تکیه بر مامان ایستادم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم مامان منو با کمر بند زده. مامان با گریه رو به امیر گفت خیلی کثافتی، شیرم حرومت باشه. امیر پشت فرمان ماشین من نشست و خانه را ترک نمود. با کمک مامان روی تخت دراز کشیدم، لباس هایم را در اورد یک جای سالم در بدنم نداشتم. دست مامان را گرفتم وگفتم اگر فردا منو ببره بانک چی کار کنم؟ مامان چشم خره ایی به من رفت و گفت هشدارو دیروز صبح بهت دادم، حواست به کارهات باشه، بابات که زندگیش شده اون منقل ، امیر هم زوم کرده رو کارهای تو. دختر میزنه ناقصت میکنه ها. لبم را گزیدم وگفتم حالا چی کار کنم فردا منو میبره بانک . مدارکتو بده من قایم کنم ، بگو گم شده. صبح خودتو بزن به مریضی گفته مامان را اطاعت نمودم . و صبح روز بعد هرچه امیر اصرار کرد که من را به بانک ببرد حال بدم را بهانه نمودم. گوشی موبایلم فعلا توقیف امیر خان بود. بلافاصله بعد از رفتنش به طبقه پایین رفتم و با شهره تماس گرفتم ، اما متاسفانه پاسخم را نداد. نگاه مخفیانه ایی به مامان انداختم و شماره مرتضی را گرفتم. مدتی بعد گفت بله سلام. فکری کردوگفت شما عاطفه م. به گرمی گفت خوبی؟ عجب منو از نگرانی در اوردی. حرف تو راست شد امیر به من رکب زد. خندیدو گفت حالا فهمیدی رکب به چی میگن؟ اره، فعلا گوشی ندارم. این خط خونمونه میخوای برات گوشی بیارم؟ نه تعارف میکنی؟ نه به خدا ، من یه گوشی دارم استفاده نمیکنم ادرس بده اونو بیارم دم خونتون فکری کردم وگفتم باشه. ادرس را برایش خواندم وطبق قرارمان دوساعت دیگر مقابل منزل ما بود ارام به در کوبید، تا امدن امیر یک ساعت مانده بود در حیاط را باز کردم ، بدون اینکه خودم را نشانش دهم ، دستم را بیرون بردم سریع گوشی را دادو رفت . گوشی خاموش بود به اتاقم رفتم و ان را زیر کمدم مخفی کردم . https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_31 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صدای جیغ مامان انگار مرا از خواب بیدار کرد. ای وا
به قلم مقابل اینه نشستم از اثار کتکی که خورده بودم فقط گونه چپم کمی سرخ بود. صدای مضخرف امیر نوید از ورودش به خانه را میداد پله ها را بالا امد برخاستم و در اتاقم را بستم. دوباره روی تخت نشستم که در بی مهابا باز شد. هینی کشیدم و به سمت در چرخیدم. قامت مردانه ش لای در نمایان شدو گفت واسه چی درو میبندی؟ از اورو برگرداندم و سرم را لای دستانم گرفتم وگفتم برو بیرون صدای پایش را میشنیدم نزدیکم امدو گفت برم بیرون؟ امروز نیم ساعت زود اومدم خونه ببرمت بانک چشمانم گرد شد ناخواسته لبم را گزیدم. از گوشه بلیزم گرفت و کشید با لحن بدی گفت پاشو لباسهاتو بپوش . سرجایم میخکوب شدم وگفتم نمیام به زور میبرمت. کمی بلند گفتم بزو دست از سرم بردار کتفم را گرفت و گفت دوست نداری بریم یه شرط داره چه شرطی؟ اونروز کجا رفته بودی؟ به چشمان امیر خیره ماندم. از خدا کمک میخواستم. اگر بانک هم به بهانه نداشتن مدارک منتفی میشد گزینه باشگاه هنوز موجود بود . اشک از چشمانم جاری شدو گفتم ببخشید. امیر که از حرف من جا خورده بود متعجب گفت چی؟ اشکهایم دو برابر شدو گفتم بابت یه اشتباه چند بار من باید بازخواست و مجازات بشم؟ در را ارام بست، تن صدایش پایین امدو گفت من میخوام بدونم تو اونروز کجا بودی که اون مبلغ پول هم خرج کردی؟ اشکهایم را پاک کردم وگفتم تو فکر میکنی من کجا بودم؟صدبار پرسیدی دیدی که بهت نگفتم، من روم نمیشه به تو بگم کجا بودم، خجالت میکشم. الان پشیمونم . و قول میدم دیگه تکرار نشه. لب پایینش را داخل دهانش بردو گفت خیلی خوب. در حال خروج از اتاقم صدایش زدم وگفتم امیر به سمتم چرخیدو گفت بله گوشیمو میدی ؟ قاطع و مصمم گفت نخیر سپس از اتاقم خارج شد. نفس راحتی کشیدم. لحظاتی بعد برخاستم و از اتاق خارج شدم در اتاق امیر باز بود. خواستم به طبقه پایین بروم که صدایم زد عاطفه به سمتش چرخیدم ، چشم دیدنش را نداشتم. خیره نگاهش کردم که گفت اینجوری نرو پایین، پوریا پایینه. برو یه چیزی بپوش کمی تعلل کردم ، در این اوضاعم حوصله پوریا را اصلا نداشتم. به اتاقم رفتم و در را بستم. لحظاتی بعد در باز شد هینی کشیدم و با کلافگی گفتم امیر میشه خواهش کنم وقتی میخوای بیای تو اتاق من در بزنی محکم و قاطع گفت نخیر ، من به تو مشکوکم. یعنی اگر من در حال عوض کردن لباسهامم باشم. میخوای منو اونطوری ببینی؟ حس شرم را در صورت امیر به وضوح دیدم. اخمی کردو گفت یه موقع ها یه ضرهایی میزنی دلم میخواد بکوبم تو دهنت. از او رو برگرداندم و گفتم من که نه گوشی دارم، نه تو اتاقم خط تلفن دارم. مثلا چه کاری میتونم اینجا بکنم که تو شک داری پوزخندی زدو گفت تو یه مارمولکی هستی که فقط من میشناسمت. تو همونی هستی که من با این همه ادعای زرنگیم سر چرخوندم گوشیمو زدی نتونستم ثابت کنم. من گوشی تو رو بر نداشتم تو اونشب مست بودی حواست نیست من صد در صد مطمئمنم که تو برداشتی اتاقتم زیرو رو کردم نتونستم پیداش کنم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_32 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مقابل اینه نشستم از اثار کتکی که خورده بودم فقط گونه
به قلم سکوت کردم امیر ادامه داد مامان میگه بیا نهار من سیرم بلند شو بیا خودتو لوس نکن به سمت او چرخیدم وگفتم غذا خوردن نخوردن منم بتو مربوطه؟ میگی بتمرگ خونه گفتم باشه، گوشیمو گرفتی اونم باشه جلو پوریا با بلیز شلوار نرو اونم باشه به غذا خوردنم چیکار داری ضر اضافه نزن. مو باز میخواستی بری جلو پوریا؟ برخاستم و گفتم من تا حالا بی روسری جلوی نامحرم رفتم؟ داشتی میرفتی. تو نگران نامه اعمال من نباش، من میخوام برم جهنم. تو تنهایی برو بهشت. یک گام نزدیکم امدو گفت خفه نمیشی؟ سکوت کردم امیر ادامه داد عین بچه ادم روسریتو بپوش یه بلیز بلند تر تنت کن بیا پایین نهار حوصله پوریا رو ندارم از دیروز تا حالا هزار بار بهت زنگ زده. چشمانم را ریز کردم و گفتم چطور اون اقایی که اونهمه به من کمک کرد ،از نظر تو ادم بدی بود اما پوریا که هیچ فایده ایی تا حالا برای من نداشته..... سیلی ارام امیر به صورتم حرفم را نیمه تمام گذاشت. اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم از اتاق من برو بیرون امیر. بیا پایین نهار بخور اگر نیای ، میام بالا میبرمت پایین. از اتاق خارج شد به اجبار روسری ام را پوشیدم تونیک بلندی هم به تن کردم و راهی طبقه پایین شدم. پوریا در اشپزخانه کنار ماماان ایستاده بود. با دیدن من لبخندی زدو گفت سلام سلامش را به سردی پاسخ ددم و به اشپزخانه رفتم. نزدیکم امدو گفت تلفنتو چرا جواب نمیدی؟ مردم از نگرانی پاسخش را ندادم و از اشپزخانه خارج شدم صدایش را میشنیدم کهرو به مامان میگفت عاطفه چشه؟ مامان گفت با امیر دعواش شده https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_33 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سکوت کردم امیر ادامه داد مامان میگه بیا نهار من س
به قلم سرچی؟ نمیدونم والا، لج کرده میگه شرکت دیگه نمیرم میگم از دیروز تا حالا صد بار بهش زنگ زدم جوابمو نداده سر به سرش نگذار ، گوشیش دست امیره . به سراغ بابا رفتم و ارام گفتم بابا جانم یه چیزی به امیر نمیگی؟خیلی منو اذیت میکنه بابا اهی کشیدو گفت چی بگم دخترم؟ حرف هاش بیراه هم نیست، میگه دو سه روزه عاطفه مشکوکه، اون یارو کی بوده که ماشینش دست تو بوده اون ..... بابا حرفم را بریدو گفت چیزی نمیخواد به من بگی ، هوای امیرو داشته باش، باهاش کنار بیا، هرچی میگه گوش کن. در اتاق منو یه دفعه باز میکنه میاد تو خوب باز کنه داداشته غریبه که نیست. حساب بانکی منم چک میکنه کار درستی میکنه بابا خیره به بابا گفتم دستت درد نکنه بابا اینقدر هوامو داری ببین عاطفه جان، اختیار این زندگی، شرکت ، من، تو ، مامان، همه دست امیره، اگر میخوای راحت باشی حرفشو گوش کن، امیر الاناگه بگه ماست سیاهه من میگم راست میگه چون عاقله. با همین عقلش داشت ورشکستت میکردها اگر ورشکست هم میشدم بازم فدای سرش. حرفهای بابا حرصم میداد، از کنارش برخاستم و روی کاناپه نشستم. امیر از سرویس خارج شد، نگاهی به من انداخت و گفت بلند شو یکم به مامان کمک کن. برخاستم. پوریا رو به من گفت تو بشین من کمک میکنم. سرجایم نشستم اخم های امیر در هم رفت و کنار بابا رفت ، باهم پچ پچ میکردند. هرچه گوشهایم را تیز کردم صدایشان را نمیشنیدم. لحظاتی بعد مامان همه را سر میز فراخواند. بعد از صرف نهار میز را جمع کردم و ظرفها را شستم . سپس پله ها را به سمت اتاقم گرفتم که بروم. صدای پوریا متوقفم کرد عاطفه به سمتش چرخیدم وگفتم بله میشه نری تو اتاقت؟ من خیلی دلم برات تنگ شده بود. اومدم اینجا تو رو ببینم. از او رو بر گرداندم وگفتم نه نمیشه. منو ببین دوباره به سمتش چرخیدم وگفتم چیه پوریا؟ میخوای با امیر صحبت کنم برگردی شرکت. به تلافی حرف چند روز پیشش گفتم لطفا تو دخالت نکن. نگاه پوریا سرشار از غم شدو گفت تکلیف این دل من وقتی تو رو نمیبینم تنگ میشه چیه؟ مشکلتو با دلت خودت حل کن. پوریا به من خیره ماند، اهی کشیدو گفت از حرفهای من ناراحتی؟ در پی سکوت من ادامه داد اگر برم یه دست نوشته ازشون بگیرم اروم میشی ؟ نگاهی به بابا و امیر انداختم و با استرس گفتم هیس، یه وقت میشنون. برم بگم باید قرار داد بنویسید؟ دیگه برام مهم نیست پوریا، من بتو چه رو ازت شنیدم. پوریا از حرف من سراسر اضطراب شدو گفت نه، بخدا بتو مربوطه، من غلط کردم اونطوری گفتم. حرف دهنمو نفهمیدم چرا ناراحت میشی از او رو برگرداندم و به اتاقم رفتم در را هم روی خودم قفل نمودم. روی تخت خودم را کوبیدم. پوریا با سیریش بازی هاش اعصاب منو بهم میریزه. اخه مرد هم اینهمه اویزون. بزار برو دیگه https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_34 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سرچی؟ نمیدونم والا، لج کرده میگه شرکت دیگه نمیرم
به قلم کرم با صدای بالا و پایین شدن دستگیره سرم به ان سمت چرخید، امیر گفت باز کن درو به سمت در رفتم و در را باز کردم. وارد اتاق شد سپس کلید را از روی در برداشت و گفت چرا اومدی بالا؟ سرم را پایین انداختم . امیر ادامه داد پوریا اومده اینجا تورو ببینه. رویم را لرگرداندم. امیر ادامه داد اخه چرا تو اینقدر نفهمی، پسر به این خوبی اینهمه دوستت داره، عاشقته، وضع مالی خوب،پاک سالم سربه زیر دیگه چی میخوای؟ سرم را به سمت امیر گرداندم وگفتم من زشتم؟ در پی سکوت امیر چرخی مقابلش زدم وگفتم بد هیکلم؟ کج و کوله ام؟ چه ایرادی دارم؟ امیر همچنان به من خیره بود. من ادامه دادم چرا منو نمیگیری امیر؟ حرف من تکانی به امیر داد. انگار که کمی خجالت کشید گونه هایش سرخ شد. ادامه دادم با من ازدواج کن دیگه. چرا چرند میگی؟ برای من پوریا با تو فرقی نداره. از روزی که چشم باز کردم تو این خونه بود. همبازی بچگی هامون بود. شریک قهرو اشتیامون بود. حالا چون بزرگ شدیم چهار پنج ساله از ما جدا شده واسه خودش خونه گرفته میخواد بیاد منو بگیره؟ هر دو ساکت شدیم و من ادامه دادم اگر اینطوریه خوب تو منو بگیر، من با اخلاق تو راحت تر کنار میام. امیر با کلافگی گفت خفه شو. هرچی دلت بخواد میگی. سپس از اتاقم خارج شدو رفت. روی تخت نشستم، لحظاتی بعد از پنچره ماشین پوریا را دیدم که از حیاط خارج شد . صدای پای امیر را میشنیدم وارد اتاقش شد. تلفنی با کسی صحبت میکرد. گوشهایم را تیز کردم. باشه، من تا نیم ساعت دیگه اونجام. .....کیا هستن؟..... خندیدو ادامه داد اون عتیقه هم اونجاست..... به مجید بگو شروع نکن، دارم میام.....قهقهه خنده ایی زدو گفت باشه خداحافظ. لای در گاه در اتاقم ایستادم. لحظاتی بعد از اتاقش خارج شد شلوار لی ابی یخی به همراه یک تی شرت استین کوتاه جذب ابی کاربونی پوشیده بود. نگاهی به سرتا پایش انداختم و گفتم امیر به سمت من چرخیدو گفت چیه؟ من خیلی حوصله م سر رفته؟ خوب ، چیکارت کنم؟ داری میری پیش زیبا؟ اگر با اون میری منم ببر. نخیر، جایی کار دارم. مکث کردم و به او خیره ماندم نزدیک راه پله ها که شد گفتم اجازه میدی برم خانه شهره به سمتم چرخیدو گفت نخیر ، میتمرگی خونه، پاتو حق نداری از در بگذاری بیرون. در سکوت به او خیره ماندم یک پله پایین رفت، چرخید و گفت اون هم حق نداره بیاد اینجا ها. همچنان به او خیره ماندم. مسیر امده را باز گشت در اتاقش را قفل نمودم و کلیدش را در جیبش گذاشت. میدانستم امیر با دوستانش قرار دورهمی گذاشته.و تا اخرهای شب به خانه نمی اید. رفتنش را نظاره کردم ، ازخانه خارج شد ماشینش را هم از حیاط بیرون برد. به سراغ گوشی مرتضی رفتم و روشنش کردم . گالری اش را باز نمودم عکس های مرتضی را نگاه میکردم. قیافه اش بد هم نبود. قدش تقریبا بلند بود. اما نه به بلندی امیر. هیکلش هم خوب بود. پاهای لاغر بالاتنه تقریبا پر. از هم ازهمه بیشتر موهای فرفریاش حذابش کرده بود در تمام عکس ها موهایش روغن زده و تار تار بود. وارد تلگرام شدم . شماره اش را پیدا کردم. بنام خودم ذخیره بود. برایش نوشتم. بابت گوشی ممنون چند https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#عشق_بی_رنگ #پارت_35 به قلم #فریده_علی کرم با صدای بالا و پایین شدن دستگیره سرم به ان سمت چرخید،
به قلم دقیقه بعد جواب داد چشمم به گوشی خشک شد. چه عجب بالاخره روشنش کردی نوشتم شرایط جور نبود، باید صبر میکردم امیر از خونه بره بعد. الان رفته؟ اره . الان رفت بر میگرده فکر نکنم ، رفت پیش دوستاش ، اگر بیاد هم اخر شب میاد. میتونی بیای بیرون ببینمت؟ از حرف مرتضی جا خوردم و نوشتم واسه چی؟ کمی مکث کردو نوشت راستش، چه جوری بگم؟ من تا حالا با هیچ دختری دوست نشدم. اما شما انگار برام یه چیز دیگه ایی، یه حسی نسبت بهت پیدا کردم. پیامش راچند بار خواندم . دوباره نوشت یکم دلتنگتم. میتونی بیای بیرون؟ نه متاسفانه. وقتی داشت میرفت بیرون کلی سفارش کرد که من نباید جایی برم. باشه، اشکال نداره. صبر کن، برم ببینم میتونم مامانمو راضی کنم بریم بیرون خرید کنیم؟ باشه صبر میکنم. جلوی مامانم نمیتونی بیای پیشم ها، باید فقط از دور همو ببینیم. خیلی خوب. به طبقه پایین رفتم . مامان تلویزیون میدید. کنارش نشستم وگفتم مامانی جانم میای بریم بیرون ؟ در پی سکوتش ادامه دادم من حوصله م سر رفته، امیر به من گفت حق نداری از خونه بری بیرون اون که الان برنمیگرده رفت پیش دوستاش، بیا بریم یه دوری بزنیم. مگه بهت نگفت حق نداری بیرون بری با تو میرم دیگه میاد دعوات میکنه ها اولا اون اخر شب برمیگرده، دوما با مامانم دارم میرم خرید، اشکالش چیه؟ خیلی خوب برو اماده شو. به اتاقم رفتم قرار مدارم با مرتضی را هماهنگ کردم و پیام ها را پاک نمودم گوشی را زیر تختم جاساز کردم نزد مامان امدم. پشت فرمان نشستم و از خانه خارج شدم . مامان را به فروشگاهی که با مرتضی هماهنگ کرده بودم بردم . برای وقت کشی کردن. وارد یک مغازه لباس فروشی شدم بلیزی را پسندیدم و سپس کارتم را به فروشنده دادم و هزینه ش را حساب کرد. مامان از سمت دیگر امدوگفت جی شد پسندیدی؟ اره خریدمش پولشو دادی یا کارت کشیدی؟ کارت کشیدم چطور مگه؟ الان اس ام اس بانکت میره برای گوشیت، گوشیتم دست امیره میگه کجایی. لبم را گزیدم. موبایل مامان زنگ خورد نگاهی به صفحه انداختم، با دیدن نام پسرم استرس به جانم افتاد. مامان صفحه را لمس کرد گوشم را به مامان چسباندم مامان گفت سلام مامان اون کثافت کجاست؟ کیو میگی ؟ عاطفه. در مورد دختر من درست صحبت کن. کجا رفته؟ بخدا برگردم خونه میکشمش. واسه خونه خرید داشتم. گفتم دیگه اژانس نگیرم عاطفه برسونم. مگه من چند روز پیش یه لیست بلندو بالا برات نخریدم؟ بازم خرید دارم. حواست بهش باشه، زود هم ببرش خونه خیلی خوب. خداحافظ ارتباط را قطع کردو گفت بخیر گذشت. چشمی در پاساژ گرداندم. مرتضی را از دور دیدم. تمام بدنم با دیدنش هری ریخت. لبخندی به من زدو ریز دست تکان داد. مامان سرگرم تماشای لباس مجلسی ها بود و من هم به مرتضی نگاه میکردم و به این می اندیشیدم که یه دفعه یه کمک کردن ساده تو اتوبان و شیشه شکستن، چی شد که اینطوری شد؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_36 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم دقیقه بعد جواب داد چشمم به گوشی خشک شد. چه عجب بالا
به قلم من دختری نبودم که بخوام دوست پسر داشته باشم ، دانشگاه رفتم سنگین رفتم و امدم. کمی فکر کردم اگر اونروز که من پنچر شده بودم امیر می امد دنبالم ، اگر اونشب گوشیمو نمیگرفت پیامهامو نمیخوند یا مزاحم مرتضی نمیشد. شاید این اتفاقها نمی افتاد. نگاهم به سمت دیگری افتاد. اه لعنت به این پوریا الان وقت امدن بود؟ نزدیکمان امدو بالبخند گفت اینجا چیکار میکنید؟ مامان هم لبخند زدو گفت اومدیم خرید. از او رو برگرداندم و به مر تضی نگاه کردم. چهره اش جدی شده بود . به ناچار از مامان و پوریا فاصله گرفتم و به طرف دیگر فروشگاه رفتم. مرتضی هم بدنبالم امدو پشت یک دکه روی زمین نشستم. مرتضی کنارم امدو گفت امیر اینه؟ نه این پوریاست با امدن نام پوریا مرتضی اخم ریزی کردو گفت چی میخواد اینجا؟ نمیدونم مرتضی برخاست و گفت من میرم.خداحافظ از رفتار مرتضی جا خوردم. رفتنش را نظاره کردم و برخاستم مامان و پوریا را دیدم که هاج و واج اطراف را مینگریستند. به سمتشان که رفتم مامان چشم خره ایی به من رفت و گفت کجا غیبت زد؟ من همینجا بودم. پوریا با لبخند گفت بریم بستنی بخوریم؟ من بستنی دوست ندارم. خوب ابمیوه بخوریم. من سیرم پوریا ما بخوریم تو فقط بشین. نگران از اینکه نکند مرتضی از دور ماراتحت نظر داشته باشد باغیض رو به مامان گفتم بریم خونه اصلا پوریا دستی پشت گردنش کشیدو گفت تو چرا با من اینطوری میکنی؟ اخم کردم و گفتم چون از تو خوشم نمیاد میفهمی ؟ پوریا خیره در چشمانم گفت ببخشید مزاحمتون شدم مامان دست پوریا را گرفت و گفت ولش کن ، اعصابش بهم ریخته س پوریا دستش را از دست ماماو کشیدو گفت نه مامان ولم کن بزار برم من راضی به ناراحتی عاطفه نیستم. سپس انجا را ترک نمود. مامان رو به من گفت چرا ناراحتش کردی؟ مشمئز گفتم ولش کن بزار بره. مامان اهی کشیدو گفت لیاقت اینهمه عشق از جانب پوریا رو نداری نه؟ یکی که اینقدر دوستت داره رو رد کن برو زن یکی مثل عرفان شو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_37 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم من دختری نبودم که بخوام دوست پسر داشته باشم ، دانشگا
به قلم به خانه بازگشتیم. پس از صرف شام به اتاقم رفتم و گوشی را از زیر کمد در اوردم . مرتضی پیام داده بود. منو ببخش، رفتار امروزم خوب نبود. تو فروشگاه عصبی شدم. بعد که اومدم خونه فکر کردم دیدم تو بی تقصیری اون پاشده اومده اونجا دیگه. دعوت که نداشته. من معذرت میخوام اگر ناراحتت کردم. برایش نوشتم خواهش میکنم. گوشی را خاموش کردم و زیر کمد نهادم صدای پاهای کسی که از پله ها بالا می امد نوید ورود امیر به خانه را میداد. روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم. لحظاتی بعد صدای قریژ در امد ، متوجه شدم که مرا نگاه میکند. مدتی بعد صدای کلید انداختن به در اتاقش خوشحالم کرد . تلفنش زنگ خورد . الو.... اره من رسیدم خونه، مجید چی اونم رسید؟ اون حالش خیلی بد بود. اره خیلی خورد. باشه خداحافظ. سری به علامت تاسف تکان دادم. هرشب هرشب میره مشروب میخوره. اینطوری نمیشه، اگر طرف امیر نباشم حبس میشم تو خونه چند وقت دیگه هم شوهرم میده. برخاستم و از اتاق خارج شدم. لای در گاه در ایستادم و گفتم داداش سرش را به سمتم چرخاندو گفت چیه؟ خیره نگاهش کردم وگفتم هیچی پشت به او به سمت اتاقم رفتم. امیر گفت گوشیتو میخوای؟ نه، شب بخیر خوب چیکارم داشتی؟ هیچی داداش بخواب برخاست نزدیکم امدو گفت بگو دیگه. به سمتش چرخیدم کمی به عقب رفتم وگفتم چه بوی مشروبی میدی . چیکارم داشتی؟ هیچی حوصله م سر رفته. امیر فکری کردوگفت لباسهاتو بپوش بریم بیرون یه دور بزنیم. الان؟ دیر وقت نیست؟ نه مانتوتو بپوش بریم. لباسهایم را پوشیدم و با امیر از خانه خارج شدیم. تلفنش زنگ خورد نگاهی به صفحه انداخت من هم مخفیانه صفحه گوشی را نگریستم نوشته بود عشقم. امیر صفحه را لمس کردو گفت جانم. سلام.مرسی تو خوبی؟ . نه بیرونم... عاطفه یکم حوصلش سر رفته بود اومدیم یه دوری بزنیم..... صبر کن الان بهت خبر میدم. تلفن را قطع کردو گفت زیبا میگه همه خانواده م رفتند مسافرت من تو خونه تنهام بیایید منم ببرید. میخوای بری برو، من زیبا رو دوسش دارم. ولی خیلی بوی مشروب میدی ها . امیر کنار یک دکه ایستاد در ان سوز سرما صورت و دهانش را شست،،سوار ماشین شد از داشبورد ادکلنش را در اورد کمی به خودش زدو ادامسی داخل دهانش نهادو گفت الان خوبم؟ بهتری مقابل خانه زیبا ایستاد لحظاتی بعد از خانه خارج شد، در ماشین را باز کردم و به احترامش پیاده شدم. بعد از احوالپرسی و روبوسی جایگاهم در صندلی جلو ماشین را به او دادم و خودم عقب نشستم. زیبا دختر خوبی بود. دانشجوی سال اخر رشته پزشکی بود. خانواده متمولی نداشت اما فوق العاده پدرو مادرش فهیم بودند. دوسال از اشنایی زیبا با امیر میگذرد وخانواده ها تقریبا در جریان این اشنایی هستند. ازدواج امیر و زیبا قرار است بعد از ازدگاج زهره خواهر بزرگتر زیبا انجام شود. مدتی که گذشت زیبا گفت امیر جان، کجا داری میری؟ میرم سمت کن ، بریم سفره خونه. اینوقت شب بازه؟ اره اونجا تا صبح بازه. زیبا نگاه مرموزی به امیر انداخت و گفت از کجا میدونی؟ امیر نگاهی به زیبا انداخت و مدافعانه گفت چرا اونجوری نگاهم میکنی با دوستام اومدم قبلا نصفه شب؟ امیر سکوت کرد. زیبا ادامه داد مشروب هم خوردی؟ در پی سکوت امیر زیبا ادامه داد بهت نگفتم تو توی انتخاب نوع و مسیر زندگیت ازادی ؟ منم ازادم. اگر میخوای مسیر مشروب و رفیق بازی و انتخاب کنی من نیستم. حالا الان عاطفه اینجاست وقت این حرفها نیست. زیبا به صندلی تکیه داد. ته دلم از اینکه زیبا اینقدر راحت حالش و گرفت خوشحال شدم. لبخند کنج لبهایم نشست. و فکر پلیدی به ذهنم رسید https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺