eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
600 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_33 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سکوت کردم امیر ادامه داد مامان میگه بیا نهار من س
به قلم سرچی؟ نمیدونم والا، لج کرده میگه شرکت دیگه نمیرم میگم از دیروز تا حالا صد بار بهش زنگ زدم جوابمو نداده سر به سرش نگذار ، گوشیش دست امیره . به سراغ بابا رفتم و ارام گفتم بابا جانم یه چیزی به امیر نمیگی؟خیلی منو اذیت میکنه بابا اهی کشیدو گفت چی بگم دخترم؟ حرف هاش بیراه هم نیست، میگه دو سه روزه عاطفه مشکوکه، اون یارو کی بوده که ماشینش دست تو بوده اون ..... بابا حرفم را بریدو گفت چیزی نمیخواد به من بگی ، هوای امیرو داشته باش، باهاش کنار بیا، هرچی میگه گوش کن. در اتاق منو یه دفعه باز میکنه میاد تو خوب باز کنه داداشته غریبه که نیست. حساب بانکی منم چک میکنه کار درستی میکنه بابا خیره به بابا گفتم دستت درد نکنه بابا اینقدر هوامو داری ببین عاطفه جان، اختیار این زندگی، شرکت ، من، تو ، مامان، همه دست امیره، اگر میخوای راحت باشی حرفشو گوش کن، امیر الاناگه بگه ماست سیاهه من میگم راست میگه چون عاقله. با همین عقلش داشت ورشکستت میکردها اگر ورشکست هم میشدم بازم فدای سرش. حرفهای بابا حرصم میداد، از کنارش برخاستم و روی کاناپه نشستم. امیر از سرویس خارج شد، نگاهی به من انداخت و گفت بلند شو یکم به مامان کمک کن. برخاستم. پوریا رو به من گفت تو بشین من کمک میکنم. سرجایم نشستم اخم های امیر در هم رفت و کنار بابا رفت ، باهم پچ پچ میکردند. هرچه گوشهایم را تیز کردم صدایشان را نمیشنیدم. لحظاتی بعد مامان همه را سر میز فراخواند. بعد از صرف نهار میز را جمع کردم و ظرفها را شستم . سپس پله ها را به سمت اتاقم گرفتم که بروم. صدای پوریا متوقفم کرد عاطفه به سمتش چرخیدم وگفتم بله میشه نری تو اتاقت؟ من خیلی دلم برات تنگ شده بود. اومدم اینجا تو رو ببینم. از او رو بر گرداندم وگفتم نه نمیشه. منو ببین دوباره به سمتش چرخیدم وگفتم چیه پوریا؟ میخوای با امیر صحبت کنم برگردی شرکت. به تلافی حرف چند روز پیشش گفتم لطفا تو دخالت نکن. نگاه پوریا سرشار از غم شدو گفت تکلیف این دل من وقتی تو رو نمیبینم تنگ میشه چیه؟ مشکلتو با دلت خودت حل کن. پوریا به من خیره ماند، اهی کشیدو گفت از حرفهای من ناراحتی؟ در پی سکوت من ادامه داد اگر برم یه دست نوشته ازشون بگیرم اروم میشی ؟ نگاهی به بابا و امیر انداختم و با استرس گفتم هیس، یه وقت میشنون. برم بگم باید قرار داد بنویسید؟ دیگه برام مهم نیست پوریا، من بتو چه رو ازت شنیدم. پوریا از حرف من سراسر اضطراب شدو گفت نه، بخدا بتو مربوطه، من غلط کردم اونطوری گفتم. حرف دهنمو نفهمیدم چرا ناراحت میشی از او رو برگرداندم و به اتاقم رفتم در را هم روی خودم قفل نمودم. روی تخت خودم را کوبیدم. پوریا با سیریش بازی هاش اعصاب منو بهم میریزه. اخه مرد هم اینهمه اویزون. بزار برو دیگه https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_34 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سرچی؟ نمیدونم والا، لج کرده میگه شرکت دیگه نمیرم
به قلم کرم با صدای بالا و پایین شدن دستگیره سرم به ان سمت چرخید، امیر گفت باز کن درو به سمت در رفتم و در را باز کردم. وارد اتاق شد سپس کلید را از روی در برداشت و گفت چرا اومدی بالا؟ سرم را پایین انداختم . امیر ادامه داد پوریا اومده اینجا تورو ببینه. رویم را لرگرداندم. امیر ادامه داد اخه چرا تو اینقدر نفهمی، پسر به این خوبی اینهمه دوستت داره، عاشقته، وضع مالی خوب،پاک سالم سربه زیر دیگه چی میخوای؟ سرم را به سمت امیر گرداندم وگفتم من زشتم؟ در پی سکوت امیر چرخی مقابلش زدم وگفتم بد هیکلم؟ کج و کوله ام؟ چه ایرادی دارم؟ امیر همچنان به من خیره بود. من ادامه دادم چرا منو نمیگیری امیر؟ حرف من تکانی به امیر داد. انگار که کمی خجالت کشید گونه هایش سرخ شد. ادامه دادم با من ازدواج کن دیگه. چرا چرند میگی؟ برای من پوریا با تو فرقی نداره. از روزی که چشم باز کردم تو این خونه بود. همبازی بچگی هامون بود. شریک قهرو اشتیامون بود. حالا چون بزرگ شدیم چهار پنج ساله از ما جدا شده واسه خودش خونه گرفته میخواد بیاد منو بگیره؟ هر دو ساکت شدیم و من ادامه دادم اگر اینطوریه خوب تو منو بگیر، من با اخلاق تو راحت تر کنار میام. امیر با کلافگی گفت خفه شو. هرچی دلت بخواد میگی. سپس از اتاقم خارج شدو رفت. روی تخت نشستم، لحظاتی بعد از پنچره ماشین پوریا را دیدم که از حیاط خارج شد . صدای پای امیر را میشنیدم وارد اتاقش شد. تلفنی با کسی صحبت میکرد. گوشهایم را تیز کردم. باشه، من تا نیم ساعت دیگه اونجام. .....کیا هستن؟..... خندیدو ادامه داد اون عتیقه هم اونجاست..... به مجید بگو شروع نکن، دارم میام.....قهقهه خنده ایی زدو گفت باشه خداحافظ. لای در گاه در اتاقم ایستادم. لحظاتی بعد از اتاقش خارج شد شلوار لی ابی یخی به همراه یک تی شرت استین کوتاه جذب ابی کاربونی پوشیده بود. نگاهی به سرتا پایش انداختم و گفتم امیر به سمت من چرخیدو گفت چیه؟ من خیلی حوصله م سر رفته؟ خوب ، چیکارت کنم؟ داری میری پیش زیبا؟ اگر با اون میری منم ببر. نخیر، جایی کار دارم. مکث کردم و به او خیره ماندم نزدیک راه پله ها که شد گفتم اجازه میدی برم خانه شهره به سمتم چرخیدو گفت نخیر ، میتمرگی خونه، پاتو حق نداری از در بگذاری بیرون. در سکوت به او خیره ماندم یک پله پایین رفت، چرخید و گفت اون هم حق نداره بیاد اینجا ها. همچنان به او خیره ماندم. مسیر امده را باز گشت در اتاقش را قفل نمودم و کلیدش را در جیبش گذاشت. میدانستم امیر با دوستانش قرار دورهمی گذاشته.و تا اخرهای شب به خانه نمی اید. رفتنش را نظاره کردم ، ازخانه خارج شد ماشینش را هم از حیاط بیرون برد. به سراغ گوشی مرتضی رفتم و روشنش کردم . گالری اش را باز نمودم عکس های مرتضی را نگاه میکردم. قیافه اش بد هم نبود. قدش تقریبا بلند بود. اما نه به بلندی امیر. هیکلش هم خوب بود. پاهای لاغر بالاتنه تقریبا پر. از هم ازهمه بیشتر موهای فرفریاش حذابش کرده بود در تمام عکس ها موهایش روغن زده و تار تار بود. وارد تلگرام شدم . شماره اش را پیدا کردم. بنام خودم ذخیره بود. برایش نوشتم. بابت گوشی ممنون چند https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#عشق_بی_رنگ #پارت_35 به قلم #فریده_علی کرم با صدای بالا و پایین شدن دستگیره سرم به ان سمت چرخید،
به قلم دقیقه بعد جواب داد چشمم به گوشی خشک شد. چه عجب بالاخره روشنش کردی نوشتم شرایط جور نبود، باید صبر میکردم امیر از خونه بره بعد. الان رفته؟ اره . الان رفت بر میگرده فکر نکنم ، رفت پیش دوستاش ، اگر بیاد هم اخر شب میاد. میتونی بیای بیرون ببینمت؟ از حرف مرتضی جا خوردم و نوشتم واسه چی؟ کمی مکث کردو نوشت راستش، چه جوری بگم؟ من تا حالا با هیچ دختری دوست نشدم. اما شما انگار برام یه چیز دیگه ایی، یه حسی نسبت بهت پیدا کردم. پیامش راچند بار خواندم . دوباره نوشت یکم دلتنگتم. میتونی بیای بیرون؟ نه متاسفانه. وقتی داشت میرفت بیرون کلی سفارش کرد که من نباید جایی برم. باشه، اشکال نداره. صبر کن، برم ببینم میتونم مامانمو راضی کنم بریم بیرون خرید کنیم؟ باشه صبر میکنم. جلوی مامانم نمیتونی بیای پیشم ها، باید فقط از دور همو ببینیم. خیلی خوب. به طبقه پایین رفتم . مامان تلویزیون میدید. کنارش نشستم وگفتم مامانی جانم میای بریم بیرون ؟ در پی سکوتش ادامه دادم من حوصله م سر رفته، امیر به من گفت حق نداری از خونه بری بیرون اون که الان برنمیگرده رفت پیش دوستاش، بیا بریم یه دوری بزنیم. مگه بهت نگفت حق نداری بیرون بری با تو میرم دیگه میاد دعوات میکنه ها اولا اون اخر شب برمیگرده، دوما با مامانم دارم میرم خرید، اشکالش چیه؟ خیلی خوب برو اماده شو. به اتاقم رفتم قرار مدارم با مرتضی را هماهنگ کردم و پیام ها را پاک نمودم گوشی را زیر تختم جاساز کردم نزد مامان امدم. پشت فرمان نشستم و از خانه خارج شدم . مامان را به فروشگاهی که با مرتضی هماهنگ کرده بودم بردم . برای وقت کشی کردن. وارد یک مغازه لباس فروشی شدم بلیزی را پسندیدم و سپس کارتم را به فروشنده دادم و هزینه ش را حساب کرد. مامان از سمت دیگر امدوگفت جی شد پسندیدی؟ اره خریدمش پولشو دادی یا کارت کشیدی؟ کارت کشیدم چطور مگه؟ الان اس ام اس بانکت میره برای گوشیت، گوشیتم دست امیره میگه کجایی. لبم را گزیدم. موبایل مامان زنگ خورد نگاهی به صفحه انداختم، با دیدن نام پسرم استرس به جانم افتاد. مامان صفحه را لمس کرد گوشم را به مامان چسباندم مامان گفت سلام مامان اون کثافت کجاست؟ کیو میگی ؟ عاطفه. در مورد دختر من درست صحبت کن. کجا رفته؟ بخدا برگردم خونه میکشمش. واسه خونه خرید داشتم. گفتم دیگه اژانس نگیرم عاطفه برسونم. مگه من چند روز پیش یه لیست بلندو بالا برات نخریدم؟ بازم خرید دارم. حواست بهش باشه، زود هم ببرش خونه خیلی خوب. خداحافظ ارتباط را قطع کردو گفت بخیر گذشت. چشمی در پاساژ گرداندم. مرتضی را از دور دیدم. تمام بدنم با دیدنش هری ریخت. لبخندی به من زدو ریز دست تکان داد. مامان سرگرم تماشای لباس مجلسی ها بود و من هم به مرتضی نگاه میکردم و به این می اندیشیدم که یه دفعه یه کمک کردن ساده تو اتوبان و شیشه شکستن، چی شد که اینطوری شد؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_36 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم دقیقه بعد جواب داد چشمم به گوشی خشک شد. چه عجب بالا
به قلم من دختری نبودم که بخوام دوست پسر داشته باشم ، دانشگاه رفتم سنگین رفتم و امدم. کمی فکر کردم اگر اونروز که من پنچر شده بودم امیر می امد دنبالم ، اگر اونشب گوشیمو نمیگرفت پیامهامو نمیخوند یا مزاحم مرتضی نمیشد. شاید این اتفاقها نمی افتاد. نگاهم به سمت دیگری افتاد. اه لعنت به این پوریا الان وقت امدن بود؟ نزدیکمان امدو بالبخند گفت اینجا چیکار میکنید؟ مامان هم لبخند زدو گفت اومدیم خرید. از او رو برگرداندم و به مر تضی نگاه کردم. چهره اش جدی شده بود . به ناچار از مامان و پوریا فاصله گرفتم و به طرف دیگر فروشگاه رفتم. مرتضی هم بدنبالم امدو پشت یک دکه روی زمین نشستم. مرتضی کنارم امدو گفت امیر اینه؟ نه این پوریاست با امدن نام پوریا مرتضی اخم ریزی کردو گفت چی میخواد اینجا؟ نمیدونم مرتضی برخاست و گفت من میرم.خداحافظ از رفتار مرتضی جا خوردم. رفتنش را نظاره کردم و برخاستم مامان و پوریا را دیدم که هاج و واج اطراف را مینگریستند. به سمتشان که رفتم مامان چشم خره ایی به من رفت و گفت کجا غیبت زد؟ من همینجا بودم. پوریا با لبخند گفت بریم بستنی بخوریم؟ من بستنی دوست ندارم. خوب ابمیوه بخوریم. من سیرم پوریا ما بخوریم تو فقط بشین. نگران از اینکه نکند مرتضی از دور ماراتحت نظر داشته باشد باغیض رو به مامان گفتم بریم خونه اصلا پوریا دستی پشت گردنش کشیدو گفت تو چرا با من اینطوری میکنی؟ اخم کردم و گفتم چون از تو خوشم نمیاد میفهمی ؟ پوریا خیره در چشمانم گفت ببخشید مزاحمتون شدم مامان دست پوریا را گرفت و گفت ولش کن ، اعصابش بهم ریخته س پوریا دستش را از دست ماماو کشیدو گفت نه مامان ولم کن بزار برم من راضی به ناراحتی عاطفه نیستم. سپس انجا را ترک نمود. مامان رو به من گفت چرا ناراحتش کردی؟ مشمئز گفتم ولش کن بزار بره. مامان اهی کشیدو گفت لیاقت اینهمه عشق از جانب پوریا رو نداری نه؟ یکی که اینقدر دوستت داره رو رد کن برو زن یکی مثل عرفان شو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_37 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم من دختری نبودم که بخوام دوست پسر داشته باشم ، دانشگا
به قلم به خانه بازگشتیم. پس از صرف شام به اتاقم رفتم و گوشی را از زیر کمد در اوردم . مرتضی پیام داده بود. منو ببخش، رفتار امروزم خوب نبود. تو فروشگاه عصبی شدم. بعد که اومدم خونه فکر کردم دیدم تو بی تقصیری اون پاشده اومده اونجا دیگه. دعوت که نداشته. من معذرت میخوام اگر ناراحتت کردم. برایش نوشتم خواهش میکنم. گوشی را خاموش کردم و زیر کمد نهادم صدای پاهای کسی که از پله ها بالا می امد نوید ورود امیر به خانه را میداد. روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم. لحظاتی بعد صدای قریژ در امد ، متوجه شدم که مرا نگاه میکند. مدتی بعد صدای کلید انداختن به در اتاقش خوشحالم کرد . تلفنش زنگ خورد . الو.... اره من رسیدم خونه، مجید چی اونم رسید؟ اون حالش خیلی بد بود. اره خیلی خورد. باشه خداحافظ. سری به علامت تاسف تکان دادم. هرشب هرشب میره مشروب میخوره. اینطوری نمیشه، اگر طرف امیر نباشم حبس میشم تو خونه چند وقت دیگه هم شوهرم میده. برخاستم و از اتاق خارج شدم. لای در گاه در ایستادم و گفتم داداش سرش را به سمتم چرخاندو گفت چیه؟ خیره نگاهش کردم وگفتم هیچی پشت به او به سمت اتاقم رفتم. امیر گفت گوشیتو میخوای؟ نه، شب بخیر خوب چیکارم داشتی؟ هیچی داداش بخواب برخاست نزدیکم امدو گفت بگو دیگه. به سمتش چرخیدم کمی به عقب رفتم وگفتم چه بوی مشروبی میدی . چیکارم داشتی؟ هیچی حوصله م سر رفته. امیر فکری کردوگفت لباسهاتو بپوش بریم بیرون یه دور بزنیم. الان؟ دیر وقت نیست؟ نه مانتوتو بپوش بریم. لباسهایم را پوشیدم و با امیر از خانه خارج شدیم. تلفنش زنگ خورد نگاهی به صفحه انداخت من هم مخفیانه صفحه گوشی را نگریستم نوشته بود عشقم. امیر صفحه را لمس کردو گفت جانم. سلام.مرسی تو خوبی؟ . نه بیرونم... عاطفه یکم حوصلش سر رفته بود اومدیم یه دوری بزنیم..... صبر کن الان بهت خبر میدم. تلفن را قطع کردو گفت زیبا میگه همه خانواده م رفتند مسافرت من تو خونه تنهام بیایید منم ببرید. میخوای بری برو، من زیبا رو دوسش دارم. ولی خیلی بوی مشروب میدی ها . امیر کنار یک دکه ایستاد در ان سوز سرما صورت و دهانش را شست،،سوار ماشین شد از داشبورد ادکلنش را در اورد کمی به خودش زدو ادامسی داخل دهانش نهادو گفت الان خوبم؟ بهتری مقابل خانه زیبا ایستاد لحظاتی بعد از خانه خارج شد، در ماشین را باز کردم و به احترامش پیاده شدم. بعد از احوالپرسی و روبوسی جایگاهم در صندلی جلو ماشین را به او دادم و خودم عقب نشستم. زیبا دختر خوبی بود. دانشجوی سال اخر رشته پزشکی بود. خانواده متمولی نداشت اما فوق العاده پدرو مادرش فهیم بودند. دوسال از اشنایی زیبا با امیر میگذرد وخانواده ها تقریبا در جریان این اشنایی هستند. ازدواج امیر و زیبا قرار است بعد از ازدگاج زهره خواهر بزرگتر زیبا انجام شود. مدتی که گذشت زیبا گفت امیر جان، کجا داری میری؟ میرم سمت کن ، بریم سفره خونه. اینوقت شب بازه؟ اره اونجا تا صبح بازه. زیبا نگاه مرموزی به امیر انداخت و گفت از کجا میدونی؟ امیر نگاهی به زیبا انداخت و مدافعانه گفت چرا اونجوری نگاهم میکنی با دوستام اومدم قبلا نصفه شب؟ امیر سکوت کرد. زیبا ادامه داد مشروب هم خوردی؟ در پی سکوت امیر زیبا ادامه داد بهت نگفتم تو توی انتخاب نوع و مسیر زندگیت ازادی ؟ منم ازادم. اگر میخوای مسیر مشروب و رفیق بازی و انتخاب کنی من نیستم. حالا الان عاطفه اینجاست وقت این حرفها نیست. زیبا به صندلی تکیه داد. ته دلم از اینکه زیبا اینقدر راحت حالش و گرفت خوشحال شدم. لبخند کنج لبهایم نشست. و فکر پلیدی به ذهنم رسید https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_38 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به خانه بازگشتیم. پس از صرف شام به اتاقم رفتم و گوشی
به قلم به سفره خانه رسیدیم امیر رفت که سفارشات لازم را بدهد. زیبا نگاهی به من انداخت و گفت صورتت چی شده؟ دستی به جای سیلی امیر کشیدم و با اشاره به سمتی که امیر رفته بود گفتم اون وحشی منو زده. زیبا متعجب گفت واقعا؟ لبخند شیطانی ایی زدم و با خودم گفتم منو میزنی اره؟ منو تو خونه حبس میکنی؟گوشیمو توقیف میکنی الان تلافی میکنم. سرم را به علامت تاسف تکان دادم وگفتم امیر رو اینجوری نگاش نکن. جلوی تو مهربون میشه. خیلی عصبیه استینم را بالا زدم رد کمربند امیر روی دستم کبود شده بود. زیبا هینی کشیدو گفت اون چیه؟ جای کمربند امیره چشمان زیبا گرد شدو گفت واقعا؟ اره بخدا ، حالا همشو نمیتونم نشونت بدم پاچه شلوارم را هم بالا زدم وگفتم ببین ساق پایم در اثر لگد امیر کبود بود. زیبا للش را گزید و گفت مگه دویست سال پیشه خوب اونم دست خودش نیست چون هرشب مشروب میخوره رو اعصابش تاثیر میگذاره. زیبا مکثی کردو سپس گفت سرچی دعواتون شد؟ با بی گناهی گفتم خیابون تصادف شده بود من اندازه یک ساعت دیر کردم. گفت کجا بودی گفتم تو ترافیک باورش نشد گفت تو دروغ میگی . مامانتینا جلوشو نگرفتند؟ مامان بابام جونشون به امیر وصله امیر اگر کار اشتباهم بکنه حق و به اون میدن. با تمام توان جانی و مالی پشت امیر ن حتی اگر اشتباه کنه. زیبا در سکوت به من خیره ماند و من ادامه دادم. الان چند روزه منو زندانی کرده تو خونه ،هیچ جا نمیزاره برم ، شرکت بی حسابدار مونده. گوشیمم ازم گرفته راست میگی؟ اره به جون خودش. سپس دکمه مانتویم را بالازدم بلیزم را کنار کشیدم وگفتم ببین پهلومو ، همه جای بدن من کبوده. جای سالم ندارم ، اینقدر منو کتک زد، هرچی میگفتم وایسا توضیح بدهم اجازه نمیداد فقط میگفت دیر کردی دروغ میگی. کجا بودی ؟ حالا الان عذاب وجدان گرفته منو اورده بیرون . اما چه فایده دفعه اولش نبود ، دفعه اخرش هم نیست، امیر اخلاقش همینه یه ادم عصبی دست به زن دار. من و مامانم امیدمون به توإ که بعد ازدواج درستش کنی. تازگی ها توهم هم میزنه زیبا یعنی چی؟ نصفه شب اومد تو اتاق من گفت گوشی منو تو برداشتی اره به منم گفت عاطفه لج کرده به من گوشیمو برداشته من تو اتاقم خواب بودم ساعت نزدیک یک شب بود. امیر اومد خونه ، یه کاری باهاش داشتم پاشدم رفتم جلوی در صداش زدم دیدم اینقدر مسته نمیشه باهاش حرف زد. برگشتم خوابیدم یه دفعه پرید تو اتاق من که گوشیموبده، کل اتاق منو زیر و رو کرد..... زیبا حرفم را بریدو گفت داره میاد بهش نگی من اینها رو گفتم ها زیبا ابرویش را بالا داد. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_39 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به سفره خانه رسیدیم امیر رفت که سفارشات لازم را بده
به قلم امیر کنارمان نشست نگاهی به من انداخت و گفت دکمه هاتو ببند. دکمه های مانتویم را بستم . زیبا گوشی اش را در اوردو گفت عاطفه یه چیزی برات میفرستم نگاه کن. نگاهی به امیر انداختم گوشی م را از جیبش در اوردو گفت گوشیت تو ماشین جا مونده بود. سپس ان را به دستم داد زیبا گفت چرا گوشیت شکسته؟ نگاهی به چشمان ملتمس امیر انداختم و گفتم از دستم افتاده. سپس لیبل شکسته اش را کندم و صفحه را باز کردم زیبا برایم یک مطلب عاشقانه فرستاده بود ، ان را خواندم. از شهره و پوریا هم پیام داشتم. گوشی ام را قفل کردم و مظلومانه به سمت امیر گرفتم. امیر نامحسوس ابروهایش را بالا دادو گفت چرا میدیش به من . لبخندی زدم و گفتم پیش خودم باشه؟ گوشه لبش را گزیدو گفت پس پیش کی باشه، گوشی توإ دیگه. گارسون سفارشاتمان را اورد . رو به امیر گفتم پس قلیونت کو؟ زیبا با تعجب گفت قلیون؟ خیلی ضرر داره. امیر مگه قلیون میکشی تو؟ امیر دندان قروچه ایی رو به من رفت و به زیبا گفت شوخی میکنه عاطفه باهات. سرم را پایین انداختم. ظاهرم را ناراحت نشان دادم اما از درون از این انتقام جویی خودم خوشحال بودم. چایمان را که خوردیم. امیر رو به زیبا گفت خاستگارهای زهره اومدند؟ پس فردا شب میان امیر لبخندی زدو گفت عقدشون کی میشه؟ حالا معلوم نیست، انشاالله اخر ماه خوشحالی را در چشمان امیر به وضوح میدیدم. ادامه داد یعنی اخر ماه ما میتونیم بیاییم؟ زیبا اهی کشیدو گفت باید ببینیم چی میشه؟ امیر با نگرانی گفت دیگه چی قراره بشه، بابات گفت زهره ..... زیبا حرف او را برید و گفت تو روی تعهدات به من پاگذاشتی امیر متعجب گفت چه تعهداتی؟ تو به من قول داده بودی مشروب نخوری. امشب تولد دوستم بود. امیر، تو به من قول داده بودی، عروسی و تولد ربطی نداره. امیر سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. لحظه ایی دلم به حالش سوخت اما یاد ان لحظه ایی که مرا بی رحمانه میزد افتادم و دوباره ته دلم شاد شد. تقریبا همه ساکت بودیم. مدتی گذشت قفل صفحه گوشی ام را باز کردم دوباره پوریا پیام داده بود. ان را باز کردم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_40 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم امیر کنارمان نشست نگاهی به من انداخت و گفت دکمه هات
به قلم سلام، نمیدونم گوشی دست خودته یا امیر، اینکه به حرفت گوش ندادم و اون کارو کردم واسه خودم دلیل داشتم ، اما باور کن اصلا دلم نمیخواست باعث رنجش خاطر تو بشم، من تورو دوست دارم، تو همه زندگی منی ، هیچ چیزی واسه من ارزش اینو نداره که تو بخوای ناراحت بشی. من قول میدم فردا اول صبح اون کاری که گفتی و انجام بدم. پیام پوریا را پاک کردم نگاهم در نگاه امیر متلاقی شد. ناخواسته صفحه گوشی ام را قفل کردم و کنار گذاشتم. زیبا یکبار دیگر برایمان چای ریخت. امیر ارام رو به او گفت الان با من قهری؟ زیبا اهی کشیدو گفت قهرو اشتی من بدرد رابطمون نمیخوره، من باید یه تجدید نظر روی تو انجام بدم. حتی اگر قول بدم دیگه تکرار نشه. ناخواسته نیشم تا بنا گوشم باز شد، واسه من خوب قلدری حقته که الان به التماس بیفتی نگاهی به من انداخت، ناخواسته نیشم را بستم، چشمانش را ریز کرد و برای من سر تهدید تکان داد و گفت پاشید بریم. برخاستم و کفش هایم را پوشیدم چند گام از انها فاصله گرفتم امیر را میدیدم که چطور قصد دلجویی از زیبا را دارد. سمت ماشین رفتیم. زیبا رو به من گفت عاطفه جون تو بشین جلو در عقب را باز کردم وگفتم من اونجا راحت ترم. زیبا هم کنارم نشست امیر پشت فرمان نشست و گفت من رانندتونم ؟ چرا هردوتون رفتید پشت؟ سپس ماشین را روشن کرد زیبا را مقابل خانه شان پیاده نمودیم. بلافاصله بعد از رفتن او امیر گفت چی به زیبا میگفتی که اینطوری بهم ریخت؟ چشمانم را گرد کردم وگفتم من؟ بله تو ، میدیمت از دور داشتی در گوشش ضرت و پرت میکردی بی خود تقصیر من ننداز ، رفتی مشروب خوردی اونم فهمید ناراحت شد. امیر سکوت کرد و من ادامه دادم زیبا رو برای چی میخوای بگیری؟ تو اونی نیستی که زیبا میخواد. کلی پول خرج میکنی میری میگیریش یه مدت بعد هم میره دادگاه طلاق میخواد باید مهریشم بدی. نه، من زیبا رو دوسش دارم اگردوسش داری پس بشو اون چیزی که اون.میخواد. به خانه رفتیم ، امیر به اتاقش رفت و در رابست. گوشی ام را روی عسلی نهادم و با احتیاط گوشی مرتضی را در اوردم. برایم چند پیام عاشقانه فرستاده بود. پیامهایش را خواندم و نوشتم بابت گوشی ممنون، امیر گوشیمو بهم داد. بلافاصله نوشت با گوشی خودت به من پی ام نده. نوشتم تو چقدر انلاینی، من هر موقع پیام میدم بیداری ها ایموجی خنده فرستادو نوشت چشمم به گوشی خشک شده چند ساعته منتظرم. ببخشید دیگه، شرایطم جور نبود. راستی چرا باگوشی خودم پی ام ندم؟ یه وقت هکت کرده باشه پیامهات میره مال اون برایش ایموجی ترس فرستادم . و بلافاصله نوشتم اتاقش رو بروی اتاق منه. کلید اتاق منو برداشته استرس دارم یه وقت بیاد سراغم. باشه عزیزم، برو بخواب خودتو تو دردسر ننداز. شب بخیر پیامهارا پاک نمودم و گوشی را زیر کمد مخفی نمودم. روی تختم دراز کشیدم پوریا بازهم پیام داده بود. عاطی جونم ، بیداری؟ اخم هایم در هم رفت، چرا دست از سرمن برنمیداره. دوباره نوشت پیامم و سین میکنی اما جواب نمیدی، امیر بهم گفت گوشیت دست خودته. من که گفتم همین صبح کاری که گفتی و انجام میدم. گوشی م را قفل نمودم و خوابیدم. ساعت هول و هوش ده صبح بود باصدای بابا بیدار شدم. پشت در اتاق امیر بود. بلند شو دیگه، لنگ ظهر شد، شرکت و ولش کردی به حال خودش گرفتی خوابیدی؟ در اتاقم را باز کردم وگفتم سلام رو به من ادامه داد از صبح تا حالا ده بار از بانک زنگ زدند میگن یکی از بچه هاتو بفرست. اشاره ایی به امیر کردم وگفتم من که زندان خانگی م فعلا ، بیدارش کن بره دیگه. بابا با کلافگی گفت امیر، اگر خودت نمیری لااقل بگذار عاطفه بره. شب ها تا دیر وقت بیرونی ، اون کوفتی روهم میخوری معلومه صبح کاسب نیستی، عاطفه هر روز هشت صبح شرکت بود. امیر سرجایش نشست و گفت ای وای، دارایی هم باید برم. بلند شو دیگه بابا. هم دارایی هم بانک، وقت نمیشه که امیر از اتاقش خارج شدو گفت عرفان شرکته؟ بابا باجدیت گفت نخیر، عرفان از تو بدتره فقط خانم رضایی شرکته. امیر رو به من گفت حاضر شو برو بانک کارها رو درست کن، منم میرم دارایی. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_41 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سلام، نمیدونم گوشی دست خودته یا امیر، اینکه به حرفت
به قلم از حرف امیر خوشحال شدم و به اتاقم بازگشتم. مانتو شلوار و مقنعه ام را پوشیدم و راهی طبقه پایین شدم. با دیدن پوریا اخم هایم در هم رفت. به پایم برخاست و گفت سلام سلامش را سرد پاسخ دادم و سپس سر میز صبحانه نشستم. نزدیکم امد و گفت تو چرا با من اینطوری رفتار میکنی؟ از او رو برگرداندم و گفتم برو بگذار صبحانمو بخورم. امروز اومدم قراردادو بنوبسم. دیگه برام مهم نیست. پوریا در حالی که دستانش را به هم میسایید گفت مگه نگفتی..... حرفش را بریدم وگفتم دیگه برام مهم نیست پوریا. سپس برخاستم وگفتم صبحانه م نخواستم. کمی عقب رفت و گفت نه نه بشین صبحانتو بخور من میرم بیرون با کلافگی به طبقه بالا رفتم گوشی مرتضی را داخل لباس زیرم مخفی کردم . در اتاق امیر را زدم . کت و شلوار اداری اش را پوشیده بود و مشغول بستن ساعتش بود. سراپایم را ور انداز کردو گفت اماده ایی؟ خودم برم یا باهم میریم؟ هم مسیر نیستیم. خودت برو، گوشیت دم دست باشه زنگ زدم جواب میدی باشه چشم. پله ها را به سمت طبقه پایین رفتم. پوریا وسط خانه ایستاده بود. از مامان خداحافظی کردم و به حیاط رفتم . به دنبالم امدو گفت عاطفه به سمتش چرخیدم. چشمانش اب دار و قرمز شده بود. اب دهانش را قورت دادو گفت با من اینطوری برخورد نکن. من قلبم درد میگیره. با کلافگی از او رو برگرداندم و سوار ماشینم شدم. به محض خروج از خانه گوشی را در اوردم و به مرتضی پیام دادم سلام، صبح بخیر، من ازاد شدم، دارم میرم بانک دنبال کار وام بابام. دقایقی بعد چراغ گوشی روشن شد. با دیدن شماره مرتضی قلبم به تپش افتاد صفحه را لمس کردم وگفتم بله سلام صدایش گرم و صمیمی بود. لبخند روی لبهایم نشست وگفتم سلام ، خوبی؟ ممنون ،،داری میری بانک بله، صبح بابام گفت برو دنبال وام، امیر هم اجازه داد که برم. ادرس بانک و میدی بیام پیشت از پیشنهاد مرتضی کمی مضطرب شدم و گفتم میترسم امیر ببینمون. من دور وایمیسم. باشه ، برات میفرستم چند ساعت بیرونی ؟ کار لانکیم نهایت یک ساعت باشه بعدش میای بریم یه کافه ایی جایی بشینیم؟ نه مرتضی، نمیتونم . باشه ، میام از دور میبینمت. تلفن را قطع کردم ادرس را برایش فرستادم و به بانک رفتم . کارهای بانکی ام را انجام دادم ، رییس شعبه چند نکته را برای اضافه کردن به پرونده یاد اور شد و قرار واریز وام را صادر نمود. در حال خروج از بانک بودم که با مرتضی روبرو شدم. با دیدن من لبخندی زدو گفت داشتی میرفتی ؟ اطراف را بررسی کردم وگفتم اره دیگه کارم تموم شد. صدای زنگ موبایلم بلند شد مضطرب ان را از کیفم در اوردم با دیدن نام پوریا کمی مضطرب شدم . مرتضی نگاهی به صفحه گوشی ام انداخت و گفت این چی میگه؟ منم نمیدونم. دست از سرم بر نمی داره این امیر خانتون چرا به این گیر نمیده چون دوست داره من با پوریا ازدواج کنم. دلیلش چیه ؟ میگن پسر خوبیه. وضع مالیش خوبه ، تو خونه خودمون بزرگ شده، تو رو دوست داره. چرا تو خونه شما بزرگ شده ؟ خالم وقتی اینو بدنیا میاره مریضی سختی میگیره. تا هشت سالگی پوریا زنده بود. اما چه زنده بودنی من که یادم نیست وقتی اون مرد من دوساله بودم. همیشه مریض بوده. چش بوده ؟ سرطان میگیره ، هشت سالش که شد مامانشرد و باباش هم گذاشتش خانه ما و رفت انگلیس ، سالی یه بار میاد بهش سر میزنه اونجا ازدواج کرده ؟ میگه نه. از نظر مالی پوریا رو حمایت میکنه. چرا نمیره پیش باباش خندیدم وگفتم این دیگه از بده روزگاره که پوریا دو دستی چسبیده به خانواده من و از ما جدا نمیشه. یعنی الان تو خونه شما زندگی میکنه؟ نه، چهار پنج سال پیش . امیر اعتراض کرد گفت خواهرهای من بزرگ شدند این نامحرمه. باباش هم کوچه بغلیمون براش خونه خرید تنها زندگی میکنه. تنها که چه عرض کنم یه روز در میون خونه ماست. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_42 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از حرف امیر خوشحال شدم و به اتاقم بازگشتم. مانتو شلو
به قلم دوباره گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه انداختم با دیدن شماره امیر لرز به بدنم افتاد رو به مرتضی گفتم هیس صفحه را لمس کردم وگفتم جانم کجایی؟ بانک کارت تموم نشده ؟ چرا همین الان تموم شد. برو شرکت من هم دارم میام. باشه خداحافظ رو به مرتضی گفتم من باید برم باشه ، عزیزم برو. مرسی که اومدی دلم میخواست بیشتر باهم باشیم الان امیر رو من حساس شده، یه مدت بگذره بیخیال من میشه امیدوارم. سوار ماشین شدم و به شرکت رفتم. وارد برج شدم با اقای مجید محققی، رییس شرکت بیتا دوست صمیمی امیر و پوریا روبرو شدم. ارام به او سلام کردم و اوهم پاسخم را داد سپس گفت خانم عباسی ، مشکلتون سر مجتمع سپیدار با مرحوم سلیمی حل شد؟ متوجه تلخی کلام او شدم وگفتم چرا میخواهید بدونید؟ ابرویی بالا دادو گفت منباب اون روز که تشریف اوردید و پیغام پدرتون رو برام اوردید سوال کردم. شما که شاهد کار اقای شریفی بودید. گویا امضای شما و برادرتون هم پای رضایت نامه ایی که ایشون از پسرهای سلیمی گرفته هست. بله هست. سپس خنده ای شیطانی کردو گفت بله امضای من و سعید هست. اما اینکار پوریا یه جورایی عاقلانه نبود. بیشتر عاشقانه بود. لبخند تلخی زدم وگفتم کجای این کار به شما مربوطه اقای محققی؟ قسمت عاقلانه ش یا بقول خودتون عاشقانه ش. گوشه لبش را گزیدو گفت چی بگم والا. وقتی میگید به من مربوط نیست حکمأ حق باشماست. از کنارش گذشتم و وارد شرکت شدم. عرفان پشت به من روی کاناپه لمیده بود و با تلفن صحبت میکرد از،لحن صحبتش میتوانستم تشخیص دهم که مخاطبش خانم است سرفه ایی کردم عرفان خودش را جمع کردو به سمتم چرخیدو رو به مخاطبش گفت عزیزم من بعدا بهت زنگ میزنم. گوشی اش را داخل جیبش نهاد وگفت به به تشریف اوردید؟ سلام سلام. سپس به سمت اتاقش رفت. در حین ورودش به اتاق گفتم مجتمع سپیدار ساختش قراره شروع بشه ، لطفا نقشه هاتون رو تکمیل کنید. عرفان با پوزخند گفت ما نفهمیدیم تو تواین شرکت چی کاره ایی؟ حسابداری؟ مدیریتی؟ فضول کار بقیه ایی؟ منم نفهمیدم تو اینجا چی کاره ایی، هر ماه باید حقوق و مزایا رو حساب کدوم کار براتون واریز کنم؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_43 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم دوباره گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه انداختم با دیدن ش
به قلم در شرکت باز شد و امیر وارد شد. ایستادن را جایز ندانستم و به اتاق کارم رفتم ، لحظاتی بعد امیر وارد شدو گفت چی گفتی به عرفان ؟ از در اومدم تو دیدم لمیده رو کاناپه ها و داره تلفنی قربون صدقه یه نفر میره. بهش گفتم مجتمع سپیدار داره ساخته میشه برو نقشه هاتو بکش. امیر دستی لای موهایش کشیدو گفت سربه سر عرفان نگذار، میره خونه تلافیشو سر هلیا در میاره. اونم راهشو یاد گرفته، مگه مدعی نیست که هلیا رو با پول باباش خریده. خوب خرج خونشم بره از باباش بگیره دیگه. دختر بهش دادیم. باید پول تو جیبیشم بدیم؟ امیر با کلافگی گفت ولش کن . به مجید چی گفتی ؟ من وارد برج.شدم پریده جلوی من سپس به تقلید از او گفتم خانم عباسی مشکلتون با مرحوم سلیمی حل شد؟ منباب فرمایش پدرتون سوال کردم. بهش میگم شما که در جریانی چرا میپرسی پوزخند میزنه میگه کار پوریا عاقلانه نبوده عاشقانه بوده. یکی نیست بهش بگه اخه به تو چه مربوطه . چی بهش گفتی ؟ گفتم قسمت عاشقانه ش به شما مربوطه یا عاقلانش؟ امیر ناخواسته خندیدو گفت اینطوری باهاش حرف نزن. قرار داد بعدیمون با مجیده ها گوشی مرتضی که درون لباسم پنهان کرده بودم شروع به لرزش کرد. چهره ام مضطرب شد. امیر نزدیکم امد کیفش را روی میز کارم نهاد و گفت یه سری مدارک رو باید فردا ببری دارایی پروندشو بگیر ببین.... حرف او را نیمه رها کردم وگفتم حالم داره بهم میخوره. دستم را جلوی دهانم گذاشتم و دوان دوان به سمت سرویس رفتم. گوشی را از جیبم در اوردم و اررتباط را وصل نمودم با تن صدای پایین گفتم بله سلام، رسیدی شرکت؟ اره رسیدم. چرا زنگ زدی به من امیر پیشم بود نزدیک بود بفهمه مگه سایلنت نبودی صدای ویبره ش در اومد باشه ببخشید . نه خواهش میکنم خداحافظ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_44 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم در شرکت باز شد و امیر وارد شد. ایستادن را جایز ندانست
به قلم از سرویس خارج شدم ، مدارکی که امیر گفته بود را برای فردا اماده نمودم . و به خانه بازگشتیم. داخل اتاقم روی تخت لمیدم. مامان وارد اتاق شدو گفت دخترم جانم حوصله داری من باهات یکم صحبت کنم؟ لبخندی زدم وگفتم جانم مامان وارد اتاقم شدو روی کاناپه اتاقم نشست و گفت الان پوریا بهم زنگ زده بود. با کلافگی گفتم در مورد اون با من حرف نزن اخه چرا ؟ در پی سکوت من ادامه داد تو که رفتی با بابا قرارداد نوشت. از بابا امضا گرفت که چهارصد واحد مجتمع سپیدار مال اونه ابرویی بالا دادم وگفتم بابا امضا کرد ؟ اره امضا کرد، اما بعدش که پوریا رفت گفت این اتیش از گور عاطفه بلند میشه. من کاری با پوریا ندارم. پسر به اون خوبی ، قیافه ش خوب، وضع مالیش درست و حسابی و از همه مهمتر این که واقعا تورو دوست داره، دست به دامن هممون شده که تورو راضی کنه. یه نگاه به زندگی خواهرت بنداز. هلیارو شماها دادید به عرفان. عرفان خاستگاری کرد هلیا هم بله گفت مگه ما به زور دادیمش. همین شمایی که الان داری در مورد پوریا با من حرف میزنی یه روزی هم نشستی زیر پای هلیا و گفتی خانواده خوبیند، دستشون به دهنشون میرسه،پسره تو رو دوست داره، این شد که الان جرأت نداری بری یه سر به بچه ت بزنی . تنها کاری که میکنی صبح ها یه ساعت تلفنی باهاش حرف بزنی . مامان سرش را پایین انداخت و گفت بخدا داری اشتباه میکنی پوریا پسر خوبیه اره پسر خوبیه، اما من دوسش ندارم، من دلم میخواد با اونی که دوسش دارم ازدواج کنم. کیو دوست داری؟ نگاه خیره ایی به مامان انداختم و گفتم فعلا کسی و دوست ندارم من یه مادرم خوشبختی شماها ارزوی قلبیمه. و من مطمئنم پوریا تورو خوشبخت میکنه. امیر در را باز کردو وارد اتاق شد و گفت عاطفه من با دوستام دارم میرم بیرون اگر زیبا زنگ زد بهت ،بگو امیر خوابیده. الان مگه وقت خوابه؟ تو چی کار داری، الان بهش گفتم سرم درد میکنه دارم می خوابم. احتمالا به تو زنگ میزنه اگر زنگ زد بهش بگو امیر خوابه. خیلی خوب با رفتن امیر رو به مامان گفتم همین شازده پسرت، هرشب میره عیاشی به زیبا میگه خونه م، چهار روز دیگه زیبا رو بگیره با اون میتونه زندگی کنه؟ مامان سر تاسفی تکان دادو گفت چی بگم بهش بلند شو جلوشو بگیر، بگو یا ایتکارهاتو جمع کن یا من خاستگاری زیبا نمیام. اونو بگیره درست میشه بخدا که درست نمیشه. همینی که هست میمونه فقط اون دختره رو هم بدبخت میکنه. مامان سر تاسفی تکان دادو برخاست. اتاقم را ترک نمود. بلافاصله بعد از رفتن او گوشی م را در اوردم و با مرتضی تماس گرفتم لحظاتی بعد مرتضی گفت جانم سلام سلام عزیزم خوبی ممنون. چشمم به گوشی خشک شد. تا الان خونه بود الان رفت بیرون میتونی بیای بیرون حرف مرتضی کمی مرا وسوسه کردو گفتم صبر کن بگذار بهش زنگ بزنم. باشه قطع نکن منتظر میمونم گوشی خودم را برداشتم و شماره امیر را گرفتم لحظاتی بعد گفت بله امیر من میخوام برم بیرون یکم خرید کنم چی میخوای بخری ؟ یه سری لوازم شخصی میخوام. با مامان برو مامان میگه کار دارم. با شهره برم؟ باشه برو ولی زود برگرد. مرسی ارتباط را قطع کردم وگفتم بیا مرتضی مرتضی با ذوق گفت اومدم. بلافاصله به طبقه پایین رفتم و با مامان هماهنگ کردم شهره را هم فراخوان زدم و به دنبالش رفتم. شهره سوار ماشین شد. با مرتضی کافه ایی را هماهنگ کردم. من و شهره زودتر رسیدیم. شهره با نگرانی گفت تو عجب سر نترسی داری عاطفه، من دارم سکته میکنم، اگر امیر سر برسه چی؟ امیر الان با دوستاش داره خوش میگذرونه چه شکلی هست این پسره الان میاد میبینیش قصدتون از این رابطه چیه ؟ نمیدونم. دوست داری باهاش ازدواج کنی؟ چی بگم والا https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺