eitaa logo
ریحانه 🌱
12.9هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
522 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_13 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم نهار را که خوردیم پوریا برخاست، من هم برخاستم و گف
به قلم به خانه رسیدم، امیر گوشه ایی از حیاط زیر الاچیق سرگرم صحبت با تلفنش بود. بی اهمیت به او راهم را کشیدم و وارد خانه شدم. مامان طبق معمول همیشه در اشپزخانه مشغول پخت و پز بود ، سلام کردم و او هم به گرمی پاسخم را داد. وارد خانه شدم بابا هم مثل همیشه کنار شومینه نشسته بود و تریاک میکشید. رو به او گفتم سلام نگاهی به من انداخت و با سر پاسخم را داد گفتم اقا پسرتون تعریف کردند که امروز چطور منو تو هچل انداخت و خودش رفت پی بازیش؟ وافورش را از دهانش کنار کشیدو گفت نه چیزی نگفت عرفان هم تعریف نکرد؟ نه اونم حرفی نزده جریان را ازسیر تا پیاز برایش تعریف کردم و فقط قسمت مرتضی را با امداد خودرو جابجا کردم. بابا خیره به من گفت حالش چطوره؟ نمیدونم پسرهاش به من حمله کردند و زدند شیشه های ماشینو خورد کردند من فقط ماشینو گذاشتم خودم فرارکردم. وافورش را کنار گذاشت، سیگاری روشن کردو گفت سراغ مجید دیگه نرفتی؟ شرکت بیتا؟ اره با ناباوری گفتم بابا؟ اون داره مارو مسخره میکنه برم سراغش بگم چند منه؟ دیروز هم رفتم حرفهامو کامل گوش کردو اخرش گفت اینجا شرکت فنی مهندسی بیتاست نه کمیته امداد. بابا کمی فکر کردو گفت این پیشنهاد و به پوریا بده نفس پر صدایی کشیدم و به بابا خیره ماندم اخم کردو گفت چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ پسر به اون خوبی اونهمه دوستت داره وضع مالیشم که عالیه صد بار منو میخره و میفروشه چه مرگته بچه؟ الان مشکلت شوهر کردن منه بابا یا ورشکستگی خودت؟ زبون نیست که نیش عقربه. اونموقع که میخندیدی و میگفتی اگر ده تا کامیون باهم از کنار مجتمع رد شن میریزه پایین یا باید به ساکنین طبقات پنج به بعد بگیم زیاد وسیله نبرن تو ساختمون رو یادته؟ التماسهای منم یادته میگفتم شماداری با جون مردم بازی میکنی میگفتی عمر دست خداست. امیر جونت هم که اشنا داشت تو شهرداری پس چی شد؟ کامی از سیگارش گرفت و گفت تو با یه انتخاب درست و بجا هم خوشبختی خودتو تضمین میکنی و هم منو نجات میدی. محکم و قاطع گفتم من پوریا رو دوسش ندارم. از بی لیاقتیته، یه الدنگ عین عرفان بیاد بشه دومادمون خوبه؟ هلیا رو هم شما دادی به اون الدنگ یادته؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_14 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به خانه رسیدم، امیر گوشه ایی از حیاط زیر الاچیق سرگ
به قلم اونموقع که اومده بودند خاستگاری هلیا خوب بودند . پسر مهندس شهریاری بود. داشتی نمک ابرود برج میساختی هلیا رو هم سر اون برج ها معامله کردی . مامان بازویم را گرفت و گفت بیا برو تو اتاقت من پوریا رو دوسش ندارم. براش احترام قائلم اما باهاش ازدواج نمیکنم. پله ها را به سمت اتاقم بالا رفتم و با حرص روی تختم دراز کشیدم. شماره مرتضی را در گوشی ام بنام اقای کریمی ذخیره کردم. و سرگرم چک کردن عکس های پرو فایلش بودم. در اضای اینهمه لطف که به من داشت. دلم میخواست برایش کاری انجام دهم. کمی فکر کردم. فردا میرم یه ادکلن مارک براش میگیرم. سریع منصرف شدم ، کمی فکر کردم وگفتم برم سراغ اقای نظر ابادی یه سرویس کامل اچار بگیرم. در همین افکار بودم که از جانب او برایم یک پی ام امد با اشتیاق ان را باز کردم نوشته بود از برگه های جلستون چند تاش تو ماشین جامونده. پیام او را چند بار خواندم ، من که برگه ایی نداشتم . عکسی برایم فرستاد ان را دانلود کردم و با دیدن شکلات های پوریا لبم را گزیدم مرتضی نوشت جلسه ولنتاین بود ؟ حس بدی وجودم را گرفت . خاک بر سر من که شکلاتها را خوب جمع نکرده بودم. ایموجی لبخندی برابش فرستادم و نوشتم داستانش طولانیه بلافاصله پاسخ داد شوخی کردم باهاتون. والا به من چه ربطی داره نه این چه حرفیه؟ من یه پسر خاله دارم خیلی منو دوست داره این شکلاتهارا اون بهم داد کمی مکث کردو نوشت توچی؟ از سوال اوکمی جا خوردم . در پی بی پاسخی من نوشت دوسش داری؟ بلافاصله نوشتم نه در اتاقم بی مهابا بازشد امیر لای چهار چوب در ایستاد جیغی کشیدم و گوشی ام را قفل نمودم سپس برخاستم وگفتم چته ترسیدم. نگاه مرموذی به گوشی من انداخت و گفت چی کار میکردی؟ سکوت کردم به هر حال او برادر بزرگترم.بود جلوتر امد خواست گوشی ام را بردارد سریع ان را برداشتم و گفتم اصلا به تو چه؟ ابروهایش را بالا دادو گفت به من چه؟ اره به تو ربطی نداره. در یک حرکت مرا به دیوار چسباند جیغ کشیدم وگفتم ولم کن وحشی دستش که به سمت گوشی ام رفت دستم را لای پایم گذاشتم و با تمام وجود جیغ میکشیدم و میگفتم مامان مامان سراسیمه وارد اتاق شدو گفت چتونه؟ سپس هینی کشید جلو امدو گفت امیر ، ولش کن امیر من را رها کرد و رو به مامانم گفت از صبح تاحالا کدوم گوری بوده؟ الانم من اومدم تو اتاق نیشش تا بنا گوشش باز بود داشت با یکی چت میکرد. من از صبح تا ظهر در گیر فرار کردن تو از شرت بودم. داشتم وظیفه تورو انجام میدادم. اونموقع که جنابعالی داشتی تو در بند با زیبا جونت گل میگفتی و گل میشنفتی من چهار تا چرخمم پنچر بود گوشه خیابون افتاده بودم. اگه غیرت داشتی گوشیتو رو من خاموش نمیکردی. امیر نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت گوشیتو بده تو گوشیتو بده به من ، منم میدم به تو نگاهش رنگ تهدید گرفت و گفت به زور ازت بگیرم ؟ مامان ما بین ما ایستاد و گفت بس کنید بچه ها صدای امیر بالا رفت و گفت گوشیتو بده عاطفه مصمم و جدی گفتم نمیدم باشه نده، از فردا پاتو حق نداری از خونه بگذاری بیرون به تو ربطی نداره، حد خودتو بدون. امیر که یک سر و گردن از هر دوی مابلند تر بود از بالای سر مامان دستش را به جهت زدن من بالا اورد مامان دست اورا گرفت و گفت امیر خجالت بکش. صدای بابا توجه همه را جلب کرد. چتونه؟ امیر رو به بابا گفت به من بقول تو مربوط نیست، که هست، به بابا که مربوطه همین الان گوشبشو بگیر ببین با کی داشت چت میکرد. تپش قلبم بالا رفت و گفتم من دارم با شهره چت میکنم امیر با عصبانیت گفت خوب بزار منم ببینم. حرفهامون دخترونه س نمیشه تو ببینی باشه من کنار وای میسم تو به مامان نشون بده. مامان دست امیر را رها کردورو به من گفت ببینم عاطفه جان. نگاهی به بابا که به من خیره بود و امیر هم به زمین نگاه میکرد انداختم و قفل صفحه را باز کردم گوشی را جلوی مامان گرفتم . در یک لحظه امیر گوشی را از دستم گرفت جیغی کشیدم وگفتم بدهش به من چند گام از من فاصله گرفت و گفت تو فکر کردی من خرم؟ بعد یه عمر گدایی شب جمعه مو که گم نمیکنم. از در خونه اومدی تو فهمیدم امروز یه غلطی کردی. اشک از چشمانم جاری شد. امیر گوشی ام را کمی وارسی کردو گفت این کیه عاطفه؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_15 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اونموقع که اومده بودند خاستگاری هلیا خوب بودند . پسر
به قلم امیر گوشی ام را کنار گوشش گذاشت و مدتی بعد سمت کیف من رفت انرا روی تخت برگرداند ، شکلاتهای پوریا روی تخت ریخت امیر پوزخندی زد و گفت با پوریا میری ولنتاین بازی؟ بعد واسه ما ادا در میاری که دوسش نداری؟ بدنبال سکوت من گوشی ام را کنار گوشش گرفت و گفت الو نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت این یکی کیه؟ بابا کنار امیر رفت و گفت بده گوشیشو سپس گوشی من را از امیر گرفت و گفت تو برو بیرون همین شما اینقدر بهش بها دادی که هر غلطی دلش بخواد میکنه امیر جان، تو برو بیرون بابا امیر اتاق مرا ترک کرد بابا گوشی ام را روی تخت گذاشت و گفت جریان چیه؟ جلوی بیمارستان که پنچر شدم یه نفر شب قبل تو اتوبان ماشینمو درست کرد بهم کارت مغازشو داده بود ،ظهر که امیر گوشیشو خاموش کرد بهش زنگ زدم اومد چرخهامو باد زد پسرهای اقای سلیمی زدند شیشه های ماشینمو شکستند اون اقا ماشینمو.برد درستش کرد و برام اورد چون من پیاده نمونم ماشین خودشو بهم داد چرا از غریبه ماشین گرفتی؟ چیکار میکردم به این امیری که الان داره سینشو چاک میده زنگ زدم با دوست دخترش دربند بود گوشیشو رو من خاموش کرد. امیر در را باز کرد و گفت دیشب که خودم ماشینتو بکسل کردم بردم باطری سازی بابا دست امیر را گرفت و گفت بیا بریم بیرون اخه داره دروغ میگه دروغ نمیگم امیر، قبلش ماشین تو اتوبان خراب شده بود اون اقا برام درستش کرد. بعد دوباره هم خراب شد اره؟ اره بخدا بابا دست امیر را گرفت از اتاق خارج کردو گفت بیا بریم بابا بریم؟ ازش پرسیدی از ظهر تا حالا کدوم گوری بوده؟ همه ساکت بودیم. امیر ادامه داد جواب تلفن من رو هم نداد سپس رو به من ادامه داد تو از فردا حق نداری پاتو از در خونه بیرون بگذاری . مصمم گفتم به تو ربطی نداره یک گام به سمت من امد و گفت به من مربوطه عاطفه. به خدا قسم اگر از خونه بیرون بری بلایی به سرت میارم.... بابا ارام رو به امیر گفت ولش کن ولش کردیم که هر غلطی دلش بخواد داره میکنه سپس از اتاق من خارج شد بابا مکثی کردو ارام گفت حرف امیر و گوش کن بابا، برادر بزرگته. بیرون رفتن و نرفتن من به اون ربطی نداره بابا حالا یه فردارو به حرفش گوش کن. اروم که شد برو سپس از اتاق من خارج شد مامان گفت چی شده؟ هیچی مامان ولم کن سپس روی تخت نشستم و گفتم خودش علنی دوست دختر داره هیچ کس هیچی بهش نمیگه ، بعد من باید بابت کمک یه نفر بهم باز خواست بشم. خوب چشمت کور تو منو گوشه خیابون نمیگذاشتی و خودت میومدی کمک. مامان تچی کردو از اتاق خارج شد در اتاقم را قفل کردم و برای گوشی ام رمز گذاشتم . سپس برای مرتضی نوشتم اون که بهتون زنگ زد برادرم بود خواهش میکنم اگر بهتون زنگ زد جوابشو ندید بلافاصله نوشت چی شده؟ براتون توضیح میدم فقط الان ممکنه بهتون زنگ بزنه خواهش میکنم جواب ندید بهش. چشم. چت های مرتضی را پاک کردم و دراز کشیدم. دستگیره در بالا و پایین شدو صدای امیر امد درو چرا قفل کردی؟ برخاستم گوشی ام را سایلنت کردم و زیر تخت انداختم و در را گشودم با اخم گفت در چرا قفله؟ امیر میفهمی من یه خانومم تو یه دفعه درو بی مهابا باز میکنی و میای تو. به تمسخر گفت مثلا خانوم، داری چیکار میکنی که من نباید ببینم. خیلی نفهمی سپس وارد اتاق شدم ، امیر گفت بیا شام بخور صبح روز بعد اماده شدم که طبق روال هر روز به شرکت بروم که صدای بابا متوقفم کرد . از اتاق خوابشان خارج شدو گفت کجا به سمت او چرخیدم وگفتم شرکت نمیخواد بری چرا؟ اقای سلیمی مرده، پسرهاش رفتن شرکت و ریختن بهم. امیر هم نرفته خونه س https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_16 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم امیر گوشی ام را کنار گوشش گذاشت و مدتی بعد سمت کیف م
به قلم از حرف بابا مثل یخ وارفتم بابا ادامه داد کل دارایی من الان تو دستهای توإ بابا. اگر پوریا رو راضی کنی که .... حرف بابا رو بریدم وگفتم من زن پوریا نمیشم . چرا لج میکنی؟ من برای جبران خسارت سلیمی باید همه داراییمو بفروشم . خوب بفروش خسارت بده. وامم من جور میکنم مجتمع و بساز . ضرر میکنیم. مقصر من نیستم بابا تلفنم زنگ خورد نگاهی به شماره پوریا انداختم و ان را سایلنت کردم. سپس کیفم را روی اپن گذاشتم و به حیاط رفتم. تلفنم دوباره زنگ خورد ان را وصل نمودم. پوریا گفت سلام سلام چیزی شده؟ پسرهای سلیمی اومدند شرکت.... حرفش را بریدم وگفتم میدونم. صداشون کردم شرکت خودم ، کل طلبشونو بهشون چک دادم. هینی کشیدم وگفتم خیلی بی خود کردی در پی سکوت پوریا ادامه دادم به تو ربطی نداشت که تو دخالت کردی. اولأ من توی خونه پدر تو بزرگ شدم اینهمه اونها به من لطف کردند یکبار هم من مگه چی میشه، دومأ من نمیتونم تورو نبینم. صبح به بابات گفتم اینها اومدند شرکت دارن دعوا درست میکنند اونهم گفت چاره ایی ندارم فقط به همه گفتم دیگه کسی شرکت نره. با عصبانیت گفتم پوریا چرا اینکارو کردی؟ باز میگه چرا؟ میگم تو اگر شرکت نیای من هرروز نبینمت که دق میکنم. الان دیگه اینجا امنه سپردم بهم ریختگی شرکتو مرتب کردند، پاشو بیا سرکارت اخم هایم را در هم کشیدم وگفتم من دلم نمیخواد تومنو دوست داشته باشی، چون همه دارن از دوست داشتن تو سو استفاده میکنند. خوب سو استفاده کنند برای من مهم تویی ارتباط را قطع کردم و به سراغ ماشینم رفتم ، فرمان ماشین قفل بود. لگدی به لاستیک زدم و با کلافگی به سمت در حیاط رفتم. دستم که به دستگیره رفت صدای امیر شکه م کرد. کجا؟ بدون اینکه به او اهمیت بدهم در را گشودم ، با دستش از بالای سر من در را هل دادو بست. به سمت اوچرخیدم وگفتم برو کنار کجا تشریف میبرید به تو ربطی نداره. اینجا همه چیز به من مربوطه. کارهای من به تو مربوط نیست. کمی به من خیره ماندو گفت عاطفه، محترمانه، مؤدبانه برگرد تو خونه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_17 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از حرف بابا مثل یخ وارفتم بابا ادامه داد کل دارایی
به قلم کل کل با امیر بی فایده بود وارد خانه شدم مامان سرگرم درست کردن صبحانه. با کلافگی رو به مامان گفتم امیر خیلی اذیتم میکنه، فرمون ماشینمو قفل کرده، دارم پیاده از خونه میرم جلومو میگیره. برادر بزرگترته. با کلافگی گفتم مامان، چون بزرگتره باید به من زور بگه. مامان مرموز نگاهم کردو گفت زور میگه؟ اون پسره کی بود داشتی باهاش چت میکردی؟ عاطفه تو الان بیست و پنج سالته فکر نکن بزرگ شدی مدافعانه گفتم مامان وقتی من تنها تو خیابون موندم ماشینم پنچره، پسرهای سلیمی بهم حمله کردند زدند شیشه های ماشینمو شکوندن ، اقا پسرت هم گوشیشو رو من خاموش کرد چه غلطی باید میکردم.؟ ازش کمک خواستی، اونم کمکت کرد، خیلی هم خوبه، دستمزدشو میدادی. چت کردنت چیه؟ درد و دل من پسرخالمو دوست ندارم چیه؟ ماشینش چرا دست تو بوده که شکلات ولنتاین بیفته توش؟ سکوت کردم ، مامان ادامه داد صبح زود زنگ زدم به پوریا هرچی قسمش دادم که دیروز با عاطفه کجا بودی بهم نگفت. بهش میگم با چه ماشینی بود ؟ میگه با ماشین خودش دنبال اورژانس رفت منم دیگه ندیدمش. بد بود بدتر هم شد مامان و بابا و امیر فکر میکردند من با ماشین مرتضی جای دیگری رفتم و پوریا را بهانه کردم. موبایلم را در اوردم و شماره پوریا را گرفتم روی پخش گذاشتم و گفتم الو پوریا جانم. چرا نیومدی؟ شرکت بابا مرتب شد. نگران سلیمی ها نباش قراردادو ازشون گرفتم یه کاغذ هم نوشتم که دیگه از اقای محمد عباسی و شرکت ساخت و ساز تهران گستر ادعایی نداریم. مهر کردند امضا زدند، مجید و سعید و عرفان رو هم شاهد گرفتم. لحظه ایی حرف مامان فراموشم شدو گفتم کدوم مجیدو سعید ؟ برادران محققی دیگه، شرکت بیتا . از این به بعد طرف حساب منم. بابات و امیر شرکت نیومدند هم نیامدند. من مجتمع و میسازم سیصد واحد مو بر میدارم. وقتی تو داری میسازی دیگه چهارصد به چهارصد میشه. پوریا خندیدو گفت من که نیازی به این زحمت و پولش ندارم. فقط به خاطر تو اینکارو میکنم. بخاطر من کاری که گفتم نکن را کردی؟ بهت که گفتم من توی خانه شما بزرگ شدم. نمیتونم این کارو کنم. پس بخاطر من نبوده، یه جور ادای دین به پدرو مادرم بوده. پوریا مکثی کردو گفت تو اگر شرکت نیای و من نبینمت دق میکنم. نگاهی به مامان انداختم و گفتم دیروز نهار من کجا بودم؟ پوریا مکثی کردو گفت کافه ستاره پیش من . با چی اومدم؟ با به پژوی خاکستری که شیشه عقبش شکسته بود. نگفتی اون ماشین کدوم دوستت بود؟ چرا به مامان نگفتی نهار باهم بودیم. اره راستی صبح مامان زنگ زد گفت تو دیروز با عاطفه بودی؟ منم گفتم نه. خوب چرا دروغ گفتی؟ اخه ترسیدم شاید کارتو خراب کنم چه کاری و از من خراب کنی؟ مگه من حرکت مخفیانه دارم. باشه حالا ناراحت نشو زنگ میزنم راستشو میگم، اگر باور هم نکرد براش مدرک میارم. چه مدرکی؟ تو چیکار داری ؟ نه بگو از اول ورودت به کافه که از سقف گل ریخت روی سرت فیلم گرفتم چطوری؟ دوربین گذاشته بودم دیگه ، حالا برات میفرستمش باشه ، فعلا کاری نداری؟ شرکت نمیای؟ نه چرا؟ خداحافظ پوریا کار دارم. ارتباط را قطع کردم و رو به مامان گفتم به خزعبلات ذهنی امیر دامن نزن . حرفهاشو باور نکن، اون چرت زیاد میگه. صدای امیر رشته افکارم را پاره کرد من چرت میگم؟ به سمت او چرخیدم چهره اش عصبی بود . جلو امدو گفت تو شدیدأ کتک کتک میکنی ، یه جا باید بگیرمت لهت کنم تا بفهمی چی درسته چی غلط حرصی شدم وگفتم تو منو بزنی؟ تو خیلی بی خود میکنی، کارهای من اصلا به تو ربطی نداره . مامان سراسیمه از اشپزخانه خارج شدو گفت باهم دعوا نکنید اول صبحی امیر نفس پرصدایی کشیدو گفت پوریا مرد این حرکت نیست، والا من دست و پای تورو جمع میکردم. مرد چه حرکتی؟ بهش میگم یه عاقد بیار من دست و پای عاطفه رو میبندم میارم عقدش کن ، یه خورده ضر ضر میکنه و بعدهم میتمرگه زندگی میکنه. پوزخندی زدم وگفتم من هلیا نیستم که تو و بابا باهام معامله کنید. هلیا رو دادید یه برج تو نمک ابرود گرفتید. منو میخواهید بدهید چی بگیرید؟ چهره اش را مشمئز کردو گفت باز هلیا یه سرو شکلی داره تورو که اگر پوریا بپره باید بدیمت به نون خشکه ایی جات جوجه رنگی بگیریم. پوزخند زدم وگفتم کلا اهل معامله ایی نه؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_18 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم کل کل با امیر بی فایده بود وارد خانه شدم مامان سرگر
به قلم میخوای منو بدی به جاش یه تفریحگاه تو بوم هن بسازی و به ارزوی دیرنه ت برسی. کورخوندی اقا امیر پشت گوشتو دیدی معامله سر منم میبینی ، پوریا باباش پولداره تامینش کرده، تو بابات اونهمه پول نداره که تامینت کنه ، دست از دوست دختر بازیت بردار برو بچسب به یه کاری خودت واسه خودت پول جمع کن به ارزوهات برس. امیر با خشم گلدان روی میز را برداشت که به طرفم بکوبد مامان دست اورا گرفت و گفت امیر، این وحشی بازی ها چیه؟ اخه خفه نمیشه. ولش کن، تو برو دنبال کار خودت من نمیگذارم عاطفه ازخونه بیرون معترضانه گفتم بیرون رفتن یا نرفتنم به امیر چه ربطی داره اخه. صدای بابا امد که گفت چتونه؟ اول صبح دادو بیداد راه انداختید؟ امیر رو به بابا گفت این حق نداره امروز از در خونه بره بیرون بابا رو به من گفت عاطفه بابا بروتو اتاقت حرصم در امد پایم را به زمین کوبیدم و گفتم بابا؟ برو بزار اوضاع اروم شه. سپس رو به مامانم گفت یه تیکه زغال برای من بگذار. نگاهی به امیر انداختم وگفتم باشه من میمونم خونه، ولی تو ناسلامتی مردی، میخوای تشکیل زندگی بدی برو سرکار دیگه، بدهی هاتونو پوریا داد شرکت بهم ریخته رو هم براتون مرتب کرد. امیر با پررویی گفت فکر میکنی شق القمر کرده ؟ سی سال تو خونه ما بزرگ شده، ننش تا اونو زایید مرد، باباشم انداختش تو خونه ما یک گام به سمت امیر رفتم و گفتم برادر خوندته یا پدر خوندت؟ نشستی پس فردا مرغ و گوشت خونتم بیاره؟ بابا به سمت جایگاه همیشگی اش رفت که سر منقلش بنشیند. امیر چشمانش را ریز کردو رو به من گفت یدونه میزنم تو دهنت که دیگه اون اسکول پوریا هم نگات نکنه ها، تو عمرت یدونه خاستگار داری اونم پوریای احمقه و الا تو رو سر این خونه هم بخوایم به کسی بدیم هیچکی نمیبرت. بابا با اخم و کمی بلند گفت عاطفه میری تو اتاقت یا نه؟ لبهایم را بهم فشردم وگفتم چرا بین من و امیر فرق میگذاری بابا؟ چون تو زن هر خری که بشی میری اما امیر برام میمونه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_19 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم میخوای منو بدی به جاش یه تفریحگاه تو بوم هن بسازی و
به قلم دست از پا دراز تر وارد اتاق خوابم شدم و در را قفل کردم. صدای زنگ موبایلم بلند شد. نگاهی به گوشی انداختم با دیدن نام شهره بغض گلویم رفت. و لبخند جایگزینش شد. صفحه را لمس کردم وگفتم جانم شهره جان به گرمی گفت سلام، زود تند سریع بگو کجایی؟ خانمون شرکت نرفتی؟ نرفتم دیگه هم نمیرم پس چرا؟ داستان داره شهره زیر اواز زدو گفت دلم برات تنگ شده جونم، میخوام ببینمت نمیتونم با خنده گفتم بیا خونه م پشت درم. از جواب او جا خوردم وگفتم واقعا اره بخدا مانتو و روسری ام را دراوردم و به طبقه پایین رفتم. سپس ایفن را زدم و رو به بابا که به من خیره بود گفتم ملاقاتی که میتونم داشته باشم؟ بابا نگاهش را از من گرفت هرچه چشم انداختم امیر ان حوالی نبود. شهره وارد خانه شد با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کرد، شهره به دیدن صحنه تریاک کشیدن بابا عادت داشت. وارد اتاقم شدو گفت چرا اینقدر دمقی؟ اهی کشیدم و جریان را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردم وگفتم و من دیگه شرکت نمیرم. ابرویی بالا دادو گفت واقعا؟ پوریا با کاری که کرد از حالا به بعد باید خرج بابام و امیرو بده. خوب بگو نکنه حریفش نشدم، هرچی بهش گفتم نکن گوش نداد. تو هم سخت میگیری عاطفه ، حالا مگه چی میشه باباتو از بحران ورشکستگی نجات داده. واسش بی سود هم که نیست سیصد واحد برمیداره دیگه. سری تکان دادم وگفتم خیلی ساده ایی شهره. بابام و امیر یه واحد هم دست پوریا نمیدن مگه میشه؟ تو بشین و ببین، اگر پوریا از اون مجتمع سودی برد بیا هرچی دوست داشتی به من بگو. در پی سکوت شهره ادامه دادم اگر یه دست خط و نوشته از بابام بگیره شاید ضرر نکنه . سود که اصلا نمیبره شهره سرش را به علامت ندانستن تکان داد و من ادامه دادم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_20 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم دست از پا دراز تر وارد اتاق خوابم شدم و در را قفل کر
به قلم نباید بگذارم ازش سو استفاده کنند. شهره موذیانه خندیدو گفت دوسش داری ها فکری کردم وگفتم پوریا مثل برادر منه، تواین خونه با من بزرگ شده. شهره خنده ایی مر موز کردو گفت دوسش داری. دوسش دارم، اما باهاش ازدواج نمیکنم. چرا؟ چون ازدواج من با پوریا مصادف میشه با سو استفاده خانواده من از اون بیچاره. مادر که از اول نداشته، پدرشم که رهاش کردو رفت انگلیس، سالی یه بار میومد یه سر بهش میزدو میرفت. الانم شده بانک پوریا ، این لب تر کنه بگه پول اون سه برابر خواسته ش حسابشو پر کنه، اگر با من ازدواج کنه خوشبخت نمیشه، اون به صلاحشه که ازخانواده ما بکّنه و بره. تو از جانب خودت تصمیم بگیر نه پوریا. اهی کشیدم وگفتم اون الان تو تب و تاب به دست اوردنه منه، سرش داغه حالیش نیست، فرض محال اگر منو بگیره یه مدت که بگذره و از داغی بیفته تازه میفهمه چه کلاه گشادی سرش رفته. و بابام و امیر چقدر تیغش زدند، اونوقته که میفته به جون من. اینقدر اسمون ریسمون نباف اسمون ریسمون نیست شهره، واقع بین باش، بابای من داماد نمیخواد یه کارت عابر بانک میخواد. میخواد کاری که با هلیا کرد با منم بکنه، هلیا یه درس بزرگ برای منه، اولش خانواده اقای شهریاری عالی بودند. هی تعریف و تمجید ازشون کرد اوردشون تو خونه هلیا رو براشون نمایش گذاشت . یه مدت بعد که اونها پیشنهاد ازدواج عرفان و هلیا رو دادند. شروع کرد به معامله با بابای عرفان، از اینور دخترشو شوهر داد، از اونور اونها رو انداخت تو رو در بایستی به مفت یه برج تو نمک ابرود از اونها صاحب شد، الان هشت ساله که این بلا سر هلیا اومده ، ما سالی یه بار همو میبینیم. صد بار عرفان به هلیا گفته اگر پرنیا رو حامله نبودی طلاقتو میدادم. عرفان تو شرکت بابات کار میکنه و هلیا رو نمیاره شما ببینید. هلیا بدبخت شده، افتاده زیر دست یه ادم عرق خور خانم باز. حرف هم بزنه عرفان علنأ بهش میگه من تورو خریدمت. بابام یه برج داده تورو گرفته. سرم را پایین انداختم و با بغض گفتم عید امسال که اومدند خونمون، هلیا پاشد بره اب بخوره، یه لیوان از دستش افتاد عرفان تو چشمهای بابام نگاه کردوگفت یه خورده هلیارو گرون حساب کردیدها، اونقدر ها هم نمی ارزید، دست پا چلفتیه، بی عرضه س. شهره که متعجب شده بود گفت بابات چی گفت؟ پوزخندی زدم و گفتم هیچی، فقط گفت هلیا بابا حواستو بیشتر جمع کن. هردو ساکت شدیم و من ادامه دادم. علنأ هرز میپره، حتی مخفی هم نمیکنه که دل خواهر من به پنهان کاری خوش بشه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_21 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم نباید بگذارم ازش سو استفاده کنند. شهره موذیانه خن
به قلم با صدای تق و تق در بلندگفتم کیه؟ مامان در را باز کردو با دو لیوان چای داغ وارد اتاق شد ، شهره حسابی از او تشکر کرد. فکری کردم وگفتم باید پوریا رو مجاب کنم بیاد اینجا بابابام قرار داد بنویسه و الا یه عمر عذاب وجدان دارم که چون اون منو دوست داره اینها دارن ازش سو استفاده میکنند . شهره کمی از چایش را خوردو گفت بگو تو قرارداد قید کنند که وام و باید بدن به پوریا باید باهاش صحبت کنم چکشو از بابا بگیره گوشی ام را برداشتم از پوریا برایم یک ویدیو ارسال شده بودشهره سرش را در گوشی ام اوردو گفت ببینم چی برات فرستاده فیلم ولنتاین دیروز را در کافه برایم فرستاده بود. شهره با ولع فیلم را نگاه کردو گفت تو واقعا احمقی ، اگر یکی منو اینقدر دوست داشت جونمو براش میدادم. اهی کشیذم و گفتم منم پوریا رو دوست دارم ، میدونم پسر خوبیه منو دوست داره، فقط یکم از خود راضیه، اما چه کنم که بابام و امیر منتظرند این وصلت سر بگیره و دستشونو بکنن تو جیب پوریا ، اونم یه مدت منو میخواد و هیچی نمیگه یواش یواش صداش در میاد و منم میشم مثل هلیا نمیشه بعد از ازدواجتون از ایران بری برم کجا؟ برو انگلیس پیش بابای پوریا رویم را از شهره برگرداندم و گفتم اون اگر پوریا رو میخواست که نمی انداختش سر مامان من و بره خوب برید یه شهر دیگه پوریا منو دوست داره اما حرف منو گوش نمیده. شماره ش را گرفتم و روی ایفن گذاشتم پوریا گفت جانم سلام پس چرا نیومدی؟ من دیگه شرکت نمیام چرا ؟ یه خواهش ازت دارم توجون منو بخواه همین الان پاشو بیا اینجا ،بابابام یه قراردادبنویس که تو از اون مجتمع سهم میبری و یه چک چهار ماهه ازش بگیر که وام جور شد وامو خرج نکنه و بریزه تو حساب تو پوریا با کلافگی گفت منم ازتو یه خواهش دارم که تو مسائل کاری منو عمو دخالت نکنی پوریا ، من نمیخوام تو سرت کلاه بره نمیخوام از تو سو استفاده بشه من بخاطر تو اینکارو نکردم عاطفه، این قضیه مجتمع به تو ربطی نداره، تو دخالت نکن باشه خداحافظ الو قطع نکن ارتباط را قطع کردم وگفتم دیدی شهره ؟ عاقلانه ترین کار اینه که من از فردا برم دنبال کلاس شنا و باشگاه و اینجور چیزها با شرکت هم دیگه کاری نداشته باشم. پوریا رو چی کارش میکنی؟ خودمم نمیدونم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_22 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم با صدای تق و تق در بلندگفتم کیه؟ مامان در را باز ک
به قلم مدتی گذشت و شهره خانه ما را ترک نمود . صدای زنگ تلفنم بلند شد. نگاهی به شماره انداختم و با دیدن اسم کریمی ارتباط را وصل نمودم و گفتم بله سلام سلام اقای کریمی بفرمایید ابجی من جسارتی به شما کردم؟ نه، چطور مگه ؟ داداشتون دیروز،تا حالا پدر منو در اورده دقیقه ایی یه بار زنگ میزنه دری وری میگه، من قصد بدی نداشتم که من دیدم شما با چهار تاچرخ پنچر کنار خیابان موندی ، بهت حمله کردند شیشه هاتو شکستن. کمکت کردند اگر هم برات معجون خریدم قصد بدی نداشتم رنگ به صورتت نبود . منظورم از بابت اینکه بهتون ماشین دادم بد نبود خداشاهده شماهم جای ابجی من. من ازتون معذرت میخوام برادرتون هی زنگ میزنه و منو تهدید میکنه. با در ماندگی گفتم من ازتون عذر خواهی میکنم. الانم جز شرمندگی جوابی ندارم. نه خواهر من برو باهاش صحبت کن ، من ابرو حیثیت دارم. میترسم بیاد جلوی مغازه م بگه من مزاحم خواهرشم. چشم من باهاشون صحبت میکنم . خداحافظ ارتباط را قطع کردم و برخاستم از اتاقم که خارج شدم. به طبقه پایین امدم و سراغ امیر را از مامان گرفتم. متاسفانه خانه نبود . تلفن خانه را برداشتم و شماره امیر را گرفتم اما پاسخم را نداد اخرهای شب بود که امیر به خانه امد . به سراغ او رفتم و گفتم امیر به سمتم چرخیدو گفت بله بوی مشروبش بینی ام را سوزاند . اخم هایم را در هم بردم و گفتم خجالت نمیکشی ساعت یازده شب مست و پاتیل اومدی خونه؟ عرفان بهم زنگ زد اونجا بودم. مشتاقانه گفتم هلیا خوب بود؟ من هلیا ندیدم ، واحد پایین بودیم. مجید رو هم دعوت کرده بود جوجه بازی میکردیم. اون مجید هم اهل اینکارهاست؟ امیر قهقهه ایی زدو گفت چه جورم. اهی کشیدم وگفتم میشه ازت خواهش کنم مزاحم اون مکانیکه نشی ؟ اگر اون نبود پسرهای سلیمی منو میزدند میکشتند. امیر ابرویی بالاداد و گفت گربه محض رضای خدا موش نمیگیره. امیر ازت خواهش میکنم . اون به من محبت کرد جوابش این نبود . امیر اخمی کردو گفت از جلوی چشمم گمشو تا نزدم تو دهنت ها ، اینقدر بی شرفی که تو روی من وایسادی ..... حرفش را بریدم و گفتم باشه ، مامان و با با خوابن. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_23 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مدتی گذشت و شهره خانه ما را ترک نمود . صدای زنگ تلفنم
به قلم وارد اتاقم شدم و لای در را باز گذاشتم اتاق امیر درست روبروی اتاق من بود. با حالی که او داشت میدانستم سریع خوابش میبرد. نیم ساعت صبر کردم و سپس اهسته و پاورچین وارد اتاقش شدم با نور صفحه موبایل م به دنبال گوشی اش بودم، روی عسلی را وارسی کردم . چشمم به سیم شارژرش افتاد که به زیر بالشتش منتقل شده بود. کمی به او خیره ماندم. ریسک دست کردن زیر بالشت امیر بالا بود. از انتهای سیمش گرفتم و ارام کشیدم تا اگر بیدارشد نداشتن شارژر را بهانه کنم. اما متاسفانه شارژر از گوشی جدا شد. و فقط سیمش بیرون امد. از صدای هشدار ضعیفی باطری امیر تکانی خورد سراسیمه کمی به عقب رفتم و خودم را پشت پرده مخفی کردم ، سایه ش را می دیدم که نیمه خیز شد و گوشی اش را به شارژر وصل کرد، تلفنم را محکم در دستم گرفتم. استرس زنگ خوردنش را داشتم . امیر سرجایش نشست و سپس برخاست نفسم را حبس کردم. از اتاق خارج شد، میتوانستم حدس بزنم که به سرویس میرود. نفس راحتی کشیدم و سریع گوشی اش را از زیر بالشتش برداشتم. و قفل صفحه را زدم ، اما متاسفانه کد عبور میخواست. سیم شارژر را زیر بالشتش فرو کردم و با احتیاط از اتاق او خارج شدم و به اتاق خودم رفتم در را پشت سر خودم بستم. دست و پایم میلرزید ضربان قلبم بالا بود. گوشی اش را خاموش نمودم ، سراسیمه نگاهی به اتاق انداختم، چشمم به گلدان بنجامینم افتاد سریع با دست خاک هارا کنار زدم و گوشی امیر را دفن نمودم، روی تختم دراز کشیدم و چشمانم را بستم. با اخلاقی که ازامیر میشناختم وابستگی شدیدی به تلفنش داشت. میدانستم که اگر متوجه نبود گوشی اش شود حتما به سراغ من می اید. فکری به ذهنم خطور کرد. گوشی خودم را برداشتم و شماره مرتضی را پاک نمودم. دوباره چشمانم را بستم. قلبم گروپ گروپ میزد. فکر واکنش امیر ترس به جانم انداخته بود. و بقول معروف مثل سگ از غلطی که کرده بودم پشیمان بودم. در همین افکار بودم که در اتاقم بی مهابا باز شد ناخواسته جیغی کشیدم و نیم خیز شدم. امیر در چهار چوب در ایستاده بود. با خشم رو به من گفت بدش. چشمانم را گرد کردم وگفتم چیو؟ گوشیمو بده عاطفه، و الا مثل یه خر میزنمت از ترس اشکهایم سرازیر شدو گفتم گوشی تو؟ وارد اتاق شد، نگاهش رنگ تهدید داشت. صدایش را بالا بردو گفت گوشیمو بده عاطفه دست من نیست. گوشی خودت کو؟ گوشی ام را از روی عسلی برداشتم و به سمتش گرفتم. قفل صفحه را باز کردو گفت رمزت ؟ بلافاصله گفتم 1312 شماره خودش را گرفت، صدای اوپرا طور می امد که خاموشی تلفن را گزارش میکرد. ایستادم وگفتم توهم زدی؟ با فریاد گفت توهم نزدم کثافت، گوشیمو بده. من توی اتاقم خوابیدم. گوشی تو دست من چیکار میکنه؟ با چشم هایش اطراف را وارسی کرد، برخودم مسلط شدم و ادامه دادم مست و پاتیل تا الان کدوم قبرستونی بودی ؟ گوشیتو گم کردی سراغشو از من میگیری؟ دستش را به علامت تهدید بالا بردو گفت میدی یا نه؟ جیغی کشیدم و گفتم کمک https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_24 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم وارد اتاقم شدم و لای در را باز گذاشتم اتاق امیر در
به قلم صدای پاهای مامان و بابا را که از پله ها بالا میامدند شنیدم. مامان وارد اتاق شدو نفس نفس زنان گفت چتونه نصفه شبی؟ با گریه رو به مامان گفتم من نمیدونم از نور چشمتون بپرسید. رفته بیرون زهر ماری خورده اومده افتاده به جون من مامان با ناباوری رو به امیر گفت امیر؟ تو اینوقت شب تو اتاق خواهرت چی میخوای؟ امیر نفس پر صدایی کشیدو گفت گوشیمو مامان کمی جلو رفت و گفت مشروب خوردی؟ نگاهی به بابا انداختم و رو به مامان گفتم مشروبش که بوش میاد. ببین چی کشیده که توهم میزنه امیر به سمتم هجوم اورد من ناخواسته جیغ کشیدم و به عقب رفتم . مامان سد راه او شدوگفت میخوای چیکار کنی؟ میخوام اینقدر،بزنمش تا اعتراف کنه؟ به چی پسرم؟ گوشی منو اون برداشته. در،پناه مامان گفتم تو تو حال خودت نیستی . ببین اونموقع که مست میکردی کی کنارت بوده جیبتو زده خفه شو من خونه عرفان بودم. غریبه هم بینمون نبود من بودم و عرفان و مجید. لابد همونها برداشتند. اومدم خونه زدمش به شارژ گذاشتم زیر بالشتم ، صدای هشدار شارژ نشدنش اومد پاشدم دیدم از شارژ در اومده رفتم دستشویی برگشتم دیدم نیست. غیر از من و تو کسی اینجا نبوده که. من توی اتاق خودم خواب بودم. قبلش تو اومدی از من خواهش کردی مزاحم اون مرتیکه پفیوز نشم. بابا دستی به سرش کشیدو گفت من میرم بخوابم. امیر کیف مرا روی تخت خالی کردو گفت الان پیداش میکنم. مامان سر تاسفی تکان دادو گفت خانه عرفان بودی ؟ امیر در حالی که تخت مرا شخم میزد گفت اره خواهرتو دیدی؟ بالا نرفتم. خوب میرفتی یه سر بهش میزدی در پی سکوت امیر مامان ادامه داد پرنیا رو چی ؟ اونم ندیدی؟ نه ندیدمشون. کندو کاوی در اتاقم نمود و من و مامان نظاره گرش بودیم. ارام رو به مامان گفتم حالش خوب نیست، گوشی اون دست من چیکار میکنه ؟ مامان سر تاسفی تکان دادو گفت امیر جان برو بگیر بخواب امیر که حسابی کفری شدخ بود رو به من گفت ادمت میکنم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_25 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صدای پاهای مامان و بابا را که از پله ها بالا میامدند
به قلم این را گفت و از اتاق من خارج شد با رفتن او مامان هم رفت و من در را قفل نمودم. میدانستم که فردا مورد بازجویی امیر قرار میگیرم اما به هر حال چاره ایی نبود. صبح شد،خارج کردن گوشی از خانه خودش ریسک بالایی داشت جای گوشی که امن بود، من هم خروج ان را از خانه به بعد موکول نمودم. ساعت یازده بود که با صدای تق تق در برخاستم و گفتم بله مامان بودو مرا صدا میزد در را گشودم وبعد از سلام گفتم امیر رفته سرکار؟ مامان سرش را به علامت نه بالا دادو گفت خوابیده هنوز. بابات میگه چرا نمیری شرکت من دیگه شرکت نمیرم. چرا؟ حوصله ندارم. با صدای امیر به خودم امدم دیگه اجازه نداری پاتو از در حیاط بیرون بگذاری نگاه چپ چپی به امیر انداختم وگفتم احیانا ساعتت و گم نکردی بگی من برداشتم؟ امیر پوفی کردو گفت یه عاطفه ایی من ازت بسازم خودت لذتشو ببری ، من که میدونم تو گوشی منو برداشتی، دلیلشم میدونم. با انکار گفتم کل اتاقمو که گشتی بازم باورت نمیشه امیر به حالت تهدید رو به من گفت الان میرم خطمو میسوزونم یه گوشی هم میخرم ولی اینکارتو جبران میکنم. از کنار من گذشت، به طبقه پایین رفتم بابا سرجای همیشگی اش بود. سلام کردم و به اشپزخانه رفتم. سراپایم را ورانداز کردو گفت شرکت نرفتی؟ نه بابا چرا؟ مکثی کردم و گفتم به دلایل مختلف، یکیش امیر، یکیش پوریا، یکیش نداشتن اختیار روی خودم. میمونم خونه راحت تر زندگی میکنم. میخوام برم کلاس شنامو ادامه بدم. من اینهمه خرج تو کردم لیسانس حسابداری گرفتی حالا به درد خودم نمیخوری؟ امیر از پله ها پایین امدو گفت یه حسابدار استخدام میکنم. نگاهی به امیر انداختم و حرفی نزدم. امیر ادامه داد کلاس شنا هم تشریف نمیبری ، میشینی خونه با حالت اعتراض گفتم مگه من زندونی م ؟ نگاهی به بابا انداختم سرش را به علامت نه بالا داد. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سلام 🌸 ببخشید دیشب یادم رفت بزارم الان گذاشتم 🍃🌸🍃
ریحانه 🌱
#پارت_26 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم این را گفت و از اتاق من خارج شد با رفتن او مامان هم
به قلم امیر کتش را برداشت و گفت من میرم شرکت ، کاری نداری بابا نه بابا برو مواظب خودت باش امیر نگاهی به من انداخت و گفت به خدا قسم بیام ببینم خونه نیستی خودت میدونی . بلافاصله بعد از رفتن امیر مانتو و روسری ام را پوشیدم ، مامان با نگرانی گفت کجا میری؟ میخوام برم باشگاه ثبت نام کنم مامان چنگی به صورت خودش زدو گفت بشین دیگه دختر، برمیگرده شر بپا میکنه رو به بابا گفتم اجازه من دست بابامه، اجازه میدی من برم؟ برو بابا، هوای داداشتم داشته باش. ازخانه خارج شدم. پس از ثبت نام در باشگاه، جهت عذر خواهی و تشکر یک ادکلن مارک به همراه ست کیف و کمر بند خریدم و به سمت مغازه مرتضی حرکت کردم. به مقصدرسیدم. جلوی مغازه اش ایستاده بودو سیگار میکشید با دیدن من جا خورد سیگارش را زیر پایش له کرد و نزدیک امد به احترامش پیاده شدم . بلیز سفید رنگی به همراه شلوار مشکی پوشیده بود. سلام کردم و سلامم را به گرمی پاسخ داد. لبخندی زدم وگفتم ببخشید که برادرم اذیتتون کرد. نه خواهش میکنم به هر حال اونم یه مرده دیگه از جنس منه، من بهش حق میدم ولی لااقل بگو اجازه بده من حرفمو بزنم بعد قبول نکن. خندیدم و گفتم یه هدیه ناقابل براتون گرفتم که هم تشکر کنم و هم عذر خواهی نیشش تا بنا گوشش باز شدو گفت واقعا؟ بله تو ماشینه، گفتم شاید خوبیت نداشته باشه تو درو همسایه هاتون از ماشین درش نیاوردم. سری تکان دادو گفت کار خوبی کردید. حالا برای اینکه کسی برداشت بد نکنه کاپوتتونو بدید بالا داخل ماشین نشستم و کاپوت را کشیدم، مرتضی کمی به ماشین من ور رفت و کاپوت رابست، سپس کنار شیشه امدو گفت شما حرکت کن برو منم پشتت میام گفته اش را اطاعت کردم دقایقی بعد مرتضی پشت ماشینم قرار گرفت، در یک حرکت مقابل من امدو جلوی یک بستنی فروشی ایستاد، من هم پشت بند او ایستادم پیاده شدو گفت بریم یه بستنی هم بخوریم. با وجود اینکه میدانستم کار خوبی نمیکنم اما نیروی عجیبی مرا به این کار سوق دادو پیشنهادش را پذیرفتم. راستش بعد از اینهمه تشویش و دلهره شرکت نیاز دلشتم که ساعتی را هم به خوشی و هیجان بگذرانم. کادو هایش را اوردم و مقابلش نهادم. سفارش دو اب هویج بستنی دادیم و سر گرم صحبت شدیم. مرتضی با اشتیاق خاطراتش را تعریف میکرد و من با لبخند گوش میدادم و از اینکه او نسبت به ما چقدر بی دغدغه و راحت است غبطه میخوردم. و گاهی به تفاوتهایمان از اعماق وجودم میخندیدم. اب میوه م تمام شد نگاهی به مغازه مثلا شیک ان منطقه انداختم لحظه ایی کافه ستاره ایی که با پوریا رفته بودم و باران برگ گلی که به سرم بارید افتادم. مرتضی که متوجه نگاهم شده بود گفت شرمنده دیگه، اینجا جنوب شهره، این الان اوج لاچکری بازیه . خندیدم وگفتم خیلی هم خوبه، مهم اینه که خوش گذشت. باصدای زنگ تلفنم، ان را از گوشی ام در اوردم تلفن شرکت بود. ارتباط را وصل کردم و گفتم بله با شنیدن صدای امیر لرز به اندامم افتاد. کدوم گوری هستی؟ لبم را گزیدم وگفتم باشگاه اومدم ثبت نام کنم. همزمان فروشنده مغازه بلند گفت اب هویج بستنی مال کدوم میزه ؟ ارتباط را قطع کردم و گفتم ببخشید اگر میشه زودتر از اینجا بریم کی بود؟ داداشمه. ای بابا اونم کلید کرده رو شماها. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_27 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم امیر کتش را برداشت و گفت من میرم شرکت ، کاری نداری
به قلم دوباره تلفنم زنگ خورد سراسیمه از کافی شاپ خارج شدم ارتباط را وصل کردم وگفتم بله علارغم تصور من امیر به ارامی گفت چرا قطع شد؟ کمی مکث کردم وگفتم نمیدونم ثبت نام کردی؟ اره بدنسازی ثبت نام کردم. اومدم دارایی ماشینمو جرثقیل برده . میای دنبالم؟ فاصله من با امیر حدود چهل دقیقه بود لبم را گزیدم و گفتم یکم طول میکشه تا بیام ها سپس نگاهی به شماره انداختم و ادامه دادم تو که از شرکت زنگ زدی امیر؟ اره ، با اژانس اومدم اینجا. اگر میتونی بیا دنبالم منو برسون شهرداری باشه میام عجله ایی هم نیست ها باشه چشم . ارتباط را که قطع کردم مرتضی بلافاصله گفت چی میگه؟ ماشینشو گرفتند پیاده مونده میگه بیا دنبالم. مرتضی ابرویی بالا دادو گفت مواظب باش بهت رکب نزنه. کمی دقیق شدم وگفتم رکب یعنی چی؟ یعنی گولت نزنه بکشونت اونجا بهت بگه کجا بودی لبخندی زدم وگفتم نه، امیر اهل این حرفها نیست. اگر عصبی بود از پشت تلفن شروع میکرد دری وری گفتن. ابرویی بالا دادو گفت بهر حال از من گفتن بود. بابت هدایاتم ممنون ، راضی به زحمت نبودم. در مقابل محبت شما که ناچیزه. برو دیرت نشه. ارام گفتم خداحافظ یک قدم که رفتم گفت راستی خانم..... مکثی کردو گفت اسمتون رو فراموش کردم عاطفه عباسی هستم. عاطفه خانم ، هر وقت تونستی به من زنگ بزن. من یکم به این اقا امیر مشکوکم ، خیالمو راحت کن تمام وجودم سراسر شعف شد، احساس کردم گونه هایم داغ شده لبخندی زدم وگفتم چشم. سوار ماشین شدم و حرکت کردم شماره مرتضی را از گوشی ام پاک نمودم و به طرف شرکت راه افتادم نزدیکهای شرکت که رسیدم تلفنم زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم با دیدن نام پوریا ان را سایلنت کردم و کنار انداختم. ارتباط که قطع شد شماره شرکت را گرفتم مستقیم خود امیر گوشی را برداشت و گفت کجایی؟ جلوی در شرکتم. بیا بالا من بالا نمیام، تو بیا پایین خیلی خوب وایسا اومدم. لحظاتی بعد سوار ماشین شدو گفت بروبه سمت مجتمع اطلس متعجب گفتم واسه چی؟ برو کار دارم. مقابل مجتمع ایستادم.امیرگفت پارک کن ماشینو بیا بالا گفته اش را اطاعت کردم و بدنبالش راهی شدم. سوار اسانسور شدیم و شماره ده را لمس کرد، کمی به امیر مشکوک شدم و گفتم کجا میبری منو؟ چقدر عجله داری تلفنم دوباره زنگ خورد تپش قلبم بالا رفت امیر گفت کیه؟ گوشی را از کیفم در اوردم نگاهی به صفحه انداختم و گفتم پوریا سری تکان دادو گفت ولش کن. اسانسور ایستاد امیر دسته کلیدش را در اورد و در یکی از واحدها را باز کرد. خانه خالی بود و فقط یک فرش وسطش پهن شده بود. مرا به داخل فرستاد خودش هم وارد شد و در راقفل کرد قلبم به تالاپ تولوپ افتاده بود. یفش را روی اپن گذاشت . اب دهانم را قورت دادم وگفتم اینجا چی کار داری؟ با خونسردی گفت عجله نکن سپس کتش را در اورد ساعتش را باز کرد با تمانینه دکمه سر استینش را هم باز نمودو استین هایش را تا نیمه تا کردو بالا زد. دست به کمر مقابل من ایستادو گفت خوب، عاطفه خانم. مگه بهت نگفتم حق نداری پاتو از در خونه بگذاری بیرون با امیر دو قدم فاصله داشتم یک گام دیگر به عقب رفتم وگفتم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_28 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم دوباره تلفنم زنگ خورد سراسیمه از کافی شاپ خارج شدم ا
به قلم بابا اجازه داد قدم عقب رفته من را پر کردو گفت حالا هم از بابا کمک بگیر. گوشی ام را در اوردم که شماره بابارا بگیرم ان را از دستم کشید و سپس چند قدم عقب رفت و به من پشت کرد مخفیانه دستگیره در را بالا و پایین کردم اما متاسفانه قفل بود. کمی به گوشی ام ور رفت و ان را هم روی اپن گذاشت و گفت کجا بودی؟ در پی سکوت من به سمتم چرخید در چشمانم خیره ماندو گفت با توأم ها ارام گفتم رفتم باشگاه ثبت نام کردم. یک ملیون و سیصد امروز واسه چی کارت کشیدی ؟ لبم را گزیدم وگفتم شهریه باشگاه دادم فیش باشگاهت کو؟ به امیر خیره ماندم ، نگاهمان در هم خیره ماند. امیر ابرویی بالا دادو گفت یکبار بهت فرصت میدم مثل بچه ادم راستشو بگی من دروغی ندارم که بتو بگم کجا بودی ؟ باشگاه سیلی محکم امیر مرا هم شکه کردو هم به دیوار کوباند جیغی کشیدم دستم را روی صورتم گذاشتم و با جیغ گفتم تو حق نداری منو بزنی. سیلی دیگر امیر مرا وسط اتاق انداخت دو قدم نزدیکم امدو با فریاد گفت. بی پدر و مادر کجا بودی؟ از ترس تمام بدنم میلرزید. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_29 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بابا اجازه داد قدم عقب رفته من را پر کردو گفت حال
به قلم بابا اجازه داد قدم عقب رفته من را پر کردو گفت حالا هم از بابا کمک بگیر. گوشی ام را در اوردم که شماره بابارا بگیرم ان را از دستم کشید و سپس چند قدم عقب رفت و به من پشت کرد مخفیانه دستگیره در را بالا و پایین کردم اما متاسفانه قفل بود. کمی به گوشی ام ور رفت و ان را هم روی اپن گذاشت و گفت کجا بودی؟ در پی سکوت من به سمتم چرخید در چشمانم خیره ماندو گفت با توأم ها ارام گفتم رفتم باشگاه ثبت نام کردم. یک ملیون و سیصد امروز واسه چی کارت کشیدی ؟ لبم را گزیدم وگفتم شهریه باشگاه دادم فیش باشگاهت کو؟ به امیر خیره ماندم ، نگاهمان در هم خیره ماند. امیر ابرویی بالا دادو گفت یکبار بهت فرصت میدم مثل بچه ادم راستشو بگی من دروغی ندارم که بتو بگم کجا بودی ؟ باشگاه سیلی محکم امیر مرا هم شکه کردو هم به دیوار کوباند جیغی کشیدم دستم را روی صورتم گذاشتم و با جیغ گفتم تو حق نداری منو بزنی. سیلی دیگر امیر مرا وسط اتاق انداخت دو قدم نزدیکم امدو با فریاد گفت. کجا بودی؟ از ترس تمام بدنم میلرزید. از گوشه روسری ام را گرفت بلندم کردو گفت کدوم قبرستونی بودی؟ بریده بریده گفتم باشششگااااه کو فیشت؟ فیش نداد یعنی فقط ثبت نام کردی قبض بهت ندادند؟ سرم را به علامت نه بالا دادم ، امیر ادامه داد اون مبلغی که از حسابت کم شده بابت چیه؟ پول باشگاه با فریاد گفت یک ملیون و سیصد؟ سپس مرا با تمام قدرتش هل داد تعادلم برهم خوردو محکم به دیوار خوردم. سگک کمربندش را باز کردو گفت تو خیالات خودت کلاه بیغیرتی رو سر من گذاشتی اره؟ دیشب بهت گفتم ادمت میکنم. هینی کشیدم و سریع برخاستم بر ترسم غلبه کردم ، نباید اجازه میدادم ترس و درد دهانم را باز کنند. اعتراف کردن برای امیر با مرگ مساوی بود. کمربندش را باز کرد و سوز ان را دور دستش حلقه کردو گفت میگی کجا بودی یا نه؟ من باشگاه بودم کدوم باشگاه فکری کردم وگفتم هخامنش اون مبلغ کارت کشیدی چی خریدی؟ شهریه دادم ولباس سفارش دادم با چند تا مکمل ورزشی میبرمت جلو در باشگاه وای به روزگارت اگر نری داخل و با یه فیش برنگردی که تو صبح اونجا کارت کشیدی چشمانم گرد شدو امیر ادامه دا د چرا بریم باشگاه ، الان میبرمت بانک بگه کجا کارت کشیدی با شنیدن این حرف اشک از چشمانم جاری شدو گفتم. من کار کردم از شرکت بابا حقوق برداشتم تو به پولهای من چیکارداری؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_30 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بابا اجازه داد قدم عقب رفته من را پر کردو گفت حالا
به قلم این حرف من امیر را جریح کرد و کمرش را بالا برد محکم به بازو و کتف من کوباند. جیغی کشیدم، امیر ادامه داد کجا بودی عاطفه؟ در پی سکوت من ضربه دیگری به بدنم زد جیغ کشیدم و کنج دیوار نشستم. جلو تر امد لگدی به ساق پایم زدو با فریاد گفت یکبار دیگه بهت فرصت میدم خودت اعتراف کنی ، قول میدم کاری باهات نداشته باشم. هر دو ساکت بودیم. امیر ادامه داد من ته و توی غیب شدن سه ساعته تورو امروز در میارم . میبرمت بانک از روی اون اس ام اسی که برات اومده میفهمم کدوم گوری بودی ها من باشگاه بودم. میبرمت جلوی در باشگاه اگر خلاف حرفت ثابت شه میبندمت به ماشین تا اینجا میکشونمت برت میگردونم. برخاستم کمی بدنم را ماساژ دادم وگفتم اصلا به تو چه مربوطه. صدایش بالا رفت و گفت به من مربوطه بی شرف. تو فکر کردی من بی ناموسم. یا بی غیرتم اگر غیرت داری چرا اونروزی که من کنار خیابون با شیشه شکسته و ماشین پنچر افتاده بودم گوشیتو خاموش کردی؟ مشت محکم امیر به کتفم خوردو گفت من فکر کردم تو فقط پنچری نمیدونستم شیشه هاتم شکسته، چهار تا چرخ پنچرو باید به جرثقیل زنگ میزدی دستم.را روی کتفم گذاشتم وگفتم نخیر میان کنار ماشین یه دستگاه دارن دو باره باد میزنند. امیر با تیز بینی گفت با اون مکانیکه بودی؟ سپس محکم توی سرم کوبیدو گفت خاک برسرت، لیاقتت یه مکانیکه. من باشگاه بودم امیر میفهمی؟ الان زنگ بزن به مکانیکه ، زود باش رنگ از صورتم پریدو گفتم چی بگم؟ بگو ماشینم خراب شده پاشو بیا با شناختی که از امیر داشتم ، محال بود شماره را حفظ کرده باشد. گفتم باشه برو گوشیمو بیار امیر به سمت اپن رفت با گوشی ام امدو گفت بگو شمارشو شمارشو پاک کردم. نگاه چپ چپ امیر من را ترساند لبهایم را بهم فشردم و نفسم را حبس کردم گوشی مرا و کمر بندش را به زمین کوبید و به سمتم حمله ور شد ، جیغ کشیدم ودستانم را مقابل صورتم گرفتم . امیر دستانم را گرفت و سپس مرا زیر باد مشت و لگد خود گرفت حس ترس و ضعف بر من غلبه کردو به حالت نیمه بیهوشی روی زمین افتادم. چشمانم را بستم. و همین نیمه جان باقی مانده م را از امیر مخفی کردم. روی زمین نشست صورتم را تکان دادو گفت عاطفه کمی صدایم زد جوابش را که ندادم برخاست زیر چشمی تحت نظرش داشتم گوشی من را از روی زمین برداشت و سپس کمی سرگرم ان شد صدای ملودی روشن شدنش خبر از این مبداد که در اثر پرتاب خاموش شده بوده. همچنان سرگرم گوشی من بود که تلفنم زنگ خورد استرس به جانم افتاد امیر ارتباط را وصل کردو گفت بله خانه ساکت بود و صدای نا واضح مادرم از پشت خط می امد. با شنیدن صدایش اشک از گوشه خچشمم جاری شد گوشی عاطفه دست تو چیکار میکنه؟ عاطفه پیش منه گوشی و بده بهش رفته پایین گوشیش تو شرکت جا مونده اومد بگو به من زنگ بزنه. باشه خداحافظ تق تق قدم هایش نشان از دور شدنش میداد، شر شر اب نشان از باز کردن شیر بود ، دوباره کوبش قدم هایش با پاشیده شدن کمی اب توی صورتم ناخواسته اجزای صورتم را جمع کردم چشمم را که گشودم امیر دستم را گرفت و گفت امروز که ساعت اداری تموم شد، فردا میبرمت بانک ببینم کجا خرید کردی ، میکشمت عاطفه اگر جایی جز باشگاه کارت کشیده باشی سپس بلندم کرد تعادل راه رفتن و ایستادن نداشتم. از امیر متنفر بودم. دستم را گرفت و مرا از خانه خارج کرد . روی صندلی ماشین افتادم و چشمانم را بستم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_ #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم این حرف من امیر را جریح کرد و کمرش را بالا برد محکم به
به قلم صدای جیغ مامان انگار مرا از خواب بیدار کرد. ای وای این چرا اینطوریه؟ امیر با قلدری گفت من زدمش مامان هاج و واج گفت خواهر کوچکترتو زدی ؟ امیر توی سینه خودش کوبیدوبا فریاد گفت اره زدمش، بازم میزنمش، چون این کثافت داره هرز میپره. فردا میبرمش بانک وای به روزگارش اگر جایی جز باشگاه کارت کشیده باشه صدای بابا امد که گفت چه خبرته امیر مامان با گریه گفت بیا ببین بچمو زده به چه روزی انداخته بابا کمی جدی رو به امیر گفت عاطفه را زدی؟ جلو امد با دیدن من روبه امیر بلند گفت بتو چه ربطی داره که دختر منو میزنی؟ امیر با کلافگی گفت بابا بیا برو سر منقلت بشین، دخالت به اینکارها نکن . اینقدر که نعشه ایی حالیت نیست دخترت داره چه گندی بالا میاره، تلفن مشکوک رفت و امد مشکوک غیب شدن چند ساعته، مگه بهش نگفتم حق نداری از خونه بری بیرون، کجا بوده صبح تا حالا؟ بابا رو به امیر گفت رفته بود باشگاه بیخود کرده، باشگاه بی باشگاه میتمرگه تو خونه این بی حیارو به هرخری میدی بده ، فقط زودتر شوهرش بده داره ابرومونو میبره. ارام گفتم مگه من چی کار کردم امیر؟ من برم باشگاه تو ابروت میره ولی شب مست و پاتیل میای خونه ابروت نمیره. امیر دستش را به حالت تهدید بالا بردو گفت خفه شو. مامان جلوی من ایستادوگفت عاطفه هیچی نگو از ماشین پیاده شدم و با تکیه بر مامان ایستادم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم مامان منو با کمر بند زده. مامان با گریه رو به امیر گفت خیلی کثافتی، شیرم حرومت باشه. امیر پشت فرمان ماشین من نشست و خانه را ترک نمود. با کمک مامان روی تخت دراز کشیدم، لباس هایم را در اورد یک جای سالم در بدنم نداشتم. دست مامان را گرفتم وگفتم اگر فردا منو ببره بانک چی کار کنم؟ مامان چشم خره ایی به من رفت و گفت هشدارو دیروز صبح بهت دادم، حواست به کارهات باشه، بابات که زندگیش شده اون منقل ، امیر هم زوم کرده رو کارهای تو. دختر میزنه ناقصت میکنه ها. لبم را گزیدم وگفتم حالا چی کار کنم فردا منو میبره بانک . مدارکتو بده من قایم کنم ، بگو گم شده. صبح خودتو بزن به مریضی گفته مامان را اطاعت نمودم . و صبح روز بعد هرچه امیر اصرار کرد که من را به بانک ببرد حال بدم را بهانه نمودم. گوشی موبایلم فعلا توقیف امیر خان بود. بلافاصله بعد از رفتنش به طبقه پایین رفتم و با شهره تماس گرفتم ، اما متاسفانه پاسخم را نداد. نگاه مخفیانه ایی به مامان انداختم و شماره مرتضی را گرفتم. مدتی بعد گفت بله سلام. فکری کردوگفت شما عاطفه م. به گرمی گفت خوبی؟ عجب منو از نگرانی در اوردی. حرف تو راست شد امیر به من رکب زد. خندیدو گفت حالا فهمیدی رکب به چی میگن؟ اره، فعلا گوشی ندارم. این خط خونمونه میخوای برات گوشی بیارم؟ نه تعارف میکنی؟ نه به خدا ، من یه گوشی دارم استفاده نمیکنم ادرس بده اونو بیارم دم خونتون فکری کردم وگفتم باشه. ادرس را برایش خواندم وطبق قرارمان دوساعت دیگر مقابل منزل ما بود ارام به در کوبید، تا امدن امیر یک ساعت مانده بود در حیاط را باز کردم ، بدون اینکه خودم را نشانش دهم ، دستم را بیرون بردم سریع گوشی را دادو رفت . گوشی خاموش بود به اتاقم رفتم و ان را زیر کمدم مخفی کردم . https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_31 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صدای جیغ مامان انگار مرا از خواب بیدار کرد. ای وا
به قلم مقابل اینه نشستم از اثار کتکی که خورده بودم فقط گونه چپم کمی سرخ بود. صدای مضخرف امیر نوید از ورودش به خانه را میداد پله ها را بالا امد برخاستم و در اتاقم را بستم. دوباره روی تخت نشستم که در بی مهابا باز شد. هینی کشیدم و به سمت در چرخیدم. قامت مردانه ش لای در نمایان شدو گفت واسه چی درو میبندی؟ از اورو برگرداندم و سرم را لای دستانم گرفتم وگفتم برو بیرون صدای پایش را میشنیدم نزدیکم امدو گفت برم بیرون؟ امروز نیم ساعت زود اومدم خونه ببرمت بانک چشمانم گرد شد ناخواسته لبم را گزیدم. از گوشه بلیزم گرفت و کشید با لحن بدی گفت پاشو لباسهاتو بپوش . سرجایم میخکوب شدم وگفتم نمیام به زور میبرمت. کمی بلند گفتم بزو دست از سرم بردار کتفم را گرفت و گفت دوست نداری بریم یه شرط داره چه شرطی؟ اونروز کجا رفته بودی؟ به چشمان امیر خیره ماندم. از خدا کمک میخواستم. اگر بانک هم به بهانه نداشتن مدارک منتفی میشد گزینه باشگاه هنوز موجود بود . اشک از چشمانم جاری شدو گفتم ببخشید. امیر که از حرف من جا خورده بود متعجب گفت چی؟ اشکهایم دو برابر شدو گفتم بابت یه اشتباه چند بار من باید بازخواست و مجازات بشم؟ در را ارام بست، تن صدایش پایین امدو گفت من میخوام بدونم تو اونروز کجا بودی که اون مبلغ پول هم خرج کردی؟ اشکهایم را پاک کردم وگفتم تو فکر میکنی من کجا بودم؟صدبار پرسیدی دیدی که بهت نگفتم، من روم نمیشه به تو بگم کجا بودم، خجالت میکشم. الان پشیمونم . و قول میدم دیگه تکرار نشه. لب پایینش را داخل دهانش بردو گفت خیلی خوب. در حال خروج از اتاقم صدایش زدم وگفتم امیر به سمتم چرخیدو گفت بله گوشیمو میدی ؟ قاطع و مصمم گفت نخیر سپس از اتاقم خارج شد. نفس راحتی کشیدم. لحظاتی بعد برخاستم و از اتاق خارج شدم در اتاق امیر باز بود. خواستم به طبقه پایین بروم که صدایم زد عاطفه به سمتش چرخیدم ، چشم دیدنش را نداشتم. خیره نگاهش کردم که گفت اینجوری نرو پایین، پوریا پایینه. برو یه چیزی بپوش کمی تعلل کردم ، در این اوضاعم حوصله پوریا را اصلا نداشتم. به اتاقم رفتم و در را بستم. لحظاتی بعد در باز شد هینی کشیدم و با کلافگی گفتم امیر میشه خواهش کنم وقتی میخوای بیای تو اتاق من در بزنی محکم و قاطع گفت نخیر ، من به تو مشکوکم. یعنی اگر من در حال عوض کردن لباسهامم باشم. میخوای منو اونطوری ببینی؟ حس شرم را در صورت امیر به وضوح دیدم. اخمی کردو گفت یه موقع ها یه ضرهایی میزنی دلم میخواد بکوبم تو دهنت. از او رو برگرداندم و گفتم من که نه گوشی دارم، نه تو اتاقم خط تلفن دارم. مثلا چه کاری میتونم اینجا بکنم که تو شک داری پوزخندی زدو گفت تو یه مارمولکی هستی که فقط من میشناسمت. تو همونی هستی که من با این همه ادعای زرنگیم سر چرخوندم گوشیمو زدی نتونستم ثابت کنم. من گوشی تو رو بر نداشتم تو اونشب مست بودی حواست نیست من صد در صد مطمئمنم که تو برداشتی اتاقتم زیرو رو کردم نتونستم پیداش کنم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_32 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مقابل اینه نشستم از اثار کتکی که خورده بودم فقط گونه
به قلم سکوت کردم امیر ادامه داد مامان میگه بیا نهار من سیرم بلند شو بیا خودتو لوس نکن به سمت او چرخیدم وگفتم غذا خوردن نخوردن منم بتو مربوطه؟ میگی بتمرگ خونه گفتم باشه، گوشیمو گرفتی اونم باشه جلو پوریا با بلیز شلوار نرو اونم باشه به غذا خوردنم چیکار داری ضر اضافه نزن. مو باز میخواستی بری جلو پوریا؟ برخاستم و گفتم من تا حالا بی روسری جلوی نامحرم رفتم؟ داشتی میرفتی. تو نگران نامه اعمال من نباش، من میخوام برم جهنم. تو تنهایی برو بهشت. یک گام نزدیکم امدو گفت خفه نمیشی؟ سکوت کردم امیر ادامه داد عین بچه ادم روسریتو بپوش یه بلیز بلند تر تنت کن بیا پایین نهار حوصله پوریا رو ندارم از دیروز تا حالا هزار بار بهت زنگ زده. چشمانم را ریز کردم و گفتم چطور اون اقایی که اونهمه به من کمک کرد ،از نظر تو ادم بدی بود اما پوریا که هیچ فایده ایی تا حالا برای من نداشته..... سیلی ارام امیر به صورتم حرفم را نیمه تمام گذاشت. اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم از اتاق من برو بیرون امیر. بیا پایین نهار بخور اگر نیای ، میام بالا میبرمت پایین. از اتاق خارج شد به اجبار روسری ام را پوشیدم تونیک بلندی هم به تن کردم و راهی طبقه پایین شدم. پوریا در اشپزخانه کنار ماماان ایستاده بود. با دیدن من لبخندی زدو گفت سلام سلامش را به سردی پاسخ ددم و به اشپزخانه رفتم. نزدیکم امدو گفت تلفنتو چرا جواب نمیدی؟ مردم از نگرانی پاسخش را ندادم و از اشپزخانه خارج شدم صدایش را میشنیدم کهرو به مامان میگفت عاطفه چشه؟ مامان گفت با امیر دعواش شده https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_33 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سکوت کردم امیر ادامه داد مامان میگه بیا نهار من س
به قلم سرچی؟ نمیدونم والا، لج کرده میگه شرکت دیگه نمیرم میگم از دیروز تا حالا صد بار بهش زنگ زدم جوابمو نداده سر به سرش نگذار ، گوشیش دست امیره . به سراغ بابا رفتم و ارام گفتم بابا جانم یه چیزی به امیر نمیگی؟خیلی منو اذیت میکنه بابا اهی کشیدو گفت چی بگم دخترم؟ حرف هاش بیراه هم نیست، میگه دو سه روزه عاطفه مشکوکه، اون یارو کی بوده که ماشینش دست تو بوده اون ..... بابا حرفم را بریدو گفت چیزی نمیخواد به من بگی ، هوای امیرو داشته باش، باهاش کنار بیا، هرچی میگه گوش کن. در اتاق منو یه دفعه باز میکنه میاد تو خوب باز کنه داداشته غریبه که نیست. حساب بانکی منم چک میکنه کار درستی میکنه بابا خیره به بابا گفتم دستت درد نکنه بابا اینقدر هوامو داری ببین عاطفه جان، اختیار این زندگی، شرکت ، من، تو ، مامان، همه دست امیره، اگر میخوای راحت باشی حرفشو گوش کن، امیر الاناگه بگه ماست سیاهه من میگم راست میگه چون عاقله. با همین عقلش داشت ورشکستت میکردها اگر ورشکست هم میشدم بازم فدای سرش. حرفهای بابا حرصم میداد، از کنارش برخاستم و روی کاناپه نشستم. امیر از سرویس خارج شد، نگاهی به من انداخت و گفت بلند شو یکم به مامان کمک کن. برخاستم. پوریا رو به من گفت تو بشین من کمک میکنم. سرجایم نشستم اخم های امیر در هم رفت و کنار بابا رفت ، باهم پچ پچ میکردند. هرچه گوشهایم را تیز کردم صدایشان را نمیشنیدم. لحظاتی بعد مامان همه را سر میز فراخواند. بعد از صرف نهار میز را جمع کردم و ظرفها را شستم . سپس پله ها را به سمت اتاقم گرفتم که بروم. صدای پوریا متوقفم کرد عاطفه به سمتش چرخیدم وگفتم بله میشه نری تو اتاقت؟ من خیلی دلم برات تنگ شده بود. اومدم اینجا تو رو ببینم. از او رو بر گرداندم وگفتم نه نمیشه. منو ببین دوباره به سمتش چرخیدم وگفتم چیه پوریا؟ میخوای با امیر صحبت کنم برگردی شرکت. به تلافی حرف چند روز پیشش گفتم لطفا تو دخالت نکن. نگاه پوریا سرشار از غم شدو گفت تکلیف این دل من وقتی تو رو نمیبینم تنگ میشه چیه؟ مشکلتو با دلت خودت حل کن. پوریا به من خیره ماند، اهی کشیدو گفت از حرفهای من ناراحتی؟ در پی سکوت من ادامه داد اگر برم یه دست نوشته ازشون بگیرم اروم میشی ؟ نگاهی به بابا و امیر انداختم و با استرس گفتم هیس، یه وقت میشنون. برم بگم باید قرار داد بنویسید؟ دیگه برام مهم نیست پوریا، من بتو چه رو ازت شنیدم. پوریا از حرف من سراسر اضطراب شدو گفت نه، بخدا بتو مربوطه، من غلط کردم اونطوری گفتم. حرف دهنمو نفهمیدم چرا ناراحت میشی از او رو برگرداندم و به اتاقم رفتم در را هم روی خودم قفل نمودم. روی تخت خودم را کوبیدم. پوریا با سیریش بازی هاش اعصاب منو بهم میریزه. اخه مرد هم اینهمه اویزون. بزار برو دیگه https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_34 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سرچی؟ نمیدونم والا، لج کرده میگه شرکت دیگه نمیرم
به قلم کرم با صدای بالا و پایین شدن دستگیره سرم به ان سمت چرخید، امیر گفت باز کن درو به سمت در رفتم و در را باز کردم. وارد اتاق شد سپس کلید را از روی در برداشت و گفت چرا اومدی بالا؟ سرم را پایین انداختم . امیر ادامه داد پوریا اومده اینجا تورو ببینه. رویم را لرگرداندم. امیر ادامه داد اخه چرا تو اینقدر نفهمی، پسر به این خوبی اینهمه دوستت داره، عاشقته، وضع مالی خوب،پاک سالم سربه زیر دیگه چی میخوای؟ سرم را به سمت امیر گرداندم وگفتم من زشتم؟ در پی سکوت امیر چرخی مقابلش زدم وگفتم بد هیکلم؟ کج و کوله ام؟ چه ایرادی دارم؟ امیر همچنان به من خیره بود. من ادامه دادم چرا منو نمیگیری امیر؟ حرف من تکانی به امیر داد. انگار که کمی خجالت کشید گونه هایش سرخ شد. ادامه دادم با من ازدواج کن دیگه. چرا چرند میگی؟ برای من پوریا با تو فرقی نداره. از روزی که چشم باز کردم تو این خونه بود. همبازی بچگی هامون بود. شریک قهرو اشتیامون بود. حالا چون بزرگ شدیم چهار پنج ساله از ما جدا شده واسه خودش خونه گرفته میخواد بیاد منو بگیره؟ هر دو ساکت شدیم و من ادامه دادم اگر اینطوریه خوب تو منو بگیر، من با اخلاق تو راحت تر کنار میام. امیر با کلافگی گفت خفه شو. هرچی دلت بخواد میگی. سپس از اتاقم خارج شدو رفت. روی تخت نشستم، لحظاتی بعد از پنچره ماشین پوریا را دیدم که از حیاط خارج شد . صدای پای امیر را میشنیدم وارد اتاقش شد. تلفنی با کسی صحبت میکرد. گوشهایم را تیز کردم. باشه، من تا نیم ساعت دیگه اونجام. .....کیا هستن؟..... خندیدو ادامه داد اون عتیقه هم اونجاست..... به مجید بگو شروع نکن، دارم میام.....قهقهه خنده ایی زدو گفت باشه خداحافظ. لای در گاه در اتاقم ایستادم. لحظاتی بعد از اتاقش خارج شد شلوار لی ابی یخی به همراه یک تی شرت استین کوتاه جذب ابی کاربونی پوشیده بود. نگاهی به سرتا پایش انداختم و گفتم امیر به سمت من چرخیدو گفت چیه؟ من خیلی حوصله م سر رفته؟ خوب ، چیکارت کنم؟ داری میری پیش زیبا؟ اگر با اون میری منم ببر. نخیر، جایی کار دارم. مکث کردم و به او خیره ماندم نزدیک راه پله ها که شد گفتم اجازه میدی برم خانه شهره به سمتم چرخیدو گفت نخیر ، میتمرگی خونه، پاتو حق نداری از در بگذاری بیرون. در سکوت به او خیره ماندم یک پله پایین رفت، چرخید و گفت اون هم حق نداره بیاد اینجا ها. همچنان به او خیره ماندم. مسیر امده را باز گشت در اتاقش را قفل نمودم و کلیدش را در جیبش گذاشت. میدانستم امیر با دوستانش قرار دورهمی گذاشته.و تا اخرهای شب به خانه نمی اید. رفتنش را نظاره کردم ، ازخانه خارج شد ماشینش را هم از حیاط بیرون برد. به سراغ گوشی مرتضی رفتم و روشنش کردم . گالری اش را باز نمودم عکس های مرتضی را نگاه میکردم. قیافه اش بد هم نبود. قدش تقریبا بلند بود. اما نه به بلندی امیر. هیکلش هم خوب بود. پاهای لاغر بالاتنه تقریبا پر. از هم ازهمه بیشتر موهای فرفریاش حذابش کرده بود در تمام عکس ها موهایش روغن زده و تار تار بود. وارد تلگرام شدم . شماره اش را پیدا کردم. بنام خودم ذخیره بود. برایش نوشتم. بابت گوشی ممنون چند https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#عشق_بی_رنگ #پارت_35 به قلم #فریده_علی کرم با صدای بالا و پایین شدن دستگیره سرم به ان سمت چرخید،
به قلم دقیقه بعد جواب داد چشمم به گوشی خشک شد. چه عجب بالاخره روشنش کردی نوشتم شرایط جور نبود، باید صبر میکردم امیر از خونه بره بعد. الان رفته؟ اره . الان رفت بر میگرده فکر نکنم ، رفت پیش دوستاش ، اگر بیاد هم اخر شب میاد. میتونی بیای بیرون ببینمت؟ از حرف مرتضی جا خوردم و نوشتم واسه چی؟ کمی مکث کردو نوشت راستش، چه جوری بگم؟ من تا حالا با هیچ دختری دوست نشدم. اما شما انگار برام یه چیز دیگه ایی، یه حسی نسبت بهت پیدا کردم. پیامش راچند بار خواندم . دوباره نوشت یکم دلتنگتم. میتونی بیای بیرون؟ نه متاسفانه. وقتی داشت میرفت بیرون کلی سفارش کرد که من نباید جایی برم. باشه، اشکال نداره. صبر کن، برم ببینم میتونم مامانمو راضی کنم بریم بیرون خرید کنیم؟ باشه صبر میکنم. جلوی مامانم نمیتونی بیای پیشم ها، باید فقط از دور همو ببینیم. خیلی خوب. به طبقه پایین رفتم . مامان تلویزیون میدید. کنارش نشستم وگفتم مامانی جانم میای بریم بیرون ؟ در پی سکوتش ادامه دادم من حوصله م سر رفته، امیر به من گفت حق نداری از خونه بری بیرون اون که الان برنمیگرده رفت پیش دوستاش، بیا بریم یه دوری بزنیم. مگه بهت نگفت حق نداری بیرون بری با تو میرم دیگه میاد دعوات میکنه ها اولا اون اخر شب برمیگرده، دوما با مامانم دارم میرم خرید، اشکالش چیه؟ خیلی خوب برو اماده شو. به اتاقم رفتم قرار مدارم با مرتضی را هماهنگ کردم و پیام ها را پاک نمودم گوشی را زیر تختم جاساز کردم نزد مامان امدم. پشت فرمان نشستم و از خانه خارج شدم . مامان را به فروشگاهی که با مرتضی هماهنگ کرده بودم بردم . برای وقت کشی کردن. وارد یک مغازه لباس فروشی شدم بلیزی را پسندیدم و سپس کارتم را به فروشنده دادم و هزینه ش را حساب کرد. مامان از سمت دیگر امدوگفت جی شد پسندیدی؟ اره خریدمش پولشو دادی یا کارت کشیدی؟ کارت کشیدم چطور مگه؟ الان اس ام اس بانکت میره برای گوشیت، گوشیتم دست امیره میگه کجایی. لبم را گزیدم. موبایل مامان زنگ خورد نگاهی به صفحه انداختم، با دیدن نام پسرم استرس به جانم افتاد. مامان صفحه را لمس کرد گوشم را به مامان چسباندم مامان گفت سلام مامان اون کثافت کجاست؟ کیو میگی ؟ عاطفه. در مورد دختر من درست صحبت کن. کجا رفته؟ بخدا برگردم خونه میکشمش. واسه خونه خرید داشتم. گفتم دیگه اژانس نگیرم عاطفه برسونم. مگه من چند روز پیش یه لیست بلندو بالا برات نخریدم؟ بازم خرید دارم. حواست بهش باشه، زود هم ببرش خونه خیلی خوب. خداحافظ ارتباط را قطع کردو گفت بخیر گذشت. چشمی در پاساژ گرداندم. مرتضی را از دور دیدم. تمام بدنم با دیدنش هری ریخت. لبخندی به من زدو ریز دست تکان داد. مامان سرگرم تماشای لباس مجلسی ها بود و من هم به مرتضی نگاه میکردم و به این می اندیشیدم که یه دفعه یه کمک کردن ساده تو اتوبان و شیشه شکستن، چی شد که اینطوری شد؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺