eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍با نوازش دست کسی بیدار شد، هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد می کرد. دهانش مثل چوب خشک شده بود. از صداهایی که به گوشش می خورد فهمید توی بیمارستان است. چشم باز کرد و چهره ی نگران ترانه را دید. _قربونت برم، خوبی؟ باید بخاطر داشتن خواهرش شاکر خدا می بود. سرش را تکان داد و نجواگونه گفت: _چی شده؟ _غش کردی! یعنی فشارت افتاده البته با اوضاعی که تو اون خونه هست طبیعیه خب... وای مردمو زنده شدم بخدا. باز خوبه این وکیله بود سریع ماشینش رو روشن کرد اومدیم درمانگاه _کجاست؟ _چمی دونم، بیرونه لابد _ارشیا چی؟ تنهاست... _آره تنهاست. می خوای پاشو برو پیشش یه وقت گرگ نخوردش! چه بی وقت غش کرده بود! ارشیا که نباید تنها می ماند. با آن حال و روزش و عصبانیتی که فروکش نکرده بود... _با اجازه با دیدن رادمنش نیم خیز شد تا بنشیند. _راحت باشید، بهترین؟ _بله ممنونم _خداروشکر _ترانه میگی یکی بیاد سرم رو دربیاره؟ _تموم نشده که _حالم خوبه، بریم ازینجا بیرون بهتر میشم _باشه برم به دکتر بگم بیاد نگاهش به رفتن خواهرش بود که پرسید: _از ارشیا خبر ندارین؟ _زنگ زدم بهش، نگران شما بود! نیشخند روی لبش ناخواسته بود. مگر او نگران هم می شد! _راستش خانم رنجبر نمی دونم الان وقت خوبی هست برای زدن یه سری از حرفا یا نه _چه حرفی؟ _خب، شاید دلیل اصلی مشکل ارشیا اینه که... باز شدن در، حرفش را نصفه گذاشت. ترانه بود و خانم دکتر جوانی که همراهش بود. _خوبی عزیزم؟ _سلام، مرسی همانطور که توی برگه تند و تند چیزهایی می نوشت گفت: _بیشتر مراقب خودت باش، سعی کن کمتر دچار تنش و استرس بشی اصلا برای خودت و بچه خوب نیست. اسم یکی از همکاران خوب رو برات می نویسم بهتره که زیر نظر ایشون باشی. داروهاتم حتما استفاده کن نگرانم نباش چون فقط تقویتی نوشتم برات. می تونی سرمت تموم شد بری، با اجازه. عرق شرم روی پیشانی اش نشست، چه دکتر بی فکری! شاید او نمی خواست کسی اینطور از راز مگویی که داشت باخبر شود. دهان ترانه نیمه باز مانده بود و رادمنش هم دست کمی از او نداشت... _این چی گفت ریحانه؟! بچه! سکوت کرد چون معذب بود، رادمنش با ببخشید از اتاق بیرون رفت و ترانه مثل بمب منفجر شد... توی ماشین نشسته بود و سرش روی شانه ی ترانه بود و به حرف هایش گوش می داد: _اصلا غصه نخور ریحان، میریم خونه خودم چند روز استراحت کن حالت جا بیاد. باورم نمیشه دارم خاله میشم! وای خدا دارم می میرم از هول گفتنش به نوید... ببینم یعنی تو راستکی به شوهرت چیزی نگفتی هنوز؟! عجب دلی داریا. ولی میگم هر چی فکر میکنم توقع داشتم به من بگی، یعنی کاش می گفتی ترانه زبان به دهن نمی گرفت، معلوم بود خوشحال شده... رادمنش موقع خداحافظی گفته بود:" می دونم به قول خواهرتون نباید مداخله کنم اما ارشیا فقط موکل من نیست، رفیق چندین سالمه از زمان مدرسه تا حالا. نمی تونم غمش رو ببینم. درست مثل خود شما! در مورد گذشته ش چیزایی هست که باید بشنوید. مطمئنم اون نگفته اما من وظیفه خودم می دونم که برای شفاف سازی هم شده به شما بگم...در ضمن با وجود همه ی مشکلاتی که هست، شاید این بچه بتونه واقعا ارشیا رو سر ذوق بیاره. اون عاشق بچه هاست..." چه عجیب! کسی چه می دانست که ارشیا اصلا چه قولی سر عقد گرفته بود برای بچه دار نشدنش!... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#مردی_در_آینه #قسمت_بيست_هشتم: شجاعت یا حماقت؟! چند لحظه رفت توي فکر ... - نه ... آدم مشکوکي به
: گاهی هرگز رفتم اتاق پشت شيشه ... قبل از اينکه فيلم رو پاک کنم تصميم گرفتم حداقل يه بار اون رو از خارج ماجرا ببينم... فيلم رو پخش کردم ... اين بار با دقت بيشتر روي حالت و حرف هاش ... بعد از پاک شدنش ديگه چنين فرصتي پيش نمي اومد ... محو فيلم بودم که اوبران از در وارد شد ... - چي مي بيني؟ ... - فيلم ضبط شده حرف هاي آقاي بولتر ... صندلي رو از گوشه اتاق برداشت و نشست کنارم ... - راستي گوشي مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چيز خاصي توش نبود ... يه سري فايل صوتي ... چند تا عکس با رفقاش ... همون هايي که دیروز باهاشون حرف زده بودیم * ... بازم آوردم خودتم اگه خواستي يه نگاه بهش بندازي ... گوشي رو گرفتم و دکمه ادامه پخش فیلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساکت بود و دقيق نگاه مي کرد ... تا زماني که فيلم به آخرش رسيد ... - اين چرا اينقدر جا خورد؟ ... هر چند چهره اش تقريبا توي نقطه کور دوربين قرار گرفته و واضح نيست اما کامل معلومه از شنيدن اسم ساندرز بهم ريخت ... - تصور کن معاون يه دبيرستاني و با گروه مواد فروش حرفه اي طرف ... جاي اون باشي نمي ترسي؟ ... از جا بلند شد و صندلي رو برگردوند سر جاي اولش ... - چرا مي ترسم ... اما زماني که نفهمن من لو شون دادم و مدرکي در کار نباشه ... براي چي بايد بترسه؟ ... اینجا که دایره مواد نیست ... تو هم که ازش نخواسته بودي بياد توي دادگاه بايسته و عليه شون شهادت بده ... سوال خوبي بود ... سوالي که اساس تنها نظرياتم رو براي رسيدن به جواب و پيدا کردن قاتل زير سوال برد ... هيچ مدرک و سرنخي نبود ... اگر اين افکار و استدلال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در مي اومد ... پس چطور مي تونستم راهی برای نزدیک شدن و پیدا کردن قاتل، پيدا کنم؟ ... اون گنگ ها و اون دختر رو از کجا پيدا مي کردم؟ ... اگر اون هم هيچ چيزي نديده بود و هيچ شاهدي پيدا نمي شد چي؟ ... دوربين هاي امنيتي بيمارستان ثابت کرده بود دنيل ساندرز در زمان وقوع قتل توي بيمارستان بوده ... و هيچ جور نمي تونسته خودش رو توي اون فاصله زماني به صحنه جرم برسونه و برگرده ... و هیچ فردی هم غیر از کارکنان بیمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده ... شب قبل هم، دوربين ها رفتن کريس رو به بيمارستان ضبط کرده بودن ... ساندرز حتي اگر در فروش مواد دخالت داشت يا حتي دستور مرگ کريس رو صادر کرده بوده ... هيچ ارتباط يا فرد مشکوکي توي اون فيلم ها نبود ... و جا موندن موبایل هم بی شک اشتباه خود کریس ... فقط مي موند جان پروياس، مدير دبيرستان ... و اگر اونجا هم بي نتيجه مي موند اون وقت دیگه ... به صفحه مانيتور نگاه مي کردم و تمام اين افکار بي وقفه از بين سلول هاي مغزم عبور مي کرد ... دستم براي پاک کردن فايل ... سمت دکمه تاييد مي رفت و برمي گشت ... و همه چيز بي جواب بود ... حالا ديگه کم کم ... احساس خستگي، آشفتگي و سرگرداني ... با کوهي از عجز و ناتواني به سراغم اومده بود ... حس تلخي که هميشه در پس قتل هاي بي جواب بهم حمله مي کرد ... پرونده هايي که در نهايت ... قاتل پيدا نمي شد ... گاهي ماه ها ... سال ها ... و گاهي هرگز ... * صحبت با این افراد به علت طولانی شدن و بی فایده بودن در روند داستان، مطرح نشد. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_بیست_هشتم . . تا غروب با زینب بودم خیلی روزه خوبی بود کتابا
🍃🌸🍃🌸🍃 هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد فهمیده چرا زنگ میزنم برنمیداره ولی من کوتاه بیا نیستم هر جور شده حالشو میگیرم زیادی به اینا رو دادم دارن سوارم میشن دارم براش دختری بیشعور... . . . داشتم همین جور زیر لب غر غر میکردم که صدای حسین رو شنیدم حسین_حلما بیداری؟ از پشت در داشت صدام میکرد نمیخواستم جوابشو بدم که فکر کنه خوابم ولی صداش یه جوری بود انگار ناراحت بود _آره داداش بیا تو اومد و غمگین بهم زل زد نگران شدم یعنی چی شده؟ چرا این جوری نگام میکنه؟ _چی شده داداش؟؟؟ چرا ناراحتی؟ حسین_داشتم با علی حرف میزدم گفت فردا خونه حسن کنسله... _وااا چرا آخه؟ زیاد نمونده از درسش قرار بود نمونه سوال کار کنم که آماده باشه واسه ترم اولش چیزی شده؟ حسین_ خبر داشتی که قلب مادرش مشکل داره؟ _اره نگرانم کردی چی شده؟؟ حسین _ امروز بنده خدا تو خونه مردم کار میکرده که به قلبش فشار زیادی امده و بردنش بیمارستان... _ واااای خدای من الان حالش چطوره؟؟ بچه ها چی پیش کی هستن؟؟ حسین _متاسفانه حالش خوب نیست... نیاز به عمل داره بچه ها پیش عمشون هستن خیلی بی تابی میکنن... _بیچاره ها هنوز خیلی کوچیکن که همچین چیزایی رو تحمل کنن خدا کمکشون کنه چرا آخه هر چی سنگه ماله پای لنگه این خانواده نباید رنگ آرامش رو ببینن؟؟ حالا عملش چطوریه داداش؟ سخته؟ حسین_اطلاعات زیادی از عملش ندارم حلما فقط میدونم هر چی زودتر باید عمل شه ولی... حسین با ناراحتی سرشو انداخت پایین و سکوت کرد _ولی چی داداش؟ مشکل کجاست؟؟ حسین_ هزینه عملش خیلی بالاست... تا پول واریز نشه عملش نمیکنن... _ پول همش پول همه چی به این پول لعنتی برمیگرده پس انسانیت چی؟؟ چرا خدا براشون کاری نمیکنه داداش؟؟ حسین_آروم باش خواهری خدا بزرگه یه هفته دیگه محرمه من مطمینم به حق همین روزا مطمینم که همه چی درست میشه امسال تو مراسم ها براش پول جمع میشه به امید خدا... با حرف های حسین انگار یه جرقه تو ذهنم روشن شد ما که هر سال نذری میدیم و هزینه زیادی هم میکنیم چرا امسال این هزینه صرف کار بهتری نشه؟ چی از جون یه مادر که دوتا بچه کوچیک داره مهم تره؟ _میگم حسین ما امسال هم نذری میدیم دیگه؟؟ حسین_آره چی شد یهویی پرسیدی؟ چی تو فکرته خانم کوچولو؟ _میگم هزینه نذری رو بدیم خرج عمل مامان حسن _اینجوری هم حال اون خوب میشه هم بچه ها خوش حال میشن کار خیرهم انجام میدیم حسین_فکره خوبیه ها چرا به ذهن خودم نرسید میرم با بابا صحبت میکنم حتما قبول میکنه آفرین خواهری . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_هشتم قبـل از اینکـه بخوابـم😴 همـه بودند. حالا که بیدار شـده ام همه مرده اند
سـرش داد زده ام.😥 ایـن را وقتـی می فهمـم کـه بدنـم می لـرزد. صورتـش که سـرخ می شـود.😡 چشـمانم را می بندم. سـکوتش که طولانی می شود چشـمان خسـته ام را بـاز می کنـم، سـرش را انداختـه پاییـن. همیشـه بعـد از گذشـتن، می فهمـم کـه چـه کـرده ام.🙁 گذشـتن زمانم. گذشـتن از مـکان. گذشـتن از فرصت هایـم. دیـر فهمـم اصلا... سـکوتش آزارم می دهد. - برای چی اومدی؟😶 انگار می خواهد حرف هایش را با سطل از ته چاه بیرون بکشد. - می دونـی جـواد جـان! شـاید حرف هـای امـروز من خیلـی به مذاقت خوش نیاد،😒 ولی می تونم یه خواهش ازت بکنم؟🙄 حـس می کنـم آن قـدر دور اسـت کـه نمی توانـم درسـت ببینمـش. لب هایم را التماس می کنم تا تکانی بخورد و کلامی پاسخش بدهم، امـا لجوجانـه برهـم نشسـته اند.🤐 حرکتـی نیسـت تـا حرفـی باشـد. مـرا می فهمد و این خوب است. خودش ادامه می دهد... - روی حرفام زود قضاوت نکن، یعنی بذار که ذهنت فرصت تجزیه و تحلیل داشته باشه. بعد جواب هر سؤالی را که پیدا نکردی به من بگـو. امـا الآن کـه داریـم حـرف می زنیـم تفسـیرش نکـن. فقـط همراهم شو. سرش را بالا می آورد. حرفی نمی زنم. - نوجـوون کـه بـودم یـه کتـاب خونـدم کـه اگـه درسـت یـادم باشـه،🤔 اسـمش« نـان و گل سـرخ🌹» بـود. تـا چنـد روز فکـرم مشـغول پسـره ی👦 داسـتان بـود. نمی دونـم چـرا ایـن دوسـه روز، یاد اون افتادم. پسـری که مهم تریـن چیـز بـراش، پـول شـراب پـدرش 🍷و پـول خوراکـش🍪 بـود. بـرای این که به دربه دری و بی پولی و گرسنگی غلبه کنه، به هر چیز درست✅ و نادرسـتی❌ چنـگ مـی زد و بـا قانـون خودش می جنگیـد. این یه روش ثابت شـده ی جهانیه🌎 برای هر انسـانی که دنبال لذته. راحت بگم یه تعریـف کوتـاه از زندگـی: سـختی + تـلاش کـردن.😥 صد تـا کتاب دیگه هـم حاضـرم بهـت معرفی کنـم؛ چـه داسـتان ایرانی، چه داسـتان های خارجی. همه اش یک حرف رو می زنه. اونم قاعده ی خلقته. حرصم می گیرد، می پرم وسط حرفش: - قاعـده ی سـختی + تـلاش. قاعـده ی بدبختـی و بیچارگـی + جنگیدن برای زمین نخوردن!😪 نـگاه از مـن می گیـرد و مـی دوزد به گلدان شکسـته. مکث می کند. نه می پرسد، نه می گویم. نفس بیرون می دهد: - قـرار بـود صبرکنـی جـواد.😐 مـن حـرف بی ربطـی نـزدم. دارم می گم این قانـون خلقتـه. حتـی اونـی کـه از نظـر سیاسـی بـه جایگاهـی می رسـه، قبلش کلی سـختی کشـیده. پدر و مادر تو از اول همین زندگی رو که نداشـتند؛ بپرس سـختی های زیادی سـر راهشون بوده. به خاطر تموم کردن این سختی ها تلاش کردن... اما تلاش با مبارزه فرق داره. طاقت نمی آورم. - دقیقا چی می خوای بگی؟🤔🙄 - تـلاش می شـه داسـتان نـان🍪 و گل🌹 سـرخ کـه هدفش رسـیدن بـه غذا و پـول و سـرپناه بـوده و می رسـه.😊 ولـی تـوی ادبیـات مـا زندگـی معنـیش مبـارزه بـرای رسـیدن بـه غـذا و پـول نیسـت؛ چـون وسـط ایـن مبـارزه ممکنـه تـو حـق کسـی رو هـم بخوری، آبروی کسـی رو هم ببـری، پولی رو هم بدزدی.😰 شاید مثل فرید دوستت، چون می‌خواست لذتمند زندگی کنه. هر کاری می کنه درست✅ و غلط❌، فقط برای لذت بردن. حرف هایش درست است، اما نمی خواهم قبول کنم. 😐😒 - قاعده ی تو چیه مهدی؟🤔 - من؟ چرا همه ش دنبال قاعده ی اینو و اونی؟🙄😕 - پس چی؟ - بگـو قاعـده ی درسـت!✅ لذتـی که آسـیب نزنه. پشـت سـرش آینده رو سیاه نکنه! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_هشتم مصطفی که به جواد زنگ زد کنارش بودم، برای هر دویمان عجیب بود. جواد قبول ک
مژده رفت! مژده ای که آخرین بهانه اش برای رفتن این بود که بالاخره دولت آمریکا پنج سال خرج من و مسعود کرده است و حرام خواری است اگر آنجا نمانیم و من به طعنه گفته بودم پس این هجده سال که ایران خرجت را داده تا درس بخوانی و بیست و پنج سال هم آب و خاکش خرج رشد تو و مسعود شده است اگر کسی ندید بگیرد... مژده مبهوت نگاهم کرده بود. آخرین نگاهش بعد از امضای طلاقش همان بود. بیست و پنج سال ایران را هتل دیده بود و آمریکا را مهد مادری اش در پنج سال... نتوانست جوابم را بدهد. مسعود فقط گفته بود که آنجا تا قران آخر پول تحصیل و محل سکونت و خدمات و... را ازشان گرفته اند و حتی به ازای درسی که خوانده اند پروژه های مفتی دولتی انجام داده است... بچه ها را هم گذاشت پیش مادر... به مسعود گفته بود تجربه ی زندگی کنار تو بی نظیر بود... زن بی نظیری بود! در حرف البته نه در درست زندگی کردن... محبوبه چند روز فقط گریه می کرد و من مدام بچه ها را بیرون می بردم تا نه مادر دق کند و نه مسعود دو تا درد از پا درش بیاورد. شب به اصرار بچه ها ماندیم خانه ی مادر. هادی قیافه ی مردانه می گیرد و اصلا بی تابی نمی کند اما هدی را فقط روی پای مسعود می شود آرام دید. هدی و بشری و مریم کنار محبوبه و مادر می خوابند و من می روم اتاق مسعود که دارد با لپ تابش کار انجام می دهد. خانه را داد به مژده به جای مهریه و زحمت های این سال ها و حالا ساکن خانه ی مادر شده است. همه ی این اتفاق ها سر هم شد یک هفته. - مسـعود وجدانـا داوری مقالاتـت رو جمـع کن فـردا روز پرکاری دارم. - می تونی یه جای دیگه بخوابی. حرف زوردار از آدم بی زور خیلی زور دارد. تا به خودم بجنبم که لپ تاب را بردارم دستم را می گیرد و می پیچاند. حرف زوردار از یک استاد خیلی هم به جاست. کنارش دراز می کشم. ترجیح می دهم بیشتر کنارش باشم. بیشتر ببینمش و بیشتر... ذهنم را خفه می کنم، مسعود حتی اگر درد هم بکشد باید به خاطربچه هایش زندگی کند. دنیا خوشی اش چسبیده به ناخوشی، هنوز لبخند لذتی که بردی روی صورتت است که زجر سختی، ماتت می کند. مسعود نه آدمی است که با خوشی ها، مستی کند و نه آدمی که با سختی ها ضربه فنی شود. چند روز نشست و حرف های مژده را گوش داد. من اگر بودم شاید مژده را اعدام می کردم، اما مسعود فقط گفته بود: - دوسـتت دارم، امـا نمی تونسـتم از عقیـده ای هـم کـه دارم بگذرم، بمونی... روی سرم جا داری! حتی اگر آدم بی اعتقادی هم بودم بازم به خاطر این آب و خا ک برمی گشتم. کاش مژده توانسته بود چهار تا دلیل قانع کننده بیاورد، دو تا بدی از مسعود دیده باشد، کاش مسعود گذاشته بود گاهی زندگی به کام مژده نباشد، کاش مژده می فهمید که دنیا هست و رنج هایش، فرار تنها راه را سخت تر می کرد. هر جا هم که برود آسمان همین است و زمین می چرخد. گاهی شب است و تاریک، گاهی روز است و روشن. شب و روز را نمی شود تغییر داد اما می شود قابل استفاده کرد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_بیست_هشتم ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. تک
- خودتی وحید؟ چشم باز می کنم و سر می چرخانم سمت جوادی که مقابل در خانه شان کلید به دست، دارد نگاهم می کند. تکیه از دیوار نمی گیرم، اما می گویم: - نه. روح خبیثمه که منتظر توی لعنتیه. کلید را برمی گرداند توی جیبش و می آید مقابلم. - چته تو. چرا این ریختی شدی؟ نفس عمیق می کشم. جواد را که می بینم، یادم می آید که غیر از خاک که داشتم نثار همه می کردم، هوا هم هست. پس فعلا می شود زندگی کرد. - کی اومدی؟ اینجا وایسادی خب می رفتی تو خونه. فکر کنم مامان باشه. تمام حرص هایم را سرش خالی می کنم: - معلومه این روزا کدوم گوری هستی؟ داری چه غلطی می کنی؟ سرت تو کدوم آخوره؟ اول فقط نگاهم می کند. بعد فقط در خانه را باز می کند و کوله اش را پرت می کند توی حیاط و در را می بندد. زنگ می زند به مادرش و می گوید با من می رود قدم بزند. بعد دستم را می گیرد و همراه خودش می کشد. حرف خاصی که نداریم بزنیم اما: - اول جواب سؤالای مهمت رو بدم. گور کتابخونه م. دارم غلط زیادی کنکور رو جلو می برم. سرم هم توی آخور کتابای کنکوره. اینا رو که می شناسی. یه آخور دارن قد تمام بچه کنکوریا علف توشه. میدن می خوریم، پول پارو می کنن. تو الان با کدوم اینا مشکل داری؟ گورش؟ غلطش؟ آخورش؟ یا... دست هایم را فرو می کنم در جیب شلوارم. شلوارم که جیب ندارد. دارد تنگ است. انگشتانم را بیشتر پرس می کند. هیچی بابا دستانم را همین طور آویزان نگه می دارم و حرفی نمی زنم. در کافه را که هل می دهد، من را هم هل می دهد توی کافه. - بریم ببینم چه مرگته. - با علیرضا نمی تونم ارتباط بگیرم. مکث می کند و نفس محکمی بیرون می دهد. بعد می پرسد: - چند روزه؟ - چهار! صندلی را عقب می کشد و می نشیند. دستانش را در هم قلاب می کند و به پیشانی می گذارد. فضای نیمه تاریک کافه حالم را بد می کند. کافه چه دارد که همه پاتوقش می کنند. چهار تا صندلی و چهار تا میز و در و دیوار خالی. در و دیوار با بوی قهوه ای که کافئینش قرار بود آرامش بدهد اما هیچ نمی دهد. من چقدر خودم را دماغ بالا می گرفتم که دارم میروم کافه. پس چرا الان که حالم خوب نیست، حال نمی کنم. حتی از موسیقی لایتش هم متنفرم. از تمام آدم هایش که سعی می کنند با ناز و ادا فنجان ها را به لب بگذارند و لبخند. لبخندشان یعنی راست است؟ این دختره دارد برای... به من چه. اصلا همه چیز به من چه. اصلا بگذار کلاغ را رنگ کنند به جای طاووس بفروشند چهارتا تکه چوب را بکنند کافه ما را هول بدهند و بچاپند من اصلا دلم می خواهد مثل پینوکیو، خر بشوم و همه خر حسابم کنند. غلط کرده پینوکیو با خریت هایش. غلط کردم من، غلط کرده دنیا. برای فرار از همۀ اینها زل می زنم به جواد که از خیلی از کارهای علیرضا خبر ندارد. نمی خواهم چیز هایی را که می دانم برایش بگویم. ترجیح می دهم بیشتر از این به هم نریزد. بی هوا می گویم: - مامانت میدونه مسیرت رو عوض کردی؟ تکیه می دهد و دست به سینه می گوید: - من مسیر عوض نکردم. چشمانش سفت و محکم و خیره است: - پس حال و کار این روزات چیه؟ معلومه که می خوای، اما تابلو جلوی خودت رو می گیری! اینا چیه؟ - امیدوارم کردی! و لبخند مسخره ای تمام صورتش را پر می کند. می گویم: - خر فرضم نکن. تو الان جواد پارسالی؟ رو برمی گرداند از من و می گوید: - می دونم که "جوادم"!! پارسال و امسالم فرقش فقط تو انجام ندادن بعضی از کاراست، همین. مسخره اش می کنم، چون حس می کنم دارد مسخره ام می کند: - همین. بعضی کارا رو انجام نمیدی. چه جالب! میشه اون وقت بگی چه کارایی؟ در سکوت نگاهم می کند. هر چه من در زندگی ام از وقتی چشم باز کردم داشتم و وقتی به چهارده سالگی رسیدم به خاطر جو مدرسه نسبت به آنها تردید پیدا کرده بودم، جواد نداشته و حالا دارد با تردید مزه اش می کند. من مطمئن بودم که مسیر اکیپ درست نیست و مادر گاهی برایم تحلیلشان می کرد؛ اما اینقدر در جمع با لذت از داشتنی هایشان حرف می زدند، اینقدر راحت هر کس مدلشان نبود مسخره می کردند که اگر بخواهی ناراحت نشوی پس قطعا همرنگ شان می شوی! خیلی غرور می خواهد، خیلی ایمان داشتن به مسیرت را می خواهد که هم خودت باشی و بمانی و هم در جمعشان بروی و عوض نشوی. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
به تاسف سر تکان میدهد. هنوز عادت داغ خوردن را ترک نکرده ام. _نه!شما پارچه پرده بخر. _کار زنونه؟ _خرید و بازار رفتن کار مردونه است؛سلیقه و زیباشناسی در خواست زنونه،که الآن درخواستش رسیده و شما هم انجام میدی! سعید را به کمک طلبیدم و راهی شدیم برای خرید. راسته پرده فروشها بود و پُر از زن. یکی پرده میخواست برای خانه اش،سه نفر بادیگارد همراهش بودند برای رفع اوقات بیکاری!میگویم:سعید من آدم بازار نیستم! _بحث بازار نیست!میخوای خودتو راحت کنی بهانه میاری! پرده گلدار درشت که قطعا نمیخواهم،خط خطی هم که نمیخواهم،سعید راحتم میکند به پارچه سبزی که کمرنگ است و گل های ریز دارد بعضی نقاطش. اما نمیگذارد راحت از گیرش در بروم. نمیگذارد بروم سر مزار آرش. نمیگذارد تماس آریا را جواب بدهم. مجبورم میکند همراهش بروم باشگاه و کاری با بدنم میکند که تک تک سلولهایم رسوبهای سمیشان را دو دستی تحویل میدهند و التماس میکنند برای لحظه ای سکون. بعد از تمرین هم با اصرارش میرویم خانه شان برای شام. سعید از جمله ورزش کارهای تحریمی کشورمان است. وقتی چند میلیارد خرج دو تیم پایتخت نشین میکنند طبیعتا برای قهرمانهای رشته های دیگر گرد و خاک ته خزانه میماند. خانه ساده مستاجری برای قهرمانی که مدال آورده و کلی قرض و وام روی دوشش است قابل مقایسه با ماشین های چند صد میلیونی فوتبالیست هایمان نیست که. _ببین خودت رو اینجا گیر انداختی!اونور هم درستو میخوندی هم مربی بودی. لب برمی چیند و میگوید:فقط هم حال و روز من نیست. تا پای این مسئولا رو نگیریم و از روی صندلی نکشیمشون پایین اوضاع کار و زندگی ماها همینه. تو ورزش فقط فوتبالیستا. والا ماها ده تا مدال هم بیاریم همینه. _اگه دعوت اونور رو قبول کرده بودی الآن حقوق و کارت آینه دق نمیشد برات! بشقابم را برمیدارد تا میوه بگذارد و میگوید:یه چیزی به نام مالیات هست اونور که چهل،چهل و پنج درصد درآمد نازنینتو شامل میشه. یه چیز دیگه هم هست به نام اسراییل که این مالیاتای اروپا و آمریکا میره سمت اون آدم کشا. من جلوی ورزشکارشون بازی نمیکنم و مدال طلارو که این همه اردو و سختی میکشم رو واگذار میکنم،اون وقت برم خرکاری کنم و پول بهشون بدم که خرج بمب و موشکشون کنند و تهدیدمون. بی غیرت نیستم،آدم هم هستم. همین مستاجری و موتور شرف داره به دم و دستگاهشون. میپرسم:تاریخ مسابقات کیه؟ _میخوای بیای برای تشویق؟ مسخره ام میکند بی وجدان! _چهارتا مشت و لگد زدن که تماشاچی نمیخواد! _لابد چهارتا مواد رو از این شیشه تو اون شیشه ریختن هشت سال علافی میخواد! خانمش که می آید سکوت میکنم. با لبخند شستش را بالا می آورد برای آنکه خفه ام کرده است. زن خوبی دارد این سعید که با این همه سختی و بود و نبود و بی پولیش همیشه پشتیبان بوده است. چند سال است که یکی دو سه تا از کشورها دعوتش میکنند برای مربی گری و سعید ترجیح داده بماند و بروبچه های کوچه پس کوچه های خودمان را آموزش بدهد. شب خوبی میشود اگر بگذارد این هفته را راحت سرکنم که نمی گذارد. برنامه ام را میگیرد و با اختیار خودش پر میکند. اعتقاد دارد اگر ورزش نکنم بین مواد آزمایشگاهی تجزیه میشوم. از دست سعید که خلاصی ندارم هیچ،گیر مادر هم افتاده ام. مادر ملافه های رختخوابم را هم عوض میکند،اتاقم را با احتیاط به هم میزند و مجبور میشوم کنارش بمانم و یک گردگیری حسابی میکنیم. روسری اش را پشت گردنش گره زده است و افتاده به جان زندگی من. تمام کتابهای کتابخانه را به هم میکوبم تا خاکش تکانده شود. کل کامپیوتر را باز میکنم و به هم میریزم. گردگیری میکنم و هر بار هم دستمال را توی آشغالی می اندازم. قالی اتاقم را میبرم توی حیاط و میشویم. شیشه ها را پاک میکنم. منتظرم ترم شروع شود بروم دانشگاه استراحت کنم!اهل صبر و مدارا نیستم!زیر لب گاهی بلند بلند شعر میخوانم و وسطش غرغرهایم را هم میکنم که مادر هم میخندد و هم دوسه باری تنم را با جارو می تکاند. چینش همه چیز را با اخم عوض میکنم و نتیجه اینکه ظاهرا دنیا عوض میشود و مثل بارباپاپا،اما این یک کارتون بود و دروغ!اصل این است که من و درونم سرجایش است. کارها که تمام میشود با سیتی چای می آید کنارم و چهارزانو می نشیند. میل و کلاف بافتنی اش را جلو میکشد،عینک دور قهوه ایش،چشمانش را پوشانده است و ابروهای درهم کشیده و لب های باریک،نشان میدهد که دارد فکر میکند. _برای کیه؟ لبخندی حواله ام میکند و بالاخره لب باز میکند. _رنگشو دوست داری که؟این همه نبافم بعد بگی خوشت نمیاد! چشمم رد دستان سفیدش را میزند که تند تند نیل نقره ای را دور نخ کرم قهوه ای میبرد و می آورد و دانه ها را رد میکند. چایم را قورت میدهم. _ای جان!نه،این چه حرفیه! _میخوام برات برم خاستگاری سارا! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
می‌خندد و می‌گوید: _ لیلا خانم، حرف من و تو یکی بود.‌ فقط من اصل رو گفتم، تو تفسیرش رو. امان از دست مسعود. حالش که خوب باشد حریفش نمی‌شوم. _ کاش بهمون درست می‌گفتن کی هستیم؟ دنیا چیه؟ قرار خدا با ما سر چیه؟ نگاهش به ما چیه؟ می‌خواد باهامون چی‌کار کنه؟ کجا ببردمون؟ _ همیشه بدم می‌آد از بی‌صرفه تموم شدن! _ به خاطر اینه که خدا خواسته همیشه باشی. دنیا فقط یه فرصت کوتاه دوره‌ی اوله. _ دست گرمی دیگه؟ با خنده می‌گویم: _ پیش‌نیازه مسعود. _ اَه... یه اسم قشنگ‌تر بذار خواهر من. پیش‌نیاز هم شد اسم؟ مسعود سه واحد پیش‌نیاز خورده بود و همه‌اش ناله می‌کرد. _ هر چی تو بگی. دست‌گرمی... اما این دست‌گرمی خیلی کوتاهه. بعد وارد اصل قضیه می‌شی که دیگه پایانی نداره. نمی‌دانم وجودمان امشب عطش چه چیزی را پیدا کرده است. وقتی خوشی‌هایت نقص پیدا می‌کند یا شاید به تهِ تهِ شادی که می‌رسی تازه می‌فهمی غمگینی. از این‌که به انتها رسیده‌ای لذت نمی‌بری. دلت یک بی‌نهایت می‌خواهد که تمام کمی‌ها و زیادی‌ها، سختی‌ها و رنج‌ها، راحتی‌ها و خوشی‌ها در کنارش کوچک باشد... می‌گویم: _ ما باید به خدا برسیم مسعود! _ خانوم خانوما، این در حد علما و عرفاست. من فوق دیپلم معماری‌ام. دارم برای فرار از سختی و یک‌ نواختی زندگی، طبق یه اعتقاد مزخرف دیگه برنامه می‌ریزم. هرچند که زندگیم واقعا تغییر خاصی نمی کنه و فقط ظاهرا آسایشش بیشتر می شه ، اما محتواش رو نمی دونم. اشاره ی حرف های مسعود را متوجه نمی شوم. - آره منم دیپلم خیاطی و فوق دیپلم ریاضی ام ؛ ولی اگه قرار باشه زندگی رو نفهمیم باید قیدش رو بزنیم . دلم می سوزه اگه مثل بقیه ی دخترا با یه کیف آرایش و پنجاه دست لباس بمیرم. - منم با دکترای معماری و یه دفتر مهندسی و ده دست کت و شلوار . می خندم: - بدبخت ،ناکام ،دست کوتاه. مسعود کلمه اضافه می کنه : -سنگ قبر شیک ،مرده ی سرگردان ،زمان پایان یافته . آخ آخ کاش زنگ نزده بودم ! حالم بدتر شد . کل آرزوهام رو بر باد دادی . حالا به چه امیدی درس بخونم؟ - با امید به فرداهایی بهتر... - از این شعارهای تبلیغاتی ! - خب چی بگم تقصیر تلویزیونه . می خندیم... - ای خداییش منو بگو به چه انگیزه ای خیاطی کنم ،غذا بپزم ،شوهر کنم ،به بچه داری برسم . و سکوت . سکوتی که بین من و مسعود ،پر رنگ شده از چیست ؟ بلند می شوم و کنار پنجره می ایستم . فضای حیاط زیر نور مهتاب خلسه ی وهم انگیزی را برایم ایجاد می کند. ترس از تمام شدن فرصت ها باعث می شود بگویم : - دلم فرار از واقعیت می خواد مسعود . حرفی نمی زند. پشیمان می شوم از بحثی که شروع کردم . اصلا بحث من این نبود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل هفتم به ماهی داخل تنگ خیره شدم. آهسته شنا می کرد. با خودم فکر کردم طفلک مجبور است آهسته شنا کند، می خواهد دیرتر به دیوار شیشه ای برسد. سر بلند کردم و به مادرم خیره شدم. خرمن موهای شرابی اش را مرتب جمع کرده بود، یک پیراهن بنفش و زیبا پوشیده بود. به صورتش که خیلی ظریف و دقیق آرایش شده بود، چشم دوختم. چقدر مادر زیبا و ظریفم را دوست داشتم. بعد به پدرم نگاه کردم، عینک زده بود و داشت دعای تحویل سال را می خواند. موهای شقیقه اش سپید شده بود. چشمانش از پشت عینک درشت تر به نظر می رسید، او را هم دوست داشتم. نگاهم متوجه سهیل شد که ساکت به ساعت دستش خیره مانده بود. بعد از مهمانی آن شب، کمی ساکت و غمگین شده بود. موهای مجعد و مشکی اش کمی بلند تر از حد معمول شده بود. چشم و ابرویش درست مثل پدر بود. بعد به این فکر افتادم که آرزویی بکنم. مادرم همیشه می گفت اگر سر سال تحویل از ته دل آرزویی بکنی حتما آرزویت می رسی. هنوز چند دقیقه تا تحویل سال وقت باقی بود. چه آرزویی داشتم؟ احتیاج به هیچ چیز نداشتم، هر چیزی که می خواستم فورا فراهم می شد. دانشگاه هم قبول شده بودم. پس چه می خواستم؟ بی اختیار به یاد آقای ایزدی افتادم. لحظه ای صورت مظلومش پیش چشمم جان گرفت. از پشت ماسک سفیدش، به ما خیره شده بود با ظرافت حل مسایل را روی تخته می نوشت. حرکات آرام و با تاملش، لنگیدن پای راستش، همه به نظرم عادی و طبیعی می آمد. به یاد چشمانش افتادم که ملتمسانه ما را نگاه می کرد تا آرام باشیم و او مجبور نباشد صدایش را بلند کند. به یاد آن روزی افتادم که حالش بد شد و او را به بیمارستان بردند. لحظه ای که روی زمین می افتاد، چشمانش گشاد شده بود و پره های بینی اش تند تند بهم می خورد. مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، دهانش باز و بسته می شد. در افکارم غرق بودم که تلویزیون حلول سال جدید را اعلام کرد. پدرم از جایش بلند شد و با خوشحالی، اول مادرم و بعد من و سهیل را بوسید. بعد هم ما همدیگر را بوسیدیم و سال نو را بهم تبریک گفتیم. تحویل سال ساعت دو بعد از ظهر بود و باید به عید دیدنی می رفتیم. طبق معمول هر سال اول خانه عمو فرخ و دایی علی، بعد هم چند نفر از دوستان و فامیلهای دور که از پدرم بزرگ تر بودند. بعد هم منتظر ماندن در خانه برای عید دیدنی و بازدید فامیل و دوستان، و سرانجام گذراندن سیزده بدر همراه فامیل و پایان تعطیلات. متوجه شدم که امسال با اشتیاق به پایان تعطیلات و شروع کلاس ها فکر می کنم. وقتی به خانه دایی رسیدیم ساعت نزدیک هفت بود، خانه دایی شلوغ بود.چند نفری از فامیل از جمله خاله طناز و دوستانشان آنجا بودند. پرهام با دیدن من جلو آمد و با خوشحالی عید را تبریک گفت. بعد بست کادو پیچی را دور از چشم بقیه در دستانم گذاشت و آهسته گفت: - خونه بازش کن. بسته را درون کیفم گذاشتم و روی یکی از مبل ها نشستم. خاله طناز کنارم نشسته بود و داشت برای سیاوش که روی پایش نشسته بود تخمه پوست می کند. با دیدن من گفت: چطوری مهتاب جون؟ خوش می گذره تعطیل شدی ها! سرم را تکان دادم و گفتم: نه، از اینکه کلاس ها تعطیل شده خیلی خوشحال نشدم. خاله ام خندید و گفت: تو همیشه غیر آدمی! دایی با اصرار همه را برای شام نگه داشت.سر شام وقتی همه مشغول غذا کشیدن بودند، پرهام کنارم نشست و مردد گفت: - نمی دونم دوباره باید ازت بپرسم یا نه؟ خودم هم از این حالت بدم می آد که هر دفعه تو رو می بینم مثل کنه بهت بچسبم اما تو هم تکلیف منو روشن نمی کنی. یا بگو آره یا نه که بفهمم باید چه کار کنم. بدون آنکه نگاهش کنم، گفتم: پرهام، من فکرامو کردم. اون دفعه هم می خواستم بهت بگم که حرفم نصفه موند. ولی دلم نمی خواد تو رو به بازی بگیرم. هر چی فکر کردم نتوانستم در مورد ازدواج با تو تصمیم بگیرم. تو برای من مثل سهیل می مونی، اصلا نمی تونم به عنوان یه شوهر به تو نگاه کنم. خیلی هم از توجه ات ممنون. پرهام ناراحت پرسید: مگه من چه ایرادی دارم که به عنوان شوهر نمی تونی قبولم کنی؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ ما۵ با توجه به مدارکی که جمع کرده بودند، قرار شد برای توضیح و چرایی و نحوه ی ادامه ی کار در جلسه ای با مسئولین رده بالا حاضر شوند و توضیحاتشان را ارائه بدهند. در جلسه وقتی سید شروع کرد به توضیح کار و تصاویر را نشان داد، مسئول با دیدن زن ها و پوشش های درهم شان عصبی شد و گفت: – تمومش کنید. این چیه؟ گزارش از خیابونای اروپا آوردید که چی بشه؟ سید بدون آن که جواب بدهد روی یکی از عکس ها زوم کرد و گفت: – شما مدل ساختمونا و پوششا رو دیدید فکر کردید خارج از ایرانه. اینا همش تصاویریه که از خیابان فرمانیه و کامرانیه و سعادت آباد تهران گرفته شده. برای اطمینان خاطر تون این تصویر رو بزرگ می کنم که نشون می ده یه کارگر ایرانی با وسایلی که همه مارک ایران داره کنار ماشین این سوژه داره حرکت می کنه! سید چند تا از همین تصاویر را نشان داد تا مسئول را قانع کرد. کمی جلسه سنگین پیش رفت اما نتیجه اش این شد؛ که تا ظهر توانستند مسئولین را به ضرورت ورود عملیاتی در این موضوع قانع کنند. تیم که از جلسه ی پر فشار با مسئولین آمد بیرون، آن قدر خسته بود که امیر ترجیح داد به جای آن که به اتاق عملیات بروند یک راست بروند باغ پدر خانمش برای یک استراحت سه چهار ساعته. فردا آرش هم رسماً به تیم اضافه شد. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش ✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_بیست_هشتم 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازپله هااومدم پایین و دنبال شایان گشتم. یک گوشه ایستاده بودو لیوان نوشیدنی دستش بود، کنارشم ملیناایستاده بود وداشت حرف می زد از قیافه شایان کاملا مشهود بود که کلافه شده، حق داشت ملینا واقعا غیر قابل تحمل بود. به سمت شایان رفتم وبا لبخندنگاهش کردم، همین که من ودیدلبخنددندان نمایی زدوگفت: شایان: اِ اومدی گلم؟چقدر طولش دادی عزیزم. جان؟عزیزم؟گلم؟ با دهان نیمه باز از تعجب نگاهش کردم که دورازچشم ملینا،با ابرو بهم اشاره کرد،منظورش وتازه فهمیدم، منم باشوق گفتم: + اره،ببخشیدعزیزم الاف شدی. شایان گفت: شایان:عیب نداره گلم. ملینابادیدن ما لبخندعصبانی ای زدو چشم غره ای به من رفت‌ وگفت: ملینا:خب من برم به مهمان ها برسم، فعلا. سری براش تکون دادیم، نگاه پرازحس به شایان انداخت ورفت. همین که ملینارفت بلندزدیم زیرخنده، شایان ادای بالاآوردن درآوردوگفت: شایان:اوف حالم به هم خورد. خندیدم وگفتم: +چی می گفت حالا؟ شایان:چرت وپرت، مغزم وخورد. باچشم دنبال دنیاگشتم، معلوم نبودالان مخ کدوم پسری وداره میزنه. خدمتکاری سینی به دست به سمتمون اومد، یک لیوان نوشیدنی وتیکه کیک برداشتم، داشتم به تیپ کسایی که اومده بودن مهمونی نگاه می کردم که دستی روی شونم نشست. به پشتم نگاه کردم، دنیابود. لبخندی زدم وگفتم: +وای کجایی تو؟ دنیابغلم کردوگفت: دنیا:ببخشیدعزیزم،خوبی؟ +بدنیستم. شایان به سمتمون اومدوروبه من گفت: شایان:معرفی نمی کنی هالین؟ لبخندی زدم وگفتم: +دوست صمیمیم دنیا. وبعدروبه دنیاکردم وبادستم به شایان اشاره کردم وگفتم: +شایان پسرعموم. شایان درحالی که زوم شده بود روصورت دنیا وگفت: شایان:خوشبختم. دنیا:منم همینطور. دوتاشون میخ هم شده بودن، سرفه ی بلندی کردم تا از این حالت چندش آورخارج بشن. تازه به خودشون اومدن، دنیادستموگرفت وگفت: دنیا:هالین بیاکارت دارم. ازشایان معذرت خواهی کردم وبادنیابه سمت آشپزخانه رفتیم.یادش اومد که اونجا محل تهیه پذیرایی هاست.. باحرص گفت: اووف اینجام که شلوغه دوباره دستم وکشیدو ازپله هابالارفتیم، دستمو ازدستش کشیدم بیرون وگفتم: +دنیابرای چی هی اینوراونور‌میبری من و خب بگوچیکارداری دیگه؟ دنیا:پشمک میخوام بریم یک جای ساکت تابتونیم راجب اون جریانات حرف بزنیم. آهانی گفتم واردیک اتاق شدیم که هیچکی نبود. روی تخت نشستیم،دنیاباهیجان‌گفت: دنیا:خب تعریف کن،چی شد؟اتفاق جدیدنیوفتاد؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +دیشب مامانم باهام حرف زد. دنیا:راجب همین جریانات؟ سری تکون دادم وگفتم: +آره،اومدگفت که خواستگارمیخوادبیاد. پوزخندی زدم وباحرص گفتم: +وای دنیاتوروی من دروغ میگه، میدونی بهم چی میگه؟ دنیاکنجکاوگفت: دنیا:چی؟ +میگه پسره بیست وپنج سالشه حالاخوبه من میدونم نکبت سی سالشه. دنیا:اوه،چه دروغ ضایعی،خب توچی گفتی؟ +منم گفتم که دوست ندارم تو این سن ازدواج کنم واین حرفا. دنیا:مامانت عصبی بود؟ +اولش نه ولی وقتی گفتم دوست ندارم ازدواج کنم یکم عصبی شد وگیردادکه چرالگد به بختت میزنی واین حرفا. دنیا:توچی؟ +من اولاش سعی کردم خودم وکنترل کردم، ولی حرف های آخرش مخصوصا دروغی که گفت باعث شد قاطی کنم. دنیا:همین؟دیگه حرفی نزد؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +نه دیگه چیزی نگفت،امروزم که کلاباهاش قهر بودم. دنیا:مامانتم باهات قهره؟ +نه، ولی خیلی بدبرخوردمیکنه. دنیا:ول کن بابا. نفس عمیقی کشیدم وگفتم: +دنیا به نظرت بیخیال شدن؟ دنیا شانه ای بالا انداخت وگفت: دنیا:والاچی بگم امیدوارم بیخیال شده باشن. باناراحتی سرم وانداختم پایین،دنیاازجاش بلند شدودستم وکشیدوگفت: دنیا:پاشوبریم هالین جونم،فاز غم برندار امشب وحال کن. سری تکون دادم وهمراه دنیا ازاتاق بیرون رفتیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 ـ چه مشکلی اینقدر آشفتگی بوجود آورده ؟ ـ فتنه ! ـ فتنه ؟ ـ فتنه ای که قرار پرده ای بر خیلی اتفاقات بشه ، فتنه ای که ممکنه قلب ایران رو بدره !! ـ اما پرده بر چه اتفاقاتی ؟ ـ آشکار ترینش فرصت برای ترور ، اختلاص ، مشکلات اقتصادی ، آثار جبران ناپذیر اجتماعی و تغییرات سیاسی ، فتنه یعنی از بین رفتن امنیت و از بین رفتن امنیت یعنی فروپاشی ـ غیر ممکنه ... ـ اگه مسلم حجت تنها بمونه اگه بر بام قصر کفر پر بکشه ، غیر ممکن نیست ... ـ ما قرار نیست اجازه بدیم ، سرهنگ وظیفه ی من چیه ؟! برای چی اینجام ؟! ـ نباید بذاریم دسته گل های ارزشمند اسلام و انقلاب پرپر شن ، وظیفه شما حفاظت از این دسته گل هاست . ـ بادیگارد ؟! ـ چیزی فراتر از این حرف هاست ‌، بیا بریم بهت بگم چه کاره ایم . بسمت اتاق گروه رفت و مهدا مطیعانه پشت رئیسش راه افتاد در اتاق را باز کرد و صدای پاچسباندن های حاضرین نشان داد همه منتظر بودند . مهدا به داخل هدایت شد و اولین چیزی که دید اخم های درهم سید هادی بود که با خشمی آمیخته به تعجب مهدا را نگاه میکرد او هم متعجب بود انتظار نداشت او را در این اتاق ملاقات کند و با توجه به حرف های فاطمه تصور میکرد او را در قسمت پدافند ببیند . سرهنگ صابری : بشینین ، خانم فتاح ! و به صندلی کنار خودش اشاره کرد ، مهدا جلو رفت و باوقار نشست . ـ خب اول از هر چیز باید یه شناخت نسبی از هم پیدا کنیم . به هادی اشاره کرد و گفت : ایشون آقاسید هادی هستن ، معاون پروژه .... ایشون آقا نوید ، مسئول بخش عملیات ... ایشون خانم مظفری ، تکنسین رایانه و بخش اطلاعات عملیات ... ایشون خانم ساجدی هستن مسئول بخش گریم و شناسایی ... ایشون آقا صالح هستن مهندس و آچارفرانسه ... ایشون آقا یاسین هستن از بچه های طراحی عملیات مغز متفکر گروه ما .... وچند نفر دیگر را معرفی کرد در آخر گفت : ـ این خانم هم ستوان مهدا فاتح هستن دانشجوی داروسازی که قراره پروڗه ای که ما ۲ ساله روش تمرکز کردیم با کمک ایشون عملا کلید بخوره . رو به چندی از بچه ها تشکر کرد و خواست به کارشان برسند و در اتاق ۷ نفر باقی ماندند ؛ سرهنگ ، سید هادی ، مرضیه (مظفری) ، نوید ، آقا صالح ، یاسین و مهدا . کسانی که در بخش مرکزی قرار داشتند سرهنگ شروع کرد : خب بنام خداوند عز و جلال ، بچه ها همون طور که مطمئنم میدونین ولی یادآوری رو واجب میدونم و باید بگم اینجا کار کسی از دیگری برتری نداره و همه باید وظیفه ی خودشونو درست انجام بدن و یک لحظه کاهلی ما یعنی باختن ، باختن جان یک انسان ، باختن امنیت یک جامعه ، باختن اعتقاداتمون ، باختن اسلاممون ، پس جدی و قاطع باشید نیرو با ذهن درگیر نمیخوام غفلت ما یعنی ایجاد یه آشوبی که نمیشه به راحتی جمعش کرد پس اگر کوتاهی کردی لباستو با نامه استعفا میذاری رو میزو میری پی زندگیی که خطای یه چرت ۵ دقیقه ای جون هم وطنت رو بخطر نندازه . پس هیچ عذری پذیرفته نمیشه نه از جانب خدا ، نه وجدانت ، نه ملتت ، نه من ، نه حاج حیدر هیچ کدوم ... پس جدی باش ، اگه تا الان بودی از این به بعد بیشتر باش . و اما وظیفه ی ما ، جدیدا مسائل سیاسی و مشکلات خاورمیانه جنگ همه جانبه فرهنگی بستر نارضایتی ، تحریک و ... کشور رو برای یه فتنه آماده کرده حالا یا الان یا یک ماه دیگه یا یک سال دیگه.... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 فرزانه ـ متوجه نشدم... مگه تو نخریدی؟؟!! سحرـ نه اینو بهنام خریده برای معذرت خواهی... فرزانه دیروز رفته بودم سر قراربیچاره بهنام خیلی ناراحت بود خیلی دوست داره حتی از شاهینم بیشتر تازه دلش برات تنگ شده ...میگه کی میشه دوباره ببینمش... فرزانه ـ جدی؟؟ سحرـ اره والا دروغم کجا بود 😍😍😍😍😍 دستش درد نکنه ...خیلی خوشم اومده ... راستی به مامانم چی بگم 😱😱 هیچی بهش بگووو 🤔🤔 سحر برام خریده اینجوری بهتره فرزانه ـ باشه 😊 من برم دیگه کاری نداری فرزانه نه به سلامت سحر که رفت من شروع کردم به ذوق کردن ...زود گردنبند و گوشواره هارو انداختم جلو اینه خودمو برنداز میکردم از حالتهای مختلف به خودم نگاه میکردم... چقدر خوشگله خدا 😍😍 حتی از کادویی که شاهین به سحر داده بودم قشنگ تره سحر که داشت میرفت مامانم اومد درو باز گذاشته بود مامان وارد که شد یهو جا خوردمو ترسیدم😨😰 یه داده کوچولو زدم چته بچه خل شدی مگه ...😳 واای مامان یه دفعه اومدی ترسیدم مگه در باز بود ؟؟ مامان ـ اره احتمالا سحر باز گذاشته بود اون چیه فرزانه گردنت از کجا اوردیش؟؟؟🤔🙄 اینارو ...اینارو سحر برام خریده موهامو زدم کنارو گفتم مامان نگاه کن تازه گوشواره هم داره 😍😍😍 میبینی چه دختر خوبیه مامان اره دستش درد نکنه خیلی خوش سلیقه ست ... بهتم خیلی میاد🙂 بزار یه بار دیگه تو اینه نگاه کنم از دیدنشون سیر نمیشم امان از دست تو فرزاانه😄😄 مامان راستی نگفتی خاله اعظم چیکارت داشت مردم از کنجکاوی 😁😁😁😁 هیچی یکی از دوستاش اومده بود خونشون میخواست منم باهاش اشنا کنه خانمه مغازه لباس فروشی داره نشستیم یه خورده حرف زدیم همین ازم خواست یه روز برم مغازه اش از جنساش دیدن کنم فرزانهـ اهااان من فکر کردم چیکار داره که اونجوری عجله داشت 😒 منو سحر دوباره باهم صمیمی شدیم حتی بیشتر از قبل دیگه زیاد طرف زینب نمیرفتم چون نمی خواستم سحرو ناراحت کنم ... ولی زینبم دست بردار نبود همش بهم پیله میکرد که قبلنا خوشگل تر بودی با حجاب یا اینکه موعظه های الکی در مورد حجاب و سنگینی دختر که واقعا مغزم سوت میکشید از حرفاش، راستشو بخواین دیگه جایی برای شنیدن حرفاش نداشتم چون سحر با رویا پردازی هاش در مورد شاهین و بهنام تمام ذهنمو پر کرده بود😞 هرچی که روزها می گذشت من بیشتر فریب میخوردمو بیشتر شبیه سحر میشدم ظاهرو اخلاقمون دقیقا مثل هم شده بود زینبم با دیدن من خیلی اشفته میشد 😥 اما یه روز زنگ اخر که میخواستیم از مدرسه خارج بشیم زینب اومدو دستمو گرفت و کشید کنار ببین فرزانه باهات کار دارم سحرم بیکار نموند اومدو گفت باز چیکار داری باهاش دختریه دیوونه😒😒😡😠 فرزانه ـ گفتم کارت دارم میشه یه دقیقه تنها حرف بزنیم یه نگاه به سحر انداختمو گفتم نه همین جا بگووو سحر غریبه نیست 😒😒😒 زینب بعده یه مکث گفت : فرزانه به نظرت این راهی که توش قدم برداشتی درسته؟؟!! فرزانه ـ خواهشن واضح تر بگوو و سریع تر چون دیرمون شده... ببین ابجی گلم یه نگاه به ظاهرت بنداز خیلی عوض شدی دیگه فرزانه سابق نیستی از این رو به اون رو شدی کارایی میکنی که اصلا درست نیست فرزانه من نگرانتم داری خودتو میندازی تو چاه هر چه زودتر برگرد خواهش میکنم ... نزار شیطون گولت بزنه👿😈 ... سحر ـ چی شد نفهمیدم منظورت با کی بود ؟؟ تو با من بودی شیطون😡😡 زینب ـ از نظر من هرکس که مسلمونی رو گمراه کنه فرقی با شیطان نداره سحر عصبانی شد😡🤬 من به زینب گفتم میشه بس کنی خسته شدم از این حرفای تکراری و خسته کنندت دیوونمون کردی دیگه نمیخوام طرفمون بیای فهمیدی من خودم عقل دارم نیازی به تو نیست😵😒😏 بریم سحر... زینب ـ اما بدون یه روز پشیمون میشی که دیگه دیره... با بی اعتنایی از کنارش رد شدم😒😏 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم .   اما او که خیلی شبها از گریه های مصطفی بیدار می شد ، کوتاه نمی آمد می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید، مگر شما چه مصیبتی دارید ؟ چه گناهی کردید ؟ خدا همه چیز به شما داده ، همین که شب بلند شدید یک توفیق است . آن وقت گریه مصطفی هق هق می شد ، می گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم ؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد ؟ مصطفی که کنار او است . نگاهش کرد . گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تورا نمی بینیم ؟ مصطفی گفت: نه ! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشمهایش را بست . گفت: باید یاد بگیرم ، تمرین کنم ، چطور صورتت را با چشم بسته ببینم . شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود . نمی دانم آن شب واقعا چی بود . صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه . مصطفی این ها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی . و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا . صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت. من فکر کردم : یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود . نور نمی دهد ، تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد امروز ظهر شهید می شود..... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_بیست و هشتم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 +میتونم ازت چند تا سوال بپرسم ؟ میخوام راجبت بیشتر بدونم _آره بپرس راحت باش +اول اینکه میخوام بدونم چه رشته ای میخونی _لیسانس پرستاری +به پرستاری علاقه داری ؟ _خیلی زیاد . شهروز هم مثل من پرستاری میخونه . وقتی شهروز رفت برای پرستاری خیلی مسخرش کردم ولی بعد یه مدت که از شهروز رهجب رشتش پرسیدم واقعا به نظرم جذاب اومد و یک دفعه نظرم کلا عوض شد . پرستاری واقعا شایسته و برازنده شهریار بود ولی اصلا فکر نمیکردم شهروز پرستاری بخواند . همیشه فکر میکردم میخواهد مهندس بشود . بعید میدانم شهروز پرستار خوبی بشود . میشود یک پرستار که فقط به بیمار هایش پوزخند میزند . از تصور این صحنه خنده ام میگیرد . شهریار لبخند کوچکی میزند _تو چی میخای بخونی ؟ +روانشناسی بالینی _خیلی بهت میاد ولی اول باید خودتو درمان کنی وبعد بلند میخندد . با خنده میگویم +فعلا درمان تو تویه اولویته سوگل از آشپزخانه خارج میشود و به سمت من می آید . وقتی شهریار را میبیند متوجه میشود که میخواهیم تنها صحبت کنیم .لبخند میزند و راهش را کج میکند . در دل بخاطر درک و فهم بالایش تحسینش میکنم . کمی سکوت میکنم تا بتوانم در ذهنم کلمات را کنار هم بچینم . نگاهم را ابتدا به چشم هایش و بعد به زمین میدوزم +از دستم ناراحتی _ناراحت؟ برای چی ؟ +امروز عصر کمی به فکر فرو میرود . انگار تازه یادش آمده است . _نه برای چی باید ناراحت باشم ؟ فقط میخوام بدونم دلیل گریت چی بود +ناراحتیم بخاطر این نبود که تو برادرم شدی،،،،،،،، میشه جواب سوالتو ندم ؟ _اگه واقعا دوست نداری نگی ، نگو ولی دلم میخواست بدونم . سرم را پایین میاندازم تا از نگاهش فرار کنم . وقتی سکوتم را میبیند بلند میشود _جو سنگین شد بهتره برم پیش مردا . اونور هم یک نفر منتظرته . وبا انگشت به سوگل اشاره میکند . 🌿🌸🌿 《ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمان و دگران وای به حال دگران》 شهریار &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …بغض صدایش را خش زد: -بعد اینڪه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فڪر نڪردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرڪی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی ڪردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس ڪردم اعزامم ڪنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش ڪه فهمیدم میتونم به عنوان مُبلغ برم. داشت ڪارای اعزامم درست میشد ڪه شما رو دیدم… یڪی دوبارم عقبش انداختم ولی… سرش را بالا آورد، حس ڪردم الان است ڪه بغضش بترڪد: -خودتون بگید چڪار ڪنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تڪلیف شما چی میشه؟ بلند شدم و گفتم : -یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سھم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبھه میڪنن، گفتید همسران شھدا هم اجر شھدا رو دارن. اگه واقعا مشڪلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشڪلی ندارم.! چند قدم جلو رفتم و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه ڪردم: -میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید! و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم. “چیڪار ڪردی طیبه؟ میدونی چه دردسری داره؟ چطور میخوای زندگیتو جمعش ڪنی؟…” دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شھید تورجی زاده. احساس ڪردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام. گفتم : آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش ڪن! … &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_هشتم🌻 #پارت_سوم ☔️ از خیالبافی
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ با لبخند به خیابان نگاه می‌کنم این خیابان را دوست داشتم پر بود از خاطره، خاطره‌هایی از بهترین افراد زندگی‌ام که حال هیچکدام را کنارم نداشتم. محسن و محمد، چقدر در این کوچه دنبال کتاب‌های شهدا پرسه زدیم، هروقت که خسته می‌شدم و نق می‌زدم محمد بود که مرا به یک نسکافه در یکی از این کافه‌ها دعوت می‌کرد. نمیدانم چه شد که از اینجا سردرآوردم، مقصدم سپاه بود. شاید خاطرات مرا به اینجا کشاندند که دوباره و دوباره بغض راه نفس‌های بی‌جانم را بگیرد. نیمکتی را پیدا می‌کنم تا نفسی بگیرم، تنها خاطره تلخم از این خیابان آن روزی بود که آمدم کتاب بخرم، آنروزی که حال خراب مصطفی حال مرا هم خراب کرد. دلم برای همه تنگ شده، دلم برای دخترک بی‌غم آنروزها هم تنگ شده، شاید هم ته دلم برایش می‌سوخت. آخر هنوز هم راحیل را دوست دارم. *** تند تند بین قفسه‌های کتاب می‌گردم تا کتاب‌های مورد‌نظرم را پیدا کنم، با هزار التماس از مادر اجازه گرفتم که بیرون بیایم، کتاب که بهانه بود آمدم تا خوشحالی‌ام را با محسن درمیان بگذارم. اینکه مصطفی چقدر تغییر کرده، در این گیر و دار خرید عقد کارهای هیئت و پایگاه را مانند من دنبال می‌کرد. یک هفته‌ای از برگشتمان می‌گذرد و سیغه را تمدید کردند تا ما راحت‌تر باشیم و دو روز دیگر روز عقدمان بود. قرار بود امشب حلقه‌هارا بخریم، خیلی دوست داشتم عقدمان در امامزاده بسته شود اما زنعمو به زور راضی شد تا عقد خانه باشد و از رزرو تالارهای مجلل کوتاه بیاید. با لبخند کتاب‌هارا روی میز می‌گذارم تا حساب کند، از پنجره که با ریسه‌های محلی تزیین شده بود بیرون را نگاه می‌کنم. خیابانی پر از دار و درخت، کتابفروشی‌ها و کافی‌شاپ ها خیابان را به پاتوق اهل‌دلان تبدیل کرده بود. توجهم به دختر و پسری که از کافی‌شاپ روبه‌رویی خارج شدند جلب می‌شود. در صورت پسرک که دقیق می‌شوم تازه متوجه می‌شوم، مصطفی‌است. ریتم ضربان قلبم بالا می‌رود و نوک انگشتانم یخ می‌کند. دلم می‌خواهد اشتباه کرده باشم، به پنجره نزدیک می‌شوم تا دقیق‌تر ببینمشان، دلم نمی‌خواست مصطفی اینروزهایم دوباره بد شود. دخترک پر از آرایش و بزک کرده خنده‌های دلبرش را آزادانه خرج مصطفی می‌کرد. بغض می‌کنم و انگشتانم مشت می‌شود، کمی تعصب که ته دلم به این نامزد هرچند بدم داشتم، تازه دستانش را هم دور بازوی مصطفی حلقه کرده بود. کمی که آنطرف تر می‌روند، مصطفی صورتش قرمز می‌شود و دست دختر را از دور بازویش باز می‌کند و دادی به سمتش می‌زند. دختر صورتش را مشمئز کرده عقب‌گرد می‌کند و می‌رود . حواسم پی مصطفی می‌رود، تازه متوجه بی‌تعادلی‌اش می‌شوم. کمی‌که تلو تلو می‌خورد، نمی‌تواند بایستد و کنار جوب زانو می‌زند، از حالاتش فهمیدم دارد عق می‌زند. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_نهم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ عابران جور بدی نگاهش می‌کردند، ته دلم آن غیرت و محبت کوچکی که نسبت به او داشتم وول وول می‌خورد. زود از کتابفروشی خارج می‌شوم و به آن سمت خیابان می‌دوم، کنار مصطفی زانو می‌زنم _ مصطفی، مصطفی این چه وضعشه؟! پس از کمی مکث به زور سرش را بلند می‌کند و با چشمان قرمز شده نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید. کلافه و با صورتی جمع شده نگاهش می‌کنم، معلوم نیست چه کوفتی خورده است که به این روز افتاده. عصبی، با دستانی لرزان می‌توپم _ سوییچت کو؟! هیچ نمی‌گوید و بی‌حرکت به جدول تکیه می‌دهد انگار جان تکان خوردن ندارد، دست می‌کنم درون جیب کتش و سوییچ ماشینش را در می‌آورم. دزدگیر را که می‌زنم با به صدا درآمدن ماشین، کمک می‌کنم تا مصطفی بلند شود. آرام آرام به سمت ماشین می‌رویم. بغض داشتم و اشک جلوی دیدم را تار کرده بود، تازه داشتم آرام می‌شدم که مصطفی ناآرام کرد این دل بی‌پناهم را... کاش نمی‌دیدمش، کاش هنوز هم آن مصطفی‌یه متحول شده در ذهنم بود، یعنی تمام رفتارهای این هفته‌اش ساختگی بود تا مرا غول بزند؟! یعنی آن حال خرابش بعداز هیئت بازی بود؟! اگر بازی بود چه بازیگر ماهری‌است مصطفی... خنده‌های دخترک که جلوی چشمانم زنده می‌شود، اشک‌هایم می‌ریزد. پشت فرمان می‌نشینم، روی صندلی ولو شده و انگار کوه کنده است. کاش آنقدری فرهادم بود که میتوانست کوه نفسش را برایم بکند، مانند فرهاد شیرین... با سرعت راه می‌افتم به سمت خانه مجردی‌اش، اشک‌هایم روی شیشه چشمانم می‌نشیند و من جانشان را بدون فرصت خودنمایی می‌گیرم. نمی‌دانم چرا در این مدت کم؛ دلبسته‌اش شده‌ام. دلم به محبت‌هایش گرم شده. نمی‌توانم باور کنم که رفتارهایش دروغ بوده، مصطفییی که بعد از هیئت هنگام رانندگی اشک می‌ریخت مصطفییی که حتی بیشتر از من غرق هیئت و شهدا شده بود و اینروزها سراغش را فقط در گلزارشهدا می‌توانستی بگیری، چطور باور کنم که همان مصطفی را امروز با این وضع کنار خیابان پیدا کردم؟! جلوی خانه‌اش ترمز می‌کنم و به سمتش برمی‌گردم، بیخیال به خواب رفته. بغضم خود را پشت لب‌هایم می‌رساند که بلند می‌زنم زیر گریه و سرم را روی فرمان می‌گذارم و نوای هق‌هقم کل ماشین را می‌گیرد و مصطفی انگار نه انگار که من اینجا جان می‌دهم، هنوز در خواب عمیقی غلط می‌زد. نگاهم به حلقه پر زرق و برق درون انگشتم می‌افتد با تنفر درش می‌آورم و درون داشبورد پرتش می‌کنم. ماشین را خاموش می‌کنم و پیاده می‌شوم، تازه یادم می‌افتد کیفم و کتاب‌هایم را در کتابفروشی جا گذاشته‌ام. حس برگشتن به کتابفروشی را ندارم و همینطور بی‌هدف راه می‌روم، انگار می‌خواستم تمام عقده‌ام را روی پاهایم خالی کنم که محکم و محکم تر روی زمین می‌کوبیدمشان. آنقدر راه می‌روم که بلاخره پاهایم روی شن‌های نرم ساحل فرود می‌آید، سر بلند می‌کنم و قصه‌گوی کودکی‌هایم را می‌بینم و اینبار از اعماق وجود زیر گریه می‌زنم و همان جا زانو می‌زنم، دریای مهربان به آغوش می‌کشد مرا مهربان است و دوست‌داشتنی. تمام کودکی‌ام با محسن جلوی چشمانم رژه می‌رود، آب بازی‌هایمان شام‌های خانوادگی که کنار دریا می‌خوردیم. بعد از محسن دیگر دل و دماغ آمدن به ساحل را نداشتیم. گریه‌هایم که تمام می‌شود، بلند می‌شوم تمام جانم خیسه شده، از چادر بگیر تا شلوار و مانتو... سنگین شده‌ام، کمی راه می‌روم تا به سر خیابان می‌رسم، دست دراز می‌کنم و دربستی می‌گیرم. در را باز می‌کنم، ترجیح می‌دهم بیصدا به سمت اتاقم بروم که صدای مادر متوقفم می‌کند _ راحیل؟! این چه سر و وضعیه؟! برمی‌گردم زنعمو روی مبل نشسته و مادر کنار میزتلفن ایستاده، رو به هردو سلامی می‌کنم _ هیچی رفته بودم ساحل خیس شدم. مشکوک نگاهم می‌کند _ گریه کردی؟ صورتت باد کرده! دستپاچه می‌گویم _ آره یکم دلم گرفته بود. سریع با اجازه‌ای می‌گویم و به سمت اتاقم قدم تند می‌کنم. در را از پشت قفل می‌کنم و لباسهایم را عوض می‌کنم و به زیر پتو می‌خزم. تصمیمم را گرفته بودم باید این ازدواج را بهم می‌زدم، هرطور که بود... به‌قلم‌زینب‌قهرمانی☔️ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با لبخند نگاهم را از چشمان گرد شده اش گرفتم _سلام صبح بخیر _سلام عزیزم صبح شما هم بخیر. سرم را پاین انداختم ومن من کنان گفتم _فروغ خانوم بود؟اتفاقی افتادا صدای دم و بازدم عمیقش به گوشم رسید،دستی به ته ریشش کشید _چیز خاصی نبود عزیزم ،اصلا لازم نیست نگران باشی.خانوم خانما شما نمیخوای به ما صبحانه بدی،روده کوچیکه،روده بزرگه رو خورد. لبخند دندان نمایی زدم _چشم الان آماده می‌کنم. عقب گرد کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. حمید کتری را روی گاز گداشته بود و آب در حال جوشیدن بود.دم نوش مورد علاقه ام ،چای خرما، را دم کردم. با آرامش میز را چیدم و از همانجا حمید را صدا کردم _حمیدآق......ا تشریف بیارید،نجلای مامان بیا صبحونه دخترم. نجلاء با موهایی بهم ریخته و چشمانی نیمه باز وارد آشپزخانه شد _علیک سلام نجلا خانوم _سلام _عزیزم برو صورتت رو بشور و بیا صبحونه بخوریم. روی صندلی نشست و سرش را روی میز گذاشت _خوابم میاد _مامان جان حداقل برو تو اتاقت بخواب حمید با صورت خیس در حالی که حوله را دور گردنش انداخته بود وارد شد،با دیدن نجلاء به سمتش رفت و صورت خیسش را روی صورت نجلاء گذاشت. صدای جیغ نجلاء بلند شد _ب....ا ب....ایی _جونم دخترکم !حالا که خواب از سرت پرید عزیزم برو صورتت رو بشور بیا دورهم صبحونه بخوریم. _خیلی خوب باشه نجلا به سمت سرویس بهداشتی رفت و حمید هم روی صندلی نشست. فنجان چای را جلویش قراردادم. تا خواست لب تر کند صدای موبایلش بلند شد _به به ! سلام بر داماد عزیز و برادرزن جان.فکر نمیکردم ساعت ۷ صبح دلتنگ من بشی داداش _............ _نمیدانم روهام چه گفت که صدای خنده اش بالا رفت _نمیری تو با این جک های مثبت چهلت. _......... _چیزی شده ؟ _.......... _غلط کردن اومدن اونجا من الان خودمو با وکیلم میرسونم.تو باش من میام داداش،یاعلی انگار فراموش کرده بود من هم کنارش هستم _حمید _جانم _اتفاقی افتاده؟روهام چی می گفت؟ _نگران نباش عزیزم چیز خاصی نیست .سرو کله عموی نجلا پیدا شده. _منم میام _عزیزم تو بمون پیش نجلا، من با مانی میرم زودبرمیگردم. با نگرانی به بازویش آرام چنگ زدم. _مواظب خودت باش __چشم فداتشم من مواظبم .بشین صبحونه ات رو بخور من زود برمیگردم. حمید چنددقیقه بعد آمآده شد و از خانه خارج شد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_بیست_هشتم " شیعه پرنده
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 (فریاد "الله اکبر" با لهجه عربی و فرانسوی درهم آمیخته شده بود. مردان سیاه پوش که کنار رفتند، چهره رنگ پریده ی یک پسر نوجوان پیدا شد. کسی که موهای پسرک را در چنگ هایش گرفته بود، پرسید: آرزوت چیه؟ پسر آب دهانش را از حنجره ظریفش پایین فرستاد و آهسته پاسخ داد: منو با گلوله بزنید. ناگاه از میان صدای خنده های شیطانی یکی شان گفت: چاقو رو بیار...) محمد با شنیدن صدای بالااوردن حلما، گوشی را زمین گذاشت. نگران برگشت و رو به حلما پرسید: +چی شد؟ -این کلیپ چی بود می دیدی؟ +تکفیریا ریختن تو خونه مردم و... حلما به طرف روشویی دوید. محمد دنبالش رفت و کمکش کرد تا صورتش را بشوید بعد آهسته پرسید: +تو چرا نگاه کردی؟ من اصلا نفهمیدم کی اومدی پشت سرم... -میخواستم.... ببینم.... این.... کلیپه ....چیه که اینقدر ....با ناراحتی محو... +خیلی خب نمیخواد چیزی بگی بیا بشین برات یه شربتی چیزی بیارم فشارت افتاده حتما -صبرکن...محمد +جانم -اگه...داعش سوریه رو بگیره و بعد بیاد ایران... +ان شاالله که هیچ وقت این اتفاق نمی افته -می ترسم +ترس برا اونیه که از خدا دور باشه، همین الان که من و تو با امنیت تو خونه نشستیم پاسدارا و بسیجیایی هستن که دارن تو سوریه با تروریستای داعشی میجنگن...میخوام یه چیزو بدونی... همان موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد حرفش را در عمق نگاهش به چشم های مضطرب حلما گفت. صدای زنگ پیاپی تلفن قطع نمی شد. محمد با آوای آرام یاعلی(ع) بلند شد و رفت تلفن را جواب داد. بعد از دقایقی آمد در چهار چوب در، نگاهش محو حلما بود، حلما که متوجه نگاه همسرش شد، لبخندی زد و پرسید: -کی بود؟ +عمو عباس بود. گفت از بیمارستان تماس گرفتن اجازه دادن بابا رو ببینیم -خدا رو شکر، الان... +نه، تو بمون خونه -چرا؟ +حالت خوب نیست نمیخوام فضای بیمارستان باعث بشه دوباره حالت... -محمد...چند وقته میخوام چیزی بهت بگم ولی... +بگو عزیز دلم -این روزای بابات...ببخش که میگم ولی همش منو یاد بابام قبل از شهادتش میندازه...همش میترسم باباحسین هم مثل بابای خودم... محمد کنار حلما نشست. اشک هایش را پاک کرد و گفت: +بابا خوب میشه میاد خونمون اتاق بچه ها رو می بینه...اسماشونو می پرسه...اصلا اسم انتخاب نکردیم هنوز، بگو ببین، دلت میخواد اسم شونو چی بذاریم؟ -تو این وضعیت حالا.... +بگو دیگه ، نگو که اصلا بهش فکر نکردی! -خب چرا... +میخوای تو اسم یکی رو بذار من اسم اون یکی رو، خوبه؟ -با...شه +خب اسم اولین گل دخترِ بابا چیه؟ -من، اسم سارا رو دوست دارم +قشنگه، حالا من بگم؟ -بگو + دوست دارم اسم یکی از دخترامون زینب باشه، به عشق عمه سادات -خیلی قشنگه! &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_بیست_هشتم یه
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 نمیدونم چرا اتاق سلما میرم همش احساس خواب میکنم ( - ببخشید دیگه تقصیر من نیست ،مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور میمونه خاله ساعده: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری - چشم بابا رضا کجاست؟ خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون سلما: واییی سارا چقدر حرق واسه گفتن دارم باهات - منم همین طور خاله ساعده : این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین ،سلما یه کم وسیله بردا برین تو اتاقتون ،بابا حسین و حاج رضا اومدن صداتون میکنم سلما: چشم مامان خوشگلم ، پاشو بریم سارا سلما: خوب شروع کن - نوچ ،اول تو سلما: باشه، من دارم ازدواج میکنم ) از خوشحالی جیغ کشیدم که سلما دستشو گذاشت روی دهنم ( سلما: هیسسسس ،چه خبرته - واییی شوخی نکن کیه؟ میشناختیش؟ سلما: نه نمیشناختم ،به بار که اومدم ایران ،همراه بابا رفتیم ستادشون واسه عکاسی اونجا دیدمش - وایییی ،پس عاشق هم شدین سلما: نوچ ،من عاشق شدم - شوخی میکنی ،از چیش خوشت اومد؟ سلما : از گریه هاش - یعنی چی ،دیونه شدی سلما: یه بار که رفته بودم همراه بابا ،ستاد مشغول عکس گرفتن بودم ،صدای گریه شنیدم ،صدا رو دنبال کردم دیدم یه مردی روی ویلچر نشسته داره به عکسا نگاه میکنه و گریه میکنه اولش فقط جالب بود برام ،و چند تا عکس گرفتم ازش خونه که اومدم از بابا پرسیدم که چرا این آقا گریه میکنه بابا هم گفت ، علی یکی از مدافعین حرم بوده ،همراه چند تا از دوستاش میره و بدون اونا بر میگرده ،علی هم به خاطر خمپاره هایی که انداختن پاهاش آسیب میبینه و قطعش میکنن خیلی برام جذاب بود،روزای دیگه هم به بهانه های مختلف همراه بابا میرفتم میدیدمش ،که کم کم فهمیدم عاشقش شدم - وایییی دختر تو عاشق یه مرد ویلچری شدی؟ سلما: اره - تو دیونه ای خوب ،بعدش چی کار کردی؟ سلما: اولش فکر میکردم یه حس ترحمه ولی کم کم متوجه شدم نه این حس ،حسه عشقه ،یه روز رفتم باهاش حرف زدم ، گفتم من از شما خوشم میاد با من ازدواج میکنین -وایییی تو دیگه کی هستی سلما : یه عاشق - خوب اونم حتمن از خدا خواسته گفت باشه نه؟ سلما: نه ،گفت قصد ازدواج ندارم - واییی خدااا ، سلما: ،اونم به همین خاطر دیگه ستاد نیومد. که شاید این حس از سرم بپره ،ولی من وقتی نمیاومد بیشتر دلتنگش میشدم واسه همین به بابا گفتم ،از اونجایی که بابا همیشه به نظراتم احترام میزاشت ،چون هیچوقت نشده بود کاری انجام بدم که اشتباه باشه بابا هم گفت میره باهاش صحبت میکنه -خاله ساعده چی؟ سلما: مامان که تا مدت باهام حرف نمیزد تا اینکه خودش رفت با علی صحبت کرد ،نمیدونم چی گفتن به هم که مامان راضی شد &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو اتاق - راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟ 😒 - اره بابا. مهم نیست. چندروز برو شمال ، بعد غرغر کن بگو راحت نیستم ، بپیچون بیا 😜 - راست میگی 😉 اره همین کارو میکنم ... 👌 آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم دو تا نخ سیگار دراوردم و یکیشو دادم به مرجان ... - تو هنوز سیگار میکشی؟ 😒 - اوهوم 🚬 مگه تو نمیکشی ؟؟ - راستش نه! دیگه اینا آرومم نمیکنه رفتم سراغ قوی ترش 😌 - قوی تر چیه دیگه؟ - بیخیال - مرجان تازگیا مشکوک میزنیا ‼️ راستی .... 😳 یادم رفته بود ... دیشب کجا بودی ؟؟؟ - واییی یه جای خوووووب 😍 - بمیری ... خب بگو دیگه - مهمونی! - مهمونی ؟ خونه کی ؟ - ترنم میشه خربازی در نیاری 😒 مهمونی! پارتی! - پارتی؟؟ 😳 مرجان تو میری پارتییییی ؟ - نمیدونی ترنم .... اینقدر خالی میشم ... 😌 خیلی خوبه ... خیلی ... 😍 - میفهمی چی میگی ؟ چرا میری اونجا ؟ 😧 - یه بار باید بیای تا چراشو بفهمی ... - من عمرا پامو اونجا بذارم 😑 - چرا مثلا ؟؟ -اونجا واسه امثال من و تو نیست ... اونجا واسه دختر پسرای ... - تا ندیدی نمیتونی اینو بگی 😡 خودت یه بار بیا ببین ... من که فقط با اونجا آروم میشم ... - مگه اونجا چی داره که آرومت میکنه؟ 😏 - خوشی ❗️ حداقل برای دو سه روز شارژ شارژم 😉 - این چه خوشی ایه که فقط دو سه روز طول میکشه ؟؟؟؟؟ 😒 خوشی باید دائمی باشه - میدونی که چنین چیزی اصلاً وجود نداره 😒 ما فقط میتونیم برای دردامون یه مسکن چندساعته پیدا کنیم 😏 چند ساعتی تو خودمون نباشیم تا از فکر این دنیای لجن بیرون بیایم ❗️ دیگه نتونستم حرفی بزنم ... دیگه خودمم داشتم عقاید مرجانو باور میکردم و باهاشون زندگی میکردم و دو سه هفته ای میشد که دیگه جز کلاسای دانشگاه سر هیچ کلاسی نمیرفتم .... حتّی بیخیال بو بردن بابام شده بودم 😒 - دفعه بعد کی میری ؟ - آخر هفته میخوای بیای ؟ - اره - باشه ولی به فکر یه بهونه واسه پیچوندن مامان بابات باش که شب بتونی بیرون بمونی 😉 - شب؟ 😨 -‌ اره دیگه. نه پس هفت صبح تا دوازده ظهر - خودتو مسخره کن 😒 باشه یه کاریش میکنم . - یه لباس خوشگلم بپوش از اون لباس خاصا 😉 - برای چی ؟؟ 😟 من نمیخوام قاطی کثافت کاریاشون بشم - خب نشو چون همه اونجوری میان ، تو اگر جور دیگه بیای بیشتر تو چشمی و بهت گیر میدن ‼️ -اها ... باشه حله 👌 تا حدودای صبح صحبت کردیم و بعد خوابیدیم 😴😴 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay