نور
برای تقویت پرش داستانی
یک بازی زبانی هست که میگویند چند کلمه میگوییم، هرکدامش را شنیدی، هرچه به ذهنت آمد بگو. همین تمرین را انجام دهید.
در مورد ده کلمه زیر.
۱. روسری قرمز گلدار.....عمه بیبی خدابیامرزکه روسریش رابا یک سنجاق زیر گلویش مرتب میکردو همیشه چندتا نقل تو جیبش بود.هر وقت هم سنجاق قفلی لازم داشتیم یکی از یقه شلیته اش باز میکرد.
۲. دبستان....خانم ناظم بد اخلاق با مقنعه قهوه ای و یک خط کش آهنی تو دستش
۳.دوربین عکاسی لوبیتل....عکس های کنار حرم که همه مودب دست روی سینه پشت به گنبد و ایوان وایستاده اند به صف.معمولا هم پدر خانواده یک بچه کوچک بغلش است.
۴.مشهد ...حوض اسماعیل طلا با یک کاسه طلایی پر از آب .از آنها که جگرت را خنک میکند.
۵.سبیل... آقا ماشاالله، لات محل با یک تسبیح درشت زرد رنگ ، سر کوچه میایستاد و نمیگذاشت به جز خودش کسی به دختران محل متلک بگوید.
۶.چادر پوش کامیون....سلطان غم مادر
۷.عشق زمینی...مثل سیب زمینی های درشت و ریز که تلنبار شده بودند در مغازه میوه فروشی وسط محله
۸.کوله مدرسهای.... حسرت داشتن پاکن عطری
۹.قلک...قلک پلاستیکی سبز رنگ که مریم پولهایش را جمع کرده بود تا بزود به جنگل پسر شجاع .
۱۰.زنجیرعزاداری.... مراسم تشییع شهادت تک پسر عمه خانم که با یتیمی بزرگش کرده بود.
#تمرین_کلاسی۹
#خاتمی
#۰۲۰۳۰۱
https://eitaa.com/rooznevest
_توصیفات_
توصیف ایستا:برای شروع رمان،ادامه ی داستان و وارد کردن شخص مناسب نیست.مگر برای کار طنز.
توصیف پویا:حین داستان محیط توصیف میشه و خسته کننده نیست.
توصیف به طرف شاعرانگی نره و نوشته نو باشه.مثالِ توصیفات زرد:فیل و فنجان.
متن نویسنده ای برای مخاطب جذابه که علاوه بر داستان پردازی،نقطه گشایی و ... توصیف رو هم جدی گرفته باشه.لازم نیست در هر خط توصیفات بکر به کار برده بشه.
اگر کسی کاری نوشت و ان را دوست داشت و علاقه به چاپ انکار داشت مردم هم از خواندن ان لذت میبرند.ولی اگر خود نویسنده با متن و نوشته اش ارتباط نگیرد و انرا دوست نداشته باشد،مخاطب هم ارتباطی برقرار نمیکند و این از قواعد نانوشته ی نویسندگیست!
طوری ننویسیم که خواننده برای فهممتن نیاز به فسفر سوزوندن داشته باشه.
علاوه بر اینکه متن ما باید نو،بکر و جدید باشه توامان از عبارات سنگین و مفهومات پیچیده هم باشه.
داستان مانند یک بزرگراه اسفالت شده ی دویست متری و خشک و خشن که بعضی جاها درختکاری هم داره ولی بزرگراه برای اینه که مارو کیلومتر ها جابه جا کنه،نه زیبایی های ظاهری.
در داستان نویسی بهتر است از توصیفات ساده و بکر استفاده شود.
هرچقدر کمتر از کلمات قلمبه سلمبه استفاده شود بهتر است؛ شاعرانگی قلم باید کمتر باشد تا مخاطب هنگام خواندن داستان و رمان اذیت نشود .
توصیف در داستان بحث رونمایی میباشد مثل روایت و لحن داستان.
بحث رونمایی بحث ظاهر داستان است که بیشتر به چشم مخاطب میآید.
اگر داستان نیازی به اسلوموشن داشته باشد ایستا نیاز است اما برای ابتدای داستان خوب نیست.داستانی پویاست که هنگام روایت و توصیف داستان نیز پیش برود و در نقطه ی توصیف نماند.
یکی از بخشهای مهم ظاهر نوشته توصیف آن است.
نوجوان امروز نیاز به حرفهای کهن در غالب به روزتر و جدیدتر مانند رمان و گیم نیاز دارد پس بهتر است از ترکیب ها و کلمات جدیدتر استفاده شود.نویسنده ای موفق تر است که در کنار پیرنگ و داستان سازی خوب توصیف رو جدی بگیرد و از نبوغ خود استفاده کرده و کلمات بکرتری استفاده کند.
مثال در رمان واو استاد برای گنبد وگلدسته های مسجد جامع، برای اینکه توصیف بکری داشته باشندنوشتند که مسجد جامع یزد دستانش را بر گردن آسمان انداخته است.
یکی از قوائد نانوشته نویسندگی این است که خود نویسنده از کارش لذت ببرد.
#خلاصه_جلسه_دوم
توصیف شما از خانه برزخی تان
از آن بالا به پایین نگاه کردم.
بدن تکه تکه شده ام افتاده بود روی رمل های داغ .
بوی خون و باروت میآمد.
همه جا پراز گرد و خاک بود.
عجیب بود.
دردی نداشتم.
از روبرو انگار غبار مینشست و هوا روشن میشد.
چند نفر با لباسهایی از نور میآمدند.
با آمدنشان هوا هم دلانگیز میشد.
نسیم خنکی میآمد و هرم هوا میشکست .
یکی با صدایی نرم و لطیف گفت:"سلام بر شما"
دستم را گرفت.
همراهشان شدم مثل قاصدکی در باد.
هنوز گیج بودم.با منگی نگاه میکردم به اطراف .
آن بیابان تفتیده جایش را داده بود به یک لطافت بیانتها .
یک سرسبزی بی نهایت .
درختان از شدت شادابی سیاه دیده میشدند.
همه جا نور بود و روشنایی.
رسیدیم به دروازه قصر .
چند جوان زیبا با جامهایی از شربت به استقبال آمده بودند.
جام را گرفتم.
نور در تراشهای آن میشکست و چند پاره میشد.عطرش روح را به وجد میآورد.شیرین بود و گوارا.
خنکای آن از گلویم پایین میرفت و ذره ذره وجودم را تازه کرد.
.
پاگذاشتم روی فرشی سبز رنگ .
زمین کنارش پوشیده شده بود از سنگریزه های الماس و یاقوت و مرجان.رنگ به رنگ.
روبرو تختی از نور گذاشته بودند.
از زیرش رودخانهای روان بود.
از دوطرفش جویی از شیر و عسل.
کنارش چندردیف گل و درخت روییده بود.میخک و رز و گلایل و مریم و نیلوفر.
پیچک هااز تنه درخت بالا رفته بودند.
عطر گلهای تازه شکفته را نفس کشیدم.
صدای شرشر آب و چهچه پرندههای روی درخت با هم میآمد.
نشستم روی تخت و تکیه دادم به پشتیهای ابریشمی.
هنوز مبهوت بودم.
نگاه کردم به دور و بر.
نه شب بود و نه روز.
خورشید دیده نمیشد.
نشانه ای برای گذر زمان نبود.
همه جا شفاف بود و روشن.
درختان سایه انداخته بودند روی سرم.
زردآلو و هلو و توت و گیلاس با چند میوه دیگر که تا به حال ندیده بودم روی یک شاخه بودند.
هوس کردم زردآلو را بچینم.
شاخه نزدیک آمد.
دست بردم و زردآلو را کندم.
زردآلو در کف دستم بود اما از درخت کم نشده بود.
باد میپیچید بین شاخ و برگ درختان.
صدای تسبیح و تهلیل میآمد. صدایی لطیف و سحرانگیز.
دخترکانی زیبابرایم غذا آوردند.
با چشمهایی درشت و کشیده و لبخندی بر لب.
با لباسی به رنگ پرطاووس .
در ظرف هایی از طلا با تنگ هایی از نقره.
#تمرین ۱۲
۰۲۰۳۲۳#
#خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
آنتی جادو
نگهبان آمد تو و تعظیم کرد:«پروردگارا! بندگان تو موسی و فردی که ادعا میکند برادرش است، اذن ورود میخواهند.»
موسی و هارون آمدند توی سرسرای فرعون. قصری باشکوه که چشمها را خیره میکرد. فرعون نشسته بود روی تختی زراندود و کندهکاری شده. سه خدمتکار، با بادبزن پر طاووس، مگسها را ازش دور میکردند. دو طرفش، مردانی با لباس های طلابافت، دست به سینه ایستاده بودند. روی دیوار تالار هر چندقدم یک پیهسوز، نور ضعیفی را میتاباند. چند مجسمه با سر روباه و بدن آدم با چشمهای سنگیشان به حاضرین نگاه میکردند. از هر کدام چند سایه محو روی زمین افتاده بود. بوی عود میآمد. فرعون با عصا اشاره کرد تا موسی نزدیکتر بیاید:« خوب! این هم پسر فراری ما. چرا اینقدر لباسهای ژنده و فقیرانهای پوشیدی؟ کو بالاپوش زربافتت؟ اوه. اوه. یادم رفته بود که خدازاده چوپان شده.»
تو تالار صدای همهمه بلند شد.
موسی سرش را بالا گرفت:« ما رسول خدا هستیم. بنیاسرائیل را آزاد کن و همراه ما بفرست.»
فرعون زد زیر خنده:« هه هه هه. ببینید جوجه تازه از تخم درآمده چی میگه. چقدرم رسمی صحبت میکنه. چند وقت با رعیت گشتی، حرف زدنت فرق کرده. مگه یادت رفته که من بودم که بزرگت کردم؟ اما تو چکار کردی؟ هان؟ نمک به حرومی کردی و یک سرباز قبطیرو کشتی.»
موسی قدمی به جلو گذاشت:« اون زمان جوان بودم و بیخبر. برای همین از پیش تو فرار کردم.»
فرعون سر تکان داد:« آفرین! الان اومدی که معذرت خواهی کنی؟»
موسی گفت:« نه. وقتی از اینجا رفتم، پروردگار به من علم و حکمت داد. من پیامبر خدا هستم.»
فرعون به جلو خم شد:« پروردگار؟ این دیگه چیه؟»
موسی اشاره کرد به بالا:« پروردگار، آفرینندهی آسمان و زمین و هر چی که بین اونهاست.»
فرعون رو کرد به اطرافیانش:« ببینید چی میگه؟ پروردگار! هه پروردگار! »
موسی به اشراف نگاه کرد:« بله! پروردگار شما و پدرا و پدربزرگ هاتون.»
فرعون کف زد:« براووو. آفرین. سخنرانی خوبی بود. خدای موسی یک دیوانه را به عنوان نبی برامون فرستاده. پروردگار شما منم. منم تو رو نفرستادم.»
موسی انگشت شست و اشاره را به هم نزدیک کرد:« اگر یه ذره فکر کنید، میفهمید که خدا پروردگار مشرق و مغربه. مگه تو میتونی آسمانو خلق کنی؟»
از دماغ فرعون داشت دود بیرون میآمد. رنگ صورتش سرخ شده بود. غرید:« دیگه از حد گذروندی. اگر به جز من کسیو به عنوان خدا قبول داشته باشی، زندانیت میکنم.»
و با عصا اشاره کرد به نگهبانها.
موسی دستش را بالا برد:« صبر کن! اگه من نشانهای از طرف خدا داشته باشم چی؟»
فرعون یک خوشه انگور از ظرف مقابلش برداشت.لم داد.چند حبه انداخت تو دهانش:« کلک تو کارت نباشه. اون نشانه چیه؟»
موسی عصا را انداخت. یک دفعه چوبدستی تبدیل شد به ماری تنومند با فلسهای درشت و سیاهرنگ براق و دهانی باز که دوتا دندان نیشش بیرون زده بود. مار یک دور زد تو سالن. رسید به فرعون. سرش را بالا آورد.زبان دوشاخه را مثل سگ نگهبان تکان داد. صورت فرعون شده بود مثل زردچوبه. خوشه انگور از دستش افتاد. حبههایش پخش شد روی زمین. نگهبانها غش کردند. پیشکاران هم پشت مجسمههای سنگی، قایم شدند. موسی دست دراز کرد. مار تبدیل به عصا شد. موسی دست دیگر را برد زیر بالاپوش. بیرون آورد. مثل پروژکتور میدرخشید. سایهها تو قصر محو شد.
فرعون به تته پته افتاد. فریاد زد.:« این... یک... جادوگر ..است....» خدمتکار جام آبی به دستش داد. یکجا سرکشید. با آستین کشید روی لب و دهان. چند چکه آب آویزان از ریش تُنُکش را گرفت.:« این.. این میخواد شما را از سرزمین خودتان آواره کند. نظر شما چیه؟»
مردی با ریش بلند پروفسوری که سمت راست فرعون، دست به سینه ایستاده بود، گفت:« پروردگارا! اگر اجازه دهید من صحبت کنم؟»
فرعون با دست اشاره کرد:« راحت باش.»
مرد قدمی به جلو برداشت:« تنها حربه موسی جادوگری است. ما در مصر جادوگران به نام فراوانی داریم. نمونهاش آهموس. اگر یادتان باشد چندماه پیش، همینجا هنرنمایی میکرد. شما هم جایزه خوبی بهش دادید. از اونا میخواهیم موسی را رسوا کنند.»
بقیه اشراف تاییدش کردند. فرعون دوباره لم داد به پشتی تخت:« تصویب شد. در سالروز تولد ما، همه مردم و جادوگران را در استادیوم جمع کنید تا کذب این جادوگر را ببینند. الان هم ختم جلسه را اعلام میکنم. خدمتکار! جام را پر کن!»
روز موعود، استادیوم جای سوزن انداختن نداشت. فرعون نشسته بود روی تخت زرین در وسط جایگاه ویژه. اشراف و ثروتمندان کنار و زیرپای فرعون نشسته بودند. غلامان دور تا دور این جایگاه را پر کردند. جمعیت آنقدر زیاد بود که در جایگاه عادی کسی ننشسته بود و همه ایستاده بودند. فرعون رو کرد به پیشکار ویژه:« مطمئنی بهترین ساحران را آوردی؟ ما را پیش موسی کنف نکنی!»
پیشکار اشاره کرد به غلام. کمی بعد غلام همراه با مردی با موها و ریش بلند بافته، آمد. از یک گوشش حلقه بزرگی آویزان بود. گردنبندی از خرمهره تو گردن داشت. دور کمربندش هم چندتا مهره سیاه و رنگی دوخته شده بود. پشت سرش چند مرد با پوشش شبیه او آمدند. جادوگران تا کمر خم شدند:« چاکر فرعون بزرگ! خداوندگار مصر.»
فرعون اشاره کرد برخیزند:« ببینیم چطور از حیثیت مصر و خداوندگار مصر، در برابر یک جادوگر خردهپا دفاع خواهید کرد.»
ساحر بزرگ لبهایش را تر کرد:« قربانت گردم. ما مطمئنا پیروزیم. در این صورت پاداشمان چیست؟»
فرعون همیانی پرت کرد طرفش. ساحر تو هوا قاپیدش و بوسید. فرعون گفت:« اگر پیروز شوید شما را از نزدیکان دربار قرار میدهم.»
پیشکار اشاره کرد بروند:« نونتون تو روغنه. همای سعادت هر هزار سال یکبار پرواز میکنه و روی شانه کسی مینشینه. گویا اینبار قراره روی شانه های شما فرود بیاد.»
تو استادیوم، صدا به صدا نمیرسید. غلامان کوبیدند به طبلها. گروه ساحران از یک در و موسی و هارون از در دیگر آمدند تو . همه ساکت شدند. جادوگران روبروی جایگاه تعظیم کردند.:« بلندمرتبه باد فرعون بزرگ.»
پیشکار با صدای بلندی گفت:« خبر دارید که مردی از بنیاسرائیل، سالها پیش سربازی قبطی را کشت و فرار کرد. الان پس از مدتها آموزش سحر و جادو، ادعای پیامبری میکند. فرعون بزرگ برای اینکه شما گمراه نشوید، از ساحر اعظم خواست تا با او مبارزه کند.»
موسی به ساحران گفت:« اول شما هنرتان را رو کنید.»
ساحران ریسمانها را انداختند. هر کدام مثل مار، پیچ و تاب میخوردند. گرد و خاک بلند شد. جمعیت، مبهوت مانده بودند. ساحر اعظم گفت:« به عزت فرعون ما برندهایم.»
موسی عصا را انداخت. عصا تبدیل شد به ماری بزرگ. با یک حرکت مثل جاروبرقی، ریسمانها را خورد. بعد هم یک دور در میدان زد و روبروی جایگاه ویژه سربلند کرد. چندتا جادوگر خودشان را خیس کردند. چشمهای جمعیت، گشاد شده بود و دهانشان، باز مانده بود. تنها صدای گریه نوزادی شیرخوار میآمد. ساحران پیشانی به زمین گذاشتند:« ما به خدای موسی ایمان آوردیم.»
#تمرین۱۲
#۱۴۰۲۰۷۰۹
#خاتمی
هدایت شده از تمرینها
_عزیز اجازه می دی با بچهها برم روستا؟
_وسط امتحانای نهایی؟
_جهاد سازندگی فراخوان داده. چندتا پیرمرد و پیرزن هستند، پسراشون رفتن جبهه. گندمشون رو زمین مونده. بندگان خدا دست تنها. کی کمکشون کنه؟
_آخه مادرجون! تو که جثهای نداری. میدونی درو کردن چقد سخته؟
_ از بنایی که سختتر نیست. پارسال تابستون رفتم. اونو تونستم. اینم میتونم.
_دلم رضا نمیشه. تو این جیزِّ گرما، فکر روزهها تو کردی؟ تازه مکلف شدیا.
_منم از سر جوونای مردم. مگه اونا زیر آتیش خمپاره و توپ، تو سوسنگرد روزه نمیگیرند.
_دردت به جونم. بعد آقای خدابیامزت مثه بچه گربه به دندونت نگرفتم که الان بفرستمت تو آتیش. لابد فردام هوس جبهه رفتنت میکنه.
_تو مخالفی عزیز؟
_لا اله الا الله. ببین چطور حرف تو دهنم میذاری! الان بحث سر روستاست یا جبهه؟
_اگر اجازه بدی هر دو. اگرم نه، فعلا روستا.
_چی بگم؟ وقتی خودت بریدی و دوختی.
_قربونت برم عزیز. من به جز شما و داداش کسی رو ندارم. اگر اجازه ندی قدم از قدم بر نمیدارم.
_برو خدا به همرات. اما مادر هوا گرمه. مطمئنی از پسش برمیای؟
_به امید خدا.
#تمرین
#دیالوگ
#مهرماه۱۴۰۲
#تمرین
#ورزقلم3
.
مرد خوش لباسی را در نظر بگیرید که با عصایی در دست مشغول قدم زدن است. میتوانیم آن را در چنین صحنه هایی نشان دهیم:
🌱 پارکی زیبا، در صبحی روشن، در اوایل بهار.
🌱در کنار دریای توفانی، در غروبی دلگیر.
🌱 شب هنگام در کوچه پس کوچههای محلهای فقیرنشین.
🌱 عصر، در خرابههای هولانگیز یک قلعهی قدیمی.
🌱 در کلاسی که شاگردان، ظاهر فقیرانهای دارند و پوزخند میزنند.
🌱 در کلاسی که شاگردان، ظاهری آراسته دارند و نگرانند.
🌱 در میان آشغالها و ماشین های اسقاطی بیرون شهر.
🌱در سرسرای یک قصر باشکوه.
🌱 سحرگاه، بر لبهی بام یک آسمان خراش.
🌱 جلوی یک دستشویی کثیف، کنار رستورانی، در میان جاده.
🌱جلوی یک دستشویی کثیف، داخل هتلی پنج ستاره.
🌱در سالن انتظار یک فرودگاه شیک.
🌱روی خط سبقت ممنوع، در خیابانی شلوغ.
🌱میان صدها دیوانهی جورواجور، در حیاط یک تیمارستان.
🌱میان زمین فوتبال، در جریان یک بازی مهم.
🌱کنار دیگی جوشان در قبیلهی آدمخواران.
حداقل ۲ تا از این صحنهها رو با #توصیف، پردازش کنید.
توصیفات تا جای ممکن #غیرمستقیم باشند...
هر کدوم از صحنهها میتونه از دو بند باشه تا دو صفحه..
سعی کنید #داستان بگید..
پیرمرد داره کجا میره؟
چه هدفی داره؟
وسط اون صحنه چیکار میکنه؟
نور خورشید از پشت ابرهای نازک، کمجان میتابید. سایه درختان، کشیده شده بود روی زمین. بوی چمن قیچی خورده میآمد. زمین خیس بود از باران دیشب. چندتا چاله کوچک آب توی گودی سنگفرش دیده میشد. عکس درختان تکان میخورد تویش. مرد آرام قدم برمیداشت. صدای تق تق عصای مرد روی سنگفرش پارک، جیک جیک گنجشک ها را قطع کرد. با هر قدم، خط اتوی شلوارش انحنا برمیداشت. پارک خلوت بود. چند پیرمرد نشسته بودند روی نیمکت. با هم صحبت میکردند. مرد جوانی که میدوید به او تنه زد. آب ترشح شده از زیر کفشش، پاچه شلوار مرد را خیس کرد. روزنامه از دستش افتاد. هر دو خم شدند:« آخرش امروز بارون میاد.»
جوان روزنامه را برداشت. تا کرد. به دست مرد داد و رفت.
پیرمرد بلند شد. با طمانینه به پیادهروی ادامه داد. کنار دریاچه نشست روی نیمکت. روزنامه نمدار را به زحمت باز کرد. اعلامیه امام وسط روزنامه بود.
#تمرین_۳
#ورز_قلم
#خاتمی
آفتاب داشت غروب میکرد. یک گوله پشمی ابر سیاه، بیشتر آسمان را پوشانده بود. دریا ناآرام بود. مثل مردی تشنجی، کف به لب میآورد و پا به زمین میکوبید. باد تندی میوزید. ردیف درختان زینتی کنار ساحل را خم کرده بود به یک طرف. پیرمرد با یک دست پایین کت را مهار کرد تا باد نبرد. خلاف جهت باد رفت به طرف دریا . عصایش در شن فرو میرفت. رد کفشش با یک سوراخ عمیقتر، روی شنهای خیس میماند. ایستاد. عصا را زیر بغل داد. دست را سایبان چشم کرد و نگاه کردبه دریا. خبری از لنج نبود.
#تمرین۳
#ورز_قلم
#خاتمی