نگهبان آمد تو و تعظیم کرد:«پروردگارا! بندگان تو موسی و فردی که ادعا میکند برادرش است، اذن ورود میخواهند.»
موسی و هارون آمدند توی سرسرای فرعون. قصری باشکوه که چشمها را خیره میکرد. فرعون نشسته بود روی تختی زراندود و کندهکاری شده. سه خدمتکار، با بادبزن پر طاووس، مگسها را ازش دور میکردند. دو طرفش، مردانی با لباس های طلابافت، دست به سینه ایستاده بودند. روی دیوار تالار هر چندقدم یک پیهسوز، نور ضعیفی را میتاباند. چند تا مجسمه با سر روباه و بدن آدم با چشمهای سنگیشان به حاضرین نگاه میکردند. از هر کدام چند سایه محو روی زمین افتاده بود. بوی عود میآمد. فرعون با عصایش اشاره کرد تا موسی نزدیکتر بیاید:« خوب! این هم پسر فراری ما. چرا اینقدر لباسهای ژنده و فقیرانهای پوشیدی؟ کو بالاپوش زربافتت؟ اوه. اوه. یادم رفته بود که خدازاده چوپان شده.»
تو تالار صدای همهمه بلند شد.
موسی سرش را بالا گرفت:« ما رسول خدا هستیم. بنیاسرائیل را آزاد کن و همراه ما بفرست.»
فرعون زد زیر خنده:« هه هه هه. ببینید جوجه تازه از تخم درآمده چی میگه. چقدرم رسمی صحبت میکنه. چند وقت با رعیت گشتی، حرف زدنت فرق کرده. مگه یادت رفته که من بودم که بزرگت کردم؟ اما تو چکار کردی؟ هان؟ نمک به حرومی کردی و یک سرباز قبطی روکشتی.»
موسی قدمی به جلو گذاشت:« اون زمان جوان بودم و بیخبر. برای همین از پیش تو فرار کردم.»
فرعون سر تکان داد:« آفرین! الان اومدی که معذرت خواهی کنی؟»
موسی گفت:« نه. وقتی از اینجا رفتم، پروردگار به من علم و حکمت داد. من پیامبر خدا هستم.»
فرعون به جلو خم شد:« پروردگار؟ این دیگه چیه؟»
موسی اشاره کرد به بالا:« پروردگار، آفرینندهی آسمان و زمین و هر چی که بین اونهاست.»
فرعون رو کرد به اطرافیانش:« ببینید چی میگه؟ پروردگار! هه پروردگار! »
موسی به اشراف نگاه کرد:« بله! پروردگار شما و پدرا و پدربزرگ هاتون.»
فرعون کف زد:« براووو. آفرین. سخنرانی خوبی بود. خدای موسی یک دیوانه را به عنوان نبی برامون فرستاده. پروردگار شما منم. منم تو رو نفرستادم.»
موسی انگشت شست و اشاره را به هم نزدیک کرد:« اگر یه ذره فکر کنید، میفهمید که خدا پروردگار مشرق و مغربه. مگه تو میتونی آسمانو خلق کنی؟»
از دماغ فرعون داشت دود بیرون میآمد. رنگ صورتش سرخ شده بود. غرید:« دیگه از حد گذروندی. اگر به جز من کسیو به عنوان خدا قبول داشته باشی، زندانیت میکنم.»
و با عصا اشاره کرد به نگهبانها.
موسی دستش را بالا برد:« صبر کن! اگه من نشانهای از طرف خدا داشته باشم چی؟»
فرعون یک خوشه انگور از ظرف مقابلش برداشت.لم داد.چند حبه انداخت تو دهانش:« کلک تو کارت نباشه. اون نشانه چیه؟»
موسی چوبدستیش را انداخت. یک دفعه چوبدستی عوض شد. تبدیل شد به یک مار تنومند با فلسهای درشت و سیاهرنگ براق و دهانی باز که دوتا دندان نیشش بیرون زده بود. یک دور زد تو سالن. رسید به فرعون. سرش را بالا آورد.زبان دوشاخهاش را مثل سگ نگهبان تکان داد. صورت فرعون شده بود مثل زردچوبه. خوشه انگور از دستش افتاد. حبههایش پخش شد روی زمین. نگهبانها غش کردند. پیشکاران هم پشت مجسمههای سنگی، قایم شدند. موسی دست دراز کرد. مار تبدیل به عصا شد. موسی دست دیگر را برد زیر بالاپوش. بیرون آورد. مثل پروژکتور میدرخشید. سایهها تو قصر محو شد.
فرعون به تته پته افتاد. فریاد زد.:« این... یک... جادوگر ..است....» خدمتکار جام آبی به دستش داد. یکجا سرکشید. با آستین کشید روی لب و دهانش. چند چکه آب آویزان از ریش تُنُکش را گرفت.:« این.. این میخواد شما را از سرزمین خودتان آواره کند. نظر شما چیه؟»
مردی با ریش پروفسوری که سمت راست فرعون، دست به سینه ایستاده بود، گفت:« پروردگارا! اگر اجازه دهید من صحبت کنم؟»
فرعون با دست اشاره کرد:« راحت باش.»
مرد قدمی به جلو برداشت:« تنها حربه موسی جادوگری است. ما در مصر جادوگران به نام فراوانی داریم. نمونهاش آهموس. اگر یادتان باشد چندماه پیش، همینجا هنر نمایی میکرد. شما هم جایزه خوبی بهش دادید. از اونا میخواهیم موسی را رسوا کنند.»
بقیه اشراف هم تاییدش کردند. فرعون دوباره لم داد به پشتی تخت:« تصویب شد. در سالروز تولد ما، همه مردم و جادوگران را در استادیوم جمع کنید تا کذب این جادوگر را ببینند. الان هم ختم جلسه را اعلام میکنم. خدمتکار! جام را پر کن!»
روز موعود، استادیوم جای سوزن انداختن نداشت. فرعون نشسته بود روی تخت زرین در وسط جایگاه ویژه. اشراف و ثروتمندان کنار و زیرپای فرعون نشسته بودند. غلامان دور تا دور این جایگاه را پر کردند. جمعیت آنقدر زیاد بود که در جایگاه عادی کسی ننشسته بود و همه ایستاده بودند. فرعون رو کرد به پیشکار ویژه:« مطمئنی بهترین ساحران را آوردی؟ ما را پیش موسی کنف نکنی!»
پیشکار اشاره کرد به غلام. کمی بعد غلام همراه با مردی با موها و ریش بلند بافته، آمد. از یک گوشش حلقه بزرگی آویزان بود. گردنبندی از خرمهره تو گردن داشت. دور کمربندش هم چندتا مهره سیاه و رنگی دوخته شده بود. پشت سرش چند مرد با پوشش شبیه او آمدند. جادوگران تا کمر خم شدند:« چاکر فرعون بزرگ! خداوندگار مصر.»
فرعون اشاره کرد برخیزند:« ببینیم چطور از حیثیت مصر و خداوندگار مصر، در برابر یک جادوگر خردهپا دفاع خواهید کرد.»
ساحر بزرگ لبهایش را تر کرد:« قربانت گردم. ما مطمئنا پیروزیم. در این صورت پاداشمان چیست؟»
فرعون همیانی پرت کرد طرفش. ساحر تو هوا قاپیدش و بوسید. فرعون گفت:« اگر پیروز شوید شما را از نزدیکان دربار قرار میدهم.»
پیشکار اشاره کرد بروند:« نونتون تو روغنه. همای سعادت هر هزار سال یکبار پرواز میکنه و روی شانه کسی مینشینه. گویا اینبار قراره روی شانه های شما فرود بیاد.»
تو استادیوم، صدا به صدا نمیرسید. غلامان کوبیدند به طبلها. گروه ساحران از یک در و موسی و هارون از در دیگر آمدند تو . همه ساکت شدند. جادوگران روبروی جایگاه تعظیم کردند.:« بلندمرتبه باد فرعون بزرگ.»
پیشکار با صدای بلندی گفت:« خبر دارید که مردی از بنیاسرائیل، سالها پیش سربازی قبطی را کشت و فرار کرد. الان پس از مدتها آموزش سحر و جادو، ادعای پیامبری میکند. فرعون بزرگ برای اینکه شما گمراه نشوید، از ساحر اعظم خواست تا با او مبارزه کند.»
موسی به ساحران گفت:« اول شما هنرتان را رو کنید.»
ساحران ریسمانها را انداختند. هر کدام مثل مار، پیچ و تاب میخوردند. گرد و خاک بلند شد. جمعیت، مبهوت مانده بودند. ساحر اعظم گفت:« به عزت فرعون ما برندهایم.»
موسی عصا را انداخت. عصا تبدیل شد به ماری بزرگ. با یک حرکت مثل جاروبرقی، ریسمانها را خورد. بعد هم یک دور در میدان زد و روبروی جایگاه ویژه سربلند کرد. چندتا جادوگر خودشان را خیس کردند. چشمهای جمعیت، گشاد شده بود و دهانشان، باز مانده بود. تنها صدای گریه نوزادی شیرخوار میآمد. ساحران پیشانی به زمین گذاشتند:« ما به خدای موسی ایمان آوردیم.»
#تمرین۱۲
#۱۴۰۲۰۷۰۹
#خاتمی
هدایت شده از تمرینها
_عزیز اجازه می دی با بچهها برم روستا؟
_وسط امتحانای نهایی؟
_جهاد سازندگی فراخوان داده. چندتا پیرمرد و پیرزن هستند، پسراشون رفتن جبهه. گندمشون رو زمین مونده. بندگان خدا دست تنها. کی کمکشون کنه؟
_آخه مادرجون! تو که جثهای نداری. میدونی درو کردن چقد سخته؟
_ از بنایی که سختتر نیست. پارسال تابستون رفتم. اونو تونستم. اینم میتونم.
_دلم رضا نمیشه. تو این جیزِّ گرما، فکر روزهها تو کردی؟ تازه مکلف شدیا.
_منم از سر جوونای مردم. مگه اونا زیر آتیش خمپاره و توپ، تو سوسنگرد روزه نمیگیرند.
_دردت به جونم. بعد آقای خدابیامزت مثه بچه گربه به دندونت نگرفتم که الان بفرستمت تو آتیش. لابد فردام هوس جبهه رفتنت میکنه.
_تو مخالفی عزیز؟
_لا اله الا الله. ببین چطور حرف تو دهنم میذاری! الان بحث سر روستاست یا جبهه؟
_اگر اجازه بدی هر دو. اگرم نه، فعلا روستا.
_چی بگم؟ وقتی خودت بریدی و دوختی.
_قربونت برم عزیز. من به جز شما و داداش کسی رو ندارم. اگر اجازه ندی قدم از قدم بر نمیدارم.
_برو خدا به همرات. اما مادر هوا گرمه. مطمئنی از پسش برمیای؟
_به امید خدا.
#تمرین
#دیالوگ
#مهرماه۱۴۰۲
#تمرین
#ورزقلم3
.
مرد خوش لباسی را در نظر بگیرید که با عصایی در دست مشغول قدم زدن است. میتوانیم آن را در چنین صحنه هایی نشان دهیم:
🌱 پارکی زیبا، در صبحی روشن، در اوایل بهار.
🌱در کنار دریای توفانی، در غروبی دلگیر.
🌱 شب هنگام در کوچه پس کوچههای محلهای فقیرنشین.
🌱 عصر، در خرابههای هولانگیز یک قلعهی قدیمی.
🌱 در کلاسی که شاگردان، ظاهر فقیرانهای دارند و پوزخند میزنند.
🌱 در کلاسی که شاگردان، ظاهری آراسته دارند و نگرانند.
🌱 در میان آشغالها و ماشین های اسقاطی بیرون شهر.
🌱در سرسرای یک قصر باشکوه.
🌱 سحرگاه، بر لبهی بام یک آسمان خراش.
🌱 جلوی یک دستشویی کثیف، کنار رستورانی، در میان جاده.
🌱جلوی یک دستشویی کثیف، داخل هتلی پنج ستاره.
🌱در سالن انتظار یک فرودگاه شیک.
🌱روی خط سبقت ممنوع، در خیابانی شلوغ.
🌱میان صدها دیوانهی جورواجور، در حیاط یک تیمارستان.
🌱میان زمین فوتبال، در جریان یک بازی مهم.
🌱کنار دیگی جوشان در قبیلهی آدمخواران.
حداقل ۲ تا از این صحنهها رو با #توصیف، پردازش کنید.
توصیفات تا جای ممکن #غیرمستقیم باشند...
هر کدوم از صحنهها میتونه از دو بند باشه تا دو صفحه..
سعی کنید #داستان بگید..
پیرمرد داره کجا میره؟
چه هدفی داره؟
وسط اون صحنه چیکار میکنه؟
نور خورشید از پشت ابرهای نازک، کمجان میتابید. سایه درختان، کشیده شده بود روی زمین. بوی چمن قیچی خورده میآمد. زمین خیس بود از باران دیشب. چندتا چاله کوچک آب توی گودی سنگفرش دیده میشد. عکس درختان تکان میخورد تویش. مرد آرام قدم برمیداشت. صدای تق تق عصای مرد روی سنگفرش پارک، جیک جیک گنجشک ها را قطع کرد. با هر قدم، خط اتوی شلوارش انحنا برمیداشت. پارک خلوت بود. چند پیرمرد نشسته بودند روی نیمکت. با هم صحبت میکردند. مرد جوانی که میدوید به او تنه زد. آب ترشح شده از زیر کفشش، پاچه شلوار مرد را خیس کرد. روزنامه از دستش افتاد. هر دو خم شدند:« آخرش امروز بارون میاد.»
جوان روزنامه را برداشت. تا کرد. به دست مرد داد و رفت.
پیرمرد بلند شد. با طمانینه به پیادهروی ادامه داد. کنار دریاچه نشست روی نیمکت. روزنامه نمدار را به زحمت باز کرد. اعلامیه امام وسط روزنامه بود.
#تمرین_۳
#ورز_قلم
#خاتمی
آفتاب داشت غروب میکرد. یک گوله پشمی ابر سیاه، بیشتر آسمان را پوشانده بود. دریا ناآرام بود. مثل مردی تشنجی، کف به لب میآورد و پا به زمین میکوبید. باد تندی میوزید. ردیف درختان زینتی کنار ساحل را خم کرده بود به یک طرف. پیرمرد با یک دست پایین کت را مهار کرد تا باد نبرد. خلاف جهت باد رفت به طرف دریا . عصایش در شن فرو میرفت. رد کفشش با یک سوراخ عمیقتر، روی شنهای خیس میماند. ایستاد. عصا را زیر بغل داد. دست را سایبان چشم کرد و نگاه کردبه دریا. خبری از لنج نبود.
#تمرین۳
#ورز_قلم
#خاتمی
پیرمرد عصا به زمین میزد و آرام قدم برمیداشت. هوا سرد بود. دکمه کت ماهوتیاش را بست. از خم کوچه پیچید تو. کوچهای باریک با چندتا در رنگ و رو رفته آهنی. تاریک بود. چندتا تیر چراغ برق، لامپ نداشت. از وسط کوچه مثل بچهی سرماخوردهای که آب دماغش بند نمی آید، جوی آب لجنی میگذشت. بوی بدی در هوا پراکنده بود. مرد خم شد از روی زمین سنگریزهای برداشت. با چند ضربه کوباند به در زهوار در رفته. صدای پسر بچهای بلند شد:«کیه؟ سر آوردی این وقت شب؟»
پیرمرد ریسمان نازک کنار دیوار را کشید. در با تقی باز شد. رفت تو. بچه دوید بغلش:« بابابزرگ!»
لب چسباند به صورت نازک پسرک. چندبار بوسیدش:« باز سلامتو خوردی؟ بابات نیست؟»
گذاشتش روی زمین. پسر با دست صورتش را پاک کرد:« رفته مسافرکشی. مامان مریضه. چند وقته پهلوش درد میکنه. باید برن بیمارستان.»
دست پسر را گرفت و از حیاط نقلی رد شد. چندتا موزاییک زیر پایش لق زدند. رفت تو هال:« عروس! خوبی؟»
زن جوانی روسریاش را شل و ول سر کرد:« سلام پدر جون! خوش آمدید.»
پیرمرد نشست روی پتوی تا شده کنار دیوار. تکیه داد به بالشت:« شوهر لجبازت تا کی میخواد ادامه بده این بازیو؟»
زن رفت آشپزخانه. با یک سینی چای برگشت:« شما بهتر از من میشناسیدش. میگه نمیتونم تحمل کنم زن دیگهای رو به جای مادرم .»
دست به پهلویش گذاشت و نشست روبروی پیرمرد.
#تمرین۳
#ورز_قلم
#خاتمی
عصر بود. باد ملایم، بوتهی خاری را چرخاند روی زمین خشکیده. پیرمرد نگاه کرد بهش. انگار پسرکی سرخوش با ترکهای تو دست تایری را میراند. رو کرد سمت قلعه. در چوبی قلعه کمی عقبتر از دو باروی استوانهای آن دیده میشد. با عصا اشاره کرد به چند جوان پشت سرش. دویدند و چند نفری در را هل دادند. در فقط چندسانت تکان خورد:« آقا نمیشه.»
رفت جلو. با ته عصا زد به شانه جوان:« فقط بلدید بازو کلفت کنید؟ وقت کار فِسّتون درمیاد. ببینید چه خاکی باید تو سرتون بریزید.»
یک جوان از پشت تویوتا وانت، صندلی تاشو را آورد. باز کرد. پیرمرد نشست رویش:« بجنبید بیعرضهها. خیلی وقت نداریم.»
مردی چندتا بیل داد دست جوانها. زیر در را خالی کردند. در را هل دادند. اندازه ورود یک آدم باز شد. جوانی رفت تو قلعه. پیرمرد بلند شد. نرمه خاک روی کتش را تکاند. عصازنان از دالان ورودی گذشت. روی بنا انگار گرد مرگ پاشیده بودند. اتاقهایی به هم پیوسته با سقف گنبدی دور تا دور محوطه بود. راه پله خشتی از یک گوشه به سمت دیوار پهن قلعه میرفت. بوته های متراکم خار از هر درزی بیرون زده بودند، مثل کلاف سیم خاردار کف قلعه را پوشانده بود. مرد جوان، جلوتر، بوته ها را با بیل میکند و راه را باز میکرد. پیرمرد اشاره کرد به بغل دستیش:« تو اون خونهی ضلع شمالی، صندوقو چال کردم.»
#ورز_قلم
#تمرین۳
#خاتمی
وسط دشت، تلی از زباله روی هم ریخته بود. لباس پاره، کاغذ، آهنآلات، پلاستیک های زباله سیاه و رنگی، حتی چند اتاقک درهم شکسته کامیون و وانت. از زیر کوه زباله، شیرابهی سیاهی جاری بود. بوی بدی میآمد. ویزویز مگسهای سبز و سیاه، سکوت دشت را میشکست.
چندتا سگ ولگرد آن طرف پرسه میزدند. ماشین شاسی بلندی ترمز زد. گرد و خاک پشت سرش بلند شد. سگها با واق واق دور شدند. مردی با کت و شلوار مرتب از سمت راننده پیاده شد. از در عقب هم دو جوان. مرد رو کرد به آنها:«محبی! مطمئنی زبالههای شهرکو آوردی اینجا ؟»
محبی سر تکان داد:« بله آقای دکتر. اینجا تنها محل دپوی زباله تو منطقه ماست.»
دکتر رو کرد به جوان دوم:« حمید! بدو پسر. ببینم میتونی نسخهها رو پیدا کنی؟»
حمید چینی به دماغش داد:« انصافا سخته. مثه پیدا کردن سوزن تو انبار کاه. نه نه سختتره.»
دکتر ماسک و یک جفت دستکش پلاستیکی داد دستش:« باید بتونی! روزی که با بیمبالاتی نسخههای کل ماه رو تو نایلون سیاه کردی، باید به فکرت میرسید ممکنه کسی اشتباهی اونا رو دم در بذاره. میدونی چند میلیون قیمت نسخههاست؟»
حمید ماسک را گذاشت روی دهان و دماغش:« تقصیر خانم صمدیه. باید تو نایلون رو نگاه میکرد.»
دکتر انگشت اشارهاش را گرفت طرفش. صدایش را بلند کرد:« تو پیدا نکن! میدونی که پول اون نسخهها حقوق یک سال تو و خانم صمدیه. از هر دوتاتون میگیرم.»
حمید رفت طرف زبالهها. بستهای را جابجا کرد. گربه سیاهی با جیغ از زیر پایش در رفت.
#ورز_قلم
#تمرین۳
#خاتمی
پیرمرد رفت تو. آرام قدم بر میداشت. با هر قدم، یکبار عصای منبتکاری شده اش را روی آسفالت کف میزد. حیاط بزرگی بود. تو ضلع جنوبی، بنای ۳طبقه با نمای آجری دیده میشد. دورتادور، درختان کهنسال و چمن بود. از بوی نمی که توی هوا پخش شده بود، معلوم بود تازه آبیاری شدهاند. روی نیمکت، دوتا جوان با پیراهن و شلوار آبی آسمانی نشسته بودند. اولی دست گذاشته بود کنار گوشش و با صدای بلند میخواند:« نمیشه از تو دست کشید و بدون تو نفس کشیدو .....»
هیکل ترکهای و سبیل پهن و تاب دادهاش توی ذوق میزد. انصافا خوشصدا بود. پیرمرد دست بلند کرد:« احوال آقای بهنام بانی؟ آهنگ جدید چی تو چنته داری؟»
جوان مکثی کرد:« ترانهسرام قراره همین هفته شعر جدیدو بهم برسونه.»
پیرمرد زد روی شانه اش:« موفق باشی.»
رو کرد به جوان دوم:« آقای انیشتین خوبی؟ چه خبر؟»
مرد سربلند کرد از روی کتاب:« اگر بهنام بذاره خوبم.»
چندتا جوان با لباس های یک دست آبی کمرنگ داشتند والیبال بازی میکردند. صدای جیغ و فریادشان بلند بود. توپ افتاد جلوی پایش. پیرمرد عصا را زد زیر بغل. خم شد. توپ را برداشت و با ضربه دست فرستاد طرفشان. پسرکی نوجوان سوت بلبلی زد:« دمت گرم. بیا تو زمین.»
پیرمرد دستها را تکاند:« زنده باشی.»
رفت سمت ساختمان. به پرستاری که رد میشد سلام کرد:« متین تو اتاقشه؟»
پرستار دست کرد تو جیب روپوش سفید:« تازه قرصاشو دادم. گیج بود. این روزا بیشتر خوابه.»
پیرمرد پیچید طرف راهرو. در اولین اتاق را باز کرد. روی تخت فلزی با محلفههای سبز و زرد روشن، متین با لباس آبیرنگش، مچاله خوابیده بود.
#ورز_قلم
#تمرین۳
#خاتمی
تو سینهکش کوه شیر نری روی زمین افتاده بود. ناله میکرد. پهلویش اندازه کف دست زخمی بود. خون، پشمهای کرمی رنگش را به هم چسبانده بود. روی سنگلاخ تا تنه شیر رد سرخی دیده میشد. زیر شکمش، خون تازه روی زمین ، مثل یاقوت قرمز، برق میزد. گاهی چشمهای بیرمقش را باز میکرد. چندثانیه بعد پلکهایش روی هم میافتاد. باد ملایمی که میوزید بوتههای اطراف را تکان میداد و بوی خون را در هوا پخش میکرد.
مردی که کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید یقه انگلیسی تن داشت، زودتر از بقیه رسید. از پشت به شیر نزدیک شد. یالهایش را تو دست گرفت. دوربین موبایل را روشن کرد:« همینطور که میبینید آخرین شیر موجود در این مملکت هم به فنا رفت. مردم اینجا هیچ وقت آدم نمیشند. قدر محیط زیستو نمیدونند.» با دست موهای شیر را کشید. ناله حیوان بلند شد. جمعیت کمکم جمع شدند. مثل یک دایره با فاصله از شیر ایستادند. پیرمردی با موها و ریش یک دست سفید، اشاره کرد به مرد:« ول کن این بیچاره رو. یک زمانی پدر و پسر تاجدار تا تونستند اجدادشو شکار کردند. بعدم با جسدشون عکس یادگاری گرفتند. الانم معلوم نیست کدوم حروم لقمهای حیوونو به این روز انداخته. تو دیگه نمک زخمش نشو!»
چوپانی که جلیقه نمدی بی آستین پوشیده بود، لگدی به ران شیر زد:« بالاخره گیر افتادی. از هول تو، تو بیابون، شبا خواب نداشتم.»
شیر چشمهایش را باز کرد. با دمش ضربهای زد. غرش کوتاهی کرد و چشمهایش را بست.
آقا معلم آمد جلو. زد روی شانهی چوپان:« چکارش داری مرد؟ به خاطر این شیر بود که گرگ تو درههای اطراف ما پیدا نمیشد. عوض کمکته؟»
بعد هم رو کرد به پسر بچهای که ساندویچ گاز میزد:« اینجا موبایل آنتن نمیده. بپر برو پاسگاه. به رئیس کلانتری خبر بده زنگ بزنند جنگلبانی.»
دختر نوجوانی از پشت پدرش سرک کشید:« وای! چقدر بزرگه. آدم خوف میکنه. طفلک زخمیه. درد میکشه. یکی کمک کنه.»
سوپری محل، یک مشت نخودچی ریخت تو دهانش. خرت و خرت جوید:« مثلاً چکار کنیم بچهجون؟ شیره شیر! بره نیست که حلالش کنیم. ولی خودمونیما حیف شد. اگه سالم بود، عربا سکه به پاش میریختند.»
روحانی جوانی که تازه رسیده بود جمعیت را عقب زد:« چرا کسی کاری نمیکنه؟ باید جلوی خونریزی را بگیریم.»
عبا را از تن در آورد. پهن کرد روی زمین. عمامه را از سر برداشت. گلوله کرد. فشار داد روی زخم. سرخی خون نرمنرم پخش شد تو سفیدی پارچه:« بیاین کمک. حیوون رو بذاریم رو عبا. ببریمش درمانگاه. آقای دکتر ببینتش. بالاخره وقتی آدمو درمان میکنه شاید از شیر هم سر دربیاره. احتمال داره دوست دامپزشکم داشته باشه. حیوون اینجا تلف میشه.»
مهندس جوانی آمد جلو. عبا را برداشت و یک وری انداخت روی شیر:« وزن حیوون زیاده. زخمی هم هست. هلش بدید رو پارچه. بعد دست جمعی اطراف عبا را بگیریم ببریم تا کنار جاده. ممد برو وانت رو بیار زیر کوه.»
مردم آمدند کمک. شیر چشمهای بیفروغش را باز کرد. نگاه کرد به آسمان.
#ورز_قلم
#د.خاتمی
#۱۴۰۲۰۷۱۵
#دیجی_کالا
#نمای_ساختمان
#بچه_گربه_بیخانمان
#پرچم
#هوشمند
دختر عزیزم. تولدت مبارک.حیف که امسال پیشم نیستی. ایکاش میشد از دیجیکالا برایت بستهای از عشق سفارش دهم. هرسال شب تولدت آلبوم عکس را با پدرت میبینیم. یک تصویر از تو هست که کنار حوض، با آن آب لجنی ایستادهای. با موهای درهم پریشان، صورت خاکی، درحالی که آب بینیت آویزان است و پشت سرت نمای ساختمان آجری دیده میشود؛ هربار به آن نگاه میکنم، یاد بچه گربه بیخانمان میافتم و با پدرت میخندیم. همان گربه کوچکی که زخمی پیدایش کرده بودی و آن قدر وارسیاش کردی که خوب شد. دیروز که عکس جدیدت را که کنار دانشگاه با آن پرچم برافراشته ایران دیدم به خودم افتخار کردم. هوشمندیات در انتخاب رشته هوافضا و بودنت در تیم ساخت ماهواره جدید، مرا هم با خود به فضا برد. سربلند باشی و سرزنده
عشق من.
#تمرین
#استفاده_از_کلمات_بالا_در_یک_نامه
عصر روز جمعه است. همسرم دارد رانندگی میکند. جاده خلوت است.
کنار دست نشستهام. زل زدهام به جاده. هوای تمیز بیرون شهر با درختانی که برگهایشان یکی در میان زرد و قرمز است، حس قشنگی میدهد. رادیو آهنگ ملایمی پخش میکند. همسرم دستم را میگیرد و میگذارد زیر دست خودش روی دنده. بر میگردم به عقب نگاه میکنم. دخترم صندلی عقب خوابیده. دستش را گذاشته زیر صورتش و موهای سیاهش ریخته دور برش. تو دلم قربان صدقهاش میروم. گوشی کنار کنسول، وسوسهام میکند تا بردارمش. زیر چشمی به همسرم نگاه میکنم. یک دست روی فرمان گذاشته و به جلو خیره شده. گوشی را برمیدارم. رمزش را یک دستی میزنم. ایتا را باز میکنم. کلی پیام نخوانده از گروههای مختلف دارم.
اولین پیام را باز میکنم. کارشناس اوکراینی دارد تفاوت و مزیتهای موشک های ایرانی ذوالفقار و فاتح را میگوید. خیلی سر در نمی آورم. رد میکنم. گروه صنفی-پزشکی را باز میکنم.
وزارت بهداشت غزه:
🔹براثر حملات وحشیانه صهیونیستها به غزه تاکنون ۱۷۹۹ فلسطینی شهید شدند.
🔹حدود ۵۸۳ کودک در بین این شهدا هستند.
بالایش، عکسی از مردی فلسطینی گذاشته که میان ویرانهها، دختری پنج شش ساله را روی دست بلند کرده. روی عکس زوم میکنم.
مرد تیشرت به تن دارد. وسط آوارها، بین بلوکههای سیمانی شکسته و میلگردهای خمشده، ایستاده. دخترک بین دو دستش به خواب رفته. آرامِ آرام. صورت و لباسش خاکی است . موهای دماسبیاش آویزان شده. مرد، اما، دارد فریاد میزند. رگهای گردنش برجسته شده و سرش را به آسمان گرفته. استیصال و درد از صورتش میبارد.
اشک چشمهایم را پر میکند. عکس را تار می بینم. دخترک، همسن دختر من است. صورتش هم شبیه اوست. زیباست. یک زیبای شرقی با چشمانی درشت. احتمالا تا یکی دوساعت پیش داشته با عروسکها، بازی میکرده. مادرش هم لقمه به دست، قربان صدقهاش میرفته تا بیشتر بخورد. چقدر ترسیده وقتی غرش هواپیمای جنگی را شنیده؟ چطور با مادرش دویدهاند گوشهی خانه؟ پدرش کجا بوده آن وقت؟ وقتی موشک، خانه را خراب کرده چه حسی داشته؟ وقتی بلوکه های سیمانی از سقف میریخته دور و برش؟ وقتی خاک تنفس میکرده، چطور؟ مادر چه کشیده وقتی تن گرم کودک در آغوشش سرد شده؟ مادری که احتمالا خودش به خاطر برخورد بلوکه با سر، داشته نفسهای آخر را میکشیده.
پدرش وقتی خبر خراب شدن خانه را شنیده چه کرده؟ با چی آوار را کنار زده؟ دستهای خاکی با ناخنهای شکسته و پیراهن خیس از عرق، نشان میدهد هول و ولایش را.
یک پدر چه حسی دارد وقتی از زیر خاک ها، گوشهی لباس دخترکش را میبیند؟ این حجم از مصیبت را کدام دوربین میتواند به تصویر بکشد؟
دوباره متن خبر را میخوانم:«حدود ۵۸۳ کودک در بین این شهدا هستند.» ۵۸۳ کودک مثل دختر من.
قلبم درد میگیرد. انگار با قیچی تکه تکه اش میکنند. دست از روی دنده برمیدارم. فشار میدهم روی سینه. حس میکنم یک تکه ذغال سرخ تویش گذاشتهاند. دلم میسوزد.
دستمال کاغذی را برمیدارم. اشکهایی که شره می کنند روی صورتم را پاک میکنم. همسرم برمیگردد. اشاره میکنم :« نگران نباش.»
خورشید دارد غروب میکند. آسمان سرخ شده. رادیو دعای سمات را میخواند:« خدایا! از تو خواستارم به نام بزرگت، آن نام بزرگتر، عزیزتر، باشکوهتر، گرامیتر که چون بر درهای بسته آسمان با آن نام خوانده شوی که به رحمت گشوده شوند؛ باز میشوند و چون با آن بر درهای ناگشوده زمین، برای گشایش خوانده شوی؛ باز میشود و چون با آن برای آسان شدن سختی خوانده شوی، آسان گردد.»
نیمی از خورشید در افق دیده میشود. زمزمه میکنم:« اللهم عجل لولیک الفرج بالعافیه و النصر.»
🖋خاتمی
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
_این هفته جلسه رو هماهنگ کنم؟
_بذار ببینم کی وقتم آزاده. مکان جلسه کجاست؟
_پاتوق دوران دانشجویی میذارم. به یاد اون روزا.
_تقریبا دو هفته دیگه چطوره؟
_ثانیهها برامون ارزشمنده. هر چی دیرتر شروع کنیم بازارو از دست میدیم.
_جمعه بیکارم. منتها دکتر حسینی هم احتمالا نتونه بیاد.
_چهارشنبه باهاش هماهنگ میکنم. تو هم ناز نیار.
_حرفی ندارم.جلسه اداره دارایی رو میندازم هفته دیگه. امیدوارم اینهمه زحمت جواب بده.
_ خدا رو فراموش کردی؟ ما تلاشمونو میکنیم. بقیهاش با اونه.
_ دیروز با طرف چینی صحبت کردم. گفت احتمالا این محصول بازار خوبی داشته باشه اونجا. به نظرت صادراتش راحت باشه؟
_ذهنیت مسئولین ما نسبت به واردات بهتر از صادراته. حالا تلاشمونو میکنیم، ببینیم چی میشه.
_ راستی با یه کارخونه تو شهرک صنعتی صحبت کردم. خط تولیدشون تو شیفت شب خوابیده. دارم چونه میزنم با قیمت مناسب اجارش کنیم.
_زحمت کشیدی. این عالیه.
_ ژانویه، یه نمایشگاه بینالمللی تو دوبی برگزار میشه. به نظرت میتونیم تا اون وقت نمونه محصول رو آماده کنیم؟
_ سعی میکنیم. بذار زودتر این جلسه رو هماهنگ کنیم.
_ شانس بیاریم باز به تلاطم قیمت ارز نخوریم. برای ارسال پول چکار کردی؟
_ صرافی میگفت شما اینجا ریال بدید. تو گوانگجو، یوآن تحویل بگیرید.
_ضمانتی داره کارش؟ پولو ندیم ببینیم جا تره بچه نیست؟
_طبعا چون از بانک مرکزی مجوز داره، نمیاد اعتبار خودشو برای چند هزار یوآن زیر سوال ببره.
_ظهر، علی اینجا بود.
_علی؟ مگه نرفته وزارت دفاع؟
_غافلگیر شدم من. گویا برای پروژه سوخت موشک دنبال شیمیست میگردند. کی بهتر از نفر اول المپیاد شیمی. اومده بود ببینه میتونیم باهاشون همکاری کنیم؟
_فعلا بذار همینو که زاییدیم، بزرگ کنیم. بهش نگفتی داریم چی کار میکنیم؟
_قبلا دوران دانشجویی، تو پروژه سوخت جامد، کمکش کردم. اصرار داشت کارشون اولویت داره.
_کاش سعیدو بهشون معرفی میکردی. خبر داری که. دکتراشو از برکلی گرفته. اونجا هم چندتا موقعیت کاری بهش پیشنهاد شده. الان برگشته به خانوادش سر بزنه. حیفه این پسره که از ایران بره.
_گفتم اتفاقا. چون چند وقت ایران نبوده، میترسن تو این پروژه حساس ازش کمک بخوان.
_لابد یه روشهایی دارند برای اطمینان از جاسوس نبودن طرف
_من یه پیشنهاد بهتر به فکرم رسید.البته به علی نگفتم. خواستم اول با تو مطرح کنم. سعید بیاد اینجا جای من. حاجیت بره وزارت دفاع.
_نه بابا! تنهایی تونستی به این راهکار برسی آقای نابغه!
_ولی سعیدم پر انگیزه و فعاله.
_هرچی. رفیق نیمه راه نباش.
_یادت باشه چطور داری منو پابند خودت و این شرکت میکنی.
#تمرین
#دیالوگ_با_حروف_الفبا
#خاتمی
#مهر_۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چایی را دم کردم. بوی عطر چایی با بخار زد تو صورتم. صدای چرخش کلید آمد. دستی به موها کشیدم و لباسم را مرتب کردم. رفتم سمت ورودی:« خوش آمدی عزیزم.»
همسرم با جعبه شیرینی آمد تو. دخترم دوید طرفش. جعبه را داد دستم. مریم را بغل کرد. با پا در را بست. آمد تو هال. نشست روی مبل و مریم را گذاشت کنارش. سینی چای با شیرینی برایش بردم:« خدا قوت! مناسبت شیرینی چیه؟»
یک استکان برداشت:« بالاخره آپارتمان رو معامله کردم.»
جیغ کوتاهی کشیدم:« وااای! خدایا شکرت. دیگه خونه دار شدیم. این شیرینی خوردن داره. الهی شکر.»
مریم شیرینی برداشت. گاز بزرگی بهش زد:« آخ جون بابایی! حالا پول داری برام تبلت بخری؟»
علی موهای مریم را زد کنار گوشش:« با دهن پر حرف نزن دخترم. چند ماه دیگه برات میخرم.»
مریم شیرینی را با زحمت فرو داد:« چندماه؟ من الان میخوام. خودت قول دادی!»
یک حبه قند برداشتم:« دیر نمیشه. بذار بزرگتر شی بعد.»
رو کردم به علی:« یه عالمه خرید دارم. اینهمه وقت به خودمون سختی دادیم تا پول جمع کنیم یه سقفی رو سرمون داشته باشیم. دیگه باید یه کم به سر و وضع خونه و خودمون برسیم. بعد از بیست و چند سال خونه داری، کلی از وسائلام تو اسبابکشیا داغون شده.»
علی استکان خالی را گذاشت تو سینی:« عجله نکن عزیزم! هنوز کلی قسط داریم. مهدی کجاست؟»
دمغ شدم:« مطابق معمول. یا دانشگاهه یا فوتسال. این چند وقت گرفتار بودی بهت نگفتم. یکی دو هفته است دیر میاد خونه. سعی کن بیشتر براش وقت بذاری. تازگیا هم پاشو کرده تو یه کفش که بره خارج. هنوز روش نشده به تو بگه. نمیدونم اونجا چی خیرات میکنند؟»
علی لم داد به مبل:« جوونند دیگه. توقع دارند وطن مثل هتل باشه. همه چیز براشون بی زحمت فراهم شه. اون کنترلو بده. وقت اخباره.»
بلند شدم تا دوباره چای بریزم:« خدا کنه از سرش بیفته. من طاقت دوری از بچههامو ندارم. زنگ میزنم ببینم مهدی کی میاد؟»
شمارهاش را گرفتم. رد تماس داد. چند دقیقه بعد آمد خانه. رفتم آشپزخانه. یک استکان چای براش ریختم:« بیا پسرم. یه خبر خوش برات دارم.»
کوله اش را انداخت کنار در ورودی:« پذیرش هاروارد برام اومده؟»
علی صدا بلند کرد:« مهدی چرا دیر کردی؟ بیا شیرینی خرید خونهمون رو بخور.»
مهدی نشست روی مبل. پا روی پا انداخت:« سلام بابا! خرید خونه تو این خراب شده، شیرینی داره؟»
علی با چشمهای گرد شده برگشت طرفش:« منظورت چیه؟»
مهدی لم داد:« منظوری نداشتم. مبارک باشه.»
علی صدای تلویزیون را بلند کرد. اخبار، جنگ غزه را نشان میداد.
مردی میان ویرانههای خانهاش ایستاده بود. غم از صورتش میبارید. میگفت:« من چهل سال کار کردم تا خانه ام را بسازم. ویران شد.»
بغض کرد:« فدای فلسطین.»
به گریه افتاد:« فدای فلسطین.»
علی تلویزیون را خاموش کرد. چشمانش سرخ شده بود. پلک زد. اشک چکید روی گونهاش:« چهل سال؟ چهل سال زحمت کشیده و الان خونه خراب شده. بازم میگه فدای فلسطین.»
مهدی چای را سر کشید:« حالا مگه فلسطین چی داره؟»
علی دستمال کاغذی را برداشت. کشید روی چشم:« وطن مثل مادره. عشق به وطن یعنی این. چهل سال خون دل خورده. از آسایش زن و بچهاش زده. آجر روی آجر گذاشته. حالا همه چیزشو از دست داده، بازم میگه فدای فلسطین. اونم فلسطینی که اشغال شده. هر شب ممکنه بخوابی و صبح بیدار نشوی.»
من، خیره به تلویزیون خاموش، مانده بودم میان بغض فروخورده یک مرد، وقتی سعی میکرد گریه نکند. مردی که رد سالها زحمت را روی صورت چروکیده و موهای سفیدش دیده میشد. او الان کجا را دارد که برود؟ کدام سقف، سایبان او و خانوادهاش خواهد بود؟ چهل سال....
چهل سال جوانی یک مرد است که تمام شده. چهل سال سختی کشیده. از شکم زن و بچهاش زده. اضافه، کار کرده تا سرپناهی بسازد و در زمان کهولت، خانه به دوش نباشد. مانده بودم حیران، آن خلبان وقتی انگشت روی ماشه بمب گذاشت به این فکر کرد که با این کار، چهل سال زحمت یک مرد را ویران میکند؟
شاید در زیر این سقف، بوی قهوهی زنی پیچیده باشد برای مردش، وقتی خسته و کوفته از سر کار میآید. کودکی پیچیده در قنداقه سفید، اولین شب زندگیاش را تا صبح گریه کرده است. مادری فرزندش را روی پا تکان داده تا بیقراریاش تمام شود. نوزادی، اولین قدمهای لرزان خود را روی این زمین گذاشته و تمرین راه رفتن کرده. قهقهه طفلی در اینجا بلند شده. کودکی شادمانه دویده. پسرکی، مشقهایش را نوشته است به امید یک آفرین از معلمش. جوانی زیر این سقف عاشق شده. یک خانواده در اینجا زیستهاند. بالیدهاند. خندیدهاند. گریستهاند و زندگی کردهاند.
#ورز_قلم
#مظلومیت_بیپایان
#غزه
🖋 خاتمی
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
نقش
مامان همیشه مریض بود. یک روز کمرش درد میکرد، یک روز کلیهاش. چندبار به خاطر درد قفسه سینه، بردیمش بیمارستان. آنچنان سخت نفس میکشید و به خودش میپیچید که تا آنجا خدا را به صد و بیست و چهار هزار پیامبر قسم دادم که من را تو جوانی یتیم نکند. تازه دانشگاه قبول شده بودم. هربار که مامان صدام میزد خانم دکتر، یک قد نه صد قد به آسمان بلند میشدم. هر وقت هم که او درد میکشید از خودم بدم میآمد که چرا کاری نمیکنم.
شب احیا بود.با بچه های خوابگاه رفته بودیم حرم. مداح روی منبر بک یا الله میگفت. من به جای هر حاجتی، فقط برای سلامتی مامان دعا میکردم. مریم هم اتاقیم، کنارم نشسته بود. یک دختر پر شر و شور. ادبیات میخواند. هرچند که همه معتقد بودیم باید میرفت تئاتر. قرآن به سر گرفته بود. مداح روضه گودال میخواند. مریم هقهق میکرد. کم کم صدایش بالاتر رفت. به سرو سینهاش میزد. همانطور که رو به امام، آرام اشک میریختم، دیدم بیحال افتاد روی پایم. رنگش پریده بود. دودستی زدم تو سرم:« یا خدا!.»
آرام سیلی زدم به صورتش:« مریم! مریم!»
گردنش، شل افتاد. گذاشتمش روی زمین. دویدم پیش خادمی که کنار صف ایستاده بود. آوردمش پیش مریم. چندبار با پر سبز زد به صورتش. یکی از بچهها لیوان آب داد دستم. چند قطره پاشیدم تو روش. فایده نداشت. خادم بیسیم زد. یکی ویلچر آورد. چند نفری مریم را گذاشتیم توش. بردیم دارالشفا.
مریم را خواباندند روی تخت معاینه. بوی الکل همه جا پیچیده بود. دکتر جوانی آمد بالای سرش:« اسمت چیه؟»
من جواب دادم:« مریم.»
یک آمپول را شکست و تو سرنگ کشید:« ببین مریم خانم. میخوام یه آمپول بهت بزنم. بهتره زودتر به حال بیای. چون این آمپول خیلی عوارض داره. اولینش اینه که موهات میریزه. خیلی هم دردناکه.»
روی ساعد مریم پد الکلی کشید. سرسوزن را فرو کرد زیر پوستش:« دختر خانم! فامیلت چیه؟ چه رشتهای میخونی؟»
مریم زیر لب گفت:« حمیدی. ادبیات.»
:«خب خانم حمیدی! اگر بهتری تزریق نکنم.»
مریم نرم چشمهایش را باز کرد. بیحال دست دیگرش را بالا آورد:« خوبم.»
دکتر رو کرد به من:« دوستتون کمکم بهتر میشه. من مریض دارم. باید برم.»
رفتم دنبال دکتر:«خداقوت دکتر. من دانشجوی پزشکیام. چی به دوستم تزریق کردید ؟»
:« دیستولوتد واتر.»
چشمهایم گرد شد:« چی؟»
دکتر از اتاق رفت بیرون:« آب مقطر، بیمار هیچیش نبود. تزریق آب مقطر دردناکه. همین.»
من ریاضی را در کنکور خیلی خوب زده بودم. داشتم محاسبه میکردم تو این شب احیا، اگر دو دستی بزنم تو سر مریم، چند درصد در سرنوشت سال آیندهام تاثیر خواهد گذاشت.
شیطان را لعنت کردم. هر چند سر فرصت باید تحقیق میکردم که وقتی شیطانها در غل و زنجیر هستند چه موجودی توانسته بود شب احیا، این نقشه را به ذهن مریم بیندازد. چندتا نفس عمیق کشیدم:«اِ اِ اِ. ببین دخترهی ایکس رو. مردم شب قدری، دنبال گرفتن حاجتهاشونند. منه بخت برگشته باید بدوم دنبال ویلچر. تازه ته دعام این باشه که بلایی سرش نیاید.»
اینکه اون شب بعد از مراسم، تو خوابگاه چه اتفاقی افتاد خودش یک داستان مفصل است اما طبابت دکتر، راهی جلوی پایم گذاشت.
فرداشب زنگ زدم به مامان:« قربونت برم، حالت چطوره؟»
صدای مامان ضعیف بود:« هیچی مادر. امروز معدهام درد میکرد. انگار یک خنجر میزنند سر دلم. هرچی دارو خوردم فایده نداشت.»
اگر مثل قبل بود میگفتم مامان جون! چیزی نیست. نگران نباش. اما الان قضیه اش فرق میکرد. دستم را گذاشتم روی دهنی گوشی. رو کردم به آسمان:« خداجون! قربون اون بزرگیت برم. میدونم ماه رمضونه. اما اینبار رو چشم پوشی کن.»
دست را از روی دهنی برداشتم:« زنگ زدم یک خبر خوش بهت بدم. چند روز پیش سرکلاس، استادمون داشت علایم یه بیماری رو میگفت. دقیقا همین مریضی شما. یه روز قلب درد میکنه، یه روز کلیه، یه روزم معده. میگفت تا حالا هیچ درمانی نداشته. هیچیا. اما خدارو شکر تازگیا یه آمپول براش کشف شده معرکه. با یه تزریق کلا دردا محو میشن. استادمون میگفت از بس این آمپول معجزه آساست اسمشو به خارجی معجزه گذاشتند.»
صدای مامان شاداب شده بود:« خدا خیرت بده دخترم. دیروز بود به معصوم خانم گفتم دخترم دکتره. ببین چطور خوبم میکنه.»
خدایا صدتا صلوات نثار امام حسین میکنم. من را ببخش:« منتها این وسط به مشکلی هست. این آمپول ایران نیومده. خیلی هم گرونه.»
رمق از صداش رفت:« حیف شد.»
دوباره نگاه کردم به آسمان. خدایا صدتا صلوات دیگه هم اضافه میکنم:« غصه نخور مامان جون. نگران پولش نباش. شده النگوهامو بفروشم، برات میخرم. یکی از استادامون داره از خارج میاد. سفارش میدم بیاره. یکی دو هفته طول میکشه.»
:« وا! خدا مرگم! چرا تو طلا بفروشی؟ بذار بابات بخره تا چشمش درآد.»
خدایا صدتا صلوات دیگه هم روش:« نه مامان جون. به جای کادوی قبولیم باشه، بابت اینهمه زحمت که کشیدی. ایشالله این دفعه بیام شهرستان، میارمش.»
دو هفته بعد یک آمپول ب کمپلکس را گذاشته بودم تو فویل آلومینیومی. تو این چند روز روی مولاژ آمپول زدن را تمرین کرده بودم. به مامان گفتم تو اتاق تاریک دراز بکشد:« میدونی مامان، این آمپول تکنولوژی بالایی داره. حساس به نوره. فقط چند ثانیه آخر لامپ رو روشن میکنم. بعد تزریق هم، اول حس میکنی رفتی به فضا. بعدم تشنهات میشه. بعدم کلا مریضیات تموم میشن.»
با کلی صلوات اولین آمپول عمرم را زدم. سوزن را که بیرون کشیدم، دستم هنوز میلرزید. مامان همانطور درازکش، گفت:« خیلی خوب بود دخترم. انگار رو ابرا راه میرم. گلومم مثل کویر خشکه.»
چشمکی رو به آسمان زدم:« خدایا شکرت.»
تازه از کلاس برگشته بودم خوابگاه. چای ساز را زدم به برق. صدای زنگ گوشیم آمد. ناشناس بود:« بفرمایید.»
:« خانم دکتر من معصوم خانمم. همسایتون.»
:« مشتاق صدا. خوبید؟ چه خبر؟»
:« خدارو شکر. خانم دکتر از وقتی که اون آمپول رو به مامانتون زدید دیگه کلا خوب شده. همون که اسمش معجزه است. میشه برا من هم بیارید؟ هر چی پولش میشه میدم.»
خدایا من که صلواتامو فرستادم. با این بیبیسی محل چکار کنم؟:« واقعیتش به مامان گفتم. این آمپول رو از خارج آوردند. اینجا پیدا نمیشه. الانم من درس دارم. خداحافظی میکنم.»
:« صبر کن دخترم......»
#تمرین
#خاتمی
#۱۴۰۲۰۸۰۴
_یوسف! اون چه عکسی بود برام تو تلگرام فرستادی؟
_همون عکس کنار ساحل؟
_وای از دست تو. یعنی نمیدونی؟
_نه به جون تو که برام عزیزترینه. منظورت کدوم عکسه؟
_ماشالله از زبون کم نمیاری. اونی که چفیه دور صورتت پیچیدی. جریانش چیه؟ نکنه قراره تو عملیات شهادت طلبانه شرکت کنی؟
_لااقل اولش بگو چقدر آقاتون تو اون عکس جذاب افتاده. بعد بازخواست کن.
_گله نکن یوسف. من خیلی نگرانم.
_کدوم بی انصافی باعث شده نگران باشی؟
_قبل از اینکه زنت بشم، یک دنیا رو حریف بودم. اما الان از تموم دنیا فقط تو رو میخوام. دیگه برام کسی نمونده. نه بچه، نه پدر و مادر و عشیره. اگر تو هم بری من چه کنم؟
_فدای تو بشم من. میدونی چقدر دوستت دارم. اما من هر کار میکنم به خاطر پسرم غیاثه.
_غیاث! قلبم آتیش میگیره وقتی اسمشو میشنوم.
_عصر اون روزی که غیاث بدحال بود رو یادته، دکتر به من گفت داروشو ندارند. رفتم ایست و بازرسی. التماسشون کردم بذارند برم شهر. دارو بیارم. بیوجدانا نذاشتند. برگشتم درمانگاه، غیاث رو دستم جون داد. همون جا قسم خوردم انتقامشو بگیرم.
_ظرفیت یه داغ دیگه ندارم یوسف. ول کن. ما دوباره بچهدار میشیم. غروبا تو خسته و کوفته از سرکار میای. بوی قهوه میپیچه تو خونه. بچهمون تاتی تاتی میکنه. بیخیال شو یوسف.
_طاقت گریهتو ندارم. بگیر این دستمالو. چشاتو پاک کن. پامو شل نکن برای انتقام.
_ضربالاجلی نیست رفتنت؟
_صبور باش هیوا. نه هنوز. برای تو هم برنامه دارم.
_شاید نتونم. من مثه تو دل ندارم.
_ساعت صفر که برسه، یه عده باید بجنگند. یه عده باید از مجروحا مراقبت کنند. عزیز من میتونه اوضاعو مدیریت کنه.
_ژست قهرمانا به من نمیاد. من هیچی بلد نیستم.
_زن من شجاعه. همسر یه فرمانده نباید بترسه. از فردا برو درمانگاه. کمکهای اولیه یاد بگیر. پرستاری بهت میاد.
_راست میگی. خودمم به فکر بودم پرستاری یاد بگیرم.
_ذل نزن اینطوری به من. هنوز که شوهر جذابت نرفته.
_دلم برای اون چشای سیاهت تنگ میشه. حس میکنم این آخرین دیدار ماست.
_خاطرت جمع، امشب عملیات شناساییه. عملیات نهایی خیلی وقت دیگه است. نگرانی نداره.
_حسودیم میشه به اینهمه آرامشی که داری. پس چرا قلبم مدام میلرزه ؟
_چندبار که منو بدرقه کنی، برات طبیعی میشه.
_جون به سر میشم تا برگردی. هیچ وقت طبیعی نمیشه.
_ثابت کن تو یک شیرزن فلسطینی هستی. بیقراری نکن. اگه من و بقیه بترسیم، اینجا تا ابد زیر چکمه های این وحشیا پامال میشه. غیاثای زیاد دیگهای پرپر میشن.
_تو رو به خدا قول بده جونت رو بی دلیل به خطر نندازی.
_پاشو اون جعبه رو بیار.
_برای چی؟
_اون تو یه سربنده. دوست دارم با دست خودت به پیشونیم ببندی.
#تمرین
#دیالوگ_با_حروف_الفبا
#خاتمی
#غزه
#۱۴۰۲۰۸۰۵
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
بیست
چشمش افتاد به صورت نورانی محسن. قلبش تیر کشید. حدقه چشمهایش پر شد. اشک چکید روی صورت پسر. دست کشید روی گونه کبود محسن. دستش یخ کرد اما سینهاش میسوخت. انگار یک زغال سرخ چسبانده باشند سر دلش. قلبش یکی درمیان میزد. نفس کم آورد. سر خم کرد. لب گذاشت به پیشانی پسر.
فقط ۲۰سال داشت که شوهرش فوت کرد. او ماند با دو پسربچه، سه و پنج ساله.
صبح تا ظهر دنبه را با مِل در هاون سنگی میکوبید تا سفیدآب درست کند. ظهر مَجمعهای را که توش، روشورها مثل گردوهایی سفید، چیده شده بود را به پشت بام میبرد تا زیر آفتاب خشک شوند. بافتنی میکرد، پاکت نامه درست میکرد تا چند ریال درآورد و جلوی در و همسایه سر، بلند کند. محسن و مجتبی همیشه کمکش میکردند. کمی که بزرگتر شده بودند، صبح تا ظهر مدرسه بودند. بعد هم سریع تکالیفشان را انجام میدادند و میآمدند دم دستش. بچه های آرامی بودند. همیشه هم شاگرد اول میشدند.
دست کشید به لب های ترک خورده و کبود محسن:« یادته سالهای اول جنگ رو پسرم! داشتم روشور درست میکردم. بدو آمدی پیشم:« عزیز اجازه می دی با بچهها برم روستا؟»
هاونو گذاشتم کنار:« وسط امتحانای نهایی؟ میدونی چقدر درسات برام مهمه.»
دستمال را دادی بدستم:« مگه تا حالا نمرههای من از بیست کمتر شده؟ جهاد سازندگی فراخوان داده. چندتا پیرمرد و پیرزن هستند، پسراشون رفتن جبهه. گندمشون رو زمین مونده. بندگان خدا دست تنهان. کی کمکشون کنه؟»
دستهایم را پاک کردم:« آخه مادرجون! تو که جثهای نداری. میدونی درو کردن چقد سخته؟»
دست بردی داخل هاون. اندازه یک گردو از موادش برداشتی و گوله کردی:« از بنایی که سختتر نیست. پارسال تابستون رفتم. اونو تونستم. اینم میتونم.»
مَجمعه را آوردم. گذاشتم کنار هاون:« دلم رضا نمیشه. تو این جیزِّ گرما، فکر روزهها تو کردی؟ تازه مکلف شدیا.»
روشور را گذاشتی تو سینی مسی:« منم از سر جوونای مردم. مگه اونا زیر آتیش خمپاره و توپ، تو سوسنگرد روزه نمیگیرند.»
دست بردم توی هاون:« دردت به جونم. بعد آقای خدابیامرزت مثه بچه گربه به دندونت نگرفتم که الان بفرستمت تو آتیش. لابد فردام هوس جبهه رفتنت میکنه.»
میدانستی که برای انقلاب جان میدهم:« تو مخالفی عزیز؟»
اخم کردم:« لا اله الا الله. ببین چطور حرف تو دهنم میذاری! الان بحث سر روستاست یا جبهه؟»
با همان دستهای چرب صورتم را گرفتی و بوسیدی:« اگر اجازه بدی هر دو. اگرم نه، فعلا روستا.»
خوب بلد بودی لبخند به صورتم بیاوری:« چی بگم؟ وقتی خودت بریدی و دوختی.»
اینبار پیشانی ام را بوسیدی:« قربونت برم عزیز. من به جز شما و داداش کسی رو ندارم. اگر اجازه ندی قدم از قدم بر نمیدارم.»
سخت بود ولی گفتم:« برو جگر گوشه! خدا به همرات.»
از روستا که میآمدی، مثل گل نیلوفری که از شاخه چیدهاند، گردن میانداختی تا زمان افطار. بعد هم تا اذان میگفتند، یک پارچ شربت خاکشیر را لیوان لیوان، سر میکشیدی.
شب عید فطر تازه فهمیدی این مدت مسافر بودهای.از فردای عید دوباره شروع کردی روزه گرفتن.
گفتم:« پسرم! تو که نمیدونستی مسافری. خدا رحیمه. به بندههاش سخت نمیگیره. ازت قبول میکنه.»
گفتی:« عزیزجون! دوست دارم تو هر کاری پیش خدا اول باشم.»
گفتم:« مادر! بذار زمستون، روزا کوتاهه. هوا هم سرد.»
گفتی:« عزیز! نگران نباش. من میتونم.»
آتش گرفتم وقتی دوباره سیروز پشت سرهم روزه گرفتی. روزهای آخر لبهایت چاک چاک شده بود.»
دستهایش میلرزید. همه زندگیش زیر آن پارچه سفید خوابیده بود. پارچه را پایین تر کشید. هنوز لباس بسیج تنش بود. جایی کنار سینهاش خون نفوذ کرده بود به تار و پود پیراهن. انگار یک گل سرخ وسط دشت، سر از خاک درآورده. عکس امام که به دکمهی سر جیب وصل بود، را برداشت و بوسید. چشمها، پشت پرده اشک، تار میدید. پلک زد. اشک شره کرد روی سینه محسن. خون خشک شده، تازه شد. قلبش یک لحظه نزد. نفسش بند آمد. رمق از تنش رفت. گردن انداخت. مجتبی شانه اش را گرفت. تکان داد. آرام چندتا زد به گونهاش:« عزیز! عزیز! قربونت برم. نفس بکش.»
کمی آب پاشید به صورتش.
نفسش با هقهق بیرون آمد. دوباره نگاه کرد به محسن. آخرین باری که در این لباس دیدش را به یاد آورد. محسن جبهه بود. دعا میکرد قبل از سفر ببیندش. وقتی از خم کوچه پیچید تو، همین لباس خاکی رنگ، تنش بود. صورتش آفتابسوخته بود. تا او را دید انگار پرکشید سمتش:« عزیز! میخواستی منو نبینی و بری مکه؟»
بغلش کرد. سر و صورتش را بوسید:« جگرگوشه! داشتم آیتالکرسی میخوندم تا بیایی.»
محسن دست انداخت دور شانهاش:« دورت بگردم عزیز! چشمت به خونه خدا افتاد، یادت باشه برای حاجت منم، دعا کنی.»
بیبی چادر را که افتاده بود روی شانه اش، کشید بالاتر:« دعا میکنم نمرههای کلاسیت، بیست شه.»
محسن شانه اش را فشرد:« تو دانشکده مهندسی، نمره هجده، همون بیسته عزیز! نمره نمیخوام.»
گوشه چشمش چین خورد. لبش به خنده باز شد:« خب از اول بگو! دعا میکنم یک زن خوب و کدبانو نصیبت بشه.»
محسن انگشت شست و اشاره را به هم نزدیک کرد:« عزیز! فکر میکنی اندازه آرزوهای من اینقدر کوچیکه؟»
چشم های بیبی گرد شد:« یک طوری حرف بزن منم بفهمم، مهندس!»
محسن دوباره بغلش کرد:« عزیزجون! شما دعا کن. خدا خودش میدونه چی میخوام.»
خم شد. دست برد زیر گردن محسن:« من رفتم خونه خدا دعات کردم. نمیدونستم از خدا خودشو میخوای.»
مجتبی نشست کنارش. چشمهایش مثل سینه محسن به سرخی میزد. رد اشک روی صورتش مانده بود. زیر بغل بی بی را گرفت:« مامان عزیز! دل بکن. مردم منتظرند.»
لب گذاشت روی پیشانیاش. بریده بریده گفت:« برو.. جگر.. گوشه... خدا به همرات...»
هدیه به روح مطهر شهید سید محسن زرقانی، شاگرد اول دانشکده فنی مشهد صلوات.
🖋د.خاتمی
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
هدایت شده از تمرینها
_آرمیتا رو دیدی چطور کشتن؟
_باور کردی تو؟
_پس چی؟ اینهمه جوون کشتند، اونم از سر بقیه.
_توقع ازت ندارم اینطوری بیفکر حرف بزنی. مگه فیلم مترو رو ندیدی ؟
_ثانیه به ثانیهاش تقطیع شده. فیلم داخل واگنو نذاشتند.
_جالبه. یادته پارسال استوری میذاشتی دوربینا رو تخریب کنید. خب دوربین نداشته تو واگن.
_چه استدلال مسخرهای. باید دوباره دوربین نصب میکردند.
_حتما. مگه پول ریخته؟ اونهمه آمبولانس و بانک آتیش زدند. به تعمیر کدومشون برسند؟
_خوب از این حکومت بچهکش دفاع میکنی؟
_دهنت رو آب بکش. این چه حرفیه میزنی؟ ذهنت مسموم شده.
_ذهن من؟
_راست میگم دیگه. اسرائیل چند هزار بچه رو تو همین روزا کشته. اونوقت تو این عبارت زشت رو برای جمهوری اسلامی بکار میبری. جای خوب و بد عوض شده. مثل همین شعار شما
_زن زندگی آزادی؟ این که خوبه.
_ژن ژیان آزادی . می دونستی این شعار کومله هاست؟ الان تو جمهوری اسلامی مشکل زنا چیه؟تحصیلات؟کار؟ ورزش؟ چی؟
_سرکوب میشن زنا.
_شوخی میکنی دیگه. نه؟ مدرسه ممنوعه یا دانشگاه؟ خودت بگو چندتا متخصص و استاد دانشگاه خانم داریم؟
_صحبت این چیزا نیست. ما نمیتونیم راحت لباس بپوشیم. برقصیم. بگردیم. خوش باشیم.
_ضایع نباش دیگه. الان به نظرت اینا آزاد بشه ما پیشرفت میکنیم؟
_طبیعت یک خانم اینه که قشنگ بیاد بیرون. این کجاش عیبه؟
_ظاهر قضیه همینه که تو میگی. اما این جلوهگریها اول از همه به ضرر خود خانم هاست.
_عه، این کجاش به بقیه ضرر میرسونه؟ من دوست دارم خوشگل باشم. به بقیه چه ربطی داره؟
_غرامت خوشگل گشتن تو رو باید خیلیا بدن. زنای مسنتر. پسرای جوون. مردای متاهل.
_فکر نکنم. به اونا چه ربطی داره؟
_قبل از اینکه جوابتو بدم، اگه گفتی فرق من و تو چیه؟
_کلاس من بالاتره. خوشگلترم. جذابترم. چندتا فرق برات ردیف کنم؟
_گل گفتی. همه اینا هست با یه فرق اساسی. من نگاه میکنم ببینم خدا چی میگه. تو نگاه میکنی ببینی دلت چی میخواد.
_لابد من کافرم و تو مسلمون؟
_من اینجوری نگفتم. تو دوست مسلمون و خوشگل من هستی که به حرف خدا گوش نمیکنی. خدا هم کمتوقعیش میشه از بندههاش که به جای گوش کردن به حرفش، به حرف دشمنش که شیطونه، گوش میکنند.
_نگفتی اون خیلیا رو؟
_وقتی تو اینقدر خوشگل میای تو خیابون، یک جوون که تورو میبینه. یا زن داره یا نه. اگر زن داره، نسبت به زنش دلسرد میشه، چون اون نمیتونه همیشه همینطور خوشگل باشه. اگرم نداشته باشه که واویلا.
_همش تقصیر خودشونه. خب نگاه نکنند.
_یعنی چی؟ چشاشو ببنده؟ زمینو نگاه کنه؟ بدیش اینه که پایینم قشنگتر از بالاست. خانمای مسنترم، چون میبینند به خوشگلی تو نیستند، شاید دل شوهرشون بلغزه. مجبورند برند دنبال صدتا عمل زیبایی. هر روزم تن و بدنشون رو ویبره باشه، مبادا یکی ترگل و ورگلتر جای اونا رو بگیره. نگو شوهرشون نگاه نکنه که با همین پشت دست.... لا اله الا الله. همه که یوسف پیامبر نیستند. شیطونم که مدام در حال فعالیته. راستی جمهوری اسلامی اگر بخواد کسی رو بکشه، دشمناش رو میکشه. نه چندتا بچه نوجوون بیآزارو مثل آرمیتا.
#تمرین
#دیالوگ_با_حروف_الفبا
#خاتمی
#آرمیتا
#۱۴۰۲۰۸۰۸