سِلوا
مثل آدامس چسبیده بودم به زمین. پاهایم سست و کم رمق شده بودند. انگار فشارم آمده بود زیر ده. چندثانیه ای خیره شدم به صورتش. لام تا کام حرفی نزد اما تمام حرف هایش را از چشمان خیره ی قهوه ایش فهمیدم. صورت آفتاب سوخته اش پربود از چین و چروک. نه یک جا و دوجا، همه جا. عمری پشت تک تکشان بود . یک #خال_سیاه_عربی روی بینی گوشتی اش جاخوش کرده بود. پیشانی ام خیس عرق شده بود. ولتاژ این نگاه بالاتر از ظرفیتم بود.
دخترکی در آغوشش جاگرفته بود. تکه ای از شال سیاه جنوبی اش را انداخته بود رویش. مثل آفتاب مهتاب ندیده ها بود، سفید با چشمانی سبز. دخترک به صورتم زل زد و آب دهانش شره کرد روی پیراهنش. شکاف کام عمیقی مثل #زخم_شیر نشسته بود روی کام سفید و لطیفش. دندان های پیش شیری اش مانده بودند بیرون و دهان مثل ویترین در باز بود. حتمی عملش سنگین می شد. انگار کسی دست انداخته بود توی حنجره ام و راه صوتی را بسته بود. آب دهانم را قورت دادم و زور آخر را زدم. اول یک آوا مثل خروس دم بلوغ دادم بیرون. بعد صدایم باز شد و ریخت توی گوشم اما لرزان و کم جان:
_ استادمون با تیم دندون پزشکی رفتن روستای بغلی. بعدازظهر بیاین ویزیتش می کنن. الان می خواین فشارتون رو بگیرم؟
پیرزن نگاه آخرش را با یک نفس عمیق فوت کرد توی صورتم. بچه بغل راه گز کرد به سمت جاده خاکی. همانطور میخکوب آن وسط مانده بودم. چشمانم تر شد و بغض چنگ انداخت توی گلویم. آخر دانشجوی سال دوم پزشکی را چه به شکاف کام؟ نه، خودم خوب می دانستم مشکل این چیزها نبود. روح شهری و سختی ندیده ام تاب این همه تضاد و محرومیت را نداشت. آنجا حتی آب تصفیه شده برای خوردن نبود. گالن گالن آب و موتور برق برای کولر آورده بودیم تا خدایی نکرده دانشجویان اخم به پیشانی شان نیاید. به منصوره گفتم می روم کمی استراحت کنم حواسش به فرم ها باشد. پا تندکردم به سمت مدرسه. یک طبقه بیشتر نداشت و دیوارهایش بوی سیمان و کهنگی می داد. #اتاق_شماره_شش برای گروه ما بود. قبل از اینکه پا داخل راهرو بگذارم، ساجده را در حیاط دیدم. دو زانو مقابل پسر بچه ای چهار پنج ساله نشسته بود و باصدای بم و گرفته گفت:
خاله جون توروخدا گریه نکن
#پروانهها_گریه_نمیکنن ،خودم برات ی توپ قشنگ می خرم.
#چهارکتاب
#چالش_حلقه_ششم_کتاب_مبنا
مثل شکلاتِ جلوی آفتاب مانده، وا رفته ام. چشم هایم می سوزند و اعتراض می کنند.مغزم گیرپاژ کرده و چرخ دنده هایش کار نمی کند. چندین بار خودکار دست گرفته ام و به خطوط کاغذ سفید زل زده ام. واژه ها قهر کرده اند و ناز کشیدن هم فایده ندارد. نمی آیند که نمی آیند. چند طرح را توی سرم بالا پایین کرده ام. پایان همه یشان مثل فیلم های اصغر فرهادی باز و گنگ می ماند و چنگی به دل نمی زند. شرمنده رفیق، نوشته درخوری برای تقدیم ندارم.
همین که با چشم های قرمز خیره شدم به صفحه گوشی تا روی ساعت عاشقی توقف کند کافی ست؟
۰۰:۰۰
#تولدت_مبارک
#خواهران_غریب
#عکس_عجله_ای
#خیلی_هم_دلت_بخواد
نگاهم خیره شد به دانه خیلی کوچک غذا که درحال حرکت بود.صدای روضه در بلندگوها پخش می شد که" پسر امام رضا، قمر امام رضا....
آقاجان
امام جوادِ مشکل گشای ما
می شود مثل مورچه ای که ردش نکردی و رزقش را از سفره شما برد، رزق ما را هم بدهی؟ می شود آن رزق همانی باشد که مدتهاست خانه کرده در لانه ی دلمان؟
چهارم ابتدایی بودم. تازه تعطیلات عید تمام شده بود و از زادگاهم، برگشته بودیم تهران. اولین روز از سال جدید که رفتم مدرسه، پشت نیمکت نشسته بودم و بغض قورت می دادم. پایین نمی رفت و راه نفس هایم بند آمده بود.
دوست داشتم از ته دل فریاد بزنم: مامان کجایی؟
اما از ترس معلم که بگوید" چه مرگت است مگر بچه کلاس اولی هستی؟" صدایم را خفه کرده بودم.
دلتنگی دویده بود توی تمام سلول هایم. شیرینی عید و زنجان گردی، انقدر به جانم نشسته بود که بعد دوهفته،تاب نشستن پشت نیمکت سرد و چوبی مدرسه را نداشتم. من هنوز توی حیاط خانه مادربزرگ بودم. هنوز در تاریکی شب با خاله آسیه دستم در دبه خیارشور ته انبار مانده بود. هنوز داشتیم باهم علوفه خیس می کردیم برای برفی، گوساله جدید تویله. هنوز روی ایوان نشسته بودیم و خاطرات جن و پری تعریف می کردیم.
مثل یک خواب گذشته بود. خاله ی ته تغاریم را، در قاب خداحافظی با یک کاسه آب و دو حبه قند، جاگذاشته بودم.
امروز چیزی شبیه آن حال دوباره برایم تکرار شد.
من مثل جنین، ۹ماه خو گرفتم به این روال زندگی! حق دارم بعدش بزنم زیر گریه و چشم تر کنم.
۹ماه هر جمعه در اتاق مخصوص نارنجیم، چشم دوختم تا محتوای درسی جدید را استادیار ارسال کند. سریع پیام ها را بالا پایین کنم و صوت و داستان هارا دانلود.
۹ماه هر دوشنبه را با اضطراب سرکردم و مرتب سرچرخاندم به سمت ساعت گرد پذیرایی که تا قبل ۱۲شب تمرین را ارسال کنم.
۹ماه ازهر سه شنبه تا پنج شنبه غروب را،دل دل کردم که استادیار نقد تمرینم را ارسال کند، یا خستگی در جانم بماند یا دلم غنج برود از خلق جدیدم.
۹ماه هر شنبه و پنج شنبه ساعت گوشی را روی ۱۶ گذاشتم و در یک پاییز و یک زمستان و یک بهار، چشم دوختم به تصویر نسبتا کیفیت پایین استاد جوان و کامنت های هم کلاسی هایم.
آخ هم کلاسی هایم....
تک به تک شان از پس کلمات و صدایشان، شخصیتی شدند در ذهنم که آشناتر از هر حضوری اند.
حالا چطور به زندگی ام حالی کنم که این روتین دیگر نیست شده، بشین منتظر تا روزی، دوره جدیدت با مدل متفاوت آغاز شود؟
#جورچین_زندگی
هدایت شده از مجله مجازی محفل
"سلام آقای محسنی صبح تون بخیر
من متاستفانه امروز هم نیستم، فک کنم بسته م دوتاشد، اگه شنبه تعطیل نبود به امید خدا میام تحویل میگیرم... تشکر"
انگشت اشاره ام روی فلش آبی می ماند.به قول آذری ها" گوزلَریم یول گِدیر" یعنی چشمانم راه می رود. خیره می مانم روی سانسوریای گوشه پذیرایی. عقلم خط و نشان می کشد که: تو این زل آفتاب میخوای پاشی بری اداره پست؟ خو بگو برات بیاره دیگه.
قلبم اما دل دل می کند که: زشته، طرف دوبار خواسته بیاره،نبودی، بیکار که نیست هر روز هر روز بسته برات بزاره تو خورجینش. آخر انگشت اشاره ام، کارمندِ بله چشم گوی قلب می شود و تمام.
۷ دقیقه بعد صدای دینگ دینگ گوشی بلند می شود. مثل پلنگ خیز برمی دارم طرفش:
"سلام نیا برات میارم"
همیشه که آدم موقع شرم و خجالت سرخ نمی شود. من وا می روم مثل کوفته تبریزی منسجم نشده که ته دیگ، جا خوش کرده.
شنبه ی قبل از رحلت امام، به تعطیلی پشت پا می زند و آهنگ "شنبه شروع هفته ست، وقت تلاش و کارِ" ی عموپورنگ را سر می دهد.بعد باشگاهِ سر صبح، وسایلم را جمع میکنم. می خواهم راه گز کنم به خانه اما پاهایم بازیشان می گیرد و می خوانند: یه دل میگه برم برم ی دل میگه نرم نرم.
هورمون اندورفین بعد ورزش بالا زده و دست آخر بشکن می زنم و می گویم: برم برم. وارد محوطه ی کنار اداره پست می شوم. چشمی می چرخانم. نزدیک ده، دوازده موتور پارک است. پستچی ها در سنین و تیپ های مختلف، درحال جابه جا کردن بسته هایشان هستند. از قبل می دانستم که حوالی ۹صبح جمع میشوند در حیاط اداره و با تحویل بارشان کار را شروع می کنند. سراغ آقای محسنی را میگیرم و منتظرش می مانم. عینک به چشم و زل زده به کاغذ توی دستش، روی سکو ظاهر می شود. از دیدن چهره پدرانه و موهای سفیدش ذوق زده می شوم. گوشه لب هایم کش می آید و از همان پایین سلام می کنم. سر بلند می کند و با لبخند،سلام کشداری تحویلم می دهد: گفتم که نیا، خودم برات میارم.
تشکر می کنم و لب فرو می بندم که، نمیخواستم بیشتر از این شرمنده اش شوم.
می رود تا بسته هایم را بیاورد. سفارشاتم از نمایشگاه کتاب، جدا جدا می رسید و آخرین بار بهم گفته بود: این همه کتاب رو چیکار میکنی؟
من هم بی معطلی لب بازکرده بودم که: می خورم!
دوبسته ی سفید و نحیف را می گذارد کف دستم: ی زحمتی میتونم بهت بدم؟
چشم گشاد می کنم: بله، اختیار دارید.
یک بسته ی مستطیلی و کاهی رنگ را می گیرد جلوی چشمم: این برا خانم فرهادی همسایه تونه، میتونی بهش بدی؟
دلم غنج می رود برای نهال دوساله ای که میوه اش اعتماد است. می شوم پستچیِ زن از نوع پیاده. سرخوشی می دود زیر پوستم. با افتخار صدا بلند میکنم: آره حتما.
کوله پشتی ام را روی سکو می گذارم و زیپش را باز میکنم. سعی می کنم بسته را با احتیاط و آرام، جا کنم توی کیف.
_ اگه سختته، بزار باشه ها، خودم میبرم
_ نه سخت نیست، سبکه
از انعطافش حدس می زنم، لباس باشد.سرش توی گوشی ست و احتمالا دارد به جای من و خانم فرهادی امضا می زند.زیپ را می کشم و کوله را روی دوشم می اندازم. تشکر و خداحافظی می کند و به سمت خانه راه می افتم. در دلم ساز عروسی به راه است. خوشحالم که اندازه یک سوزن ته گرد، توانستم کمک حالش باشم و از بار شرمندگی ام کم کنم. هنگام رد شدن از خیابان،مغزم هشدار می دهد: مواظب باش، امانتی مردم دستته. فکری می شوم که یعنی پستچی ها هر روز نگران بسته های جورباجور موتورشان هستند؟
زهرا حسنلو
#محفل_چالش_پستچی
@selvaaa
@mahfelmag
سِلوا
اولین مهمانان ساعت ۷:۴۶ دقیقه صبح زنگ را می زنند.ملاقه به دست،شربت زعفرانی جا می کنم توی لیوان های یکبارمصرف. خواهرشوهر گرامی، جاروبرقی را خاموش می کند. صدای صلوات مردانه بلند می شود و بعدش تق تق برخورد بشقاب ها. شیرینی خرمایی گرگانی و حلوا گردویی و بقیه مخلفات دور می خورن در پذیرایی. همسر تقاضای سنجاق قفلی می کند برای تنظیم پرچم های نصب شده در حیاط. هنوز مهمان های قبلی نرفته اند که از سلام و علیک مادرشوهر متوجه می شوم که مهمان های جدید آمده اند. از پشت پرده ی سفید آشپزخانه، قایمکی شمارش می کنم و به تعداد لیوان می چینم توی سینی استیل. صدای قُد قُد مرغ از پشت حیاط بلند می شود و خبر تخم گذاشتنش را می دهد. هسته زردآلو و پوست خیار را با قاچو راهی سطل زباله میکنم. بشقاب ها را آبکی می زنم و دستمال می کشم. صدای معصوم خاله به گوشم می خورد. همه چیز را ول می کنم و جلدی می پرم توی پذیرایی. روسری سفید ساده سر کرده و چادر رنگی را تا بالای ابرو اورده. دست چروکش را می آورد پشت گردنم. خم می شوم تا هم قدش شوم و پیشانی ام را ماچ کند. با همان لهجه خوشمزه گرگانی دعایم می کند که ان شاءالله همیشه نانت گرم، آبت سرد، سرت سلامت باشد.
چشمانم بی تاب خواب است و برایشان خط و نشان می کشم. بوی قرمه سبزی خانه را پر کرده و دیگ آب، جوش آمده و انتظار دانه های برنج را می کشد. بساط باند و اسپیکر به راه است و می خواند: یا حیدر یاحیدر...
القصه؛ آقاجان
برای روایت همین احوال ساده، چندبار آمده ام پای صفحه تایپ گوشی و رفته ام!
ببخشید که نوشته درخوری آماده نکرده ام. اصلا من را چه به دلبری کردن برای شما.
می شود همین خادمیِ ناشیانه را از ما بپذیری؟
#عیدتان_مبارک
#غدیر_خم
#امیرالمومنین
مدت ها کز کرده بود گوشه مغزم و پنجول می کشید روی دیوار سلولش. آخر یک روز در انفرادی را باز کردم و مثل دیوانه ها پرید توی صفحه شخصی استادیار سابقم. گفت غرض از مزاحمت میخواهد به عنوان یک شاگرد مبنایی، مبنای معرفی کتاب را حرفه ای بیاموزد، چه کند؟
استادیار عزیز که از قضا یکی از مادران حلقه هم بود، یک ویس جامع داد و یک معرفی کتاب و سایت.
حالا کتاب رسیده و روی میزم خستگی سفر در می کند. از شلوغی این روزهایم همین بس که شب را با اضطراب چشم می بندم و صبح را با اضطراب چشم باز میکنم. اما بهتر! قصد دارم بجای یکجا بلعیدن، لقمه های کوچکش کنم، آرام سُرش دهم گوشه لپ هایم، ریز شده تر قورتش دهم تا هضم معده آسان شود. وقتی جویدن خوب باشد، جذب از دیواره معده و روده بهتر انجام شده و خون سالم تری به کبد می رود. در نهایت این خون غنی شده از راه رگ و مویرگ، توی اندام ها و بافت ها تقسیم شده و مگر می شود مغز ازش بی نصیب بماند؟
یاوه گویی های اینجانب را ببخشید!
از یک زیست خوانده،بعید نیست بعد صرف صبحانه، وبینار مورفولوژی ارائه بدهد🙄
#چالش_معرفی_کتاب
دیشب به شوخی پیام دادم که: هی رفیق! بعد خطبه عقد، یکراست بروید کله پاچه بخورید.
با چشم های ورقلمبیده و دلشوره ، زل می زنم به صفحه گوشی. هنوز چند دقیقه ای تا ۷ مانده. چسبیده ام به تخت و بزاق گرسنگی کامم را تلخ می کند. رغبت بلند شدن ندارم. فکرم می رود به اشترودل دکه های رضوی. خوشحالم اما دروغ چرا، هیچ وقت فکر نمی کردم در این لحظه کنارش نباشم.
خیره به سقف اتاق می گویم: امام رضای مهربونم، شما خیلی کریمید، حتما صلاح نبوده که دعوتم نکردین.
می دانم الان سرش شلوغ است و اضطراب قاشق شده و ته دلِ ناشتایی اش را هم می زند. خیالات مثل ریسه عروسی توی سرم روشن خاموش می شود. سعی می کنم فضای محضرِ حرم و طرح چادر عروس را حدس بزنم. یعنی داماد برایش دسته گل خرید؟؟
#جورچین_زندگی
#خواهران_غریب
کودک که بودم دکوری مادربزرگ را از روی طاقچه بر می داشتم. محکم تکانش می دادم و دست زیر چانه می گذاشتم. ذوق زده خیره می شدم به اکلیل های طلایی که می ریزد روی مکعبی سیاه. فقط می دانستم به آن می گویند: مکه. می گویند: خانه خدا. اما همین نام سه حرفی و کوتاه، توی سه کنج مغزم، گنگ و نامبهم می چرخید. حباب ها درشت درشت باد می شد توی سرم: مکه کجاست؟ خونه خدا یعنی چی؟ چرا مادربزرگ دوست داره بره اونجا؟ چرا وقتی کسی از اونجا میاد براش گوسفند می کشن؟ اصلا چرا میرن اونجا؟ ....
بزرگتر که شدم توفیری نکرد، حتی بدتر. وقتی کمی از سیاست سر درآوردم گفتم چرا آدم باید پولش را بدهد به عربستان؟
من هنوز حج نرفته ام. اما در جوار حلقه کتاب مبنا و رفقایم، روحم را پرواز دادم تا مدینه و اشک ریختم در قبرستان بقیع. طی الارض کردم به مکه و مُحرم شدم با لباس های سفید.
قاطی هندی ها، سودانی ها، پاکستانی ها و.. چرخیدم دور آن خال سیاه و قطره ای شدم در دریای جمعیت.
چشم گرداندم در عرفات و فریاد زدم: آقای صاحب الزمان، مهمانِ روسیاه نمی خواهی؟
رفتم پاساژگردی و دست آخر یک بسته هِل عربی انداختم ته کیفم.
منِ سیاست زده حالا دل بستم به دعای بی بی، مادربزرگ حاج حامد عسگری:
"الهی به جَوونی قسمتت بشه"
#معرفی_کتاب
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#کتاب_خال_سیاه_عربی
هدایت شده از روزهای مادرانه
فهرست بلندبالایی از کتابهای کودک و نوجوان وجود داره که درباره عاشورا، کربلا و امامحسین(ع) هستن. از بین این کتابها، چندتایی رو که به نظر خودم تا حدی خوب بودن انتخاب کردم و در سه فهرست (خردسال، کودک، نوجوان) مرتب کردم.
سعی کردم کتابهایی که خشونت بالا داشتن، و کتابهایی با تصویرگری بیکیفیت یا ادبیات بیمایه توی این فهرستها نباشن.
طبیعیه که من همه کتابها رو ندیده باشم؛ پس اگر کتاب دیگهای میشناسین که این معیارها رو داره و توی فهرست من نیست، بهم بگین. همه این فهرستها در اپ/سایت #بهخوان قابل دسترسی هستند.
#روزهای_مادرانه
#معرفی_کتاب
فهرست کتابهایی درباره عاشورا برای پیش از دبستان
https://behkhaan.ir/booklist/244e808b-0bce-4a1f-9ffc-5cccacd3371e?inviteCode=3BE174BCD47
فهرست کتابهایی درباره عاشورا برای کودک
https://behkhaan.ir/booklist/f2f7d4a9-2982-4867-80f4-16feaf85e676?inviteCode=3BE174BCD47
فهرست کتابهایی درباره عاشورا برای نوجوان
https://behkhaan.ir/booklist/2f770b97-466d-41bb-98d3-b38cc68b8419?inviteCode=3BE174BCD47
چندوقتی ست مثل دوقطبی ها شده ام. یک لحظه شاد و سرزنده به آشپزخانه می روم. عطروبوی خورش راه می اندازم و زعفران دم می دهم برای پلو. به خودم نهیب می زنم که: هی حواست باشد، تو قلب خانه ای. چندساعت بعد اما همین خودم را می بینم که به گوشه ای خیره شده و خیالش کوچ کرده به جایی تاریک مثل چادر آن جنگ زده ی سودانی.
من از خیلی سال پیش، هروقت سردی توی تنم می نشست
هروقت زانوهایم تا می شد و افتان و خیزان جلو می رفتم
هروقت فکرم می رفت توی نخِ آینده مجهول و ضربان قلبم از شدت دلهره به هزار می رسید
فقط یک چیز بود
یک اسم بود
یک گرمی
که مرا محکم میخ می کرد سر جایم
#حسین
همان حسین بچگی ام...
مداح راست می گوید. من بزرگ شدم. غصه هایم قد کشید. اما حسین من، همان حسین قوی و قهرمان همیشگی ست.
چقدر حسین نوشتم در همین یکی دو سطر!
عب ندارد، خدا کند حسین حسین گفتن از زبانمان نیفتد.
#تو_حسین_بچگیمی
آقای عسگری خوش صحبت است و خوش مشرب. نه اینکه بخواهد ادا دربیاورد نه، خود بی رتوش اش همین است.
پشت اسکای روم مدتها منتظر نشستم تا بلکه گریز بزنند بر چهارتا تکنیک و فن نوشتن. نوبت به مراد دل من که رسید صدا قطع شد و کامم تلخ.
ما دور افتاده های مجازی، نه از امضای کتاب سهم می بریم و نه از عکس یادگاری.
علی الحساب رزق من از جلسه، همان روضه شعرگونه آخرش باشد از حضرت رباب و بس.
#حلقه_کتاب_مبنا
#خال_سیاه_عربی
مادرهمسرم می گفت نباید انتظار محرم را کشید چون حضرت زینب عزادار است و قلب امام زمان داغدار.
راستش من نمی توانم.من هرسال در همین ماه توقف می کنم. چرخ هایم را تنظیم باد می کنم و می افتم توی ماراتن زندگی.
اگر محرم نباشد پنچر میکنم از نوع خیتش.
اصلا شاید روزها هم به همین درد دچار هستند. وگرنه چرا باید از بین دوازده ماه، محرم شروع سال جدید قمری باشد؟
خدایا کمک کن دوباره نو شویم🌱
به وقت ۱۴۴۵/۱/۱
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
♣️ #به_زودی
🖤 در آستانه محرم الحرام کتابی با روایت واقعه کربلا از انتشارات شهید کاظمی، منتشر می شود
در خیمهی ماهتابی نیز نویسنده سراغ راوی #خیمه رفته و با زبان لطیفی که مناسب کودکان و نوجوانان است به روایت واقعه کربلا میپردازد.
📘 #خیمهی_ماهتابی یازده فصل دارد که اولین فصل آن خیمهای که متعلق به حضرت زینب(س) است را معرفی کرده و در ده فصل بعدی هرکدام یکی از روزهای دهه اول محرم سال ۶۱ را روایت میکند.
📖 خیمه ماهتابی
✍🏻 به قلم: فاطمه سادات موسوی
📌 انتشاراتشهیدکاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور
🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc
سِلوا
کله صبح، چشم باز کرده نکرده، اینترنت را روشن کردم. کدمرسوله را کپی و توی سایت رهگیری الصاق کردم. بسته ام رسیده و جاخوش کرده بود توی خورجین یک پستچی جدید. ترس ریخت توی جانم: نکند این پستچی مثل آقای محسنی نباشد؟ نکند به گوشی ام زنگ نزند؟ صدباری گفته ام اسم مان را پای زنگ بنویسیم، اصلا نوشتن چه فایده وقتی سیم ها یکسره شده اند؟
عبای بادمجانی رنگ و روسری بلندم را گذاشتم روی دسته صندلی آماده باش.
پای سینک ظرف شویی، دستکش را در آوردم و صدای مداحی را کم کردم. گوش تیز کردم. صدای کاشی بُر و تعمیرات طبقه اول بود.
نشستم پای تکالیف ترجمه قرآن. هر چند خط که می نوشتم، یکهو دو می گرفتم طرف پنجره. چشم می چرخاندم دنبال موتوری که صدایش می ریخت توی گوشم. مرد بنا، پیک موتوری الوکباب، جوانک پشت لب سبز کرده و که و که رفتند و آمدند اما خبری از قاصد من نبود.
وسط نماز ظهر، شیطان توی سرم وول خورد: اگر الان بیاید چه میکنی؟. فکرم رفت پیش برگشت مرسوله اما سبحان ربی العظیم بحمده را بلندتر گفتم با یک صلوات تنگش.
تکیه دادم به پشتی مبل و رفتم توی گروه حلقه ششم مبنا. وسط بحث داستان خروس و مهمانی و هدف صمد طاهری و... دوباره خیز برداشتم طرف پنجره. مردی تیشرت مشکی با بسته ای سفید رنگ، زنگ چند همسایه آنطرف تر را زد. چشم گشاد کردم و ذره بین انداختم رویش: یعنی خودش است؟ شبیه آن مرد جلیقه زرد توی عکس که نیست. خوب نباشد، من مگر شبیه عکس توی کارت ملی ام هستم؟
لباس به تن کردم و کلید را از روی در برداشتم. تا دیدم موتور روشن شد و آمد طرف ساختمان ما، پله ها را دوتا یکی کردم پایین. دو به شک در را باز کردم. آرام قدم برداشتم طرفش. دو سه متری با در فاصله داشت. سر برگرداند به سمتم: خانم حسنلو؟
خودش بود. مسافرم خسته و خاکی، نشست بین دست هایم. همان که قول داده بود برای اول محرم بیاید خانه و بشود رفیقِ سینه زنی هایم.
#جورچین_زندگی
#محرم_الحسین
___
این منم، ابتدای سال جدید.
حالا پرت شده ام به ۴ ماه بعدش.
از فکر اینکه، خود استاد جوان تمرین هایم را می خواند و نقد می کند، دلم کیفور می شود.
اما سختی های پیش رو را که می شمارم، از شدت اضطراب می خواهم عق بزنم وسط قالی پذیرایی.
حس دونده ای را دارم که تازه بعد گرم کردن، منتظر سوت داور برای شروع است.
دعای مادرانه ای، با فونت نستعلیق توی سرم ریز و درشت می شود:
«اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ»
خدایا مرا در راهی خرج کن که مرا برای آن آفریدی.
خدایا چه توی من دیده ای که دستم را گرفته ای و می کشی بالا؟
خدایا نکند ولم کنی با کله پرت شوم پایین؟
خدایا، خودم دربست نوکرتم، مخلصتم.
هوایم را داشته باش، جبران می کنم.
#جورچین_زندگی
#دوره_حرفه_ای
مادرم گفت شب تاسوعا پای دیگ حلیم با دل شکسته از امام حسین خواست که سال بعد بچه بغل باشد و چه بهتر که دوقلوی دختر پسری نصیبش کند.
گفت دکتر عمل را برای دوهفته دیگر هماهنگ کرد. اصلا بابا هم به هوای همان دوهفته بعد، رفته بود تهران.
اما تاسوعا دردش گرفت و خدا من و برادرم را گذاشت توی دامنش.
این ها را گفت و من قلبم هُری ریخت پایین. غرور جاخوش کرد توی بند بند وجودم. غرور برای نسبتی که با نامش پیدا کرده و خودم را چسبانده بودم به اعتبارش.
من گوشه گوشه ی زندگی ام را که تکان می دهم، رد و نشانی هایش پیدا می شود.
آن سالی که شام غریبان من را بی تاب روضه کرد. کشاندم پای هیئت و روی نقشه شاهراه را از بیراهه جدا کرد، قلبم هری ریخت پایین.کل شب تا صبح را بی صدا روی بالش آنقدر اشک ریختم که چشمانم از شدت ورم باز نمی شد. زندگی ام زیر سایه اش زیر و رو شد.
سر رشته دنیای جدید را گرفتم و آمدم جلو.
بیست سالم بود. خدا آزمون های سخت را یکی پشت دیگری برایم چید. زار زدم. غر زدم. گفتم تا شده ام نمی بینی؟ اصلا نبری مرا دیگر کافر می شوم و می زنم به کوچه بی خدایی. در اوج لرزم از سرما و ترسم از تاریکی، دستم را گرفت. گذرنامه به دست، نشاندم توی اتوبوس. من چشم سفید بودم. دیدم چه معجزه ای کرد و راه ها باز شد برای آمدنم. دیدم که دوستانم انگشت به دهان بودند. اما باز غر زدم به جانش. عمودها را یکی یکی پشت سر گذاشتم و در دلم خط و نشان ها کشیدم برایش. دست آخر چنان گره کور زندگی ام را باز کرد که شرمنده شدم. آب شدم از بی حیایی خودم.
دختر از یک جایی به بعد، آمد و شد خواستگارها برایش می شود عذاب، می شود سوهان روح. پشت چشم نازک کردم و مثل دختربچه ها ناز کردم. خواهش و تمنا چیدم پشت هم که باز برایم پدری کند. آن شب که در خواستگاری اصلی، مادر همسرم گفت البته ما در خانه حسین صدایش می زنیم، قلبم هری ریخت پایین.
بعدش که طبق رسم و رسوم، چادر سفید را خواستند در سرم تراز کنند و از پایین قیچی بزنند، خاله صدیقه گفت این چادر را از کربلا اورده و جا داده توی صندوقچه برای عروس حسین، قلبم هری ریخت پایین.
دسته گل به دست که توی ماشین جاگیرشدم و همسرم داشت آدرس محضر را تلفنی به دایی اش می داد، گفت خیابان امام حسین کوچه نسترن، قلبم هری ریخت پایین.
روزی که مادرهمسرم ور دستم نشست و انار ترک می داد، گفت در بارداری زمین خورد و نذر امام حسین کرد که اگر سالم باشد نامش را حسین بگذارد، قلبم هری ریخت پایین.
آن روز که تابلوی "ان الحسین مصباح الهدی" م بعد گم و گور شدن توی این باربری و آن باربری، اول محرم نشست روی دیوار خانه ی نوعروسانه ام، قلبم هری ریخت پایین.
من همیشه پشتم گرم است به حضورش و می ترسم از قهر کردنش.
پدرم رسم پدری را خوب بلد است من اما رسم دختری را بلد نیستم. شیطنت می کنم و دستم را از دستش می کشم بیرون و گم می شوم توی کوچه پس کوچه های شلوغ دنیا.
دل گویه اینجانب را تحمل کردید، بر من ببخشید. دست خودم نیست. تولد قمری ام که می شود، لشگر فکرو خیال حمله می کند به کاسه سرم.
#جورچین_زندگی
#محرم_الحسین
🎥
___
شخصیت اصلی و قهرمان داستان "جسیکا واتسون" شانزده ساله است. دختر ماجراجویی که قصد دارد، دور دنیا را تنها و بی وقفه با قایق صورتی اش سفر کند و رکورد جوان ترین دریانورد در این سبک را تصاحب کند.
شاید ظاهر داستان رویایی و خیالی به نظر برسد اما روایتی از واقعیت است!
فیلم شامل قبل از سفر تا بعد از سفر اوست که کشمکش های زیادی را به همراه دارد.
قطعا مخالفان و منتقدانی نیز سر راه او نشسته اند. اما در خلال و انتهای داستان حتی همین شخصیت های فرعی مثل نخست وزیر، خبرنگار و پدر نگرانش، تحت تاثیرش قرار می گیرند و به تعادل ثانویه مثبت می رسند.
منهای اوج داستان که برایم تصنعی و تهی از تلاش شخصیت بود، مابقی دوست داشتنی و قهرمان پرورانه روایت شد.
https://www.filimo.com/m/ltvsy