eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
846 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا 🌹🌱 شبتون شهدایے🕊🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ ... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 بر نَفْس خود... امیر بودند نه اسیر...! که زندگی، اسارت نیست زندگی محل پرواز تا خداست... ✨🌿 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۵۱) 🕊این امکان شهادت حتی قبل از رفتن به سوریه هم وجود داشت. در زمان خواستگاری همسرم از خوابی برایم گفت که در آن امام خمینی (ره) نوید شهادت را به او داده بود. ✨همیشه می‌دانستم که ایشان به تعبیر این خواب فکر می‌کند و به دنبال محقق کردن آن است اگرچه فکر می‌کنم حتی اگر این خواب و این مژده هم در کار نبود مسیر زندگی ایشان تغییری نمی‌کرد چرا که من به چشم خودم می‌دیدم چقدر نگاه محمد به زندگی عوض شده است. خصوصاً بعد از اعزام به سوریه. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
🌱باز هم سرزمین شام و شهادت... 🌷 مدافعان حرم «مجتبی برسنجی» اهل سوادکوه و «مهدی بختیاری» اهل اسلامشهر تهران، در راه دفاع از حریم اهل‌بیت (ع) در سوریه آسمانی شدند. @harimeharam_ir @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🌱 سپاه را با من که عیب دارم مقایسه نکنید. من را هدف قرار دهید نه سپاه راه، اگر سپاه نبود کشور هم نبود و این حرف همه روزها است. نباید کسی سپاه را تضعیف و مورد حمله های گوناگون قرار دهد. ✍ ✨فرارسیدن (ع) و گرامی باد✨ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
یاعلی✋💐 التماس دعا💐 شبتون حسینی☕️🍰💐
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💐🎊 امشب به بیت فاطمه رضوان گل افشانی کند روح القدس مدحت گری،حورا غزل خوانی کند گیتی به تن پیراهن از انوار ربانی کند شادی و غم با دل صفا پیدا و پنهانی کند در سینه های سوخته آتش گلستانی کند زیبَد جهان هستی خود، یکباره قربانی کند ریحانه ی ختم رسل فرزند زهرا آمده آری حسین بن علی امشب بدنیا آمده (ع) مبارکباد💐 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱خداوندا مرا شهید بمیران؛ شاید خون ناچیز من کمکی باشد برای تداوم این انقلاب اسلامی که شکست ناپذیر است. 🌱خداوندا مرا به آرزویم که شهادت است برسان؛ شهادت این آخرین حد نهایی تکامل انسان... 📝فرازی از وصیت نامه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاریهای این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب ، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره را آماده میکردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به بر میگشت. روزه داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماه کار ساده ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا را می پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت فرسای پالایشگاه کار میکرد و معمولاً وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت تدارک میدیدم تا قدری از تشنگی اش بکاهد و وجود گرما زده اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ جهیزیه ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدر دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، زد و گفت: "الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟" همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب دادم: "خُب منم دوست دارم براتون بچینم!" سپس سماور را روشن کردم و میخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: "إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون درست میکنه!" از آرزویم لبخندی بر صورتش نشست و با لحنی غمگینتر خبر داد: "امروز رفته بودم با دکترش صحبت میکردم..." و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: "گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن." هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب ، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشه ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: "دست نزن! بذار الآن جارو میارم!" به صورت رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت: "خودم جارو میزنم." و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: "حالا کی قراره عملش کنن؟" جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: "فردا." کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا می آمد، پرسیدم: "امروز مامانو دیدی؟" سرش را به نشانه پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشه ها روشن کرد. همانطور که نگاهم به خُرده شیشه ها بود، بغضم شکست و با گریه ای که میان صدای گوش جارو گم شده بود، ناله زدم: "دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟..." و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را کرد، همانجا پای دیوار نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 نیروهای مسلح را برای دفاع از اسلام و کشور احترام کنید... ✍ بر پاسداران عزیز و شهدای گلگون کفن مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ ای حرمت ملجا درماندگان دور مران از در و راهم بده... ✋ 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨🕊 🌙همان شب راه افتادیم. اصرار داشت در همان مینی‌بوس نماز جماعت بخوانیم. خودش را گذاشتیم امام جماعت، اما کیپ هم که می‌ایستادیم باز همگی تو مینی‌بوس جا نمی‌شدیم. 🌷امام جماعت را فرستادیم پایین در و خودمان پشتش بالای مینی‌بوس صف بستیم.  در کل مسیر غیر از خودم، چند مداح دیگر هم داشتیم. ☺️هرجا می‌رفتیم، مردم  دورمان جمع می‌شدند. در کنار همه این‌ها، بساط شوخی و خنده هم به راه بود. 🌱یادم هست که یکی از رفقا ناجی غریق بود. کنار اروند که رسیدیم، حاج‌اصغر و محمد پورهنگ شوخی‌شان گل کرد. دست‌ و پای آن بنده خدا را گرفتند و گفتند: «مگه نگفتی شنا بلدی؟! برو نشون‌مون بده.» 😅همگی فکر کردیم شوخی می‌کنند ولی جدی‌جدی از روی سکو پرتش کردند تو آب. ✨تک‌تک لحظات آن سفر برای من شد خاطره. بعد از آن، حاج‌اصغر را خیلی کم دیدم. همان سال درگیری‌های سوریه شروع شد و حاج‌اصغر جزو اولین‌ها بود که به سوریه رفت و تا شهادتش، به‌ندرت و برای زمان کمی به ایران می‌آمد... پایان🍃 (۴) 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کشداری باز شد و مجید آمد. صورت از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک از تشنگی اش، همچون همیشه . با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان و سرخم زانو زد و پرسید: "گریه کردی؟" و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید: "از مامان خبری شده؟" سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: "میخوان فردا باز کنن." و همین که جمله ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی ام در میان آوای آرام گم شد. نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید، پاسخ نگاه پُر از ناامیدی ام را با امیدواری داد: "خدا بزرگه!" و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم. نمازم را زودتر از تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه ، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: "امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...":و بی آنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم. ظرف پایه دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفی اش نداشت و با گفتن "ممنونم!" یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد: "الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟" خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: "امشب شب تولد امام حسن (ع)" در برابر نگاه بیروحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن (ع) میزد، ادامه داد: "امام حسن (ع) به معروفه! یعنی.. یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن (ع) بخوای، دست رد به سینه ات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری میشیم، امام حسن (ع) رو صدا میزنیم." منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم: "یعنی تو میگی اگه شفای منو خدا نمیده، (ع) میده؟" از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: "نه الهه جان! منظور من این نیس!" سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد: "به نظر من خدا به بعضی بنده هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو کنه! به هر حال تو هم حتماً داری که آبروی امام حسن (ع) از آبروی ما پیش خدا بیشتره!" نگاهم را به گلهای صورتی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: "بله! منم برای امام حسن (ع) احترام زیادی قائل هستم..." که به چشمانم شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی، بی پروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقی ام آمد: "الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید داشته باشی که اون تو رو و صداتو میشنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد میتونه برای دعات پیش خدا وساطت کنه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 سجده بیاورید به شکرانه عاشقان امشب خدا دوباره آفریده است... 🍃مهدی نظری مبارکباد🎊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یاعلی✋💐 التماس دعا💐 شبتون شهدایی☕️🍰💐
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین❤️
❤️🍃 یا مُقلب قلب ما را شاد کن خانه‌ها را ای خدا آباد کن یا مدبر بهترین تدبیر کن کام ما را از محبت سیر کن یا محول حال ما را حال کن حال ما را بهترین احوال کن 🎉عیدتون مبارک🎊 ❤️عید بر شهدا و خانواده شهدا به خصوص و و مبارک @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊