eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
253 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
سالها می‌گذرد حادثه‌ها می‌آید‏ ‏‏انتظار فرج از نیمه خرداد کشم‏ 🏴سالروز رحلت (ره) تسلیت باد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے🏴🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 از ازل در طلبت چشم ترم گفت حسین هرکجا بال زدم، بال و پرم گفت حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
▪️برای مراسم ارتحال حضرت (ره) با تعدادی از دوستان مشغول آماده کردن شربت و شیرینی بودیم تا از زائران آن بزرگوار پذیرایی کنیم. 🤦‍♂تعدادی از دوستان قصد داشتند خوراکی‌ها را تست کنند تا متوجه طعمشان شوند. اصغر همه ما را به حضرت زهرا (س) قسم داد که این کار را نکنیم. 🌸اصغر گفت : هرکسی الان از این خوراکی‌ها بخورد باید فردا صبح اول وقت در ایستگاه صلواتی حاضر باشد فاتحه‌ای برای امام (ره) بخواند و بعد بخورد. گفتیم : همین الان این کار را می‌کنیم. اصغر جواب داد : امروز فایده‌ای ندارد باید فردا بیایید جهان این همبستگی اسلامی را ببیند. 👌 تمام دغدغه اصغر سربلندی انقلاب و اسلام بود. وب استان ری📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
در انتظار رؤیت خورشید.mp3
9.91M
کسی است که مژده ‌ی انقلابش، در آیات و روایات، آمده بود! انقلاب ایران، نقطه ‌ی آغازِ ماجرای و تمدن‌ها بوده و هست... تا لحظه‌ی ظهور تمدن نوین اسلامی، چقدر فاصله داریم؟ ▪️ویژه رحلت (ره) @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_هشتم و شاید از حرفی که زده بودم، #شیشه دلش طوری شکسته
💠 | از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (ص) را زیر میبرد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: "یعنی میگی من میگم مجید؟!!!" از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: "نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای رو قبول داری، منم حرف شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم نظر داریم. همین!" و من که نمیخواستم بحث در همین نقطه تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: "خُب باید کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه." که هر چند میدانستم حق با علمای اهل است اما میخواستم بحث را با همین موضع بیطرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند میتوانستم همچنان تنگی را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه شده بود، ادامه دادم: "باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!" که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! مثل گچ سفید شده!" سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی نمیتوانم سرِ پا بایستم و کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته حاشیه پیاده رو بدهم و با پرسید: "الهه! حالت خوبه؟" و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب دادم: "خوبم!" با همه علاقه ای که به بحث داشتم، دیگر توانی نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت: "همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم." و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو پُر کرده و دلم را بُرده بود که صدایش کردم: "مجید!" هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و که مقابل مغازه آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: "خیلی ضعف کردم..." و نگذاشت تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: "اگه میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم." قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: "نه، میتونم بیام." و به سختی مسیر چند متری مانده تا را طی کردم و همین که مقابل در شیشه ای رسیدم، بوی غلیظ جگر شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کند. به خانه که رسیدیم، به رفته و در را هم پشت بستم تا در خنکای لطیف شب بندر، بوی کباب کردن دل و که مجید در آشپزخانه برایم میدید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخهای دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه و حوصله ای برایم میگرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن و باصفای خانه مان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے🏴🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 أَلسَّلامُ عَلَى الْجُیُوبِ الْمُضَرَّجاتِ سلام بر آن گریبان‌های چاک شده... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
به کسی رای می دهیم که اگر روزی از او خواستن بین معیشت (که آن هم وعده ای پوچ است حتی) و جان یک سرباز امام زمان (عج)؛ یکی را انتخاب کند و تحویلشان دهد، آزادگی را انتخاب کند و جان هیچ یک از سربازان اسلام را به نانی نفروشد! ما رییس جمهوری آزاده، انقلابی می خواهیم نه کسی که جان عزیزی را به نانی می فروشد که اگر اینطور باشد با لشکر یزید که به بهانه ی سکه ای جان امامشان را گرفتند، فرقی نمی کند! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 امام آسمونا روی زمینه نفس هاش شماره افتاده تو سینه چراغ آخری شهرِ مدینه آی مدینه... ⚫️شهادت (ع) تسلیت @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
امروز مصادف با سالروز قیام خونین ۱۵ خرداد، تولد یک مدافع حرم هم بود که از او به عنوان کابوس دزدان دریایی نیز یاد می کنند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
امروز مصادف با سالروز قیام خونین ۱۵ خرداد، تولد یک مدافع حرم هم بود که از او به عنوان کابوس دزدان در
❤️🍃 از لحاظ اخلاقی هم خیلی خوش برخورد بود و حسن خلق داشت. بردباری و متانت در معاشرتش با دیگران کاملاً مشهود بود. خیلی هم شوخ و با روحیه بود. ✌️در کنار اینها یک بچه هیئتی واقعی و خادم امامزاده علی اکبر چیذر بود و به اهل بیت و ولایت واقعاً عشق میورزید.  خیلی ساده زیست و بدون تکبر بود. به ریش هم فوق العاده علاقه داشت؛ نه اینکه ریش بگذارد که بگوید من حزب اللهیم تا تحویلش بگیرند. ریشهایش را بیش از حد بلند میکرد و ما هم همیشه به شهید گیر میدادیم که ریشهایت را کوتاهتر کن و میگفتیم با این ریشها شبیه داعشیها شده ای که میخندید. 😅حتی یک بار من بهش گیر دادم و گفتم نمیگذارم مأموریت بروی تا ریشهایت را کوتاهتر کنی که او هم به من کلک زد. رفته بود زیر ریشهایش را با ژل به زیر گلویش چسبانده بود و یک دستمال گردن هم انداخته بود و از دور میگفت نگاه کن ببین الان خوب شده. من هم وقتی این کارهایش را دیدم گفتم امیر را بفرستید به مأموریت برود. از اینهایی بود که ریش را برای بلند بودنش دوست داشت و این دوست داشتن هم برای دل خودش بود. 👌از نظر روحیه در بین بچه های تکاور همیشه در هر جمعی بود روحیه آن تیم و گروه خوب و بالا بود. به خاطر همین خصایص اخلاقی بچه ها دوست داشتند در مأموریتها با امیر باشند. مردمدار بود و مردم آزار نبود. خیلی به دیگران به ویژه پدر و مادر و خانواده اش احترام میگذاشت.  این احترام گذاشتن را هم همیشه به زبان می آورد. ▪️ایام محرم در چیذر ایستگاه صلواتی داشت و حتی یک سال هم تعطیلی نداشت و هر سال بدون وقفه دایر میکرد. فردی بود که مردم از دست و زبانش در امان بودند و کاملاً بچه ای مثبت و دوستداشتنی بود که وارد هر جمعی میشد با خودش روحیه مثبت میبرد. ✍راوی : جانباز شیمیایی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📝خیام هم جواب خوبی به همتی و مهرعلیزاده داده... بدخواه کسان هیچ به مقصد نرسد ✌️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے🏴🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🏴 روز پنجشنبه ۱۳ خردادماه ۱۴۰۰ در دفاع از حرم حضرت زینب (س) در مسیر دیرالزور به تدمر سوریه در کمین نیرو‌های داعش به فیض شهادت نائل شد. 🌸ایشان اصالتا لر چهارمحال و بختیاری از روستای شیخ‌علی‌خان بوده و ادامه زندگی‌اش متناسب با شرایط کاری پدرش در تهران گذشت. این شهید والا مقام متأهل بود و اکنون سه فرزند پنج، سه و یک‌ساله به یادگار دارد. 🕊پیکر پاک ایشان پس از ورود به کشور برای طواف به حرم امام رضا (ع) رفت و هم اکنون در تهران تشییع و خاکسپاری شد. 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌸🍃 اصغرآقا می گفت من خوابی دیده‌ام و خیلی قشنگ بود...😇 جایی شبیه سربازخانه بود که تخت‌های دو طبقه داشت. محمدآقا پیش من بود و ناگهان دیدم اینجا نیست. 🕊پر می‌زد و می‌رفت. وقتی پرسیدم تو چطوری این کار را می کنی؟ گفت: ‌کاری ندارد، تو هم اگر بخواهی می­‌توانی انجام بدهی. (خواهر حاج اصغر) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊