eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
855 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍃 😓وضعیت زنان سوریه ناراحتش کرده بود. نمیتوانست ببیند یک کشور اسلامی به چنین روزی افتاده باشد. گفت : «نباید باشیم.» 📝نامه ای انتقادی نوشت و اولش را با این آیه شروع کرد: «إنّ اللهَ لا یُغَیر ما بقومٍ حتّی یُغَیِّروا ما بِأَنفُسِهِم...»(رعد،۱۱) ✉️داد دست یکی از مسئولان سوری. زین الدین معتقد بود به هر میزان که از دستمان بر می آید باید امر به معروف و نهی از منکر کنیم. 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با لحن گرم که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دستبردار نبود که باز صدای در گوشم نشست: "الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه." نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب آلودم، دست میکشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت، هر روز من او را برای نماز بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به رفتم. آشپزخانه ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر و برق من، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینتها چیده بودم،  پیش دستی انتخاب کرده و کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: "چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه ها ندارم!" در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: "حالا شیر میخوری یا چایی؟" صندلی قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد: "همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!" فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: "بفرمایید!" که لبخندی زد با گفتن "ممنونم الهه جان!" را نزدیکتر کشید و من پرسیدم: "امشب دیر میای؟" سری جنباند و پاسخ داد: "نه عزیزم! إنشاءالله تا غروب میام." و من با عجله سؤال بعدی ام را پرسیدم: "خُب شام چی میخوری؟" لقمه ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: "این یه هفته همه غذاها رو من کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!" با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: "من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی داری؟" و او با مهربانی پاسخم را داد: "منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک که مامانت اونشب پخته بود، زیر زبونمه!" از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: "اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!" به چشمانم خیره شد و با لبخندی گفت: "من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه تر میشه!" و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و پُر شد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 من خیلی به (س) علاقه داشتم طوری که هر وقت به فکرش می افتم اشکم جاری می شود... و از این خانم بزرگ می خواهم که از خدا بخواهد که از سر تقصیر ما بگذره تا هرچه زودتر به اون عشق که وارد سپاه شدم برسم، شهادت شهادت شهادت... 🌱 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 همین الان کسانی در دنیا هستند که با شهدا اُنس بیشتری دارند، در مشکلاتِ زندگی متوسّل به شهدا میشوند و شهدا جواب میدهند... 🎙مقام معظم رهبری| @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱 شبتون حسینی🍎🍩☕️🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌❤️🍃 ما نـوکریم و میگذرد روزگارمان برکت گرفت از غمتان کار و بارمان روزی که هیچ چیز بدردی نمیخورد این صبح و این سلام می آید بکارمان @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۸) توی سفر یک هفته‌ای‌مان جز چندبار، آن هم به اندازه چند دقیقه، اصغر را ندیدیم. هرچه از او می‌پرسیدیم چه کاره است جوابش این بود: «من فقط یک سرباز ساده‌ام.» مدام فکر می‌کردم یک سرباز ساده، چرا باید این همه کار کند؟! ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 | از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با عجله سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز میگشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم میکردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویسهای کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پرده های اتاق را از حریر سفید با والانهای طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگیهای مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمکِ دست تنگ آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره ای از خانه پدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی هیچ هزینه ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند. تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی نشسته و عدس پاک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت: "بَه! عروس خانم!" خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش کردم: "مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!" خندید و به شوخی گفت: "حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا میگی برو خونه مامانم، آره؟" دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!" از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: "ماشاءالله! حالا بلدی؟" و مثل اینکه پرسش مادر دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: "نه! میترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!" مادر از این همه پریشانی ام خنده اش گرفت و دلداری ام داد: "نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه اس!" سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگهای از که در صدایش موج میزد، پرسید: "الهه جان! از زندگی ات راضی هستی؟" دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه ، باز سؤال کرد: "یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟" نمیفهمیدم از این بازجویی بی مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مهر بذاری؟" تازه متوجه نگرانی مادرانه اش شدم که با شیرین جواب دادم: "نه مامان! مجید اینطوری نیس! اصلا کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم." سپس آهنگ آرامبخش رفتار پر محبتش در گوشم شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: "مامان! مجید فقط میخواد من راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من باشم." از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که زد و پرسید: "تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟" در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را میکند، هر بار که دستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مُهر سجده میکند، تمامِ وجودم به درگاه خدا دست دعا میشود تا یاری اش کند که به سمت مذهب هدایت شود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه حرفی میزنی خانم نه حتی یه لبخندی...😞 🏴 🎙سیدمجید بنی فاطمه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🏴🕯 حاج محمد همیشه برای انجام کارهای بزرگ، دو رکعت نماز به (س) هدیه می‌کرد [و جواب می گرفت.] @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
▪️▪️▪️▪️ ▪️▪️ ▪️ ▪️ (س)🏴 یادشان رفته لطف حیدر را یادشان رفته شأن کوثر را چه قَدَر زود یادشان رفته حرمت دختر پیمبر را  شاهد حرف من امام حسن بین کوچه زدند مادر را  آیه ی صبر را تلاوت کرد تا علی دید شعله ی در را  دست بسته کشان کشان بردند این علیِ بدون یاور را  آه بانوی خانه را زده اند ماه بانوی خانه را زده اند  چشم یک شهر در تماشا بود بدترین لحظه های دنیا بود مادر خانواده غرق به خون پدر خانواده تنها بود ذکر لبهای فاطمه، حیدر مرتضی گرم ذکر زهرا بود  بس که حبل المتین حاجت هاست ریسمان هم دخیل مولا بود  پیش رویش کویر بود و کویر پشت راهش دو چشم دریا بود این مدینه به سینه آتش زد سینه اش را مدینه آتش زد  چه بگویم که خون به راه افتاد مادرم بین کوچه، آه ... مادری که پناه عالم بود پر شکسته چه بی پناه افتاد چه بگویم که روضه بسیار است گذر شاه سمت چاه افتاد  عاقبت چشم باغبان در غسل به همان لاله ی سیاه افتاد  مجتبی تکیه گاه طفلان بود وسط کار تکیه گاه افتاد یک علی مانده و یتیمانش آیه های کبود قرآنش  نیمه ی شب زبان گرفته حسن منصب روضه خوان گرفته حسن زانویش را بغل گرفته حسین آستین در دهان گرفته حسن بین آغوش، مادر خود را با تمام توان گرفته حسن  سر خود را به زخم پهلوی مادر مهربان گرفته حسن داشت در بین روضه جان میداد با همین گریه جان گرفته حسن بانی روضه های ما حسن است صاحب مجلس عزا حسن است ✍احمد ایرانی نسب @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱🏴 شبتون زهرایی🍪☕️🍎
💔🍃 گر برات ڪربلایم را به دستانم دهی جان زهرا تا قیامت وامدارت میشوم چون قسم دادم تو را بر نام زهرا مادرت مطمئناً شامل لطف و عطایت میشوم ✍میلاد الیاسوند @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۹) 📞شاید بیشتر از یک ساعت حرف زدیم. از محمد برایش گفتم. از محبتی که توی حرف هایش به جانم نشسته بود. به حرف زدن با او احتیاج داشتم. فاطمه دختری نبود که از روی احساس حرف بزند. من هم نمی خواستم احساسی انتخاب کنم، اما چیزی از درون، من را می کشید. ✨با اینکه موافق بود به او جواب مثبت بدهم، اما حرف زدن با او هم نتوانست من را از تمام این تشویش ها نجات دهد. 😔هنوز ذهنم درگیر بود. تمام عقلم را گذاشته بودم وسط، اما کافی نبود. مشکلات ریز و درشتی را که رو به رویم صف کشیده بودند، می دیدم. اما توی دلم غوغا بود. حس میکردم در کنار محمد آرام می شوم... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | ساعتی از اذان گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دستهایش پُر از کیسه های میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکتهای میوه را کنار گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: "الهه جان! برات پسته گرفتم!" با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی ابراز احساسات کردم: "وای پسته! دستت درد نکنه!" خوب به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس کشید و گفت: "الهه! غذات چه بوی خوبی میده!" خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیده ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: "نه! خیلی خوب نشده!" و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی جواب دلشوره ام را داد: "بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!" ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمه ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده ام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن "صبر کن بیارم!" به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه "صبر کردن برای ترشی که آسونه!" سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!" شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با پرسیدم: "مثلاً کجا؟" و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به آمده باشد، سری تکان داد و گفت: "یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!" با جملات پیچیده اش، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: "اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟" و چون مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: "سر سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از زدم بیرون، میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠الگوی ارادت به اهل‌بیت و انقلاب اسلامی ما که توفیق حضور در زمان اهل‌بیت را نداشتیم اما باوجود الگوهایی نظیر حاج اصغر می‌توانیم اخلاص و ارادت به اهل‌بیت را فراگرفته و در مسیر زندگی از آن استفاده نماییم. حاج اصغر همه جوره پای انقلاب و آرمان‌های مقدس حضرت امام (ره) و شهدا بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت. ✍وحید کشاورز از دوستان @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
از چه مادر سر تو بر زانو گرفتی...😭 🎙جواد مقدم| @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱🏴 شبتون زهرایی🍩☕️🍏
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🔹سال آخری بود که حاج اصغر فرمانده پایگاه بود. چندشب مونده بود به ایام . حاج اصغر دوست داشت مراسمات ائمه به بهترین نحو برگزار بشه. ✔️اون موقع ها سن ما پایین تر بود، ولی هرکس کاری داشت میگفت و چون جوون بودیم سریع انجامش میدادیم. حاج اصغر از کوچیک تا بزرگ از هرکس توی یه جا استفاده میکرد. بخاطر سن پایین تر بچه ها رو کنار نمیذاشت. ▪️چند روز قبل از ایام فاطمیه همه ی بزرگای هیئت های محل رو دعوت کرد و از همشون تقدیر تشکر کرد و ازشون دعوت کرد تا روز شهادت (س) به مسجد بیان تا زیر پرچم مسجد ولیعصر دسته عزاداری بیاد بیرون. 🏴دسته ای که سر و ته نداشت و یکی از بزرگترین مراسماتی بود که حاج اصغر گرفت و خودش هم با حاج محمد و بچه ها از شب قبل درگیر اشپزی بود و ۲۰۰۰تا غذا آماده کردن برای مردم. یادمه اون روز وایسادیم ظرفارو بشوریم و غذامو دادم به یه نفر که اومده بود دمه مسجد. حاج اصغر از بچه ها شنیده بود و رفته بود غذا خریده بود و آورد دمِ خونمون... به روایت آشنایان| پیج رسمی فرمانده‌ پایگاه کوثر (مسجد حضرت‌ولیعصر عج) 📸عکس بعد از مراسم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊