eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
848 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 یاحسین... به او اگر بخواهم بنویسم؛ خواهم نوشت: «من را هم ببر»⁦ هوای شهر بدون تو، برایم نفس‌گیر شده... 😔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۶) 💰با همه پولی که از حقوق من و فرش‌بافی حوریه‌سادات پس‌انداز کرده بودیم، یک تکه‌ زمین کوچک توی جنوب شهر خریدیم. 👌به سلیقه خودمان یک اتاق وسط زمین ساختیم و با دیواری، اتاق را نصف کردیم. یک طرف اتاق بساط زندگی‌مان را چیدیم و طرف دیگر شد کارگاه کوچک کارتن‌سازی... 💢ماه‌های قبل از انقلاب بود و تظاهرات و اعتراض مردم اوج گرفته بود. یک دختر و یک پسرِ دیگر به خانواده ما اضافه شده بودند. 🌷با حوریه‌سادات و بچه‌ها توی بیش‌تر راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردیم. دل‌مان نمی‌خواست از هیچ‌کدام از برنامه‌ها جا بمانیم. توی محل، همه این را می‌دانستند. ⚠️یک ‌روز که از راهپيمايي‌ برگشتیم، با مغازه سوخته‌مان روبه‌رو شدیم. کارتن‌ها و جعبه‌هایی که سفارش ساخت‌شان را داشتم، همه سوخته بودند. آتش حتی به خانه‌مان هم رسیده بود و چندتایی از وسایل‌مان آتش گرفته بود. بساط کارتن‌سازی را به هر زحمتی که بود دوباره راه انداختم. ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 | ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده های حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار "یا الله!" در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق العاده ساده داشت. تیشرت کِرِم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش های خاکی اش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد : "الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!" گاهی از این همه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختی های حضور این مرد در خانه مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همچنانکه قوری را از آب جوش پر میکردم، صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می آمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بار وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساکدستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی روحی که همراه این مرد تنها به خانه مان وارد میشد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و برد. علاوه بر رسم میهمان نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱 گفتید : به ما رو کن، در سختی و بیتابی آقا... دل طوفانیم یک معجزه می خواهد . . . 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
👌دلش می‌خواست برود قم يا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی خانه صدايش می کردند : «آشيخ احمد.» ⚠️ولی نرفت... می‌گفت : «کار بابا تو مغازه زياده.» ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🦋 شبتون بخیر ☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 لَيستِ العِفّةُ بمانِعَةٍ رِزْقا، و لا الحِرصُ بجالِبٍ فَضْلاً، و إنَّ الرِّزقَ مَقْسومٌ و الأجَلَ مَحتومٌ، و اسْتِعمالُ الحِرصِ طَالبُ المَأْثَمِ. نه عفّت و مناعت مانع روزى مى شود و نه حرص زدن روزى بيشتر مى آورد؛ زيرا روزى تقسيم شده و اجل حتمى است و حرص زدن طلب گناه است. (ع)/میزان الحکمه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱 شعله آن شب، که فکر غارت بود شب زیارت بود آن شب جمعه روضه احیا شد تن فرمانده ارباً اربا شد.... ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می وزید، لای شاخه های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه ای که به سمت پنجره می آمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد ُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل ِ ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود. ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: "تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟" عبدالله خندید و گفت: "رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا." و مادر پشتش را گرفت: "پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه." کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: "چه فایده! دیگه خونه خونه ی خودمون نیست! همش باید پرده ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم." مادر با مهربانی خندید و گفت: "إنشاءالله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره..." و همین پیش بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: "حالا من از اجاره ی ملکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!" ابراهیم نیشخندی زد و گفت: "بابا همچین میگه ملکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!" صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: "همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!" و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: "تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!" و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: "حالا زن و بچه هم داره؟" و عبدالله پاسخ داد: "نه. حائری میگفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی." نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: "ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!" ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن "ما رفتیم آمار بگیریم!" از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 یاحسین؛ من تمام شهر را از تو لبالب می کنم من تمام خلق را یک روز عاشق میکنم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۶) 🔹زمان انتخاب رشته توصیه مدیر و معلم‌های مدرسه، با توجه به معدل بالایم گرایش‌های ریاضی یا تجربی بود اما روحیه من با رشته انسانی که آمیخته با ادبیات و فلسفه بود، مطابقت بیشتری داشت و انتخابش کردم. 👌از همان روز به خودم قول دادم آنچه را می‌خواهم به دست بیاورم. در کنار اهداف خودم، برایم مهم بود حالا که مسیر زندگی‌ام را مشخص کرده‌ام به بقیه دوستانم هم کمک کنم تا آن‌ها هم به خواسته‌هایشان برسند. ☺️از کمک به دیگران، چه کمک‌های درسی و چه کمک به عنوان دوستی که همیشه اعتماد باعث می‌شد تا دیگران مسائل و مشکلات شخصی‌شان را به من بگویند؛ لذت می‌بردم. ✔️نتیجه این تلاش‌ها هم خوب بود و الحمدالله هم خودم در یکی از بهترین دانشگاه‌های تهران در همان رشته‌ای که می‌خواستم یعنی حقوق، با کسب رتبه دو رقمی قبول شدم و هم دوستانم در رشته‌های مورد نظرشان قبول شدند. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
💠 | شام حاضر شده بود که بلاخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: "چی شد محمدجان؟ عملیاتتون شکست خورد؟" و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: "نه، طرف اهل حال نبود." که عبدالله با پرسید: "اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟" ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: "اول که رفتیم سر نماز بود. ما نماز نمیخوند." سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید : "می دونستی مجید شیعه اس؟" عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: "نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا داره؟ اکثریتشون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه." نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: "حالا باشه، گناه که نکرده بنده خدا!" و لعیا با نگاهی ملامت بار رو به ابراهیم کرد: "حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!" ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: "نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش بود" خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیب جویی ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله اش را لکه دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: "آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، هم یکی مثل بقیه." سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت اهل سنت هدایت شه!" در برابر سخنان عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید خُب دیگه چه آمار مهم آوردید؟" و محمد که از این شیرین کاری اش لذت چندانی نبرده بود ابرو در هم کشید و پاسخ داد: "خیلی ساکت و توداره! اصلا پا نمیداد حرف بزنه!" که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: "ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید رو پهن کنید، شام حاضره" سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: "مادرجون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید." که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: "کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلواش کنی!" اما مادر بی توجه به غرولندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: "آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم." و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد بودم که حالا برایم غریبه تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊ویژه شهادت ✦مسئله هسته ای بهانه است برای دشمنان.. ✦مشکل آن‌ها موجودیت جمهوری اسلامی، نفوذ و اقتدار آن است! ✦آن‌ها از اقتدار انقلاب واهمه دارند! و این واهمه، به اوج خود نزدیک می‌شود! 💥 چـــرا؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۷) 📆هفدهم شهریور سال ۵۷ بود و ماه . توی محله یک هیات داشتیم که من مسئولش بودم. آن‌ روز بیش‌تر مردها توی هیات دور هم جمع شده بودند. نوار صحبت‌های (ره) را برای‌شان گذاشتم. ⚠️چند دقیقه‌ای نگذشته بود که هیات خالی شد و جز من و پسرم هیچ‌ کس باقی نماند. نیم ساعت بعد فهمیدیم که یک راهپیمایی سراسری توی شهر راه افتاده. 💢به (۱) نرسیده بودیم که خبر رسيد مردم را به رگبار بسته‌اند. اعتراض مردم بالا گرفت و سربازها هرطور که بود همه را متفرق کردند. ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنت فکه ------------------------- ۱) اسم این میدان به دلیل واقعه جنایتکارانه و خونین رژیم شاهنشاهی ملعون که باعث به شهادت رسیدن جمعی از مردم وطنمان شد، به میدان شهدا تغییر یافته است./تصویری از تظاهرات ۱۷ شهریور، روایت خون و آتش📸 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱 صد دیده ایم و شما را ندیده ایم از درد گفته ایم  دوا را ندیده ایم چشمان ما هر آنچه به جز یار دیده است از بخت تیره وجه خدا را ندیده ایم چرخیده ایم دور سر خویش تاکنون اما مسیر پای شما را ندیده ایم است قسمت ما از فراق یار از روزگار؛ ما که مدارا ندیده ایم... 💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹 شبتون مهدوی🦋☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍃❤️ محال است انسانی به جُز از راه سیدالشّهدا (ع) به مقام توحید برسد. ✍آیت الله قاضی (ره)/عطش، ص۲۲۳ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱 در خواب دیدم برادرم گفت: ما را هر شب به زیارت ارباب می‌برند و ایشان، ما را مورد تفقد قرار می‌دهد و می‌فرمایند که شما مدافعان حرم بی بی جان هستید... ✍خواهر | مزار قطعه ۵۳ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم. با هر تکانی که شاخه های نخلها در میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی می آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خاک و جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم : "کیه؟!" لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: "عادلی هستم." چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک به لرزه افتاده بود، گفتم: "ببخشید... چند لحظه صبر کنید!" شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه ای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پرده ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊