eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
773 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | دستانم به قدری که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و با دنیایی از محبت، را قطره قطره به گلوی میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد: "نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!" و من باز هم نمیگرفتم و میدانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در خواهم دید که با نگاه اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم: "مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه ام از بین میره! به حوریه کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی !" و شاید نداشت بیش از این را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: "باشه الهه جان! من جا نمیرم! عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هر چه دور اتاق میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه کنم. طبقه اول یک خانه دو قدیمی که کل مساحت هال و پذیرایی اش به بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب و دلگیر که هیچ پنجره ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره های قدی اش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه خورده بود، ولی قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه های زردی که به نظرم از آب لوله های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و خانه را بدتر میکرد. ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا کنیم. مجید از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر کرده بود که آن هم بخاطر گریه های آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا همسر باردارش را تأمین کند. بخش زیادی از آن را هم برای هزینه جشن و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه اش برای به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود. حالا همه پس انداز در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره خانه، منتظر آخر ماه میماندیم تا حقوق مجید برسد. میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا نه چندان بالای مجید، کفاف را بدهد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱❤️ 🌿دلی که پیش تو ره یافت 🕊بـاز پَـس نـرود، 🌿هوا گرفته ی عشق 🕊از پیِ هــوس نرود... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 ؛ بهار نوکریه و اولین فصل سال قمری. قراره که تو این ضیافت‌ غلامِ قمر بشیم. تو این بهار نوکری لباسِ نو ما لباس سیاهِ نوکریه. همون لباس‌التقوی، همون لباسی که سیاهی‌ها و تاریکی‌های وجودمونو، به سمت نور و روشنایی می‌بره. 📝 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~ برادرها! هرچه زمان ظهور نزدیک شود، گرفتاری‌ها و ناراحتی‌ها و امتحانات، شدیدتر می‌شود. باید خودمان را برای تحمل ناراحتی‌ها مهیا کنیم. مبادا ایمانمان مُستَودَع (موقت و متزلزل) باشد و زود از میدان خارج بشویم. از خدا بخواه که ایمانت ثابت باشد. ✨در محضر خوبان 📝 آیت الله ناصری @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه نامرده، آقا کوفه حسین برگرد میا کوفه...😭 سیدمجیدبنی فاطمه🎙 🏴 شب اول و شب حضرت مسلم (ع)🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌿🏴 عاشقان ڪم‌ڪم به شور و التهاب افتاده اند فڪر عود چاے و اسپند و گلاب افتاده اند این فراخوان مُحرَّم مرزها را هم شڪست ارمنی‌ها هم به فڪر مشک و آب افتاده اند @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره دلتنگ برا پیرهن سیاتون... حسین طاهری🎤 🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حالا در روز اول سال 1393 و روز عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در این خانه تنها بودم و رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان برای خانه مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم. در کوچکش جز یک ظرفشویی و چند ردیف زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید میکردیم. کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک کوچک را روزنامه بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید به این زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک میکردیم. با این وضعیت دیگر از خرید مجدد دخترم هم به کلی امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری هم به حساب و کتاب افتاده بودیم. در این چند هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم، لبخندی میزد و به بهانه من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش میکند. البته روزی که از خانه می آمدم، سرویس به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهایی مان را در این خانه و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه میکشیدیم، بعد ساکن میشدیم ولی همکار تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانه اش را ترک میکردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊