#خاطرات_شهدا🕊
#کبوتران_خونین_بال_و_خونین_تن🕊
🍃ابوالفضل، مرد بود.🍃
ابوالفضل، کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بود که از من درخواست پول کرد من گفتم: باید از بابا پول توجیبی بگیری.
🔸بعد متوجه شدم یکی از همکلاسی هایش موقع بازی فوتبال، عینکش میشکند و از آنجایی که وضع مالی خانوادهاش طوری نبود که برای او عینک بخرند، چند روزی را بدون عینک به مدرسه رفته و نمیتوانست تخته را ببیند. این پول را میخواست تا برای او عینک بخرد.
[ابوالفضل] روی بازوبندش نوشته بود:
«یا قاهر العدو یا والی الولی یا مظهر العجائب یا مرتضی علی»
و همیشه شعر: «علوی میمیرم» را می خواند...
#شهید_ابوالفضل_نیکزاد
#روایت_مادر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
.
امام خامنه ای:
شهادت، مرگ انسان های زیرک و هوشیار است.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدی منو کشت
آخر جدایی
رضا کجایی
داد از جدایی...😭💔
🏴تسلیت یا حضرت علی ابن موسی الرضا
🏴 #وفات_حضرت_معصومه(س) تسلیت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🥀
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_سوم
نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، #بند آمده بود که حاج آقا به سمت #مجید آمد، هر دو #دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به #شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق #عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:
"پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به #باب_الحوائج، حضرت موسی بن جعفر! همه ما امشب #مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!"
به نیمرخ #سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به #عشق امامش #طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق #شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به #حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به #عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت #کریمانه_ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد.
حاج آقا #متوجه شده بود من و مجید همچنان #معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به #شوخی پرسید: "چرا انقدر سبک بال اومدید؟" مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده #خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: "این #ساک فقط چند دست #لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو #انبار همون خونه ای که قبلاً زندگی میکردیم."
و حاج آقا با #خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: "خُب پس #امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون #خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، #تشریف ببرید اون طرف!"
که #همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: "آسید احمد! چرا این #بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟" و بعد با خوش زبانی رو به من و #مجید کرد: "بفرمایید! بفرمایید داخل!" که بلاخره #جرأت کردیم تا از میان #گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم.
خانه ای با فضایی مطبوع و #خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و #پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی #ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود.
در خانه ای به این #زیبایی و دل انگیزی، خبری از #تجمل نبود و همه اسباب #اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و #کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء #الهی که روی دیوار نصب شده بودند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃خادم حرم #حضرت_معصومه(س) محمدعلی قلیزاده متولد چهارم آبان ماه ۱۳۴۹ بود که با مسئولیت نمایندگی ولی فقیه در یگان امنیتی سپاه حضرت علی ابن ابوطالب(ع) استان قم در سوریه حضور داشت و تاریخ ۱۳ بهمنماه ۱۳۹۴ به فیض شهادت رسید.
~°•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~
🔹مدتها بود شهید میگفت میخواهم به سوریه بروم اما به خاطر شُغلم به من اجازه نمیدهند تلاش زیادی کرده بود تا اعزام شود چند روز قبل از اعزام به من گفت میخواهم به سوریه بروم من هم گفتم خیلی خوب است و موافق هستم تا زمان شهادت ایشان تصور میکردم مانند گذشته برای تبلیغ و انجام امور فرهنگی به سوریه میروند.
🌱یکی از خادمان حضرت معصومه (س) نقل میکرد همسرم را در خوابدیده و از او پرسیده که آیا در آنجا به شما سخت نمیگذرد که شهید قلیزاده هم جواب میدهد، نه اینجا با همه شهدا جمع میشویم و خدمت امام زمان(عج) میرسیم.
#شهید_محمدعلی_قلی_زاده
#روایت_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعادارم🌹🌱
شبتون شهدایے
به دعای کریمه اهل بیت☕️🍪🍎
.
سکوتِ کنج ضریـ✨ـحت چه عالمی دارد
مرا ببـ🕊ـر به همان عالمی که میدانی
به پای بوسیِ شــ💕ــش گوشه ات مرا بطلب
نخواه جــ😔ــان بدهم از غمــ💔ــی که میدانی!
مرضیه عاطفی🖌
عکس از: سامر الحسینی📸
.
.
.
.
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃خادم حرم #حضرت_معصومه(س) و مدافع حرم حضرت زینب(س)🍃
🌷شهید جمکرانی به سختی از آموزش و پرورش مرخصی سهماهه گرفت تا به سوریه اعزام شود، بالاخره مدارس شروع شده بود و وقتی نوبت اعزام برادرم رسید، دو ماه از شروع سال تحصیلی میگذشت، بله برادر من معلم بود، اما همیشه میگفت :
👨🏻🏫من به عنوان معلم الگوی دانش آموزانم هستم. من بهعنوان یک معلم وقتی به دانشآموزانم درس میدهم، وقتی از دوران دفاع مقدس صحبت میکنم، اگر بچهها از من بپرسند تو از دفاع مقدس و انقلاب حرف میزنی، چرا الان خودت به آن عمل نمیکنی چه جوابی دارم بدهم؟ من اگر زمان جنگ سن و سالی نداشتم و از دفاع مقدس خودمان جا ماندم، اینجا که میتوانم حضور داشته باشم.
#شهید_مجید_عسگری_جمکرانی
#روایت_برادر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ| نذر مادر
📌نشر به مناسبت وفات شهادت گونه حضرت معصومه (س)
🎤صابر خراسانی
#کریمه_اهل_بیت🏴
#وفات_حضرت_معصومه(س)🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_چهارم
حاج آقا، مجید را با خودش به #ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین #ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر #سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم #لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود.
حاج خانم هم با #خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به #صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با #نگرانی سؤال کرد: "دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟" سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از #شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و #سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به #چشمانم نگاه کرد.
در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در #چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: "چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟" حالا دختر #جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: "چیزی نیس، حالم #خوبه." ولی حاج خانم با تجربه تر از #آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و #چشمان گود افتاده ام، فریب این پاسخ #ساده را بخورد که باز اصرار کرد: "دخترم! با من راحت باش! منم مثل #مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم #کمکت کنم!"
و آنچنان #مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش #مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان #گریه نشانش دادم: "یه هفته پیش بچه ام از بین رفت..." و حالا برای #نخستین بار بعد از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست #دلم افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: "بچه ام #دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی #مرده به دنیا اومد..."
دختر جوان از #تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و #مهربان حاج خانم از #اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی #مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این #دلداریهای بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در #آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی #مادرم را میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا #گریه میکردم. صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: "قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!"
و باز از همه دردهای دلم #خبر نداشت که در این مدت چقدر #مصیبت کشیده و چقدر نیش و #کنایه شنیدهذام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق #قلب غمدیده ام #گریه میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون #مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف #شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد.
سرِ #سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت #تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه #محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و #شربت آب لیمو دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه #دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری #راحت شده است که الهه اش را به دست بانویی #مهربان سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب #مادری کند.
میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر #نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای #همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در #آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی #دلچسب و گوارا نوش جان کنیم.
پس از صرف #شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان #تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، #سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی #خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در #اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را #مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم(ع) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند.
هر چند هنوز هم درک این پیوند #پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده) و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و #باورنکردنی بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده #پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به #احترام فرزند بزرگوار پیامبر(ص) پاسخ #استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت #مادرم چنین نشد و توسلهای عاجزانه ام به همه پیشوایان #تشیع بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊