eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.8هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
94 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات_شهدا 🌷 🔰اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر🏕 فرماندهی ، خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نمی خواهی⁉️ گفتم : تا ببینم کی باشه😊! 🔰گفت : ، گفتم این محمد آقا کی هست❓لبخندی زد و گفت : هستم☺️.نگاهی به او کردم👀 و گفتم : چیکار بلدی؟گفت: بعضی وقت ها می خونم🎤. گفتم اشکالی نداره ، بخون! 🔰همانجا نشست و کمی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود👌. اشعاری در مورد (سلام الله علیها) خواند. 🔰 حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی از گردان قبلی خارج شده.کمی که با او صحبت کردم👥 فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است✔️. 🔰گفتم : به یک تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی📞 خودم باشی! قبول کرد و به ما ملحق شد.مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بین بقیه نیروها. 🔰گفتم : باشه اما باید دسته شوی. قبول کرد✅. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.بچه ها خیلی دوستش داشتند💞. همیشه تعدادی از نیروها اطراف بودند. 🔰چند روز بعد گفتم محمـــد باید گروهان شوی. قبول نمی کرد❌، با اسرار به من گفت: به شرطی که تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!با تعجب گفتم: چطــور🤔؟ 🔰با خنده گفت😅: جان آقای مسجدی ! قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. محمد خیلی خوب بود👌. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید گروهان بشی. 🔰رفت یکی از دوستان را کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری😐!کمی فکر کرد💭 و گفت : قبول می کنم ، اما با همان قبلی! 🔰گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری⁉️ اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی ؟اصرار می کرد که نگوید. من هم می کردم که باید بگویی کجا می روی.بالأخره گفت. 🔰حاجی تا زنده هستم به کسی نگو🚫، من سه شنبه ها از این جا می رم و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.با تعجب نگاهش می کردم😧. چیزی نگفتم. 🔰 بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری تا را می رود و بعد از خواندنن نماز📿 امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد.یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب🌘 برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.سرش به شیشه بود. مشغول خواندن بود. قطرات اشک😭 از چشمانش جااری بود. 🔰در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار ماشین🚕 عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم را خواندم و سریع برگشتم! ✍به روایت از همرزم شهید 🌷 🌺شهادتت مبارک فرمانده. 🕊به مناسب سالروز ؛ مداح دل سوخته 🦋🦋🦋 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
✍خاطره ای از شهید 👇 سیزدهم شهریور سال 1390 در درگیری با گروهک تروریستی پژاک (ارتفاعات جاسوسان) عملیات طاقت فرسا بود.. همش ترکش بود و دود و خون..... 🕊سردارشهید خانی خطاب به من : شما عقب باش و هوای بچه هارو داشته باش ... و فرمانده محور خط شکن من بودم ولی سردار جعغر خانی گفتند: اینها با من کار دارند... رفت و سردار و شهیدش کردن 15 نفر از بچه ها شهید شدند... بچه ها رو به عقب کشاندم تیر و ترکش از کنار و جلوی راهم از آسمان و زمین میبارید... خیلی آرزوی شهادت داشتم ....😔 یک لحظه در اون عملیات به یاد همسر و دو فرزندم افتادم و نصیبم نشد... . ( این شهید بزرگوار در تيرماه94 در تدمرسوریه_کوههای پالمیرا به شهادت رسید) عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات🌺 🌟شادی ارواح مطهر شـهدا صلوات ‍ 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ✍ 📚 ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، بودیم برا راهیان نور😊 جواد ما بود☺️ جواد همه را صدا کرد برا با چک و لگد😂 به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇 اقا بلند شدیم رفتیم گرفتیم وایسادیم نماز تا همه خوندیم، گفت خب ساعت دو عه😅 ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳 آقا خوابید کف کانکس و ماهم اعصابا...😬 هیچی دیگه را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ✍ 📚 ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، بودیم برا راهیان نور😊 جواد ما بود☺️ جواد همه را صدا کرد برا با چک و لگد😂 به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇 اقا بلند شدیم رفتیم گرفتیم وایسادیم نماز تا همه خوندیم، گفت خب ساعت دو عه😅 ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳 آقا خوابید کف کانکس و ماهم اعصابا...😬 هیچی دیگه را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂 🌷 ...🌸🌸🎉🎉🌸🌸 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ✍ 📚 ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، بودیم برا راهیان نور😊 جواد ما بود☺️ جواد همه را صدا کرد برا با چک و لگد😂 به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇 اقا بلند شدیم رفتیم گرفتیم وایسادیم نماز تا همه خوندیم، گفت خب ساعت دو عه😅 ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳 آقا خوابید کف کانکس و ماهم اعصابا...😬 هیچی دیگه را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂 🌷 ...🌸🌸🎉🎉🌸🌸 🦋🦋🦋
به روایت از همسر : مرتضی، به شدت معظم رهبری♥️ بودند و را در برابر می دانست بیشتر هایشان را دنبال می کردند. 🍃🌷🍃 به و هم از را می کردند حتی می گفتند کنیم تا راحت های را کنند. 🍃🌷🍃 سپاه و، بود و آن جا به اعزام نمی شدند البته چند نفر از از آن جا عازم شده و باز گشته بودند بنابراین او را تصور نمی کردم.😭 🍃🌷🍃 و چون و را برای رفتن می دیدم، رفتن و بازگشتش را مانند در چابهار تصور می کردم. دیگر حرفی باقی نمی ماند. 🍃🌷🍃 در ها می گفت انتخاب با خودت هست، جواب زینب (س)🌷 و حسین (ع)🌷را خودت باید بدهی، شدن و خانواده بودن می خواهد.😭 🍃🌷🍃 هر چه بود بین و 🤍 بود، در که حتی با من هم بازگو نکرد اما راه را برایش خواستنی کرد. تا این که بالاخره رفتنش برای 21 96# قطعی شد.😭 🍃🌷🍃
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ✍ 📚 ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، بودیم برا راهیان نور😊 جواد ما بود☺️ جواد همه را صدا کرد برا با چک و لگد😂 به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇 اقا بلند شدیم رفتیم گرفتیم وایسادیم نماز تا همه خوندیم، گفت خب ساعت دو عه😅 ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳 آقا خوابید کف کانکس و ماهم اعصابا...😬 هیچی دیگه را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂 🌷 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ✍ 📚 ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، بودیم برا راهیان نور😊 جواد ما بود☺️ جواد همه را صدا کرد برا با چک و لگد😂 به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇 اقا بلند شدیم رفتیم گرفتیم وایسادیم نماز تا همه خوندیم، گفت خب ساعت دو عه😅 ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳 آقا خوابید کف کانکس و ماهم اعصابا...😬 هیچی دیگه را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂 🌷 🦋🦋🦋🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨ 🌤 🍃🌷🍃🌷 @shahidma 🍃🌷🍃🌷
در زمان از واحد تعاون  بود، که در همان زمان هم را برعهده داشتند و اصلا این را خود به می‌دانست. 🍃🌷🍃 به روایت از روایتگر وراوی ، آقای محمد احمدیان: دل محمود در آن سرزمین‌های تفتیده جا مانده بود.😭😭 🍃🌷🍃 آشنایی من با محمود به  سال‌های ۷۳ و ۷۴  و بر می‌گردد. محمود در آن زمان به در عملیاتی شده بود و ،‌ بود. 🍃🌷🍃 بعد از شدن ، محمود خیلی تر وارد شد و به عنوان منصوب و از آن زمان به بعد ارتباط ما با یکدیگر بیشتر شد. 🍃🌷🍃 اگرچه ارتباط ما بیشتر کاری بود و و و.. کلی ارتباط من با محمود به دلیل اینکه او اصفهانی بود و من هم اصفهانی، رنگ و بوی دیگری داشت.😭 🍃🌷🍃 استانی بودن و هم بودن، را بین ما ایجاد کرده بود و هر زمان که خستگی در وجود ما حاکم می‌شد به دیدن یکدیگر می‌رفتیم. من به شرهانی برای دیدن او می‌رفتم و او به اهواز برای دیدن من.😭😭 🍃🌷🍃
قسمت دوم ایشان پس از پایان همچنان با روحیه‌ای خستگی ناپذیر در مختلفی مشغول به نظام و انقلاب می‌شود. 🍃🌷🍃 ایشان با دیدن مردم وارد آن سرزمین می‌شود و زن و بچه را می‌گذارد باز هم در خدا و برای یاری یک ملت مظلوم می‌شتابد. 🍃🌷🍃 ایشان که از دوران کودکی با زندگی در نوار مرزی ایران و افغانستان، کم و بیش با مردمان آن سامان برخوردهایی داشته در به مردم و افغانی نیز می‌شود. 🍃🌷🍃 محمد ناصر ناصری این بار به عنوان مرکز تحقیقات در دفتر نمایندگی معظم رهبری در امور مشغول وظیفه شد و مسئولیت ناصری در سازمان و به عنوان فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در افغانستان بود. 🍃🌷🍃 سرانجام این انسان خستگی‌ناپذیر در روز مرداد 1377# توفیق این را یافت تا در شهر مزار شریف، به نحوی بسیار مظلومانه و به دست نیروهای طالبان که افرادی شقی هستند، شهد شیرین را بنوشد و در ایام دهه 🌷 مطهرش را در گلزار بیرجند تشییع و به خاک می‌سپارند. 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
قسمت سوم به راحتی می‌توانست قطعات یک سیستم با کیفیت را انتخاب کندو بخرد و سیستمی آماده با نصب همه‌ ی نرم افزارهای مورد نیاز را تحویل بدهد. اگر سیستمی مشکلی پیدا می‌کرد عیب یابی و تعمیرش می‌کرد. رشته ی تحصیلی‌ اش تکنسین هوش بری اتاق عمل بود ولی در بیمارستان از آموختن هیچ چیزی کوتاهی نمی‌کرد. در به فاصله‌ی یکی دو هفته از رفتنش به عنوان بیمارستان انتخاب شد.🍃⚘🍃 وقتی بیمارستانی را تحویل می‌گرفت صفر تا صد کارها را یک تنه راه اندازی می‌کرد و تحویل پرسنل می داد. فرقی نمی‌کرد بخش رادیولوژی باشه یا آزمایشگاه یا اتاق عمل یا ...🍃⚘🍃 قاعده و قانون هر کدوم رو به خوبی می‌ دانست و معتقد به کار ، بر مبنای آخرین دانش و فناوری روز بود. چون زبان انگلیسی را خوب می‌فهمید مطالب لازم را از به روزترین منابع تخصصی‌ اش می‌دیدو اجرا می‌کرد. دوره ی امداد و نجات جاده‌ ای رو هم دیده بود و همیشه در صندوق عقب ماشینش جعبه‌ ی امداد و نجات جاده‌ ای همراه داشت. اهل شعر و ادبیات هم بود. دفتری داشت که اشعار و نوشته‌ هایش رو در آن می‌ نوشت.🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
قسمت سوم به روایت از مادر: راه و ساختمان بود و که در آن ساکن هستیم را حسن ، دیگرم تنها سال داشت که به رفت و در "خیبر" به درجه نائل شد.😭 🍃🌷🍃 هم استان فارس بود، پس از به رسیدن خود آرام و قرار نداشت اما به ایشان  اجازه  نمی‌دادند به همین دلیل مجبور شد به خود بگوید اگر اجازه# حضور در به ایشان ندهند از می‌دهد.😔 🍃🌷🍃 برای کردن مسئولان خود برای در 9 طول کشید و در نهایت مسئولان وی با شرط اینکه فقط در پ حاضر شود رضایت دادند و در "کربلای 5" به رسید. 🍃🌷🍃 راه و ساختمان بود در فاصله تعطیلی دانشگاه‌ها و انقلاب فرهنگی حسن نیز ساخت منزل مسکونی‌مان را آغاز کرد. 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
قسمت دوم سال ۱۳۶۰# در منتظران که مرکز در بود به نوعی ایشان را کشف کردند و پی بردند که از لحاظ و   لایقی هست و برای یک دوره و شد. 🍃🌷🍃 پس از طی این دوره تا زمان به عنوان و نصر در کنار حسن باقری بود و تا لحظه هم هیچ‌کس نمی‌دانست که ایشان در هست. 🍃🌷🍃 به روایت از امین شریعتی درمورد  و : لحظه به لحظه که پیش می‌رفتیم و به نفس و را می‌دیدم واقعاً می‌شدم. 🍃🌷🍃 به‌گونه‌ای که بدون آب و غذا و خواب را انجام دادیم و حتی ایشان را طرح کردند که باعث شد را دوباره کنیم. 🍃🌷🍃 بالاخره بعد از چند روز،# مسعود طرح را به‌عنوان تهیه کرد و با تنظیم آن توسط عالی‌رتبه منطقه جنوب به و ارائه شد. 🍃🌷🍃 هم شد و بعد از مدتی با انجام شد. 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ✍ 📚 ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، بودیم برا راهیان نور😊 جواد ما بود☺️ جواد همه را صدا کرد برا با چک و لگد😂 به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇 اقا بلند شدیم رفتیم گرفتیم وایسادیم نماز تا همه خوندیم، گفت خب ساعت دو عه😅 ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳 آقا خوابید کف کانکس و ماهم اعصابا...😬 هیچی دیگه را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂 🌷 ...🌸 اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ ✨💫💫💫💫🌟🌟🌟🌸🌿🌸🌷 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى 🌸مُحمَّــــــــدٍ وآلِ مُحَــمَّد🌸ٍ وعَــــجِّلْ فَـــرَجَهُـــم 🌷✨✨✨💫💫💫🌟🌟 🦋🦋🦋
قسمت دوم ایشان در سال 1372 به عضویت پایگاه بسیج «امام حسن عسگری (ع)⚘» درآمد و با فعالیت مداوم خود سازنده ای در ترویج و به معروف و نهی از منکر ایفا کرد. 🍃⚘🍃 ابتدا در پایگاه بسیج به عنوان عضو عادی و پس از چندی به عنوان عضو و سپس به در گردان عاشورا به عنوان دسته ی پشتیبانی آتش منصوب شد. 🍃⚘🍃 سپس به عنوان نیروی انسانی پایگاه و بعد از آن به عنوان پایگاه بسیج انجام وظیفه کرده و فرماندهی حوزه ی «طباطبایی» شهرستان، به عنوان پایگاه «امام حسن عسگری (ع)⚘» منصوب شد. 🍃⚘🍃 ایشان به مدت ماه پایگاه را به عهده داشت و در طی این مدت پیرامون و سازی جوانان محل نسبت به و اسلام درخشانی داشت. 🍃⚘🍃 پیرامون به معروف و نهی از منکر بسزایی انجام داد و در سال 1379 به عنوان نمونه معرفی شد، در دوره ای که احساس نیاز به در بود با فرم در حوزه، خود را کرد. 🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
قسمت سوم با فعال در کلاس های اوقات فراغت و جلسات فرهنگی مذهبی شرکت و با حضور مداوم در و جماعت تقویت این رکن اساسی دین اقدام کرد. 🍃⚘🍃 به عنوان برای روحانیون اعزامی از طرف تبلیغات اسلامی محسوب میشد و ایشان در دهی و کلاسهای تابستانه به عنوان برگزاری طرح همکاری صمیمانه داشت. 🍃⚘🍃 در تاریخ 28 تیرماه سال 1380 ازدواج کرد که ثمره ی این ازدواج یک دختر چهارساله به نام محدثه و یک پسر به نام محمد صالح هست. ایشان از اسفندماه سال 80 وارد انتظامی شد و پس از گذراندن سه ماه دوران آموزشی با یکمی به در نیروی انتظامی مشغول شد. 🍃⚘🍃 پژمان بابادی عکاشه ابتدا در و بازرسی رامشه، سپس در دایره ی با مخدر و کلانتری 12 مشغول به کار شد و سپس به سمت پست کلانتری 11 منصوب شد.  🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
قسمت دوم ایشان بعد از پوشیدن جامه و انجام #فرهنگی در این راستا، به چالوس در آمد و به عنوان عملیات ، مشغول به شد. 🍃🌷🍃 ایشان موقع ، حوزه مقاومت بسیج بود. علاوه بر آن، در زمینه نیز، ، یک بار هم به عنوان #برتر، گرفت. 🍃🌷🍃 در بحث ­پذیری سرآمد بود ،  همواره تلاش می‌کرد که جوانان را در مورد ، کند و درست را به آن‌ها نشان دهد ، همیشه را دنبال می‌کرد. 🍃🌷🍃 ادامه دارد 🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨ 🌤 🍃🌷🍃🌷 @shahidma 🍃🌷🍃🌷
قسمت سوم به روایت از پدر : رضای من از همان اول  بود. دایی بزرگوارش از دفاع مقدس بود و در مکتب پرورش یافت. 🍃🌷🍃 رضا نوه پسری بابابزرگ مادرش بود. یعنی بعد به دنیا آمد و از همان اوایل این حس در بین خانواده به وجود آمد که احسان دوباره  شده. همه  را در جایگاه می‌دیدند. 🍃🌷🍃 در دوران همیشه جزء شاگردان  و  اخلاق مدرسه بود تا جایی که هر مدیری در مقابل کم می‌آورد این را من از زبان  شنیده‌ام. 🍃🌷🍃  در اکثر جلسات مدرسه رضا را به عنوان  برای خانواده‌ها مثال می زدند و می‌گفتند این بچه به جای  می‌رسد. می گویند اگر ایشان  نمی‌شد ما به خیلی چیزها شک می‌کردیم. 🍃🌷🍃 دوران پیش دبستانی و دبستان را با موفقیت پشت سر گذاشت نه تنها از نظر درسی بلکه در بعد دوران (جزء 30 قرآن) را حفظ کرد و در حسینیه محل  می‌کرد و  می‌گفت. 🍃🌷🍃 دوران وارد پایگاه محل شد با آن کم پایگاه و ثابت نور شد. 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇 🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨ 🌤 🍃🌷🍃🌷 @shahidma 🍃🌷🍃🌷
شهید دفاع مقدس مجتبی قطبی 🍃🌷🍃 در پانزدهم شهریور ماه 1340در شیراز و در جوار بارگاه ملکوتی بن موسی شاهچراغ (ع)🌷 در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. 🍃🌷🍃 در سن سالگی وارد مدرسه شدو پس از سالها تلاش و کوشش، با اخذ مدرک دیپلم به تحصیلات خود پایان داد. پس از پیروزی انقلاب به سپاه پاسداران  شیراز در آمد. متاهل بود و تنها یادگار ایشان دختر عزیزشان هست. 🍃🌷🍃 ایشان از اولین روزهای به عنوان و سپاه در چندین از جمله سرنوشت ساز «خیبر» که به مجروحیت شدیدش از ناحیه انجامید شرکت کرد. 🍃🌷🍃 🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨ 🌤 🍃🌷🍃🌷 @shahidma 🍃🌷🍃🌷