eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز پیش به بی‌بی #حضرت_زینب خیلی گله کردم گفتم سه ماه پاسپورتم جيبمه و پوتین پام، هر روز این در و اون در دارم میزنم، #قابل نمیدونید😪 اینکه #هنر نیست هرچی با لیاقته میبری😔 #اعجازت اینه که #بی.لیاقت ببری😭 اعجازت اینه که اونی که #بده رو ببری بعد صبح #خواب دیدم تو عالم خواب دیدم که بی‌بی گفتش که بالاخره شما #دعوت شدی😭😭😭 بلند شدم و از #خوشحالی نمیدونستم چکار کنم...... #شهید_مجید_سلمانیان 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
6⃣4⃣8⃣ 🌷 💠یک رویا اما واقعیت ⚜«الذین ءامنوا و هاجروا و جهدوا فی‌ سبیل‌الله باموالهم و انفسهم اعظم درجة عندالله و اولئک هم الفائزون» 💢«کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداخته‌اند، نزد خدا مقامی هر چه والاتر دارند و اینان همان رستگارانند.» ✔️ 💠خوابی که همرزم شهید؛ ابو زینب بعد از برگشتن از دید 🔰چند روزی بود که از سوریه برگشته بودم. عجیب دلم هوای به خصوص ✓سجاد مرادی و ✓عبدالمهدی کاظمی رو کرده بود. شب دوباره اعزام شدم سوریه🚌 نزدیک ظهر بود که رفتم تو حرم 🕌 سلام دادم و زیارت کردم. 🔰از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. موقع نهار🍲 شده بود رفتیم تو یک سفره یکبار مصرف انداخته بودند و بچه ها نشسته بودند یک جای خالی برای خودم پیدا کردم و نشستم👤 ناگهان دیدم شهیدعبدالمهدی کاظمی🌷 با اون 😍 آمد و درست مقابل من نشست. از نگاهم رو ازش برنداشتم❌ 🔰به من گفت چیه چی دیدی ماتت برده⁉️ بهش گفتم پس تو که موشک خورد کنارت💥 و ، اینجا چکار می کنی؟ با خنده گفت : من زنده ام والان روبروت نشستم صحیح وسالم 🔰بهش گفتم من خودم شنیدم که با بدنت چه کرد. با خنده گفت:😄 یه خراش ساده بود و خوب شد👌 بهش گفتم من خودم تو شهدا🌷 مزارت رو دیدم ، بازم خندید و گفت بابا و الان روبروت هستم باور نداری بیا بغلم کن💞 🔰پریدم تو بغلش و با هم کلی گریه کردیم😭همدیگر را محکم فشار می دادیم. شد که از خواب بیدار شدم. دوست داشتم از اون خواب بیدار نمی شدم😔 یادم اومد که خدا تو میگه زنده اند 🔰 هنوز زنده است و هنوز داره تو سوریه در دفاع ازحرم می جنگه👊 چند شب بعدش هم خواب رو دیدم که اونم هنوز داشت تو سوریه می جنگید. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣1⃣9⃣ 🌷 💠 شهید ابراهیم هادی و 88 ✔️راوی : خانم رسولی و... 🍃🌹در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي شديم. شوهرم در گروه شهيد اندرزگو و من بيمارستان گيلان غرب بودم. 🍃🌹ابراهيم هادي را اولين بار در آنجا ديدم. يکبار که پيکر چند شهيد را به بيمارستان آوردند، آقای هادي آمد و گفت: شما خانم ها جلو نيائيد! پيکر شهدا متلاشي شده و بايد آنها را کنم. 🍃🌹بعدها چند بار نواي ايشان را شنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت. وقتي مشغول مي شد، حال و هواي همه تغيير مي کرد. من ديده بودم که بسيجي ها بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهاي رزمنده بود. 🍃🌹تا اينکه در اواخر سال 1360 آنها به رفتند و من هم به تهران برگشتم. چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور مي کرديم که يکباره آقا ابراهيم را روي ديوار ديدم! من نمي دانستم که ايشان و مفقود شده! از آن زمان، هر به نيت ايشان و ديگر شهدا دو رکعت مي خوانم. 🍃🌹تا اينکه در 1388 و در ايام ماجراي ، يک شب اتفاق افتاد. در عالم ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه ايستاده! پشت سر او هم زيبا قرار داشت. بعد متوجه شدم که دو نفر از ايشان که آنها را هم مي شناختم، در پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک هستند! 🍃🌹آنها مي خواستند به جائي بروند، اما هرچه دست و پا مي زدند در باتلاق فرو مي رفتند! ابراهيم رو به آنها کرد و زد و اين آيه را خواند: اَينَ تَذهَبوُن (به کجا مي رويد)؟! اما آنها اعتنایی نکردند! 🍃🌹روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين چه تعبيري داشت؟! پسرم از دانشگاه به خانه آمد. بعد با به سمت من آمد و گفت: مادر، يک برايت گرفته ام! بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب چاپ شده... به محض اينکه جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد! 🍃🌹پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر مي کردم مي شي؟! جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو... من دقيقاً همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در ديدم! بعد مشغول مطالعه کتاب شدم. 🍃🌹وقتي که فهميدم خواب من بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سال ها زنگ زديم. از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟ خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي و مجاهدت، از شده و در مقابل موضع گيري دارند! 🍃🌹هرچند خواب ديدن نيست، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم. خدا را شکر، همين رويا بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد و... . 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣2⃣9⃣ 🌷 💠از شهدا الگو بگیریم 🔰روزی که آقا مهدی از من پرسید :اگر همسر آینده ات زیاد برود چه کار میکنی⁉️بدون معطلی گفتم :آن موقع دیگه هستن و هر امری کنند بر من واجبه✅ که اطاعت کنم.»😉 🔰حرفی که کار خودش را کرد و و خواهرش را روز شهادت امام هادی(ع) به در خانه ما🏡 کشاند . رفتیم که صحبت کنیم و آشنا شویم💞 🔰آقا مهدی به من گفت :من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید الان هم قوه قضائیه هستم انشاءالله 🌷 همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم😢ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم💪 🔰این گونه شد که برای بله برون💍 به منزل ما آمدندو تمام مدتی که عاقد محرمیت را می خواند، تربت📿 (ع) را در دستش میدیدم،آن شب حجب و را در چشمان مهدی میدیدم😍. 🔰 اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم🙈من هروز بیشتر میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم😌. آقا مهدی شده بود 🔰وقتی اش را میدیدم گذر زمان⌛️ را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم😍 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠سرشار از انرژی!! 📌به روایت همرزم #فرمانده_حسین ⭕️از کار که برمیگشت، با وجود #خستگی بسیار، در خدمت خانواده بود. خیلی برایم #عجیب بود! ⭕️معمولا از کار که بر می گشتم، از شدت خستگی #حوصله ی هیچ کاری را نداشتم، ولی مرتضی این طور نبود، انگار که در مسیر برگشت #تجدید_قوا کرده باشد، باز هم برای خانواده توان داشت اگر خرید یا کاری در منزل بود انجام میداد، خلاصه از هیچ کاری #دریغ نمی کرد. ⭕️وقتی به خانه ما می آمد با پسرم امیر علی بازی میکرد، امیر علی مرتضی را خیلی دوست داشت، هروقت اورا میدید از #خوشحالی سر از پا نمی شناخت، ساعت ها باهم #بازی میکردند و در نهایت کسی که خسته میشد امیر علی بود نه مرتضی!!. اومعتقد بود که #خانواده هم سهمی از او دارند. #شهید_مرتضی_حسین_پور #شهید_مدافع_حرم🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#بهار هر طرف آیتی از #خوشحالی است زین میان جای تو تنها خالـیست. #شهید_سعید_خواجه_صالحانی #ایام_شهادت🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣4⃣0⃣1⃣ 🌷 🌷شهید عبدالله باقری🌷 تولد: 29 فروردین 1361 ازدواج: 19 خرداد 1382 شهادت: 30 مهر 1394 محل شهادت: ، حلب 🔰عبدالله ازدوران راهنمایی تابستان ها می رفت ، از کبابی🍖 و پارچه فروشی گرفته تا فروش آکواریوم. بگی نگی دستش رفت توی خودش. 🔰یک روز از سرکار که برگشت حسابی سرحال بود😍 یک چیزی هم کرده بود زیر کاپشنش. یک راست رفت توی اتاقمان🚪 و گفت تا صدایتان نکردم نیایید⛔️ 🔰توی دلم خوشحال بودم که می خواهد کند. چند دقیقه ای که گذشت با چشم بسته🙈 رفتیم توی اتاق. چشم هایمان را که باز کردیم یک 🎮 دیدیم که توی خواب هم نمی دیدیمش. 🔰حقوقش را جمع کرده بود💰 و خریده بود برایمان. از آن قدر بالا و پایین پریدیم که نزدیک بود سرمان بخورد به سقف😅صدای ذوق و شوقمان را کشاند توی اتاق. 🔰تلویزیون سیاه سفید📺ننه را گذاشتیم یک گوشه. آتاری هم زیرش. فردایش همه پسرهای فامیل👦 را چمع کردیم. برنامه نوشتیمو📝 لیگ برگزار کردیم. زدیم توی سروکله هم و کلی کردیم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣5⃣0⃣1⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📖سال ۹۴که توی گردان پپیچید ما داریم اعزام🚌 می شویم ، خیلی پکر شد😞 مدام با گردن کج توی اتاقمان پیدایش می شد. گفتم چیه⁉️ چی میخوای هی میای اینجا؟با گفت: "چقدر خوب میشد می اومدم!"😔 📖همکارمان اقای قادری پیچید توی دست و پایش: دو روز اومدی تو کجا میخوای بری❓ هنوز باید پا بکوبی پاشو برو خشک بشه بعد. همه را هم که صدا میزد. گفت:(نه حجی. این همه نیروی جدید👥 دارن میان ماهم می اومدیم چی میشد؟😢) 📖خبردار شدم برای یکی از بچه ها مشکلی پیدا شده و دنبال میگردد. گفت اگه حرف بزنی خودت میدونی! کجا آدم صفر کیلومتر👤 راه بندازیم دنبال خودمون؟! 📖حال نزارش را که دیدم دلمـ💗 نیومد این موضوع را پنهان کنم. کشیدمش کنار که بروپیش گردان ۳ بگو اومدی برای فلانی. با سرعت موشک دوید. نزدیک اذان ظهر بود دیدم یکی ازپشت چارچنگولی پرید روی گرده ام. برگشتم ببینم👀 چه کسی است. از فرط مرا رگبار بوسید😘 و گفت که برای من هم . 📖به قادری کارد می زدی خونش در نمی اومد😁 که آخر کار خودت را کردی! بعد : بذار برسیم اونجا دودستی تحویلت می دم به 😄 رفتیم تهران. از صد و بیست نفر فقط پاسپورت📓 محدودی اماده شد. عدل هم افتاد جزو آنها. هی جلوی ما رژه می رفت و چشم و ابرو می آمد. 📖با قادری توی نماز خانه📿 خفتش کردیم. ریختیم روی سرش😅 التماس می کرد: غلط کردم! با دو روز🗓 تاخیر به جمعشان ملحق شدیم. به بهانه های پست و گشت زنی نگهمان می داشت که کارمان ختم شود به . 📖سر به سرم می گذاشت: بالاخره برات باقیات و صالحاتی می مونه؛ هم که شدی می گن به نماز شباش بوده😉 به این واسطه کم کم نماز شب خوان شدم ولی نشد🚫 یک شب زودتر از او شوم. 📖یک شب از اتاق🚪زدم بیرون. محسن را ندیدم. توی دلم گفتم: آخ جون امشب از محسن بیدار شدم😍 نماز رو خواندم و رفتم . از بچه ها پرسیدم: از محسن خبری نیست! گفتند: رفته تو سوله وسط اون اتاق خرابه! 📖دیدم تمام شده و با تسبیح تربتش📿 ذکر میگوید رفتم نزدیک تر👤 که کپ شوم روی سرش. صورت پر از اشکش😭 را که دیدم جلو نرفت. ↩جهت خریداری کتاب سربلند ازطریق سایت www.manvaketab.ir اقدام نمایید. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍂22 بهمن بود که تلویزیون📺 داشت لحظات حضور #رهبر را در قطعه شهدا نشان می داد، یک دفعه دیدم رهبر سر #مزار_سجاد رفته😍 همین جا یاد علاقه سجاد به رهبر💞 افتادم و از #خوشحالی گریه😭 کردم. 🍂می دانستم که چقدر #برادرم از این اتفاق خوشحال شده، بعد سریع این عکس📸 در کانال ها هم پخش شد، الان هنوز که هنوز است وقتی این عکس را می بینم احساس #غرور می کنم، آرزویم هم #دیدار با رهبری است که هنوز قسمت مان نشده است 🍂احساس می کنم اگر #مادرم حضرت آقا را ببیند، حتما از برکت وجود ایشان👌 #آرامتر می شود و راحت تر با قضیه شهادت سجاد🌷 کنار می آید. #شهید_سجاد_زبرجدی #شهید_مدافع_حرم🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهدا 🔰قبل از شروع مراسم #عقد، علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: شنیدم که عروس خانم😇 هرچه از خدا بخواهد، #اجابتش حتمی است👌 گفتم چه آرزویی داری⁉️ 🔰درحالی ‌که چشمان مهربانش😍 را به زمین دوخته بود، گفت: اگر #علاقه ‌ای به من دارید و به خوشبختی💖 من می‌ اندیشید لطف کنید از خدا برایم #شهادت بخواهید. 🔰از این جمله تنم لرزید💓 چنین آرزویی برای یک عروس در #استثنایی_ترین روز زندگی ‌اش بی نهایت سخت بود😔 سعی کردم طفره بروم؛ اما #علی_آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم، ناچار قبول کردم✅ 🔰هنگام جاری شدن #خطبه_عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت🌷 کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک😢 نگاهم را به علی دوختم، آثار #خوشحالی در چهره‌اش آشکار بود. 🔰مراسم ازدواج ما در حضور #شهید_آیت‌الله_مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمی‌دانم این چه رازی است که همه #پاسداران این مراسم و داماد🌷 و آیت ‌الله مدنی همه به فیض شهادت🕊 نائل شدند #سردارشهید_علی_تجلایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 💠 تولد جون 🔰محمدم برای یکسالگی🎈 دخترمون نبود. ماموریت بود. مبارزه باپژاک، روز تولدش، یکی از دوستام به من زنگ زد☎️ وگفت که قراره آقای امشب بیان خونه مون🏘و شما هم بیاین. 🔰توی راه حاج عبدالرحیم متوجه میشه که جونه. دیدم که یه جا نگه داشت و از قرار رفته بود کیک🎂 تولد و شمع یکسالگی🕯خریده بود و من . 🔰رسیدیم به مهمونی؛ بعد شام من و توو اتاق بودیم🚪 که دیدم صدام میکنن ومیگن بیاین تو و اتاق پذیرایی. زینب رو بغل کردم که ببرمش توو جمع، دیدم چراغا💡 رو خاموش کردن و تا ما اومدیم. همه یکصدا میگفتن تولد تولد زینب جون🌷 🔰جا خوردم وبا گفتم اینجا چه خبره😍 خلاصه بقول معروف سورپرایز شده بودیم. حاج یک ذوق وشوقی داشت که گفتنی نبود برای زینب و بچه هاش شعر میخوند و فیلم🎥 میگرفتیم. 🔰بعدش زنگ زدیم📞 به و زینب با باباش صحبت کردن. دو تا آدم👥 از جنس در کنارمون بودند و چه زود از بین ما رفتن🕊 اون شب با این کارش میخواست زینبم جای خالی باباش👤 رو احساس نکنه😔 🔰 ی اون سال، تو ذهن ما💭 موندگار شد تا ابد. خودش دوتا بچه بودی و میدونست تو دل چی میگذره. تولد🎊 یکسالگی دخترم رو شهید عبدالرحیم برگزار کرد، درسته که در تولدهای سالهای بعد هر دو دوست آسمانی شدن🕊، اما مطمئنم که در کنارش حضور دارن و با شادی زینب شادی میکنن♥️ خاطره ای از همسر شهید سالخورده از تولد یک سالگی زینب جان ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شیوه #همسرداری شهدا 💞زمان جنگ وقتی #فرمانده نیروی زمینی بود، چند ماه خونه🏡 نیومده بود، یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر👥 بودند، یكیشون گفت: منزل جناب #سرهنگ_شیرازی همین جاست؟، 💞دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده😢 گفت: جناب سرهنگ براتون #پیغام فرستاده و بعد یه پاكتی بهم داد💌 اومدم توی حیاط و پاكت رو بازكردم 💞هنوز فكر می كردم #خبر_شهادتش را برایم آوردند، آن را باز كردم، یه نامه توش بود با یه انگشتر عقیق💍 در آن نامه نوشته بود: 'برای #تشكر از زحمت های تو، همیشه دعات می كنم'،😍 از #خوشحالی اشك توی چشمام جمع شد. #شهید_علی_صیادشیرازی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣2⃣3⃣1⃣🌷 ♨️«مجتبی در لحظه 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به رفتند. (لبخندی☺️ می‌زند و ادامه می‌دهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا . و آقا مجتبی هر دو با اسم‌های مستعار به سوریه رفتند، مصطفی زمانی و مجتبی رضایی. 🔰 خودشان را به‌ دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه 🏘مشغول انجام دادن کارهایم بودم که در به صدا درآمد ♨️در را که باز کردم دیدم و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند. به محض این که به آن‌ها افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن کربلا. 🔰طوری واقعه را تعریف می‌کردند که من هم حرف‌ها یشان را بشنوم. ریختم و رفتم و کنار آن‌ها نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را می‌کردند که احساس می‌کردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه می‌بینم. ♨️ صحبت‌هایشان که شد خندیدم 😄و به آن‌ها گفتم: «شما از این حرف‌ها چه هدفی دارید⁉️» هر دو نفرشان مداح بودند و با و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و بی‌بی زینب (س) به اسیری نمی‌رفت و این‌قدر درد و غم نصیبش نمی‌شد». 🔰بعدازاین جمله از تنهایی رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالی‌که لبخند😊 می‌زدم گفتم: «چرا حرف دلتان 💓را نمی‌زنید؟» گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و کاری انجام می‌دادیم. کاش می‌شد برای دفاع از زینب «س» و اهل‌بیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکی‌ها می‌گفتیم. ♨️حالا که هستیم می‌دهی برای دفاع از حرم بی‌بی زینب «س» به سوریه برویم⁉️» به یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در که گرفته بودند را در چشم‌هایشان به‌ می‌دیدم. لبخندی😊 زدم و گفتم: «خب بروید». انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان بود. 🔰 آن روز طوری می‌کرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل💘 سیر بچه‌هایم👫 را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً دادی؟»گفتم: «، اجازه دادم».بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که با مدافعان حرم چه‌کار می‌کنند؟» من در 📺دیده بودم که داعشی‌ها یک جوان را زنده‌زنده آتش زدند. ♨️با لبخند😁 به آن‌ها گفتم: «مگر داعشی‌ها چه کار می‌کنند⁉️» گفتند: «داعشی‌ها مدافعان حرم را از تنشان جدا می‌کنند».لبخند زدم و گفتم: « سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».نگاهی به# همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زنده‌زنده بسوزانند، 🔥شاید ما را تکه‌تکه کنند». 🔰هر چیزی که یک جواب می‌دادم که به واقعه کربلا برمی‌گشت. و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، را زیر چانه‌شان زده بودند و به من نگاه می‌کردند و دایم این جمله را تکرار می‌کردند: « اجازه را دادی دیگر؟» و من هم هر بار می‌گفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم». و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای رفتند. وقتی پدرشان به خانه🏡 برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم. ♨️ ایشان هم وقتی دیدند# ماجرای دفاع از حرم زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به بروند. اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچه‌ها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که به مصطفی و مجتبی می‌افتاد، گریه می‌کرد.» به نقل مادر 🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 6⃣1⃣ 🏴🏴 💢 کافیست تا نگاه تو را با حسین پرهیز دهد.... یال خیمه 🏕افتاده است و هیچ گوشه اى از میدان پیدا نیست.... اما این نه براى توست که پرده هاى ظلمت و نور✨ را دریده اى... و نگاهت به راههاى 🌫 آشناتر است تا زمین. 🖤مى بینى که و ، به شمشیر🗡 عون ، راهى دیار عدم مى شوند و خدا نیامرزد را که با ضربه اى نامردانه ، عون را از اسب به زیر مى کشد.هنوز بدن عون به زمین نرسیده ، فریاد است که در آسمان مى پیچد:شکایت به درگاه خدا باید برد از این قوم کوردل امام ناشناس ، قومى که معالم قرآن 📖و محکمات تنزیل و تبیان را به و تبدیل ایستادند و کفر و طغیان خویش را کردند.🍂 💢 تعجیل شاید از این روست که از باز پس گرفتن رخصت مى هراسد یا شاید به ورودگاه عون که پیش چشم اوست ، رغبت مى ورزد... ده پیاده او را دوره مى کنند و او با میان جسم و جان هر ده نفر فاصله مى اندازد. است که شمشیر را از خون محمد سیراب مى کند.عذاب 🔥جاودانه خدا نثار باد. 🖤اى واى ! این کسى که عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با کمر خمیده و چهره درهم شکسته 💔و چشمهاى گریان ، آن دو را به سوى خیمه مى کشاند است. جان عالم به فدایت ، حسین جان رها کن این دو قربانى کوچک را خسته مى شوى. از خستگى و توست که پاهایشان به زمین کشیده مى شود. 💢 رهایشان کن حسین جان ! اینها براى آفریده شده اند. آنقدر به من فکر نکن . من که این دو ستاره🌟 کوچک را در مقابل خورشید🌞 وجود تو اصلا نمى بینم . واى واى واى ! حسین جان ! رها کن اندیشه مرا. ! کاش از خیمه بیرون مى زدى و خودت را به حسین نشان مى دادى... 🖤تا او ببیند که خم به ندارى و نم اشکى هم حتى مژگان تو را تر نکرده است... تا او ببیند که از پذیرفته شدن این دو هدیه چقدر و فقط شرم از احساس قصور بر دلت 💜چنگ مى زند. تا او ببیند که زخم على اکبر، بر دلت عمیق تر است تا این دو خراش کوچک.او تا ...اما نه ، چه نیازى به این نمایش معلوم ؟بمان ! در همین خیمه بمان ! دل🧡 تو چون آینه در دستهاى حسین است.این دل تو و دستهاى حسین ! این تو و نگاه حسین! قصه غریبى است این ماجراى .. ...... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
...✍ 🍂حسین جان ... دیروز پنجم آذر، روز بسیج بود. در چنین روزی بود در مراسم که از سپاه کربلا زنگ زده بودندو گفتند کارت در سپاه درست شد و باید بروی. 💢چادر سر کردم و آمدم بیرون تا تو را پیدا کنم و بفرستمت که بروی ساری. وقتی دیدمت با این خبر را به تو دادم و رفتی🚶‍♂ 💢امروز هم سر کردم و آمدم بیرون، رفتم مصلی شاید تو را پیدا کنم میان جمع بسیجیان ولی تورا نیافتم😭 اما داخل مصلی به گونه ای دیگر پیدایت کردم در تصاویری که از تو پخش شده بود و شدی برای جوانان... ✌️🇮🇷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر شهید: 🌸 ساعات آخر ٍ، همسرم گفت:🗣 «دوری از تو برایم سخت است😔، من آنجا در کنار دوستانم و پشت نمی توانم بگویم دوستت دارم❤️، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟». یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت شد بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…» این طرح را پسندید و با هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلندبلند می گفت: «یادت باشه، یادت باشه😇» و من هم با لبخند درحالی که اشک می ریختم و آخرین لحظات بودن با را در ذهن حک می کردم پاسخ می دادم «یادم هست …یادم هست …» و حمیدم رفت…💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh