4⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🌹دختری که دوست داشت مانند #شهیدمطهری به شهادت برسد و بعد از یک خواب عجیب به آرزویش رسید.
🌹🍃🌹🍃
🔹نمی دونم از کجا شروع کنم ، زندگیِ #شهیده_نسرین_افضل اونقدر زیبایی داره که قطعا توی یک پست نمیگنجه
🔸دختری که توی جمعِ دوستانش شوخ و شاد بود و توی روضه ها بارونی میشد و آسمونی
🔹کسی که وقتِ کار برای خدا پر تلاش و قهرمان، و به گفتهٔ شوهرش در جایگاهِ #همسری، رفیقی بود تمام عیار و ناب...
🔸بانوی مجاهدی که قبل از انقلاب به حکومت شاه اعتراض کرد و تحت تعقیب قرار گرفت، بعد از انقلاب هم با حضور در جهاد سازندگی و کمیته امداد کارش شده بود #خدمت به مردم محروم روستاها...
🔹حتی این همه فعالیت هم آرومش نکرد و با پیشنهاد برادر شهیدش (احمد افضل) رفت کردستان. اونجا هم تا دلتون بخواد کار کرد.
🔸مدتی مسئول تبلیغات و انتشارات سپاه مهاباد بود. بعد به خاطر نیازِ شدید آموزش و پرورش به عنوان مربی #تربیتی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفتند.
🌹🍃🌹🍃
🔹بگذریم!
می خوام از آرزوی ایشون براتون بگم. نسرین افضل آرزو داشت مانند شهید مطهری به شهادت برسه، که بعد از یک #خواب عجیب به آرزوش رسید.
🔸نسرین مدتی قبل از شهادتش اومد شیراز خونه خواهرش. توی اتاق نشست و زل زد به قاب عکس شهید مطهری که تیر به پیشانیاش خورده و خون می یومد...
🔹نسرین همونجور که به عکس شهیدمطهری زل زده بود، خوابِ چند شب پیشش رو مرور کرد:
خواب دیده بود یه کتاب دستشه و داره از راهی مه آلود عبور میکنه، یهو توی خواب گرگی بهش حمله کرد. نسرین موقعِ فرار ، پاهاش به سنگی خورد ، اما زمین نیفتاد. تا اینکه رسید به بالای کوهی که از #آسمان گذشته بود. اونجا روی زمین افتاد و از سرش خون جاری شد...
🔸همچنان زل زده بود به قاب عکس و به خوابش فکر می کرد ، که خواهرش با سینی چای وارد شد. نسرین همین جور که به قاب عکس شهید مطهری زل زده بود ، گفت: «من هم همین جای سرم تیر میخورد، انشاءالله »
🌹🍃🌹🍃
🔹مدتی از این قضیه گذشت و نسرین برگشت مهاباد...
و یه شب که تب شدیدی هم داشت، با اصرار از همسرش خواست تا ببردش #دعای_کمیل. حالِ نسرین اون شب توی مراسم به شدت منقلب بود. ساعت 10 شب دعا تموم شد.
🔸وقتی میخواستند سوار ماشین بشن ، صدای تک تیرهای دشمن به گوش میرسید، به ماشین که نزدیک شدن، نسرین گفت: بچهها شهادتینتون رو بگید، دلم شور میزنه. یکی گفت: دلشورهات به خاطر اینه که تب داری... ما که تب نداریم #شهادتین رو نمیگیم، فقط تو بگو نسرین جان...
🔹همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته و شهادتین را میگفت که تیری شلیک شد و درست به سرش اصابت کرد. و همان طوری که آرزو داشت، شامگاه دهم تیر ۱۳۶۱ ، مانند شهید مطهری به #شهادت رسید.
#شهیده_نسرین_افضل🌹🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
همه ی زندگی و امید و آیندمان را فدای حسین(ع) کردیم،بی منت،هر چه با هم برای آینده فکر می کردیم و تصمیم می گرفتیم به یکباره خرج #حضرت_زینب(س) کردیم که حقیقتا در راه درستی خرج کرده ایم!!👌
با تمام این ها من خوشحالم و به خود می بالم که خداوند مرا لایق #همسری شما قرار داد. خدا را سپاس می گویم که توانستم ذره ای هر چند کوچک در راه #امام_حسین(ع)خرج کنم...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1⃣7⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔹شهید عباس #دانشگر از همان کودکی مسیر بندگی را در پیش گرفت.9ساله بود که #اعتکاف های رجبی اش را آغاز کرد.عباس بعد از نماز در مسجد🕌 به تعقیبات مشغول میشد یکی از
#مستحباتی که از 8 سالگی شروع کرده بود بعد هر نماز حدود 3 تا 5 دقیقه سر به #سجده میگذاشت.
🔸موقع رفتن به #مدرسه همیشه سرش را میشست بعد جلوی آینه می ایستاد موهایش را شانه میکرد و عطر میزد😌.
🔹عباس دانشگر 5مهر1390 وارد #دانشگاه افسری امام حسین شد و رخت #رزمندگی به تن کرد که اورا تا به شهادت🌷 بالا برد.همیشه میگفت نکند ما به اندازه ای که حقوق میگیریم کار نکنیم📛
🔸همین که در #سپاه خدمت میکنیم و توفیق خدمت در این نهاد انقلابی را داریم باید #خدا را شکر کنیم🙂.
🔹او 23 بهمن ماه 1394 دختر عمویش را به #همسری برگزید💍 وسه ماه بعد اردیبهشت سال 1395 عازم #سوریه شد.
🔸شهید دانشگر کمی قبل از #شهادتش نماز📿 ظهر را در تیررس دشمن💥 اقامه میکند مانند یاران امام حسین باز هم آرام است و این موقعیت #خطرناک کیفیتی از نمازش کم نمیکند❌ .
🔹صبح فردا نیرو های تفحص به جلو رفتند و پیکر مطهرش⚰ را عقب آوردند و دیدند #خون صورت عباس را خضاب کرده و سرخی اش سرزمین حلب را رنگین کرده😭.
#شهید_عباس_دانشگــر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
عاشقانه های همسرشهید❤️
قبل از آشنایی با محمد جواد به #زیارت حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم.🙂
روبروی گنبد حضرت زینب (س) بودیم و من با بی بی درد دل میکردم. از او خواستم که
#همسری به من بدهد که به انتخاب خودش باشد...💓
البته آن روزها نمیدانستم که #هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم
#سرباز خود حضرت زینب(س)، قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود.😍😌
از سفر که برگشتیم، محمد جواد به #خواستگاری من آمد.آن زمانها در یک کارخانه مشغول به
کار بود.😊 #تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود.
حتی از جوانی
و زمانیکه #محصل بود، در تابستانهایش کار میکرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس
💐خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد. بعد از آن شروع کرد به #ساختن
همین منزلی که خانهء من و فرزندانم هست.
سر پناهی که ستونهایش را از دست داد.😔تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و
طرح کاشی ها همه وهمه به #سلیقه من بود.آخر محمد جواد همیشه میگفت که تو قرار
است در این خانه بمانی...نه من....😔
آری همسر من بی تو در این خانه روزها را شب میکنم،تنها به #شوق دیدار تو در زمان ظهور
#امام_زمان(عج)😍😌
#شهید_محمدجواد_قربانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
3⃣5⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
✍ به نقل از همسر شهید صحرایی
🔰من از دوران راهنمایی، بعد از نمازهایم که #دعا میکردم، از خدا می خواستم یک #همسری قسمت من بکند که به کمک هم بتوانیم هر چه بیشتر به خدا نزدیک شویم و با هم بتوانیم به #کمال برسیم، وقتی گفتن خواستگارت #پاسدار هست، تا حدودی خیالم راحت شد، چون میدانستم هر کسی لیاقت ندارد وارد سپاه شود و بعد از صحبتهایش در جلسه خواستگاری گفتم: این پسر #همانی هست که همیشه از خدا می خواستم،
🔰در خواستگاری از شغلش گفت و از #سختی هایی که ممکن است به جهت شغلش داشته باشیم، و مهمترین چیزی که گفت این بود که دوست دارم همسر آینده من #راضی و #رازدار باشد
🔰 می گفت اگر گاهی نان شب نداشتیم بخوریم، کسی #نباید بفهمد و اگر برایمان مائده آسمانی از آسمان آمد هم کسی نباید بداند و باید به آن چیزهایی که داریم راضی باشیم و همیشه #شکرگذار... بعد از صحبتهایش فهمیدم که #معرفتش خیلی بیشتر از آن چیزی هست که همیشه از خدا میخواستم.
🔰مهریه ام ۱۱۴ سکه و یک جلد قرآن کریم بود.
پنج سال و نیم با هم زندگی کردیم، ولی از اول عقدمان ایشان در #ماموریت بود. و به این ماموریت رفتن ها و سختی ها #عشق می ورزید،
در دوران نامزدی مان یک سال مرز زاهدان بود، بعد از عروسی دو سال مرز کرمانشاه و ۶ ماه، پیرانشهر بود و یکماه سوریه، که به #شهادت ختم شد.
🔰روح الله #مخلص بود، دوست داشت کارهایش طوری باشد که فقط خدا ازش راضی باشد و نظر #عرف جامعه برایش مهم نبود.
#شهید_روح_الله_صحرایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔰کلا زن و مرد باید همدیگر را #درک کنند و مخصوصا زنها👌 برای علاقه ها💖 و اهداف و برنامه های درست و الهی #شوهرانشان باید ارزش قائل باشند.
🔰من زنانی که همسرانشان👤 دور از شهرشان مشغول #خدمت هستند؛ همه را به #صبر و خوش خلقی دعوت می کنم، خودم که فکـ💭ــر می کردم بعد از همسرم #زنده نمی مانم⛔️ ولی خداوند خیلی به من صبر داد.
🔰البته بدون #آقا_هادی سخت می گذرد این روزها؛ خیلی از شب ها با گریه😭 می خوابم، اما هرچقدر فکر می کنم می بینم باید #راضی باشم به مقدرات خداوند و آنچه خدا به آن راضی هست. احساس می کنم بعد از #شهادت شان به خدا نزدیکتر شدم😍 خیلی #صبور شدم، عاشـ❤️ـق آقا هادی بودم ولی الان به این رسیدم که #عشق_واقعی خداست.
🔰قران خواندن📖 و نمــاز خواندن آرامم می کند و به من صبر می دهد. اگر باز هم به آن روزها برگردم و بدانم کسی را که به #همسری قبول می کنم فقط قرار است چهار روز در خانه اش🏡 باشم، بازهم #آقا_هادی را انتخاب می کنم✅
راوی: همسر شهید
#شهید_هادی_شجاع
#شهید_مدافع_حرم 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#عاشقانه_شهدا💞
🍃همیشه از خدا میخواستم
#همسری مؤمن و متعهد داشته باشم که هیأتی باشه و #ورزشکار و ولایی
🍃معمولاً همراه خونواده واسه نماز میرفتیم مسجد، مادر عزیزشون منو دیدن و قرار#خواستگاری گذاشتن
خواستگار زیاد داشتم ولی انتخاب سخت بود و توکلم به خدا
🍃آقا جواد و خونوادهشون که اومدن، با هم که صحبت کردیم،ملاک مشترک و اولیه جفتمون«ایمان بود و اخلاق نیک»
تقریباً ۳۰ دقیقهای صحبت کردیم در مورد #حجاب قناعت،تعهد...
تصمیمگیری تو#زندگی_مشترک و میزان مقاومت در برابر مشکلات و همه چی عالی بود
ولی تردیدها همچنان پابرجا...!
🍃دو رکعت نماز توسل به حضرت زهرا سلاماللهعلیها خوندم و گفتم
"خانوم من کنیز شمام خودتون بهم تو ازدواجم کمک کنین"
خواستگاری و مراحل بعدش به سرعت جلو رفت
🍃بعدها متوجه شدم که #همسر_عزیزم
به حضرت زهرا سلاماللهعلیها ارادت خاصی داشتن و ایشون هم همین نمازو خونده بودن
🍃عشق بینهایت ما
از شب صیغه که مصادف بود با میلاد امام جواد علیهالسلام شروع شد اون شب یه مشت نقل رنگارنگ بهم داد و گفت
"زندگی مثه این نقل شیرینه بانو"
🍃تموم کاراش خدایی بود و خدا واسش جور میکرد، میگفت از بچگی#عاشق اسم عاطفه بوده و
روزی که فهمیده اسمم چیه، گفته بود "عروس ما همینه...!"
خدا رو شاکرم که اسمم باب میل همسر شهیدم بود
به روایت #همسر_شهید✍
#شهید_جواد_تیموری
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
9⃣1⃣#قسمت_نوزدهم
💢 اما در این سعى آخر میان #خیمه و #میدان ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است....سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت 🌸به هم می رسد.#عشقهاى_مختلف به هم گره مى خورد و #یکى مى شود.
عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند.
🖤عشق 💕او به حسین و #عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند.اینجا همان جاست که او در مقابل #حسین و #بچه_ها یکجا زانو مى زند.
این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند.
این #سکینه مرز مشترك میان حسین و بچه هاست. و #لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد....
لزومى ندارد که سکینه از عباس آب💧 خواسته باشد.
💢 چه بسا که او را از #رفتن به دنبال آب منع کرده باشد... لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از #چشمهاى او بخواند. همینقدر #کافیست که او پیش روى عباس ایستاده باشد،... مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به #زمین دوخته باشد.
همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند.
🖤اگر سکینه بگوید آب، #هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه....
نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است... فقط... شاید گفته باشد:
عمو!... یا نگفته باشد.چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس #ادب ،
عباس #معرفت ، عباس #ماموم ،
عباس #خضوع ، پیش روى امام ایستاده است و گفته است:
💢آقا! تابم تمام شده است.
و آقا #رخصت داده است.
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، #حول و حوش خیمه 🏕زینب چه مى کنى ؟ عمر من !
عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده اى که #داغ مرا تازه کنى ؟
آمده اى که دلم را بسوزانى ⁉️ جانم را به آتش🔥 بکشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن.
🖤#رخصت_ازمن چه مى #طلبى عباس ! تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف #حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟ تو کجا دیده اى که دلم 💗غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم.آمده اى که #معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟
عشق 💜را به برترین نقطه #ظهور برسانى ؟چه نیازى عباس من ؟!
💢نشان ادب تو از #دامان_مادرت به یاد من مانده است.... وقتى که مادر #خطابش_کردیم ، پیش پاى ما نشست و زار زار #گریه 😭کرد و گفت : _مرا مادر خطاب نکنید.❌ مادر شما #فاطمه بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط #برازنده مقام زهراست . من #خدمتگزار شمایم . #کنیز شمایم.
🖤عباس من !
تو شیر #ادب از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به #همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا #ازمن ، دختر بزرگ خانه #رخصت بگیرد، و تا من به #پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه نگذاشت.
عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟
💢 جانم فداى ادبت عباس !
عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد.
بارها گفته ام که #خدا اگر از همه عالم و آدم ، همین #یک_عباس را مى آفرید،
به مدال فتبارك االله احسن الخالقین✨ ش میبالید.اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو...
#ادامه_دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#عاشقانه_های_شهدایی♥️
🔰قبل از آشنایی با محمد جواد به زیارت #حضرت_زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم. روبروی گنبد🕌 حضرت زینب(س) بودیم و من با بی بی درد و دل میکردم
🔰از او خواستم #همسری به من بدهد که به انتخاب خودش باشد👌 البته آن روزها نمیدانستم که هدیه ای ویژه🎁از طرف بی بی در انتظار من است و آن هَم #سرباز خود حضرت زینب(س) قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی💖 من شود
🔰از سفر که برگشتیم. #محمدجواد به خواستگاری من آمد. آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود. تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود💪 حتی از جوانی و زمانیکه محصل بود در تابستانهایش کار میکرد ...
🔰تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس💐 خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد. بعد از آن شروع کرد به ساختن همین منزلی🏡 که خانه ی من و فرزندانم هست. سر پناهی که #ستونهایش را از دست داد😔
🔰تک تک مصالح و نقشه ی منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشی ها همه و همه به #سلیقہ ی من بود. آخر محمد جواد همیشه میگفت که: #تو قرار است در این خانه بمانی نه من😭
#شهید_محمدجواد_قربانی⚘
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh