eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
4⃣0⃣1⃣ 🌷 🌹دختری که دوست داشت مانند به شهادت برسد و بعد از یک خواب عجیب به آرزویش رسید. 🌹🍃🌹🍃 🔹نمی دونم از کجا شروع کنم ، زندگیِ اونقدر زیبایی داره که قطعا توی یک پست نمی‌گنجه 🔸دختری که توی جمعِ دوستانش شوخ و شاد بود و توی روضه ها بارونی می‌شد و آسمونی 🔹کسی که وقتِ کار برای خدا پر تلاش و قهرمان، و به گفتهٔ شوهرش در جایگاهِ ، رفیقی بود تمام عیار و ناب... 🔸بانوی مجاهدی که قبل از انقلاب به حکومت شاه اعتراض کرد و تحت تعقیب قرار گرفت، بعد از انقلاب هم با حضور در جهاد سازندگی و کمیته امداد کارش شده بود به مردم محروم روستاها... 🔹حتی این همه فعالیت هم آرومش نکرد و با پیشنهاد برادر شهیدش (احمد افضل) رفت کردستان. اونجا هم تا دلتون بخواد کار کرد. 🔸مدتی مسئول تبلیغات و انتشارات سپاه مهاباد بود. بعد به خاطر نیازِ شدید آموزش و پرورش به عنوان مربی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفتند. 🌹🍃🌹🍃 🔹بگذریم! می خوام از آرزوی ایشون براتون بگم. نسرین افضل آرزو داشت مانند شهید مطهری به شهادت برسه، که بعد از یک عجیب به آرزوش رسید. 🔸نسرین مدتی قبل از شهادتش اومد شیراز خونه خواهرش. توی اتاق نشست و زل زد به قاب عکس شهید مطهری که تیر به پیشانی‌اش خورده و خون می یومد... 🔹نسرین همونجور که به عکس شهیدمطهری زل زده بود، خوابِ چند شب پیشش رو مرور کرد: خواب دیده بود یه کتاب دستشه و داره از راهی مه آلود عبور میکنه، یهو توی خواب گرگی بهش حمله کرد. نسرین موقعِ فرار ، پاهاش به سنگی خورد ، اما زمین نیفتاد. تا اینکه رسید به بالای کوهی که از گذشته بود. اونجا روی زمین افتاد و از سرش خون جاری شد... 🔸همچنان زل زده بود به قاب عکس و به خوابش فکر می کرد ، که خواهرش با سینی چای وارد شد. نسرین همین جور که به قاب عکس شهید مطهری زل زده بود ، گفت: «من هم همین جای سرم تیر می‌خورد، انشاءالله » 🌹🍃🌹🍃 🔹مدتی از این قضیه گذشت و نسرین برگشت مهاباد... و یه شب که تب شدیدی هم داشت، با اصرار از همسرش خواست تا ببردش . حالِ نسرین اون شب توی مراسم به شدت منقلب بود. ساعت 10 شب دعا تموم شد. 🔸وقتی می‌خواستند سوار ماشین بشن ، صدای تک تیرهای دشمن به گوش می‌رسید، به ماشین که نزدیک شدن، نسرین گفت: بچه‌ها شهادتین‌تون رو بگید، دلم شور می‌زنه. یکی گفت: دلشوره‌ات به خاطر اینه که تب داری... ما که تب نداریم رو نمیگیم، فقط تو بگو نسرین جان... 🔹همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته و شهادتین را می‌گفت که تیری شلیک شد و درست به سرش اصابت کرد. و همان طوری که آرزو داشت، شامگاه دهم تیر ۱۳۶۱ ، مانند شهید مطهری به رسید. 🌹🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
همه ی زندگی و امید و آیندمان را فدای حسین(ع) کردیم،بی منت،هر چه با هم برای آینده فکر می کردیم و تصمیم می گرفتیم به یکباره خرج #حضرت_زینب(س) کردیم که حقیقتا در راه درستی خرج کرده ایم!!👌  با تمام این ها من خوشحالم و به خود می بالم که خداوند مرا لایق #همسری شما قرار داد. خدا را سپاس می گویم که توانستم ذره ای هر چند کوچک در راه #امام_حسین(ع)خرج کنم... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣7⃣5⃣ 🌷 🔹شهید عباس از همان کودکی مسیر بندگی را در پیش گرفت.9ساله بود که های رجبی اش را آغاز کرد.عباس بعد از نماز در مسجد🕌 به تعقیبات مشغول میشد یکی از که از 8 سالگی شروع کرده بود بعد هر نماز حدود 3 تا 5 دقیقه سر به میگذاشت. 🔸موقع رفتن به همیشه سرش را میشست بعد جلوی آینه می ایستاد موهایش را شانه میکرد و عطر میزد😌. 🔹عباس دانشگر 5مهر1390 وارد افسری امام حسین شد و رخت به تن کرد که اورا تا به شهادت🌷 بالا برد.همیشه میگفت نکند ما به اندازه ای که حقوق میگیریم کار نکنیم📛 🔸همین که در خدمت میکنیم و توفیق خدمت در این نهاد انقلابی را داریم باید را شکر کنیم🙂. 🔹او 23 بهمن ماه 1394 دختر عمویش را به برگزید💍 وسه ماه بعد اردیبهشت سال 1395 عازم شد. 🔸شهید دانشگر کمی قبل از نماز📿 ظهر را در تیررس دشمن💥 اقامه میکند مانند یاران امام حسین باز هم آرام است و این موقعیت کیفیتی از نمازش کم نمیکند❌ . 🔹صبح فردا نیرو های تفحص به جلو رفتند و پیکر مطهرش⚰ را عقب آوردند و دیدند صورت عباس را خضاب کرده و سرخی اش سرزمین حلب را رنگین کرده😭. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
عاشقانه های همسرشهید❤️ قبل از آشنایی با محمد جواد به حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم.🙂 روبروی گنبد حضرت زینب (س) بودیم و من با بی بی درد دل میکردم. از او خواستم که به من بدهد که به انتخاب خودش باشد...💓 البته آن روزها نمیدانستم که ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم خود حضرت زینب(س)، قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود.😍😌 از سفر که برگشتیم، محمد جواد به من آمد.آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود.😊 پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود. حتی از جوانی و زمانیکه بود، در تابستانهایش کار میکرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس 💐خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد. بعد از آن شروع کرد به همین منزلی که خانهء من و فرزندانم هست. سر پناهی که ستونهایش را از دست داد.😔تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشی ها همه وهمه به من بود.آخر محمد جواد همیشه میگفت که تو قرار است در این خانه بمانی...نه من....😔 آری همسر من بی تو در این خانه روزها را شب میکنم،تنها به دیدار تو در زمان ظهور (عج)😍😌 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣5⃣9⃣ 🌷 ✍ به نقل از همسر شهید صحرایی 🔰من از دوران راهنمایی، بعد از نمازهایم که میکردم، از خدا می خواستم یک قسمت من بکند که به کمک هم بتوانیم هر چه بیشتر به خدا نزدیک شویم و با هم بتوانیم به برسیم، وقتی گفتن خواستگارت هست، تا حدودی خیالم راحت شد، چون میدانستم هر کسی لیاقت ندارد وارد سپاه شود و بعد از صحبتهایش در جلسه خواستگاری گفتم: این پسر هست که همیشه از خدا می خواستم، 🔰در خواستگاری از شغلش گفت و از هایی که ممکن است به جهت شغلش داشته باشیم، و مهمترین چیزی که گفت این بود که دوست دارم همسر آینده من و باشد 🔰 می گفت اگر گاهی نان شب نداشتیم بخوریم، کسی بفهمد و اگر برایمان مائده آسمانی از آسمان آمد هم کسی نباید بداند و باید به آن چیزهایی که داریم راضی باشیم و همیشه ... بعد از صحبتهایش فهمیدم که خیلی بیشتر از آن چیزی هست که همیشه از خدا میخواستم. 🔰مهریه ام ۱۱۴ سکه و یک جلد قرآن کریم بود. پنج سال و نیم با هم زندگی کردیم، ولی از اول عقدمان ایشان در بود. و به این ماموریت رفتن ها و سختی ها می ورزید، در دوران نامزدی مان یک سال مرز زاهدان بود، بعد از عروسی دو سال مرز کرمانشاه و ۶ ماه، پیرانشهر بود و یکماه سوریه، که به ختم شد. 🔰روح الله بود، دوست داشت کارهایش طوری باشد که فقط خدا ازش راضی باشد و نظر جامعه برایش مهم نبود. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔰کلا زن و مرد باید همدیگر را کنند و مخصوصا زنها👌 برای علاقه ها💖 و اهداف و برنامه های درست و الهی باید ارزش قائل باشند. 🔰من زنانی که همسرانشان👤 دور از شهرشان مشغول هستند؛ همه را به و خوش خلقی دعوت می کنم، خودم که فکـ💭ــر می کردم بعد از همسرم نمی مانم⛔️ ولی خداوند خیلی به من صبر داد. 🔰البته بدون سخت می گذرد این روزها؛ خیلی از شب ها با گریه😭 می خوابم، اما هرچقدر فکر می کنم می بینم باید باشم به مقدرات خداوند و آنچه خدا به آن راضی هست. احساس می کنم بعد از شان به خدا نزدیکتر شدم😍 خیلی شدم، عاشـ❤️ـق آقا هادی بودم ولی الان به این رسیدم که خداست. 🔰قران خواندن📖 و نمــاز خواندن آرامم می کند و به من صبر می دهد. اگر باز هم به آن روزها برگردم و بدانم کسی را که به قبول می کنم فقط قرار است چهار روز در خانه اش🏡 باشم، بازهم را انتخاب می کنم✅ راوی: همسر شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸سربرسجده 🔹سجده بر سر ★حکایت #همسری است ♥️که سردار💞 زندگی اش را ★به #سربازی_بانوی دمشق فرستاد ... 📸انتشار برای اولین بار #آخرین_وداع همسر شهید با پیکر مطهرشهید🌷 در معراج الشهدا #شهید_سیدجواد_اسدی #شبتون_شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞 🍃همیشه از خدا میخواستم مؤمن و متعهد داشته باشم که هیأتی باشه و و ولایی 🍃معمولاً همراه خونواده واسه نماز میرفتیم مسجد، مادر عزیزشون منو دیدن و قرار گذاشتن خواستگار زیاد داشتم ولی انتخاب سخت بود و توکلم به خدا 🍃آقا جواد و خونواده‌شون که اومدن، با هم که صحبت کردیم،ملاک مشترک و اولیه جفتمون«ایمان بود و اخلاق نیک» تقریباً ۳۰ دقیقه‌ای صحبت کردیم در مورد قناعت،تعهد... تصمیم‌گیری تو و میزان مقاومت در برابر مشکلات و همه چی عالی بود ولی تردیدها همچنان پابرجا...! 🍃دو رکعت نماز توسل به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها خوندم و گفتم "خانوم من کنیز شمام خودتون بهم تو ازدواجم کمک کنین" خواستگاری و مراحل بعدش به سرعت جلو رفت 🍃بعدها متوجه شدم که به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ارادت خاصی داشتن و ایشون هم همین نمازو خونده بودن 🍃عشق بی‌نهایت ما از شب صیغه که مصادف بود با میلاد امام جواد علیه‌السلام شروع شد اون شب یه مشت نقل رنگارنگ بهم داد و گفت "زندگی مثه این نقل شیرینه بانو" 🍃تموم کاراش خدایی بود و خدا واسش جور میکرد، میگفت از بچگی اسم عاطفه بوده و روزی که فهمیده اسمم چیه، گفته بود "عروس ما همینه...!" خدا رو شاکرم که اسمم باب میل همسر شهیدم بود به روایت 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 9⃣1⃣ 💢 اما در این سعى آخر میان و ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است....سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت 🌸به هم می رسد. به هم گره مى خورد و مى شود. عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند. 🖤عشق 💕او به حسین و حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند.اینجا همان جاست که او در مقابل و یکجا زانو مى زند. این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند. این مرز مشترك میان حسین و بچه هاست. و ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد.... لزومى ندارد که سکینه از عباس آب💧 خواسته باشد. 💢 چه بسا که او را از به دنبال آب منع کرده باشد... لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از او بخواند. همینقدر که او پیش روى عباس ایستاده باشد،... مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به دوخته باشد. همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند. 🖤اگر سکینه بگوید آب، عباس آب مى شود پیش پاى سکینه.... نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است... فقط... شاید گفته باشد: عمو!... یا نگفته باشد.چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ، عباس ، عباس ، عباس ، پیش روى امام ایستاده است و گفته است: 💢آقا! تابم تمام شده است. و آقا داده است. خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، و حوش خیمه 🏕زینب چه مى کنى ؟ عمر من ! عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده اى که مرا تازه کنى ؟ آمده اى که دلم را بسوزانى ⁉️ جانم را به آتش🔥 بکشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن. 🖤 چه مى عباس ! تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟ تو کجا دیده اى که دلم 💗غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم.آمده اى که را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟ عشق 💜را به برترین نقطه برسانى ؟چه نیازى عباس من ؟! 💢نشان ادب تو از به یاد من مانده است.... وقتى که مادر ، پیش پاى ما نشست و زار زار 😭کرد و گفت : _مرا مادر خطاب نکنید.❌ مادر شما بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط مقام زهراست . من شمایم . شمایم. 🖤عباس من ! تو شیر از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا ، دختر بزرگ خانه بگیرد، و تا من به او نرفتم ، او قدم به داخل خانه نگذاشت. عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟ 💢 جانم فداى ادبت عباس ! عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد. بارها گفته ام که اگر از همه عالم و آدم ، همین را مى آفرید، به مدال فتبارك االله احسن الخالقین✨ ش میبالید.اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو... ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
♥️ 🔰قبل از آشنایی با محمد جواد به زیارت (س) با خانواده ام رفته بودیم. روبروی گنبد🕌 حضرت زینب(س) بودیم و من با بی بی درد و دل میکردم 🔰از او خواستم به من بدهد که به انتخاب خودش باشد👌 البته آن روزها نمیدانستم که هدیه ای ویژه🎁از طرف بی بی در انتظار من است و آن هَم خود حضرت زینب(س) قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی💖 من شود 🔰از سفر که برگشتیم. به خواستگاری من آمد. آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود. تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود💪 حتی از جوانی و زمانیکه محصل بود در تابستانهایش کار میکرد ... 🔰تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس💐 خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد. بعد از آن شروع کرد به ساختن همین منزلی🏡 که خانه ی من و فرزندانم هست. سر پناهی که را از دست داد😔 🔰تک تک مصالح و نقشه ی منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشی ها همه و همه به ی من بود. آخر محمد جواد همیشه میگفت که: قرار است در این خانه بمانی نه من😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh