eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣4⃣2⃣ 🌷 (٣ / ٣) 👇👇👇 🌷....وقتى خيلى گير دادم، مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابه‌ های «خرمشهر» و باز هم شروع کرد به تکان‌ دهنده! _برادر مرتضی! یه چیزی بگم.... گفتم: «خیلی خوب بابا. تو کشتی منو. ناراحت نمی‌ شم، اخراجت نمی‌ کنم. بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب دادی؟» گفت: «خیلی ببخشیدا. پشت کمر منو بزن بالا!» زدم بالا. تصویری جلوی چشمم ظاهر شد که از شرم پرده را انداختم😣. تمام قد را در وضعیتی بد، از بالا تا پایین کمرش خالکوبی کرده بود! گفتم: «لا اله لا الله ...» 🌷گفت: «هی به من می‌ گی زیر پوشت رو در بیار، زیر پوشت رو در بیار ..... اگر های_تخریب این صحنه رو ببینن، چه فکری می‌ کنن؟ چی می‌ گن؟ برای خود شما بد نمی‌ شه که منو آوردی تخریب؟» گفتم: «آخه این چه کاریه با خودت کردی بچه جان؟!» گفت: «دست رو دلم نذار برادر . گذشته ‌ی من خیلی سیاهه. من از گذشته ‌ام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم. البته سیاه نبودا، اتفاقاً خیلی هم سفید بود. سیاه کردم. 🌷....من تو استان خودمون ورزشی بودم. همین قهرمان ‌بازی حرفه ‌ای کار دستم داد و به انحرافم کشید. شدم. اون هم چه جور! می‌ افتادم گوشه خیابون، منتظر این که یکی پیدا بشه، یه ذره مواد بذاره کف دستم. هیچ‌ کس محلم نمی‌ ذاشت.😔 تا این که یه روز اتفاق عجیبی افتاد. همین طور که علیل و ذلیل افتاده بودم کنار خیابون و در انتظار یه ذره داشتم له‌ له می زدم، یکهو دیدم سر و صدا میاد. اول ترسیدم😰. بعد دیدم یه جماعتی دارن به طرف من میان. اومدن و اومدن. نزدیک که شدن، معلوم شد است. این همه جمعیت راه افتاده بودن دنبال یه مرده! خیلی عجیب بود. داشت درس بزرگی به من می‌ داد.... 🌷اون جماعت هیچ‌ کدام به من محل نذاشتن، اما برای اون مرده داشتن زار‌ زار گریه می‌ کردن😭. پیش خودم گفتم منم یه جوونم، اونم یه جوونه. من هنوز زنده‌ ام، هیچ‌ کس حاضر نیست نگام بکنه. ولی اون مرده، این همه آدم دنبالشن. انگار یه چیزی خورد تو سرم و کرد. گفتم ای خدا! منو از اینجا نجات بده، قول می‌ دم منم به برم که این جوون رفته. خلاصه یکی از رفقا سر رسید و با یه ذره مواد جمع و جورم کرد. بعد دیگه همون شد. اون جوون شهید جبهه🌷 بود. منم اومدم جبهه که بشم.» 🌷آقای راننده قصه ‌ی تکان دهنده ‌ای داشت. ایام می‌ گذشت و او هر روز رشد بیشتری می‌ کرد👌. یک روز آمد، گفت: «برادر مرتضی من دیگه نمی‌ خوام راننده باشم.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «رانندگی کار مهمی نیست. می‌ خوام باشم، تخریب‌چی باشم! برم تو . کار مهم و با ارزشی انجام بدم.»گفتم: «باشه. هر طور راحتی.» آموزش تخریب دید و شد تخریب‌چی. «عملیات رمضان» فرا رسید(تیر ماه ١٣٦١). ، من و او در باز کردن معبر شدیم همتای هم. یک معبر من باز می‌ کردم، یک او، به موازات هم پیش می‌ رفتیم. چند وقت گذشت. تخریب هم اشباعش نکرد. یک روز دیگر آمد، گفت: «برادر مرتضی! من می‌ خوام برم .» گفتم: «بفرما.» 🌷از ما رفت. بعدها شنیدم شبها می‌ رفتند تو عمق خاک برای شناسایی. مسؤول تیم شناسایی «حسین برزگر» بود. یکی از این شبها که هوا ابری و خیلی تاریک بوده، « » به او می‌ گوید: «برو از اون سنگر تانک دشمن يه گزارش بیار» او می‌ رود، ولی «برزگر» هر چه منتظر می‌ ماند، دیگر برنمی‌ گردد. فردای همان شب از رادیو عراق صدایش را می‌ شنود که می‌ گوید من اسیر شدم. بعدها یک نامه📩 از او به دستم رسید. نامه‌اش را هنوز نگه داشته ‌ام. 🌷بالای نامه نوشته بود: « عادل است.» بعد ادامه داده بود؛ «اگر من شهید می‌ شدم و پیکرم را به شهرم می‌ بردند، با گذشته ‌ای که در آنجا داشتم، مردم به شهدا می‌ شدند. خواست خدا بود که من اسیر شوم تا هم عقوبت گذشته را پس بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم نسبت به گذشته ‌ی من پاک شود.» بعد از هشت سال اسارت، وقتی به وطن برگشت، شده بود. عزا گرفته بود که با آن خالکوبی پشت کمرش چکار کند؟ یک روز هم رفت بیمارستان و آن را هم محو كرد.... راوى: سردار آزاده و جانباز مرتضى حاج باقرى 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣8⃣2⃣ 🌷 🔸 یک ماهی بود که می‌خواست برود . ساکش 💼را هم آماده کرده بود💥 اما جور نمی‌شد که برود. دو سه روز قبل از اینکه برود به من گفت: «شما و مادرم به من ❤️ بسته‌اید و نمی‌گذارید که من بروم وگرنه تا به حال رفته بودم.» 🔹 من گریه کردم 😭و گفتم: «نه به خدا من این‌طور نیستم. 'من واقعاً از ته دل می‌گویم از تو 💕. 'مادرت هم اگر چیزی می‌گوید، به‌خاطر اینست که شما هستید. 🔸 دلش نمی‌آید که می‌گوید ناراحت است وگرنه چه راهی بهتر از . مادرت هم دلش نمی‌آید که فرزندش به داخل خیابان برود و اتفاقی برایش بیفتد و از بین برود. چه بهتر که 🕊 بشود.» 🔹همان‌جا هم را کردم و هم حرف‌هایم را با او زدم و گفتم: «از طرف من خیالت راحت باشد🙂. من اصلاً در نظر ندارم که تو را به‌سمت خود بکشانم و برای نگه دارم، چون می‌دانم تو برای این دنیا نیستی🚫». 🔸محمود می‌گفت دوست ندارم صدای گریه‌تان را بشنود/ با شهادتــ🌷 به آرزویش رسید 🔹پسرم، محمد هادی و نیمه است و هنوز شهادت پدرش را درک نمی‌کند⚡️ و متوجه نمی‌شود. خیلی به پدرش عادت دارد. خیلی با او سر و کله می‌زد. شب که از سر کار برمی‌گشت اکثر وقتش⏰ را با محمد هادی می‌گذراند و دیگر شب‌ها من خیالم از بابت پسرم راحت بود که پیش بابایش است. 🔸 آقا محمود هرجا هم می‌خواست برود را هم با خود می‌برد. قبل از رفتنش به گفت: «من از هر دوی شما دل کندم.💕» امیدوارم خدا کمک کند بتوانم او را همان‌طور که پدرش می‌خواست کنم. 🔹همیشه به من و خواهرانش می‌گفت اگر من شهید🌷 شدم دوست ندارم صدای گریه و زاری‌تان را نامحرم بشنود، به همین خاطر هرطور هستید در تنهایی‌ها غم خود را خالی کنید😭". الآن خیلی خوشحالم که همسرم به آرزویش یعنی شهادت رسیده است. ۹۵ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ☜ (11) 💠ما را هم ببريد.... 🔸شیرین ترین خاطره ام، بود در سال 1370. می خواهم هدیه ای 🎁باشد برای روز قیامتم. توی گروه بودم. می رفتیم برای پیدا کردن شهدای زمان جنگ. چون با مناطق آشنا بودم 1350 شهید🌷 را با دست درآوردم. 🔹یک روز رفتیم به قله 1450. منطقه ای مالِ چهار. آنجا حدود چهل شهید🕊 پیدا کردیم. براى تفحص، جای شهدا را از ها می گرفتیم که بعد از جنگ کویت آزاد شده بودند. آنها می دانستند کجا شهید افتاده است. گفتند آنجا یک سنگر منهدم💥 شده و هست. 🔸با یکی از دوستان رفتیم که تمام نقاط را می شناخت. والفجر چهار، والفجر ده و نه. بیت المقدس پنج و ماووت. همه عملیات ها و نقاط شان را خوب می شناخت👌. قبل از انقلاب هم بود و خاک عراق را خوب می شناخت. باهم رفتیم و پیدا کردیم. 🔹....آن شب خواب دیدم😴 دو نفر قله سنگی را نشانم دادند و گفتند: شهدا را که برده اید ما جا مانده ایم🙁. ما را هم ببرید. بیدار شدم. صبح☀️ با بچه ها رفتیم آن موقعیت را پیدا کردیم. آن کوه سنگی🏔 را پیدا کردیم و زیر سنگ ها بیرون بود و دو شهید🌷 را آنجا پیدا کردیم. 🔸هر روز شهید پیدا می کردیم تا اینکه پایم رفت روی . شهدای ما جایی جا مانده بودند که عراق آنجا را از ما گرفته بود. و ما دیگر نمی توانستیم حین جنگ بچه ها را از آنجا خارج کنیم😔. بعضی ارتفاعات ده بار دست به دست می شد. بچه هایی که شهید🕊 می شدند، ها خاک می ریختند رویشان و.... راوى: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 4⃣9⃣ 💠 یه دور تسبيحی📿😅 🔹نشسته بوديم دور هم كنار آتش🔥 و درددل می‌كرديم. هر كی داشت درآورده بود و ذكر می‌گفت. 🔸تسبيح‌های دانه درشت و سنگين وقتی روی هم می افتادند صدای دل آدم را آب می‌كرد.  🔹من هم دست كردم داخل جيبم كه ديدم تسبيحی نيست🙁. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبيح بغل دستيم تا تسبيح📿 او را بگيرم😁 كه دستش را كشيد به سمت ديگر😕. 🔸گفتم: «تو تسبيحت را بده بزنيم». كه برگشت گفت: « نداره،‌ اخوی!» گفتم شايد شوخی می‌كند 😅 🔹به ديگری گفتم: «او هم گفت ».  به ديگری گفتم:«گفت موتور پياده كردم😐»  و بالاخره آخرين نفر گفت: «نه داداش✋، يك‌وقت میبری چپ مي‌كنی، حال و حوصله و مرافه ندارم؛ تازه من حاجت دستم را به نمی‌دهم». 🔸همه خنديدند😂. چون عين عبارتی بود كه يادشان داده بودم. هر وقت می‌گفتند: تسبيح📿 يا انگشتر💍 و مهر و جانمازت را بده، اين بود.  فهميدم خانه‌خراب‌ها دارند می‌كنند.😅😅  😁 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دوباره پنج شنبه و اضطراب ... دوباره پنج شنبه و دلــ💔 بیقراری ... دوباره پنج شنبه و😭😭 ... فردا می آیی؟؟ ... نمی آیی؟؟ ... چه میشود⁉️ ... ای دلـ❤️ تو بگو ... می آید ...نمی 😢..... دوباره این عقل اضطراب دل را بیشتر کرد ... * دوباره می پرسد مگر ؟...* دوباره می گوید از آن تا کنون چقدر دعا کرده ای⁉️ ... چقدر شده ای؟! ... راست می گوید😔😭 خوب که دقت می کنم می بینم؛ جمعه که تمام شد، گویی انتظارم نیز پایان گرفت⛔️ ... شنبه من رفتم و دل پر هوسم💓، من رفتم و دنیــ🌍ــا، من رفتم و😔 ... خیلی که همت داشتم، با گرفتاری های دست و پنجه نرم کردم ... گرفتاری (سلام الله علیها) را فراموش کردم😭، گوئی که جمعه ای نبود و هیچ ... باید کاری کرد♨️، باید حواسم بیشتر به هجران و دردش باشد ... فردا است ... نکند♨️ ... نه✘ با نامیدی دردت را بیشتر نمی کنم ان شاء الله ... ... دردت به جانمـ💗 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣7⃣5⃣ 🌷 💠جشن تولد آخر  🔰ابوالفضل سالی 4 بار به مدت 45 یا 2 ماه به می رفت و همیشه سالگرد ازدواج💍 و در ماموریت بود 🔰یک سال که در خانه 🏡بود تصمیم گرفتم برای او تولد بگیرم🎉، که او به من گفت قبل از رفتنشان کار خاصی انجام می دهند و یا اتفاق خاصی برایشان می افتد☺️ 🔰که تو هم برایم گرفتی و من آنجا متوجه شدم که منظور او 🌷 است، این آرزوی همیشگی اش بود، بنابراین برای سفر بعدی اش چمدانش💼 را آماده و راهی اش کردم. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣1⃣6⃣ 🌷 🔰اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر🏕 فرماندهی ، خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نمی خواهی⁉️ گفتم : تا ببینم کی باشه😊! 🔰گفت : ، گفتم این محمد آقا کی هست❓لبخندی زد و گفت : هستم☺️.نگاهی به او کردم👀 و گفتم : چیکار بلدی؟گفت: بعضی وقت ها می خونم🎤. گفتم اشکالی نداره ، بخون! 🔰همانجا نشست و کمی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود👌. اشعاری در مورد (سلام الله علیها) خواند. 🔰 حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی از گردان قبلی خارج شده.کمی که با او صحبت کردم👥 فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است✔️. 🔰گفتم : به یک تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی📞 خودم باشی! قبول کرد و به ما ملحق شد.مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بین بقیه نیروها. 🔰گفتم : باشه اما باید دسته شوی. قبول کرد✅. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.بچه ها خیلی دوستش داشتند💞. همیشه تعدادی از نیروها اطراف بودند. 🔰چند روز بعد گفتم محمـــد باید گروهان شوی. قبول نمی کرد❌، با اسرار به من گفت: به شرطی که تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!با تعجب گفتم: چطــور🤔؟ 🔰با خنده گفت😅: جان آقای مسجدی ! قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. محمد خیلی خوب بود👌. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید گروهان بشی. 🔰رفت یکی از دوستان را کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری😐!کمی فکر کرد💭 و گفت : قبول می کنم ، اما با همان قبلی! 🔰گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری⁉️ اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی ؟اصرار می کرد که نگوید. من هم می کردم که باید بگویی کجا می روی.بالأخره گفت. 🔰حاجی تا زنده هستم به کسی نگو🚫، من سه شنبه ها از این جا می رم و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.با تعجب نگاهش می کردم😧. چیزی نگفتم. 🔰 بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری تا را می رود و بعد از خواندنن نماز📿 امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد.یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب🌘 برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.سرش به شیشه بود. مشغول خواندن بود. قطرات اشک😭 از چشمانش جااری بود. 🔰در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار ماشین🚕 عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم را خواندم و سریع برگشتم! ✍به روایت از همرزم شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣1⃣6⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📝محسن بچه ام بود. بیست و یکم تیر سال۷۰ اذان ظهر را که می‌گفتند به دنیا آمد👶. اذیتی برایم نداشت؛ چه توی بارداری چه وقتی به دنیا آمد. بچه بود. 📝سر محسن دوسه بار را ختم کردم. حواسم بود که هرجایی هرچیزی نخورم📛. را هم خودم انتخاب کردم؛ به‌یاد محسنِ سقط‌شده‌ی (س). 📝تازه خواندن و نوشتن✍ یاد گرفته بود. وقتی قرآن یا دعا📖 می‌خواندم می‌آمد می‌نشست کنارم. داشت.حدیث کسا و زیارت عاشورا را یادش دادم ⚡️ولی قرآن را نه❌. خودش کم‌کم بنا کرد یاد بگیرد. 📝توی از همان بچگی سر صف قرآن می‌خواند. از همان سال‌های کودکی نماز می‌خواند📿 و روزه می‌گرفت. صبح‌ها که خواهرهایش را برای نماز صدا می‌کردم🗣 می‌دیدم زودتر بلند می‌شود. پدرش هم بعد از باصدای بلند قرآن می‌خواند. می‌گفت بذار صدای قرآن تو گوش👂 بچه‌ها بپیچه. 📝ماه‌رمضان صدایش نمی‌زدم که روزه نگیرد🚫؛ اما وقتی می‌دیدم بی‌سحری تا افطار گرسنه و تشنه می‌ماند می‌شدم صدایش کنم. نه که نخواهم روزه بگیرد می‌دیدم از خواهربرادرهایش است دلم می‌سوخت. می‌گفتم بذار به برسی بعد. 📝بزرگ که شد زیاد روزه می‌گرفت. می کرد. صبح‌ها صبحانه🌯 می گذاشتم می‌آمدم می دیدم و رفته. بعد که می آمد می‌گفت روزه ام. نمازش را همیشه   می‌خواند. به روایت مادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣8⃣7⃣ 🌷 💠اخلاص 🌷در باقرآبادورامین، پیرزنی زندگی می‌کرد که سه فرزند داشت، که یکی از پسرانش، جانباز بود؛ از گردن به پایین، قطع نخاع بود و اصلاً نمی‌توانست🚫 تکان بخورد. سقف خانۀ این خانواده🏚، مشکل پیدا کرده و حسابی ترک برداشته بود. 🌷به مهدی گفتم: . بیا یه کار خیری بکنیم، بریم سقف خونۀ این خانوادۀ جانباز رو درست کنیم🛠. مهدی هم بدون تأمل گفت: من همین کارهام😍! کِی بریم⁉️گفتم: روز که من هم بتونم بیام. اما من این مسئله را فراموش کردم🗯. 🌷جمعه ساعت هفت و نیم صبح بود که به من زنگ زد📞. من هم حسابی گیج خواب بودم😴. گفت: کجایی پس، چی شد برنامه⁉️گفتم: کدوم برنامه؟ 🌷گفت: همون که گفتی بریم سقف خونه‌شون رو درست کنیم دیگه. من رفتم گچ گرفتم با یه نفر هم صحبت کردم که بیاد و با هم بریم👌. وقتی این را گفت، تازه یادم افتاد که با مهدی قرار داشتم. 🌷خیلی شرمنده شده بودم😥 و با شرمندگی تمام به مهدی گفتم: حقیقتش من این موضوع رو یادم رفته بود، با خانواده قرار گذاشتم بریم . بدون این‌که ناراحت بشود و یا به روی خودش بیاورد گفت: پس هیچی، اشکالی نداره🚫، من می‌رم خودش رفت و تا عصر هم کارها را تمام کرد✅. 🌷جالب این‌که وقتی کارش تمام شده بود، آن از او خواسته بودند خودش را معرفی کند و از او پرسیده بودند: اسم شما چیه❓ مهدی هم به جای اسم خودش، را گفته بود.تا مدت‌ها، هر کسی به دیدن آن خانوادۀ جانباز می‌رفت، می‌گفتند: آقای اومد این‌جا و سقف خونۀ ما رو درست کرد؛ خدا خیرش بده☺️! 📚بابامهدی، زندگی‌نامه و خاطراتی از 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣5⃣8⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 💠رفاقت شهدایی 📝پرسید: چیکار کنم ⁉️ دست زدم روی شانه‌اش و باخنده گفتم: ان‌شاءالله شهیدشی🌷 گل از گلش شکفت😍 -خب‌حالا چیکار کنم؟ -بنظر من ما خودمون نمیتونیم🚫 این راه رو بریم. باید یکی رو بگیره. 📝و بعد این شعر را برایش خواندم: -گر می‌روی بی‌حاصلی گر واصلی رفتن کجا؟ ❓ مرتب گوشزد می‌کردم از جنس شهدا🌷 داشته باشید. این حرف را از زمانی که تازه وارد موسسه شده بود تکرار می‌کردم. 📝در موسسه طرحی راه‌اندازی کردیم به اسم . خداوند در آیه۶۹ سوره نسا می‌فرماید:🔅حسن اولئک رفیقا *این ها هستند.* بعد در سوره آل‌عمران علتش را می‌فرماید: 🔅زنده‌اند از آن‌ها کار برمی‌آید؛ چون یرزقون‌اند و آرامش‌بخش‌اند😌 📝به این خداوند به شهدایش🕊 می‌بالد. حدود چهل جلسه برای بچه‌ها بااین موضوع صحبت کردم که یک داشته باشید و چه کسی بهتر از حاج‌احمد⁉️ 📝به بچه ها می‌گفتم: این رفاقت شرط و شروط داره👌 نمی‌تونیم بهش نارو بزنیم❌. باید بریم ببینیم او از ما . مدام از سیره‌ی شهیدکاظمی تعریف می‌کردم. 📝گذشت تااینکه خیلی از این بچه ها ازدواج💍 کردند. جلسات ویژه متاهلین💞 با موضوع آغاز شد. ماهیانه در خانه‌شان میچرخید. همیشه ابتدای جلسه حدیث‌کساء📖 می‌خواند. حدیث‌کساء خواندن بین این جمع شده بود؛ چون می‌دانستند حاج‌احمد است. 📝نمی‌گذاشت کار لنگ بماند. اگر کسی بانی نمی‌شد را می‌انداخت خانه خودش🏡 خانه‌اش طبقه چهارم یک مجتمع بود و آسانسور هم نداشت🚫 دفعه اول که رفتم دیدم تمام پله‌ها رنگ‌آمیزی🎨 شده. خیلی خوشم آمد. گفت: این پله‌ها رو رنگ زدم که وقتی میره بالا کمتر خسته بشه☺️ 🌷 شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
9⃣8⃣8⃣ 🌷 💠شب یلدا 🍂دو سال پیش قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا شب یلدا مون برگزار بشه😍 خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد❄️ بود من شوفاژ رو زیاد کردم♨️ و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم 🍂 از محل کارشون تماس گرفتن☎️ که برای شب یلدا دعوت کن و من بهشون گفتم مسافت زیاده، مهمان ها رودربایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن من به خانه پدرم🏡 و برادرم تماس گرفتم دعوت شون کردم و قرار شد خود هم از خانواده خودشون دعوت کنن. 🍂حسین آقا به من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمان ها که ماشین🚙 نداشته باشن یا نتوانستند ماشین شون رو بردارند می روم دنبال شون هم می برم شان و هم برمی گردونم شون. من تعجب کردم😟 گفتم این همه راه چه لزومی دارد نگاهی کرد و گفت :کل قضیه شب یلدا فقط به اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست 🚫 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک 🌷 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مادر بزرگوار من هستم. منافقین من و فرزندانم را اسیر کردند من مادر شهیدم که منافقین👹 بچه ام را جلویم سر بریدند😨 شکم بچه ام را پاره کردند و را دراوردند. با ساتور بدن فرزندم را قطعه قطعه کردند💔 و من 24 ساعت⏰ با این بدن تنها ماندم و با دستم قبر کندم و کفن کردم و . ♨️بابت اقتدار و امنیت مان به چه کسانی بدهکاریم😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷حضرت زهرا سلام ا... علیها گفتند: فردا عملیات را میکنم🌷 ❣روز قبل از شهادتش به اتفاق جمعی از دوستانش منطقه‌ای را گرفته بودند و دو هم داده بودند. ❣دوستان انصار که همراهش بودند گفتند بعد از عملیات و گرفتن روستا خوابید و روز بعد با چهره گفت: دیشب مادرم (سلام الله علیها) را در خواب دیدم که گفت شب گذشته که کردید، لحظه لحظه آن را دیدم. اما عملیات فردا را خودم فرماندهی میکنم. عملیات انجام شد و منطقه مهمی را هم در سوریه کردند. راوی: سردار علی‌اصغر گرجی‌زاده فرمانده حفاظت سپاه 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔰در یکی از مغازه ها مشغول #کار بود یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم😦 دوکارتن بزرگ📦 اجناس روی دوشش بود جلوی یک #مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت 🔰وقتی کار تحویل تمام شد جلو رفتم و سلام کردم بعد گفتم: #آقا_ابراهیم برای شما زشته، این کار، کارِ بار برهاست نه کار شما🚫 نگاهی به من کرد و گفت: #کار که عیب نیست، بیکاری عیبه😊 🔰 این کاری هم که من انجام میدم برای #خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم😔 جلوی #غرورم رو میگیره. گفتم: اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست شما #ورزشکاری و خیلی ها می شناسنت... 🔰ابراهیم خندید☺️ و گفت: "ای بابا همیشه کاری کن که اگه #خدا تو رو دید خوشش بیاد #نه_مردم❌ #شهید_ابراهیم_هادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸سر بستن ساک💼 وسایلش کلی بحث کردیم،خواستم وسایلش را داخل #چمدان تک نفره👤 چرخ دار بچینم، کلی لباس و وسیله شخصی ردیف کردم، همین که داخل چمدان چیدم #حمید آمد و دانه دانه برداشت قایم کرد و یا پشت مبل ها🛋 می انداخت 🔹برایش #بیسکوییت خریده بودم، بیسکوییت🍪 آن مدلی #دوست نداشت شوخی و جدی گفت: «چه خبره این همه لباس و وسایل و خوراکی⁉️ به خدا فردا همکارای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون🛍 اومدن،اون وقت من باید با #چمدان و عینک دودی😎 برم بهم بخندن، من با چمدان نمیرم! وسایلمو داخل #ساک بچین» 🔸فقط یک ساک داشت، آن هم برای باشگاه کاراته اش بود، گفتم: ساک به این کوچکی، چطور این همه وسایلو جا کنم⁉️ بالاخره من را مجاب کرد که #بیخیال چمدان شوم، با این که ساک خیلی جمع و جور بود #همه_وسایل را چیدم👌 الا همان #بیسکوییت ها، بین همه وسایلی که گذاشته بودم فقط از قرآن جیبی📖 خوشش آمد، قرآن کوچکی که همراه با معنی بود، گفت: این #قرآن به همه وسایلی که چیدی می ارزه😍 🔹شماره تماس📞 #خودم، پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم📝 بین وسایل گذاشتم که اگر نیاز شد خودش یا #همکارانش با ما در ارتباط باشند. برایش #مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم، می خواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغال🗑 بیندازد، از دستش گرفتم و گفتم: بذار #یادگاری بمونه، من را نگاه کرد و لبخند زد☺️ انگار یک چیزهایی هم به #دل_حمید و هم به دل من💗 برات شده بود. #یادت_باشد #به_روایت_همسر_شهید #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh