eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
120 عکس
493 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رها کن دیروزو زندگی کن امروزو هر روز یه زندگی دوباره ست یه شروعِ جدیده🌱 روز بخیر 🌹 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از پرستار آدرس بیمارستان و گرفتم و بهش دادم که گفت _الان خودم و می رسونم آیلین. تلفن و قطع کردم و گوشی و دست پرستار دادم و تشکر کردم. روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو روی خودم کشیدم که گفت _من به شوهرت میگم باید تا صبح اینجا باشی تو هم منتظر بمون تا خانوادت بیان باشه؟سر تکون دادم. از اتاق که بیرون رفت به ثانیه نکشید در اتاق دوباره باز شد و اهورا اومد داخل. رومو برگردوندم.کنارم نشست. دستمو گرفت و آروم گفت _آیلین... خوبی عزیزم؟ جواب شو ندادم.با پشت دست گونم و نوازش کرد که گفتم _بکش دست تو... اعتنایی به حرفم نکرد.چشمامو بستم. کاش پام واقعا شکسته بود اما الان میتونستم یه دل سیر از نوازشاش لذت ببرم اما دلم برای هلیا میسوخت.اون چه گناهی کرده بود؟هیچی. جز اینکه اونم مثل من به اهورا دل بسته بود. پشت دستم و بوسید و آروم اسمم و صدا زد. نگاهش کردم و گفتم _ول کن دستمو. محکم تر دستمو فشار داد و گفت _انقدر ازم متنفر شدی؟ با دلخوری نگاهش کردم و گفتم._توقع چی ازم داری اهورا؟جلوی چشمم با مهتاب ازدواج کردی اگه یادت رفته یادت بندازم که خودم اتاق حجله تونو آماده کردم،همه ی اینا کافی نبود؟خودت بهم گفتی منو نمیخوای،خودت طلاقم دادی و با هلیا نامزد کردی. الان چرا جفت مونو عذاب میدی؟نفس عمیقی کشید و گفت _آره طلاقت دادم...اما فهمیدم بی تو نمیتونم. من مثل تو نیستم آیلین،با اون سامان یا هر کس دیگه ای ازدواج کنی، هر کی جز من دست تو بگیره،هر کی جز من کنارت باشه من طاقت نمیارم خوب؟ یا خودم و می‌کشم یا اونو... سرش و جلو آورد و گفت _من مثل تو صبور نیستم آیلین. تو مال منی،نمی تونی مال کس دیگه ای بشی! همزمان در اتاق باز شد و سامان اومد داخل.تند دستمو از دست اهورا کشیدم بیرون. سامان با دیدن اهورا با خشم داد زد _مرتیکه تو دزدیده بودیش!اهورا از جاش بلند شد و گفت _تو اینجا چی کار میکنی؟قبل از اینکه سامان جواب بده من از جام بلند شدم و گفتم _من بهش خبر دادم.نگاه اهورا اول به پام و بعد به چشمام افتاد و سرزنش گر نگاهم کرد و با نگاهش برام خط و نشون میکشید.سامان به سمتم اومد و دستمو گرفت و با عصبانیت گفت _میریم آیلین... بدون حرف دنبالش راه افتادم..صدای اهورا قدمای سامان و متوقف کرد _همیشه پس مونده های منو دوست داشتی نه سامان؟ اخمام در هم رفت.هر دو برگشتیم و به اهورا یه ظاهر خونسرد نگاه کردیم. پوزخند زد و گفت _هنوزم واست مهم نیست اونی که دستش و گرفتی زن من بوده؟بدجور به غرورم برخورد. خواستم با غیظ حرف بزنم که با نگاه به صورت سامان پشیمون شدم. بدجوری عصبی شده بود.اهورا با طعنه ادامه داد _به نظرم از بار قبلیت تجربه بگیر و دور آیلین و خط بکش! با نفرت گفتم _خیلی آشغالی اهورا...چطور میتونی... سامان که دستم و ول کرد متعجب نگاهش کردم.خیره به اهورا شد و یک دفعه عین بمب حمله کرد سمت اهورا و مشت محکمی به صورتش زد. با چشمای گرد شده دستامو جلوی دهنم گرفتم.مشت دوم و اهورا زد و عربده کشید _نشونت میدم مرتیکه ی خر کیسه دوختن واسه زندگی من یعنی چی! سامان هم بدتر از اون داد زد _چه کیسه ای عوضی هان؟ چه کیسه ای؟فکر کردی همه مثل خودتن؟همون لحظه در اتاق باز شد و پرستار با اخم گفت _چه خبره اینجا؟تشریف می برید بیرون یا حراست و خبر کنم؟ اصلا ملاحظه ندارین اینجا بیمارستانه.سامان با کلافگی دستی به صورتش کشید و به سمت در رفت. لحظه ی آخر برگشت و دستم و محکم تر گرفت و دنبال خودش کشوند.لحظه ی آخر نگاهم به صورت قرمز شده ی اهورا افتاد و با اخم ازش رو گرفتم. خیلی نامردی اهورا... خیلی * * * * * بی حوصله برای خودم چای ریختم و نشستم. یک هفته بود که اهورا سراغم و نمی‌گرفت و بدتر از اون سامان که سرد شده بود و هیچ حرفی از ازدواج مون نمی‌زد. اینم شانس منه که کارمو از دست بدم و تهش بشه این.... چای و داغ داغ سر کشیدم و بلند شدم.. کوله مو روی دوشم انداختم. در خونه رو که باز کردم باز به یه عالمه پلاستیک خرید مواجه شدم.اخمام در هم رفت. توی این هفته این دومین بار بود. تازه قبضامم پرداخت کرده بود...درو بستم و پلاستیک های خرید و برداشتم. سوار آسانسور شدم. فکر کرده بود من محتاج اونم.آسانسور که ایستاد پیاده شدم. به سمت نگهبانی رفتم و گفتم _حسین آقا اینا برای شما. چشماش گرد شد و گفت _اما صبح آقا اینا رو بردن طبقه ی بالا که... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پلاستیک ها رو گذاشتم زمین و گفتم _این واحد دیگه برای منه اول اینکه لطف کنید نذارید ایشون بیان بالا دوما این خرید ها رو من نمی‌خوام برای شما باشه. چشماش برق زد و گفت _خیلی ممنون خانوم! سری تکون دادم و بیرون رفتم.ظهرم پول قبضا رو براش کارت به کارت میکنم و تمام.حق دخالت توی زندگیم و بهش نمی‌دادم _آدم به لجبازی تو من ندیدم. تند برگشتم و با دیدنش با اخم گفتم _تو اینجا چی کار میکنی؟ عینکش و از چشمش برداشت و گفت _نمیخواستم بیام سمتت مجبورم کردی. سری قبل هر چی خریدم و ریختی سطل آشغال حالا میدی شون به نگهبان. روبه روش ایستادم و گفتم _چون که من احتیاجی به تو ندارم. کلافه دستی به موهاش کشید و گفت _تا کی میخوای به لجبازی ادامه بدی؟اوکی حداقل بیا سر کارت.. _ممنون ولی ترجیح میدم آینه ی دق همسرتون نباشم. با سرزنش نگاهم کرد که گفتم _دیرم شده. راهم و کشیدم و رفتم که صداش از پشتم اومد _حداقل بیا برسونمت. دستی توی هوا براش تکون دادم. از امروز باید بگردم دنبال کار. ×××× ذوق زده گفتم _ممنون. ناامیدتون نمیکنم. لبخندی زد و گفت _اگه بخوای میتونی از همین الان کار تو شروع کنی. چشمام گرد شد و گفتم _از الان؟ سر تکون داد و گفت _اوهوم....وایسا به قیمتا مسلط بشو.مشتری دست رو هر چی گذاشت باید قیمتش و بدونی. سر تکون دادم و گفتم _باشه. پشت دخل ایستاد. کنارش ایستادم که با حوصله قیمت تک تک رو بهم گفت همین طور جنساشون.قیمت اکثر لباساش انقدر بالا بود که مخم سوت کشید و مونده بودم چه طوری میتونم این همه پول و بگیرم اما وقتی آقای راد مثل آب خوردن مانتوی یه میلیونی و فروخت به این نتیجه رسیدم این پولا واسه ی ما پوله! داشتم برای پرو به یکی از مشتری ها کمک میکردم که آقای راد به سمتم اومد. موبایل و به سمتم گرفت و گفت _فکر کنم بار بیستمه که گوشیت زنگ میخوره جواب بده یه وقت نگران نشن. سر تکون دادم و گوشی و گرفتم. برای اینکه شک نکنه بی خانوادم تماس و وصل کردم و الو نگفته صدای داد اهورا توی گوشم پیچید _ده شبه آیلین معلوم هست کدوم گوری رفتی. اون صاب مرده رو چرا جواب نمیدی؟ معذب لبخندی زدم و گفتم _سلام. ممنون تو خوبی؟ عصبی داد زد _کجایی آیلین؟این صدای آهنگه؟چه غلطی داری میکنی که تا این ساعت خونه نیومدی؟ همون لحظه مشتری سرکی به بیرون کشید و گفت _ببخشید میشه اون دکلته مشکی رو هم بدید من بپوشم؟ با لبخند گفتم _بله حتما... در حالی که می رفتم تا لباس و براش بیارم با صدای آرومی گفتم _انقدر زنگ نزن. خودم هر وقت خواستم میام خونه. _پس رفتی فروشنده شدی؟شغل دیگه ای نبود احمق که حتما باید بری جایی استخدام بشی که روی هزار نفر بیان باهات گرم بگیرن؟ بده آدرس اون خراب شده رو.... لباس و به دست مشتری دادم و گفتم _من الان کار دارم باید قطع کنم.این بار رسما عربده کشید _بده آدرسو بیشتر از این روی سگم و بالا نیار! ناچار اسم خیابون و گفتم اما اسم مزون و نه... گفتم همون جا وایسته میام اونم بدون اینکه جوابی بده قطع کرد. بالاخره زنه بعد از پوشیدن چهارصد تا لباس همون لباس اول رو انتخاب کرد و رفت. خمیازه ای کشیدم که آقای راد با خنده گفت _حسابی خسته شدیا. سر تکون دادم و گفتم _آره به خاطر اینکه از صبح که مدرسه بودم. اشاره ای به صندلی کنارش کرد و گفت _بیا بشین میخوام یه چیزی بهت بگم بعدش خودم تا یه جایی می رسونمت. بی حرف کنارش نشستم که گفت _ببین از حرفام تعبیر بد نکن.اما میخوام سعی کنی یه جور دیگه لباس بپوشی. نگاهی به مانتو شلوارم انداختم که گفت _نه نه... منظورم و اشتباه برداشت نکن ببین اینجا جز منطقه های بالاشهر تهرانه! خودت دیدی از صبح چه آدمایی اومدن و خرید کردن.اگه تو انقدر ساده باشی... مکث کرد و گفت _هر مانتویی میخوای از مغازه میتونی انتخاب کنی فقط از فردا سعی کن با یه ظاهر دیگه بیای سر کار. تا خواستم جواب بدم صدایی از پشت سرم گفت _منظورش اینه بزک دوزک کن و پر و پاچه تو بنداز بیرون که همه جذب فروشنده بشن.شرمنده... زن من عروسک پشت ویترین نیست. برگشتم و با چشمای گرد شده به اهورا نگاه کردم.آقای راد گفت _زنتون؟آیلین خانوم گفتین که مجرد هستین.با غیظ گفتم _هستم.خیلی وقته از این آقا طلاق گرفتم حالیش نیست. اهورا با اخم گفت _مسئولیتت با منه هنوز. بردار کیف تو بریم. آقای راد گفت _لطفا اینجا مشکلی ایجاد نکنید آقای محترم... آیلین خانوم اگه شما هم براتون مقدور نیست از فردا تشریف نیارید. لب باز کردم حرفی بزنم که پهلوم سوخت و اهورا گفت _آره به نظر منم دنبال یه فروشنده ی دیگه باشید. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آقای راد سر تکون داد. کیفم و آورد و به دستم داد.اهورا به جای من کیفم و گرفت و با کشیدن دستم منو دنبال خودش کشوند. از مغازه که بیرون رفتیم دستم و از دستش کشیدم و داد زدم _زده به سرت نه؟تا کی لعنتی؟تا کی میخوای تو زندگیم دخالت کنی؟خستم کردی اهورا جونم و به لبم رسوندی چرا نمی چسبی به زنت و دست از سر من برنمی‌داری؟ نگاهی به اطراف انداخت. فهمیدم که خیلیا ما رو نگاه میکنن. با اخم گفت _سوار شو تو ماشین حرف می زنیم. اشکم در اومد...بدتر اینکه نزدیک ماهیانه م بود و دلم شده بود اندازه ی یه تار مو مثل بچه ها زدم زیر گریه که خندش گرفت و گفت _باز میگی چرا دنبالمی...آخه تو هنوز بزرگ نشدی خانوم مدرسه ای.ولت کنم یه روزه گربه شاخت میزنه... نگا کن اشکاشو!و با لبخند محوی منو دنبال خودش کشوند.در ماشین رو برام باز کرد.دیگه حوصله ی لجبازی هم نداشتم برای همین سوار شدم. خودشم سوار شد و به جای راه افتادن دست زیر چونم گذاشت و سرمو به سمت خودش برگردوند. با دیدنم خندید و اشکامو پاک کرد. بغلم کرد و سرمو روی سینش گذاشت و گفت _اگه میبینی انقدر اذیتت میکنم... واسه اینه که دوستت دارم آیلین.خندم گرفت و گفتم _تو منو دوست داری خان زاده؟منو؟یعنی هلیا رو نه... مهتابو نه... دوست دختراتو نه... منو؟یا نه شاید این حست مال همست؟درست تر بگم تو همه رو دوست داری خان زاده. فقط منو نه... کلافه گفت _ای خدا...آیلین بفهم دیگه! دوستت دارم.یه ساعت نمیبینمت دلم مثل سگ تنگته... شب میخوابم تو جلو چشمی کل روز فقط تو رو میبینم به تو فکر میکنم.. هجده سالم نیست که بخوام با این حرفا گولت بزنم... میخوامت ... لبخند کم جونی زدم و گفتم _آدم چه طور میتونه کسی و که دوست داره بارها کتک بزنه؟بارها بهش خیانت کنه و آخر مثل یه آشغال پرتش کنه اون طرف. خودت به سامان گفتی من یه آشغالم که انداختیش زمین...چه دوست داشتنی تو حتی..اشکام جاری شد. چرا باهام این کار و می‌کرد؟چرا عذابم میداد؟  یاد هلیا افتادم و گفتم _ولم کن اهورا.یه بارم شده مرد باش پای کسی که کنارته واستا.هلیا چه گناهی کرده؟یه روز دوستش داری یه روز فیلت یاد هندستون میکنه.نگاهش و ازم گرفت و گفت _دل تو بد شکستم آیلین... اما جبران میکنم.. قسم میخورم.پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. استارت زد و با اخم های در هم ماشین و راه انداخت.سرم و به شیشه چسبوندم و تا خود خونه اشک ریختم.من هیچ وقت نمی‌تونستم مال اهورا بشم یه سری حرمت ها شکسته شده بود که به هیچ طریقی درست نمیشد. هیچ طریقی. * * * * * با پشت دست اشکامو پاک کردم.از همون لحظه ی اول ورودم به روستا همه با انگشت نشونم می‌دادن و بعضیا هم میومدن و سلامی میکردن و فضولی میکردن که کوتاه جواب شونو میدادم. چشمم به فرهاد افتاد که سوار اسبش داشت به این سمت میومد با دیدن من ایستاد و متعجب گفت _آیلین؟اینجا چی کار می‌کنی؟نکنه باز اذیتت کرده؟ با لبخند تلخ سر تکون دادم و گفتم _چیزی نشده فقط خواستم چند روز پیش خانوادم باشم. یه طوری نگاهم کرد انگار که باور نکرده. با اجازه ای گفتم و به سمت خونه مون رفتم. چند تقه به در زدم که خاتون در و باز کرد و با دیدن من ذوق زده گفت _آیلین تو اومدی؟ سر تکون دادم که به پشت سرم نگاه کرد و گفت _پس شوهرت کو؟ وای نکنه باز تنها اومدی؟ رفتم داخل و گفتم _میذاری یه نفس بکشم یا نه؟اهورا نیومد من تنهام. محکم به صورتش زد و گفت _باز دعوا کردین فرار کردی اومدی اینجا دختر؟ با نا امیدی نگاهش کردم و گفتم _بابام کجاست؟ _تو اتاق داره نماز ظهرش و میخونه. سر تکون دادم و وارد اتاق شدم. منتظر موندم تا نماز بابام تموم شه... با دیدنم خوشحال شد و گفت _خوش اومدی بابا. پیشونیم و بوسید و گفت _شوهرت کجاست؟ خیره نگاه‌ش کردم و گفتم _من تنها اومدم بابا. لبخند روی لبش ماسید و گفت _باز چی شده؟ سرم پایین افتاد و گفتم _میخام از این به بعد اینجا بمونم.. اجازه میدی بابا؟ اخماش در هم رفت و گفت _چرا؟باز با شوهرت دعوا کردی؟ سری به طرفین تکون دادم که گفت _پس چی؟این حرفا یعنی چی؟ لب هام و روی هم فشردم و گفتم _اون... یعنی خان زاده...خیلی وقته طلاقم داده بابا... صدای جیغ خاتون بلند شد. _خدا مرگم بده ورپریده چی کار کردی که خان زاده طلاقت داد؟ نگاهش کردم و با بغض گفتم _هیچی به خدا فقط...فقط منو دوست نداشت. بابام با اخم گفت _راست شو بگو آیلین؟کاری کردی که طلاقت داد؟ به جای من خاتون جواب داد _خوب معلومه اجاقش کور بوده چهل متر هم که زبون داره.معلومه که طلاقش می‌ده.آبرون رفت... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حالا چه جوری سرمونو بین اهالی بلند کنیم؟چی بگیم بهشون؟با بغض گفتم _لازم نیست چیزی بهشون بگید من بعد چند روز برمی‌گردم. _مگه میشه؟یه دختر تنها رو ول می‌کنن توی شهر؟مجبوری بشینی ور دل من شاید یه مرد هم سن بابات بیاد بگیرتت تازه اگه خوش شانس باشی وگرنه عین مرضیه باید هر روز انگشت نما بشی. چه قدر احمق بودم که فکر میکردم خانوادم حمایتم می کنن. بابام با چهره ای در هم گفت _باشه کمتر سر به سرش بذار خاتون. یه اتاق براش آماده کن. فعلا هم هیچی به کسی نگو تا من با ارباب صحبت کنم. تند گفتم _نه... نه... ارباب بی خبره. بفهمه اهورا رو از ارث محروم میکنه اون وقت... خاتون وسط حرفم پرید _به تو چه دختر به تو چه؟ ارثش که به تو نمیرسه. خواستم جواب بدم اما منصرف شدم و به اتاق رفتم.با خودم فکر کردم برای نجات از دست اهورا یه مدت بیام اینجا... حتی یه روز هم نمیتونن تحملم کنن! * * * * * داشتم گلای باغچه رو آب می‌دادم که زهرا یکی از اهالی به سمتم اومد و نفس زنون گفت _خان زاده اومده. رنگ از رخم پرید.اما با حرف بعدیش ته دلم خالی شد _مهتاب زایمان کرده خان زاده هم آفتاب نزده راه افتاده من فکر کردم یه روزم طاقت دوری تو نداشته و برگشته.اما دیدم که رفت خونه ی ارباب فهمیدم مهتاب بچش به دنیا اومده. پسرم هست!حس کردم از بالای بلندی پرت شدم پایین. به زور لبخند زدم و گفتم _آهان... مبارکشون باشه. فهمید یه مرگم شد که بدون حرف رفت. چونم شروع به لرزیدن کرد. منه احمق فکر کردم یه شبه متوجه ی نبود من شده و این همه راه اومده دنبالم. کسی اسمم و صدا زد. برگشتم و با دیدن فرهاد با لبخند کم جونی به سمتش رفتم که گفت _می‌خواستم دیشب بیام دیدنت اما گفتم شاید خسته ای!چیزه... نگاهش کردم که گفت _ناراحت که نیستی؟آخه خان زاده... وسط حرفش پریدم و گفتم _میدونم مشکلی نیست. نفسش و فوت کرد و گفت _من هنوزم نمیدونم چرا گذاشتن این وصلت سر بگیره.خیلی لاغر شدی نسبت به قبل. سرم و پایین انداختم و گفتم _من و خان زاده طلاق گرفتیم. خیلی وقته. متعجب گفت _طلاق گرفتین؟ سر تکون دادم که گفت _خیلی وقته طلاق گرفتین و تو الان اومدی روستا. تک و تنها توی شهر چی کار می کردی؟ شونه بالا انداختم _هیچی درس میخوندم و کار می‌کردم. اینجا هم بیشتر از چند روز نمیمونم..خاتون و بابام تحمل دیدنم و ندارن. تا خواست جواب بده صدای ساز و دهل توی روستا پیچید. برای اینکه نشنوم گفتم _من با اجازتون برم داخل. درست نیست منو شما اینجا ایستادیم منتظر جواب نموندم و با چشمای اشکی وارد خونه شدم. * * * * * شیرینی ها رو توی دستم جا به جا کردم و چند تقه به در زدم. یکی از نگهبان های خونه‌ی ارباب در و باز کرد و با دیدن من از جلوی در کنار رفت. لبخندی زدم و وارد شدم. خاتون بیخ گوشم گفت _ببین چه جشنی توی روستا راه افتاده. اگه عرضه‌ي زاییدن داشتی الان همه ی اینا مال تو بود.. خدا میدونه اون مهتاب خانوم چه قدر طلا گرفته! جوابش و ندادم.وارد خونه‌ی ارباب که شدیم اولین نفر چشمم به مادر اهورا افتاد. با دیدن ما با خوشروئی ازمون استقبال کرد و گفت _خوب شد اومدی عروس حرفای پشت سرت و خوابوندی هر کی اومد سراغ تو رو گرفت همه گفتن شاید خدایی نکرده از حسادت نیومدی منم تو روشون در اومدم گفتم آیلین ما اصلا اهل این حرفا نیست. لبخند زدم و گفتم _مهتاب هست؟ سر تکون داد _هست،تو اتاقه... خان زاده هم پیششه بچم انقدر ذوق باباشدنش و داره از کنار زن و بچش جم نمیخوره. زیر لب گفتم _خداروشکر... و به سمت اتاقشون رفتم.چند تقه به در زدم و درو نیمه باز کردم. اهورا روبه پنجره ایستاده بود و با اخم گوشی و کنار گوشش گرفته بود و پوست لبش و می‌جوید. با صدای آرومی گفتم _میشه بیام تو؟ سرش با شدت به سمتم چرخید و با دیدنم خشکش زد. درو کامل باز کردم. مهتاب با دیدنم سعی کرد بلند بشه که خودم و بهش رسوندم و گفتم _بلند نشو... صورتش و بوسیدم و احوالش و پرسیدم که به سختی جوابم و داد. معلوم بود زایمان سختی داشته. خاتون هم خم شد صورت مهتاب و ببوسه. برای اینکه زشت نباشه. به اهورا نگاه کردم و گفتم _تبریک میگم... با اخم و سرزنش نگام کرد و سر تکون داد. سعی کردم چشمم به پسرشون نیوفته خاتون سر سنگین گفت _حال شما خوبه خان زاده؟تبریک میگم.امیدوارم قدمش خیر باشه... بهش تاکید کرده بودم حرفی از طلاق منو و اهورا نزنه اما نتونست جلوی زبونش و بگیره و گفت _دختر ما بدبخت شد ایشالا شما خانواده‌ی خوشبختی بشید. با این حرف اخمای اهورا بیشتر در هم رفت و شانس آوردم که مادرش اومد. خواستم بشینم که بی اعتنا به جمع گفت _آیلین بیا یه لحظه کارت دارم. همه ساکت شدن. با لبخند مصنوعی گفتم _باشه حالا بعدا م... نذاشت حرفم تموم بشه. دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند.زیر سنگینی نگاه همشون آب شدم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گستاخ در اتاق خودش رو باز کرد و هلم داد داخل و پشت سرم اومد داخل. با اخم گفت _تو اینجا چی کار میکنی آیلین؟ مثل خودش حق به جانب گفتم _قبل از شما اومدم اینجا...خبر بابا شدنت و شنیدم گفتم یه تبریک بگم اشتباه کردم؟ سر تکون داد _اشتباه کردی... اشتباه کردی بی من اومدی میخوای همه بفهمن که ما... وسط حرفش پریدم _به خانوادم گفتم ما جدا شدیم. خشکش زد...نگاهم و ازش گرفتم و گفتم _تو هم بهتره کم کم به خانوادت بگی! بازوم و گرفت و گفت _تو چی کار کردی آیلین؟چرا گفتی؟تو خود تهران هم به زن مطلقه به چشم درستی نگاه نمیکنن چه برسه اینجا که... پوزخند زدم و گفتم _ای جانم مهمه واست؟ کلافه دستی به موهاش کشید و گفت _اگه بابات دیگه اجازه نده برگردی تهران چی؟ شونه بالا انداختم _همینجا میمونم. رنگش قرمز شد و گفت _اگه به زور وادارت کنه ازدواج کنی چی؟ خیره نگاهش کردم و گفتم _قبلا هم یه بار این کار و کرده بود. فکر نکنم بختم سیاه تر از این بشه! بازوهام و گرفت و گفت _بسه آیلین نمی‌بینی چه قدر عذاب می‌کشم؟ بازوهام و از دستش کشیدم و گفتم _ازم توقع داری چی کار کنم؟ زنت اونجا بچش و به دنیا آورده. نامزدت توی تهران منتظرته ازم میخوای منم بشم معشوقه ی پنهونیت؟کلافه گفت _چرا بهم فرصت نمیدی؟ با یه دنیا حرف نگاهش کردم و تا خواستم حرف بزنم در اتاق باز شد و خاتون اومد داخل! اخمی کرد و گفت _از بس آیلین التماس کرد چیزی نگفتم خان زاده اما حالا که طلاقش دادید نباید دستش و بگیرید این چیزا رسم ما نیست! اهورا دستی به موهاش کشید و گفت _دوباره می‌گیرمش! چشمای خاتون گرد شد.  تند گفتم _بس کن اهورا. بی اعتنا به خاتون گفت _می‌خوام دوباره آیلین عقدم بشه. نگام کرد و گفت _امشب میام با بابات صحبت میکنم. متعجب نگاهش کردم.. دیوونه بود؟ خاتون گفت _راستش خان زاده دیشب یه خواستگار برای آیلین اومد که آقاشم رضایت خودش و بهش اعلام کرد.. متحیر به خاتون نگاه کردم.. کدوم خواستگار چرا من با خبر نبودم؟ _اما من بازم به آقاش میگم ببینم تصمیم اون چیه! نگاه به اهورا انداختم که دیدم فکش قفل کرده. با خشم غرید _مگه تو روستا پخش کردید آیلین طلاق گرفته که حالا واسش خواستگار میاد؟ خاتون جواب داد _نه به خدا نمیدونم از کجا فهمیدن وگرنه ما برای آبروی خودمونم شده جایی بحث و باز نمیکنیم. اهورا نفس عمیقی کشید و گفت _آیلین دوباره مال من میشه. بدون اینکه کسی چیزی بفهمه! خیره نگاهش کردم.. منو مثل کالا میدید که بدون در نظر گرفتنم واسم تصمیم می گرفت؟ اما من نشونش میدادم آدما کالا نیستن. نمیتونست هر وقت خواست ولم کنه و هر وقت خواست دوباره به دستم بیاره. _آقا فرهاد؟اونی که خواستگاری کرده آقا فرهاد بوده؟ بابا سر تکون داد و گفت _برای منم عجیبه. پسره مجرده. موقعیت خوبی هم داره. مش سلمان چه طوری راضی شده بیاد با من حرف بزنه برای خواستگاری خدا عالمه! سکوت کردم. خاتون گفت _حالا که خان زاده سرش به سنگ خورده میخواد دختر تو دوباره عقد کنه چرا خودمونو بندازیم سر زبونا؟بی سر و صدا عقدشون و بخون تمام. با حرص به خاتون نگاه کردم و گفتم _من اصلا قصد ازدواج ندارم. بابا گفت _ازدواج میکنی بابا. میدونی من دلم راضی نمیشه دخترم تنها بره شهر.اینجا هم که بمونی کلی حرف و حدیث پشتت در میاد حالا هم که این موقعیت برات پیش اومده... اما من این بار مجبورت نمیکنم با کی ازدواج کنی. هر کدوم و که تو صلاح بدونی من همونو انجام میدم. نالیدم _اما بابا من تازه طلاق گرفتم دلم میخواد برای خودم زندگی کنم.. اگه نمیتونی منو تنها بفرستی تهران حداقل بیا هممون بریم. من اونجا یه خونه دارم. کار می‌کنیم خرج مونو در میاریم. با مخالفت سر تکون داد _من آخر عمری توی اون دود و دم دووم نمیارم بابا. تا خواستم حرف بزنم صدای در اومد.ناچارا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. درو باز کردم و با دیدن اهورا خشکم زد. تند از خونه اومدم بیرون و درو چفت کردم و گفتم _اینجا چی کار میکنی؟ _گفتم میام با بابات صحبت میکنم. صدام و آروم کردم و گفتم _لازم نکرده بابام منو به تو نمیده برو از اینجا... پوزخندی زد و گفت _پس چرا انقدر می ترسی؟خودتم میدونی آیلین اول و آخرش مال منی پس بکش کنار. دستام و جلوی در گرفتم و گفتم _خودم موضوع و به بابام گفتم.اونم تصمیم و به عهده ی خودم گذاشت. ابرو بالا انداخت و گفت _که این طور؟ سر تکون دادم. صدای نزدیک شدن قدمای خاتون اومد _کجا غیبت زد دختر کی بود جلوی در؟ اهورا پچ زد _پس منم کاری میکنم برای دومین بار مجبورت کنن زن خان زاده بشی. تا بخوام منظورش و بفهمم دستاش دو طرف صورتم نشست و لبهاش و محکم به لب هام چسبوند و همزمان در خونه باز شد و صدای هین گفتن خاتون بلند شد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تند عقب کشیدم...خاتون دوید توی خونه و بابام و صدا زد. مات برده گفتم _چی کار کردی؟ ابرو بالا انداخت و یالله گویان وارد خونه شد.بابام برزخی از اتاق بیرون اومد و گفت _می‌کشمت دختره ی چشم سفید... خواست به سمتم حمله کنه که اهورا جلوم ایستاد و گفت _فکر کنم بهتره به جای کتک زدن یه فکر بهتر بکنید.بابام با اخم گفت _مثل فکری که شما کردی؟من دخترم و امانت دادم دست شما خان زاده اما چی کار کردی؟تنها ولش کردی تو شهر غریب. اهورا دست روی شونه ی بابام گذاشت و گفت _اجازه بدید من تنها باهاتون حرف بزنم. جلوی چشمای مات بردم با بابا رفت توی اتاق و درو بست. خاتون نیشگونی از پهلوم گرفت و گفت _ورپریده چه غلطی داشتی می کردی؟ نگفتی یکی ببینه چه قدر بد میشه بی حیا؟اینجا اونایی که سالهاست زن و شوهرن شرم میکنن دست همو بگیرن اون وقت توعه چشم سفید... با اعصابی داغون گفتم _ولم کن خاتون... کنج پذیرایی نشستم. سری با تاسف تکون داد و به آشپزخونه رفت. اگه بابام و راضی کنه تا منو بهش بده چی؟ اگه دوباره عقد خان زاده بشم چی؟قبول دوستش دارم براش میمیرم اما میشناسمش. اون وقتی یه چیزی و به دست بیاره دیگه دوستش نداره. مثل مهتاب...مثل هلیا... منم که به دست بیاره دوباره مثل سابق عین آشغال پرتم می‌کنه اون طرف اون وقت من میمونم و یه دل شکسته تر... دستم و روی لبم گذاشتم و با تجسم بوسه ش لبخندی روی لبم نشست که خیلی زود جمعش کردم..بیست دقیقه گذشت و خبری ازشون نبود. کم کم مثل مرغ سر کنده شده بودم که بالاخره در اتاق باز شد. اهورا که بهم لبخند زد روح از تنم رفت. بدتر از اون اینکه بابا تا دم در بدرقه ش کرد. به محض بسته شدن در خاتون پرسید _چی شد؟ بابا نگاهم کرد و گفت _تو خان زاده رو دوست داری؟ تند گفتم _نه بابا چی گفته مگه؟ به جای جواب دادن سیلی محکمی بهم زد و گفت _پس چرا بی آبرویی میکنی؟دستم و روی گونه م گذاشتم و با اشک گفتم _من کاری نکردم بابا...عصبی داد زد _من توعه مایه ی رذالت و به هر کی بدم باز می‌خوای بی آبرویی راه بندازی. فردا خان زاده میاد اینجا بی سر و صدا بین تون عقد می‌خونیم.ناباور گفتم _اما بابا.... _اما بی اما.زندگی که بچه بازی نیست. حالا که دوستش داری باهاش ازدواج میکنی.خاتون با خنده گفت _بهترین تصمیم و گرفتید. با حرص به اتاقم رفتم و شماره ی اهورا رو گرفتم. جواب که داد گفتم _ازت متنفرم... جا خورد... اینو از سکوتش فهمیدم _می‌خوای منو به زور مال خودت کنی؟اما من صد سالم بگذره زن یه بزدل نمیشم. دو روز دیگه بابات مجبورت کنه به خاطر ارث و میراث ده بار دیگه هم ازدواج میکنی.با حرص گفت _چی داری میگی آیلین؟ _از این ازدواج منصرف شو وگرنه خودم و می‌کشم. ساکت شد. با جدیت گفتم _دروغی در کار نیست خان زاده... من بمیرم بهتره واسم تا زن یه بزدل بشم.. حرفم و زدم و قطع کردم. چراغو خاموش کردم و کنج اتاق نشستم و زانوهام و بغل کردم. اومدم اینجا تا آسایش داشته باشم اما بابامم پشتم نبود.. انقدر تنها و بدبخت بودم که اهورا به خودش اجازه می‌داد هر بلایی میخواد سرم بیاره.اونقدر گریه کردم که چشمام میسوخت. نمیدونم چه قدر گذشته بود که ضربه ی آرومی به پنجره ی اتاقم خورد.چشمام گرد شد و بلند شدم. پرده رو کنار زدم و با دیدن اهورا چشمام گرد شد. پنجره رو باز کردم و با صدای آرومی گفتم _اینجا چی کار میکنی؟میخوای باز واسم دردسر درست کنی؟ اخماش در هم رفت. دستش و روی گونم گذاشت و گفت _صورتت چرا قرمزه؟ سرم و عقب کشیدم و گفتم _به تو چه؟ عصبی شد _کتکت زد؟ پوزخند زدم و گفتم _نگران نباش بیشتر از کتکایی که تو زدی درد نداشت. چشماش و با حرص بست و گفت _میدونی با حرفات چه قدر عذابم میدی؟ _به جاش تو هم با کارات عذابم میدی. یعنی چی که فردا عقد کنیم؟ دستام و گرفت و گفت _من دلم میخواست این بار با رضایت بهم بله بدی آیلین اما بابات گفت که مجبوری ازدواج کنی. من نمی تونم ببینم جلوی چشمم مال یکی دیگه میشی.چپ چپ نگاهش کردم. دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و گفت _این بار مثل قبل نمیشه بهت قول می‌دم.سرم و عقب کشیدم و با حرص غریدم _من نمیخوامت بفهم دیگه.بهشتم باشه با تو نمیام.برو بچسب به زنت. بابا هم که شدی به سلامتی!نفسش و رها کرد و گفت _من برای طلاق از مهتاب با ارباب صحبت کردم. حتی با خود مهتاب!تلخ خندی زدم و گفتم _خوب؟طلاق بگیری من یادم میره چه طور پشت در اتاق وایستادم تا شوهرم دستمال خونی یکی دیگه رو تحویلم بده؟طلاق بگیری من یادم میره یکی دیگه برات بچه آورده؟نه هیچ کدومش از ذهنم نمیره بیرون. پس اگه واقعا مردی بیا و حرفت و پس بگیر بگو آیلین و نمیخوام. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨دعایت میکنم هر شب 🎋به عطر میخک و مریم ✨الـهی در دلـت هرگز 🎋نباشد غصه و ماتم ✨شبتون پراز مهر خداوند 🎋شبتون به زیبایی گلهای بهشتی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🌺 اولین روز زیبـــای🍁 🌼 آبــــــــان مـاه رسید🍊 🌺خـــــوب یــــا بــــــــد 🍁 🌼مهر مـــاه تـــمام شـــــد🍊 🌺الهی آبـــان ماه بــراتون 🍁 🌼پــر از بــرکت و شــــادی 🍊 🌺پراز آرامش و خوشبـختی🍁 🌼و پراز اتفاقات خوش باشه🍊 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خیره نگاهم کرد و گفت _چه طوری بگم نمیخوام وقتی بیشتر از هر چیز میخوامت؟دستش و روی گونم گذاشت و گفت _نگران نباش...هیچی مثل گذشته نمیشه. حالا هم بخواب،بدون اینکه اشک بریزی!خم شد و پیشونی مو بوسید و زمزمه کرد _فرداشب دیگه مال منی!با حرص پنجره رو بستم و پرده رو انداختم... خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار که اشتباه نکنم. * * * * * با صدای در وحشت زده بلند شدم. خاتون تند از آشپزخونه اومد بیرون و گفت _خان زاده رسید. درو باز کرد. به جای خان زاده مش سلمان و دیدم و نفس راحتی کشیدم. پشت سرش هم فرهاد ایستاده بود.... از اونجایی که مش سلمان با بابام کار داشت خاتون تعارفشون کرد تو... سلام آرومی کردم که جوابم و دادن و به اتاق رفتن.خاتون پشت دستش کوبید و گفت _یعنی چی می‌خوان این وقت صبح؟ شونه بالا انداختم. زد به بازوم و گفت _دو تا چایی ببر یه سر و گوشی هم آب بده ببین چه خبره!سر تکون دادم و به آشپزخونه رفتم.سه تا چایی ریختم. رسما دستام میلرزید.هر لحظه امکان داشت اهورا بیاد و من هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود.چایی ها رو به اتاق بردم. با ورود من مش سلمان ساکت شد.چای ها رو تعارف کردم و خواستم از اتاق برم که بابام صدام زد و گفت _آیلین دخترم یه دقیقه اینجا بشین. و به کنارش اشاره کرد.سر تکون دادم و کنارش نشستم که بابا گفت _خانواده ی مش سلیمان خواهان تو برای آقا فرهادن. شرایط تو رو هم میدونن اما راضین... نظر تو چیه؟رنگم قرمز شد.فرهاد و از بچگی می شناسم. پسر خوبیه... اما من... دلم با اهورا ست. اما اهورا... برای من یار نمیشه. با صدای آرومی گفتم _هر چی شما صلاح بدونید آقاجون. مش سلمان خندید و گفت _خوب مبارکه به سلامتی... همون لحظه در اتاق باز شد و خاتون با تته پته گفت _خان زاده اومدن.اهورا وارد اتاق شد و با دیدن فرهاد اخماش رفت توی هم... از جام بلند شدم... اهورا گفت _چه خبره اینجا؟ مش سلمان دستش و به زانوش گرفت و بلند شد _والا جوون صحبت امر خیره! اهورا با جدیت گفت _آیلین عقد من میشه... بابام گفت _راستش خان زاده من خیلی فکر کردم... من این دختر و یه بار به شما امانت دادم. از امانتم محافظت نکردید. آیلین هم دلش رضا به شما نیست. من دخترم و عقد پسر مش سلمان می‌کنم انشالله که خیر باشه.اهورا با فک قفل شده به من نگاه کرد و غرید _آیلین مال منه. بابام با اخم گفت _مهمونی خان زاده احترامت واجب اما حق نداری مالکیتی رو دختر من داشته باشی! اهورا به سمتم اومد که فرهاد روبه روم ایستاد و گفت _این دختر توی زندگی با تو حیف شد.دیگه حق نداری اذیتش کنی یا اطرافش بپلکی... اهورا مثل بمب منفجر شد و مشتش و به صورت فرهاد کوبید که جیغ خاتون و من بلند شد. بابام فوری دستاش و گرفت و دنبال خودش کشوند. رو به من با خشم عربده زد _نمیتونی مال کس دیگه ای باشی. اجازه نمیدم. تو زن منی لبم و محکم گاز گرفتم و رو به فرهاد گفتم _خوبین شما؟ دستی به بینی‌ش کشید و گفت _خوبم. از خجالت دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. صدای داد و بیداد اهورا رو می‌شنیدم. مش سلمان سری با تاسف تکون داد و گفت _آدما هیچ وقت قدر داشته هاشونو نمیدونن. متاسف گفتم _ببخشید تو رو خدا. فرهاد لبخندی زد و گفت _هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.هنوز هم رفتارش خوب بود.انگار این بار تصمیم درستی گرفتم.فرهاد واقعا آدم خوبی بود * * * * * خبر طلاقم از اهورا مثل بمب توی روستا پیچید و بمب دوم وقتی ترکید که اهورا قیام کرد که مهتاب و طلاق بده! دیگه هر کی و می‌دیدی داشت راجع به خان زاده حرف می‌زد روزی صد نفر میومدن تا از زیر زبون من یا خاتون حرف بکشن. اون طوری که فهمیده بودم میونه ی اهورا و ارباب شکرآب شده و ارباب تموم کارتای اهورا رو مسدود کرده و حق امضا رو توی شرکت ازش گرفته حتی به ماشینشم رحم نکرده. خیلی از شنیدن این خبر ناراحت شدم. اهورا ثروتش رو از هر چیزی بیشتر دوست داشت. در اتاق باز شد و خاتون با اخم گفت _صبح و شب ور دل من نشستی حداقل بیا یه کمکی بکن من که خسته شدم از صبح... بلند شدم و گفتم _چی کار کنم دقیقا؟ یه سبد داد دستم و گفت _برو یه کم میوه بچین صدقه سر تو بابات رنگ به رخ نداره منم که باید وایسم پای گاز.سر تکون دادم و سبد و ازش گرفتم. از خونه بیرون زدم و به سمت باغ رفتم. با دیدن فرهاد سرم و پایین انداختم و سلام کردم که جوابم و داد و پرسید _کجا میرین؟ روم نمیشد توی چشاش نگاه کنم برای همین با همون سر پایین جواب دادم _میرم باغ. صداش و آروم کرد _بیام باهاتون؟ تند گفتم _وای نه تو رو خدا همین جوریشم کلی حرف پشتمونه. _مگه آخر هفته عقدمون نیست؟ گر گرفتم و گفتم _چرا... من دیگه برم نگاهمون میکنن. دیدم که خندید.تند شروع به دویدن کردم.به باغ که رسیدم رسما نفسم بند اومده بود. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خم شدم و شیر آب و باز کردم و همون طور که قلپ قلپ آب میخوردم چشمم به یک جفت کفش مشکی افتاد که جلوم قرار گرفت.سرم و بالا گرفتم و با دیدن اهورا تند از جام بلند ‌شدم. نمیدونم چرا اما حس می‌کردم این بار هم می‌خواد منو بدزده!بر خلاف جهتش شروع به دویدن کردم که خیلی زود بهم رسید و بازوم و گرفت.تند ازش فاصله گرفتم و گفتم _تو رو خدا از اینجا برو...یکی میبینه. چشمای به خون نشسته شو به صورتم انداخت و گفت _دیگه هیچی واسم مهم نی آیلین.تنها چیزی که میخوام تویی! ازش فاصله گرفتم و گفتم _من آخر هفته عقد می‌کنم طلاق گرفتیم ما... درست نیست این حرفا رو می‌زنی از اینجا برو... کلافه دستش و لای موهاش برد و گفت _یعنی می‌خوای عقد می‌کنی؟چه طور می‌تونی؟داری در حق دوتامون ظلم می‌کنی آیلین تو نمی‌تونی جز من با کسی باشی... جلو اومد. دستم و گرفت و آروم گفت _چه حالی میشی وقتی اونی که دستت و می‌گیره من نباشم؟ دلم لرزید چون حق با اون بود. دست دیگش و کنار صورتم گذاشت و ادامه داد _کسی جز من نمی‌تونه زل بزنه بهت... نمی‌تونه بغلت کنه! عقب رفتم و تند گفتم _بس کن. عصبی شد و داد زد _بس نمی‌کنم.چشاتو وا کن ببین دارم به خاطرت از همه چی می‌گذرم. سرم و پایین انداختم و گفتم _دیر شده...از اینم بگذریم من نمی‌خوام زندگی مو با آه و ناله ی مهتاب یا هلیا شروع کنم. حرفایی که به من زدی اونا هم ازت شنیدن. حق با توعه واسم سخته دست یکی دیگه رو بگیرم... اما مطمئن باش اینم واسم سخته که دست کسیو بگیرم که هر لحظه ممکنه ازم زده بشه و پرتم کنه بیرون. درمونده نگاهم کرد که گفتم _لطفا برید خان زاده من تصمیمم و گرفتم...ما یه بار سعی کردیم نشد.. ده بار دیگه هم سعی کنیم نمیشه... دوباره بر می‌گردیم سر همین خونه... نگاهی به صورت داغونش انداختم و ادامه دادم _زندگی تونو خراب نکنید... این بار با اونی که... محکم بغلم کرد و نذاشت حرفم تموم بشه. خشکم زد.نفس عمیقی کشید... تند ازش فاصله گرفتم و با دیدن اشکاش قلبم گرفت.. واقعا این اهورا بود که اشک می‌ریخت؟ بی تاب نگاهم کرد. دیگه نتونستم تحمل کنم. عقب گرد کردم و تند ازش دور شدم. * * * * * * با صدای آرومی گفتم _بله. صدای دست و هلهله بلند شد.لبم و محکم گزیدم تا اشکم در نیاد. چادرم و آروم از روی صورتم بالا زد. تمام تنم رسما می لرزید. خواهرش حلقه ها رو جلومون گرفت...فرهاد حلقه رو برداشت.دستم و که گرفت حس کردم قلبم ایستاد. با چشمای اشکی سرم و پایین انداختم. حلقه رو که توی انگشتم انداخت دستم و عقب کشیدم.حلقه رو برداشتم و توی انگشتش کردم.تموم شد... برای همیشه جدا شدم از دنیای خان زاده... دیگه فکر کردن بهش هم ممنوع بود. دستم و عقب کشیدم و چشمم به اهورا افتاد که از پنجره داشت منو نگاه می کرد.با دیدن نگاه به خون نشسته ی حسرت بارش دلم گرفت و دوباره سرم و پایین انداختم. اصلا نفهمیدم این مراسم کوفتی چه طور گذشت. با هر حرکت یاد اهورا میوفتادم و همه چی برام تبدیل به زهر می‌شد. خداروشکر که مراسم آنچنانی نگرفتن. با شنیدن صدای فرهاد کنار گوشم تکونی خوردم: _خوبی؟ به اجبار لبخند زدم و سر تکون دادم که گفت _من می‌دونم این ازدواج برات سخته اما قول می‌دم تا وقتی که باهاش کنار بیای برات صبر کنم.نگاهش کردم و چیزی نگفتم. دستم و گرفت و محکم فشار داد و متعجب گفت _چه قدر یخی! با صدای لرزونی گفتم _به خاطر هیجانه! لبخندی زد و محکم تر دستم و فشار داد که حالم زیر و رو شد. من با این دستان غریبه بودم.دستام و از زیر دستش کشیدم بیرون. تا آخر مراسم هیچی نفهمیدم.تنها شانسی که آوردم این بود که خونه ی فرهاد آماده نبود و قرار شد که دو ماه دیگه بریم سر خونه و زندگی مون... آخر مراسم برای بدرقه ی فرهاد رفتم. با محبت نگاهم کرد و گفت _فردا میام دنبالت یه گشتی بزنیم. مخالفتی نکردم. جلو اومد و گفت _ازت می‌خوام بهم فرصت بدی تا خودم و بهت بشناسونم.می‌دونی که من از بچگی تو رو کنار خودم تصور می‌کردم.برای اینکه تو هم دوستم داشته باشی هر کاری می‌کنم. لبخند کجی زدم و گفتم _لازم نیست هر کاری بکنین...زمان همه چیو عوض می‌کنه. _یعنی زمان می‌تونه عشق اونو از قلبت بیرون کنه؟نگاهش کردم و گفتم _من عاشقش نیستم... این چه حرفیه! سر تکون داد و گفت _حق داری... مواظب خودت باش! سر تکون دادم که رفت... نفسم و فوت کردم و وارد خونه شدم و به سمت اتاقم دویدم. درو بستم و بغضم ترکید. * * *  * * بعد از مدت ها کلید انداختم و وارد شدم. دلم برای خونم تنگ شده بود.خداروشکر تعطیلات تموم شده بود و فرهاد اجازه داد که امسال مدرسم و تموم کنم. خسته چمدونم و همونجا رها کردم و شالم و از سرم کشیدم.به سمت اتاق خواب رفتم و با باز کردن در خشکم زد. اهورا توی خونه ی من چی کار می‌کرد؟اون هم غرق در خواب. تند از اتاق بیرون رفتم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باورم نمیشد اینجاست. بعد از ده روز که ندیده بودمش...حالا... اینجا... با تردید وسط پذیرایی ایستادم... حالا باید بر میگشتم؟اما کجا می‌رفتم من که طی  جایی جز اینجا نداشتم..نگاهی به ساعتم انداختم. شش صبح بود و باید یک ساعت دیگه می رفتم مدرسه. وارد اتاق شدم و پاورچین پاورچین به سمت کمد رفتم و مانتو شلوار مدرسمو از توی کمد برداشتم. از اتاق بیرون رفتم و تند لباسام و عوض کردم. اه از نهادم بلند شد. حالا باید می‌رفتم کتابام و از توی اتاق برمی‌داشتم.. لعنتی اون توی خونه ی من چه غلطی می‌کرد؟ دوباره وارد اتاق شدم و آروم کتابام و برداشتم و از شانس خوبم پام گیر کرد به صندلی و صدای لعنتیش توی اتاق پیچید. با ترس به اهورا نگاه کردم که پلکاش تکون خورد و چشماش و باز کرد.. گیج نگاه کرد و با دیدنم تند نشست و گفت _آیلین! با اخم گفتم _ببخشید فکر می‌کردم اینجا خونه ی منه! انگار نشنید چی گفتم. به سمتم اومد و روبه روم ایستاد. خواستم از کنارش رد بشم که دستش و جلوم گرفت.قلبم مثل چی میزد اما تو چشماشم نگاه نمی‌کردم. من مثل اون خیانتکار نبودم. با صدای خش داری گفت _حالا که نابودم کردی خوشحالی؟ از اینکه با اونی... نفس عمیقی کشید تا خودش و کنترل کنه.با سری پایین افتاده گفتم _دیگه بهتره این صحبتا رو نکنیم. منم عجله دارم می‌خوام برم.. راهمو سد کرد و گفت _شنیدی که طلاق دادم مهتابو؟ فقط نگاهش کردم.که ادامه داد _از ارث محروم ‌شدم حتی سوئیچ ماشینمم ازم گرفته بی تفاوت گفتم _خوب؟به خاطر من این طوری شد؟ چنگی به موهاش زد که کلافه گفتم _فهمیدم جایی برای موندن ندارین منم دیگه نمیام توی این خونه یه جای دیگه برای خودم پیدا می‌کنم. خواست بازوم و بگیره که با اخم دستم و عقب کشیدم و گفتم _من،شما نیستم خان زاده که راحت خیانت کنم.ازدواج کردم و هر چی بشه به  شوهرم خیانت نمی‌کنم. لطفا برید کنار. عصبیش کردم و داد زد _چرا نمی‌بینی؟چرا نمی‌فهمی چه عذابی دارم می‌کشم؟ نه اون مال و منال کوفتی نه مهتاب اهمیتی برام نداره من تو رو می‌خوام. به جهنم که عقد کردی با من بیا...با من باش جبران می‌کنم واست.با اخم گفتم _معلوم هست چی میگین؟ به همین راحتی امروز به یکی دیگه بگم بله و فرداش با یه آدم هوس باز... سکوت کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم _از سر راهم برید کنار. با اخم گفت _من هوس بازم؟ _هستید که هر روز خیال میکنید عاشق شدید. مگه نگفتید من انتخابت تون نیستم و عاشق هلیایید؟هه ‌شما رو هوس زود گذرتون هم اسم عشق می‌ذارید. خواستم از کنارش رد بشم که زودتر از من به سمت در رفت و با قفل کردنش نفسم و حبس کرد.به سمت پنجره رفت و کلید و از پنجره پرت کرد پایین.دیگه رسما نفسم قطع شد.خواست به سمتم بیاد که عقب عقب رفتم و گفتم _اگه کاری بکنی قسم می‌خورم خودم و می‌کشم.روبه روم ایستاد و گفت _من باید خیلی وقت پیش این کارو و می‌کردم اون وقت دیگه می خواستی هم نمی تونستی مال کس دیگه ای بشی. اشکم در اومد و گفتم _اهورا تو رو خدا... من دیگه زن تو نیستم زن فرهادم. دلت میخواد یکی این کارو با هلیا بکنه؟بذار برم لطفا... چشماش و خون گرفته بود.خش دار گفت _من حاضرم تو رو به هر شکلی به دست بیارم.جلو اومد که نالیدم _این طوری منو برای همیشه از دست میدی. بذار برم. گرفته گفت _یعنی میگی هلم بده دست یکی دیگه. آیلین من امشب میخواستم بدزدمت که با پای خودت اومدی.مانع نشو... دستام و گرفت که با تمام توان جیغ زدم اما جلوی دهنمم گرفت. وحشت زده نگاهش کردم که دکمه ی مانتوم و باز کرد و دستش به سمت کمربندش رفت.هلش دادم و دویدم سمت پنجره و بازش کردم.تا قبل از اینکه دنبالم بیاد یه پام و از میله ی بالکن اون طرف گذاشتم که دادش در اومد _چی کار میکنی؟ با اعصابی داغون داد زدم _چی کار می‌کنم؟ میخوام خودم و بکشم. کاری کردی که حالم از این زندگی کوفتی بهم بخوره... به خاطر تو... به خاطر اینکه انقدر مرد نبودی که باهام بمونی و حالا هم انقدر مرد نیستی که پای انتخابت بمونی.ترسیده گفت _باشه بیا این طرف حرف می‌زنیم.میوفتی قربونت برم. اشکام جاری شد و سرم و انداختم پایین که با احتیاط به سمتم اومد و بازوم و کشید.تعادلم و از دست دادم اما اون محکم گرفت.هلش دادم و گفتم _دست به من نزن... هیچ وقت. با درد چشماش و بست. جلو رفتم و گفتم _من زن فرهادم نه تو... به وضوح قفل کردن فکش و دیدم و ادامه دادم _طوری به پاش میمونم و براش خانومی می‌کنم که بفهمی من مثل تو نیستم. دستش مشت شد. _عاشقش میشم. خوشبخت میشم. اون قدری که تو رو، تلخی‌هاتو اصلا یادم نیاد.از لای پلک های بستش اشکی چکید که قلبم و به درد آورد. عقب رفتم و گفتم _دیگه پامم توی این خونه نمی‌ذارم. فکر کنم تنها چیزی که برات مونده مهریه ی منه.چشماش و باز کرد و با حسرت به چشمام زل زد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii