eitaa logo
شعر شیعه
7.2هزار دنبال‌کننده
517 عکس
198 ویدیو
20 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
زره اندازه نشد پس کفنش را دادند کم ترین سهمیه از سهم تنش را دادند قاسم انگار در آن حظه "انا الهو" شده بود سر این "او" شدنش بود "من"ش را دادند بی جهت نیست تماماً بغلش کرده حسین بعد ده سال دوباره حَسنش را دادند تا که حرز حسنی همره قاسم باشد عمه ها تکه ای از پیرهنش را دادند داشت مجذوب کلیم اللهی خود می شد سنگ ها نیز جواب سخنش را دادند داشت با ریختنش پای عمو کم شد چه قدر خوب زکات بدنش را دادند گفت یعقوب: تن یوسف من را بدهید گفت یعقوب: ولی پیرهنش را دادند @shia_poem
از تنم چند تن درست کنید بی سر و بی ‌بدن درست کنید سنگ را بر تنم تراش دهید تا عقیق یمن درست کنید زره‌ای تن نکرده‌ام تا خوب از لباسم کفن درست کنید از پرِ تیرهای چله‌نشین بر تنم پیرهن درست کنید سیزده مرتبه مرا بُکشید سیزده تا حسن درست کنید آن قدر قد کشیده‌ام که نشد کفنی قد من درست کنید @shia_poem
آن قدر رشیدی که تنت افتاده اطراف تنت پیرهنت افتاده یک ظرف عسل داشت لبت فکر کنم با سنگ ز بس که زدنت افتاده از بس به سر و صورت تو سنگ زدند خدشه به عقیق یمنت افتاده سر در بدنت بود که پامال شدی پس دست تو نیست گردنت افتاده @shia_poem
ای زاده ی زهرا جگرت می رود از دست امروز که دارد پسرت می رود از دست ای کاش که بالای سرش زود بیایی گر دیر بیایی ثمرت می رود از دست بد نیست بدانی اگر از خیمه می آیی با دیدن اکبر کمرت می رود از دست ××× افتادنت از زین پدرت را به زمین زد برخیز و گر نه پدرت می رود از دست برخیز که عمه نبرد دست به معجر برخیز به جان من و این عمه ات، اکبر @shia_poem
گاهی همه به دور پسر جمع می شوند گاهی همه به دور پدر جمع می شوند این هاکه دست وپای علی راگرفته اند هشتاد و چهار فاطمه سرجمع می شوند وقتی میان خیمه نشسته نشسته اند وقتی که میرود دم در جمع می شوند دارند این طرف چقدر می شوند کم دارندآن طرف چقدرجمع می شوند گیسوی خیمه ها همه آشفته می شود دور وبرش که چند نفر جمع می شوند وای از علی عقابش اگر اشتباه رفت وای از حسین دورش اگر جمع می شوند یک طور میزنندعلی راکه بعدازآن شمشیرهای تیزدگر جمع می شوند خیلی تلاش می کند آقا چه فایده این تکه تکه هاش مگرجمع می شوند یک عده ای به دورپسرگریه می کنند یک عده ای به دورپدرجمع می شوند @shia_poem
دل ز قرص قمر خویش کشیدن سخت است نازها از پسر خویش کشیدن سخت است سر زانو کمکم کرد که پیدات کنم ور نه کار از کمر خویش کشیدن سخت است مشکل این است بغل کردن تو مشکل شد تکه ها را به بر خویش کشیدن سخت است خواستی این پدر پیر خضابی بکند خون دل را به سر خویش کشیدن سخت است نیزه بیرون بکشم از بدنت می میرم خار را از جگر خویش کشیدن سخت است گر چه چشمم به لب توست ولی لخته ی خون از دهان پسر خویش کشیدن سخت است تکه های جگرم هر طرفی ریخته است همه را دور و بر خویش کشیدن سخت است بِه، که از گردن من دفن تو برداشته شد دست از بال و پر خویش کشیدن سخت است @shia_poem
ازحرم طفل رباب ِتازه ای برخاسته شال بسته،بانقابِ تازه ای برخاسته گرچه افتادندرویِ خاکهاخورشیدها تازه مغرب،آفتابِ تازه ای برخاسته بادداردازمسیر ِ چشمهایش می وَزَد لاجرم بویِ شرابِ تازه ای برخاسته بیشترشدتشنگیها،اوخودش آب،آب بود پشتِ پایش آب…آبِ تازه ای برخاسته باهمه پیغمبران،پیغمبری ام فرق کرد رویِ دستم یک کتابِ تازه ای برخاسته آنهمه لبیک گفتن یکطرف،این یکطرف پرسش ِ ماراجوابِ تازه ای برخاسته ریخت برهم لشگری راتاکه بردستم رسید باحضورش بوترابِ تازه ای برخاسته زودیاخوابش کنید و یا مُراعاتش کنید تازه این کودک زخوابِ تازه ای برخاسته این بلاتکلیفی ام ازناتوانی نیست نیست تیربایک پیچ وتابِ تازه ای برخاسته گردنی که خشک باشدآخرش این میشود تیرهم که باشتابِ تازه ای برخاسته روی این دستم تنش برروی این دستم سرش آه بفرستم کدامش را برای مادرش @shia_poem
گهواره خالی می شود با رفتن تو دیگر نمانده فرصتی تا رفتن تو حتی خدا با رفتنت راضی نمی شد عیسای من قربان بالا رفتن تو هر چیز را، هر رفتن نا ممکنی را می شد که باور کرد الا رفتن تو وقتی گناهی سر نمی زد از گلویت یعنی چرا یعنی معما رفتن تو ای کاش می بردی مرا با چشم هایت یا این که می افتاد فردا رفتن تو وقتی که پا در عرصه حق می گذاری فرقی ندارد آمدن یا رفتن تو @shia_poem
وقت آن است بگیری قمرش گردانی پسرت رابفدای پدرش گردانی ایستاده به روی پای خودش ازامروز مردگشته ببرش مردترش گردانی بی گناهی تو اثبات شود می ارزد پس ببر تا سند معتبرش گردانی تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر بفدات دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی گلویش تازه گل انداخته من می ترسم صبرکن تا صدقه دورسرش گردانی جان من قول بده پیش کسی رو نزنی جان من قول بده زودبرش گردانی طفل من تابغل توست خیالم جمع است نکند حرمله رابا خبرش گردانی @shia_poem
این طفل که لب تشنه یک قطره آب است یک قطره اشکش رزق صدجام شراب است کرببلا حالادوتاخورشید دارد برروی دست آفتابی آفتاب است اینکه جلوی خیمه هازانو زده کیست شاید زبانم لال بیچاره رباب است اینکه نمی خوابد علی تقصیرتونیست به جای لالا برلب تو آب آب است گیسومکش اینقدرتوتازه عروسی ای کاش میشدزودتر دست تورابست اصلابیا و فرض کن که آب خورده اصلابیاوفرض کن یک گوشه خواب است حالادلت که سوخته مارادعاکن خانم دعای تو یقینا مستجاب است @shia_poem
گریه مکن اِنَّ...اصطفایی را که می بوسی پیغمبر وقت جدایی را که می بوسی آهِ تو را آخر در آوردند، ابراهیم! در خیمه اسماعیل هایی را که می بوسی باور کن آهوی نجیبت بر نمی گردد بی فایده است این ردپایی را که می بوسی بگذار لبهایت حسابی توشه بردارند شاید بریزد جای جایی را که می بوسی تا چند لحظه بعد "بابا" هم نمی گوید این خوش صدای کربلایی را که می بوسی یاد شب دامادی اش یک وقت می افتی با گریه این زلف حنایی را که می بوسی یعنی کتاب توست ترتیبش بهم خورده؟! این صفحه های جابجایی را که می بوسی! تو در طواف کعبه ی پاشیده ات هستی پس پرده ی کعبه است عبایی را که می بوسی @shia_poem
قصد کرده است تمام جگرم را ببرد با خودش دلخوشی دور و برم را ببرد من همین خوش قد و بالای حرم را دارم یک نفر نیست از اینجا پسرم را ببرد؟ دسترنج همه ی زحمت من این آهوست چقدر چشم نشسته، ثمرم را ببرد این چه رسمی است پسر جای پدر ذبح شود حاضرم پای پسرهام، سرم را ببرد تا به یعقوب نگاهم نرسیده خبرش می شود باد برایش خبرم را ببرد نیزه دنبال دلم بود تنش را می گشت قصد کرده است بیاید جگرم را ببرد *** جان من، قول بده دست به گیسو نبری مقنعه ت باز شود، بال و پرم را ببرد تو برو خیمه خودم پشت سرت می آیم چه نیازی است کسی محتضرم را ببرد دست و پاگیر شدم، زود زمین می افتم یک نفر زود، تن دردسرم را ببرد همه سرمایه ام این است که غارت شده است هر که خواهد ببرد جنس حرم را...ببرد صد پسر خواسته بودم ز خدا، آخر داد صد علی داد به من تا که سرم را ببرد @shia_poem
آمد از خیمه همچو قرص قمر آنکه آماده بهر پرواز است اشتیاق است و ترس جاماندن بند نعلین او را اگر باز است کربلا با نسیم گلبرگش رنگ و بوی گلاب می گیرد حسنی زاده است٬ حق دارد چهره اش را نقاب می گیرد آخر او ماهپاره می باشد مثل خورشید عرشه ی زین است آن گلی که به چشم می آید زودتر در نگاه گلچین است قامت سبز و قد کوتاهش بوی کامل ترین غزل دارد اینکه شوق زبان زد عشق است سیزده شیشه ی عسل دارد جشن دامادی و بلوغش بود که به تکلیف خود عمل می کرد مثل یک غنچه زیر مرکب ها داشت خود را کمی بغل می کرد سینه گاهش کمی تحمل داشت آن هم از دست نعل ها وا شد معجزه پشت معجزه آمد نونهالی شبیه طوبی شد گر عمو را شکسته می خواند گر کلامی به لب نمی آرد در مسیر صدای بی حالش استخوانِ مزاحمی دارد قامت او کمی بزرگ شده است یا عمو قامت خمی دارد؟! رد پای کشیده ی او تا وسط خیمه لاله می کارد بر سر گیسوی پریشانش رنگ خونابه نیست٬ رنگ حناست آخر این نوجوان بی حجله تازه داماد سیدالشهدا ست... @shia_poem
همینکه بر رخ تو آفتاب می افتاد میان خیمه زنها رباب می افتاد فرات موج زد و از خجالت آب شدم نگاه تو روی دستم به آب می افتاد چقدر هلهله میکرد لشگر کوفه که داشت پلک تو از فرط خواب می افتاد جواب حرف مرا حرمله سه پهلو داد گلوی نازکت از این جواب می افتاد چنان سریع تورا زد که گردنت جا خورد سرت به سمت عقب با شتاب می افتاد تمام خون تورا فاطمه به بالا برد وگرنه بر سر دنیا عذاب می افتاد ز دستهای تو قنداقه باز شد اما به دست مادر زارت طناب می افتاد @shia_poem
کاش میشد با لالا آرومت کنن یا که بی سرصدا آرومت کنن تو همینجا بمون و هی گریه کن نکنه نیزه ها آرومت کنن اخلاق تو و باباتو میشناسم ناله های آشناتو میشناسم نگو این صدای گریه تو نیست من صدای گریه هاتو میشناسم خیمه خیمه با شتاب رفتم علی هرطرف خونه خراب رفتم علی هفت دفعه هاجر دوید به آب رسید صددفعه دنبال آب رفتم علی راستی خندون شدنت مبارکه مرد میدون شدنت مبارکه گریه کردی و همه کل کشیدن آخ رجز خون شدنت مبارکه از کسی سه شعبه  خودی انگاری بازه چشمات ولی مردی انگاری عجله داشتی برا بزرگ شدن سه تا دندون دراوردی انگاری ی خبر فقط برام بیاد بسه خبلی نه! ی خط برام بیاد بسه حالا که بابات میره پشت خیام بند قنداقت برام بیاد بسه کاش بشه تیر و ی گوشه چال کنم زبون سپاه شام و لال کنم من اگر هم که ببخشم همه رو محاله حرمله رو حلال کنم حال من بی تو دیگه جا نمیاد سر تو پیشم با دعوا نمیاد من دلم خوش بود هنوز نفس داری نفساتم دیگه بالا نمیاد اومدم پشت حرم خاکت کنم یه گوشه با قد خم خاکت کنم بابا میگه دیر شده خاک و بریز چه کنم نمیتونم خاکت کنم روی دست دلاوری کردی علی مث جدت حیدری کردی علی آبرومو خریدی بین زنا روت سفید چه محشری کردی علی @shia_poem
دستت افتاده لب افتاده و سر افتاده عمویت دیده تو را و ز کمر افتاده همه با چکمه جنگی ز تنت رد شده اند بس که امروز تنت بین گذر افتاده پشت لبهای تو دیگر پسرم سبز شده روی خشکی لبت خون جگر افتاده چشمهای حسنی تو نه بسته ست نه باز هرکسی دیده تورا یاد پدر افتاده آستین پاره ی تو در بغلش خونی شد حق بده تازه عروس تو اگر افتاده باز انگار علی رفته احد برگشته باز انگار روی فاطمه در افتاده آسمانی شده ای که پر ماه است عمو برویت سم فرسها چقدر افتاده مشتری های تو با سنگ خریدند تورا عسلت ریخته و شیشه دگر افتاده... @shia_poem
اگر که رعیت ارباب رعیت حسن است بدست سینه زنان برگ دعوت حسن است بساط گریه ی هیئت ز برکت حسن است تمام ماه محرم روایت حسن است حسینیه حسنیه ست خانه دل ماست مقام صلح حسن همطراز عاشوراست سپرده دست حسینش اگر پسرهارا برای معرکه ها نذر کرده سرهارا چه بهتر است نبندنداین گذرهارا که شرمسار نسازند خون جگرهارا به دست های عقیله ست دست عبدالله امید کل قبیله ست دست عبدلله به سن و سال کمش غیرت حسن دارد خلاصه ای ز کرامات پنج تن دارد عجیب حال و هوایی جمل شکن دارد کفن برای چه وقتی که پیرهن دارد نگاه میکند از تل تمام قائله را شنیده از سوی میدان صدای هلهله را دوید و دید به مقتل سروصدا مانده عموی بی کفنش زیر دست و پا مانده هزارو نهصد و پنجاه زخم جا مانده چقدر میزند اورا سنان وامانده عموش در ته گودال پاره پاره تن است برای غارت پیراهنش بزن بزن است کسی نشسته به سینه که خنجری بکشد به قصد قرب به رگ های حنجری بکشد درست در جلوی چشم خواهری بکشد نشد حسین نفس های آخری بکشد رسید سینه زنان لا افارق العمی سپاه کوفه بدان لا افارق العمی کشید دست خودش را سپر درست کند سپر برای عمو نه پدر درست کند پناه بر بدنی محتضر درست کند به گریه مرهم چشمان تر درست کند دوباره حرمله با یک سه شعبه بلوا کرد یتیم را بروی سینه پدر جا کرد @shia_poem
به یا قدوس به یارب به زینب عبادت میکند هرلب به زینب خدارا دیده ام امشب به زینب بدهکار است این مذهب به زینب دوعالم تکیه دارد بر عصایش میوفتم شصت و نه دفعه به پایش وقار آمد به پابوس وقارش علی حظ میکند از اقتدارش خدا بوده فقط آموزگارش برون زد از دهانش ذولفقارش نگو یک زن بگو یک مرد آموز شده زینب ولی زهراست امروز نخی از چادرش نور است زینب ولی الله مستور است زینب ز فهم این و آن دور است زینب میان خیمه در طور است زینب چه بهتر از حرم لشگر بسازند برادرها به این خواهر بنازند همه رفتند تنها مانده حالا و دردش بی مداوا مانده حالا ز زنهای حرم جا مانده حالا به یادش حرف زهرا مانده حالا تمام دشت پیچیده خبرها رسیده نوبت رزم پسرها عزیزم  یار آوردم برایت گل بی خار آوردم برایت علاج کار آوردم برایت دوتا سردار اوردم برایت نگو نه! تا به شب رو میزنم من به پیش پات زانو میزنم من نزن تکیه به نیزه خواهرت هست سر ناقابلم نذر سرت هست تنی لاغر فدای پیکرت هست ببین پشت سرت را لشگرت هست بده شمشیر را دستم بگیرم رجز خوان باشم اینجا دم بگیرم به میدان میروند این دو برایت زمین خوردند اگر اصلا فدایت نبینم بغض مانده در صدایت نبینم لرز افتاده به پایت نبینم شرمت از چشمان زینب فدای تار مویت جان زینب چه بهتر جان دهند اینها به پیکار نبینند ازدحام جمع اشرار همان وقتی که میبینند انظار همان وقتی که می آیم به بازار نبینند احترامم را شکستند مرا در پیش مردم دست بستند @shia_poem
لحظهء پر زدن ما به نظر نزدیک است راه عرش از دل صحرا چقَدَر نزدیک است در دل خیمهء بیایید همه جمع شوید همه را سیر ببینم که سفر نزدیک است مادرم زودتر از ما زده خیمه اینجا چقَدَر بوی گل یاس پدر نزدیک است تا سری هست به سجده بگذارید امروز لحظهء بال درآوردن سر نزدیک است تا توانید به ششماههء من بوسه زنید بوسه های لب یک تیر سه پر نزدیک است گریه ای کرد و غریبانه به زینب فرمود: دخترم پیش تو باشد که خطر نزدیک است گفت آسوده بخوابید همین شبها را وقت بیداری شب تا به سحر نزدیک است گریه کرد و به علمدار اشاره فرمود: که فدای تو شوم درد کمر نزدیک است بر سر و روی یتیمان حسن دست کشید گفت قاسم که: عمو مرگ مگر نزدیک است قد و بالای جوانش جگرش را سوزاند ای خدا صبر بده داغ پسر نزدیک است @shia_poem
تا می شود ز چشمه ی توحید جو گرفت از دست هر کسی که نباید سبو گرفت تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست پس این فرات بود که با تو وضو گرفت کوچک نشد مقام تو، نه! تازه کربلا با آبروی ریخته ات آبرو گرفت شرمِ زیاد تو همه را سمت تو کشید این آفتاب بود که با ماه خو گرفت دیگر برای اهل بهشت آرزو شدی وقتی عمود از سر تو آرزو گرفت خیلی گران تمام شد این آب خواستن یک مشک از قبیله ی ما یک عمو گرفت از آن به بعد بود صداها ضعیف شد از آن به بعد بود که راهِ گلو گرفت ... زینب شده شکسته غرورش، شنیده ای؟ دست کسی به کنج النگوی او گرفت در کوفه بیشتر به قَدَت احتیاج داشت با آستین پاره نمی شد که رو گرفت @shia_poem
روی پیکر سری داشتی یادته رگای حنجری داشتی یادته من ی روز بابایی داشتم یادمه تو ی روز دختری داشتی یادته؟ ناخنام شکسته پام زخمی شده خیلی داد زدم صدام زخمی شده نمیشه برات بابا بابا کنم حق بده آخه لبام زخمی شده بدتر از حال همه حال منه قاتلت با نیزه دنبال منه دختری که میکشه پیرهنمو چادر روی سرش مال منه چشم زمزمو دیگه میخوام چیکار موی درهمو دیگه میخوام چیکار وقتی دستم به سرت نمیرسه این قد خمو دیگه میخوام چیکار دختر معصومتو که حد زدن بعد اون حرفای خیلی بد زدن گریه مسیحیا هم دراومد به تنم تبرکا  لگد زدن نمیدونی که چیا دیدم بابا داد زدن بدجوری ترسیدم بابا خودشون کباب بره خوردنو من شبا گرسنه خوابیدم بابا به دلم هی داره درد و غم میاد با عذاب پلکای من رو هم میاد بالا پایین کردنش کشته منو دیگه اصلا از شتر بدم میاد دختر تورو با دعوا میبرن دیگه جون نداره اما میبرن نکنه کنیزامون خبر بشن مارو بازار کنیزا میبرن یزیدو وقتی دیدم آماده بود باغرور جلوی ما لم داده بود نمیگم هیچی فقط اینو بدون دلقکش خنده کنان وایساده بود نه مسلمون بود و نه نماز میخوند با چوبش روضه رو باز باز میخوند  آدمی که مسته بی حیا میشه وقت قرآن خوندنت آواز میخوند یکی روی ماذنه اذون میداد عمه داشت از ی قضیه جون میداد بشکنه دستش دیگه بلند نشه نانجیب سکینه رو نشون میداد @shia_poem
وقتی که در دور و برت لشگر نباشد وقتی برایت یک نفر یاور نباشد وقتی که هَل مِن ناصر تو بی جواب است وقتی که شرم از سبط پیغمبر نباشد خواهر اگر جان را نریزد زیر پایت دیگر به جان تو قسم خواهر نباشد باید که قربانی شوند این دو جوانم باور بکن راهی از این بهتر نباشد وقتی که عبدالله هم داده رضایت عذری نمانده صحبتی آخر نباشد وقتی وهب را مادرش تقدیم کرده از یک مسیحی خواهرت کمتر نباشد بگذار تا کامل شود عشق من و تو بگذار بین ما کسِ دیگر نباشد کاری بکن ای عشق من در روز محشر تا خواهرت شرمنده از مادر نباشد من هر چه را دارم اگر ریزم به پایت جبران یک موی علی اصغر نباشد هستند اولاد من ، اما خون اینها رنگین تر از خون علی اکبر نباشد گفتی همیشه خواهرت را دوست داری حالا نباید روی حرفش نه بیاری از غربتت مولا خبر دارند هر دو بر حال امروزت نظر دارند هر دو تنهایی ات اینجا درآورد اشکشان را از غصه ات چشمان تر دارند هر دو پوشانده ام بر تن لباس رزمشان را بنگر چه تیغی بر کمر دارند هر دو من که حریف بی قراری شان نبودم شور عجیبی بین سر دارند هر دو از لحظه ای که گفته ای "نه" ای برادر حال و هوای محتضر دارند هر دو از بسکه شوق پر زدن تا دوست دارند بر تن به جای دست پر دارند هر دو از نسل ابراهیم و اسماعیل هستند در دستشان تیر و تبر دارند هر دو وقت رجز خواندن شبیه شیر هستند وای از دمی که نیزه بر دارند هر دو مانند خورشیدند و آتش می فشانند شیران جنگند و شرر دارند هر دو با خونشان آمیخته شور شجاعت مانند عباست جگر دارند هر دو بگذار اینها سوی میدان پر بگیرند من راضی ام هر دو به پای تو بمیرند @shia_poem
همین که نام بلندش کنار من پیچید میان هر دو جهان اعتبار من پیچید شهاب هر چه رها شد به جان خویش خرید ز بس که ماه حرم در مدار من پیچید قرار بود خرابش کند امان نامه چه لحظه ها به خودش در کنار من پیچید! همین که رفت، نشستم به روی دست زدم خدا به خیر کند! کار و بار من پیچید دخیل طفل رباب مرا نشانه گرفت همین که تیر به مشک نگار من پیچید سرش که ریخت سر شانه اش، به دنبالش... صدای گریه ی بی اختیار من پیچید سر عمود سرش را به هر طرف می برد ز بس که رفت و به گیسوی یار من پیچید گه فرود که برگشت، علتش این بود رکاب اسب به پای سوار من پیچید کنار علقمه وقتی روی زمین افتاد صداش بیشتر از انتظار من پیچید شکستنش کمرم را شکست و جار زدند قدم، قدم، خبر انکسار من پیچید! @shia_poem
این آب ها که ریخت، فدای سرت که ریخت اصلا فدای امّ بنین مادرت، که ریخت گفته خدا دو بال برایت بیاورند در آسمان علقمه، بال و پرت که ریخت اثبات شد به من که تو سقای عالمی بر خاک، قطره قطره ی چشم ترت که ریخت طفلان از این که مشک به دست تو داده اند شرمنده اند، بازوی آب آورت که ریخت گفتم خدا به خیر کند قامت تو را این قوم غیض کرده به روی سرت که ریخت وقت نزول این بدن نا مرتّبت مانند آب ریخت دلم؛ پیکرت که ریخت معلوم شد عمود شتابش زیاد بود بر روی شانه های بلندت سرت که ریخت اما هنوز دست تو را بوسه می زنم این آب ها که ریخت فدای سرت که ریخت @shia_poem
ای بزرگ خاندان آب ها آشنای مهربان آب ها در مقام شامخ سقائیت بند می آید زبان آب ها با تماشای لب دریائیت آب افتاده دهان آب ها مثل دریایی ولیكن می دهی مشك خشكی را نشان آب ها زیر بار تیر های مشك تو خورد گردید استخوان آب ها بعد لب های تبسم ریز تو گریه افتاده به جان آب ها از وداع تو حكایت می كند دست های پر تكان آب ها گریه ی امروز مال چشم تو گری یه فردا از آنِ آب ها راستی بی تو چه رنگی می شود؟ شعرهای شاعران آب ها... @shia_poem