eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ مهدوی راه شناخت خدا از زبان اباعبدالله... خدارو نمی تونی بشناسی مگراون که ..❤️.مهدی را بشناسی❤️ ▪︎من یا تو+نوکریه امام زمان=بنده خدا 💖✌️ @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۶۱🌷 🌹ﺣُﺠَﺞِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﻫْﻞِ ﺍﻟﺪُّﻧْﻴَﺎ ﻭَ ﺍﻟْﺂﺧِﺮَﺓِ ﻭَ ﺍﻟْﺄُﻭﻟَﻰ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌸ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺣﺠﺖ‌ﻫﺎﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺣﺠﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻟﯿﻞ. حضرت ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ علیه السلام ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ حضرتﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﺳﺨﻦ ﺍﻭ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺳﺘﻨﺎﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭ ما ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﻮﺩ. 🌸 ﻓﺮﺩﺍ ﺳﯿﺮﻩ‌ﯼ ﺍﻭ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ما ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫیم ﯾﺎ ﻧﺪﻫیم .ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾیم ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ حضرت ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻧﮕﻔﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾشان ﺣﺠﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺧﺐ ﺍﻣام ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ . 🌸ﯾﻌﻨﯽ ما ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨیم ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺳﺘﻨﺎﺩ ﺑﻪ امام ﺑﺎﺷﺪ.هم در امور دنیوی و هم در امور اخروی. 🌸ﺍﻭﻟﯽ ﮐﺪﺍﻡ است؟ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻧﯿﺎ.دنیا ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ واژه ﻧﻘﺶ حیاتی ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺍﺳﺖ.هر چه می خواهی به دست آوری باید همین جا به دست آوری. 🔷امام ﺣﺠﺖ ﺍﻟﻬﯽ است.ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﻦ نور ﭘﺎﮎ هست ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻟﯿﻞ به ﺭﺳﻤﯿﺖ ﻣﯽ‌ﺷﻨﺎﺳﺪ. 🔷ﯾﻌﻨﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷیم، ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨیم ﺍﺯ ﺧﻮﺩمان ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻓﺎﻋﯽ ﺍﺯ ما ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻭ ﺳﯿﺮﻩ‌ﯼ ﺍﯾشان ﺑﺎﺷﺪ. 🔷 ﺍﮔﺮ ﺳﺨﻨﯽ ﮔﻔﺘیم ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﯽ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾیم ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ مثلا ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺭﺍ فرمود...امام زمانم این را فرمود... 🔷ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﺎﻣﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﺎﻣﻪ‌ﺍﯼ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿم ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﺯ ما ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﺮﺟﻊ ﻭ ﻣﻨﺒﻊ ﺑﺪﻫیم. ﻣﻨﺒﻊ ﻭ ﻣﺮﺟﻊ ما ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﺷﺪ. 🔷ﺍﯾﻦ ﮐﻪ "ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ" را ﺍﺯ ما ﻧﻤﯽ‌ﭘﺬﯾﺮﻧﺪ.حتما باید با ذکر منبع موثق باشد.ﺩﺭ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺍﻟﻬﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ.خدا ﺣﺠﺖ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ که ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﻧﻮﺭ پاکند... 💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅══✼🏮✼══┅┄ ✨محل شهادت آقا ابراهیم سخن علامه جعفری بعد از شنیدن شهادت و مفقود شدن شهید ابراهیم هادی🌷 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ رفتم بالای سر جسمم. بیچاره در سکوت خوابیده بود. کم کم دلم داشت برای خودم کباب می شد...یهو صدای بردیا را شنیدم. با عجله از قسمتی که جسمم قرار داشت خواستم بیام بیرون که از پرده رد شدم. یهو یه حال بدی شدم. یه حس بدی توی خودم احساس کردم. بردیا و یاشار و الهه و حسام دور قسمت پرستاری جمع شده بودند. یاشار بغض داشت...بردیا عصبی بود....الهه گریه می کرد...حسام هم به دیوار تکیه داده بود و در سکوت و تاسف نظاره گر بقیه بود. _ حسام چوله...مگه نمی بیینی الهه داره از شدت گریه خودش و می کشه. برو اونو اروم کن به جای اینکه بیای تکیه بدی به این دیوار.آخ که اگه نمیرم به این الهه می گم زنت نشه. ولی حیف. صدایم را نمی شنید. دلم برای خانوادم می سوخت و کاری از دستم بر نمی آمد.خدای من...وقتی مامان و بابا با خبر بشن چی میشه؟! بیچاره مامانم. برگه ای را به بردیا دادند. بردیا به الهه و یاشار نگاه کرد. بردیا_ یاشار چی کار کنم؟ یاشار_ بردیا یعنی چی چی کار کنم؟ امضا کن دیگه. بردیا_ اگه براش اتفاقی بیفته. یاشار_ زهر مار....زبونتو گاز بگیر . باران هیچیش نمیشه. فهمیدی؟ امضا نمی کنی خودم بکنم. بردیا حرفی نزد و با« بسم الله الرحمن الرحیم » برگه ی رضایت نامه را امضا کرد. خودکار را که سر جایش گذاشت از گوشه ی چشمش اشکی فرو چکید که آهم را در آورد.سریع آماده ام کردند برای اتاق عمل. وقتی روی برانکارد می بردنم یاشار همانجور که به دیوار تکیه داده بود و نگاه می کرد سر خورد و روی زمین افتاد. الهه دنبال برانکارد می دوید و گریه می کرد. بالاخره این حسام هم حرکتی کرد. هرچه سعی می کرد الهه را آرام کند فایده ای نداشت و تاثیری در او به وجود نمی آمد. بردیا فقط دنبال برانکارد راه می آمد. بدون حرف یا حتی آهی.وقتی در اتاق عمل بسته شد تازه عمق فاجعه را حس کردم. باورم نمی شد به این روز افتادم....! 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
شبتون مملو از عطر خدا........ 🦋🌹✨🌟🌙🌹🦋
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ کاش تعجیلی شود، یک جمعه بین جمعه ها یک ملاقات خصوصی، جمکران، وقت دعا گوشه ای خلوت، نگاه بی قرار و اضطراب می شود یعنی؟ من و تصویر چشمان شما @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امام دستور مى دهد تا مشك ها را پر از آب كنيم و حركت كنيم. خيمه ها جمع مى شود و همه آماده حركت مى شوند. ساعتى مى گذرد. امام بر اسب خويش سوار است و لحظه اى خواب بر چشم او غلبه مى كند و چون چشم مى گشايد، اين آيه را مى خواند: ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون). على اكبر جلو مى رود و مى گويد: ــ پدر جان! چه شده است؟ ــ عزيزم، لحظه اى خواب چشم مرا ربود. در خواب، سوارى را ديدم كه مى گفت: "اين كاروان منزل به منزل مى رود و مرگ هم به دنبال آنهاست". پسرم! اين خبر مرگ است كه به ما داده شده است. ــ پدر جان! مگر ما بر حق نيستيم؟ ــ آرى! سوگند به خدايى كه همه به سوى او مى روند ما بر حق هستيم. ــ اگر چنين است ما از مرگ نمى ترسيم، چرا كه راه ما حق است. چه خوب پاسخ دادى اى على اكبر! سخن تو آرامش را به قلب پدر هديه كرد. پدر تو را نگاه مى كند و در چشمانش رضايت و عشق موج مى زند. ــ پسرم، خداوند تو را خير دهد. كاروان حركت مى كند. منزلگاه بعدى ما كربلاست. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*سعی کنیم هر صبح مخصوصا صبح های جمعه دو رکعت نماز برای امام زمان عج بخوانیم🌹* *لحظاتی با بهجت عارفان✅* @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ چند بار خواستم بروم داخل و از موقعیتم با خبر بشم. ولی دلم راضی نمی شد. حس خوبی به این موضوع نداشتم که برم و سر و کله ی باز شده ام را ببینم. با صدای حسام به پشت سرم نگاه کردم. _ الهه تو رو خدا انقدر گریه نکن.. براش دعا کن. مگه نمی گفتی باران به دعا خیلی اعتقاد داره؟ براش دعا کن.مطمئن باش خدا کمکش می کنه. _ حس ....حسام من بارا ... باران و مثل خواهر...خواهر نداشته ام دوسش دارم. اگه بلایی سرش بیاد دق می کنم. و بعد از حرفش که سر تا سر با هق هق بود گریه اش تشدید شد و بلند بلند شروع به گریه کرد... یاشار سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمهایش را بسته بود. از همه مقاوم تر برادر عزیزم بود.هرچند کاملا مشخص بود عصبیه.طول راهرو را با سرعت طی می کرد و دوباره به سر جای اولش بر می گشت. وقتی حال الهه را دید سمتشان رفت و گفت: حسام بلندش کن ببر توی محوطه یکم راه بره. حالش رو به راه نیست. یه چیزی هم بده بهش بخوره. حسام سری تکان داد و رو به الهه گفت: خانمم بلند شو...بلند شو عزیزم. بریم یکم هوا بخور. _نمیام...باران الان اون تو داره زجر می کشه من برم هوا بخورم؟ ن...می....یام. _ الهه جونم پاشو دیگه. تو رو خدا. تو الان بشینی اینجا و هر چقدر گریه بکنی هیچ تاثیری توی حال باران نداره. پاشو خانمم. ( ای تو روحت الهه...خب پاشو دیگه. ناز می کنی که چی؟...به جای اینکه یکم به درگاه خدا التماس کنی من زنده بمونم اینجا نشستی زر می زنی؟ پاشو بینیم باااا) هرچی حسام می گفت الهه گوش نمی کرد و حاضر نبود از پشت در اتاق عمل تکان بخورد. که یهو بردیا با خشم به سمتش امد و بازویش را گرفت و از روی صندلی بلند کرد و زل زد توی چشماش و گفت: الهه اگه تو ناراحتی من از تو خیلی ناراحت ترم. اگه تو 6 ماهه با باران دوست شدی من 20 ساله که باران و میشناسم. خواهرمه ! می فهمی؟ مسئولیتش با من بوده. مفهمی؟ پس من باید الان از همه داغون تر باشم. ولی منو نگاه کن....می بینی؟ صدام در نمیاد. چون فایده ای نداره. اگه می خوای از روی اون تخت بلند بشه براش دعا کن. فقط دعا. انقدر هم نشین زار بزن. نگاهم را از بردیا گرفتم و به حسام نگاه کردم. فکش منقبض شده بود. معلوم بود از این رفتاری که با عزیزش شده بود خوشش نیامده ولی حرفی هم نزد. الهه که انگار از شک در آمده بود آرام تر شد و دوباره روی صندلی نشست و چشم هایش را بست و تنها از گوشه ی چشمش اشک هایش را بیرون می کرد. نگاهم را چرخاندم. چقدر جای کسی خالی بود. جای کسی که به بودنش احتیاج داشتم. نه تنها من...بلکه برادمم هم بهش احتیاج داشت. شاید حتی برای یه دل گرمی معمولی. کاش اون هم پشت این در می نشست و برام دعا می خواند. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
بچه ها..! یه جوری تویِ جامعه راه برید..؛ که همه بگن این بویِ امام زمان میده..! اگه بگی چی شد که شهیدا شهید شدن؟ میگم یه روده راست تو شِکَمِشون بود راست میگفتن امام زمان دوسِت داریم. بیاید راست بگیم که امام زمان(عج) رو دوست داریم. 🌱 🌸 @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۶۲🌷 🌹و رحمة الله و بركاته🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 💐يک شیشه عطر که دست ما بدهند چه کار ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ؟ استفاده می کنیم و ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ یک ﮐﻨﺎﺭﯼ که نشکند. ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﯿﺸﻪ‌ﯼ ﻋﻄﺮ ﺭﺍ وقتی ﻣﯽ‌ﺩﻫیم ﺩﺳﺖ ﯾﮏ ﻋﻄﺎﺭ و ﯾﮏ ﻋﻄﺮ ﻓﺮﻭﺵ ﺁﻥ از عطر ﭘﺮ و ﺳﺮﺷﺎﺭ و ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 💐 ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﯿﺸﻪ‌ﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﻋﻄﺮ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺪﻫﺪ ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ و ﺧﻮﺭﺩ ﻧﮑﻨﺪ،حداکثر ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ.ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﭙﺎﺭﺩ، ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ از رحمت و برکات خودش ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻭ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 💐 این فراز جامعه یعنی:ﺭﺣﻤﺖ‌ ها و ﺑﺮﮐﺎﺕ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﺑﺮ امام ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ. ﯾﻌﻨﯽ ایشان ﻫﻤﺎﻥ ﺷﯿﺸﻪ‌ ای هستند ﮐﻪ ﺧﻮﺩشان ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﺍﺩه اند. ﺩﺍﺩه اند ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍ و ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺷﺪه اند ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﻭ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﻭ ﻣﻮﻫﺒﺖ. و ﺑﺮﮐﺎﺕ را ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻣﯽ‌ کنند و ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻭﺟودشان ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ... ❤️💐☘🌷❤️💐☘🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🎗 🤹‍♀️ رو به روی الهه روی زمین نشستم.گوشیش را روشن کرده بود و توی image های گوشیش دنبال عکسی بود. و بالاخره پیدا کرد. بلند شدم و بالای سرش رفتم. به صفحه ی گوشیش نگاه کردم. عکس هایی بود که کنار دریا بردیا ازمون گرفته بود. با یک عالمه ژست مختلف. توی یکی از عکس ها الهه روی ماسه ها نشسته بود و من هم از بالا بر رویش خم شده بودم و می بوسیدمش. اشک هایش با سرعت بیشتری شروع به چکیدن کرد. گوشی را به لبهایش نزدیک کرد و بر روی عکسم بوسه زد. دلم گرفت. ..ولی در عین حال که ناراحت بودم به داشتنش افتخار کردم. به داشتن همچین دوستی به خود بالیدم. در اتاق باز شد و یک پرستار خارج شد. حسام اولین کسی بود که به وجود او واکنش نشان داد. به سمتش رفت و گفت: عمل تموم شد؟ در چه وضعیه؟ اما زن با لحن سردی فقط گفت: هنوز چیزی معلوم نیست. عملش هم هنوز تموم نشده. و با سرعت از مقابلشان گذشت. الهه با شنیدن حرف های زن انگار که دوباره داغ دلش تازه شد و چانه اش شروع به لرزیدن کرد. نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. «18:56»...همان لحظه گوشی بردیا شروع به زنگ خوردن کرد. نگاه خسته اش را روی گوشی چرخاند و بالاخره بعد از چند لحظه پاسخ داد: _ الو سلام تیام. نتوانستم فضولیم را کنترل کنم و فورا رفتم و کنار بردیا ایستادم و گوشم را به گوشی اش چسباندم.( آخ که چه حالی میده روح باشی...تا دلت بخواد میتونی فضولی کنی...خدایا جدی نگیریا! من می خوام زنده بمونم.) _ بردیا شما کجایین؟؟ باران هم هنوز نیومده؟! ( ای بی شعور....نشسته لاپرت منو به بردیا میده. الان که ضایع شدی و یه جات جیز شد میفهمی) _ تیام باران....! _ بردیا چی شده؟ چرا صدات بغض داره؟ _ تیام خواهرم...عزیز دلم افتاده رو تخت بیمارستان. (د آخه من نمیدونم این چه مرضیه که همه اینطوری خبر و میدن. بردیا آخه این بیچاره که سکته کرد..... خدا کنه تو به مامان خبر ندی! وگرنه می کشی اون بنده خدا رو..) چند لحظه ای سکوت شد و بعد از آن صدای تیام بود که شنیده می شد: بردیا کجایی الان؟ _ بیمارستان(...)! تیام فقط اگه مامان اینا زنگ زدن فعلا حرفی نزن تا ببینیم چی میشه. _ببینی چی میشه؟ !بردیا مگه چی شده؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ _ نمی دونم...نمی دونم. الان اتاق عمله. ضربه به سرش خورده... هنوز بردیا ادامه ی حرفش را نزده بود که صدای «یا ابوالفضل» گفتن تیام بلند شد. نمی دانم توی آن کلام چی بود که اشک بردیا هم فرو ریخت . همان لحظه دکتر از اتاق بیرون آمد. بردیا بی حواس به تیام گوشی را قطع کرد و هر چهار نفر به دور دکتر جمع شدند. یک لحظه یاد این فیلم ها افتادم که وقتی خانواده ی مریض به دور دکتر جمع می شوند و ازش حال مریض را می پرسند دکتر سری تکان می دهد و با لحن تاسف باری می گوید: « ما همه ی تلاشمونو کردیم....متاسفم» 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
⚘﷽⚘ ** *🍃🌸چند ماه قبل از شهادت محمودرضا یک شب خواب شهیدهمت رادیدم* . *دیدم دقیقا در موقعیتی که در پایان بندی اپیزودهای مستند سردار خیبر نشان می دهد، با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند، ایستاده ام* . *حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تويوتا. من دستم را جلو بردم. دستش را گرفتم و بغلش کردم. هنوز دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم: «دست ما را هم بگیرید» منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود.* *حاج همت گفت: «دست من نیست» و دستم را رها کرد* . *از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد. فکر میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست، پس دست چه کسی است؟!* *تا اینکه یک شب که در منزل محمودرضا مهمان بودم، خوابم را برای او تعریف کردم. خیلی مطمئن گفت: «راست گفته ، دست او نیست!» بیشتر تعجب کردم. بعد گفت: «من در سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین میگویم هرکس شهید شده، خواسته که شهید بشود. شهادت شهید فقط دست خودش است.»* *📚(قسمتی از کتاب تو شهید نمی شوی)* @shohada_vamahdawiat
شبتون مملو از عطر خدا........ 🦋🌹✨🌟🌙🌹🦋
﷽❣ ❣﷽ به چشمِ ظاهر اگر رخصتِ تماشا نیست نبسته است کسی شاهراهِ دل را... مرا تا جان بُود جانان تو باشی صلی الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان 💔 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ افتادم.هم خندم گرفته بود و هم اینکه دلشوره داشتم. _ دکتر چی شد؟ _ برای به هوش آمدنش دعا کنید. _ یعنی چی؟ دکتر که چند قدمی جلو رفته بود نیم رخش را به سمت بردیا کرد و گفت: یعنی اینکه عمل خوب بود ولی بر اثر ضربه ای که به سرش خورده به کما رفته. نیشخندی زدم و از خانواده ام فاصله گرفتم. ترجیح می دادم موقع بیرون آوردنم خودم را نبینم. نمی دانم چرا ولی از این که جسمم را در آن وضع ببینم مشمئز می شدم. در راه رو ها راه می رفتم و به هر اتاقی سرک می کشیدم. " البته اتاق اقایون را دید نمی زدم" همین طور که چرخ می زدم به در ورودی رسیدم. بلا تکلیف بودم و کار خاصی نداشتم. روی یکی از نیمکت ها نشستم و همانطور که به در خیره شده بودم به این فکر می کردم که چه گناهی مرتکب شدم که مجازاتم اینه؟! ( آخه خدا جون...من چاکرتم این چه کاری بود که با ما کردی؟ مال کسی رو خورده بودم؟ دزدی کرده بودم؟ هیزی کرده بودم؟ د اخه خدای من مگه چی کار کردم؟ میون این همه آدم چرا عد به من بیچاره گیر دادی؟! خوشت اومده از ماها...نه؟!) _ آقا کجااااا؟ با دادی که نگهبان بیمارستان زد حواسم را به جلوی در معطوف کردم. خودش بود. با همان لباس های صبح. _ با منی آقا؟ _ پ نه پ! میگم کجا داری می ری؟ وقت ملاقات تمامه. ( این پ نه پ هم مسری بوده ها...نگهبان بیمارستانم دیگه میگه پ نه پ) از روی کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت: به خدا مریض دارم. _ همه مریض دارن....دلیل نداره هر کی هر موقع دلش خواست پاشه بیاد اینجا که! _ خانمم تصادف کرده آوردنش اینجا...جون مادرت بی خیالم شو. دارم از دلشوره می میرم. نگهبان وقتی تشویشش را دید دستی تکان داد و گفت: ایشالله خدا شفاش بده. برو عیبی نداره... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢 سقای عملیات مرصاد 🔹هفـده سالش هنوز تمام نشده بود کـه در عملیات مرصاد شرکت کرد. برایمان از عملیات اینگونه تعریف می کرد کــه چـون هنوز آمـوزش نظامی ندیده بـود، مسئولیت آوردن آب را به او داده بودند. به او گفتند تو جدّت سقّا بوده، پس برو با قاطر برایمان آب بیـاور. 🔹دو بار برای بردن آب می رود و بر میگردد. سری سوم، چون مسیر طولانی بود، خسته شد. از فرمانده اش خواست تا نفر دیگری را به جایش بفرستد تا او کمی استراحت کند و برای سری بعد مجددا خودش برود. هنوز دویست متری از دور شدن دو رزمنده ای که به جای سید نورخدا رفته بودند، نگذشت که تیرخوردند و شهید شدند. نمی دانستیم که خداوند سید نورخدا را برای چه روزی ذخیره کرده است! 🔹“شهید سید نورخدا موسوی” از مرزبانان نیروی انتظامی هفدهم اسفند 1387 در درگیری با گروهک تروریستی ریگی جانباز و پس از ده سال مجروحیت شانزدهم آبان 97 به درجه رفیع شهادت نائل گردید. @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امروز پنجشنبه دوم محرّم است و آفتاب سوزان صحرا بر همه جا مى تابد. سربازان حُرّ خسته شده اند و اصرار مى كنند تا فرمانده آنها امام را دستگير كند و نزد ابن زياد ببرد. حُرّ با امام سخن مى گويد و از آن حضرت مى خواهد تا همراه او نزد ابن زياد برود، ولى امام قبول نمى كند. بعضى از سربازان حُرّ به او مى گويند: "دستور جنگ را بدهيد". ولى حُرّ آنها را به ياد پيمانى كه با امام حسين(ع) بسته است، مى اندازد و مى گويد: "من پيمان خود را نمى شكنم". آنجا را نگاه كن! اسب سوارى، شتابان به اين سو مى آيد. او نزديك مى شود و مى گويد كه نامه اى از ابن زياد براى حُرّ آورده است. همه منتظرند. حالا ديگر از اين سرگردانى نجات پيدا مى كنند. حُرّ نامه را مى گشايد: "از ابن زياد به حُرّ، فرمانده سپاه كوفه: زمانى كه اين نامه به دست تو رسيد سخت گيرى بر حسين و يارانش را آغاز كن. حسين را در بيابانى خشك و بى آب گرفتار ساز، تا جايى كه هيچ پناهگاه و سنگرى نداشته باشد". او نامه را نزد امام مى آورد و آن را مى خواند و مى گويد: "بايد اين جا فرود آييد". اين جا بيابانى خشك و بى آب است و صحرايى است صاف، مثل كف دست. صداى گريه بچّه ها به گوش مى رسد. ترس و وحشت، در دل كودكان نشسته است. به راستى، آيا اين رسم مهمان نوازى است؟ امام نگاهى به بچّه ها مى اندازد. نمى دانم چه مى شود كه دل دريايى امام، منقلب شده و اشك در چشمان او حلقه مى زند. آن حضرت به آسمان نگاهى مى كند و به خداى خود عرض مى نمايد: "بار خدايا! ما خاندان پيامبر تو هستيم كه از شهر جدّ خويش آواره گشته ايم و اسير ظلم و ستم بنى اميّه شده ايم. بار خدايا! ما را در مقابل دشمنانمان يارى فرما". امام به حُرّ مى فرمايد: "پس بگذار در سرزمين نينوا فرود آييم". گويا ما فاصله اى تا منزلگاه نينوا نداريم. امام دوست دارد در آنجا منزل كند، امّا حُرّ قبول نمى كند و مى گويد: "من نمى توانم اجازه اين كار را بدهم. ابن زياد براى من جاسوس گذاشته است و بايد به گفته او عمل كنم". امام به حُرّ مى گويد: "ما مى خواهيم كمى جلوتر برويم". حُرّ با خود فكر مى كند كه ابن زياد دستور داده كه من حسين(ع) را در صحراى خشك و بى آب فرود آورم. حال چه فرق مى كند حسين(ع) اين جا فرود آيد يا قدرى جلوتر. كاروان به راه مى افتد و لشكر حُرّ دنبال ما مى آيند. ما از كنار منزلگاه نينوا عبور مى كنيم. كاش مى شد در اين جا منزل مى كرديم. اين جا، آب فراوانى است و درختان خرما سر به فلك كشيده اند، امّا به اجبار بايد از اين نينوا گذشت و رفت. همه مضطرب و نگران هستند كه سرانجام چه خواهد شد. بعد از مدّتى، حُرّ نزد امام مى آيد و مى گويد: ــ اى حسين! اين جا بايد توقّف كنى. ــ چرا؟ ــ چون اگر كمى جلوتر بروى به رود فرات مى رسى. من بايد تو را در جايى كه از آب فاصله داشته باشد فرود آورم. اين دستور ابن زياد است. نگاه كن! سپاه حُرّ راه را بر كاروان مى بندد. امام نگاهى به اطرافيان خود مى كند: ــ نام اين سرزمين چيست؟ ــ كربلا. نمى دانم چه مى شود؟ امام تا نام كربلا را مى شنود بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: "مشتى از خاك اين صحرا را به من بدهيد". آيا مى دانيد امام خاك را براى چه مى خواهد؟ امام اين خاك را مى بويد و آن گاه مى فرمايد: "اين جا همان جايى است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)درباره آن به من خبر داده است. يارانم! اين جا منزل كنيد كه اين جا همان جايى است كه خون ما ريخته خواهد شد". آرى! اين جا منزلگاه ابدى و سرزمين موعود است. آن گاه امام خاطره اى را براى ياران خود تعريف مى كند. آيا تو هم مى خواهى اين خاطره را بشنوى؟ امام مى فرمايد: "ياران من! با پدر خويش براى جنگ با لشكر معاويه به سوى صفيّن مى رفتيم، تا اينكه گذر ما به اين سرزمين افتاد. من ديدم كه اشك در چشمان پدرم نشست و از ياران خود پرسيد كه نام اين سرزمين چيست؟ وقتى نام كربلا را شنيد فرمود: اين جا همان جايى است كه خون آنها ريخته خواهد شد. زمانى فرا مى رسد كه گروهى از خاندان پيامبر در اين جا منزل مى كنند و در اين جا به شهادت مى رسند". <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💌🕊 مطمئن بآش هرڪسۍ با امٰام حسیْن .؏. رفیق بشھ ، تغییر میڪنھ ...! @shohada_vamahdawiat
⏰یک دقیقه با نهج البلاغه 🔹حکمت ۲۶۹🔹 حضرت علی علیه السلام فرمودند: مردم در دنیا دوگونه عمل می‌کنند: يكى در دنيا، براى دنيا كار مى كند دنیا او را را از آخرت مشغول داشته است و مى ترسد كه بازماندگانش گرفتار فقر شوند ولى (از فقر معنوى اخروى) خويش را در امان مي‌داند چنين كسى عُمر خود را براى سود ديگران نابود مى كند و آن (گروه) ديگر در دنيا براى پس از دنیا كارمى كند پس بى آنكه كار كند بهره وى از دنيا پیش او می‌آید پس هر دو بهره (دنیا و آخرت) را با هم می‌برد و مالک هر دو سرا می‌شود و در درگاه خداوند آبرومند خواهد بود از خدا چیزی نمی‌خواهد که او را از آن منع کند. 🌺صلوات🌺 @shohada_vamahdawiat
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ وقتی رضایت نگهبان را گرفت شروع به دویدن کرد. انگار از این که تصمیمش برگرده وحشت داشت. نمی دانم چرا ولی احساس می کردم انرژی زیادی بهم داده شده. بی اختیار دنبالش می دویدم و سعی می کردم به آدم های دور و اطرافم برخورد نکنم...هرچند اون ها من را نمی دیدند و به وجودم اهمیتی نمی دادند. به اولین ایستگاه پرستاری که رسید ایستاد و محلی که بستری بودم را پرسید. وقتی پرستار گفت که در مراقبت های ویژه قرار دارم باور نکرد و دوباره گفت: نه خانم پرستار....من دنبال خانم باران بردباری می گردم. _ آقای محترم من که گفتم...داخل مراقبت های ویژه بستری هستند. با قدم های آرام تری شروع به راه رفتن کرد. و بالاخره به بقیه رسید.بردیا به دیوار تکیه داده بود و آرام اشک می ریخت. یاشار نبود...هرچه نگاه کردم ندیدمش. الهه هم نشسته بود و اشک می ریخت...حسام هم نبود. نفهمیدم حسام و یاشار کجا رفتند. برایم هم مهم نبود. بیشتر حواسم به تیام و نوع عکس العملش بود. تیام وقتی بردیا را در آن حال دید به سمتش رفت و در آغوشش کشید.در حالی که صدایش می لرزید گفت: هیش....چته مرد؟ مگه دور از جونش مرده. چرا اینجوری می کنی؟ خدا رو شکر کن. بردیا به عقب هولش داد و گفت: خدا رو شکر کنم؟ برای چی ؟ برای اینکه رفته توی کما؟ دستهایش که روی شانه ی بردیا قرار داشت به کنار بدنش افتاد و گفت: توی کما؟ چرا؟ _ کیفشو زدن و پرتش کردن. سرش خورده به جدول کنار خیابون...ضربه مغزی شده. سکوت بدی بود. یاشار و حسام هم به داخل اتاق دکتر رفته بودند و بعد از چند دقیقه آمدند. به اصرار یاشار الهه و حسام رفتند خانه. یاشار خیلی اصرار داشت که تیام هم برود ولی زیر بار نمی رفت. بردیا از یکی از پرستار ها خواست تا من را ببیند ولی پرستار بهش گفت که ممنوع الملاقات هستم و حضور آنها در انجا فایده ای ندارد و بهتره بروند. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat