eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امروز چهارشنبه اوّل ماه محرّم است و ما در دل بيابان ها پيش مى رويم. سربازان حُرّ خسته شده اند. آنها به يكديگر مى گويند: "تا كى بايد در اين بيابان ها سرگردان باشيم؟ چرا حرّ، كار را يكسره نمى كند؟ چرا ما را اين طور معطّل خود كرده است؟ ما با يك حمله مى توانيم حسين و ياران او را به قتل برسانيم". خرابه هايى به چشم مى خورد. اين جا قصر بنى مقاتِل نام دارد. اين خرابه اى كه مى بينى روزگارى قصرى باشكوه بوده است. به دستور امام در اين جا منزل مى كنيم. لشكر حُرّ هم مانند ما متوقّف مى شود. آنجا را نگاه كن! خيمه اى برافراشته شده و اسبى كنار خيمه ايستاده و نيزه اى بر زمين استوار است. آن خيمه از آن كيست؟ خبر مى آيد كه صاحب اين خيمه عُبَيْد الله جُعْفى است. او از شجاعان و پهلوانان عرب است، طورى كه تنها نام او لرزه بر اندام همه مى اندازد. پهلوان كوفه اين جا چه مى كند؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا ابن زياد از او بخواهد كه در لشكر او حضور پيدا كند. امام يكى از ياران خود را نزد پهلوان مى فرستد تا به او خبر دهد كه امام حسين()مى خواهد تو را ببيند. پيك امام نزد او مى رود و مى گويد: ــ سلام بر پهلوان كوفه! امام حسين(ع) تو را به حضور خود طلبيده است. ــ سلام بر شما! حسين از من چه مى خواهد؟ ــ مى خواهد كه او را يارى كنى. ــ سلام مرا به او برسان و بگو كه من از كوفه بيرون آمدم تا در ميان جمع دشمنانش نباشم. من با حسين دشمن نيستم و البته قصد همراهى او را نيز ندارم. من از فتنه كوفه خود را كنار كشيده ام. فرستاده امام برمى گردد و پيام او را مى رساند. امام با شنيدن پيام از جا برمى خيزد و به سوى خيمه او مى رود. پهلوان كوفه به استقبال امام مى آيد. او كودكانى را كه دور امام پروانهوار حركت مى كردند، مى بيند و دلش منقلب مى شود. گوش كن! اكنون امام با او سخن مى گويد: ــ تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟ ــ من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟ ــ با يارى كردن من. ــ به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوشبخت خواهد بود، امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آن شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز، دارم آن هم از آن شما... ــ من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اين جا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود. چه شد كه اين پهلوان پيشنهاد يارى امام را قبول نكرد. او با خود فكر كرد كه اگر من به يارى امام حسين(ع) بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند، ولى امام حسين(ع) از او خواست تا وظيفه گرا باشد. يعنى ببيند كه الآن وظيفه او چيست؟ آيا نبايد به قدر توان از حق دفاع كرد؟ ببين كه وظيفه امروز تو چيست و آن را انجام بده، حال چه به نتيجه مطلوب برسى، چه نرسى. اين درس مهمّى است كه امام حسين(ع) به همه تاريخ داد. در مقابل گناه و فساد سكوت نكن! اگر در جامعه هزاران فساد و گناه است، بى خيال نشو و نگو من كارى نمى توانم بكنم. اگر مى توانى با يك زشتى و پليدى مقابله كنى اين كار را بكن. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 | پیشنهاد استوری ▫️فرازی از وصیت نامه سید شهیدان اهل قلم "سید مرتضی آوینی" 🎙 بانوای : حاج‌ میثم‌ مطیعی @shohada_vamahdawiat
💖🌹🦋 یـکے از عمیلیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳 وقت نماز صبح شد آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم حتمی بود😂 شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن... اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂 وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتونُ پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمنُ نابود شد🤣 ‌ ‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🎗 🤹‍♀️ هر کاری کردم دیدم حوصله ی دانشگاه را ندارم. تصمیم گرفتم برگردم خانه تا الهه هم من را ندیده. تا ایستگاه اتوبوس فاصله ی زیادی نبود. شروع به پیاده روی کردم. همان طور که کنار خیابان راه می رفتم گوشیم را از توی کوله ام در آوردم و کوله ام را به شانه ی چپم انداختم. داشتم اس ام اسی را که مریم برایم زده بود را می خواندم که موتوری ای از کنارم رد شد و کوله ام را کشید. کوله ام را بیشتر به خودم فشار دادم و شروع کردم به جیغ زدن. اما با لگدی که موتور سوار به رانم زد باعث پرت شدنم شد . احساس سوزشی توی سرم کردم و دیگه هیچی نفهمیدم. اما با لگدی که موتور سوار به رانم زد باعث پرت شدنم شد . احساس سوزشی توی سرم کردم و دیگه هیچی نفهمیدم. صدا هایی رو توی اطرافم می شنیدم ولی هر کاری می کردم بهشون پاسخ بدم فایده نداشت.سعی کردم از تخت بلند بشم. با هزار مکافات از روی تخت بلند شدم. دور تخت پرده ی سبز رنگی کشیده شده بود. یک قسمتش باز بود. از همان قسمت خارج شدم. متشابه تخت های من باز هم بود. رفتم سمت خانم پرستار. باید ازش می خواستم که با بردیا تماس بگیرم. اگر از 6 می گذشت بردیا دل نگران می شد. _ ببخشید خانم پرستار؟!. چقدر بی تربیت. مثلا صداش کردما. حتی حاضر نشد بهم یک نگاه بندازه. دوباره صداش کردم. ولی توجهی نکرد. دستم را روی شانه اش گذاشتم که ای کاش هیچ وقت این کار را نمی کردم. اون لحظه وحشتی را تجربه کردم که هیچ وقت در طول عمرم تجربه نکرده بودم. در کمال تعجب دیدم که دستم از شانه ی پرستار رد شد. تازگی ها از این فیلم ها و سریال ها که یک نفر می میره یا میره توی کما رو دیده بودم ولی همیشه به باد مسخره می گرفتم. باورم نمیشد. می خواستم زار بزنم. یعنی من مردم.؟ دلم به حال خودم سوخت.! یعنی به همین راحتی مردم.؟ به یاد این افتادم که روی تخت بودم. دوباره به سمت تخت دویدم. خودم را با یک عالمه دستگاه روی تخت دیدم. حالم اصلا خوب نبود. احساس تهی بودن و سبک بودن می کردم. یا صدای چند نا آشنا به سمتشون برگشتم. _ خانم سبحانی به خانوادش خبر دادین؟ _ کیفی چیزی که همراهش نبود. تنها چیزی که مردم به پزشک اورژانس تحویل داده بودند تلفن همراهش بوده که کنارش افتاده بوده. _ یعنی هیچ وسیله ای همراهش نبوده؟ _والا اینطور که من شنیدم مثل اینکه کیفش را زده اند. مثل اینکه با کیف قاپا درگیر شده و اونا هم پرتش کردند. با ضربه ی سرش به جدول کنار خیابان به این روز افتاده. _ کار احمقانه ای که اکثر این خانم ها انجام میدن. البته خانم سبحانی میگم خانم شما بهت برنخوره ها. پرستار عشوه ای آمد و گفت: نه دکتر ...می دونم چی می گین. حق با شماست. _ برین توی شماره های گوشیش بگردین، به یه نفر زنگ بزنید و خبر بدین.باید زود تر عمل بشه. _چشم دکتر ...اساعه. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🍃وقت خواب آمده ارباب شبت خوش باشد 🍃به امید حرم و ڪرب و بلا میخوابم... 💫شبتون حُسينے✨
﷽❣ ❣﷽ کاش در قاب نگاهت خاطـــــر ما می نشست ای همــه عالــــــــــم فـــــدای تار مژگانت بیا 💚 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ دنبالشون راه افتادم.خودمم حق را به دکتر می دادم. واقعا کار احمقانه ای کردم. مگه توی کیفم چی داشتم که بیشتر از جونم می ارزید؟! پرستار رفت سراغ گوشیم. اشاره ای به یکی دیگه از پرستارا کرد که اون هم سمتش آمد. _ چه خبر هم هست. توی شماره های اخرش همش اسم پسره. تیام.. ..بردیا...یاشار.. ..شیطونه میگه به همشون زنگ بزنم بیان بفهمن سر کار بودن.فکر کن.. ..چند تا چند تا. دوست داشتم پرستار را خفه کنم. یکی نیست بهش بگه به تو چه آخه فضول؟! خاله زنک بد بخت. پرستار دیگر_ نه بابا. از کجا می دونی؟ زود قضاوت نکن. شاید برادراشن. پرستار فضول شانه ای بالا انداخت و از توی شماره ها سر بلند کرد و شروع به شماره گرفتن کرد. شماره ی بردیا را گرفت. دلم برای برادر بیچاره ام سوخت. چقدر صبح بهم سفارش کرده بود که بهش خبر بدم تا به دنبالم بیاد. ولی با یک ندانم کاری من ...حالا باید جواب گوی مامان و بابا می شد. _ این شماره که بر نداشت. _ خب یکی دیگه رو بگیر. پرستار پشت چشمی نازک کرد و شماره ی دیگری را گرفت. شماره ی الهه بود. خدای من...کاش به یکی دیگه خبر می دادند. الهه ی عزیزم طاقت نداشت... _ الو...سلام خانم. من از بیمارستان(...) تماس می گیرم. ممکنه بگین صاحب این خط با شما چه نسبتی دارند؟ _....... _ خانم لطفا هول نکنید. مورد خاصی نیست.فقط زودتر به خانوادش خبر بدین. ایشون باید عمل بشن. ( ای خاک بر سرت که بلد نیستی حرف بزنی. خب آخه اون الهه ی بد بخت که اون پشت غش کرد با این حرف زدن تو! از یه طرف می گی چیزی نیست از یه طرف می گی باید زودتر عمل بشه؟) _ چی شد خانم سبحانی؟ به خانوادش خبر دادین؟ ( ای کوفت و خانم سبحانی. بهتر از این آدم نبود که بهش من بد بخت و بسپری ؟!) _ بله آقای دکتر. به دوستش خبر دادم. اونم سریعا به برادرش اطلاع میده. توی راهرو سر گردون بودم.. 20 دقیقه ای از تماس پرستار با الهه گذشته بود ولی خبری از بردیا نبود. می ترسیدم بمیرم. ای خدا بگم این بردیا را چی کار کنه. لابد دوباره نشسته به درس خواندن و گوشیش را سایلنت کرده. _ آخه اگه من بمیرم درس به چه دردت می خوره ؟ هان؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢دل شیر داشت و آرزویش دفاع از حرم بی بی زینب بود 🔹خیلی دوست داشت برود سوریه با تکفیری ها بجنگد. دل شیر داشت با اینکه محل ما ناامن بود گاه نیمه شب با موتور و تنهایی مایحتاج مردم شهرک را تأمین می کرد. @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ مهدوی راه شناخت خدا از زبان اباعبدالله... خدارو نمی تونی بشناسی مگراون که ..❤️.مهدی را بشناسی❤️ ▪︎من یا تو+نوکریه امام زمان=بنده خدا 💖✌️ @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۶۱🌷 🌹ﺣُﺠَﺞِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﻫْﻞِ ﺍﻟﺪُّﻧْﻴَﺎ ﻭَ ﺍﻟْﺂﺧِﺮَﺓِ ﻭَ ﺍﻟْﺄُﻭﻟَﻰ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌸ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺣﺠﺖ‌ﻫﺎﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺣﺠﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻟﯿﻞ. حضرت ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ علیه السلام ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ حضرتﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﺳﺨﻦ ﺍﻭ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺳﺘﻨﺎﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭ ما ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﻮﺩ. 🌸 ﻓﺮﺩﺍ ﺳﯿﺮﻩ‌ﯼ ﺍﻭ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ما ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫیم ﯾﺎ ﻧﺪﻫیم .ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾیم ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ حضرت ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻧﮕﻔﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾشان ﺣﺠﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺧﺐ ﺍﻣام ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ . 🌸ﯾﻌﻨﯽ ما ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨیم ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺳﺘﻨﺎﺩ ﺑﻪ امام ﺑﺎﺷﺪ.هم در امور دنیوی و هم در امور اخروی. 🌸ﺍﻭﻟﯽ ﮐﺪﺍﻡ است؟ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻧﯿﺎ.دنیا ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ واژه ﻧﻘﺶ حیاتی ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺍﺳﺖ.هر چه می خواهی به دست آوری باید همین جا به دست آوری. 🔷امام ﺣﺠﺖ ﺍﻟﻬﯽ است.ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﻦ نور ﭘﺎﮎ هست ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻟﯿﻞ به ﺭﺳﻤﯿﺖ ﻣﯽ‌ﺷﻨﺎﺳﺪ. 🔷ﯾﻌﻨﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷیم، ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨیم ﺍﺯ ﺧﻮﺩمان ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻓﺎﻋﯽ ﺍﺯ ما ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻭ ﺳﯿﺮﻩ‌ﯼ ﺍﯾشان ﺑﺎﺷﺪ. 🔷 ﺍﮔﺮ ﺳﺨﻨﯽ ﮔﻔﺘیم ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﯽ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾیم ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ مثلا ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺭﺍ فرمود...امام زمانم این را فرمود... 🔷ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﺎﻣﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﺎﻣﻪ‌ﺍﯼ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿم ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﺯ ما ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﺮﺟﻊ ﻭ ﻣﻨﺒﻊ ﺑﺪﻫیم. ﻣﻨﺒﻊ ﻭ ﻣﺮﺟﻊ ما ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﺷﺪ. 🔷ﺍﯾﻦ ﮐﻪ "ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ" را ﺍﺯ ما ﻧﻤﯽ‌ﭘﺬﯾﺮﻧﺪ.حتما باید با ذکر منبع موثق باشد.ﺩﺭ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺍﻟﻬﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ.خدا ﺣﺠﺖ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ که ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﻧﻮﺭ پاکند... 💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅══✼🏮✼══┅┄ ✨محل شهادت آقا ابراهیم سخن علامه جعفری بعد از شنیدن شهادت و مفقود شدن شهید ابراهیم هادی🌷 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ رفتم بالای سر جسمم. بیچاره در سکوت خوابیده بود. کم کم دلم داشت برای خودم کباب می شد...یهو صدای بردیا را شنیدم. با عجله از قسمتی که جسمم قرار داشت خواستم بیام بیرون که از پرده رد شدم. یهو یه حال بدی شدم. یه حس بدی توی خودم احساس کردم. بردیا و یاشار و الهه و حسام دور قسمت پرستاری جمع شده بودند. یاشار بغض داشت...بردیا عصبی بود....الهه گریه می کرد...حسام هم به دیوار تکیه داده بود و در سکوت و تاسف نظاره گر بقیه بود. _ حسام چوله...مگه نمی بیینی الهه داره از شدت گریه خودش و می کشه. برو اونو اروم کن به جای اینکه بیای تکیه بدی به این دیوار.آخ که اگه نمیرم به این الهه می گم زنت نشه. ولی حیف. صدایم را نمی شنید. دلم برای خانوادم می سوخت و کاری از دستم بر نمی آمد.خدای من...وقتی مامان و بابا با خبر بشن چی میشه؟! بیچاره مامانم. برگه ای را به بردیا دادند. بردیا به الهه و یاشار نگاه کرد. بردیا_ یاشار چی کار کنم؟ یاشار_ بردیا یعنی چی چی کار کنم؟ امضا کن دیگه. بردیا_ اگه براش اتفاقی بیفته. یاشار_ زهر مار....زبونتو گاز بگیر . باران هیچیش نمیشه. فهمیدی؟ امضا نمی کنی خودم بکنم. بردیا حرفی نزد و با« بسم الله الرحمن الرحیم » برگه ی رضایت نامه را امضا کرد. خودکار را که سر جایش گذاشت از گوشه ی چشمش اشکی فرو چکید که آهم را در آورد.سریع آماده ام کردند برای اتاق عمل. وقتی روی برانکارد می بردنم یاشار همانجور که به دیوار تکیه داده بود و نگاه می کرد سر خورد و روی زمین افتاد. الهه دنبال برانکارد می دوید و گریه می کرد. بالاخره این حسام هم حرکتی کرد. هرچه سعی می کرد الهه را آرام کند فایده ای نداشت و تاثیری در او به وجود نمی آمد. بردیا فقط دنبال برانکارد راه می آمد. بدون حرف یا حتی آهی.وقتی در اتاق عمل بسته شد تازه عمق فاجعه را حس کردم. باورم نمی شد به این روز افتادم....! 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
شبتون مملو از عطر خدا........ 🦋🌹✨🌟🌙🌹🦋
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ کاش تعجیلی شود، یک جمعه بین جمعه ها یک ملاقات خصوصی، جمکران، وقت دعا گوشه ای خلوت، نگاه بی قرار و اضطراب می شود یعنی؟ من و تصویر چشمان شما @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امام دستور مى دهد تا مشك ها را پر از آب كنيم و حركت كنيم. خيمه ها جمع مى شود و همه آماده حركت مى شوند. ساعتى مى گذرد. امام بر اسب خويش سوار است و لحظه اى خواب بر چشم او غلبه مى كند و چون چشم مى گشايد، اين آيه را مى خواند: ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون). على اكبر جلو مى رود و مى گويد: ــ پدر جان! چه شده است؟ ــ عزيزم، لحظه اى خواب چشم مرا ربود. در خواب، سوارى را ديدم كه مى گفت: "اين كاروان منزل به منزل مى رود و مرگ هم به دنبال آنهاست". پسرم! اين خبر مرگ است كه به ما داده شده است. ــ پدر جان! مگر ما بر حق نيستيم؟ ــ آرى! سوگند به خدايى كه همه به سوى او مى روند ما بر حق هستيم. ــ اگر چنين است ما از مرگ نمى ترسيم، چرا كه راه ما حق است. چه خوب پاسخ دادى اى على اكبر! سخن تو آرامش را به قلب پدر هديه كرد. پدر تو را نگاه مى كند و در چشمانش رضايت و عشق موج مى زند. ــ پسرم، خداوند تو را خير دهد. كاروان حركت مى كند. منزلگاه بعدى ما كربلاست. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*سعی کنیم هر صبح مخصوصا صبح های جمعه دو رکعت نماز برای امام زمان عج بخوانیم🌹* *لحظاتی با بهجت عارفان✅* @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ چند بار خواستم بروم داخل و از موقعیتم با خبر بشم. ولی دلم راضی نمی شد. حس خوبی به این موضوع نداشتم که برم و سر و کله ی باز شده ام را ببینم. با صدای حسام به پشت سرم نگاه کردم. _ الهه تو رو خدا انقدر گریه نکن.. براش دعا کن. مگه نمی گفتی باران به دعا خیلی اعتقاد داره؟ براش دعا کن.مطمئن باش خدا کمکش می کنه. _ حس ....حسام من بارا ... باران و مثل خواهر...خواهر نداشته ام دوسش دارم. اگه بلایی سرش بیاد دق می کنم. و بعد از حرفش که سر تا سر با هق هق بود گریه اش تشدید شد و بلند بلند شروع به گریه کرد... یاشار سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمهایش را بسته بود. از همه مقاوم تر برادر عزیزم بود.هرچند کاملا مشخص بود عصبیه.طول راهرو را با سرعت طی می کرد و دوباره به سر جای اولش بر می گشت. وقتی حال الهه را دید سمتشان رفت و گفت: حسام بلندش کن ببر توی محوطه یکم راه بره. حالش رو به راه نیست. یه چیزی هم بده بهش بخوره. حسام سری تکان داد و رو به الهه گفت: خانمم بلند شو...بلند شو عزیزم. بریم یکم هوا بخور. _نمیام...باران الان اون تو داره زجر می کشه من برم هوا بخورم؟ ن...می....یام. _ الهه جونم پاشو دیگه. تو رو خدا. تو الان بشینی اینجا و هر چقدر گریه بکنی هیچ تاثیری توی حال باران نداره. پاشو خانمم. ( ای تو روحت الهه...خب پاشو دیگه. ناز می کنی که چی؟...به جای اینکه یکم به درگاه خدا التماس کنی من زنده بمونم اینجا نشستی زر می زنی؟ پاشو بینیم باااا) هرچی حسام می گفت الهه گوش نمی کرد و حاضر نبود از پشت در اتاق عمل تکان بخورد. که یهو بردیا با خشم به سمتش امد و بازویش را گرفت و از روی صندلی بلند کرد و زل زد توی چشماش و گفت: الهه اگه تو ناراحتی من از تو خیلی ناراحت ترم. اگه تو 6 ماهه با باران دوست شدی من 20 ساله که باران و میشناسم. خواهرمه ! می فهمی؟ مسئولیتش با من بوده. مفهمی؟ پس من باید الان از همه داغون تر باشم. ولی منو نگاه کن....می بینی؟ صدام در نمیاد. چون فایده ای نداره. اگه می خوای از روی اون تخت بلند بشه براش دعا کن. فقط دعا. انقدر هم نشین زار بزن. نگاهم را از بردیا گرفتم و به حسام نگاه کردم. فکش منقبض شده بود. معلوم بود از این رفتاری که با عزیزش شده بود خوشش نیامده ولی حرفی هم نزد. الهه که انگار از شک در آمده بود آرام تر شد و دوباره روی صندلی نشست و چشم هایش را بست و تنها از گوشه ی چشمش اشک هایش را بیرون می کرد. نگاهم را چرخاندم. چقدر جای کسی خالی بود. جای کسی که به بودنش احتیاج داشتم. نه تنها من...بلکه برادمم هم بهش احتیاج داشت. شاید حتی برای یه دل گرمی معمولی. کاش اون هم پشت این در می نشست و برام دعا می خواند. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
بچه ها..! یه جوری تویِ جامعه راه برید..؛ که همه بگن این بویِ امام زمان میده..! اگه بگی چی شد که شهیدا شهید شدن؟ میگم یه روده راست تو شِکَمِشون بود راست میگفتن امام زمان دوسِت داریم. بیاید راست بگیم که امام زمان(عج) رو دوست داریم. 🌱 🌸 @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۶۲🌷 🌹و رحمة الله و بركاته🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 💐يک شیشه عطر که دست ما بدهند چه کار ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ؟ استفاده می کنیم و ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ یک ﮐﻨﺎﺭﯼ که نشکند. ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﯿﺸﻪ‌ﯼ ﻋﻄﺮ ﺭﺍ وقتی ﻣﯽ‌ﺩﻫیم ﺩﺳﺖ ﯾﮏ ﻋﻄﺎﺭ و ﯾﮏ ﻋﻄﺮ ﻓﺮﻭﺵ ﺁﻥ از عطر ﭘﺮ و ﺳﺮﺷﺎﺭ و ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 💐 ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﯿﺸﻪ‌ﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﻋﻄﺮ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺪﻫﺪ ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ و ﺧﻮﺭﺩ ﻧﮑﻨﺪ،حداکثر ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ.ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﭙﺎﺭﺩ، ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ از رحمت و برکات خودش ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻭ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 💐 این فراز جامعه یعنی:ﺭﺣﻤﺖ‌ ها و ﺑﺮﮐﺎﺕ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﺑﺮ امام ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ. ﯾﻌﻨﯽ ایشان ﻫﻤﺎﻥ ﺷﯿﺸﻪ‌ ای هستند ﮐﻪ ﺧﻮﺩشان ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﺍﺩه اند. ﺩﺍﺩه اند ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍ و ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺷﺪه اند ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﻭ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﻭ ﻣﻮﻫﺒﺖ. و ﺑﺮﮐﺎﺕ را ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻣﯽ‌ کنند و ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻭﺟودشان ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ... ❤️💐☘🌷❤️💐☘🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🎗 🤹‍♀️ رو به روی الهه روی زمین نشستم.گوشیش را روشن کرده بود و توی image های گوشیش دنبال عکسی بود. و بالاخره پیدا کرد. بلند شدم و بالای سرش رفتم. به صفحه ی گوشیش نگاه کردم. عکس هایی بود که کنار دریا بردیا ازمون گرفته بود. با یک عالمه ژست مختلف. توی یکی از عکس ها الهه روی ماسه ها نشسته بود و من هم از بالا بر رویش خم شده بودم و می بوسیدمش. اشک هایش با سرعت بیشتری شروع به چکیدن کرد. گوشی را به لبهایش نزدیک کرد و بر روی عکسم بوسه زد. دلم گرفت. ..ولی در عین حال که ناراحت بودم به داشتنش افتخار کردم. به داشتن همچین دوستی به خود بالیدم. در اتاق باز شد و یک پرستار خارج شد. حسام اولین کسی بود که به وجود او واکنش نشان داد. به سمتش رفت و گفت: عمل تموم شد؟ در چه وضعیه؟ اما زن با لحن سردی فقط گفت: هنوز چیزی معلوم نیست. عملش هم هنوز تموم نشده. و با سرعت از مقابلشان گذشت. الهه با شنیدن حرف های زن انگار که دوباره داغ دلش تازه شد و چانه اش شروع به لرزیدن کرد. نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. «18:56»...همان لحظه گوشی بردیا شروع به زنگ خوردن کرد. نگاه خسته اش را روی گوشی چرخاند و بالاخره بعد از چند لحظه پاسخ داد: _ الو سلام تیام. نتوانستم فضولیم را کنترل کنم و فورا رفتم و کنار بردیا ایستادم و گوشم را به گوشی اش چسباندم.( آخ که چه حالی میده روح باشی...تا دلت بخواد میتونی فضولی کنی...خدایا جدی نگیریا! من می خوام زنده بمونم.) _ بردیا شما کجایین؟؟ باران هم هنوز نیومده؟! ( ای بی شعور....نشسته لاپرت منو به بردیا میده. الان که ضایع شدی و یه جات جیز شد میفهمی) _ تیام باران....! _ بردیا چی شده؟ چرا صدات بغض داره؟ _ تیام خواهرم...عزیز دلم افتاده رو تخت بیمارستان. (د آخه من نمیدونم این چه مرضیه که همه اینطوری خبر و میدن. بردیا آخه این بیچاره که سکته کرد..... خدا کنه تو به مامان خبر ندی! وگرنه می کشی اون بنده خدا رو..) چند لحظه ای سکوت شد و بعد از آن صدای تیام بود که شنیده می شد: بردیا کجایی الان؟ _ بیمارستان(...)! تیام فقط اگه مامان اینا زنگ زدن فعلا حرفی نزن تا ببینیم چی میشه. _ببینی چی میشه؟ !بردیا مگه چی شده؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ _ نمی دونم...نمی دونم. الان اتاق عمله. ضربه به سرش خورده... هنوز بردیا ادامه ی حرفش را نزده بود که صدای «یا ابوالفضل» گفتن تیام بلند شد. نمی دانم توی آن کلام چی بود که اشک بردیا هم فرو ریخت . همان لحظه دکتر از اتاق بیرون آمد. بردیا بی حواس به تیام گوشی را قطع کرد و هر چهار نفر به دور دکتر جمع شدند. یک لحظه یاد این فیلم ها افتادم که وقتی خانواده ی مریض به دور دکتر جمع می شوند و ازش حال مریض را می پرسند دکتر سری تکان می دهد و با لحن تاسف باری می گوید: « ما همه ی تلاشمونو کردیم....متاسفم» 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
⚘﷽⚘ ** *🍃🌸چند ماه قبل از شهادت محمودرضا یک شب خواب شهیدهمت رادیدم* . *دیدم دقیقا در موقعیتی که در پایان بندی اپیزودهای مستند سردار خیبر نشان می دهد، با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند، ایستاده ام* . *حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تويوتا. من دستم را جلو بردم. دستش را گرفتم و بغلش کردم. هنوز دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم: «دست ما را هم بگیرید» منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود.* *حاج همت گفت: «دست من نیست» و دستم را رها کرد* . *از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد. فکر میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست، پس دست چه کسی است؟!* *تا اینکه یک شب که در منزل محمودرضا مهمان بودم، خوابم را برای او تعریف کردم. خیلی مطمئن گفت: «راست گفته ، دست او نیست!» بیشتر تعجب کردم. بعد گفت: «من در سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین میگویم هرکس شهید شده، خواسته که شهید بشود. شهادت شهید فقط دست خودش است.»* *📚(قسمتی از کتاب تو شهید نمی شوی)* @shohada_vamahdawiat