eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ به چشمِ ظاهر اگر رخصتِ تماشا نیست نبسته است کسی شاهراهِ دل را... مرا تا جان بُود جانان تو باشی صلی الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان 💔 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ دو روز از به کما رفتنم می گذشت. مامان و بابا هم در جریان قرار گرفته بودند و با اشک و آه به رشت آمده بودند. طی این دو روز کارم شده بود خیره شدن به خودم و التماس کردن به خدا که زودتر خوب بشم. توی کار دکتر ها هم فضولی می کردم. از رابطه ها هم با خبر شده بودم. ولی هیچ تمایلی به رفتن خانه نداشتم. درست شده بودم برعکس قبل. روز اول از خودم فرار می کردم و حالا یک بند پای جسمم نشسته بودم. بابا وقتی از ماجرا با خبر شد سریعا در خواست یک اتاق خصوصی را برام کرد. همین موجب شده بود که به مامان و بردیا و ...به مدت کوتاهی اجازه ی ملاقات بدهند. روزی که من را به ان قسمت منتقل کردند مامان داشت گریه می کرد و با حسرت من را نگاه می کرد که دکتر به سمتش آمد و گفت: خانم بردباری تا لحظه ای که پشت در این اتاق هستید هرچقدر دوست داشتید گریه کنید ولی از لحظه ای که وارد این اتاق میشید حق گریه کردن یا زدن حرف های تحریک کننده ندارید. اون میشنوه...و یا حتی میبینه. که این مورد دوم برای بعضی از بیماران دیده میشه. پس بذارین به دنیا امیدوار بشه تا برگرده. نه اینکه نا امید بشه ...! متوجه عرایض بنده هستین خانم؟ مامان سری تکان داد و حرفش را پذیرفت. اما خودم توی نخ این آقای دکتر بودم.... ( آخه دکی جون مگه این اتاق و اون اتاق داره...خب من که الان توی اتاق نیستم و دارم مامانمم می بینم که داره گریه می کنه. تو باید می گفتی اصلا گریه نکنه....نه اینکه این اتاق و اون اتاق بکنی!....با تو ام دکی...ای بابا اینکه نمیشنوه. دارم برای خودم هوار می زنم.) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردرِ قصرِ بهشتی دلم بنوشتند که مسلمانِ مرامِ حسنِ عسکری ام علیه‌السلام 🦋🌹💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
. ان‌شالله همیشه‌ وسیله خیر باشید.. ماها غریبه هایی هستیم با دردهایی آشنا!! خیلی‌ ها راحت رد میشن آسون قضاوت میکنن؛ خلاصه زیاده من و شما !! خلاصه اینکه صندوق مشکل گشای امیرالمومنین علیه السلام نیاز شدید به همراهی شما عزیزان داره.......🦋🦋🦋 شماره کارت صندوق مشکل گشای امیرالمؤمنین علیه السلام ۶۲۷۴۱۲۱۱۹۲۷۸۷۱۰۹ زهرا کمالی به نیت امام زمان عج کمک کنید
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام...... این صندوق مشکل گشای امیرالمومنین علیه السلام مورد تائید ما میباشد
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اين جا كربلاست و آفتاب گرم است و سوزان! به ابن زياد خبر داده اند كه امام حسين(ع) در صحراى كربلا منزل كرده است. همچنين شنيده است كه حُرّ، شايسته فرماندهى سپاه بزرگ كوفه نيست، چرا كه او با امام حسين(ع) مدارا كرده است. او با خبر شده كه حُرّ، دستور داده همه سپاه او پشت سر امام حسين()نماز بخوانند و خودش هم در صف اوّل به نماز ايستاده است. اين فرمانده هرگز نمى تواند براى جنگ با امام حسين(ع)گزينه مناسبى باشد. از طرف ديگر، ابن زياد خيال مى كند اگر امام حسين(ع) از يارى كردن مردم كوفه نااميد شود، با يزيد بيعت مى كند. پس نامه اى براى امام مى نويسد و به كربلا مى فرستد. نگاه كن! اسب سوارى از دور مى آيد. او فرستاده ابن زياد است و با شتاب نزد حُرّ مى رود و مى گويد: "اى حُرّ! اين نامه ابن زياد است كه براى حسين نوشته است". حُرّ نامه را مى گيرد و نزد امام مى آيد و به ايشان تحويل مى دهد. امام نامه را مى خواند: "از امير كوفه به حسين: به من خبر رسيده است كه در سرزمين كربلا فرود آمده اى. بدان كه يزيد دستور داده است كه اگر با او بيعت نكنى هر چه سريع تر تو را به خدايت ملحق سازم". امام بعد از خواندن نامه مى فرمايد: "آنها كه خشم خدا را براى خود خريدند، هرگز سعادتمند نخواهند شد". پيك ابن زياد به امام مى گويد: "من مأموريّت دارم تا جواب شما را براى ابن زياد ببرم". امام مى فرمايد: "من جوابى ندارم جز اينكه ابن زياد بداند عذاب بزرگى در انتظار او خواهد بود".165 فرستاده ابن زياد سوار بر اسب، به سوى كوفه مى تازد. به راستى، چه سرنوشتى در انتظار است؟ وقتى ابن زياد اين پيام را بشنود چه خواهد كرد؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
دنیا بدون شما در لبه پرتگاه هلاکت قدم برمی‌دارد هر لحظه منتظر است، در دامن غمی نو سقوط کند ... کاش هرچه زودتر با ظهورتان، دنیا عاقبت بخیر شود ... السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۶۳🌷 🌹ﺍﻟﺴَّﻠَﺎﻡُ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﺤَﺎﻝِّ ﻣَﻌْﺮِﻓَﺔِ ﺍﻟﻠَّﻪ🌹ِ 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🍃شما ممکن است ﺷﺮﺡ ﺍﺣﻮﺍﻝ یک نقاش نامدار و چیره دست ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿد ﮐﻪ ﮐﯽ و ﮐﺠﺎ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷده.ﺗﺤﺼﯿﻼ‌ﺕ ﺍﻭ ﭼﻪ ﺑﻮﺩﻩ و ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﻩ.ﭼﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ و ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ و ﭼﻪ ﺁﺛﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ. 🍃ﺣﺘﯽ ﺭﯾﺰﺗﺮ ﻭ ﺟﺰﺋﯽ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ! ﻭﺯﻧﺶ و ﻗﺪﺵ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ. ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼ‌ﻗﻪ ﺍﺵ ﭼﯿﺴﺖ؟ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ. 🍃ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻨﯽ ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﺎﺳﯽ. ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﺎﺳﯽ.ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺭﻑ ﻧﯿﺴﺘﯽ. 🍃ﻓﺮﻕ ﺑﯿﻦ ﻋﻠﻢ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﺑﻌﻀﯽ‌ﻫﺎ ﻋﺎﻟمند ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺭﻑ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻌﻀﯽ‌ﻫﺎ ﻫﻢ ﻋﺎﻟمند ﻫﻢ ﻋﺎﺭفند. 🍃 ﺍﯾﻦ ﻋﻠﻢ ﯾﮏ ﻭﯾﮋﮔﯽ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ.ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﻋﺮﻓﺎﻥ ﯾﮏ ﻭﯾﮋﮔﯽ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﻣﺜﻼ‌ ﻋﻠﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻝ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ.ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻭ ﺣﻮﺯﻩ‌ﯼ ﻋﻠﻤﯿﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ‌ﻫﺎ ﮐﻪ ﻃﻠﺒﻪ‌ﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺩﺭﺱ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺒﺎﺣﺜﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺳﻼ‌ﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﺒﺎﺣﺜﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ. ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻝ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺗﺴﻠﺴﻞ. قیل و قال ﻻ‌ﺯﻣﻪ‌ﯼ ﻋﻠﻢ ﺍﺳﺖ. 🍃ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺤﻔﻞ ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻪ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺍﻫﻞ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﻫﻢ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺩﻭ ﺍﻭ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻧﺪ. ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺣﺎﮐﻢ است.این ویژگی معرفت است. 🍃هر که نسبت به خدا علم پیدا کند زبانش دراز می شود و حرف زیاد می زند ولی شخصی که معرفت پیدا بکند زبانش بند می آید. 🌸ﻣﺤﺎﻝ ﺟﻤﻊ ﻣﺤﻞ ﺍﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻟﻬﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻘﻄﻪ‌ﺍﯼ و ﺟﺎﯾﮕاه و ﺍﺳﺘﻘﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ این نقطه امامان ﻫﺴﺘﻨﺪ. 🌸ﯾﻌﻨﯽ در عصر ما امام زمان ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻟﻬﯽ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ایشان است ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﻟﻬﯽ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🌸ﺣﺎﻻ‌ ﭼﺮﺍ ﺍﯾشان ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ؟ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺻﺮﺍﻓﯽ ﺍﺳﺖ. ﭘﻮﻝ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ ،ﭘﻮﻝ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﯼ. ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻨﺲ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﻫﻢ ﺻﺮﺍﻓﯽ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﭼﺸﻤﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﻻ‌ﺗﺮﯼ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ. 🌸ﯾﻌﻨﯽ ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺩﻭﻥ ﻭ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﻭ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ﺑﺮﺗﺮ ﻭ ﺑﺎﻻ‌ﺗﺮﯼ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ.ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﯽ‌ﺑﯿﻨﻨﺪ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﯾﮏ ﻣﻌﺮﻓﺘﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. 🌸ﺍﯾﻦ ﮔﻮﺵ ﺭﺍ ﺍﮔﺮ ﺑﺪﻫﯽ ﯾﮏ ﮔﻮﺵ ﺑﺎﻻ‌ﺗﺮﯼ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ.ﻫﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺸﻨﻮﯼ، ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮔﻮﺵ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﻧﺪ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﻮﯼ، ﯾﮏ ﺻﺪﺍﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻫﮕﺬﺭ ﯾﮏ ﻣﻌﺮﻓﺘﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ... ❤️☘💐❤️☘💐❤️☘💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✨﷽✨ 💠چگونه غیبت نکنیم💠 ✍روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟ حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند. 📚 داستان های صلوات ص۵۷ ‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat
💢به سوی شهادت 🔹بهنام خودش درخواست داد به بشاگرد اعزامش کنیم. بـعـد که پـیگـیری کردیم فهمیدیم شخصی که قرار بود به بشاگرد اعزام شود متاهل بوده و از اینکه قرار است به منطقه خطرناک و محرومی اعزام شود خیلی نـاراحـت اســت. 🔹بهنام داوطلبانه به آن شخـص گـفـت: نـگران نباش. من مجردم. به جای تو می‌رم! جایگاه بهتر را رها کرد و به بشاگرد رفت. از خدمت در آنجا تنها شش ماه مانده بود که شهید شد! 🔹شهید بهنام امیری از پرسنل نیروی انتظامی بیست و نهم شهریور 90 در بشاگرد هرمزگان به شهادت رسید. @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ حالا شده بود سه روز....و من نمی دانستم که چی کار باید بکنم. دائما می گفتند خداکنه برگرده.. ولی آخه مگه دست من بود؟ از همان روز اول دیگه تیام را ندیده بودم. حتما برایش مهم نبودم که نیامده بود دیگه! وگر نه بهم اهمیت می داد...توی این هیری ویری دلم از تیام هم گرفته بود. شاید همان بهتر بود که می مردم. آخه به چی دنیا دل خوش بودم...؟ نه عشقم را داشتم...نه...اما مادرم را داشتم. پدرم را داشتم. برادر عزیزم را داشتم...و همه ی این ها یعنی امید.پس بازم دلم می خواست برگردم... _ خدایا ازت می خوام که زنده بمونم....خواهش می کنم...تو رو به بنده های خوبت قسم میدم. من رو برگردون. روز چهارم بود.مامان و بردیا و یاشار تازه رفته بودند خانه. بابا به خاطر شرکت برگشته بود تهران تا کمی به کار هایش سرو سامان بدهد و دوباره به رشت برگردد. اصرار داشت که من را هم منتقل کنند تهران. ولی دکتر ها می گفتند تاثیری در وضعیتم نمی کند و همین که این جا هستم بهتره. چون تکان دادنم اصلا درست نیست و برایم خطر دارد. مثل هر روز پشت در اتاقم نشسته بودم و به رفت وآمد ها نگاه می کردم که با دیدن تیام احساس کردم تمام روحم در حال لرزیدن است. خودش را با سرعت به پشت در اتاق رساند. ایستاد و دستی به موهایش و کتش کشید. ( حالا انگار من می بینمش که داره به خودش می رسه..خب می بینمش دیگه.. ..شایدم فکر می کنه مامان اینا هنوز نرفتن.!) دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و نفس عمیقی کشید. از جایم بلند شدم و پشتش وارد اتاق شدم. به محض اینکه من را روی تخت دید پشتش را به تخت کرد و ایستاد. ( ای تو روحت...همچین برگشتی نزدیک بود بخوری بهم...کلا غیر ادمیزادیا ) «منم چه روح بی تربیتی هستما» روی صندلی کنار تختم نشست و گفت: سلام خانمی...خوبی خانمم؟ باورم نمی شد! مگه میشه! تیام.......! تیام به من بگه خانمم؟؟ _ صبر کردم تا همه برن بعد بیام...دلم میخواست باهات راحت حرف بزنم.بدون هیچ مزاحمی. همش تقصیر منه. می دونم! اگه اونروز ازت نمی خواستم که با من بیای...اگه صبر می کردم و خودم می رسوندمت خونه...اگه... اگه ...! می گفت و اشک می ریخت. حال خودمم بهتر از حال اون نبود. احساس می کردم بغضی در حال خفه کردنم. یکی از دستگاه ها شروع به بوق بوق کرد و صدایش بلند شد. تیام صورتش را به سرعت پاک کرد و با عجله به بیرون از اتاق پرید. چند پرستار و دکتر به اتاقم ریختند و شروع به بررسی وضعیتم کردند. یک نگاهم به خودم بود و یک نگاهم به تیام که به دیوار تکیه زده بود و زیر لب خدا را صدا می زد. بعد از مدتی که به سختی هم به خودم و هم به اطرافیانم گذشت پرستار ها از اتاق خارج شدند. تازه ان موقع بود که تیام نفس راحتی کشید . دکتر به سمتش رفت و با نگاه مشکوکی گفت: میشه نسبت شما را با بیمار بدونم؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
شبتون بخیر التماس دعا 🌟✨🌙🌟✨🌙
﷽❣ ❣﷽ چنین نوشتہ خدا در شناسنامہ‌‌ے دل منم غلام و بنده زاده‌ے خورشید سلام مے‌دهم از عمق این دلِ تاریڪ بہ آخرین پسر خانواده‌ے خورشید 🌼🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ تیام سرش را به زیر انداخت و با صدایی که به زور شنیده می شد گفت: دوست برادرش... دکتر لبخندی را چاشنی صورتش کرد و گفت : و البته عاشقش...نه؟! گوش های تیام سرخ شده بود و حرفی نمی زد. همان موقع ضربان قلب من میزان تر شد. دکتر نگاهش را از صفحه ی مانیتور گرفت گفت: به حرف هامون آلارم میده. تیام سرش را بالا آورد و با گیجی به دکتر نگاه کرد. _ نگران نباش. این خوبه. این یعنی اینکه صدای ما رو میشنوه. والبته امروز اولین بار بود که می دیدم موقعی که یکی از ملاقات کننده ها بالای سرش میاد واکنش نشان میده. ما باید از این موقعیت سوء استفاده کنیم. تو باید بیشتر بهش سر بزنی. چون مطمئنم اون از وجودت اگاه میشه ... والبته خوشحال. ولی این شرط داره. بجز حرف های امیدوار کننده هیچ حرفی نباید بهش زده بشه. متوجه شدی؟ ( شرط می بندم این تیام هیچی حالیش نمیشه...فقط داره الکی سر تکان میده. ولی خدایا ممنونم. ممنونم که این بلا سرم اومد. حد اقلش اینه که دیگه حالا میدونم که اون هم منو دوست داره...حالا میدونم که اون هم توی قلبش محبتی از منو داره) انرژی مضاعفی گرفته بودم. حالا امیدم به زندگی 100 برابر شده بود. مطمئن بودم خدا هم من را انقدر دوست دارد که کمکم کند که برگردم. دکتر همان لحظه خواست از در خارج بشه که با صدای تیام به سمتش برگشت. _ دکتر میشه لطفا خانوادش از رفت و آمد من با خبر نشن؟ دکتر مجددا لبخندی زد و گفت: به شرطی که به حرفام عمل کنی. تیام لبخندی از آرامش زد و کنارم نشست. _ ببین باران خانم خودت نمیذاری حرف بزنما... این چه کولی بازی ای بود درآوردی؟ هان؟ حتما باید دکتر هم می فهمید که دوستت دارم؟ آره خانم خود خواه؟ ( بچه پر رو رو نگاه کن...مگر که از روی این تخت بلند نشم من دانم و تو) _ آره؟ میخوای بدونن. باشه...خودت خواستیا... از جایش بلند شد و رو به روی تخت ایستاد و دستهایش را از دو طرف باز کرد . چشم هایش را باز کرد و یهو داد زد: من باران را دوست دارم....من باران و دوست دارم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
‌‌‌🌷مهدی شناسی ۲۶۴🌷 🌹و مساکن برکة الله🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌺بوی خوش را خداوند در ﮔﻞ‌ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ،نه ﺩﺭ ﺧﺎﺭﻫﺎ.ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﮏ ﺷﺄﻥ ﻭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ. 🌺 ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﻫﺴﺘﯿﺪ.ﮔﻼ‌ﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻼ‌ﺏ ﭘﺎﺵ ﻣﯽ‌ﺭﯾﺰﯾﺪ.ﺩﺭ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺭﯾﺰﯾﺪ! ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ. 🌺 ﺑﺮﮐﺖ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ. ﺑﺮﮐﺖ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﮔﻼ‌ﺏ ﺍﺳﺖ؛ﻇﺮﻑ ﺧﺎﺹ و جایگاه ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﻃﻠﺒﺪ.ظرف ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ را ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ،ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﺍمام است. 🌸ﺑﺮﮐﺖ ﻓﻘﻂ ﺩﺳﺖ ﺧﺪا و ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﻭﺳﺖ. ﻣَﻨﺸَﺄ ﺍﻟﺒَﺮَﮐَﺎﺕ، ﻣُﻨﺰِﻝَ ﺍﻟﺒَﺮَﮐَﺎﺕ و ﺟَﺎﻋِﻞَ ﺍﻟﺒَﺮَﮐَﺎﺕ ﺍوست.اوست ﮐﻪ ﻧﺎﺯﻝ و ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺍﻭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ و ﮐﺠﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ به ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ. 🌸 ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ امام هادی علیه السلام می فرماید:برکت را ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺭﺷﺪ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎ.ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺛﺒﺎﺕ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎ.ﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺖ‌ﻫﺎ ﻭ ﻣﻮﻫﺒﺖ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻭ ﻣﺎﺩﯼ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎ. ﻣﺎ ﻣﺴﺎﮐﻦ ﺑﺮﮐﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ❤️☘🌷❤️☘🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 جانبازی که با ویلچر به خواستگاری رفت 🔹جانباز عبدالعزیز کریمی متولد اول شهریور سال 56 اسلام آباد غرب و پدرش فردی کشاورز بود. 🔹در همان اوایل خدمتش به قرارگاه مرصاد واقع در شرق کشور اعزام و در گردان های الزهرا(س) بم، گردان 105 حضرت ابالفضل العباس (ع) جیرفت و گردان المهدی عج الله راور به عنوان فرمانده گروهان مشغول به خدمت می شود. 🔹سحرگاه 17 دیماه 85 این فرمانده شجاع به همراه تعدادی از نیروهایش در منطقه میل فرهاد جیرفت_ایرانشهر با گروهک موسوم به جندالشیطان به سرکردگی عبدالمالک ریگی ملعون که قصد عملیات خرابکارانه داشتند درگیر شدند. 🔹عبدالعزیز مجروح و به درجه جانبازی نائل گردید.وی بعد از 9 سال مجروحیت به خواستگاری دختری مومنه می رود در حالی که سوار بر ویلچر است و مهریه آنها یک جلد کلام الله مجید، یک پلاک جبهه به همراه دفتر خاطرات زمان خدمت و یک زنجیر طلا است. @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
فرستاده ابن زياد به سرعت خود را به قصر مى رساند و به ابن زياد گزارش مى دهد كه امام حسين(ع) اهل سازش و بيعت با يزيد نيست. ابن زياد بسيار عصبانى مى شود و به اين نتيجه مى رسد كه اكنون تنها راه باقى مانده، جنگيدن است. او به فكر آن است كه فرمانده جديدى براى سپاه خود پيدا كند. به راستى، چه كسى انتخاب خواهد شد تا اين مأموريّت مهم را، به دلخواه آنها انجام دهد؟ همه فرماندهان كوفه نزد ابن زياد نشسته اند. او به آنها نگاه مى كند و فكر مى كند. هيچ كس جرأت ندارد چيزى بگويد. او سرانجام مى گويد: "حسين به كربلا آمده است. كداميك از شما حاضر است به جنگ با او برود؟". همه، سرهايشان را پايين مى اندازند. جنگ با حسين؟ هيچ كس جواب نمى دهد. ابن زياد بار ديگر مى گويد: "هر كس از شما به جنگ با حسين برود من حكومت هر شهرى را كه بخواهد به او مى دهم". باز هم جوابى نمى شنود. جنگيدن با تنها يادگار پيامبر، تصميم ساده اى نيست. قلب عمرسعد مى لرزد. نكند ابن زياد او را به اين كار مأمور كند. ناگهان ابن زياد عمرسعد را مورد خطاب قرار مى دهد: ــ اى عمرسعد! تو بايد براى جنگ با حسين بروى! ــ قربانت شوم، خودت دستور دادى تا من به رى بروم. ــ آرى! امّا در حال حاضر جنگ با حسين براى ما مهم تر از رى است. وقتى كه كار حسين را تمام كردى مى توانى به رى بروى. ــ اى امير! كاش مرا از جنگ با حسين معاف مى كردى. ــ بسيار خوب، مى توانى به كربلا نروى. من شخص ديگرى را براى جنگ با حسين مى فرستم. ولى تو هم ديگر به فكر حكومت رى نباش! در درون عمرسعد آشوبى برپا مى شود. او خود را براى حكومت رى آماده كرده بود، امّا حالا همه چيز رو به نابودى است. او كدام راه را بايد انتخاب كند: جنگ با حسين و به دست آوردن حكومت رى، يا سرپيچى از نبرد با حسين و از دست دادن حكومت. البته خوب است بدانى كه منظور از حكومت رى، حكومت بر تمامى مناطق مركزى سرزمين ايران است. منطقه مركزى ايران، زير نظر حكومت كوفه است و امير كوفه براى اين منطقه، امير مشخّص مى كند و دل كندن از كشورى همچون ايران نيز، كار آسانى نيست! به همين جهت، عمرسعد به ابن زياد مى گويد: "يك روز به من فرصت بده تا فكر كنم". ابن زياد لبخند مى زند و با درخواست عمرسعد موافقت مى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ همین طور هوار می کشید و می گفت . من که از این کارش شکه شده بودم نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. ( تیام جون مادرررررت بیا بگیر بشین ...آخه این دیوونه بازی ها چیه؟ ... د بیا بشین دیگه روانی! ای خدا اگه قرار نبود از ضربه مغزی بمیرم الان از دست کارای این سکته می کنم و می میرم.) کنارش راه می رفتم و بهش بدو بی راه می گفتم و التماسش می کردم که ساکت بشود. ولی فایده ای نداشت.... همان لحظه دکتر و دو پرستار وارد اتاقم شدند. دکتر که خیال کرده بود دوباره خللی توی سیستم بدنیم ایجاد شده سریعا خودش را رسانده بود. تیام وقتی دکتر و دو پرستار را دید ساکت شد و سر به زیر به من خیره شد( به جسمم البته) _ چه خبره اینجا؟ تیام که هنگ... اصلا لال....! صدایش در نمی آمد. دکتر قدمی به سمت تیام برداشت و گفت: چه خبر بود اینجا؟ تیام که کاملا مشخص بود هم دست پاچه شده و هم اینکه خنده اش گرفته خودش را کمی جمع جور کرد و گفت: به من چه؟! باور نمی کرد خب. دکتر با نگاهی دور اتاق را چرخ زد و با مطمئن شدن از اینکه شخص خاصی در اتاق نیست گفت: من نمی فهمم آقای....! راستی اسمتون چی بود؟ با اعتماد به نفس همیشگی اش راست ایستاد و گفت: تیام هستم. تیام صالحی! دکتر بنده خدا که هنوز در گیر موضوع قبل بود بی خیال و گیج سری تکان داد و گفت: آقای صالحی کی باور نمی کرد؟ _ باران... دکتر نگاهی بی تفاوت به من کرد و با «آهانی» خواست از اتاق خارج بشود که مثل اینکه مغزش به کار افتاد و تازه چیزی به یادش آمد. با شتاب به سمت عقب برگشت و با صدای نیمه بلندی گفت: هااااان؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
خدایا امروزمان گذشت فردایمان را با گذشتت شیرین کن ما به مهربانیت محتاجیم رهایمان نکن خدایا شب ما را با یادت بخیر کن...... 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ ❣﷽ 💯بی هوا روزی ز پیچ کوچه ای رد شدی شاید ز پیش چشم ما دیده، اما پشت کوهی از گناه📛 از صفای دیدنت معذور بود!!! @shohada_vamahdawiat