eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ چنین نوشتہ خدا در شناسنامہ‌‌ے دل منم غلام و بنده زاده‌ے خورشید سلام مے‌دهم از عمق این دلِ تاریڪ بہ آخرین پسر خانواده‌ے خورشید 🌼🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ تیام سرش را به زیر انداخت و با صدایی که به زور شنیده می شد گفت: دوست برادرش... دکتر لبخندی را چاشنی صورتش کرد و گفت : و البته عاشقش...نه؟! گوش های تیام سرخ شده بود و حرفی نمی زد. همان موقع ضربان قلب من میزان تر شد. دکتر نگاهش را از صفحه ی مانیتور گرفت گفت: به حرف هامون آلارم میده. تیام سرش را بالا آورد و با گیجی به دکتر نگاه کرد. _ نگران نباش. این خوبه. این یعنی اینکه صدای ما رو میشنوه. والبته امروز اولین بار بود که می دیدم موقعی که یکی از ملاقات کننده ها بالای سرش میاد واکنش نشان میده. ما باید از این موقعیت سوء استفاده کنیم. تو باید بیشتر بهش سر بزنی. چون مطمئنم اون از وجودت اگاه میشه ... والبته خوشحال. ولی این شرط داره. بجز حرف های امیدوار کننده هیچ حرفی نباید بهش زده بشه. متوجه شدی؟ ( شرط می بندم این تیام هیچی حالیش نمیشه...فقط داره الکی سر تکان میده. ولی خدایا ممنونم. ممنونم که این بلا سرم اومد. حد اقلش اینه که دیگه حالا میدونم که اون هم منو دوست داره...حالا میدونم که اون هم توی قلبش محبتی از منو داره) انرژی مضاعفی گرفته بودم. حالا امیدم به زندگی 100 برابر شده بود. مطمئن بودم خدا هم من را انقدر دوست دارد که کمکم کند که برگردم. دکتر همان لحظه خواست از در خارج بشه که با صدای تیام به سمتش برگشت. _ دکتر میشه لطفا خانوادش از رفت و آمد من با خبر نشن؟ دکتر مجددا لبخندی زد و گفت: به شرطی که به حرفام عمل کنی. تیام لبخندی از آرامش زد و کنارم نشست. _ ببین باران خانم خودت نمیذاری حرف بزنما... این چه کولی بازی ای بود درآوردی؟ هان؟ حتما باید دکتر هم می فهمید که دوستت دارم؟ آره خانم خود خواه؟ ( بچه پر رو رو نگاه کن...مگر که از روی این تخت بلند نشم من دانم و تو) _ آره؟ میخوای بدونن. باشه...خودت خواستیا... از جایش بلند شد و رو به روی تخت ایستاد و دستهایش را از دو طرف باز کرد . چشم هایش را باز کرد و یهو داد زد: من باران را دوست دارم....من باران و دوست دارم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
‌‌‌🌷مهدی شناسی ۲۶۴🌷 🌹و مساکن برکة الله🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌺بوی خوش را خداوند در ﮔﻞ‌ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ،نه ﺩﺭ ﺧﺎﺭﻫﺎ.ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﮏ ﺷﺄﻥ ﻭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ. 🌺 ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﻫﺴﺘﯿﺪ.ﮔﻼ‌ﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻼ‌ﺏ ﭘﺎﺵ ﻣﯽ‌ﺭﯾﺰﯾﺪ.ﺩﺭ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺭﯾﺰﯾﺪ! ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ. 🌺 ﺑﺮﮐﺖ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ. ﺑﺮﮐﺖ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﮔﻼ‌ﺏ ﺍﺳﺖ؛ﻇﺮﻑ ﺧﺎﺹ و جایگاه ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﻃﻠﺒﺪ.ظرف ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ را ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ،ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﺍمام است. 🌸ﺑﺮﮐﺖ ﻓﻘﻂ ﺩﺳﺖ ﺧﺪا و ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﻭﺳﺖ. ﻣَﻨﺸَﺄ ﺍﻟﺒَﺮَﮐَﺎﺕ، ﻣُﻨﺰِﻝَ ﺍﻟﺒَﺮَﮐَﺎﺕ و ﺟَﺎﻋِﻞَ ﺍﻟﺒَﺮَﮐَﺎﺕ ﺍوست.اوست ﮐﻪ ﻧﺎﺯﻝ و ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺍﻭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ و ﮐﺠﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ به ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ. 🌸 ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ امام هادی علیه السلام می فرماید:برکت را ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺭﺷﺪ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎ.ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺛﺒﺎﺕ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎ.ﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺖ‌ﻫﺎ ﻭ ﻣﻮﻫﺒﺖ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻭ ﻣﺎﺩﯼ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎ. ﻣﺎ ﻣﺴﺎﮐﻦ ﺑﺮﮐﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ❤️☘🌷❤️☘🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 جانبازی که با ویلچر به خواستگاری رفت 🔹جانباز عبدالعزیز کریمی متولد اول شهریور سال 56 اسلام آباد غرب و پدرش فردی کشاورز بود. 🔹در همان اوایل خدمتش به قرارگاه مرصاد واقع در شرق کشور اعزام و در گردان های الزهرا(س) بم، گردان 105 حضرت ابالفضل العباس (ع) جیرفت و گردان المهدی عج الله راور به عنوان فرمانده گروهان مشغول به خدمت می شود. 🔹سحرگاه 17 دیماه 85 این فرمانده شجاع به همراه تعدادی از نیروهایش در منطقه میل فرهاد جیرفت_ایرانشهر با گروهک موسوم به جندالشیطان به سرکردگی عبدالمالک ریگی ملعون که قصد عملیات خرابکارانه داشتند درگیر شدند. 🔹عبدالعزیز مجروح و به درجه جانبازی نائل گردید.وی بعد از 9 سال مجروحیت به خواستگاری دختری مومنه می رود در حالی که سوار بر ویلچر است و مهریه آنها یک جلد کلام الله مجید، یک پلاک جبهه به همراه دفتر خاطرات زمان خدمت و یک زنجیر طلا است. @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
فرستاده ابن زياد به سرعت خود را به قصر مى رساند و به ابن زياد گزارش مى دهد كه امام حسين(ع) اهل سازش و بيعت با يزيد نيست. ابن زياد بسيار عصبانى مى شود و به اين نتيجه مى رسد كه اكنون تنها راه باقى مانده، جنگيدن است. او به فكر آن است كه فرمانده جديدى براى سپاه خود پيدا كند. به راستى، چه كسى انتخاب خواهد شد تا اين مأموريّت مهم را، به دلخواه آنها انجام دهد؟ همه فرماندهان كوفه نزد ابن زياد نشسته اند. او به آنها نگاه مى كند و فكر مى كند. هيچ كس جرأت ندارد چيزى بگويد. او سرانجام مى گويد: "حسين به كربلا آمده است. كداميك از شما حاضر است به جنگ با او برود؟". همه، سرهايشان را پايين مى اندازند. جنگ با حسين؟ هيچ كس جواب نمى دهد. ابن زياد بار ديگر مى گويد: "هر كس از شما به جنگ با حسين برود من حكومت هر شهرى را كه بخواهد به او مى دهم". باز هم جوابى نمى شنود. جنگيدن با تنها يادگار پيامبر، تصميم ساده اى نيست. قلب عمرسعد مى لرزد. نكند ابن زياد او را به اين كار مأمور كند. ناگهان ابن زياد عمرسعد را مورد خطاب قرار مى دهد: ــ اى عمرسعد! تو بايد براى جنگ با حسين بروى! ــ قربانت شوم، خودت دستور دادى تا من به رى بروم. ــ آرى! امّا در حال حاضر جنگ با حسين براى ما مهم تر از رى است. وقتى كه كار حسين را تمام كردى مى توانى به رى بروى. ــ اى امير! كاش مرا از جنگ با حسين معاف مى كردى. ــ بسيار خوب، مى توانى به كربلا نروى. من شخص ديگرى را براى جنگ با حسين مى فرستم. ولى تو هم ديگر به فكر حكومت رى نباش! در درون عمرسعد آشوبى برپا مى شود. او خود را براى حكومت رى آماده كرده بود، امّا حالا همه چيز رو به نابودى است. او كدام راه را بايد انتخاب كند: جنگ با حسين و به دست آوردن حكومت رى، يا سرپيچى از نبرد با حسين و از دست دادن حكومت. البته خوب است بدانى كه منظور از حكومت رى، حكومت بر تمامى مناطق مركزى سرزمين ايران است. منطقه مركزى ايران، زير نظر حكومت كوفه است و امير كوفه براى اين منطقه، امير مشخّص مى كند و دل كندن از كشورى همچون ايران نيز، كار آسانى نيست! به همين جهت، عمرسعد به ابن زياد مى گويد: "يك روز به من فرصت بده تا فكر كنم". ابن زياد لبخند مى زند و با درخواست عمرسعد موافقت مى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ همین طور هوار می کشید و می گفت . من که از این کارش شکه شده بودم نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. ( تیام جون مادرررررت بیا بگیر بشین ...آخه این دیوونه بازی ها چیه؟ ... د بیا بشین دیگه روانی! ای خدا اگه قرار نبود از ضربه مغزی بمیرم الان از دست کارای این سکته می کنم و می میرم.) کنارش راه می رفتم و بهش بدو بی راه می گفتم و التماسش می کردم که ساکت بشود. ولی فایده ای نداشت.... همان لحظه دکتر و دو پرستار وارد اتاقم شدند. دکتر که خیال کرده بود دوباره خللی توی سیستم بدنیم ایجاد شده سریعا خودش را رسانده بود. تیام وقتی دکتر و دو پرستار را دید ساکت شد و سر به زیر به من خیره شد( به جسمم البته) _ چه خبره اینجا؟ تیام که هنگ... اصلا لال....! صدایش در نمی آمد. دکتر قدمی به سمت تیام برداشت و گفت: چه خبر بود اینجا؟ تیام که کاملا مشخص بود هم دست پاچه شده و هم اینکه خنده اش گرفته خودش را کمی جمع جور کرد و گفت: به من چه؟! باور نمی کرد خب. دکتر با نگاهی دور اتاق را چرخ زد و با مطمئن شدن از اینکه شخص خاصی در اتاق نیست گفت: من نمی فهمم آقای....! راستی اسمتون چی بود؟ با اعتماد به نفس همیشگی اش راست ایستاد و گفت: تیام هستم. تیام صالحی! دکتر بنده خدا که هنوز در گیر موضوع قبل بود بی خیال و گیج سری تکان داد و گفت: آقای صالحی کی باور نمی کرد؟ _ باران... دکتر نگاهی بی تفاوت به من کرد و با «آهانی» خواست از اتاق خارج بشود که مثل اینکه مغزش به کار افتاد و تازه چیزی به یادش آمد. با شتاب به سمت عقب برگشت و با صدای نیمه بلندی گفت: هااااان؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
خدایا امروزمان گذشت فردایمان را با گذشتت شیرین کن ما به مهربانیت محتاجیم رهایمان نکن خدایا شب ما را با یادت بخیر کن...... 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ ❣﷽ 💯بی هوا روزی ز پیچ کوچه ای رد شدی شاید ز پیش چشم ما دیده، اما پشت کوهی از گناه📛 از صفای دیدنت معذور بود!!! @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ دیگه نمی توانستم خودم را نگه دارم. قیافه ی دکتر انقدر خنده دار شده بود که اگر می توانستم تا یک سال سوژه اش می کردم و بهش می خندیدم. _آقای صالحی چی می گی شما؟ _ هیچی...یعنی. با نگاه خیره اش دو پرستار که فهمیدند مزاحم هستند از در خارج شدند. تیام هم لبخندی زد وگفت: راستش من هی بهش گفتم دوسش دارم... باور نکرد. منم داد زدم . خب تقصیر خودشه. من چی کار کنم؟! من فقط خواستم بهش ثابت کنم؟ دکتر خنده ای کرد و گفت: پسر مگه فقط بیمار تو توی این بخشه؟! مریض های دیگه هم هستناااا! از این به بعد ابراز عشقتو دم گوشش بگو. احساس کردم از خجالت روحم در حال آب شدن است. همان لحظه یک نوسان کوچیک توی ضربان قلبم ایجاد شد. دکتر نگاهی به جسمم کرد و گفت: میگم این باران خانم آدمه فضولیه؟ تیام قهقهه ای زد و گفت: اووووف! دکتر انقدر فضوله که حد نداره. بعد به خودش میگه کنجکاو... جالبه نه؟ _ دقیقا می تونستم حدس بزنم. چون گوشش همش داره کار میکنه!دکتر لبخندی زد و از در خارج شد. رفتم پشت سر تیام ایستادم و زدم پس کله اش. که البته از سرش رد شد.( حالا من فضولم؟ تیام به خدا یه کاری می کنم که به غلط کردن بیفتی... بچه پر رو!) دوباره کنارم نشست و گفت: میشه باهات حرف بزنم؟ یا حوصله ی منو نداری؟ (برو بابا.. تا الان فضول بودم حالا داره برام حرف میزنه... خدایا چی می شد مثل فیلم « روح سر گردان » می تونستم و یکم اذیتش می کردم... مثلا یکم موهاشو می کشیدم.. آخ که چه حالی می داد) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استخر رفته بودیم استخر آن موقع ها اسحق مسئول آموزش شنای غواصان منطقه بود گفتم یک سری بزنم و سلام و احوال پرسی کنم رفتم طرفش بعد از سلام و احوال پرسی گفت: بیا پایین با ما تمرین کن من گفتم: نه همین جا خوب است .گفت: بیا می خواهیم مسابقه بگذاریم من هم گفتم قبول. اسحق گفت: می خواهم ببینم چه کسی می تواند زمان بیشتری زیر آب بماند سوت را به صدا درآورد و گفت: تازمانی که من نگفتم بیرون نیاید چند لحظه که گذشت دیدیم یک نفر سرش را بیرون آوردگفتیم: چی شده؟گفت: آخه ما که صدای شما را از زیر آب نمی شنویم که شما اعلام کردید تا زمانی که من نگفتم بیرون نیاید. راوی: علی اسطحی برادر شهید @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
عمرسعد با دلى پر از غوغا به خانه اش مى رود. از يك طرف مى داند كه جنگ با امام حسين(ع) چيزى جز آتش جهنّم براى او نخواهد داشت، امّا از طرف ديگر، عشق به رياست دنيا او را وسوسه مى كند. به راستى، عمرسعد كدام يك از اين دو را انتخاب خواهد كرد؟ آيا در اين لحظه حسّاس تاريخ، عشق به رياست پيروز خواهد شد يا وجدان؟ او در حياط خانه اش قدم مى زند و با خود مى گويد: "خدايا، چه كنم؟ كدام راه را انتخاب كنم؟ اى حسين، آخر اين چه وقت آمدن به كوفه بود؟ چند روز ديگر صبر مى كردى تا من از كوفه مى رفتم، آن وقت مى آمدى، امّا چه كنم كه راه رياست و حكومت بر ايران از كربلا مى گذرد. اگر ايران را بخواهم بايد به كربلا بروم و با حسين بجنگم. اگر بهشت را بخواهم بايد از آرزوى حكومت ايران چشم بپوشم". نگاه كن! همه دوستان عمرسعد براى مشورت دعوت شده اند. آيا آن جوان را مى شناسى كه زودتر از همه به خانه عمرسعد آمده است؟ اسم او حَمزه است. او پسرِ خواهرِ عمرسعد است. عمرسعد جريان را براى دوستان خود تعريف مى كند و از آنها مى خواهد تا او را راهنمايى كنند. اوّلين كسى كه سخن مى گويد پسر خواهر اوست كه مى گويد: "تو را به خدا قسم مى دهم مبادا به جنگ با حسين بروى. با اين كار گناه بزرگى را مرتكب مى شوى. مبادا فريفته حكومت چند روزه دنيا بشوى. بترس از اينكه در روز قيامت به ديدار خدا بروى در حالى كه گناه كشتن حسين به گردن تو باشد". <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ استاد رائفی‌ پور شرم نگاه ▫️خیلی وقت‌ها ما از نگاه یه سری از مردم خجالت می‌کشیم، اما...مَــهٔــدیْـــ 💕💞 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ استاد رائفی پور/ مسیحیت تحریف شده 2,502 بازدید ▪︎فردا ازت پرسیدن ثابت کن دینت ... دین خدایی چجوری ثابت میکنی ؟🚬 ▪︎دین اسلام ... حضرت عیسی/حضرت محمد ❤️✔️ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
شهادت هنر مردان خداست دوستان عزیزم سلام....... شهداء خیلی حق گردنمون دارند...... امشب به اندازه ی یک نماز لیله الدفن سپاسگزار یکی از این شهداء باشیم....... شهید علی پوزش فرزند حسن که امروز در دل خاک آرمید....... برای شادی ارواح طیبه شهداء یه حمد و سوره و صلوات🌹💖🌹💖🌹💖           @hedye110
•🦋• وَنھـٰایَتِ‌رِزق‌ِجَھـٰادِ‌ خآلصـٰانھ‌‌شَھـٰادت‌استシ..! ---------------•☕️♥️•----------------- @shohada_vamahdawiat
*🌻شهید ابراهیم هادی🌻* *هر جمعه با دوستان راهی کوه می شد.* *زمانی که مسابقات کشتی نزدیک بود، کوهنوردی را بیشتر می کرد. حتی بعضی وقتها یکی از دوستان را روی کول خودش قرار می داد و از کوه بالا می رفت! می خواست به ماهیچه های پا فشار بیاید تا برای مسابقات کشتی آماده شود. با این همه تمرین، وقتی دید که حریف خودش به جایزه نقدی مسابقه احتیاج دارد، نفس خودش را زمین زد تا جایزه به حریف او برسد...* *🌺تصویر بالا مسیر کوهنوردی منطقه دربند تهران، اوایل دهه پنجاه.* *ابراهیم در کنار حجت الاسلام سید محسن میری، امام جماعت مسجد جامع لویزان. عکس از آلبوم ایشان* @shohada_vamahdawiat
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ باران میدونی از کی بردیا رو میشناختم؟ از اول دبیرستان. ولی نمیدانم چرا تو رو هیچ وقت ندیده بودم. به خونتون رفت و آمد داشتم... مادر و پدرت و میشناختم.. با یاشار جور بودم... ولی چرا من تو رو ندیده بودم؟ حتی سال کنکورم که هم من خونه ی شما زیاد می اومدم و هم اینکه بردیا زیاد به خونه ی ما می اومد... بازم ندیده بودمت. چرا؟ ( خوب یادم بود چرا. آرش و بردیا با هم همسن بودند. یاشار هم که سال قبلش کنکور داده بود و هنوز روی درس ها مسلط بود. من و ساناز هم خیلی با هم خوب بودیم... با این که تفاوت سن داشتیم ولی جونمان به جون هم بسته بود. از طرفی هم من خیلی بردیا رو اذیت می کردم و نمی گذاشتم درس بخواند. همه ی این ها باعث شده بود که بعد از مدتی مادر پدر هایمان به فکر بیفتند. قرار بر این شد که من و آرش جایمان را با هم عوض کنیم و من به خانه ی دایی کوچ کنم و آرش به خانه ی ما. آن سال بهترین سال زندگیم بود. چون من عزیز کرده ی بابا بودم و این موضوع را همه ی فامیل می دانستند باعث شده بود دایی دائما در هول و ولای این باشد که به من بد نگذرد. زن دایی را هم خیلی دوست داشتم. همیشه با من خوب بود . مخصوصا اینکه زندایی خیلی جوان بود و با من و ساناز هم پا!) _ تا اینکه من و بردیا کنکور قبول شدیم و پدرت با یک عالمه دنگ و فنگ بالاخره قبول کرد که این خونه رو مشترکی بگیریم. وقتی هم که بابا های هردومون این خونه رو دیدن تصمیم به خریدش گرفتند. نصف نصف. باورم نمی شد! من همیشه فکر می کردم که این خانه اجاره ای است و اجاره ی آن را نصف نصف پرداخت می کنند. _ سه دنگ خانه به من هدیه شد و سه دنگ دیگرش به بردیا. هر کدام هم از طرف پدرهامون به خاطر قبولی. ( بیا...ما هم قبول شدیم داداشمون هم قبول شده. ببین اقا تیام! بعد می گی تبعیض جنسی نیست! بابای ما قرار بود یه ماشین برامون بخره گفت نخیر... بعد از اتمام درست که اومدی تهران... حالا برای داداشمون سه دنگ خانه خریده. من فقط تو نخ اینم که چرا من از این چیزا بی خبرم... روح بودنم یه سری مزیت ها داره ها... خب آقا تیام ادامه بده)😃😃 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
شبتون بخیر التماس دعای فرج ❤️☘🌙🌟✨☘❤️