فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نظر رهبری در مورد نظرات کارشناسی مخالف👌👌
👈 حتما گوش کنید
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدهفدهم
اين نوجوان كيست كه بر آستانه خيمه ايستاده است.
او يادگار امام حسن(ع)، قاسم سيزده ساله است! نگاه كن! قاسم با خود سخن مى گويد: "حالا اين منم كه بايد به ميدان بروم. عمويم ديگر يار و ياورى ندارد". او به سوى عمو مى آيد: "عمو، به من اجازه مى دهى تا جانم را فدايت كنم؟".
امام حسين(ع) به او نگاهى مى كند و دلش تاب نمى آورد. آخر تو يادگار برادرم هستى و سيزده سال بيشتر ندارى. قاسم بيا در آغوشم. تو بوى برادرم حسن(ع) را مى دهى. گريه ديگر امان نمى دهد. امام حسين(ع) و قاسم هر دو اشك مى ريزند.
دل كندن از قاسم براى حسين(ع) خيلى سخت است. نگاه كن! حسين(ع) داغ على اكبر را ديد، ولى از هوش نرفت، امّا حالا به عشق قاسم بى هوش شده است.
هيچ چشمى طاقت ديدن اين صحنه را ندارد. قاسم به عمو مى گويد: "اى عمو به من اجازه ميدان بده".
آخر چگونه عمو به تو اجازه ميدان دهد؟
قاسم التماس مى كند و مى گويد: "من يتيم هستم، دلم را مشكن!". سرانجام عمو را راضى مى كند و قاسم بر اسب سوار مى شود.
صدايى در صحرا مى پيچد، همه گوش مى كنند: "اگر مرا نمى شناسيد من پسر حسن(ع) هستم".
اين جوان چقدر زيباست. گويى ماه كربلا طلوع نموده است. پس چرا لباس رزم بر تن ندارد؟ اين چه سؤالى است؟ آخر چه كسى براى نوجوان سيزده ساله زره مى سازد؟ او پيراهن سفيدى بر تن دارد و شمشيرى در دست.
او به سوى دشمن حمله مى برد، چون شير مى غرّد و شمشير مى زند.
دشمن او را محاصره مى كند. نمى دانم چه مى شود، فقط صدايى به گوشم مى رسد: "عمو جان! به فريادم برس". اين صدا به گوش حسين(ع) نيز، مى رسد. امام فرياد مى زند: "آمدم، عزيزم!".
امام به سرعت، خود را به ميدان مى رساند. دشمنان، دور قاسم جمع شده اند، امّا هنگامى كه صداى حسين(ع) را مى شنوند، همه فرار مى كنند. پيكر قاسم زير سُم اسب ها قرار مى گيرد. گرد و غبارى بر پا مى شود كه ديگر چيزى نمى بينم. بايد صبر كنم.
نگاه كن! امام كنار پيكر قاسم نشسته است و سرِ او را به سينه دارد.
امام به قاسم مى گويد: "قاسمم! تو بودى كه مرا صدا زدى. من آمدم، چشم خود را باز كن!"، امّا ديگر جوابى نمى آيد. گريه امام را امان نمى دهد، قاسم را مى بوسد و مى گويد: "به خدا قسم، بر من سخت است كه تو مرا به يارى بخوانى و من وقتى بيايم كه تو ديگر جان داده باشى".
آن گاه با دلى شكسته و تنى خسته، پيكر قاسم را به سوى خيمه ها مى آورد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حوادثفاطميه
#برگآخر
روز تنهايى، روز 14 جَمادى الأولى سال 11 هجرى قمرى
105 ـ خبر در شهر مى پيچد
خبرى در ميان مردم رد و بدل مى شود: "ديشب، على، بدن فاطمه را به خاك سپرده است".
مردم به سوى قبرستان بقيع مى روند، مى خواهند قبر فاطمه(س)را زيارت كنند، امّا با چهل قبر تازه روبرو مى شوند.
هيچ كس نمى داند، آيا به راستى فاطمه(س) در اين قبرستان دفن شده است يا نه؟
106 ـ خشم عُمَر
عُمَر عصبانى مى شود، او تصميم مى گيرد تا اين قبرها را بشكافد و پيكر فاطمه(س) را از قبر بيرون بياورد تا خليفه بر آن نماز بخواند.
107 ـ كتك زدن مقداد
عُمَر به مقداد مى رسد، به سوى او مى رود و مى گويد:
ــ چه موقع فاطمه را دفن كرديد؟
ــ ديشب.
ــ چرا اين كار را كرديد؟ چرا صبر نكرديد تا ما بر پيكر دختر پيامبر نماز بخوانيم؟
ــ خود فاطمه وصيّت كرده بود كه تو و خليفه بر او نماز نخوانيد.
عُمَر عصبانى مى شود، به سوى مقداد حمله نموده و شروع به زدن او مى كند، خون از سر و صورت مقداد مى ريزد.
108 ـ سخن مقداد
اكنون موقع آن است كه مقداد با مردم سخن بگويد: "اى مردم! دختر پيامبر از دنيا رفت در حالى كه زخمِ پهلوى او خوب نشده بود، آيا مى دانيد چرا؟ براى اين كه شما با غلاف شمشير به پهلوى او زديد".
109 ـ على(عليه السلام) به ميدان مى آيد
على(ع) در خانه نشسته است كه به او خبر مى دهند عُمَر مى خواهد قبرها را بشكافد تا پيكر فاطمه(س) را پيدا نمايد. على(ع) برمى خيزد، شمشيرِ ذو الفقار را در دست مى گيرد و از خانه بيرون مى آيد، او چقدر خشمگين است.
عُمَر جلو مى آيد و مى گويد: "اى على! اين چه كارى بود كه تو كردى؟ ما پيكر فاطمه را از قبر بيرون مى آوريم تا خليفه بر آن نماز بخواند".
على(ع) دست مى برد و عُمَر را با يك ضربه بر زمين مى زند و روى سينه او مى نشيند و مى گويد: "تا امروز هر كارى كرديد من صبر نمودم، امّا به خدا قسم، اگر دست به اين قبرها بزنيد با شمشير به جنگ شما مى آيم، به خدا، زمين را از خون شما سيراب خواهم نمود".
ابوبكر به على(ع) مى گويد: "تو را به حقّ پيامبر قسم مى دهم عُمَر را رها كن، ما از تصميم خود منصرف شديم، ما هرگز اين كار را انجام نمى دهيم".
على(ع)، عُمَر را رها مى كند و مردم متفرّق مى شوند.
110 ـ درد دل با فاطمه(عليها السلام)
شب كه فرا مى رسد، همه جا تاريك مى شود، على(ع) به ديدار فاطمه(س)خواهد رفت و در خلوت شب با او سخن خواهد گفت.
به راستى او با همسر سفر كرده اش چه خواهد گفت؟
جا دارد او اين گونه با او سخن گويد: "فاطمه جانم! ديشب دل من سخت به درد آمد، وقتى در تاريكى شب، پيكر تو را غسل مى دادم، دستم به زخم بازوى تو رسيد. دلم مى سوزد. چرا هرگز از زخم بازويت به من چيزى نگفتى؟".
#پایان💚
●●●☆☆☆☆☆●●●
#حوادثفاطمیه
#مظلومیتفاطمهسلامالله
#نشرحداکثری
#صلواتیادتنره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
⚠️ #تلنگرانه
قشنگه🙃بخونید❤️🍃
یه موتور گازے داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️ رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃 و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن . آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگےازخاطراتشهیدمجیدزین الدین🌟
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
کسی جز تو به چشم من نمی آید.
تو را من در همه آفاق، شاهنشاه می بینم.
همه، هر کس که دیدم مور و تنها تو سلیمانی
همه ذره، تو را خورشیدِ صدها ماه می بینم.
#نوای_دلتنگی 💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#ازجهنمتابهشت
#پارتپنجم
﷽
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله. این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید.
مامان _ زینب کجایی مامان ؟
_ دوباره زینب ؟ مامان گریه کردی؟
مامان _خوب حالا. نه گریه نکردم کجایی؟
_ نمیدونم
مامان _ یعنی چی نمیدونم. بیا دم همون سقا خونه.
_ باشه. بای
راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقا خونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم.
مامان _ قبول باشه. بیا عزیزم.
_ چی قبول باشه ؟ این چیه ؟
مامان _ زیارت دیگه. حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم.
_ کجا؟
مامان _ هتل
_ به این زودی؟
مامان _ زوده ؟ الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم.
چییییی؟؟؟؟؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی.
_ مامان امیر کجاس؟
مامان_ اون حرم میمونه.
دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ.
.
.
.
.
.
چشمامو باز کردم. همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خـ ـوابیده بودم. گوشیمو از عسلیه کنار تخـ ـت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت ۱۰ شب بود . ۷ تا تماس بی پاسخ از مامان ۵ تا از بابا. واه مگه کجا رفته بودن. زنگ زدم به??? بابا.
بابا _ سلام خانم. ساعت خواب.
_ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟
بابا_ حرم.
_ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟
بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
_ مرسی بابااااای گلم. بابای
سریع بلند شدم و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم .
.
.
.
.
.
بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن.
شماره مامانو گرفتم.
_ سلام. مامان کجایید؟
مامان _ همون جایی که نشسته بودیم.
_ باشه. الان میایم.
_ بابا گفت همونجایی که نشسته بودید .
با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم . کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش . و دنبالش راه افتادم . از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم. حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم .
_ سلاااااام.
امیرعلی با لبخند جوابمو داد و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد . وای وای وای چه استقبال گرمی . بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمـ ـر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم .
.
.
.
_ امیر
امیرعلی_جانم؟
_ بهشت که میگن هینجاست ؟
توقع این سوال رو از نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد .
امیر علی_ زینب درسته که تو همش پیش عمو بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری .
_ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره .
امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🔰 #کـلامشهید| #کار_برای_خدا
🌷 هر کس که بیشتر برای خدا کار کرد،
بیشتر باید فحش بشنود ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم ؛برای تحمّل تهمت و افتراء و دروغ ؛چون ما اگر تحمّل نکنیم ، باید میدان را خالی کنیم ...
🌟 سردار خیبر، شهیدحاجمحمدابراهیمهمت
فرمانده لشکر۲۷حضرت محمد رسول الله(ص)
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢پلیس های زحمتکش
🔹برای فراهم کردن رفاه و آسایش خانواده، تا جایی که میتوانست زحمت میکشید. حقوقش کم بود و کفاف گذران معیشت خانواده را نمیداد. برایش فرقی نمیکرد که نظامی است. نمیگفت که در شأن و مقام من نیست که بروم روی تاکسی کار کنم. با افتخار مسافرکشی میکرد. کاری به پست و شغلش اصلیاش نداشت. برای تامین خانواده و داشتن همیشگی نان بر سر سفره زن و بچهاش، حتی حاضر بود به کارگری هم برود. هر وقت به دستهای زبر و کار کردهاش نگاه میکردم قلبم میشکست. با خودم میگفتم چه روح بزرگی دارد این مرد! چقدر صاف و زلال است. در آئینه دلش حتی ذرهای غبار تکبر و خود خواهی نیست.
🔹شهید محمد مراد بهزادی
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🌱آقا نگاهم مانده بر در تا بيايی
از جاده های روشن فردا بيايی...
🌱دارد توسل میکند چشمان خیسم
ای حاجت روز و شب دنیا بیایی...
🌱در انتظار تو تمام لحظه ها را
آقا نگاهم مانده بر در تا بيایی...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#ازجهنمتابهشت
#پارتششم
﷽
این سه روز مثله برق و باد گذشت و من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه حس خاصی داشتم. انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقص کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای……
حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثله وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود ؟ برای چی بود ؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای ۱۰ ،۱۱ سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر آرامش بود اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود جدا میشدم. رو به روی ضریح وایسادم و گفتم امام رضا ممنون بابت همه چی ، بابت اینکه بهترین دوستم شدی ، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و و و و…..
کاش خیلی زود بازم بیام. یه بار دیگه چشم و دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم.
یه لبخند محو تحویلش دادم خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم.
امیرعلی_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس.
_ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم.
امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که.
یه لبخند زدم و گفتم: ممنون.
بابا_ خوب دیگه بریم.
دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم…. هی
.
.
.
.
.
با صدای امیرعلی چشامو باز کردم.
امیرعلی_ خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه.
_ کیه؟
امیرعلی_ نمیدونم.
با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد.
_ جونم؟
عمو_ سلام تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که ؟ هههههه
_ عمو نفس بکش. نخیر چادری نشدم . شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟
عمو_ طلاق گرفتیم.
با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟
یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم.
عمو_ عههه. کر شدم. خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این ۲٫ ۳ سال آخر دلمو زده بود به زور تحملش میکردم ……
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢رمز موفقیت
🔹دختر شهید نقل می کند:
تأکید زیادی بر نماز داشت و می گفت: نماز باعث میشه از اون گناهانی که بزرگتره دوری کنی و حتی می گفت: اگه بقیه اعمالتون مثل قرآن خوندن فراموش بشه نماز جبرانش میکنه.
شهید محمدمراد بهزادی شیخ رباط متولد 1350 مسجدسلیمان شهادت 1392/11/20براثر درگیری با سارقین مسلح.
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدهجدهم
ديگر هيچ كس از جوانان بنى هاشم غير از عبّاس نمانده است.
تشنگى در خيمه ها غوغا مى كند، آفتاب گرم كربلا مى سوزاند. گوش كن!
آب، آب!
اين صداى عطش كودكان است كه صحراى گرم كربلا را در برگرفته است. عبّاس تاب شنيدن ندارد. چگونه ببيند كه همه از تشنگى بى تابى مى كنند.
اكنون عبّاس نزد امام مى آيد. اجازه مى گيرد تا براى آوردن آب به سوى فرات برود. هيچ كس نيست تا او را يارى كند؟ كاش ياران باوفا بودند و عبّاس را همراهى مى كردند. عبّاس مشك آب را برمى دارد تا به سوى فرات برود.
صبر كن، برادر! من هم با تو مى آيم.
اين بار امام حسين(ع) به همراهى عبّاس مى رود. دو برادر با هم به سوى فرات هجوم مى برند. صدايى در صحرا مى پيچد: "مبادا بگذاريد كه آنها به آب برسند، اگر آنها آب بنوشند هيچ كس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود".
حسين و عبّاس به پيش مى تازند. هيچ كس توان مقابله با آنها را ندارد. صداى "الله اكبر" دو برادر در دل صحرا، مى پيچد.
دستور مى رسد: "بين دو برادر فاصله ايجاد كنيد سپس تير بارانشان كنيد".
تيراندازان شروع به تيراندازى مى كنند.
خداى من! تيرى به چانه امام اصابت مى كند. امام مى ايستد تا تير را بيرون بكشد. خون فواره مى كند. امام، خون خود را در دست خود جمع مى كند و به سوى آسمان مى پاشد و به خداى خود عرضه مى دارد: "خدايا! من از ظلم اين مردم به سوى تو شكايت مى كنم".
لشكر از فرصت استفاده مى كند و بين امام و عبّاس جدايى مى اندازد.
خدايا، عبّاس من كجا رفت؟ چرا ديگر صداى او را نمى شنوم؟
امام به سوى خيمه ها باز مى گردد. نكند خطرى خيمه ها را تهديد كند.
عبّاس همچنان پيش مى تازد و به فرات مى رسد.
اى آب! چه زلال و گوارايى! تشنگى جان او را بر لب آورده است. وقتى دست خود را به زير آب مى زند، او را بيشتر به ياد تشنگى كودكان و خيمه نشينان مى اندازد...، لب هاى خشك عبّاس نيز، در حسرت آب مى ماند. اى حسين! بر لبِ آبم و از داغ لبت مى ميرم!
عبّاس، مشك را پر از آب مى كند. صداى دلنشين آب كه در كام مشك مى رود جان عبّاس را پر از شور مى كند.
اكنون مشك پر شده است. آن را به دوش راست مى اندازد و حركت مى كند.
نگاه كن! هزاران گرگ سر راه او قرار گرفته اند. عبّاس نگاهى به آنها مى كند و در مى يابد كه هدف دشمن، مشك آب است. چهار هزار نفر در مقابلش ايستاده اند آب به خيمه ها نرسد، عبّاس مى خواهد آب را به خيمه ها برساند. فرياد مى زند: "من از مرگ نمى ترسم. من سپر جان حسينم! من ساقى تشنگان كربلايم".
عبّاس به سوى خيمه ها به سرعت باد پيش مى تازد، تا زودتر آب را به خيمه ها برساند.
سپاه كوفه او را محاصره مى كنند. يك نفر با هزاران نفر روبرو شده است.
عبّاس بايد هم مشك را از خطرِ تيرها حفظ كند و هم شمشير بزند و سپاه را بشكافد. او شمشير مى زند، سپاه كوفه را مى شكافد، مى رزمد، مى جنگد و جلو مى رود.
ده ها نفر را به خاك و خون مى نشاند. نگاه او بيشتر به سوى خيمه ها است و به مشك آبى كه در دست دارد، مى انديشد. او بيشتر به فكر مشك آب است تا به فكر مبارزه. او آمده است تا آب براى كودكان ببرد، على اصغر تشنه است!
در اين كارزار شمشير و خون، شمشير نَوْفل به دست راست عبّاس مى نشيند.
بى درنگ شمشير را به دست چپ مى گيرد و به مبارزه ادامه داده و فرياد مى زند: "به خدا قسم، اگر دست مرا قطع كنيد من هرگز از حسين، دست بر نمى دارم".
خون از دست عبّاس جارى است. او فقط به فكر اين است كه هرطور شده آب را به خيمه ها برساند. اكنون عبّاس با دست چپ شمشير مى زند! لشكر را مى شكافد و جلو مى رود امّا اين بار شمشير حَكَم بر دست چپ او مى نشيند.
دست چپ سقّاى كربلا نيز قطع مى شود، امّا پاهاى عبّاس كه سالم است.
اكنون او با پا اسب را مى تازاند، شايد بتواند به خيمه ها برسد امّا افسوس...! در اين ميان تيرى به مشك آب اصابت مى كند و اين جاست كه اميد عبّاس نا اميد مى شود. آب ها روى زمين مى ريزد. او ديگر آبى با خود ندارد، پس چگونه به خيمه ها برگردد؟
گرگ هايى كه از صبح تا كنون در دل كينه او را داشتند، دورش جمع مى شوند. آرى، همين عبّاس بود كه چند بار از فرات آب برد. تيرى به سينه او اصابت مى كند و نامردى، عمود آهن به سر او مى زند.
عبّاس روى زمين مى افتد و صدايش بلند مى شود: "اى برادر! مرا درياب".
نگاه كن! اكنون سـرِ عبّاس بر زانوى امام حسين(ع) است و اشك در چشم او.
اين صداى امام است كه با برادر خود سخن مى گويد: "اكنون كمر من شكست، عبّاسم".
آرى! عبّاس پشت و پناه حسين بود و با رفتن او ديگر امام حسين(ع)، تنهاى تنها شد. صداى گريه امام آن چنان بلند است كه كسى تا به حال گريه او را اين گونه نديده بود.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
یکنفررفتو
جھانےبھهمریختシ💔ˇˇ
#حاج_قاسم
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۳۱۶🌷
🌹و ﻣُﺴﺘَﻮﺩَﻋﺎ ﻟِﺤِﮑﻤَﺘِﻪِ🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
🌺 ﺷﻤﺎ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻠﺪﺍﻥ می گذارید.ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﺪ. ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﮐﻤﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
🌺ﻣﻨﺘﻬﺎ ﻣﺎ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﻏﺎﻟﺐ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽﺩﻫﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ.ﻭﺻﻒ ﻋﺎﺩﻝ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ. ﻋﺎﺩﻝ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﻫﺪ.
🌺پس ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺣﮑﻤﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺩﺍﻧﺶ و ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﻭ ﻗﺮﺹ ﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺎﺷﺪ را در جایی قرار دهد، آن ها را ﮐﺠﺎ ﺑﻪ ﻭﺩﯾﻌﺖ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ؟ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪﯼ ﭘﺎﮎ ﺍﻭﻟﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﻫﺪ و ﺍﯾشان ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ "ﻣُﺴﺘَﻮﺩَﻋﺎ ﻟِﺤِﮑﻤَﺘِﻪِ" ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺤﻠﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﮑﻤﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﻭﺩﯾﻌﺖ و ﺍﻣﺎﻧﺖ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ.
🍃"مستودع لحکمته"ِ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺤﻠﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﮑﻤﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﻭﺩﯾعت و ﺍﻣﺎﻧﺖ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ.در این زیارت می فرماید: ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﭘﯿﺶ ﺷﻤﺎﺳﺖ که ﺑﻪ ﺍﻫﻠﺶ ﺑﺮﺳﺎﻧﯿﺪ.اهل بیت ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻫﻠﺶ ﻣﯽﺭﺳﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﻫﻠﺶ ﺑﺎﺷﺪ ﺁﻥ ﺩﺭﮎ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
🍃ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ.ﻭﻗﺘﯽ که ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ و ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﯽﺷﻨﻮﻧﺪ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺪﯾﺚ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﺳﺮﻧﻮﺷتش ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ.ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻫﻠﺶ ﺭﺳﯿﺪ.
🍃ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﮑﻤﺖﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ.ایشان ﻫﻢ ﺳﺨﺎﻭتﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻫﻠﺶ ﺑﺮﺳﺪ. ﺑﻪ ﺍﻫﻠﺶ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺁﻥ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻭ ﺗﺎﺛﺮ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.
🍃ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﮔﯿﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻔﺮ ﯾﮏ ﮔﯿﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﻨﺪ و ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﺎﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ و ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﺎﻩ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﻫﺎﯼ ﻻ ﻋﻼﺟﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﮑﻨﺪ. ﯾﮏ ﮔﯿﺎﻩ ﺍﺳﺖ.ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ،ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺁﻥ ﺩﺭﮎ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺭﺯشش ﺭﺍ ﻣﯽﻓﻬﻤﺪ.ﮐﻼﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ...
💐☘💐☘💐☘💐☘
#مهدی_شناسی
#قسمت_316
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#آسمانیها
روشنایی ماه
در شبی از شب های عملیات والفجر8 که غواص ها آماده فرو رفتن در آب می شدند، هوا مهتابی و بسیار روشن بود. رزمندگان در قایق آماده رفتن و منتظر باز شدن معبر توسط غواص ها به سوی ساحل دشمن حرکت کردند. با خود گفتم، خداوندا! در این شب روشن که نمی توان به ساحل نزدیک شد! بقیه بچه ها هم شروع به دعا کردند. طولی نکشید که لکه های ابر در آسمان ظاهر و هر لحظه بر تراکم آن ها افزوده شد تا آن که روشنایی ماه در زیر ابرها پنهان گشته، باد تندی وزیدن گرفت و به تدریج نم نم باران شروع شد. همه ی رزمندگان با دیدن این صحنه شگفت زده شدند و این را یکی از امدادهای غیبی دانسته، سجده شکر به جا آوردند. به یاری آن امداد غیبی توانستیم از اروند رود عبور کرده، شهر مهم و استراتژیک فاو را آزاد نماییم.
راوی: محمد احمدی
💖🌹🦋
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
چه غم بزرگی است
كه ازميان کوچههای شهرمان گذر میكنيد،
و ما شما را نمیشناسیم!!
چقدر با شما بودن را كم داريم،
و چقدر حسرت ديدارتان را بر دل ...
بيا و حق و باطلِ در هم آمیخته را به ما نشان بده،
ديگر همه چيز برايمان گنگ است ...
#نوای_دلتنگی 💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#ازجهنمتابهشت
#پارتهفتم
﷽
کلا تو شوک بودم.
عمو_ زن عموتو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه. بود و نبودش برای من فرقی نداره جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم ….
_ ولی عمو شما که عاشق همدیگه بودید برای اذواج باهم رو حرف آقاجون و مامان جون وایسادید چون نمیذاشتن با دوستت ازدواج کنی پس حالا؟
عمو_ بیخیال تانیا. خودت داری میگی بودید دیگه نبودیم دیگه.حالا میخوام عوضش کنم ههه دیگه چخبرا؟
_ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه .
عمو _ تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده یه یه سالی میشه باهم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی باهم آشنا میشید.
نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد. یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده.
_ باشه عمو. فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم.
عمو_ باشه بای .
توقع داشتم وقتی قطع کردم همه ازم سوال کنن ولی حواسم نبود خانواده من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتن. خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم. خیلی ناراحت شدن و در آخر :
بابا_ دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛ درست نیست .
نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا. از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه یه شک و تردیدی تو دلم ایجاد شده الانم که فهمیدم عموم یه آدم هـ ـوس بازه.
عمو و زن عمو با هم دوست بودن وقتی خواستن ازدواج کنن و آقاجون و مامان جون فهمیدن دوستن کلی ناراحت شدن و اجازه ازدواج ندادن اما بلاخره باهم ازدواج کردن حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیشونو عوض کردن.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
الــسلام علیک یا باب الحوائج یا موسی ابن جعفر(سلام الله علیه)
پسرش نیست، کـه تا گریه کند بر پدرش
پس شـما گریه بر ان کشته بیداد کنید
نگذارید کـه معصومه خبردار شود
رحم بر حال دل دختر ناشاد کنید
شهادت حضرت موسی بن جعفر تسلیت باد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_موسی_ابن_جعفر
#شهداء_و_مهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدنوزدهم
امام، غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده است.
از پشت پرده اشكش به يارانِ شهيد خود نگاه مى كند. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى! طنين صداى امام در دشت مى پيچد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟".
هيچ جوابى نمى آيد. كوفيان، سرِ خود را پايين گرفته اند. آرى! ديگر هيچ خداپرستى در ميان آنها نيست. اينان همه عاشقان دنيا هستند!
نگاه كن! سپاه كوفه گريه مى كنند. آخر شما چه مردمى هستيد كه بر غريبى حسين اشك مى ريزيد. آخر اين چه معمّايى است؟ غربت امام، آن قدر زياد است كه دل دشمن را هم براى لحظاتى به درد آورده است. نمى دانم براى چه امام به سوى خيمه ها برمى گردد.
صداى "آب، آب" در خيمه ها پيچيده است. همه، تشنه هستند، امّا اين دشت ديگر سقّايى ندارد. خداى من! شيرخوار حسين از تشنگى بى تاب شده است.
امام، خواهر را صدا مى زند: "خواهرم، شيرخواره ام را بياوريد".
على اصغر، بى تاب شده است. زينب او را از مادرش رباب مى گيرد و در آغوش مى فشارد و روى دست برادر قرار مى دهد. امام شيرخوار خود را در آغوش مى گيرد، او را مى بويد و مى بوسد: "عزيزم! تشنگى با تو چه كرده است".
امام حسين(ع)، على اصغر را به ميدان مى برد تا شايد از دل سنگ اين مردم، چشمه عاطفه اى بجوشد! شايد اين كودك سيراب شود!
او طاقت ديدن تشنگى على اصغر را ندارد. اكنون امام در وسط ميدان ايستاده است. در دور دست سپاه، همه از هم مى پرسند كه حسين(ع) چه چيزى را روى دست دارد. آيا او قرآن آورده است؟
امام فرياد برمى آورد: "اى مردم! اگر به من رحم نمى كنيد، به كودكم رحم كنيد".
عمرسعد با نگرانى، سپاه كوفه را مى بيند كه تاب ديدن اين صحنه را ندارند. آرى! امام حجت ديگرى بر كوفيان آشكار مى كند. على اصغر با دستان كوچكش بر همه قلب ها چنگ زده است. چه كسى به اين صحنه پايان خواهد داد؟ سكوت است و سكوت!
ناگهان حَرْمَله تيرى در كمان مى گذارد. او زانو مى زند. سپاه كوفه با همه قساوتى كه در دل دارند چشمانشان را مى بندند و تير رها مى شود.
خداى من چه مى بينم، خون از گلوىِ على اصغرمى جوشد.
اينك اين صداى گريه امام است كه به گوش مى رسد.
نگاه كن! اين چه صحنه اى است كه مى بينى؟ امام چه مى كند؟ او دست خود را زير گلوىِ على اصغر مى گيرد و خون او را به سوى آسمان مى پاشد.
همه، از اين كار تو تعجّب مى كنند. اشك در چشم دارى و خون فرزند به سوى آسمان مى پاشى. تو نمى گذارى حتّى يك قطره از خون على اصغر به زمين بريزد.
صدايى ميان زمين و آسمان طنين مى اندازد: "اى حسين! شيرخوار خود را به ما بسپار كه در بهشت از او پذيرايى مى كنيم".
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
@Adnann_313_۲۰۲۲_۰۲_۲۷_۱۰_۵۹_۴۴_۰۵۱.mp3
8.43M
پݪکی بزن روا بشود حاجت همھ ،
اۍ قبݪھ حوائجمان یابن فاطمھ...
حاج محمود کریمی
[ #شهادت امامموسےبنجعفر{عݪیھاݪسݪام} ]🖤
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋کظم غیظ
مردی از نواده های عمر بن خطاب، در مدینه با امام موسی کاظم (ع) دشمنی می کرد و هر وقت به ایشان می رسید، با کمال گستاخی به حضرت علی (ع) و خاندان رسالت، ناسزا می گفت و بدزبانی می کرد.
روزی بعضی از یاران امام موسی کاظم، به آن حضرت عرض کردند: به ما اجازه بده تا این مرد تبه کار و بدزبان را بکشیم. امام کاظم (ع) فرمود: نه، هرگز چنین اجازه ای نمی دهم. مبادا دست به این کار بزنید. این فکر را از سرتان بیرون کنید.
روزی امام از یارانش پرسید: آن مرد اکنون کجاست؟ گفتند: در مزرعه ای در اطراف مدینه به کشاورزی اشتغال دارد. امام کاظم (ع) سوار بر الاغ خود شد و به همان مزرعه رفت و در همان حال به کشت و زرع او وارد شد. مرد کشاورز فریاد زد: کشت و زرع ما را پامال نکن. حضرت همچنان سواره پیش رفت تا اینکه به آن مرد رسید و به او خسته نباشید گفت و با روی شاد و خندان با او ملاقات نمود و احوال او را پرسید.
سپس فرمود: چه مبلغی خرج این کشت و زرع کرده ای؟ او گفت: صد دینار.
امام کاظم (ع) فرمود: چقدر امید داری که از آن به دست آوری؟ او گفت: علم غیب ندارم.
حضرت فرمود: من می گویم چقدر امید و آرزو داری که عایدت گردد. گفت: امیدوارم دویست دینار به من برسد.
امام کاظم (ع) کیسه ای در آورد که سیصد دینار در آن بود. فرمود: این را بگیر و کشت و زرع تو نیز به همین حال برای تو باشد و خدا آنچه را که امید داری، به تو برساند.
آن مرد آنچنان تحت تأثیر بزرگواری امام قرار گرفت که همان جا به عذرخواهی پرداخت و عاجزانه تقاضا کرد که امام تقصیر و بدزبانی او را عفو کند. امام کاظم (ع) در حالی که لبخند میزد بازگشت.
مدتی از این جریان گذشت تا روزی امام کاظم (ع) به مسجد آمد، مرد کشاورز که در مسجد بود، برخاست و با کمال خوشرویی به امام نگاه کرد و گفت: «اَللهُ أعْلَمُ حَیثُ یجْعَلَ رِسالَتَهُ؛ خدا آگاه تر است که رسالتش را در وجود چه کسی قرار دهد.»
دوستان آن حضرت که با کمال تعجب دیدند آن مرد کاملاً عوض شده، نزد او رفتند و علت را پرسیدند که چه شده این گونه تغییر جهت داده ای؟ قبلاً بدزبانی می کردی و ناسزا میگفتی، ولی اکنون امام را می ستایی؟
او گفت: [حرف درست] همین است که اکنون گفتم [نه آنچه قبلا میگفتم]. آن گاه برای امام دعا کرد و سؤالاتی از امام پرسید و پاسخش را شنید.
امام برخاست و به خانه خود بازگشت. هنگام بازگشت، به آن کسانی که اجازه کشتن آن مرد را می طلبیدند، فرمود: این همان شخص است. کدام یک از این دو راه بهتر بود: آنچه شما میخواستید انجام دهید یا آنچه من انجام دادم؟ من با مقدار پولی که کارش را سامان دهد، سامان دادم و از شر و بدی او آسوده شدم.
#السلام_علیک_یا_موسی_ابن_جعفر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_و_مهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat